آیا دین، فقط تجربه دینی و درونی است؟ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آیا دین، فقط تجربه دینی و درونی است؟ - نسخه متنی

محمدتقی فعالی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





آيا دين، فقط تجربه ديني و دروني است؟




نگارنده پس از مفهوم‏شناسي واژه تجربه به ابعاد تجربه كه عبارتند از تجربه اخلاقي، زيبا شناختي، دنيامدارانه و تجربه حسي مي‏پردازد. بعضي از اين تجربه‏ها به علت شباهت آنها با تجربه ديني سبب خلط و اشتباه گرديده است. مؤلف سپس به واژه ديني بودن پرداخته و تجربه را زماني ديني دانسته كه در حوزه و محدوده دين صورت گيرد و فاعل آن در توصيف حالات خود از مفاهيم و تعابير ديني بهره گيرد. آنگاه تجربه ديني را در گذر زمان به كنكاش نشسته و جنبش تجربه ديني را به شكل پديدارشناسي تجربه ديني با زمينه‏هايي چون مكتب رمانتيك، نقادي كتاب مقدس، فلسفه كانت، تعارض علم و دين، مخالفت با الهيات طبيعي مورد بررسي قرار داده و ابعاد تجربه ديني را در قالب روان شناختي، پديدار شناختي معرفت شناختي و بعد فلسفي مورد مداقه قرار داده است و حوزه‏اي را كه جهان غرب با نگاه تجربي به آنها نگريسته حوزه وحي و دين، دانسته و در پايان نقدهايي بر تجربه ديني وارد نموده است.



براي پاسخ به پرسش مذكور نخست بايد مقدماتي را از نظر گذراند تا با توجه به آنها بتوان نظرگاهي مطلوب نسبت به جريان تجربه‏گرايي ديني پيدا كرد.



1. تبيين واژگاني


اولين گام، در پژوهشهاي علمي ايضاح مفهومي و توجه به مقام تعريف است. از اين رو نخست به تعريف واژه «تجربه ديني» مي‏پردازيم.



الف) واژه تجربه


تجربه معاني متعددي دارد گاهي اين واژه معناي آزمون را به ذهن تداعي مي‏كند. مثلاً مي‏گوييم «فلاني شخص باتجربه‏اي است». يعني در طول زندگي خويش امور مختلفي را آزموده و با تجربه شده است. گاهي به معناي احساس به كار مي‏رود و اين اولين مرحله ادراك انساني است. اين دو كاربرد عرفي و فلسفي‏اند. مجربات در اصطلاح منطقي، يكي از بديهيات ثانويه محسوب مي‏شوند. آنها قضايايي هستند كه عقل به واسطه تكرار مشاهده حسّي حكم يقيني مي‏كند. مثلاً اگر گفتيم «فلز در اثر حرارت منبسط مي‏شود» موارد متعددي را ديده‏ايم كه هرگاه به فلزي حرارت داديم، در آن انبساط حاصل شد. اين امر در شرايط مختلف، زمانهاي متفاوت، مكانهاي گوناگون و در مورد فلزات مختلف و خلاصه در تمام اوضاع و احوال ممكن تكرار مي‏شود، تا به قطع و يقين برسيم كه علت انبساط فلز فقط حرارت است و نه چيز ديگر. از اين‏رو بعد از كشف علت اين قاعده، يقين‏آور خواهد شد.



«هي القضايا التي يحكم بها العقل بواسطة تكرر المشاهده منافي احساسنا فيحصل بتكرر المشاهدة ما يوجب ان يرسخ في النفس حكم لا شك فيه كالحكم بان كل نار حارة.»



اصطلاحات و اطلاقات مزبور در مباحث عرفاني و ديني مورد نظر نيست، واژه تجربه حتي در حوزه مباحث ديني و عرفاني هم داراي كاربردهاي متعددي است. برخي اين واژه را برابر با پديده‏هاي مرموزي مي‏دانند كه همراه با جادو، سحر و غيب‏گويي رخ مي‏دهد. بعضي ديگر براي اين واژه دلالتي بر شنيدن اصوات و ديدن مناظر قائلند. همچنين كساني هستند كه با در نظر گرفتن استعمال وسيع‏تري براي اين واژه آن را به معناي هر حادثه‏اي مي‏دانند كه تبيين و توضيح آن مبهم يا دشوار باشد. از سوي ديگر برخي كاربرد اين واژه را منحصر به حالت خاصي از آگاهي مي‏دانند كه از طريق شيوه‏هاي خاص درون‏ديني به‏دست مي‏آيد. بايد متذكر شد كه هيچ‏يك از اين معاني چهارگانه هم در تركيب واژه «تجربه ديني» مراد نيست.



واژه تجربه در اين‏جا داراي معناي مخصوص است كه از سوي برخي فلاسفه دين تبيين شده است. هِرد معتقد است كه معناي اساسي اين مفهوم كه در بحث حاضر به كار مي‏رود، نوعي «آگاهي بي‏واسطه از مقام الوهيت» است. در چنين تجربه‏اي فرد با يك سلسله شرايط مادي مواجه است كه زمينه «مواجهه» فرد با خداوند را فراهم آورده است.



واقعيت آن است كه خداوند فعالانه براي انسان شرايطي فراهم مي‏كند تا اين شرايط، فرصت مواجهه با او را در اختيار انسان عارف قرار دهد. بنابراين خداوند تجربه عرفاني را از خلال تمهيد شرايط در اختيار مي‏گذارد و انسان از اين طريق است كه معرفت، تجربه و ارتباطي با او پيدا مي‏كند.



پيداست كه هِرد ضمن تعريف واژه تجربه، تدريجا تجربه عرفاني را نيز مطرح مي‏كند و ناخودآگاه به آن بحث كشيده مي‏شود. به هر تقدير نتيجه‏اي كه از بحث هِرد به‏دست مي‏آيد اين است كه تجربه درواقع نوعي «مواجهه» يا «آگاهي بي‏واسطه» است. تجربه در اينجا نوعي رهيافت روحي، دروني، وضعيت رواني و گونه‏اي درگيري مستقيم و آگاهي دروني از يك موضوع و وضعيت است. تجربه در اين بحث قضيه‏اي ذهني نيست. به اين مثال توجه كنيد: فرض كنيد كسي در يك مسابقه ورزشي به عنوان بازيكن شركت داشته باشد، يا به‏عنوان تماشاگر در ورزشگاه حاضر باشد، يا از طريق تلويزيون صحنه‏هاي آن را ببيند و يا به گفته‏هاي گزارشگر راديو گوش فرا دهد. اگر اين چهار مورد را با يكديگر مقايسه كنيم، خواهيم ديد كه فرد نخست چون در بازي مشاركت دارد، واجد تجربه حضور در اين واقعه است، اما ديگر افراد هرچند فهم و بصيرتي از بازي به‏دست آورده‏اند، اما فاقد تجربه حضور مستقيم هستند. تجربه «مواجهه مستقيم»، «حضوري زنده» و «بودن در متن واقعه» است.



يكي از بهترين تعريف‏هايي كه براي تجربه شده است از آنِ ديويس است. وي در مقام تعريف اين واژه مي‏گويد:



«تجربه يك رويداد نفساني است كه تقريبا زمانمند بوده در معرض صاحب تجربه قرار مي‏گيرد و او از آن تا حدي آگاه است.»



حاصل آن كه تجربه يكي از رويدادها و حوادثي است كه در درون انسان به وقوع مي‏پيوندد. اين رويداد روحي بايد در چرخه زمان بگنجد و نيز صاحب آن لازم است از آن آگاهي نسبي تحصيل كند. اگر رهيافت، حالت و احساس دروني با شرايط مذكور رخ داد، به اعتقاد ديويس مي‏توان آن را تجربه ناميد. در غير اين صورت آن حالت تجربه نخواهد بود، چه رسد به اين كه تجربه ديني يا عرفاني باشد.



