بازخواني و تحليل انتقادي از ميراث اسلامي
درباره روش مواجهه با ميراث اسلامي سه مرحله وجود دارد: مرحله نخست:
به كارگيري روش ساختارگرايانه است، بدين معنا كه در پژوهش انتقادي ميراث، تنها بايد متون دست اول را لحاظ كرد. در اين مرحله ضروري است كه ميراث را به مثابه يك كل به هم پيوسته نگريست، كه در پس آن منطقي واحد وجود دارد و حاكم بر تمام تغييرات و رخدادهاست. از اين نظر، ميراث، «مجموعه همبستهاي» است كه تمام اجزا و عناصر آن به گونهاي خود بسنده، يكديگر را تغذيه ميكنند.نكته اساسي و راهگشا در اين روش، رها كردن «معنا» و توجه به «ساختارها» است. به بيان ديگر بايد پيش از برگيري هرگونه معنايي، مناسبات نظام الفاظ بررسي شود؛ زيرا چنان كه دوسوسور ميگويد، «زبان، نظامي است مركب از نشانهها كه هيچ ارتباط مادي با آنچه معني ميدهد، ندارد.»1از مجموع نشانههاي مختلف كه رابطه آنها نه بر اساس همانندي كه بر اختلاف و تفاوت استوار است تا نظامي پديد ميآيد كه بسته و مستقل است و در آن هر عنصر نسبت به عنصر ديگر و تنها در ارتباط با كل نظام تعريف ميشود. اين نظام چنانكه گفته شد، مستقل و قائم به ذات است و ارتباط ويژهاي با واقعيت دارد.2از اين رو آنچه در شناخت و رمزگشايي متون اوليه (ميراث) به كار ميآيد، تفسيرها، پيشفرضها و يا شرحهاي برون متني نيستند، بلكه روابط و مناسبات ساختاري درون متني است كه بر تشابه ـ اختلاف نشانهها استوار است.مرحله دوم:
به كارگيري روش تحليل تاريخي است و از رهگذر آن كوشيده ميشود، انديشه مؤلف (پديد آورنده متن) ـ البته پس از طي مرحله اول و تحليل ساختاري انديشهاش ـ به سياق و خاستگاه تاريخي آن پيوند داده شود. اين امر از دو جنبه، ضروري مينماياند: نخست براي فهم تاريخمندي و تبارشناسي انديشه مورد پژوهش، دوم: آزمودن درستي مرحله اول كه همان به كارگيري الگوي ساختار گرايي است. البته در اينجا مراد از درستي، صدق منطقي نيست، بلكه مراد امكان تاريخي است كه با تكيه به آن ميتوان در متن، سه گونه گفتار را تشخيص و از يكديگر باز شناخت: نخست گفتارهايي است كه متن امكان بيان آنها را دارد. دوم گفتارهايي كه متن امكان بيان آنها را ندارد (گفتارهاي ممنوع) و سوم گونه گفتارهايي كه متن برغم داشتن قدرت و ابزار بياني، آنها را مسكوت (ناگفته) گذارده است.3مرحله سوم:
كشف عناصر و سويههاي ايدئولوژيك پيدا و پنهان موجود در ميراث است؛ زيرا تحليل تاريخي متون به تنهايي كافي نيست و پژوهش را سمت و سويي انتزاعي ميبخشد؛ مگر اينكه در گامِ تكميليِ فراتري بتوان عناصر ايدئولوژيك را از عناصر معرفتي متون، تفكيك و كاربرد ايدئولوژيك را آشكار كرد. اين امر به ما امكان ميدهد دوره و زمينه تاريخي هر متني را ـ كه در تحليل ساختاري به صورت واحد زماني به هم پيوستهاي برگرفته شده بود ـ به طور دقيق مشخص كرد.4حال كه در باب مراحل سه گانه روش، سخن به ميان آمد، ضروري است كه درباره بينش (نظرگاه) مورد تأكيد در بررسي ميراث، اشارهاي نيز بشود. بديهي است كه هر «روشي» خواه به گونهاي آشكار يا ضمني، بر «بينشي» خاص استوار است و آگاهي تمام از «ابعاد» آن، شرطي اساسي براي كاربرد صحيح و ثمربخش، روش است.