قاعده لطف (2)
اشاره
هدف از اين نوشتار، اثبات لزوم وجود امام از باب قاعده لطف است. از اين رو، نويسنده لازم دانست كه در آغاز، لزوم اين قاعده را از راه عقل و نقل ثابت كند.در بخش نخست از مقاله ـ كه در شماره قبل چاپ شد ـ به ادلّه عقلي قاعده لطف پرداخته شد و در اين شماره، ادلّه نقلي قاعده لطف بررسي ميشود.در ادامه، نويسنده، موارد و مصاديق قاعده لطف را بر ميشمارد و ميگويد، «امامت»، مصداق بارز آن است. در پايان مقاله، سخن از سؤالات ميشود كه در مورد اين قاعده مطرح شده است.بسياري از اصول و قواعد عقلي، به نحوي، در آيات قرآن و روايات معصومان ذكر شدهاند، ولي اين آيات و روايات، تنها به كبرا و مبادي و اهداف و لوازم آن اصول عقلي، اشاره دارد و چنين نيست كه مانند كتب استدلالي، مطالب را با چهار شكل استدلال در منطق، بيان كند. به هر حال، كار اين آيات و روايات، ارشاد به حكم عقل و توجه دادن به فطرت است. اين گونه آيات و روايات، فطرت را بيدار ميكند و بصيرت عقلي را افزايش ميدهد.مقام نخست ـ آيات
مقام نخست، بر چند قسم است:الف) آياتي كه در آنها به مبادي قاعده لطف اشاره شده است:1ـ «كتب ربَّكم علي نفسه الرحمة» پروردگار شما، بر خودش، رحمت را نوشت.اين آيه شريفه، تصريح دارد بر اين كه رحمت خداوند، از ذات او جدا نيست؛ زيرا، از آنجا كه وجود رحمت براي خداوند، فرض ذاتي خداوند است، تخلّف از آن امكانپذير نيست، همانگونه كه برهان لطف، اقتضاي آن را دارد. گذشت كه مقتضاي كمال ذات و اوصاف خداوند، لطف و رحمت بدون تخلّف او است. در غير اين صورت، امري خلاف فرض در كمال ذات و اوصاف خداوند پيش ميآيد كه آن هم محال است.مفاد اين آيه شريف بيشتر از مفاد ديگر آياتي است كه بر رحيميت خداوند دلالت دارند.در كتاب دلائل الصدق، براي اثبات وجوب نصب امام از سوي خداوند، به اين آيه شريفه استناد شده است. در اين كتاب آمده است:دوم اين كه نصب امام برخداوند واجب است. بنابر اين، تعيين و انتخاب امام بايد از سوي خداوند باشد. هم قرآن كريم و هم عقل، بر وجوب نصب امام از سوي خداوند دلالت دارند. خداوند فرمود: «كتب ربكم علي نفسه الرحمة». و يقينا، نصب امام، رحمت است.1اشكال
اگر كسي بگويد: «كتب ربّكم علي نفسِهِ الرحمة» با توجه به صدر آيه، يعني «و إذا جاءك الذين يؤمنون بآياتنا فقل سلام عليكم كتب ربكم علي نفسه الرحمة انّه من عمل منكم سوءا بجهالة ثم تاب من بعده و أصلح فإنّه غفور رحيم» به توبه اختصاص دارد و كلّيّت ندارد، تا اين كه با تقرير ذكر شده، به سبب لطف اشاره كند.پاسخ
درست است كه منظور آيه، پذيرفتن توبه همراه با اظهار سلام و امان است، ولي آن چه كه اعتبار دارد، عموميّت وارد است و نه خصوصيت و خاص بودن مورد گواه عموميّت آيه «كتب ربكم علي نفسه الرحمة»، آن است كه اين بخش از آيه، در جاها و آيات ديگري آمده است كه لطف اقتضاي آنها را دارد، مانند «قل لمن ما فيالسماوات و ما في الارض قل للّه كتب ربكم علي نفسه الرحمة ليجمعنّكم إلي يوم القيامة لاريب فيه الذين خسروا أنفسهم فهم لايؤمنون»علامه طباطبايي در الميزان ميفرمايد:... لازمه نوشتن رحمت بر خودش، اين است كه خداوند با جمع كردن آنان در روز قيامت و پاداش دادن اقوال و اعمالشان، نعمت خود را بر آنان تمام كند تا اشخاص با ايمان، رستگار، و ديگران، زيانكار گردند؛ چون، رحمت، اقتضاي چنين تفضّلي را دارد. از اين جهت بعد از جمله «كتب ربكم علي نفسه الرحمة» نتيجه گرفت: «ليجمعنّكم الي يوم القيامة لاريب فيه» و اين معنا را با رساترين وجه تأكيد فرمود؛ يعني، هم «لام قسم» و هم «نون تأكيد» را به كار برد و هم فرموده است: «لاريب فيه».