يكي از مباحث مهم درباره معرفت ديني، به ساختار آن مربوط ميشود. اينكه معرفت ديني چه ساختاري دارد، توجه متكلمان را به خود جلب كرده است و آنان راهحلهاي متفاوتي ارائه دادهاند. چهار ديدگاه متفاوت را ميتوان در اين زمينه بر شمرد:1. مبناگرايي نصي؛2. مبناگرايي تجربي؛3. كلگرايي تجربي؛4. كلگرايي نصي.ابتدا، به توضيح مبناگرايي ميپردازيم و گونههاي متفاوت آن را بيان ميكنيم، و پس از بيان كلگرايي، از كلگرايي نصي به عنوان ساختار معرفت ديني، دفاع خواهيم كرد.
مبناگرايي
قديميترين تصوري كه از ساختمان معرفت ديني در كار است، مبناگرايي1 است. عموم معرفت شناسان قديم و متكلمان از ساختمان معرفت ديني، چنين تصوري داشتند. بر طبق اين ديدگاه، در ساختمان معرفت دو دسته از باورها يا معارف در كارند: پايه و غير پايه، باورها يا معارف پايه اساس و مبناي معارف را تشكيل ميدهند. براي ساختن ساختمان معرفت بايد تعدادي سنگ زيربنا انتخاب كرد و آنگاه آجرهاي معرفت را به ترتيب بر روي آنها چيد و تدريجا اين ساختمان را گسترش داد. معرفت شناسان، بحثهاي بسيار مفصلي درباره اين باورها و معارف پايه دارند و بر سر اينكه آنها چگونه بايد باشند و چه ويژگيهايي دارند، اختلاف نظر دارند و بهتر است بدون پرداختن به آنها، مستقيما سراغ معرفت ديني برويم و ببينيم اين ساختمان در معرفت ديني چه صورتي مييابد.مبناگرايي در باب معرفت ديني، بدين معناست كه اين نوع معرفت ساختماني است كه پايهاي مستحكم دارد؛ اما پايههاي معرفت ديني كدامند و بر چه نوع اساسي استوارند؟ در اينجا عموما دو گزينه مطرح شدهاند: نصوص ديني؛ تجربه ديني.
1. نصوص ديني
نخستين پايه ساختمان معرفت ديني كه از قديم مطرح بوده، نصوص ديني است. عالم دين توصيفاتي از نصوص ديني را به دست ميآورد؛ به عبارت ديگر معاني بخشهاي مختلف آن را تعيين ميكند، آنگاه بر پايه اين توصيفات و گزارشها، معرفتي ديگر را به دست ميآورد. باز بر اساس همين توصيفات و گزارشها و معرفت جديد، معرفتي ديگر را به دست ميآورد و به همين روال، ساختمان معرفت ديني گسترش مييابد. خلاصه آنكه، آجرهاي اوليه يا سنگهاي زيربناي معرفت، همان گزارشهايي هستند كه از نصوص ديني به دست ميآيد و كل معرفت ديني بر روي آنها استوار ميشود.در ميان متكلمان مسيحي، آنانكه تحت تأثير الهيات محافظهكار يا سنتي2 بودهاند، چنين تصويري از ساختمان معرفت ديني، خصوصا معرفت كلامي داشتند. جان لاك3 جزو نخستين كساني است كه اين تصوير را مطرح كرده است. تغيير و تحول عمدهاي كه از زمان دكارت تا لاك در معرفتشناسي رخ داد، طرح اين پرسش بود كه آيا معرفت ديني، بخشي از ساختمان بزرگ معرفت است كه شامل معرفت جهان محسوس نيز ميشود، يا معرفت ديني بنايي مستقل و جداگانه دارد. به عبارت ديگر، پرسش اساسي اين بود كه آيا ما يك ساختمان بزرگ معرفتي داريم كه بخشي از آن، معرفت ديني و بخشي ديگر معرفت به جهان خارج است و اين ساختمان براي دو نوع معرفت، پايهاي مشترك دارد؛ يا اينكه ساختمان اين دو نوع معرفت، از هم جدا است و هر يك، پايه و پايههايي مستقل از يكديگر دارند؟ دكارت طرفدار ديدگاه نخست بود او بر اساس تصورات واضح و متمايز كه در ذهن داشت، وجود خدا را اثبات كرد و از آن هم وجود جهان خارج را اثبات كرد. او كل معرفت را در يك ساختمان جاي داد و براي آن پايهاي مشترك قائل شد. ساختمان معرفت بنايي بسيار بزرگ است كه بر روي تصورات خاص ترديدناپذير بنا شده است؛ معرفت كلامي هم طبقهاي مياني و ضروري در اين ساختمان است.4لاك در مقابل، ميان سه نوع معرفت فرق گذاشت:1. معرفت تجربي كه بر تصوراتي كه از تجارب حسي به دين ميآيد. مبتني شده است؛2. معرفت ترديدناپذير؛ اين نوع معرفت به وسيله استدلال قياسي به دست ميآيد و هندسه، يك نمونه از اين نوع معرفت است. همچنين لاك استدلالي بر وجود خدا اقامه ميكند.3. معرفت مبتني