در اينجا به طور عمده ميتوان به دو بُعد متفاوت اشاره كرد:الف. وحدت انديشه به معناي وحدت نظام مشكلات است. هر جامعه يا هر دوره، به طور مشخص انديشه نظري مختص به خود را ميپرورد، كه آن را از ساير جوامع و يا دورههاي ديگر متمايز ميكند. در عين اينكه پديد آورنده نظام فكري واحدي نيز هست كه تمام سطوح و گرايشهاي متفاوت فكري موجود در جامعه يا دوره مشخص را در خود سامان ميدهد و در مجموع، كليتي را بر ميسازد كه تمام وجوه مختلف، در حكم اجزاي آن به شمار ميآيند. حال اين پرسش مطرح ميشود كه چه عامل يا عواملي وحدت و يكپارچگي انديشهاي را به وجود ميآورد؟مقصود از وحدت و يكپارچگي انديشه، وحدت قومي، ديني يا زباني انديشمندان نيست. همچنين مراد وحدت موضوعات مورد پژوهش و يا تعلق داشتن آنها به زمان يا مكاني واحد نيست، بلكه مقصود به گونهاي دقيق، وحدت «نظام مشكلات» است. به عبارت ديگر عاملي كه در دورهاي مشخص، تفكر خاصي را ميپرورد، نظامي است از مسائل اشكالدار كه به گونهاي خاص در هم تنيده شدهاند. از سوي ديگر، ضروري است به اين نكته اشاره شود كه تعدد و اختلاف آراء، ضرورتا به معناي تعدد نظامهاي مشكلات نيست؛ زيرا چه بسا درون نظام مشكلات واحد پاسخها و راهحلهاي مشابهي از سوي انديشمندان ارائه شود؛ چنانكه نيز ممكن است پاسخهاي متفاوت يا پرسشهاي بي پاسخ نيز يافت شود و يا اصلاً پاسخهايي وجود داشته باشند بدون آن كه در باب آنها هيچگونه پرسشي مطرح شده باشد. تمام اين وجوه متفاوت ياد شده، هيچگونه منافاتي با وحدت آن نظام ندارند. بر عكس وجود اين تفاوتها نمود استحكام عناصر آن نظام و قابليت آنها براي پذيرش گونههاي متفاوتي از انديشه نيز هست. به عبارت ديگر گستره نظام مشكلات تنها به قلمرو مسائل گفته شده محدود نميشود، بلكه گفتارهاي ناگفته و حتي مسائل محتمل را نيز دربر ميگيرد.اين ويژگي سبب ميشود كه نظام به زمان ـ مكان خاصي محدود نشود و همواره در برابر هر انديشه دير هنگام ديگري، گشوده ماند.ب. تاريخمندي انديشه اسلامي و ارتباط وثيق آن با واقعيتها: اشاره شد كه حيات «نظام مشكلات»، به زمان و مكان خاصي محدود نميشود، بلكه گسترهاي است كه تمام تغييرات محتمل و نيز همه پاسخهاي متفاوت ارائه شده از سوي متفكران را پذيراست.اين امر، به ارتباط پيچيده ميان انديشه و واقعيت دلالت ميكند. با اين همه، پيچيدگي روابط ميان اين دو به گونهاي نيست كه نتوان آن را تحليل و بررسي كرد. البته سِرّ توفيق هر گونه تحليلي، اجتناب از پاسخهاي از پيش تعيين شده است. حوزه تاريخي هر تفكري، ضرورتا بر زمان تاريخي منطبق نميشود؛ زيرا هر انديشه از نوعي استقلال برخوردار است و در برابر گردش زمانه آمد و شد دولتها، تاب ميآورد. پس ملاك تعيين حدود تاريخي هر انديشه، عناصر ماهوي خود آن است. بر اين پايه ميتوان گفت كه مقصود از قلمرو تاريخي هر انديشه، به طور دقيق همان دوره حيات «نظام مشكلات» است.