آنچه از مجموع كلمات انديشمندان معاصر به‏دست مي‏آيد، اين است كه تجربه از هر نوعي كه باشد يك مواجهه رودررو و بودن در متن زنده يك واقعه است. تجربه بدين معنا داراي خصوصيات و ويژگي‏هايي است از جمله اينكه:



اولاً: آن واقعه هميشه براي او زنده و پوياست و متن حادثه هرگز براي او خاموش، ساكت و مرده و سرد نمي‏شود. او احساسي فعال و مؤثر نسبت به آن يافته است.



ثانيا: تجربه به انسان احساس «همدلي» مي‏دهد. بدين معنا كه چون در متن واقعه‏اي حاضر بوده است فرد مشابه خود را به‏خوبي درك مي‏كند و مي‏تواند به او بگويد «من تو را درك مي‏كنم»



ثالثا: تجربه، آزمايش شخصي است. انسان به‏طور انفرادي حالات تجربي را در درون خود مي‏آزمايد. بنابراين، تجربه امري خصوصي و شخصي است و در اين صورت متن تجربه را نمي‏توان به ديگران انتقال داد. هرگز نمي‏توان متن تجربه را بسته‏بندي كرد و آن را روانه درون ديگران ساخت.



دامنه تجربه بس وسيع است و محدوده آن را طيفي وسيع از تجارب تشكيل مي‏دهد. در اين ميان، برخي از تجربه‏ها با تجربه ديني ارتباط و شباهتي دارند كه همين، موجب خلط آنها با يكديگر مي‏شود. اين تجارب عبارتند از:



يك) تجربه اخلاقي؛


ممكن است شخص نسبت به عمل يا صفتي اخلاقي تجربه‏اي زنده پيدا كند، اما اين تجربه از تجربه شخص ديندار نسبت به حقايق ديني متمايز است؛ زيرا:



اولاً: وظيفه اخلاقي، وظيفه كلي انسان را بيان مي‏كند، اما وظايف ديني به وظايف جزئي فرد فرد انساني مي‏پردازد.



ثانيا: تجربه اخلاقي، پاسخ به قانون اخلاقي است، حال آن كه تجربه ديني پاسخ به شخصي است كه قانون اخلاقي را بنا مي‏نهد.



ثالثا: اخلاق، مسؤوليت انسان در اين جهان است، اما تجربه ديني مسؤوليت انسان در برابر وحي خواهد بود.



رابعا: سرسپردگي و تعهد تجارب ديني بيشتر و گسترده‏تر است. در اين زمينه كي‏ير كگارد در كتاب «ترس و لرز» تحقيقاتي دارد.



دو) تجربه زيباشناختي:


اگر شخص با يك اثر هنري بي‏نظير مواجه شود، به تجربه‏اي زنده دست مي‏يابد كه بسي با شنيدن اوصاف آن اثر متفاوت است. تجربه استحساني با تجربه ديني تمايزهايي دارد؛ چراكه:



اولاً: تجربه زيباشناختي از بعد غايي برخوردار نيست، برخلاف تجارب ديني كه بعد غايي دارند.



ثانيا: تجارب هنري صرفا تحسين‏برانگيز و شگفتي‏آورند، اما تجارب ديني انسان را متعبد، سرسپرده و ملتزم مي‏كند.



ثالثا: هنر به انسان فقط احساس مي‏دهد، اما دين وقوف و آگاهي نسبت به امر مقدس و متعالي اعطا مي‏كند.



سه) تجربه دنيامدارانه:


دروازه‏هاي قرن بيستم تجارب سكولاريسم را پيش پا نهاد. شخص غيرديني دنيا را به‏گونه‏اي خاص تجربه كرده، با آن مواجه مي‏شود؛ برخلاف فرد مؤمن كه مواجهه و بينش متمايز نسبت به دنيا دارد؛ زيرا:



اولاً: دنيا را با هدف و غايت مي‏بيند.



ثانيا: كاملاً به امر متعالي گردن نهاده و به آن سرمي‏سپارد، برخلاف تجارب دنيامدارانه. شخص غيرمؤمن، هدفي براي دنيا قائل نيست و در متن تجارب او خودِ دنيا، غايت است. همچنين براي او تعهد و تسليم بي‏معناست.



چهار) تجربه حسي:


در ادراك حسي، عالم محسوس به‏طور زنده احساس مي‏شود. كسي كه محسوس را درك مي‏كند، داراي تجربه‏اي زنده و مواجهه‏اي رودرروست و به روشني با كسي كه با حافظه و خاطره به امري محسوس منتقل مي‏شود، تفاوت دارد. لذا احساس و ادراك حسّي مي‏تواند به‏عنوان يك تجربه تلقي شود. پيداست كه هيچ يك از اين دسته‏ها در اينجا مراد نيست. آنچه در اينجا مد نظر است، تنها تجربه ديني است.



ب) ديني بودن


دومين واژه‏اي كه در اينجا به‏عنوان پسوند استفاده مي‏شود، ديني بودن است. براي اين كه بحث پيرامون ابعاد «دين» از قبيل تعريف دين، قلمرو دين، منشأ دين به درازا نكشد، به اجمال مي‏توان گفت تجربه، زماني ديني است كه غير از تجربه‏هاي متعارف بوده و متعلَّق آن موجودي فوق طبيعي باشد. اگر موضوع تجربه، خداوند يا تجليّات او باشد و به‏نحوي در ارتباط با خداوند قرار گيرد يا خداوند به‏عنوان حقيقتي غايي در آن رخ بنماياند، تجربه، ديني خواهد بود. همچنين در تجربه ديني لازم است كه فاعل تجربه در توصيف آن از واژه‏هاي ديني استفاده كند.



بنابراين تجربه زماني ديني است كه:



اولاً: در حوزه و محدوده دين صورت گيرد.



ثانيا: فاعل آن در توصيف حالات و تجارب خود از مفاهيم و تعابير ديني بهره برد.



ممكن است متعلَّق تجربه‏اي از محتواي متون ديني نباشد، ولي در عين حال آن تجربه، ديني باشد. مثل اين‏كه شخصي خاك باغش را زيرورو مي‏كند. در اين هنگام درمي‏يابد كه اگر ريشه‏هاي درختي را كه در آن نزديك است از خاك درنياورد آهسته آهسته پيشروي مي‏كند و سبزي‏هاي او را از بين مي‏برد. ممكن است آن شخص با مشاهده اين پديده نسبت به نحوه پيش‏روي گناه و تسلط و نقش مخرب آن تجربه‏اي حاصل كند و اين تجربه تأثير ديني بر او باقي گذارد. از سوي ديگر، ممكن است گزاره‏اي علمي در متون ديني ديده شود و شخص دانشمند با اين گزاره علمي برخورد كرده و آن را به آزمايشگاه ببرد و به توفيقات علمي جالبي هم دست يابد، اما اين تجارب و يافته‏هاي علمي، او را به امر متعالي و حضور مافوق طبيعي منتقل نكند. بنابراين، تجربه ديني، تجربه هرآنچه در متون دين است، نيست. چنان كه ممكن است تجربه برخي از آنچه در غير متون ديني است، ديني باشد.