بر وحي؛ يعني معرفتي كه بر شيوه ارتباط با خدا مبتني است. اين نوع معرفت با دو نوع معرفت قبلي تفاوت دارد؛ نه از طريق تجربه حسي به دست ميآيد و نه از طريق استدلال قياسي. لاك در كتاب «معقوليت ـ مسيحيت» استدلال ميكند كه آموزههاي كلامي بايد بر پايه نصوص مقدس اثبات شوند.5تصوير لاك را از معرفت ديني ميتوان چنين بيان كرد: معرفت كلامي بنايي جداگانه دارد و در مرحله مياني ساختمان بزرگتر، معرفت جاي نميگيرد. اين نوع معرفت بر نصوص مقدس مبتني است. اما كل ساختمان معرفت كلامي از استدلال قياسي بر وجود خدا كاملاً مستقل نيست. وجود خدا، كل ايده خدا را معقول ميسازد، و ما از طريق استدلال، وجود خدا را اثبات ميكنيم. از اين رو، ميتوانيم بگوييم كه ساختمان اين دو نوع معرفت با يك قوس بههم متصل ميشوند يا به عبارت ديگر، معرفت قياسي، معرفت كلامي را پشتيباني ميكند.تصوير لاك از ساختار معرفت ديني ساختارمعرفت كلاميمعرفت قياسي نصوص مقدسدليل عقلي بر وجود خداوحي خدابه عبارت روشنتر، ما در صورتي نصوص مقدس را مبناي معرفت قرار ميدهيم كه عقلْ وجود خدا را اثبات كرده باشد. همچنين، عقل بايد وحي بودن نصوص مقدس را دريابد. بنابراين، وجود خدا و وحي بودن نصوص مقدس، نوعي معرفت قياسي است؛ يعني معرفتي كه از راه استدلال قياسي به دست ميآيد. آنگاه متكلمان نصوص مقدس را مبناي معرفت خود قرار ميدهند. بدين معنا، معرفت قياسي، معرفت ديني را پشتيباني ميكند و آن دو با يك قوس به هم متصل ميشوند. اما همه اين دو معرفت، بخشي از ساختمان بزرگ معرفت را ميسازند كه پايههايي مستحكم دارد.اين تصوير از معرفت ديني بسيار جا افتاده بود. پيش از آنكه مطالب بيشتري را در اين باره مطرح كنيم و ردپاي آن را در ميان متفكران مسلمان نيز نشان دهيم، به تصوير ديگري كه در مسيحيت پديد آمد، ميپردازيم.
2. تجربه ديني
مبناگرايي در مسيحيت به صورت ديگري نيز مطرح شد كه با مبناگرايي لاك كاملاً متفاوت است. متكلمان مسيحي كه به الهيات ليبرال6 دلبسته بودند، به جاي نصوص مقدس، تجربه ديني را قرار دادند. آنها مبناگرا هستند، ولي پايه معرفت ديني را به جاي نصوص ديني، تجربه ديني ميدانند. تصوير جديد ليبرالها، دو تفاوت عمده با تصوير لاك از معرفت ديني داشت: اولاً به نظر آنها ساختمان معرفت ديني با قوسي به معرفت قياسي متصل نميشود. به عبارت ديگر، كل معرفتْ ساختمان واحدي با پايههايي مشترك ندارد. از اين رو، معرفت ديني بخشي از ساختمان بزرگ معرفت را پر نميكند. ثانيا پايه معرفت ديني تجربه ديني است. معرفت ديني نه نص محور، بلكه تجربه ديني ـ محور است و كل معرفت ديني به تجربه ديني باز ميگردد. اما تنها اشتراك نظر ليبرالها با لاك در مبناگرايي آنهاست و اينكه معرفت ديني را ساختماني مبتني بر پايهاي خاص ميدانستند.چرا الهيات ليبرال، تصوير لاك را از معرفت ديني كنار نهاد و تصوير ديگري پيش كشيد؟ به طور عمده ميتوان به دو جريان اشاره كرد كه در روي كار آمدن تصوير جديد، تأثير داشتهاند:1. تضعيف نقش عقل در مسيحيت؛2. تضعيف جايگاه كتاب مقدس در مسيحيت:
يك. تضعيف نقش عقل در مسيحيت
عقل در فلسفه لاك، اثبات وجود خدا را به عهده داشت؛ اما هيوم و كانت براهيني را كه در فلسفه غرب بر اثبات وجود خدا اقامه شده بود، نقد كردند. از سوي ديگر لاك به وجود رابطه خاصي ميان عقل و وحي قائل بود. به نظر لاك، اگر عقل ميتوانست نشان دهد كه يك كتاب، محصول وحي خدا است، در اينصورت ما در پذيرفتن تمام محتواي آن كتاب موجهيم؛ هر چند كه خود عقل تمام بخشهاي آن را تصديق نكند. فلاسفه بعدي در اين نوع رابطه ميان عقل و وحي نيز چون و چرا كردند. از جمله مخالفان لاك، طرفداران دين طبيعي (deists)7 بودند كه ميگفتند تنها آن اصول و آموزههاي كلامي را بايد پذيرفت كه عقل مستقل از دين ميپذيرد. بنابراين آنها آموزههاي كلامي را مبتني بر نصوص مقدس نميدانستند؛ زيرا وحي را نميپذيرفتند. در آلمان هم دستهاي ديگر به نام neologist بودند كه عقايدي مشابه عقايد طرفداران دين طبيعي داشتند و محتواي وحي الهي را به آنچه ميتوان مستقل از عقل طبيعي8 دريافت، محدود ميكردند. به عبارت ديگر، آنها حوزه دين و عقل را از هم جدا ميكردند و معرفت ديني را به حوزهاي مستقل از عقل تحويل و تقليل ميدادند.9