تعيين قلمرو تاريخي هر انديشهاي به طور مشخص به مدد دو عامل متفاوت صورت ميپذيرد.1. عرصه شناختي، كه تغيير و تحول هر انديشهاي در درون آن صورت ميپذيرد و محصول «ماده شناختي» واحدي و نيز دستگاه منسجمي از مفاهيم، تصورات روشها و ديدگاههاست.2. درونمايههاي ايدئولوژيك، نيز عاملي اساسي در تعيين قلمرو تاريخي انديشه به شمار ميآيد. مراد از درونمايههاي ايدئولوژيك انديشه، همان كاربرد ايدئولوژيك (سياسي ـ اجتماعي) آن است.5براي تبيين چگونگي ارتباط ميان اين دو عامل مؤثر در تعيين قلمرو تاريخي انديشهها كه به نوبه خود به تحديد گونههاي متفاوت ارتباط ميان «انديشه» و «واقعيت» ميانجامد، بايد بر اين مطلب تأكيد شود كه «نظام مشكلات» ـ كه پيشتر به عنوان عامل وحدت بخش هر انديشهاي شناخته شد ـ در اساس نظامي معرفتي است؛ بدين معنا كه از بطن روابط متقابل معرفتي خاصي برون آمده است. از اين رو، تا زماني كه عوامل و شرايط مادي و معرفتي به وجود آورنده اين نظام استوار بمانند، «نظام مشكلات»، نيز به حيات خود ادامه خواهد داد. اما عناصر ايدئولوژيك، بر روابط متقابل معرفتي موجود درون نظام استوار نيستند، بلكه به گونهاي مستقل مولود چالشهاي ايدئولوژيكي در عرصه جامعهاند و به جامعه، بستگي دارد. از آنجا كه رشد شناخت لزوما، همپاي تكامل جامعه نيست، ميان عناصر معرفتي و سويههاي ايدئولوژيك موجود در انديشهاي معين، هيچگونه تلازم منطقي وجود ندارد؛ يعني به يك اندازه تحول پيدا نميكنند؛ بلكه غالبا بر يكديگر پيشي ميگيرند. به عبارت ديگر تعلق داشتن به نظام مشكلات و نيز حوزه معرفتي همبسته آن، الزاما به معناي دل سپردن به گرايش ايدئولوژيكي مربوط به همان نظام نيست. همچنين در چارچوب انديشه واحد، درونمايههاي ايدئولوژيكي به گونهاي واحد به كار نميروند. اگر براي شناخت سويههاي معرفتي انديشه فيلسوف و يا انديشمندي معين، صرفا ملاحظه دادهها و گزارشهاي تاريخي مربوط به آن فيلسوف كافي باشد، براي كشف سويههاي ايدئولوژيك تنها بايد خود انديشه آن فيلسوف يا انديشمند را كاويد؛ زيرا چه بسا آرمانهاي سياسي واجتماعي نهفته در پس اين سويههاي ايدئولوژيك، از سويههاي معرفتي اندكي پيشتر يا پستر باشند. خلاصه ميتوان نتيجه گرفت كه ارتباط «انديشه» و «واقعيت»، پيچيده و دشوار است؛ به ويژه در باب انديشههاي انتزاعياي چون انديشههاي فلسفي، اين رابطه بسي پيچيدهتر و دشوارتر است.6در باب روش مواجهه و نقد ميراث اسلامي، به كارگيري مراحل سه گانه (روش ساختار گرايي، تحليل تاريخي و كشف عناصر ايدئولوژيكي)، نخستين گام است.دومين گام تبيين و بررسي عوامل دوام و پايندگي ميراث اسلامي است كه در گرو ارائه نظريهاي درباره چگونگي پيوند خواننده و متن است.