2. تجربه‏گرايي ديني در گذر زمان


نگاه تجربي به دين در قرن نوزده به جريان عظيم فكري تبديل شد. اين جريان فكري حيات رسمي خود را با شلايرماخر (1834 ـ 1768 م) آغاز كرد. در اين قرن عده كمي به اهميت وي واقف بودند. تقريبا يك قرن بعد از مرگ وي و با ترجمه كتاب معروف او به‏نام «ايمان مسيحي» به زبان انگليسي، اهميت برنامه شلايرماخر آشكار شد. به گفته كارل بارت «او مكتبي تأسيس نكرد، او عصري را به‏وجود آورد.» البته روش برخي مصلحين كليسا با شيوه شلايرماخر شباهت تام داشت و اين نيز زمينه لازم را براي نظريه شلايرماخر فراهم كرد. از نهضت‏هاي پردامنه اصلاحات كليسا كه از قرن شانزدهم آغاز شد، كشف مجدد خدا بود. در آن زمان خدا موضوعي نبود كه درباره او تفكرات پيچيده و تأملات سخت و دشوار عقلاني انجام دهند. خدا وجودي بود كه همه با او سروكار داشتند و در همه كارهاي بشر نقش داشت. او از وراي كتاب مقدس با تك تك افراد بشر سخن مي‏گفت.



اولين شخصيت برجسته اصلاحات كليسا يعني مارتين لوتر (1546 ـ 1483 م) ضد عقل‏گرا بود. وي ارسطو را با القابي تند از قبيل «مخترع افسانه‏ها»، «بُز نَر»، «بت پرست كور» و «نابودكننده تعاليم پاك» مورد حمله قرار مي‏داد. لوتر معتقد بود لطف الهي است كه انسان با آن از طريق مكاشفه به معرفت خدا مي‏رسد. نبايد به عقل اجازه داد تا مكاشفه را بگيرد. غير از لوتر، زوين گيلي (1531 ـ 1484 م) در سوئيس و بعد از او كالوين (1564 ـ 1509 م) در ژنو حركت لوتر را ادامه داد.



گفتني است كه نظر مصلحين كليسا در حقيقت ادامه نظر آنسلم قديّس است. آنسلم معتقد بود كه: «من ايمان مي‏آورم تا بفهمم.»



انسان اگر از طريق تسليم مسيحي نشود، ممكن نيست به ماهيت واقعي مسيحيت دست پيدا كند. شناخت دين، حاصل تجربه است و نه عكس آن. پيدا است كه اين نظريه به تقدم ايمان بر فهم و معرفت مي‏انجامد.



به هر تقدير شلايرماخر با ارائه «الهيات ثبوتي» (positivetheology) بر آن شد تا تجربيات ديني را تجزيه و تحليل نمايد و ذات دين را از تجارب ديني به‏دست آورد. به اعتقاد او جوهر دين چيزي غير از احساس توكل محض نيست. او بر همين اساس مسأله گناه، نجات و خداپرستي را توجيه و توصيف نمود.



ساليان متمادي گذشت تا رودولف اتو، شلايرماخر را كشف كرد. ويليام جيمز با تأليف كتاب سرنوشت‏ساز «تنوع تجارب ديني» در سال 1902 م، گامي ديگر در اين مسير برداشت. اين جريان به‏دست فلاسفه‏اي چون پراود فوت، استيفن كاتس، سويين برن، ابلينگ، كالينگ وود، پل تيليش و كيركگارد ادامه يافت و به اين ترتيب جنبش تجربه‏گرايي ديني كه به شكل پديدارشناسي تجربه ديني آغاز شده بود، در قرن حاضر با توسعه و گسترش فزاينده‏اي دنبال شد، البته عواملي چند زمينه‏ساز ظهور اين جريان فكري شد كه مناسب است به آن نيز اشاره‏اي اجمالي بشود.



الف) ظهور مكتب رمانتيك


در قرن هيجده و نوزده تفكر فلسفي به بن‏بست رسيده و استدلال‏هاي خشك و بي‏روح عقلي به شدت تضعيف شده و اساس خود را از دست داده بود. در چنين شرايطي نهضت رمانتيك ظهور كرد. اين نهضت با تاكيد بر احساسات، عواطف و امور ذوقي، مطلق‏انگاري عقل را مورد انتقاد قرار داد. رمانتيك‏ها علي‏رغم تأكيد كانت بر ناشناختني بودن «بودها»، اظهار داشتند كه به مدد عواطف و احساسات مي‏توان به ناگفتني‏ها و ناشناختني‏ها دست يافت. در اين عصر به امور احساسي مانند شعر، نقاشي و موسيقي توجه فراوان شد.



ظهور اين جنبش زمينه‏اي مناسب براي تأكيد بر عنصر احساس و عاطفه در زمينه دين نيز شد، شلايرماخر درواقع روح اين مكتب را به دين تعميم داد و بر اين اساس، قلب دين را تجربه ديني معرفي كرد.



ب) نقادي كتاب مقدس


در دو قرن اخير كتاب مقدس مسيحيان مورد انتقادهاي شديدي قرار گرفت. اين انتقادها كه متنوع و روزافزون بود، فلاسفه‏اي نظير شلايرماخر را بر آن داشت مركز ثقل ايمان را از كتاب مقدس به درون قلب مؤمن انتقال دهند تا بتوانند به گمان خويش اصل دين را از آسيب برهانند. آنان معتقد بودند كه پيام اصلي كتاب مقدس، احياي تجربه ديني در انسان است.



ج) فلسفه كانت



كانت در نقد فلسفه خويش ضمن مخالفت با الهيات طبيعي و اين كه مسائل ديني را بتوان از طريق استدلال عقلي و فلسفي ثابت كرد، دين را از محدوده عقل نظري خارج ساخت و آن را در حوزه عقل عملي قرار داد. وي آموزه‏هاي ديني را تابعي از قوانين اخلاقي قرار داد بر اين اساس دين برآمده از اخلاق، ديني اخلاقي خواهد شد و دينِ اخلاقي، عاطفي، تجربي و شهودي خواهد بود. همچنين دين در اين تلقي به اخلاق تحويل مي‏شود. به عبارت ديگر نظريه تحويل‏گروي دين از ديدگاه كانت، اصالتي براي دين قائل نيست.



شلايرماخر ضمن مخالفت با تحويل‏گروي كانتي، اصالت و استقلالي براي دين دست و پا كرد او و ديگر تجربه‏گرايان ديني، دين را در محدوده تجربه ديني جا داده و حوزه‏اي مستقل براي آن در نظر گرفتند.



د) تعارض علم و دين


با ظهور علم جديد و پيشرفت‏هاي فزاينده صنعت و علوم تجربي ناشناخته‏ها و مجهولات بشر يك به يك آشكار شد. اين امر تعارضاتي را در ميان علم و دين ايجاد كرد. شلايرماخر كه به دنبال راه حلي براي اين معضل بود، نجات را در اين ديد كه حوزه دين را از حوزه علم مجزا كند تا اساس نزاع را بركند. از اين‏رو به دو نوع تجربه معتقد شد: تجربه ديني و تجربه علمي. گوهر دين، تجربه ديني است و اگر تعارضي ميان دين و علم دست مي‏دهد در محدوده باورها و اعتقادات ديني است، نه تجربه ديني كه اساس و مركز دين است.



ه) مخالفت با الهيات طبيعي


الهيات طبيعي كه ريشه در افكار و نظريات افلاطون و ارسطو داشت، نوعي تحليل و بررسي فلسفي دين بود، توماس آكويناس، الهيات وحياني را از الهيات طبيعي جدا كرد. مكتب تجربه‏گرايي انگليسي و در رأس آن هيوم با الهيات طبيعي مخالفت گسترده‏اي كرده است. در اين اوضاع و احوال كه الهيات طبيعي آسيب‏پذير شده بود، شلايرماخر براي مصون‏سازي اصل و كيان دين، مسائل مربوط به اثبات وجود خدا، روح، رستاخيز و امثال آن را از قلب دين بيرون راند و گوهر دين را نوعي تجربه دانست. وي با ارائه الهيات ثبوتي، زنده بودن دين را به حالت تجربه دروني و بعد عاطفي و احساسي دين دانست و از اين طريق بر آن شد تا ادامه حيات دين را تضمين كند.