دو. تضعيف نقش كتاب مقدس در مسيحيت
نقد محتوايي و تاريخي كتاب مقدس هم تدريجا نقش كتاب مقدس را در مسيحيت تضعيف كرد. ظهور پارهاي از تعارضات در محتواي كتاب مقدس و ناهمخواني آن با برخي ديگر گزارشهاي تاريخي، جريان نيرومند نقد كتاب مقدس را پديد آورد. از اين رو، ليبرالها ميان دو مقام كتاب مقدس فرق ميگذاشتند و ميگفتند كتاب مقدس را هم ميتوان منبع و سرچشمه يك تجربه ديني مستمر در نظر گرفت؛ يعني آن را حاكي از تجارب دينداران دانست. اين مقام حقيقي كتاب مقدس است. اما در تاريخ، كتاب مقدس شأن و مقام ديگري يافته و به منبع معرفت تاريخي مبدل شده است. نقدهاي تاريخي اين شأن و مقام دوم را زير سؤال بردند و همان عقلي كه مبناي معرفت ديني در مسيحيت بود و آن را پشتيباني ميكرد، ديگر ساختار آن را تخريب كرد.راهحل الهيات ليبرال، اين بود كه تجربه ديني را مبنا و پايه معرفت ديني بدانيم. اين الهيات كه در ابتداء در واكنش به فلاسفهاي مانند لاك شكل گرفت، مبناگرا بود؛ ولي مبناي معرفت ديني را نه كتاب مقدس، بلكه تجربه ديني ميدانست. شلاير ماخر10 كه از بنيانگذاران الهيات ليبرال بود، چنين تصويري از معرفت ديني داشت. به نظر او، آموزههاي ديني مقبول، از تجربه ديني مأخوذ و اشتقاق پذيرند. به عبارت ديگر، همه آموزههاي ديني مقبول، بر تجربه ديني مبتني هستند و از آن به دست ميآيند و اگر يك آموزه ديني از تجربه ديني به دست نيايد، مقبوليت ندارد و بايد آن را كنار گذاشت. اين نوع مبناگرايي، مبناگرايي تجربي11 عنوان گرفته است.براي ايضاح نظر شلايرماخر و ديگر طرفداران الهيات ليبرال، بايد ميان دو نوع اشتقاقپذيري فرق بگذاريم: اشتقاق پذيري منطقي و اشتقاق پذيري بياني. وقتي نتيجهاي را از يك مقدمه و يا مقدماتي اخذ ميكنيم، اين نتيجه به معناي منطقي از آن مقدمه يا مقدمات اشتقاقپذير است. وقتي ميگوييم تجربه ديني و بياني مبناي معرفت ديني است و معارف ديني از آن اشتقاقپذير يا مأخوذند، مراد اشتقاق پذيري به معناي منطقي نيست؛ يعني توصيفات و گزارشهايي كه از تجارب ديني به دست ميآوريم، مقدمات معارف ديني ديگر قرار نميگيرند، بلكه مراد اشتقاقپذيري بياني است؛ بدين معنا كه معارف و آموزههاي ديني اظهارات و تعابيري12 از تجربه ديني و يا تعابيري از آن هستند؛ مثلاً يكي از آموزههاي ديني كه در نصوص ديني هم بر آن بسيار تأكيد شده، آموزه خلقت است كه بر طبق آن، جهانْ مخلوق خدا است. اين آموزه بنا به نظر فوق، تعبيري از تجربه وابستگي به خدا است. آدميان چون در تجربه ديني وابستگي خود به خدا و نيز وابستگي جهانيان را به خدا احساس كردهاند، از آن به آموزه خلقت تعبير آوردهاند. چنانكه پيدا است، چنين تفسيري از آموزههاي ديني، آنها را از محتواي عيني تهي ميسازد و آنها را صرفا تعابيري براي تجارب و حالات دروني ميكند.با تفكيك دو نوع اشتقاقپذيري، تفاوت ديگري ميان دو نوع مبناگرايي ـ يعني مبناگرايي نصي و مبناگرايي تجربي آشكار ميشود. در نوع اوّل، معارفِ غير پايه، معارفي كه مستقيماً از نصوص ديني به دست نيامدهاند، از معارف پايه كه مستقيماً از نصوص ديني به دست آمدهاند و گزارش و توصيف اين نصوصاند، منطقاً اشتقاقپذيرند. عالم دين در گام نخست گزارههايي را پيش ميكشد كه توصيف نصوص دينياند؛ سپس آنها را به صورت منطقي با هم تركيب ميكند و به نتيجهاي دست مييابد. اين نتيجه نخستين معرفت ديني است كه مستقيماً از نصوص ديني به دست نيامده و توصيف آنها نيست. او در مراحل بعدي اين نتيجه را با گزارههاي پايه و يا نتايج متفاوت را با هم به صورت منطقي تلفيق و تركيب ميكند و به معارف ديني ديگري دست مييابد. خلاصه آنكه، معارف پايه بر گرفته از نصوص دينياند و معارف غير پايه از طريق قواعد استدلال منطق از آن گزارههاي پايه به دست ميآيند. امّا در مبناگرايي تجربي،گزارهها و معارف ديني، تعابيري از تجربه ديني هستند. با اين تفصيل، معارف و گزارههاي پايه، گزارشها و توصيفاتي از تجارب دينياند و معارف غير پايه، معارفي سازگار و همخوان با آن معارف.