دليلي كه در اين آيه بر معاد اقامه شده است، غير از آن دو دليلي است كه در آيه «و ما خلقنا السماء والأرض و ما بينهما باطلاً ذالك ظن الذين كفروا من النار، أم نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين في الارض أم نجعل المتقين كالفجار» اقامه شده است؛ زيرا، در آيه يكم، از اين راه، حجت اقامه شده است كه فعل خداوند، باطل نيست و در آخر آن، غايت و حكمتي است. و در آيه دوم، از اين راه، حجت اقامه شده است كه يكسان داشتن كافر و مؤمن و پرهيزكار و گناهكار، ظلم است و ظلم، سزاوار ساحت مقدس خداوند نيست و چون اين دو، در دنيا جدا نبودند، بايد نشئه ديگري بر پا شود تا از حيث شقاوت و سعادت جدا شوند. بر خلاف اين آيه كه در آن از راه رحمت براي معاد، حجت آمده است.2علاوه بر آن كه وسعت رحمت خداوند، سبب ميشود كه آيه را بر جزئي حمل نكنيم. وسعت رحمت الهي در آيات فراواني مطرح شده است، مانند آيه «و رحمتي وسعت كلّ شيء»32ـ «اللّه لطيف لعباده يرزق من يشاء و هوالقوي العزيز من كان يريد حرث الآخرة نزد له في حرثه و من كان يريد حرث الدنيا نؤته منها و ما له في الآخرة من نصيب4»؛ خداوند، نسبت به بندگان خود لطف دارد، هر كس را بخواهد، روزي دهد و او، قوي و شكستناپذير است. كسي كه زراعت آخرت را بخواهد، به او بركت ميدهيم و بر حاصلاش ميافزاييم و آنان كه فقط كشت دنيا را ميطلبند، از آن را به آنان ميدهيم، امّا در آخرت هيچ نصيبي ندارند.لطيف يا از لطُفَ است كه به معناي «عالم بودن به دقايق امور» و «آگاه بودن به آنها» ست و يا از لطَفَ است كه به معناي «مدارا و رحمت» است.علامه طباطبايي در الميزان ميفرمايد:اين آيه شريفه، رازق بودن خدا را نتيجه لطيف و قوي و عزيز بودن او قرار داده است و فرموده، چون خداوند، لطيف به بندگان خويش و قوي و عزيز است، ايشان را رزق ميدهد. اين، خود، دلالت دارد بر اين كه ميخواهد بفرمايد، خدا، به خاطر اين كه لطيف است، احدي از مخلوقاتاش، به خاطر اين كه محتاج او است، از او غايب نيست و از پذيرفتن رزقاش سر باز نميزند و چون قوي است، احدي او را از رزق دادن، عاجز نميكند و چون عزيز است، هيچ كس، او را از اين كار منع نميكند.مراد از رزق ـ علاوه بر ماديات ـ موهبتهاي معنوي و ديني هم هست كه خداوند بعضي از بندگان خود را كه ميخواهد، از آن موهبت برخوردار ميسازد. شاهد اين مدّعا آيه بعدي است و براي همين، در ادامه ميفرمايد: «الله الذي أنزل الكتاب بالحق والميزان».حاصل معناي دو آيه، اين است كه خداوند تبارك و تعالي، نسبت به همه بندگان خود لطيف است و صاحب قوّت و عزّت مطلق، و بندگان خود را بر حسب مشيتاش روزي ميدهد كساني را كه هدفشان پاداش آخرت است و براي رسيدن به آن كار ميكنند، دنيا را عطا كند و آخرتاش را نيز بيشتر از آن چه عمل كردهاند، ميدهد. ولي درباره كساني كه دنيا را ميخواهند، فقط دنيا را ميدهد و از آخرت بهره و نصيبي نميبرند.5آيه شريف، اين معنا را ميرساند كه خداوند تبارك و تعالي، به تمامي امور ريز و درشت و نيازهاي آفريدگان، آگاه است و نسبت به آنان، رحيم، و آفريدهگان خود را بيتوجّه به نيازهاي دنيوي و اخروي، رها نميكند، بلكه خداوند، آنان را روزي ميرساند و كاملشان ميكند.بنابراين از آن جا كه خداوند به دقايق امور و نيازهاي آفريدگان براي رسيدن به كمال آگاه است و از سويي، هيچ بازدارندهاي براي او نيست، امور مهمّي، همانند فرستادن رسولان و بعثت انبيا را ـ كه در حيات جامعه انساني دخيل هستند ـ رها نميكند.با توجّه به آن چه بيان شد، روشن ميشود كه ميتوان همه آياتي را كه بر لطيف بودن و رحيم بودن و يا رئوف بودن خداوند دلالت ميكنند، به عنوان گواه اين مطلب ذكر كرد؛ زيرا همه آنها، به اسباب وجود لطف اشاره دارند، همانگونه كه برهان عقلي، دلالت دارد بر اين كه مقتضاي عنايت و علم و كمال ذاتي خداوند، فرستادن رسولان و بعثت انبيا است و در غير اين صورت، خلاف فرض علم و كمال خداوند، پيش ميآيد.ب) آياتي كه به غايات لطف اشاره دارد.روشن است كه هدف از ارسال رسولان و بعثت انبيا، هدايت به راه راست و بيم دادن و بشارت دادن و رفع اختلافها و اجراي عدالت و قسط است. آيات بيشماري، بر اين امور دلالت دارد. ما، در اين جا، به برخي از آنها اشاره ميكنيم:1ـ «إنَّ علينا للهدي»؛ همانا، بر ما است هدايت كردن.6در كتاب دلائل الصدق7 به اين آيه استدلال شده است.به هر حال، اين آيه شريفه، از مواردي است كه دلالت دارد بر اين كه هدايت، از جمله صفاتي است كه از ساحت قدسي خداوند، جداييناپذير است؛ زيرا، با «إنّ علينا» از آن تعبير شده است.روشن است كه اين الزام، از سوي غير ذات نيست، بلكه الزام ذاتي است كه كمال ذات خداوند اقتضاي آن را دارد. الزام از غيرذات، شايسته خداوند نيست. نيز روشن است كه هدايت، يك امر اضافي است كه متعلَّق دارد. آن متعلَّق، كمال وجودي انسان در دنيا و آخرت است، همانگونه كه ديگر موجودات، با هدايت به كمال خودشان ميرسند.