3. ابعاد تجربه ديني





اول) بعد روان‏شناختي



در اين رهيافت، بعد تجربه ديني مورد دقت قرار مي‏گيرد. پاره‏اي از متفكران اين بعد را در ارتباط با ماهيت دين تلقي مي‏كنند. آن‏ها معتقدند كه دين يك منشاء رواني و تجربي دارد. برخي از متفكران با طبقه‏بندي تجارب ديني به توصيف و تبيين روان‏شناختي آن پرداخته‏اند و پاره‏اي ديگر براي تجارب ديني بعد پراگماتيستي و عملي قائل شده و از آن در مددكاري ديني و روان درماني مذهبي بهره برده‏اند.



دوم) بعد پديدارشناختي


سوالهاي مهمي كه در محدوده پديدارشناختي تجربه ديني مطرح مي‏شود از اين قرارند: توصيف دقيق تجربه ديني چگونه است؟ آيا تجربه ديني از مقوله تجارب حسي است؟ آيا از سنخ احساسات انساني است؟ توصيف دقيق تجارب ديني خاص چگونه است؟ آيا تجارب ديني از سنخ تجارب مينوي ـ به اصطلاح اُتو ـ است؟ آيا از سنخ تجارب عرفاني است؟ ارتباط تجارب ديني با مسأله گوهر دين چگونه است؟ بدين معنا كه اگر گوهر دين را تجارب ديني دانستيم، آن كه فاقد تجربه ديني است متديّن نخواهد بود. همچنين هرآنچه خارج از محدوده تجارب ديني قرار گيرد جزء پوسته دين تلقي مي‏شود. البته بايد توجه داشت كه اگر ما گوهر دين را تجربه ديني دانستيم، در اين مورد درواقع از يكي از دستاوردهاي دين‏شناسي تطبيقي بهره برده‏ايم. حاصل آن كه پديدارشناسي دين براساس نگاه خاص و روش‏هاي پديدارشناسانه در صدد يافتن پاسخ‏هايي براي مسائل مذكور است.



متفكراني چون رودولف اتو، شلايرماخر، ميرچا الياده، ويليام جيمز و نلسون پايك در زمينه پديدارشناسي دين به تحقيقات وسيعي دست زده‏اند كه حاصل آن چندين كتاب مهم و ماندگار در اين زمينه است.



سوم) بعد معرفت‏شناختي


معرفت‏شناسي ديني از زاويه‏اي خاص به تحليل و بررسي مسأله تجربه ديني مي‏پردازد. آنچه براي معرفت‏شناسي ديني در درجه اول اهميت قرار دارد، پاسخ به اين سؤال است كه آيا تجربه ديني مي‏تواند توجيه‏گر باورهاي ديني باشد؟ بدين معنا كه آيا تمام انواع تجارب ديني مي‏توانند توجيهي براي باور ديني باشند؟ آيا تجارب ديني تمام انواع باورهاي ديني را موجّه مي‏سازند؟ و اگر برخي از آن‏ها را موجه مي‏كنند، ويژگي اين باورها كدام است؟ اگر تجربه ديني دليلي براي اثبات خداست، از كدام نوع ادله است؟



از عمده مسائلي كه در «معرفت‏شناسي تجارب ديني» مطرح است اين است كه آيا مي‏توان از اين كه «من خدا را تجربه مي‏كنم» به اين نتيجه رسيد كه «پس خدا هست». مسأله مهم ديگر، زبان تجارب ديني است كه معرفت‏شناسي تجارب ديني در اين زمينه با مسأله زبان دين در فلسفه دين گره مي‏خورد.



مشهورترين معرفت‏شناسان تجربه ديني كه نظرياتي در اين زمينه ارائه كرده‏اند، عبارتند از: آلوين پلانتينجا، ويليام آلستون و ريچارد سويين‏برن.



چهارم) بعد فلسفي


تجربه ديني در اين حوزه بعد فلسفي و عقلاني مي‏يابد از آنجا كه هدف فلسفه دين، اثبات و توجيه عقايد و باورهاي ديني است، فيلسوف دين به دنبال ادله و شواهدي است تا به اين هدف نائل گردد. تجربه ديني يكي از انواع ادله اثبات خدا است كه مي‏تواند توجه فيلسوف دين را به خود جلب كند.



بايد توجه داشت كه بعد فلسفي تجربه ديني و بعد معرفت‏شناختي آن از يكديگر متمايزند، در فلسفه دين هدف، اثبات باورهاي ديني است، اما در معرفت‏شناسي، هدف سالم‏سازي دليل است. آنچه فيلسوف دين بر آن تكيه دارد توجيه عقايد ديني است، اما آنچه مورد عنايت معرفت‏شناسي ديني است، يافتن شرايط توجيه يك دليل است.



اين كه دليل بودنِ دليل به چيست؟ و يك دليل چگونه موجّه مي‏شود؟ ديدگاه ما در زمينه معقول و موجّه بودن يك شاهد ـ مبناگروي ـ چيست؟ آيا اصولاً باور قابل توجيه است يا نه و اين كه ما براساس چه ديدگاهي گزاره‏اي را صادق بدانيم؟ همه و همه در محدوده معرفت‏شناسي ديني مطرح است، اما اين كه فقط به دنبال اثبات خدا باشيم و اين كه از طريق جمع شواهد و ادله در صدد نفي و انتقاد از ادله مخالفين باشيم، در حوزه و قلمرو فلسفه دين جاي دارد. البته فلسفه دين از نتايج و دست‏آوردهاي معرفت‏شناسي ديني بهره مي‏برد، ولي بايد توجه داشت كه اين‏ها دو حوزه متمايزند.



همچنين بايد توجه داشت كه تجربه ديني در محدوده فلسفه دين از پديدارشناسي دين متمايز است؛ زيرا اوّلاً پديدارشناسي دين با عقايد و باورهاي ديني درگير نيست، بلكه تنها به صور و پديدارهاي ديني به‏عنوان نهادها، سمبل‏ها و رموز نظر دارد، اما يك فيلسوف دين به دنبال توجيه و عقلانيت باورها و گزاره‏هاي ديني است. ثانيا پديدارشناسي دين تنها توصيف مي‏كند، اما فلسفه دين افزون بر آن به دنبال تبيين نيز هست. ثالثا شيوه يك فيلسوف دين استفاده از استدلال و عقلانيت است، اما پديدارشناسي دين، از روش‏ها و ابزارهاي خاص پديدارشناختي بهره مي‏برد.



4. حوزه و قلمرو


جهان غرب در محدوده‏اي مختلف، نگاه تجربي پيدا كرد. مي‏توان به دو محدوده كه از اهميت بيشتري برخوردار است اشاره كرد.



يك) وحي


غرب نگاهي كاملاً متمايز به وحي دارد. بدين شرح كه انديشه‏هاي ديني و انديشمندان متدين، غالبا به عقل احترام مي‏گذارند. آن‏ها توانايي‏هاي خود را در نظرپردازي، ارائه استدلال و خلاّقيت در زمينه‏هاي گوناگون وامدار عقل دانسته و معتقدند انسان با استعداد از اين موهبت الهي است كه اطلاعات فراوان و متنوعي را از جهان اطراف خود بدست مي‏آورد.