علاوه بر تفاوت فوق، اختلاف ديگري هم از اين دو ديدگاه نتيجه ميشود؛ يعني اختلاف بر سر سرشت زبان دين. مهمترين نزاعي كه در عصر جديد در باب سرشت زبان دين در جريان بود، اين است كه آيا زبان دين از واقعيتهايي حكايت ميكند و توصيف آنها است يا صرفاً طرز تلقي، مقاصد و احساسات ديندار را توصيف ميكند. امروزه اين نزاع هنوز به طور جدي ميان سنتگرايان مسيحي و ليبرالها مطرح است. سنتگرايان طرفدار ديدگاه نخستاند و زبان دين را توصيفي و اشاري ميدانند. اين ديدگاه، «نظريه توصيفي زبان دين»13 نام گرفته است. در مقابل، طرفداران الهيات ليبرال زبان دين را بيانگر احساسات و تجارب ديني ميدانند. اين ديدگاه هم «نظريه اصالت بيانگري زبان ديني»14 نام گرفت. اگر تجربه، مبناي معرفت ديني قرار گيرد، زبانْ بيانگر آن تجربه ميشود.
نقد مبناگرايي تجربي
به خاستگاهها و عوامل پيدايش مبناگرايي تجربي اشاره كرديم. مقبوليت اين ديدگاه در الهيات ليبرال، براي حل و فصل برخي از مشكلات بنيان براندازي بود كه مسيحيت با آنها درگير بود. گرچه اين ديدگاه پاسخ بسياري از انديشهها و آراء فلسفي در باب دين بود، ولي خود از روحيه مبناگرايي كه در آغاز دوره نوين كه در ميان فلاسفه رايج بود به شدت رنگ گرفته است. دكارت كه فلسفهاش آغازگر فلسفه جديد است مبناگرايي را ساختار اصلي معرفت بشري ميدانست. فلاسفهاي هم كه پس از دكارت آمدند تا قرنها همين نظر را پذيرفتهاند. شلايرماخر هم با اين نظر كاملاً موافق بود كه معرفت ديني همين ساختار را دارد، امّا با الهيات سنتي از اين جهت مخالفت داشت كه مبناي معرفت ديني نصوص ديني است. بهتر است اكنون به دلايل ردّ اين ديدگاه بپردازيم.
1. نقد مبناگرايي
پيداست كه نقد مبناگرايي و ظهور ديدگاههاي رقيب، مبناگرايي تجربي را همانند مبناگرايي نصي به چالش انداخت و تصوير ما را از ساختار معرفت دگرگون كرد. مبناگرايي در ميان نظريات معرفتشناختي در دوره نوين، نقش مهمي دارد. به تعبير والاس متسن15، اين نقش را ميتوان با عنوان «دروني ـ بيروني»16 نشان داد. مقصود والاس اين است كه در دوره نوين، رويكرد فلاسفه به معرفت اين بود كه از محتواي تجارب دروني شروع ميكردند و سپس سراغ واقعيات بيرون از ذهن ميرفتند. از اين رو، آغاز معرفتشناسي از تجارب دروني و پايان آن واقعيات بيروني بود. به عبارت ديگر، فلاسفه مبنا و پايه معرفت را در تجارب دروني جستجو ميكردند و پس از يافتن اين مبنا، براساس آن به واقعيات بيروني دست مييافتند. از اين رو، رويكرد و طرز تفكر آنها «دروني ـ بيروني» يا تفكر از درون به بيرون بود؛ از تجارب دروني شروع ميكردند و آن را پلي براي رسيدن به واقعيات بيروني قرار ميدادند.17ساختاري كه الهيات ليبرال براي معرفت ديني مطرح كرد، نمونهاي ديگر از تفكر «دروني ـ بيروني» است. معرفت ديني از تجربه ديني كه امري دروني است، آغاز ميشود و حقايق دين از آن بيرون ميريزد. توفيق اين مدل جاي ترديد دارد، و يكي از محورهاي اصلي در بحث فلاسفه بعدي بوده است. مبناگرايان دوره مدرن، ميخواستند براساس تجارب دروني، ساختمان معرفت به عالم خارج را بسازند. خود اين الگو در باب تبيين معرفت ما به عالم خارج، الگوي موفقي نبود. چگونه ميتوان بر تجارب دروني نحيف، معرفت به عالم بسيار بزرگ و حقايق آن را استوار كرد؟ از اين گذشته، چه ارتباطي ميان آن تجارب دروني و واقعيات بيروني وجود دارد؟ عدم وجود پاسخهاي قانعكنندهاي براي اين قبيل پرسشها، مبناگرايي «از درون به بيرون» را محور ترديد قرار داده است.18