پيش از اين گفته شد كه در مقام به كارگيري روش ساختاري و تحليل تاريخي، «ميراث» را به مثابه موجودي جدا از خود فرض ميكنيم؛ چونان ابژهاي كه «ذات انديشنده» ميكوشد به گونهاي مستقل و خودبنياد در ـ باره ـ آن بينديشد. همچنين گفته شد، كه اين تنها وسيلهاي است كه امكان «ديدن» را به ما ميدهد؛ اما در اينجا اين نكته بايد افزوده شود كه به رغم سخنان پيشين، قادر نيستيم «ميراث» را چونان انسانشناسان و يا بومشناسان بررسي كنيم؛ زيرا «ميراث» پارهاي از وجود ماست و به گونهاي سرد و بي روح نميتوان به آن نگريست. ما ميراث را چونان «زمان از دست رفتهاي» قلمداد نميكنيم، بلكه قصد ما از تحليل و بررسي ميراث، احيا و بازسازي آن است؛ به گونهاي كه بتواند در اين زمان «حضور» پيدا كند.اما در اين باره بايد به اين نكته اشاره كرد كه فرايند تاريخي انديشه معاصر، گوياي اين واقعيت است كه همواره در ايجاد نگرشي انتقادي به ميراث اسلامي، آشفته و سر درگم بوده است و غالبا پيش از اينكه بتواند روش تحليلي مناسبي براي موضوع مورد پژوهش خود (ميراث) فراهم آورد، هراسناك، پاسخهايي از پيشتعيين شدهاي را بر ميگزيده است. به بيان ديگر، «برداشتها» همواره بر «روشها» مقدم بوده است. يكي از علل عمده فقدان نگرش انتقادي، خود انديشمندان معاصرند كه هر يك از آنان در حوزه معرفتي خاصي، محصور مانده است و تنها از دريچه تنگ حوزه تخصصي خويش به جهان پيرامون مينگرند و مشكلات و يا راهحلهاي خاص هر موضوعي را به تمام نظام مشكلات انديشه اسلامي تعميم ميدهند.به بيان ديگر، اگر بخواهيم مسائل فكري مورد توجه آنان را به سه حوزه «ميراث»، «تفكر معاصر جهاني» و «مسائل جاري سياسي، اجتماعي و ملي» تقسيم كنيم، خواهيم ديد كه هر يك از اين متفكران به فراخور توانايي خويش و تعلق خاطري كه به هر يك از اين سه حوزه دارد، الگويي عام و شامل را براي تمام وضعيت كنوني جهان اسلام ترسيم ميكند. باز به بيان دقيقتري هيچ يك از اين متفكران بر مسئله مورد پژوهش خود، احاطه ندارد، بلكه در واقع اين خود مسئله يا معضل است كه بر آنها احاطه دارد و آنان را پيرو خود كرده است. به عنوان مثال عموم پژوهشگران در باب ميراث اسلامي، مقهور موضوع مورد پژوهش خود ميشوند؛ بدين معنا كه آنان براي يافتن راهحلي مناسب براي مشكلات و خروج از بن بست، به دامان خود ميراث ميخزند و به آن پناه ميبرند و چاره كار را تنها از آن ميجويند. از اين روست كه غالبا پيش از اتخاذ هر گونه روشي، به پاسخهايي از پيش معين، ميرسند. همين حكم درباره دو حوزه معرفتي ديگر نيز صدق ميكند.عامل اصلي، تخصصي شدن موضوعات پژوهشي نيست، بلكه معضل، بسي عميقتر است و آن گرفتار آمدن و به عبارت دقيقتر فروماندن در حوزه معرفتي خاص است. بنابراين بايد متفكران نوانديش بسي فراتر از اين تنگناهاي معرفتي بينديشند و عمل كنند، تا بتوانند انديشه معاصر اسلامي را باور كنند. اين مسئله به نوبه خود، دو نكته اساسي را فراپيش مينهد:نخست: بسياري از متفكران در مقام بررسي ميراث اسلامي، ويژگي جهاني بودن و شموليت آن را به دست غفلت ميسپارند و اين نكته اساسي را فراموش ميكنند كه فرهنگ اسلامي بر خلاف پارهاي از فرهنگها به شكل بستهاي محدود نبوده است، بلكه فرهنگي فعال و همواره با فرهنگهاي مختلفي كه در تماس بوده است، با آنان داد وستد و ميانكش گستردهاي را برقرار كرده است؛ چنانكه در دوران شكوفايي تمدن اسلامي، اين امر به وضوح قابل مشاهده است. به همين سبب در گستره ميراث عربي ـ اسلامي به آساني نميتوان مفاهيم عربي را از غيرعربي (مانند ايراني و يوناني) متمايز كرد و در عرصه زبان عربي كه حامل «ميراث» است، نيز نميتوان واژههاي «اصيل» را از «دخيل» تفكيك كرد.