كاربرد عقل در زندگي انسان موارد متعدد و فراواني دارد. مثل اختراعات، غلبه بر بيماري‏ها و امراض مهلك، كشف قوانين و نواميس طبيعت و...، كه زندگي را براي بشر سهل و آسان نموده است، عقل همچنين در كشف حقايق ديني و معنوي به كار مي‏آيد. تأليف فلسفه با ايمان ديني، خود گواهي آشكار بر بازتاب و انعكاس تلفيق عقل و دين است. به روشني مي‏توان نمونه‏اي از اين آشتي را در آثار توماس آكويناس، مشاهده كرد. نظام حِكَمي ـ كلامي او و فلسفه اسكولاستيك بر عقل وي استوار بود. آكويناس عقل را پيشاهنگ و راهگشاي ايمان ديني مي‏دانست و براساس همين ديدگاه، براهين پنجگانه خويش را براي اثبات باري به مدد عقل ارائه كرد.



اما مسأله اين است كه بعضي معارف ديني به كمك عقل تحصيل نمي‏شوند، بلكه بايد از راه ديگري به كشف آنها نائل آمد. به تعبير آكويناس وحي واجب است؛ زيرا برخي از مهم‏ترين حقايق الهيات را تنها با وحي مي‏توان دريافت. عقل مي‏تواند وجود خدا را برهاني كند، اما به گفته او تثليث و تجسّد را نمي‏توان عقلي و برهاني ساخت. علاوه‏بر آن همه مردم فيلسوف نيستند. آنان معمولاً مايلند به شيوه‏هاي آسان و راحت به امور ديني دست يابند. حال جاي اين پرسش وجود دارد كه مقصود از وحي چيست؟



در فرهنگ ديني غرب لااقل دو ديدگاه نسبت به وحي وجود دارد:



الف) اين طرز نگرش كلاسيك كه از نظر زماني پيشينه بيشتري دارد، معتقد است خداوند يك سلسله گزاره‏هاي خطاناپذير را كه از راه عقل طبيعي نمي‏توان بدان دست يافت، به بشر القا كرده است. اين گزاره‏هاي صادق و حقيقي، محتواي وحي الهي را تشكيل مي‏دهند.



اين ديدگاه كه در قرون وسطي غالب بود و از سوي برخي نحله‏هاي كاتوليك رومي و پروتستان‏هاي محافظه‏كار حمايت مي‏شد، «تلقي شناختاري و زباني از وحي» نام گرفت. بر اين اساس وحي، مجموعه‏اي از حقايق و آموزه‏هاي معرفتي است كه به‏صورت احكام و قضايا از ناحيه خداوند به پيامبر وحي شده است. مراد اين است كه خداوند مجموعه‏اي از گزارهاي خطاناپذير را در فرآيند يك ارتباط ويژه، به آن پيامبر ياد داده است. بنابراين در اين منظر، وحي خبررساني است. به گفته دائرة‏المعارف كاتوليك «وحي را مي‏توان به‏عنوان انتقال برخي حقايق از جانب خداوند به موجودات عاقل از طريق وسايطي كه وراي جريان معمول طبيعت است، تعريف نمود.



وحي در اين مقام، آموزه‏اي الهي است و در اين تلقي به گفته ماوردس از مدل مبتني بر گفت و شنود پيروي مي‏كند. در اين الگو تلقي آن است كه خدا خويشتن و دانسته‏هايش را از طريق سخن گفتن با ما، درست به همانگونه كه ما با يكديگر سخن مي‏گوييم، آشكار و اعلان كرده است.



برداشت گزاره‏اي و شناختاري از وحي، يك سلسله پيامدها و لوازمي را به دنبال دارد كه اشاره‏اي گذرا به آن‏ها خالي از فايده نيست:



بنابراين اساس ايمان پذيرش بي‏چون و چراي يك سلسله گزاره‏هاي خطاناپذير است كه از حضرت الهي براي بشر ارسال شده است. به عبارت ديگر تلقي گزاره‏اي از ايمان، نتيجه و حاصل برداشت گزاره‏اي از وحي است.



كتاب مقدس در اين نگرش، منبعي حاوي مجموعه‏اي از دانش‏ها و گزاره‏هاي صادق ديني و الهي است كه از زمان پيامبران، اعلام، حجت و ضبط گرديده است. شوراي نخست واتيكان اعتقاد كاتوليك‏هاي عصر جديد درباره كتاب مقدس را اين‏گونه بيان نمود: «... اين كتاب‏ها چون با الهام از روح‏القدس نگاشته شده‏اند مي‏توان گفت نويسنده آن‏ها خداوند است.»



كتاب مقدس (عهدين) بدين معنا تنها در دست كليسا قرار داشت و كليسا تنها مرجع بي‏شائبه تفسير كتاب مقدس اعلام شده بود. براثر بروز مشكلاتي، خصوصا در زمينه ارتباط محتواي كتاب مقدس با عقل و علم، تدريجا كليسا در مسأله تأويل معاني مجازي و سطوح و بطون داشتن كتاب مقدس انعطاف‏پذيري بيشتري از خود نشان داد.



تأثير ديگري كه تلقي زباني از وحي بر جاي نهاد، تمايز قطعي ميان الهيات طبيعي و الهيات وحياني است. عقيده بر آن بود كه الهيات طبيعي شامل همه حقايق كلامي كه عقل بشر توان تحصيل آن را دارد مي‏شود. از سوي ديگر چنين پنداشته مي‏شد كه الهيات وحياني، شامل تمام حقايق ديگري است كه عقل به آن‏ها دسترسي نداشته و تنها خداوند است كه آن‏ها را براي ما آشكار كرده است.



وحي به‏عنوان آموزه‏اي الهي، نقدهايي را برانگيخت در اين معنا توسل به مرجعيت مطلق گزاره‏هاي وحياني در غرب نوعي توهين به عقل تلقي شد. برخي استدلال كردند كه وحي الهي تا حدي مخل استقلال و خودمختاري انسان مي‏باشد و اگر قرار است حقايق از طريق وحي به انسان رسانده شود، ديگر چه نيازي است كه بشر نيروي تفكر خود را به‏كار اندازد؟ اين مسأله خصوصا در قرن هيجدهم كه دوره شكوفايي عقل و عصر روشنگري است، صورت جدي به خود گرفت.



عنوان كتاب كانت «دين تنها در محدوده عقل» مبيّن اين نگرش است كه توصيف وحي به‏عنوان مجموعه‏اي از حقايق خطاناپذير و پرسش‏گريز كه از سوي خداوند نازل شده است، از سوي فلسفه و خصوصا از جانب علم جديد، مورد سخت‏ترين حمله‏ها قرار گرفت. كانت نوشت: «متأله اهل خدا معتقد است كه خدا وجود دارد؛ زيرا كه او در كتاب مقدس سخن گفته است... ولي اثبات اين نكته كه خداوند به واقع در كتاب مقدس سخن گفته است براي او در مقام متأله اهل كتاب نه ممكن است، و نه جايز. اين پرسشي است تاريخي.»!



اين انتقادها البته پاسخ‏هايي هم دريافت كرد، ولي چندان مؤثر نيفتاد و عواملي از جمله رشد گسترده علم و اومانيسم، سبب شد تا تلقي ديگري از وحي، ذهن‏ها را درنوردد.



ب) ديدگاه كاملاً متفاوتي از وحي وجود دارد. اين طرز تلقي كه هم‏اكنون در غرب اعتبار بيشتري يافته است، مي‏گويد وحي از سنخ دانش و معرفت و گزاره نيست كه به پيامبران القاء شود؛ بلكه نوعي انكشاف خويشتن خداوند است: خداوند گزاره وحي نمي‏كند، بلكه خودش را وحي مي‏كند. وحي در وقايع اصيل و تاريخي براي انسان رخ داده و نوعي دخالت خداوند بوده است. اين وقايع نمودار تجربه انسان از خداوند در لحظات مهم تاريخ او است و در عين حال عمل خداوند را در انكشاف خويش براي انسان و برداشتن قدم اول را از سوي او بازمي‏نمايد. بنابراين تجربه انساني و انكشاف الهي دو جنبه از يك واقعيت وحياني‏اند.