2. نياز مجددّ به الهيات عقلي
عدم توفيق برنامه مبناگرايي «از درون به بيرون» در گرو امور ديگري نيز هست كه در معرفتشناسي مورد بحث واقع شده است. ولي گذشته از اين، همواره اين پرسش مطرح بوده كه از كجا در مييابيم تجربه ديني، تجربه امري واقعي و عيني است؟ چه بسا، تجربه ديني چيزي بيش از تجلّي آرزوهاي بشري يا طرز تلقيهاي بنيادين از زندگي و جهاننباشد؟ در واقع، لوديك فويرباخ19 يكي از همعصران شلاير ماخر همين ادّعا را مطرح كرده كه تجربه ديني چيزي جز طرز تلقيهاي بنيادين بشر از زندگي جهان و تجلي آرزوها و آرمانهاي او نيست.20 خلاصه آنكه، راه حل الهيات ليبرال مشكل ديدگاه لاك را حل نميكند و از مشكلي مشابه رنج ميبرد. لاك الهيات عقلي را پشتوانه معرفت ديني دانست؛ پشتوانهاي كه وحياني بودن كتاب مقدس را تضمين ميكرد. يكي از دلايل ردّ مبناگرايي نصي همين بود كه الهيات عقلي، نتوانست پايه بودن كتاب مقدس را براي معرفت ديني تضمين كند. مبناگرايي تجربي هم براي تضمين پايه بودن تجربه ديني به مباحث عقلي نيازمند است و الهيات خاص خود را ميطلبد. بايد اثبات شود كه تجربه ديني، واقعيات عيني را نشان ميدهد و صرفاً تجلي آرزوها و آرمانهاي آدمي نيست. همچنين بايد اثبات شود كه خدا وجود دارد و تجربه ديني واقعاً خدا را نشان ميدهد.
3. تقدم باورهاي ديني بر تجربه ديني
بنا به مبناگرايي تجربي، جهت معرفت همواره از پايين ـ تجربه ديني ـ به طرف بالا است؛ همواره از تجربه ديني شروع ميكنيم و معرفت ديني خود را بسط و گسترش ميدهيم. اين مسير يكطرفه است. باورهاي ديني از تجربهديني به دست ميآيند. باورهاي پايه نيز از تجربه ديني برميخيزند و باورهاي غير پايه از تلفيق آن باورهاي پايه، به دست ميآيند.يكي از نقاط آسيبپذير در مبناگرايي تجربي، همين نكته است كه جهت فوق را يكطرفه ميداند و به تقدم تجربه ديني بر باور ديني قائل است.براي ايضاح نكته فوق، توجه به اين نكته سودمند است كه يكي از دلايلي كه باعث شد در الهيات ليبرال تجربه ديني مبنا قرار گيرد، تحولي بود كه در علوم تجربي رخ داد. توفيق روز افزون علوم تجربي، به ويژه مكانيك نيوتون در آغاز دوره جديد، اين پرسش را در ميان فلاسفه برانگيخت كه سرّ اين توفيق چه بوده است؟ نخستين تحليل اين بود كه دانشمندان، تئوريهاي علمي را بر مشاهدات تجارب علمي دقيقي استوار ميسازند. به عبارت ديگر، توفيق علم و قابل اطمينان بودن معرفت علمي در گرو اين نكته است كه دانشمندان، مشاهدات دقيقي انجام ميدهند و سپس معرفتي مطمئن از آنها به دست ميآورند. اين تحليل، متكلمان را نيز واداشت تا با پيروي از اين الگو، پديدهاي مشابه را در علم بيابند و آن را مبناي معرفت ديني قرار بدهند. اين پديده، همان تجربه ديني بود. متكلمان ليبرال با توجه به نقش تجربه ديني، چنين گمان بردند كه اين نوع تجربه مانند تجربه علمي يا مشاهده، مبناي مناسبي براي معرفت ميتواند باشد و ساختار معرفت ديني، دقيقاً مانند ساختار معرفت ديني ميشود. تحليل فوق، يكي از تحليلهايي است كه در فلسفه علم متاخّر، مورد مناقشه قرار گرفت و رابطه مشاهده و تئوري تحليلهاي ديگري نيز پيدا كرد. لذا اين بحث مطرح شد كه آيا تئوري مقدم بر مشاهده است يا مشاهده بر تئوري؟ تأملات بعدي فلاسفه علم، بيشتر بر صورت نخست تأكيد كرده است. توجه به نكات زير سودمند است:
1) پالايش و تصفيه مشاهدات قبلي:
گاهي تئوريهاي جديد، فهم ما از مشاهدات قبلي را پالايش و تصفيه ميكنند. لذا به سهولت نميتوان گفت كه تئوريها از مشاهده قبلي به دست ميآيند؛ بلكه مشاهدههاي قبلي در پرتو تئوريهاي بعدي معنا و مفهوم جديدي مييابند.