البته، در انسان و بيشتر موجودات، راههاي هدايت با هم فرق ميكند؛ زيرا، هدايت بيشتر موجودات، هدايت تكويني است، امّا انسان، علاوه بر هدايت تكويني، از هدايت تشريعي نيز برخوردار است. خداوند تبارك و تعالي، در قرآن كريم فرموده است، هدايت او، شامل تمامي موجودات ميشود و غايت تمامي موجودات، آن است كه بر حسب لياقت، به آن چه كه خلقتاش با آن تمام ميشود، هدايت گردند. آن لياقت را خداوند عطا فرموده است. خداوند، او را خلق كرد و سپس هدايت كرد.8علامه طباطبايي ميفرمايد:خداوند تبارك و تعالي، بيان فرموده است كه شأن و مرتبه امر خداوند، چنان است كه هر چيزي به سوي آن چه كه خلقتاش با آن تمام ميگردد و به كمال ميرسد، هدايت شود. اتمام خلقت و آفرينش انسان، آن است كه به كمال وجودياش در دنيا و آخرت هدايت گردد.9اين هدايت، از مواردي است كه انسان، در دنيا و آخرت، تنها با آن به كمال ميرسد.خود انسان، نميتواند نواقص خود را كامل كند؛ زيرا، عقل و علم انسان، محدود است و انسان، به آن حقايقي كه در رسيدن به كمال لازم هستند، اِشراف ندارد. فطرت انسان نيز نيازمند آن است كه با كمك انبيا و رسولان بيدار گردد؛ زيرا، در غير اين صورت، انسان را نميتواند به سوي كمال برساند. اين مطلب، در مورد كساني كه به تعليمات عاليه توجهي ندارند، محسوس است.بايد يادآور شد كه اين هدايت، تنها با ارسال رسولان و بعثت انبيا حاصل ميشود. اينان از سوي خداوند تبارك و تعالي، فرستاده شدهاند تا مردم را به سوي كمال هدايت كنند.بنابراين، هدف از ارسال و بعثت انبيا، هدايت خلق است و خداوند، انسان را به سوي آنچه كه انسانها براي رسيدن كمال خود به آن نياز دارند، هدايت ميكند.2ـ «كان الناس أمة واحدة فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين و أنزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه و ما اختلف فيه إلاّ الذين أُوتوه من بعد ما جائتهم البينات بغيا بينهم فهدي اللّه الذين آمنوا لما اختلفوا فيه من الحق باذنه واللّه يهدي من يشاء الي صراطٍ مستقيم10»؛ مردم يك امت بودهاند. پس خداوند، پيامبران را بشارت دهنده و بيم دهنده برانگيخت. و كتاب آسماني را كه به سوي حق دعوت ميكند بر آنان نازل كرد تا در ميان مردم در آن چه اختلاف داشتند، داوري كند. و اختلافي در آن نداشتند پس از اين كه بينات برايشان آمده بود، جز كساني كه حسد و رشك به هم ميورزيدند. كه خداوند، آنان را كه ايمان آورده بودند، به حقيقت آن چه مورد اختلاف بود، به فرمان خود، رهبري كرد. و خداوند هركسي را كه بخواهد به راه راست هدايت ميكند.اين آيه شريفه، دلالت دارد بر اين كه بعثت انبيا، براي زدودن اختلاف حاصل از طبيعت بشريّت و هدايت آنان به سوي حقيقت و كمال و راه راست است. مؤمنان، با هدايت خداوند، راهنمايي ميشوند، بر خلاف كفّار كه به سبب انحراف از حق و حسادت و ديگر رذايل اخلاقي، در اختلاف، باقي ميمانند.آن چه كه از اين آيه شريف استفاده ميشود، آن است كه تنها با بعثت و فرستادن رسولان است كه اختلافها برطرف ميشوند. پيامبران بر انگيخته شدهاند تا اختلافهاي بشريت را بزدايند و آنان را به حقيقت هدايت كنند. بنابراين، رفع اختلاف، از اهداف بزرگ بعثت انبيا به شمار ميآيد.علامه طباطبايي در الميزان ميفرمايد:روشن است كه انسان، خودبهخود، نميتواند نقيصه اختلافات را برطرف سازد؛ زيرا، اين اختلافات، از ناحيه نَفْس انسان است. پس انسان چهگونه ميتواند آنها را برطرف سازد و در زندگي اجتماعي خود راه سعادت و كمال را طي كند؟با توجّه به اين كه اين اختلاف ـ كه مانع رسيدن انسان به كمال لايق به او است ـ از سوي طبع و فطرت انسان است و انسان، خودش نميتواند آنها را مرتفع بسازد و فسادهايي را كه ايجاد كرده، اصلاح كند، پس ناچار بايستي از راهي غير از طبيعت بشري، اصلاح، صورت گيرد. آن، جهت الهي است كه خداوند، به طريق وحي و به واسطه پيامبران به مردم ميرساند. براي همين، قرآن كريم، از قيام پيامبران براي اين اصلاح و رفع اختلافات به «بعث: برانگيختن» تعبير كرده است.در قرآن، تمام قيامهاي پيامبران را به خودش نسبت داده است، با اين كه قيامهاي پيامبران مانند ساير حوادث و امور، با توجّه به روابط زماني و مكاني، با مادّه مرتبط است.