در اين ديدگاه خداوند بر آن نبود كه يك كتاب معصوم از خطا و ريب فرو فرستد، بلكه مي‏خواست وقايعي را در حيات افراد و جوامع به منصه ظهور درآورد. اگر وحي به معناي انكشاف خداوند است، او را فقط به‏عنوان خداوند در زمان حال مي‏توان شناخت.



وحي در فعل كنوني خداوند و تجربه كنوني ما، تحقق مي‏يابد كه از آن در لسان شرع به «پيام‏آوري روح‏القدس» تعبير مي‏كنند. انسان در مواجهه با مسيح، فقط يك مشت اطلاعات به‏دست نمي‏آورد، بلكه مهر، اهتدا و آشتي را از او مي‏پذيرد. برونر مي‏نويسد «گذر از ايمانِ ناظر به بعد مواجهه قلبي، به ساحت تعاليم عملي صرف، تراژدي بزرگ در تاريخ مسيحيت است.»



وحي به انسان كمك مي‏كند تا زندگي امروزش را بشناسد و او را در شناختن خويش و آنچه بر او گذشته است، ياري مي‏رساند. به تعبير ماوردس مدل وحي در اين تلقي مدل مبتني بر تجلي است؛ به اعتقاد او كليد فهم اين مدل آن است كه ميان ادعاي اين‏كه چيزي به فلان نحو است و آشكار كردن اين كه چيزي به فلان نحو است، تمايز قائل شويم. اگر اين تمايز را بر وحي تطبيق كنيم، خواهيم ديد اگر خدا ادعا كند كه وجود دارد و اگر وجود خود را بر ما متجلي سازد و ما او را تجربه كنيم، بسيار متفاوت است. وحي ادعاي وجود خدا نيست بلكه تجلي و حضور او در تجربه عرفاني و ديني بشر است.



اين تلقي از وحي هم پيامدها و لوازمي را برانگيخت:



ايمان، اعتماد و تعبد است. ايمان سرسپردگي به حقيقت و نوعي درگيري شخصي است. در اين اعتقاد، ايمان معرفت نيست. شناخت گزاره‏هايي كه در كتاب مقدس آمده است، نيست؛ باور اين‏كه خدا وجود دارد نيست، بلكه باور به خدايي است كه خود را نپوشاند. اين رويكرد كه در آن معرفت جايي ندارد، با شكاكيت قابل جمع است.



اين بينش، برداشتي متفاوت از الهيات ارائه مي‏دهد. در اين تفكر هم الهيات طبيعي كه مجموعه‏اي از مساعي انساني براي متعلق ايمان است، نفي مي‏شود، و هم الهيات نقلي كه مجموعه‏اي از احكام و گزاره‏هاي كلامي است. اين دو الهيات با انكشاف و حضور خداوند در تاريخ بشر، منافات دارند؛ زيرا ايمان در اين نگرش، دگرگون شدن انسان و نوعي درگيري تجربي شخص است. اگر كسي توانست حضور خدا را در حوادث تاريخي جهان مشاهده كند و عوامل ديگر او را از شهود باز نداشت، به راستي ايمان دارد.



نتيجه ديگر ديدگاه غيرزباني وحي اين است كه چون وحي نوعي تجربه دروني است و تجربه از ديدگاه برخي دانشمندان غربي، هميشه با تعبير همراه است، هيچ وحي تعبير ناشده‏اي وجود ندارد. از خصايص مهم اين طرز تلقي آن است كه وحي تجربه عريان نيست. حتي وقايع خطير تاريخي گذشته، نمي‏تواند از تعبير انساني گذشته و حال تفكيك شود. در اين‏جا نيز سهم داننده و فاعل شناسايي را نمي‏توان ناديده گرفت. بنابر اين عقله‏ها و انتظارات او در تفسير و تعبير وحي بس مؤثر است. وحي به مثابه انكشاف نفس خدا و به‏عنوان يك واقعه تاريخي، به‏صورت تمام عيار مورد تفسير قرار مي‏گيرد.



دو) دين


در غرب حداقل دو طرز تلقي نسبت به دين وجود دارد:



الف) دين مجموعه‏اي از گزاره‏هاست. اين ديدگاه، دين را با مجموعه اعتقادات، خاصه اعتقاد به موجود متعال و فوق طبيعي هم‏سنگ نهاده است. دين عطيه‏اي الهي است كه از بيرون به انسان تفضل شده و حتي ممكن است عليه او برخيزد. دين موهبتي از جانب روح الهي است.



در اين ديدگاه انسان دين را مي‏پذيرد و نقش او تنها تسليم و رضا در مقابل اراده و خواست الهي است. هربرت اسپنسر در تعريف دين مي‏گويد: «دين اعتراف به اين حقيقت است كه كليه موجودات، تجليّات نيرويي هستند كه فراتر از علم و معرفت باشد.»



فرهنگ مختصر آكسفورد در بيان ماهيت دين مي‏نويسد: «دين، شناخت يك موجود فوق بشري است كه داراي قدرت مطلقه است و خصوصا باور داشتن خدا يا خدايان مشخص كه شايسته اطاعت و پرستشند.»



تعاريف پيشين كه به آن‏ها تعاريف عقل‏گرايانه اطلاق مي‏شود، نگاه خود را تنها به بعد معرفتي و اعتقادي دين دوخته‏اند.



ب) در اواخر قرن هيجدهم، بعد از انتقادات زيادي كه به رويكرد گزاره‏اي به دين شد، فلاسفه دين به‏جاي تأكيد بر ديدگاه معرفتي، نگرش شهودي و عاطفي به دين را وجهه همت و نظر خود قرار دادند. از آن پس انديشمندان از تعاريف نظري و اعتقادي گريختند و عوامل تجربي، عاطفي، شهودي و حتي اخلاقي را در دين، مهم و عمده به حساب آوردند.



شلايرماخر «دين را احساس اتكاي مطلق» مي‏داند. تعريف و قرائت ديگري از دين همين آهنگ را مي‏نوازد. ماتيو ارنولد نوشت: «دين همان اخلاق است كه احساس و عاطفه به آن تعالي و گرما و روشني بخشيده است.» همچنين ويليام جيمز پراگماتيست معروف گفت: «بنابر اين مذهب عبارت خواهد بود از تأثرات و احساسات و رويدادهايي كه براي هر انساني در عالم تنهايي و دور از همه بستگي‏ها براي او روي مي‏دهد.



پل تيليش هم بعد از آن كه دين را عنصري خلاق از روح بشر شناساند، تاكيد كرد كه: «دين همان احساس است و اين پايان سرگرداني دين است.»



5. رويكردها


مسأله تجربه ديني در جهان غرب رويكردهاي مختلفي يافته است. رويكرد معرفت‏شناختي اين سؤال را مطرح مي‏كند كه آيا مي‏توان از تجربه ديني برهاني معتبر براي اثبات وجود خدا فراهم آورد. ويليام آلستون در اين زمينه نظريه‏پردازي كرده است. از سوي ديگر گرايش غالب در رابطه با مسأله ايمان كه به آن فيدئيزم اطلاق مي‏شود، اين است كه ايمان يك تجربه ديني، دروني و شخصي است. بر اين اساس ايمان‏گرواني چون ويتگنشتاين و كيركگارد رابطه مستقيم ميان ايمان و تجربه ديني برقرار كرده‏اند.



در زمينه مسأله صدف و گوهر دين اين ديدگاه مطرح است كه تجربه ديني احوالات عرفاني، خلسه‏هاي دروني گوهر دين است و از آنجا كه اديان در بعد عرفاني مشتركند، اين امر مي‏تواند منشاء وحدت و اشتراك اديان بوده، ما را سرانجام به پلوراليسم ديني منتهي گرداند.