2) اشتمال بر مفاهيم تفسيري غير قابل استخراج از مشاهده:
تئوريها معمولاً مفاهيمي در بردارند كه از مشاهده به دست نميآيند. اين مفاهيم معمولاً به قوه خلاقيت دانشمند مربوط ميشوند كه آنها را براي فهم و تفسير مشاهده پيش ميكشد.
3) هدايت مشاهدات:
تئوريها از جهت ديگري هم بر مشاهده تقدم دارند؛ تئوريها مشاهدات ما را هدايت ميكنند و به آنها جهت ميدهند. بدين معنا كه مشخص ميسازند ما چه مشاهداتي را بايد انجام دهيم و نيز تعيين ميكنند كه ما مشاهدات خود را تحت چه شرايطي بايد انجام دهيم.
4) تأثير پيشفرضها:
پيش فرضهاي ديني، متافيزيكي و غيره نيز در فرضيهها و تئوريهاي دانشمندان تأثير ميگذارد كه اين پيش فرضها از آن مشاهدات به دست نميآيند.21پالايش و تصفيه مشاهدات قبلي، اشتمال بر مفاهيم تفسيري غير قابل استنتاج از مشاهده، هدايت مشاهدات و تأثيرپذيري از پيشفرضهاي غير قابل استنتاج از مشاهده، مهمترين نكاتي هستند كه بايد درباره ارتباط مشاهده و تئوري در نظر گرفت. اين نكات ارتباط يكسويه تئوري را با تجربه نفي ميكنند و به يك معنا تقدم تئوري را بر مشاهده نشان ميدهند. انيشتين فيزيكدان برجسته قرن بيستم، به تقدم تئوري بر مشاهده قائل بود. هايزنبرگ22 اين سخن را از او نقل كرده است كه: «همواره تئوري است كه تعيين ميكند چه چيزي بايد مورد مشاهده قرار گيرد».23 اين سخن نظير ديدگاه فايرابند24 است كه مشاهدات نسبت به تئوريها نسبياند؛ مشاهدات هم در درون تئوريها تعيين ميشوند. انيشتين سخن فوق را در زمينه پژوهش در باب سرشت اشياي جهان ريز يا اشياي زير اتمي مطرح كرده است. پيداست كه در چنين زمينهاي مشاهده بسيار محدود است. تئوري حق دارد كه بر مشاهدات پيشي بجويد و از اشياي غير قابل مشاهده مانند اشياي قابل مشاهده سخن بگويد.برخي از فلاسفه علم مانند هنسون25 و كوهن ديدگاه خاصي را پذيرفتهاند كه «گرانباري از تئوريها»26 نام گرفته است. بر طبق اين ديدگاه، هر مشاهدهاي گرانبار از تئوريها است. ما هيچگاه به دادههاي خالص دسترسي نداريم، بلكه تئوريها مشاهده را ميسازند و به آنها شكل خاصي ميدهند. در هر مشاهدهاي، مشاهده گر تفسير ميكند، نه اينكه اول ببيند و بعد تفسير كند، بلكه عمل ديدن همواره با تفسير است. از اين رو در هر عمل، شناخت تجربي مفاهيمي از تئوريها و زبان ما حضور دارند؛ مفاهيم و مقولاتي كه براي فهم جهان پيش ميكشيم، از جهان بر ذهن ما تحميل نميشوند، بلكه از تئوريها و زبان ما ناشي ميشوند. پيدا است كه اين ديدگاه ادعايي بيش از نكات فوق در بر دارد؛ چرا كه قائل است نه تنها تئوريها در مشاهده تأثير ميگذارند، بلكه به يك معنا در متن مشاهده حضور دارند و آن را ميسازند. لذا ميان مشاهده و تئوري مرز قاطعي در كار نيست و تئوريها در مشاهده هم حضور دارند.ديدگاه اخير با نكات قبلي نتيجهاي يكسان به بار ميآورد؛ آنگونه كه فلاسفه سردمدار دوره جديد گمان ميكردند تجربه و مشاهده بر تئوري تقدم ندارد و ساختمان معرفت بر پايه تجربه مبتني نميشود و رابطه تجربه و تئوري پيچيدهتر از آن است كه آنها گمان كردهاند. رابطه تجربه ديني با معرفت ديني هم بر همين قياس است. آنگونه كه مبناگرايان تجربيگمان كردهاند تجربه ديني بر معرفت ديني تقدم ندارد؛ تجربه ديني و معرفت ديني تا حد زيادي در هم تنيدهاند. اين رابطه پيچيدهتر از آن است كه مبناگرايي آن را نشان دهد.