پس نبوّت يك حالت الهي و يا به عبارت ديگر يك حالت غيبي است كه نسبت آن با حال عموم مردم در ادراك، مثل نسبت بيداري به خواب است. پيامبر، آن معارفي را كه برطرف كننده اختلافات و تناقضات در زندگي انسان است، درك كرده و اين ادراك و تلقّي از عالم غيب است كه در زبان قرآن، وحي ناميده ميشود.11در آيه شريف «فهدي الله الذين آمنوا لما اختلفوا فيه من الحقّ بإذنه» هدايت با «باذنه» مقيّد شده است. اين، دلالت دارد بر اين كه هدايت و زدودن اختلاف ـ كه از اهداف بعثت انبيا و فرستادن رسولان است ـ از سوي انسان بر خداوند واجب نشده است؛ زيرا، هيچ حاكمي بر خداوند تبارك و تعالي حكم نميكند و جز آن چه خداوند بر خودش واجب ميكند، هيچ كسي نميتواند چيزي بر او واجب گرداند. علامه طباطبايي، در تفسير الميزان به اين نكته تصريح فرموده است.3ـ «و علي الله قصد السبيل و منها جائر ولو شاء لهداكم أجمعين»12 و بر خدا واجب است كه راه راست را به بندگان بنماياند، امّا بعضي از راهها، بيراهه است و اگر خدا بخواهد، همه شما را (به اجبار) هدايت ميكند.علامه طباطبايي ميفرمايد:چنان كه راغب و ديگران گفتهاند، كلمه «قصد» به معناي «استقامت راه» است؛ يعني، راه، آن چنان مستقيم باشد كه با استواري و تسلّط، سالك خود را به هدف برساند. ظاهرا، اين كلمه، مصدر و در نقش اسم فاعل است و اضافه كردن آن به كلمه «سبيل»، اضافه صفت به موصوف خود است. بنابراين، معناي «قصد السبيل»، «سبيل قاصد» است؛ چون، در مقابل «و منها جائر» است. «جائر» به معناي «منحرف از هدف» است كه رهرو، خود را به هدف نميرساند و گمراه ميكند.مراد از اين كه فرمود: «بر خدا است قصد سبيل» اين است كه بر خدا، واجب است كه سبيل قاصد و راه راست را براي بندگان روشن كند تا بندگان آن را بپيمايند و آن راه، ايشان را به سعادت و رستگاري بكشاند و چون حاكمي جز خدا نيست كه او را محكوم به اين واجب كند، پس خداوند بر خودش واجب كرده است تا راهي را براي بندگان خود قرار دهد و آنها را به سوي خود هدايت كند.ايشان، در ادامه ميفرمايد:و چون ممكن است كسي گمان كند كه همين عمل خدا، باعث شده است كه خداوند خودش را مغلوب كند و در مورد نعمتاش ناسپاس شود ـ زيرا، ميبينم، خداوند راهي را قرار داده كه بيشتر مردم آن را نپيمودهاند و نميپيمايند، به سوي آن راه هدايت كرده، ولي اكثر مردم به آن راه هدايت نشدهاند، جملهاي اضافه كرده و فرموده است: «ولو شاء لهداكم اجمعين». اگر بيشتر مردم، راه خدا را نميروند، به خاطر عجز خداوند و چيرگي آنان بر خدا و شكست دادن خدا نيست، بلكه براي اين است كه خداوند نخواسته آنان، با زور هدايت شوند. و اگر خدا ميخواست، همه را با زور هدايت ميكرد؛ چون، خداوند، در هر حالي، قاهر و غالب است.به عبارت ديگر، «سبيل قاصد» كه خداوند آن را قرار داده، سبيلي است كه بر اساس اختيار انسان درست شده كه انسان به اختيار خود، انجام اعمال صالح و دوري از گناهان آن را ميپيمايد. چنين راهي ممكن نيست جبري باشد، چنان كه ممكن نيست عمومي باشد.13بنابراين، اين آيه شريف دلالت دارد بر اين كه قرار دادن راه راست، از ذات خداوند جداييناپذير است. اين امر، از كمال ذات خداوند ناشي ميشود تا مردم گمراه نشوند و در سلوكشان به سوي كمال، سرگردان نباشند. اين جعل، از غايات ارسال رسولان است؛ زيرا، به سبب آنان، راه راست آشكار، ميشود.4ـ «لقد أرسلنا رسلنا بالبينات و أنزلنا معهم الكتاب والميزان ليقومَ الناس بالقسط و أنزلنا الحديد فيه بأس شديد و منافع للنّاس وليعلم الله مَنْ ينصره و رسله بالغيب إنّ الله قوي عزيز»؛14 ما، پيامبران خود را با دلايل روشن فرستاديم و با آنان، كتاب و ميزان را فرستاديم تا مردم به عدالت قيام كنند. و ما، آهن را نازل كرديم كه در آن قوّت شديدي است و منافعي براي مردم. خداوند [چنين كرد تا] بداند چه كسي او و رسولاناش را ياري ميكند، بيآن كه او را ببينند. خداوند، قوي و شكستناپذير است.