چهارمين رويكرد تجربه ديني در رابطه با سنت هرمنوتيك شكل مي‏گيرد بهر تقدير، تجربه‏گرايي ديني بدليل گستره وسيع رهيافتها و رويكردها اهميتي دوچندان يافته است و شايسته تحقيقات بيشتري مي‏باشد.



6. ملاحظات


بعد از آن كه پيش‏گفته‏هاي سابق را پيش رو قرار داديم و در آنها نيك درنگ و تأمل نموديم نكاتي چند بدست مي‏آيد كه مي‏توان آنها را به‏عنوان نقدهايي نسبت به تجربه‏گرايي ديني مطرح نمود.



الف) اگر با نگاه تاريخي به تجربه‏گرايي ديني بنگريم، خواهيم ديد كه خاستگاه و ريشه آن در نقادي كتاب مقدس، تعارض علم و دين و ضد عقل‏گرايي دوره رومانتيك قرار دارد. اما مبحث مكاشفات عرفاني و حالات روحاني كه در قرآن، اسلام، تاريخ و فرهنگ ديني ما جريان داشته است و دارد، روندي كاملاً متفاوت و متمايز دارد. ريشه مسأله مكاشفه به قرآن مي‏رسد و اين بحث همانند بيشتر مباحث ديگر در جهان اسلام از اين كتاب آسماني شروع مي‏شود.



اگر به آيات قرآن كريم مراجع كنيم خواهيم ديد كه در اين كتاب آسماني سخن از رؤيت خدا، لقاءاللّه‏ و كشف شده است. از جمله آياتي كه با صراحت از رؤيت خدا در قيامت سخن مي‏گويد «وجوهٌ يومئذٍ ناضرة الي ربها ناظره» (قيامت/ 22 و 23) آن روز رخسار طايفه‏اي از شادي برافروخته و نوراني است و به چشم قلب جمال حق را مشاهده مي‏كنند (و در بهشت از ديدار دوست متنعمند)



آنان كه با مشاهده خدا در قيامت تاكيد دارند، به اين آيه تمسك جسته و ديدن خدا در قيامت را با چشم، ممكن و جايز دانسته‏اند.



آيه ديگري كه در اين زمينه مورد بحث قرار گرفته است، آيه‏اي است كه دال بر محجوب بودن كفار در قيامت است «كلاّ انهم عن ربهم يومئذٍ لمحجوبون» (مطففين/ 15) چنين نيست كه مي‏پندارند بلكه آن‏ها از معرفت پروردگارشان (در پرده جهل) محجوب و محرومند.



برخي چنين استدلال مي‏كردند كه اگر كفار در حجابند، پس مؤمنين و متقين محجوب نيستند و آن كه در حجاب نيست مي‏تواند خدا را ببيند. بر اين اساس رويت خدا در قيامت را مجاز مي‏دانستند.



آيات معراج نيز در اينجا قابل طرح است كه مي‏فرمايد: «ما كذب الفؤاد ما رأي افتمارونه علي ما يري و لقد رآه نزلةً اخري» (نجم/ 11 ـ 13) آنچه (در غيب عالم) ديد دلش هم حقيقت يافت و كذب و خيال نپنداشت، آيا كافران آنچه را رسول در شب معراج به چشم مشاهده كرد، انكار مي‏كنند؟ و يك بار ديگر هم او را (يعني جبرئيل را) مشاهده كرد.



نكته مهم در آيات معراج اين است كه اگر پيامبر در معراج به رؤيت خدا نائل شده باشد، اين امر در دنيا تحقق يافته است. پس به‏طور كلي مي‏توان گفت كه رؤيت خدا در دنيا ممكن و مجاز است.



از جمله آياتي كه مي‏توان براي مسأله رؤيت خدا بدان استشهاد نمود، آيه ذر است. خداوند در عالم ذر به تمام بني‏آدم بار داد و حقيقت آن‏ها را ـ كه عين فقر است ـ به آن‏ها نماياند. در اين لحظه از آن‏ها سؤال كرد: «الست بربكم» (اعراف/ 172) آيا من پروردگار شما نيستم؟



تمام فرزندان آدم بي‏آن كه حتي يك نفر تخلّف يا اشتباه كند، گفتند: «قالوا بلي شهدنا» (اعراف/ 172) بلي ما به خدايي تو گواهي مي‏دهيم.



همه به شهود خدا نائل شدند و او را ديدند. لذا همه بر اين امر كه او رب است اعتراف نمودند. اين آيه به وضوح مسأله شهود حق را مطرح مي‏كند.



غير از پنج آيه مذكور، آيات ديگري نيز در قرآن وجود دارد كه مي‏تواند به مسأله رويت خدا ربط پيدا كند. از قبيل «و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين» (انعام/ 75) و همچنين ما به ابراهيم ملكوت و باطن آسمان‏ها و زمين را ارائه داديم تا به مقام اهل يقين برسد.



بر اين دسته از آيات مي‏توان آيات ديگري را نيز افزود كه هرچند ارتباط مستقيمي با مسأله رويت خدا ندارند، اما علوم و ادراكاتي را براي انسان مطرح مي‏كنند كه از سنخ علوم ظاهري (چه حسي و چه عقلي) نيستند.



از قبيل: «كلا لو تعلمون علم اليقين، لترون الجحيم» (تكاثر/ 5 و 6) حقا اگر به‏طور يقين مي‏دانستيد، البته دوزخ را مشاهده خواهيد كرد. «فكشفنا عنك عظائك فبصرك اليوم حديد» (/ 22) ما پرده از كارت برانداختيم و چشم بصيرتت بيناتر گرديد. البته مسأله رؤيت حق و لقاء اللّه‏ در روايات هم بطور گسترده مطرح شده است. چنان كه بطور مبسوط ميان متكلمين و عرفا نيز مورد بحث قرار گرفته است.



حاصل آن كه مسأله رؤيت، القاء و مكاشفه، مولود و محصول قرآن كريم است، اما در جهان مسيحيت سرّ آغاز مسأله تجربه ديني، نقادي كتاب مقدس است و طراحان تئوري تجربه ديني جهت مصون‏سازي كتاب مقدس از آسيب‏ها و انتقادها، دست به ارائه اين نظريه زدند. بنابراين مكاشفه رويكردي قرآني و آسماني دارد، اما تجربه ديني و عرفاني رويكردي انتقادي و زميني. و اين نكته بسيار مهمي است كه در مباحث ديگر خود را به‏گونه‏هاي مختلف نشان مي‏دهد و نبايد از آن غافل شد.



ب) جريان تجربه‏گرايي ديني رويكردي ضد عقل‏گروانه است. شواهد متعددي اين امر را تأييد مي‏كند. به اعتقاد جيمز در مقابل عرفان، روش تعقلي و استدلالي مطرح است. در روش تحقيق تعقلي اعم از فلسفي يا عملي، اصرار بر اين است كه اثبات هر چيز بايد براساس يك سلسله اصول مسلم، استدلال، استنتاج و قوانين منطقي باشد. اگر اين روش و اصول در موردي اعمال نگردد، آن مورد در دستگاه فلسفه يا علم جاي نخواهد داشت. جيمز معتقد است قسمتي از معارفي كه بشر در باطن خود و به روش عرفاني به‏دست آورده است در سنجش با معارفي كه آدمي از طريق تعقل و استنتاج كسب نموده است، قابل قياس نيست. سهم روش‏هاي عقلاني با همه ارزشي كه دارند اين است كه تنها با سطح و روساخت زندگي انسان تماس دارند. اين بخش هرچند براساس موازين منطقي استوار شده و ترديدناپذير است، اگر با نتايجي كه انسان در قلب و وجدان خود يافته است، سنجيده شود، همچون شيرهاي برفي هستند كه از يك گرماي آفتاب از هم پاشيده مي‏شوند.