4. شخصي بودن تجربه ديني
مشكل ديگري كه مبناگرايي تجربي دارد به شخصي بودن تجربه ديني مربوط ميشود. تجارب ديني اموري شخصي و حالاتي هستند كه افراد در درون خود مييابند. اگر فردي يك تجربه ديني را داشته باشد، فرد ديگر تنها راهي كه به آن تجربه دارد توصيف فرد اول از تجربهاش است. اگر كسي كه تجربهاي ديني دارد توصيفي از آن را در اختيار ديگران قرار ندهد، ديگران به آن راهي نخواهند داشت. معرفتي كه اين شخص از تجربه دينياش دارد براي او موجه است؛ اما براي ديگران چطور؟پاسخ پرسش فوق اين است كه ديگران صرفا به اين خاطر كه آن شخص چنين تجربهاي داشته است، به معرفت حاصل از آن تجربه اطمينان نخواهند داشت. و به تعبير دقيقتر، آن تجربه مبناي معرفت آنها قرار نخواهد گرفت و توصيف آن را در منظومه معرفتي خودشان وارد نخواهند كرد؛ مگر آنكه با معيار جمعي مشترك تأييد شود. فيالمثل، برهاني بر آن معرفت اقامه و يا از راهي مقبول تأييد شود. معرفت بدين معنا امري مشترك و جمعي است؛ معرفتي كه در دانشهاي مختلف مورد بحث است، معرفتي است كه با معيارهاي قابل قبول همگان بدست ميآيد؛ صرف اينكه يك گزاره از تجربهاي شخصي بدست ميآيد، آن را به معرفت تبديل نميكند.معرفت ديني، محصول كار عالمان دين و امري مشترك و جمعي است؛ از تجربه دروني به دست نميآيد؛ چرا كه تجربه ديني امري شخصي است. بر فرض اينكه گزارهاي هم از تجربه ديني به دست آيد، بايد به تأييد ديگران نيز برسد، و با كلامهاي مورد قبول عموم اثبات شود. خلاصه آنكه، تجربه ديني پايه معرفت ديني قرار نميگيرد. پايه بودن تجربه ديني، بدين معناست كه معرفتي كه از آن به دست ميآيد، بدون اثبات پايه قرار ميگيرد و معارف ديگر هم بر آن مبتني شود. گزارههايي كه از تجارب ديني بر ميآيند، چنين نيستند و بايد نخست اثبات شوند تا در دستگاه معرفت ديني بگنجند.از اين گذشته، تاريخ هم نشان ميدهد كه گزارشهاي دينداران از تجارب دينيشان، اگر هم مقبوليت ابتدايي داشته باشند باز به منظومه معرفت ديني در نميآيند؛ مگر اينكه با دليل عقلي اثبات شوند و يا به نحوي با نصوص ديني همخواني كنند.
كلگرايي كواين
كواين، با پيش كشيدن تصوير متفاوتي از نحوه كاركرد دستگاه معرفتي، نقش بسيار مهمي را در معرفتشناسي معاصر دارد. ديدگاه كواين، كلگرايي27 نام گرفته است. كواين رساترين تعبير از آن را در صفحات پاياني مقاله «دو حكم جزمي تجربهگرايي» دارد. ابتداء فرازهاي مورد نظر از اين مقاله را ميآوريم و سپس به توضيح و بسط آن ميپردازيم. در مقاله مذكور آمده است:«كل به اصطلاح معرفت يا باورهاي ما، از اتفاقيترين موضوعات جغرافياست و تاريخ تا بنياديترين قوانين اتمي يا حتي رياضيات محض و منطق، پارچهاي دست بافت آدمي است كه فقط لبههاي آن با تجربه برخورد ميكند. يا به تمثيل ديگري، كل علم مانند ميدان نيرويي است كه تجربه، شرايط مرزي (BoundaryConditions) آن باشد. وقتي كه در حاشيه با تجربه تعارضي پيدا ميشود، اين تعارض باعث تعديلهاي مجددي در درون ميدان ميشود. در اين حالت، بايد در اطلاق صدق و كذب به پارهاي از قضاياي خود تجديد نظر كنيم. تجديد نظر در صدق و كذب پارهاي از قضايا مستلزم تجديد نظر در صدق و كذب پارهاي از قضاياي ديگر است...