علامه طباطبايي ميفرمايد:اين آيه، مطلب تازهاي را از سرگرفته و با آن، معناي تشريع دين از راه ارسال رسل و اِنزال كتاب و ميزان را بيان ميكند و... غرض از اين كار، اين است كه مردم به قسط و عدالت خوي بگيرند و به اين وسيله و با انزال حديد، امتحان شوند تا برايشان روشن شود كه چه كسي در غيب، خداي را ياري ميكند، و روشن شود كه امر رسالت از آغاز خلقت در بين مردم جريان داشته است و هميشه از هر امّتي، جمعي هدايت يافتهاند و جمعي فاسق شدهاند.15پرداختن به قسط و التزام به آن، از اهداف رسالت است و اين هدف، بيامداد خداوند در ارسال رسولان و فرستادن كتابها، به دست نميآيد؛ زيرا، بيشتر مردم از تشخيص موارد قسط، عاجزند، هر چند به حُسْن قسط و عدل و قبح ظلم و ستم اقرار ميكند. براي همين، ديده ميشود كه مردم، همواره، در تشخيص موارد عدل و قسط، با هم اختلاف دارند.ج) آياتي هستند كه در آنها، به اتمام حجّت با فرستادن رسولان اشاره شده است. اين آيات، فراوان است. در اين جا، به برخي از آنها اشاره ميشود:1ـ «رسلاً مبشرين و منذرين لئلاّ يكون للناس علي اللّه حجة بعد الرسل و كان اللّه عزيزا حكيما»؛16رسولاني كه بشارت دهنده و بيم دهنده هستند تا مردم بر خداوند پس از آمدن رسولان، بر خداوند، حجتي نداشته باشند و خداوند، شكستناپذير و حكيم است.علامه طباطبايي ميفرمايد: «يا اين كلمهها، هر سه، حال هستند يا اين كه اوّلي حال و آن دو، صفت براي آن حال هستند».17اين آيه، به يكي از لوازم بعثت، يعني اتمام حجّت از سوي خداوند اشاره دارد؛ زيرا، با بعثت، مصالح و مفاسد، براي انسان مشخَّص ميشود و راه درست پيش روي او قرار ميگيرد و شرايط برپايي برابري و عدالت وديگر مواردي كه براي سلوك انسان به سوي كمال و سعادت لازم است، فراهم ميشود.در اين هنگام، از سوي خداوند، براي بندگان، لطف و رحمتي فرستاده ميشود. پس هر كس ايمان بياورد وعمل صالح انجام دهد، خداوند او را هدايت ميكند و به فوز عظيمي ميرساند و هركسي كفر و عصيان ورزد، حجت بر او تمام شده است؛ زيرا، با رسيدن بيان خداوند تبارك و تعالي، انسان، براي تمرّد و عصيان، هيچ عذري ندارد. بنابراين، با فرستادن رسولان و برانگيخته شدن انبيا از سوي خداوند، حجّت تمام ميشود، و اين، از لوازم بعثت است.2ـ «ولو انا اهلكنا هم بعذابٍ من قبله لقالوا ربنا لولا أرسلت إلينا رسولاً فنتبع آياتك من قبل أن نذل و نخزي»؛18 و اگر ما پيش از آمدن رسولان، آنان را هلاك گردانيم، هر آينه، ميگفتند: «پروردگارا! چرا رسولي به سوي ما نفرستادي تا قبل از آن كه خوارو ذليل شويم، از آيات تو را پيروي كنيم؟».علاّمه طباطبايي ميفرمايد:به ظاهر، ضمير در «من قبله» به كلمه «بينه» ـ كه در آيه قبلي بود ـ بر ميگردد؛ چون، مقصود از آن، قرآن است و معنا، اين است كه اگر ما، كفّار را به خاطر اسرافي كه در كفر ورزيدند، به عذابي هلاك كنيم، قبل از آن كه براي آنان بينه بيايد، حجّت بر آنان تمام نشده بود. و حجّت به نفع آنان و به ضرر ما ميبود و يقينا ميگفتند: «پروردگارا! چرا رسولي به سوي ما نفرستادي تا از آيات تو پيروي كنيم، قبل از آن كه با عذاب استيصال هلاك و بيچاره شويم؟».برخي گفتهاند: «اين ضمير، با توجّه به مضمون آيه پيش، به «رسول» بر ميگردد. گواه اين مطلب، آن است كه خداوند فرمود: «چرا رسولي به سوي ما نفرستادي؟». اين وجه، از نظر لفظ، وَجْهي قريب و نزديك به ذهن است، ولي معناي اوّل، از نظر معنا، قريب[تر] به ذهن است و جمله «فنتّبع آياتك» آن را تأييد ميكند؛ چون، نفرمود: «فنتّبع رسولك»19.اين آيه، دلالت دارد بر اين كه اگر مواخذه و هلاكت دنيوي، بيدليل و برهان باشد، حجّت و استدلال، به نفع مردم است؛ زيرا، در اين هنگام، آنان براي ارتكاب محرّمات و ترك واجبات، عذر دارند و عدالت ـ كه اقتضاي كمال ذات خداوند است ـ با مؤاخذه و عقاب شخص بدون آگاهي از دليل و برهان، منافات دارد.اين كار، از ساحت مقدّس خداوند، به دور است؛ چرا كه خداي تبارك و تعالي، عذاب كردن مردم را در دنيا بياتمام حجت، نفي ميكند، چه رسد به عذاب اخروي.آيه شريف «و ما كنّا معذّبين حتّي نبعث رسولاً»20 نيز، به همان مطلب دلالت دارد.در الميزان آمده است:از ظاهر سياق آيه و آيات قبل و آياتي كه بعد ميآيد، بر ميآيد كه مراد از «تعذيب»، تعذيب دنيوي و عقوبت استيصال است و مؤيَّد اين احتمال، سياق نفي در «و ما كنّا معذّبين» است. چون نفرمود: «و لسنا معذّبين» و يا «ولانعذّب»؛ و يا «لن نعذب»، بلكه فرمود: «و ما كنّا معذّبين» كه بر مداومت نفي در گذشته، دلالت دارد و اين را نشان ميدهد كه سنّت الهي در امّتهاي گذشته، بر اين بوده است كه هيچ امّتي عذاب نميشد، مگر پس از آن كه رسولي به سوي آنان برانگيخته ميشد تا آنان را از عذاب خداوند بيم دهد.