شعور باطني، وجدان دروني و بصيرت قلبي عميق و با نفوذند. «تمام ادياني كه مي‏خواهند هستي خدا را از نظام طبيعت دربياورند و در قرون گذشته اين اندازه پر زور مي‏نمودند، امروزه خاكخور كتابخانه‏هاي دنياست... حقيقت اين است كه در قلمرو متافيزيك و مذهب، استدلال و تعقل در ما اثري ندارند، مگر آن كه دلايل قلبي ما را به آن سوي رهبري كنند.»



ويليام جيمز جدا بر اين باور است كه اصولاً مذهب يك امر باطني و شخصي است، يك حالت روحاني است كه به قالب منطق و استدلال درنمي‏آيد. وي سرچشمه زندگي مذهبي را حالات دروني و تجربه‏هاي عرفاني مي‏داند.



جيمز تا حدّي در اين مسأله پيش مي‏رود كه اذعان مي‏كند «فرمول‏ها و دستورالعمل‏هاي فلسفي و خداشناسي مانند مطالب ترجمه شده‏اي است كه اصل آن به زبان ديگري باشد.» بر اين اساس فلسفه دين «ترجمان احساسات ديني» است. لذا اصالت نخواهد داشت.



آنچه در جهان مذهب اصيل است، احساسات ديني است و بعد از آن كلام و فلسفه و خداشناسي سامان مي‏يابند. اگر مذهب در عمل احساسات پاك و عواطف روحاني و آرامش مطلوب را براي انسان به ارمغان نمي‏آورد، نمي‏توان باور كرد كه آدمي مي‏توانست تنها در اثر تعقل و تفكر اصول مذهب را به اثبات رساند.



ويليام جيمز حتي پا را از اين فراتر گذاشته و نمونه‏هاي متعددي از ادلّه اثبات خدا را مطرح و نقدهاي هر يك را متذكر مي‏شود. در پايان به اين نتيجه مي‏رسد كه: «بنابراين، دلايل پيروان هدف نهايي را فقط مي‏توان نتيجه تصورات و تخيلات دانست و اگر اين طور شد، ديگر اين دلايل نمي‏تواند براي ما، اعتقاد به‏وجود يك خدايي را ايجاب نمايد. البته اگر ما به‏وجود خداوند اعتقاد داشته باشيم، اين دلايل مي‏توانند آن اعتقادات ما را محكم و پايدار سازند والاّ آن‏ها به خودي‏خود نمي‏توانند اعتقادي در ما ايجاد كنند. راجع به ساير دلايل هم مي‏توان همينطور استدلال كرد. اين است آنچه فلسفه راجع به هستي و وجود خداوند مي‏گويد. حال اگر فلسفه نتواند هستي و خداوند را نشان دهد، آيا مي‏تواند صفات او را بيان كند؟»



به هر تقدير نبايد ترديد روا داشت كه جريان تجربه‏گرايي ديني، رويكردي عقل‏ستيز بوده، روشي ضد عقل‏گروانه است. و اين درحالي است كه قرآن به‏گونه‏هاي مختلف انسان‏ها را دعوت به تفكر و تعقل مي‏كند و پرواضح است كه قرآن و اسلام ديني عقلاني و عقل‏گرا است و از اين‏رو است كه فلسفه در دامن آن روييد و تا اين حد و پايه رشد نمود.



ج) مي‏دانيم كه پيرس و جيمز از بنيان‏گذاران مكتب پراگماتيسم مي‏باشند. جيمز با اعتقاد به اصالت عمل، اين انديشه را به دين و مذهب هم تسرّي داد. اگر بخواهيم در زمينه دين تصميم بگيريم، اين اصل را بايد مد نظر قرار داد و از ثمرات آن بهره‏برداري نمود. به‏عنوان مثال اگر ما اصل مزبور را در مورد صفات الهي به كار ببريم و مباحث نظري و قيل و قال‏هاي مدرسه را در اين زمينه مورد توجه قرار ندهيم، خواهيم ديد كه برخي صفات از صفات ديگر مهم‏ترند و حتي از نظر منطقي مقدم‏تر. مثلاً قائم به ذات بودن، بسيط بودن، بي‏نهايت بودن، غني بودن، عاشق خود بودن و...، تأثير بسزايي در زندگي و نحوه رفتار انسان نخواهد داشت.



ويليام جيمز حتي به صراحت مي‏گويد: «من براي اين صفات نمي‏توانم هيچ‏گونه خصوصيت و جنبه مذهبي قائل شوم. مثلاً اعتقاد به اين كه خداوند مركب نيست چه اثري در كردار و رفتار من در زندگي خواهد داشت؟... آيا صفات و چگونگي‏هايي كه براي خداوند مي‏آورند [علم كلام] جز گرد آوردن يك مجموعه و كلكسيوني از جملات و كلمات پر زرق و برق و پر طمطراق كه در زندگي معمولي مردم كوچك‏ترين اثر و ارتباطي ندارد چيز ديگري خواهند بود.»



به اعتقاد جيمز استدلال‏هاي فلسفي و ادله كلامي چيزي بيش از يك سلسله سخن‏پردازي، سنگ‏اندازي، مطلق‏گويي و اصطلاح‏بافي، نيست از اين‏روست كه مي‏بينيم روح مذهب روز به روز ناتوان‏تر و بي‏جان‏تر مي‏گردد.



به‏نظر مي‏رسد توجه به بعد عملي اديان، امر مطلوب و پسنديده‏اي است و با اين نگاه هم مي‏توان مذهب را مورد تحليل تاريخي قرار داد، اما اولاً، نبايد نقش تلاش‏هاي فلسفي و تحليل‏هاي كلامي را ناديده گرفت. واقعيت آن است كه ايمان اگر بر اساس تعقل و بينش‏هاي صحيح ديني استوار نباشد همواره لغزنده و در معرض شك و ترديد خواهند بود. ثانيا، صفات متافيزيكي خداوند در زندگي انسان نقش آفرينند مثلاً اگر ما او را صاحب قدرت مطلق دانستيم، در زندگي هميشه فتح و پيروزي را به جنود الهي و طرفداران حق خواهيم دانست. اگر ما او را واجد علم مطلق بدانيم، هيچ چيز را از محضر علم او پنهان نديده مراقب رفتار و كردار خويش خواهيم بود. اعتقاد به غناي او موجب تقويت توكل در انسان خواهد شد. به هر تقدير، نمي‏توان از آثار عملي عقايد دين شانه خالي كرد و نيز نمي‏توان اساس ديانت و مذهب را بر احساساتي كه هر لحظه در معرض گذر، تزلزل و ترديدند، قرار داد.






د) ظهور تجربه ديني در جهان غرب پس از ظهور علم جديد است. بعبارت ديگر تعارض علم و دين از عوامل مهم طرح مسأله تجربه ديني بود، اما مسأله در جهان اسلام به‏گونه‏اي ديگر است. بدين معنا كه مسأله رؤيت و مكاشفه در جهان اسلام از قرن سوم تا قرن ششم رخ داده است و اين قرون دقيقا مصادف و مقارن رشد و توسعه علم در سرزمينهاي اسلامي است.



به هر تقدير به اين نكته بايد توجه داشت و توجه داد كه مسائلي از قبيل تجربه ديني، اساسا مسأله جهان اسلام نيست. ما البته خود مسأله‏هايي داريم كه بايد با تمام دقت آنها را بدست آورد، تحليل كرد، و به انجام رساند. اصالت دادن به مسائل وارداتي گام در بيراهه گذاشتن است.












/ 1