، اگر اين نظر درست باشد سخن گفتن از محتواي تجربي هر قضيه مفردي، گمراه كننده است؛ به ويژه اگر آن قضيه از حاشيه تجربي ميدان اصلاً دور باشد. به علاوه، ناداني است كه مرزي بجوييم بين قضاياي تركيبي كه صدق آنها بستگي به تجربه دارد و قضاياي تحليلي كه هرچه پيش آيد صادق خواهند بود. اگر ما در جاي ديگري در كل دستگاه تعديلهايي به شدت كافي بدهيم، هر قضيهاي را هرچه پيش آيد ميتوانيم صادق بدانيم؛ حتي قضيهاي را كه به حاشيه بسيار نزديك باشد در قبال تجربهاي ناهمساز با آن ميتوان همچنان صادق دانست؛ به اين صورت كه بگوييم توهمي روي داده است، يا به اين صورت كه پارهاي از قضايايي را كه قوانين منطقي خوانده ميشوند، اصطلاح كنيم. بر عكس، به همين قياس، هيچ قضيهاي از بازنگري مصون نيست....»28پيش از بيان تفصيلي نظر كواين، لازم است به اين نكته اشاره كنم كه در آثار كواين دو نوع كلگرايي به چشم ميخورد كه اغلب با همديگر خلط ميشوند: نخست كلگرايي 29 معرفتي است كه به رابطه تئوري و شاهد تجربي مربوط ميشود. بر طبق اين نوع كلگرايي، شاهد تجربي (يا مشاهده) با يك تئوري تنها مربوط نميشود، بلكه با مجموعهاي از تئوريها ارتباط مييابد. به عبارت ديگر، ما هيچگاه يك تئوري را منفردا به محكمه تجربه نميبريم، بلكه همواره مجموعهاي از تئوريها را ميآزماييم. لذا اگر در موردي، اين مجموعه با تجربه همخوان نبود، يا به تعبير ديگر، اگر پيشبينياي كه بر اساس اين مجموعه صورت ميگيرد، درست از كار درنيامد، ما با گزينههاي متفاوتي روبرو هستيم و ميتوانيم تئوريهاي متفاوتي را از اين مجموعه تغيير دهيم.اين نوع كلگرايي «تز دوئم»30 نام گرفته است؛ زيرا اولين بار دوئم آن را مطرح كرد. كواين صورت عامتري از اين تز را پذيرفت. دوئم ادعاي خود را به تمام معارف گسترش نميدهد؛ مثلاً به نظر دوئم، اين تز در مورد فيزيولوژي صادق نيست. اما كواين، همانطوري كه از فرازهاي پيشين معلوم ميشود، تزش را به كل معارف بشري ميگستراند. او حتي از جغرافيا و تاريخ نيز نام ميبرد و آنها را مشمول تز خود ميداند.31نوع ديگر، كلگرايي معنايي ـ يا كلگرايي در باب معنا32 ـ است. بر طبق اين نوع كلگرايي، واحد معنا واژه و يا حتي جمله نيست، بلكه واحد معنا تئوري يا كل علم است؛ بدين معنا كه معناي يك جمله در معاني ديگر جملات در زبان تعين مييابد.كواين كلگرايي معنايي را با اين تعبير نشان ميدهد كه «واحد دلالت تجربي، كل علم است». شارحان آثار كواين درباره ارتباط دو نوع كلگرايي به تفصيل بحث كردهاند و ما در تشريح ساختار معرفت ديني با كلگرايي معرفتي كار داريم. لذا بحث از كلگرايي معنايي را كنار ميگذاريم و هرگاه اصطلاح كلگرايي را به كار بريم مقصودمان كلگرايي معرفتي است.كواين براي بيان كلگرايي از زبان استعاره كمك ميگيرد و دو استعاره متفاوت را به كاربرد: او گاهي اين استعاره را به كار ميگيرد كه كل معرفت و باورها پارچه و يا فرشي است كه فقط لبههاي آن با تجربه برخورد ميكند. گاهي هم كل معرفت را همچون يك ميدان نيرو فرض ميكند كه تجربه، شرايط مرزي آن است و وقتي ميان آن حاشيه و تجربه تعارضي پيدا شود، اين تعارض جرح و تعديلهايي را در درون ميدان ايجاد ميكند. پيدا است كه در اين ميان، برخي از معارف به حاشيه نزديكتر و برخي ديگر دورترند.نظر كواين با مبناگرايي تفاوت دارد. ساختمان معرفت به جاي اينكه برجي باشد كه بر روي پايههايش استوار شده و يا مخروطي شكل باشد، مانند يك شبكه است. در اين شبكه، تعدادي از معارف به حاشيه و لبهها نزديكند و تعدادي ديگر دورتر واقع شدهاند. معارفي كه مطابق تجارب حسياند، شرايط مرزي اين شبكه هستند. كواين تجربهگرا است و از اين رو، باورهاي حسي به نظر او شرايط مرزي كل معارفند. به شكل زيرنگاه كنيد!
تفاوت نگاه كلگرا با مبناگرا33
شرايط مرزيكلگرا مبناگراوظيفه معرفتشناسي هم از اين نگاه تفاوت مييابد. به تصريح كواين، تنها كانال اطلاعاتي به جهان، تأثير عوامل بيروني بر سطح حواس ما است. بنابراين، پرسش اصلي كه معرفتشناس بايد به آن بپردازد، اين است كه چگونه اين دادههاي حسي نحيف، به تئوريهايي بسيار پيچيده در باب جهان متبدل ميشوند؟ شبكه معارف ما چگونه با اين شرايط مرزي ارتباط مييابند.34* پينوشتها در دفتر مجله موجود است.ادامه دارد