نيز اين كه خداوند تعبير «مبعوث به رسول» را آورد نه «نبي» و نفرمود: «حتي نبعث نبيا» مؤيّد اين نكته است.در جلد دوم اين كتاب در مباحث نبوّت، ميان در فرق نبوّت و رسالت بيان شد كه رسالت، يك منصب خاص الهي است كه مستلزم حكم فصل امت است و حكم فصل يا با عذاب استيصال يا تمتع و بهرهمندي از زندگي تا مدّتي معين است.21و شايد اين آيه هم به همان اشاره دارد:«ألم يأتهم نبأ الذين من قبلهم قوم نوحٍ و عادٍ و ثمود و قوم ابراهيم و أصحاب مدين والمؤتفكات أتتهم رسلهم بالبينات فما كان الله ليظلمهم و لكن كانوا أنفسهم يظلمون»؛22 آيا خبر كساني كه پيش از آنان بودند، [يعني] قوم نوح، عاد و ثمود و قوم ابراهيم و اصحاب مدين و شهرهاي زير و رو شده (قوم لوط)، به آنان نرسيده است؟ پيامبرانشان با دلايل روشن، به سوي آنان آمدند، (ولي نپذيرفتند). خداوند، به آنان ستم نكرد، ولي خودشان بر خودشان ستم ميكردند.در اين آيه شريف، نفي ظلم با بيّنه آوردن رسولان، نشان دهنده آن است كه اقوام هلاك شده، مستحق آن عذاب و فنايي هستند كه بر آنان واقع شده است؛ زيرا، از آن جا كه انبيا و رسولان، براي آنان بينه آوردهاند، حجّت بر آنان تمام شده است و پيش خداوند معذور نيستند. بنابراين، هلاكت آنان با وجود اتمام حجّت، عذر نداشتن آنها، ظلم نيست.به هر حال، عذاب، خواه دنيايي يا اخروي، فقط زماني نيكو است كه پيش از آن، انبيايي برانگيخته شده باشند تا حجّت براي خداوند، تمام شده باشد.اين جمله از كتاب اللوامع كه «اگر خداوند، لطف نداشته باشد، نيكو نيست كه مكلّف را به خاطر ترك ملطوف فيه، عقاب كند.»23 به اين مطلب، بر ميگردد.3ـ «يا معشر الجن والانس ألم يأتكم رسُلٌ منكم يقصّون عليكم آياتي و ينذرونكم لقاء يومكم هذا قالوا شهدنا علي أنفسنا و غرّتهم الحياة الدنيا و شهدوا علي أنفسهم انهم كانوا كافرين24 ذلك ان لم يكن ربّكَ مهلك القري بظلم و أهلها غافلون25 و لكلّ درجات ممّا عملوا و ما ربّك بغافلٍ عما يعملون»؛26 اي گروه جن و انس! آيا رسولاني از شما به سوي شما نيامد كه آيات مرا برايتان بازگو ميكردند و از ملاقات چنين روزي شما را بيم ميدادند؟ آنان ميگويند: «گواهي ميدهيم بر ضد خودمان.». و زندگي دنيا، آنان را فريب داد و بر زيان خود گواهي ميدهند كه كافر بودند. اين، به خاطر آن است كه پروردگارت، هيچگاه (مردم) شهرها و آباديها را براي ستمهايشان در حال غفلت و بيخبري هلاك نميكند. و براي هر يك، درجات و مراتبي است از آن چه عمل كردند، و پروردگارت غافل از اعمالي كه انجام ميدهند نيست.اين آيه شريف گواهي ميدهد كه كفّار، هنگام عذاب اخروي، اعتراف ميكنند؛ به اين كه حجت بر ايشان تمام شده بود و آنان كوتاهي كردهاند. اين، امري است كه با اتمام لطف از ناحيه خداوند، ملازم است. در غير اين صورت، اينان، بايد بتوانند عذر آورند و به كوتاهي خود اعتراف نكنند، و حتّي عذرشان براي آنان حجّت باشد.ذيل آيه شريف به سنّت خداوندي در هلاك كردن ايشان با عذاب دنيوي اشاره شده است. آن سنت، اين است كه خداوند، آنان را بدون بيدار كردن و راهنمايي، هلاك نميكند، بلكه خداوند پس از فرستادن رسولان و برانگيختن انبيا و تمام كردن لطف، هلاك ميكند.4ـ «وسيق الذين كفروا إلي جهنم زمرا حتّي إذا جاؤوها فتحت أبوابها و قال لهم خزنتها أم ياتكم رسل منكم يتلون عليكم آيات ربكم و ينذرونكم لقاء يومكم هذا قالوا بلي ولكن حقت كلمة العذاب علي الكافرين»؛27 و كساني كه كافر شدند، گروه گروه، به سوي جهنم رانده ميشوند تا اين كه به دوزخ ميرسند. در اين حال، درهاي جهنم باز ميشود و نگهبانان دوزخ به آنان ميگويند: «آيا رسولاني از ميان شما نيامدند كه آيات پروردگارتان را براي شما بخوانند و از ملاقات اين روز شما را بر حذر دارند؟». ميگويند: «آري!»، ولي فرمان عذاب الهي، بر كافران مسلّم شده است.اين آيه، دلالت دارد بر اين كه همه كافران به حجت و از بين رفتن زمينه عذر، اعتراف ميكنند، و اين، از لوازم اتمام لطف است.5ـ «كما القي فيها فوجٌ سألهم خزنتها أم يأتكم نذيرٌ قالوا بلي قد جاءنا نذير فكذبنا و قلنا ما نزل الله من شيء إن انتم إلاّ في ضلال كبير و قالوا لوكنا نسمع أو نعقل ما كنا في أصحاب السعير»28 هر زمان كه گروهي در آن افكنده ميشوند، نگهبانان دوزخ از آنان ميپرسند: «آيا بيم دهندهاي نزد شما نيامد؟». ميگويند: «آري! بيمدهنده به سوي ما آمد، ولي ما او را تكذيب كرديم و گفتيم، خداوند، هرگز چيزي نازل نكرده و شما در گمراهي بزرگي هستيد.»