ويژگي ديگر ميراث اسلامي، «شموليت» آن است؛ يعني ميراث، گسترهاي است كه تمام ابعاد فردي، اجتماعي و فكري را در برميگيرد.با توجه به اين دو ويژگي، ميتوان نتيجه گرفت كه ميراث اسلامي ـ چنانكه برخي پنداشتهاند ـ صرفا بازتاب ايدئولوژيكي واقعيتهاي اجتماعي و اقتصادي نيست، همچنين نميتوان آن را به مسائلي معين يا معدود فرو كاست؛ بلكه صرف نظر از وجود پارهاي از درون مايههاي ايدئولوژيك در آن، مجموعه عظيمي ازانگارهها، مفاهيم و آموزههاي ديني، فلسفي و اخلاقي را در خود دارد كه از گذشته و از تماس و داد و ستد با فرهنگهاي ديگر به دست ما رسيدهاند و به نظر ميرسد همين امر، موجب بقا و پايداري آن شده است.7پينوشتها در دفتر مجله موجود ميباشد.1. جلال ستاري، آئين و اسطوره در تئاتر، انتشارات توس، تهران، ص 1802. جابري در كتاب «درآمدي بر فلسفه علم»، مساله ارتباط ذهن و واقعيت، و بكارگيري «اصالت ساخت» به جاي «اصالت همانندي» را به تفصيل بيان ميكند.وي ميكوشد بر پايه اين اصل، رياضيات جديد و به تبع آن عقلانيت را از رياضيات كلاسيك متمايز كند.موضوع علم رياضيات كلاسيك، «موجودات يا اشياء رياضي» است. اين تعريف بر اين فرض استوار است كه موضوع علم، «خود موجودات» است كه به طور كلي، بر ساخته «ذهن» نيستند، بلكه دادههاي خارج از ذهن و مستقل از «ذات انديشنده» هستند.در نتيجه در مقام شناخت، واقعيات خارجي بر ذهن تحميل ميشوند به گونهاي كه ذهن نميتواند آنها را ناديده انگارد يا به آنها اوصافي ـ غير از آنچه در واقعيت به آن متصف هستند ـ عطا كند.اين تصوير متافيزيكي از شناخت بشري، از افلاطون به اين سو، سنگ پايه معرفت بشري را تشكيل داده است. طبق نظريه «مُثل» عالم عقلي از عالم حسي منفصل است (با اينكه محسوسات پرتوي از «مُثُل» هستند).نظريه شناخت ارسطو را با پارهاي تغييرات ميتوان ادامه نظريه افلاطون دانست. در سراسر قرون وسطي اين تلقي از شناخت، غالب آمده بود. فيلسوفان رئاليست اين دوره، «كليات» را (مفاهيم عام) و موجوداتي مستقل از انديشه ميپنداشتند، در مقابل نوميناليستها (قائلان به اصالت تسميه) كه مفاهيم كلي را صرفا مجموعهاي از الفاظ ميشمرند. به گونهاي كه «كلي»، معنايي زائد بر تكتك افراد ندارد.دكارت، در صدر تصورات و مبادي فطري، «موجودات رياضي» را قرار ميدهد. همچنين پاسكال در اينكه مثلث، امري واقعي و انديشيدن درباره آن، گونهاي تفكر عيني است، هيچگونه شكي به خود راه نميدهد.كانت نيز قضاياي رياضي را در زمره قضايايي برشمرد كه برغم تركيبي بودن آنها، پيشياند.رياضيات در تصور فيلسوفان عقل گرا، بر نوعي از شهود استوار و بنابراين در زمره حقايق بديهي است.(براي اطلاع بيشتر رجوع كنيد به: ماروين.