! و ميگويند: «اگر گوش ميداديم و يا تعقل ميكرديم، از جمله دوزخيان نبوديم».اين آيه شريف، تصريح دارد بر اين كه تمام گروهها و كساني كه در جهنّم عذاب ميشوند، به آمدن نذير و اتمام لطف و از بين رفتن زمينه عذر و دروغ شمردن فرستادگان، اعتراف دارند، و در پايان ميگويند: «اگر در دنيا از اندرزها و موعظههاي رسولان، پيروي ميكرديم و يا در حق، انديشه ميكرديم، اكنون از اصحاب جهنم نبوديم.».6ـ «و هم يصطرخون فيها ربنا أخرجنا نعمل صالحا غيرالذي كنا نعمل أو لم نعمركم ما يتذكر فيه من تذكر و جاءكم النذير فذوقوا فما للظالمين من نصير»؛29 و ايشان در آن فرياد بر ميآورند: «پروردگارا! ما را از دوزخ بيرون آور تا عمل صالح انجام دهيم، غير از آن كارهايي كه انجام ميداديم!»! آيا شما را به اندازهاي كه انسان در آن متذكّر شود، عمر نداديم و آيا بيم دهندهاي نزد شما نيامد؟ پس عذاب الهي را بچشيد كه ستمگران هيچ ياريدهندهاي ندارند.علامه طباطبايي ميفرمايد:در مجمع البيان آمده است كه كلمه «اصطراخ» به معناي «شيون و فرياد و ناله همراه با استغاثه» است. اين كلمه، از باب افتعال و به معناي «فرياد» است. جمله «ربنا اخرجنا...» بيان همان شيون و ناله آنان است. جمله «أو لم نعمركم ما يتذكر فيه» پاسخ آن فرياد است. جمله «فذوقوا فما للظالمين من نصير» هر كدام از آنها، شرح دهنده ما قبل خودشان هستند.معناي آيه اين است كه: اين كفار كه در آتش هستند، شيون و فرياد ميكنند، استغاثه ميكنند، در حالي كه فريادشان اين است: «پروردگارا! ما را از آتش بيرون آر تا عمل صالح انجام دهيم، غير از آن اعمال زشتي كه مرتكب ميشديم.» ولي به آنان گفته ميشود: «نه! هرگز! آيا آن قدر عمر به شما نداديم كه هر كس ميخواست ميتوانست متذكر شود؟ ما اين مقدار عمر به شما داديم، پيامبران بيم دهنده هم نزد شما آمدند و از اين عذاب شما را بيم دادند، ولي متذكّر نشديد و ايمان نياورديد. پس عذاب را بچشيد كه ستمكاران را ياوري نباشد، تا به ياري آنان برخيزند و از عذاب خلاصشان كند.».307ـ «يا أهل الكتاب قد جاءَكم رسولنا يبين لكم علي فترةٍ من الرسل أن تقولوا ما جاءنا من بشيرٍ و لانذير فقد جاءكم بشير و نذير والله علي كلّ شيء قدير»؛31 اي اهل كتاب! رسول ما به سوي شما آمد تا به دوران فترت پيامبران، معارف و حقايق را براي شما بيان كند تا در روز قيامت نگوييد: «بشارت دهنده و بيمدهندهاي نزد ما نيامد!». (اكنون) بشارت دهنده و بيمدهنده به سوي شما آمد و خداوند بر هر چيزي قادر است.مراد از «فترت»، در اين جا، دوراني است كه خالي از آمدن رسول باشد. معناي آيه، آن است كه «اي اهل كتاب! رسول ما آمد تا آن چه را كه به بياناش نياز است، براي شما بيان كند ـ و حال آن كه زمان خالي از رسولان است ـ تا اين كه آنها را براي شما بيان كنند.».اين آيه، دلالت ميكند بر اين كه آمدن رسولان، براي اتمام حجّت بر مردمان است تا نگويند: «بشير و نذيري براي ما نيامد.».گفتني است همانگونه كه با فرستادن رسولان به آباديها و شهرها، بر اهل آنها اتمام حجت ميشود، با فرستادن يك رسول بزرگ در ام القوي واكتفا شدن به او نيز اتمام حجت ميشود؛ زيرا، با رسيدن خبر ايشان و امكان ارتباط، ديگر براي كسي كه بشنود، التفات كنند و احتمال صدق دهد، عذري باقي نميماند.خداوند تبارك و تعالي نيز به اين مسئله اشاره دارد و ميفرمايد:«ولو شئنا لبعثنا في كلّ قرية نذيرا فلا تطع الكافرين و جاهدهم به جهادا كبيرا»؛32 اگر ميخواستيم، در هر شهر و روستايي بيم دهندهاي بر ميانگيختيم. پس از كافران اطاعت نكن و با قرآن با آنان جهاد بزرگي بكن.در تفسير الميزان آمده است:اگر ميخواستيم كه در هر روستا و سرزميني، بيم دهندهاي برانگيزيم تا ايشان را بيم دهند و رسولي بفرستيم تا رسالتهاي ما را به مردم ابلاغ كند، هر آينه بر ميانگيختيم، ولي تو را به سبب بزرگي مقام و منزلات در نزد ما، به سوي تمامي بلاد و سرزمينها فرستاديم.33روايات