جي. گرنيبرگ، هندسههاي اقليدسي و نا اقليدسي، ترجمه د. شفيعها، مركز نشر دانشگاهي، تهران، 1363، ص 151 ـ 152 (همچنين نگاه كنيد به فصل 8 «استلزامهاي فلسفي»، ص 250 ـ 267.با تحول شگرفي كه در علوم رياضيات و فيزيك رخ داد، اين برداشت كهن از عرصه معرفشناسي، براي هميشه رخت بر بست.ژان اوتمو (Jean ulmo) در اين باره ميگويد: از منظر علم جديد و معاصر، «عقل» بر مجموعهاي از اصول موضوعه دلالت نميكند. بلكه نيرويي است كه طبق قواعدي معين، فعاليتي مشخص را انجام ميدهد. از اين رو عقلانيت به كُنش عقلي تعبير شد. اين كنش ميتواند به تعداد پديدههاي مختلف، نظامهاي متنوعي را بنانهد، مشروط به اينكه قواعدي كه عقل تنها با آنها قادر به نظامسازي است، بايد تجربي باشند، بدين معنا كه امور تجربي (واقعيات) به مفاهيم و كنشهايي ذهني بدل ميشوند و در مجموعهاي به هم پيوسته، نظامي از «قوانين سازگار» را پديد ميآورند.اينجاست كه فعاليت عملي انسان در عالم طبيعت و عرصه اجتماع، نقشي اساسي را ايفا ميكند و به او امكان ميدهد كه بر موجودات ديگر پيشي گرفته، آنها را قانونمند كند. البته اين امر بدين معنا نيست كه نظامهاي بر ساخته عقل بشري، همواره مطابق جهان واقعند، زيرا چه بسا عقل بشري، اصول موضوعهاي را بر ميسازد كه اگر چه به لحاظ منطقي قضاياي صادق و در عين حال سازگارند، اما با اين همه، بر واقعيت مشخصي، منطبق نميشوند. بنابراين ملاك حقيقت و صدق، مطابقت با واقع نيست، بلكه سازگاري و توافق صورتهاي بر ساخته ذهني با جهان عيني است.علم رياضيات با جايگزين كردن روش قياسي ـ استنتاجي به جاي روش شهودي توانست براي هميشه از سيطره «متافيزيك اين هماني» (= شيء في ذاته)، رهايي يابد. از اين پس وظيفه عمده عقل بشري، شناختن مفاهيم فطري يا اوليات نيست، بلك كشف و تحليل كاركردها و نقشهايي است كه اين گونه مفاهيم ايفا ميكنند. مانند بازي شطرنج كه از قواعد تركيب ميان مهرهها تشكيل ميشود. در اين بازي عامل تعيين كننده وضعيت و جايگاه مهرهها، ارزش ذاتي آنها نيست، بلكه موقعيت آنهاست كه طي يك بازي نسبت به وضعيت مهرههاي ديگر كسب ميكنند.اينجاست كه مفاهيمي مانند «ساخت»، «گروه» و يا «نظام» مطرح ميشوند، مفاهيمي كه شرط اساسي شناخت و عرصه تلاقي ذهن وعين است.1-محمد عابد الجابري، مدخل الي فلسفة العلوم؛ العقلانية المعاصرة و تطور الفكر العلمي، مركز دراسات الوحدة العربية، بيروت، 1994، ص 135 ـ 155 (همچنين ص 67 ـ 72 و ص 119 ـ 129)
2-
ـ ميشل فوكو، نظم گفتار، (ترجمه باقر پرهام)، انتشارات آگاه، تهران، 1378.
3. التراث و الحداثة، ص 32، (براي اطلاع بيشتر نگاه كنيد به دو كتاب زير:
ـ سعيد يقطين، الكلام و الخبر؛ مقدمة للسرد العربي، المركز الثقافي العربي، بيروت 1997. (از اين كتاب گزارشي مفصل به همين قلم در فصلنامه نقد و نظر سال ششم، شماره سوم و چهارم، تابستان و پاييز 79، صص 576 ـ 92، منتشر شده است.)
4. نحن والتراث، ص 24.
5. نحن و التراث، ص 29.
6. نحن و التراث، ص 30.
7. محمد عابدالجابري، إشكاليات الفكر العربي المعاصر، مركز دراسات الوحدة العربية، 1994، ص 13 ـ 15