1ـ برخي از روايات، دلالت دارند بر اين كه بعثت انبيا و فرستادن آنان، ناشي از لطف و رحمت خداوند است. امام صادق عليهالسلام فرمودند:خداوند تبارك و تعالي، انبياي خود را از گنجهاي لطف و رحمت و كرماش بهرهمند ساخت و از گنجهاي علم خود به ايشان علم آموخت و ايشان را از ميان همه خلايق براي خودش جدا كرد. سپس اخلاق و احوال هيچ كدام از خلايق با اخلاق و حالات انبيا شباهت ندارد؛ زيرا، خداوند، ايشان را وسيله [جذب] ديگر آفريدهها به سوي خودش قرار داد و دوست داشتن و اطاعت ايشان را سبب رضاي خود و دوست نداشتن و انكار ايشان را سبب غضب خود قرار داد.هر قومي را به تبعيت و پيروي از پيامبر و رسولاش امر كرد و عهد كرد كه اطاعت كسي را نپذيرند، مگر آن كه از انبيا اطاعت كنند و حق و حرمت و وقار آنان را بشناسند، و وجاهت و مقام آنان را نزد خداوند، بزرگ بشمارند. سپس خداوند، مقام تمام انبيا را بزرگ شمرد. شما، آنان را همانند كساني كه مقامشان پايينتر است، قرار ندهيد.342ـ برخي ديگر از روايات، بر محتواي برهان لطف دلالت دارند، به اين صورت كه خداوند، در حالي كه مردم نيازمند ارشاد هستند، آنان را رها نميكند؛ زيرا، رها كردن و ارشاد نكردن مردم، با مقتضاي صفات و كمال و حكمت خداوند سازگار نيست.الف) گروهي از شيعيان، از جمله حمرانبن اعين و محمدبن نعمان و هشامبن سالم و طيار خدمت امام صادق عليهالسلام بودند. گروه ديگري كه هشام بن حكم ـ كه تازه جواني بود ـ در ميانشان بود نيز حضور داشتند. امام صادق فرمود:اي هشام! آيا گزارشي نميدهي كه در مناظره با عمروبن عبيد چه كردي و چهگونه از او سؤال كردي؟هشام عرضه داشت: «من، شما را بسيار بزرگ و صاحب جلال ميدانم و نزد شما شرم دارم و زبانام نزد شما كار نميكند.».امام صادق عليهالسلام فرمود: «چون به شما امري كرديم به جاي آريد.». هشام عرض كرد: «خبر عمروبن عبيد و مجلس مسجد بصره او به من رسيد و برمن سنگين شد. به سوي او رفتم. روز جمعه، وارد بصره شدم. به مسجد آن جا رفتم.افراد زيادي را ديدم كه حلقه زدهاند. عمروبن عبيد در ميان آنان بود. جامه پشمي سياهي به كمر بسته بود و عبايي به دوش انداخته بود و مردم از او سؤال ميكردند. از مردم خواستم كه به من راه دهند تا وارد شوم. مردم هم به من راه دادند و در آخر آن جماعت بر زانو نشستم.گفتم: اي مرد دانشمند! من، مردي غريب هستم. اجازه بده تا سؤالي بپرسم.گفت: بپرس.گفتم: آيا چشم داري؟گفت: پسرم! اين چه سؤالي است كه ميپرسي و چيزي را كه ميداني چهگونه از آن سؤال ميپرسي؟گفتم: سؤال من، اين چنين است.گفت: پسرم! بپرس، هر چند اين سؤال احمقانه است.گفتم: شما پاسخ همين سؤال را بفرماييد.گفت: بپرس.گفتم: آيا چشم داريد؟گفت: آري.گفتم: با آن چهكار ميكنيد؟گفت: افراد و رنگها را ميبينم.گفتم: آيا بيني داريد؟گفت: آري.گفتم: با آن چه ميكني؟گفت: بوها را استشمام ميكنم.گفتم: آيا دهان داري؟گفت: آري.گفتم: با آن چه ميكني؟گفت: مزه غذاها را ميچشم.گفتم: آيا گوش داري؟گفت: آري.گفتم: با آن چه ميكني؟گفت: با آن، صداها را ميشنوم.گفتم: آيا دل داري؟گفت: آري.گفتم: با آن چه ميكني؟گفت: هر چه كه بر اعضا و حواس من وارد ميشود، به وسيله آن تشخيص ميدهم.گفتم: مگر با وجود اين اعضا، از دل بينياز نيستي؟گفت: نه!گفتم: چهگونه ممكن است، در حالي كه آن اعضا، صحيح و سالماند؟گفت: پسرم! اگر اعضاي بدن در چيزي كه ميبويد يا ميبيند يا ميچشد و يا ميشنود ترديد داشته باشد، آن را به دل ارجاع ميدهد تا ترديدش از بين رفته و يقين حاصل كند.گفتم: پس خداوند دل را آفريده است تا شك و ترديد اعضا را بر طرف سازد.گفت: آريگفتم: پس وجود دل لازم است؛ زيرا، در غير اين صورت، براي اعضا يقيني حاصل نميشود.گفت: بله.گفتم: اي ابا مروان! خداوند تبارك و تعالي، اعضا و جوارح تو را رها نكرده است، مگر اين كه براي آنها امامي قرار داده تا صحيح را براي آنها تشخيص دهد و به وسيله آن، شكها را برطرف بسازد. چهگونه ميشود خداوند، اين همه خلق را در حيرت و شك وترديد و اختلاف رها سازد و براي آنان، امامي قرار ندهد تا در ترديد و سرگرداني به او رجوع كنند؟او، ساكت شد و به من چيزي نگفت. سپس رو به من كرد و گفت: «تو هشام بن حكم هستي؟»گفتم: نه.گفت: آيا از همنشينهاي او هستي؟گفتم: نه.گفت: اهل كجا هستي؟گفتم: اهل كوفه.گفت: تو همان هشامي.سپس مرا در آغوش گرفت و به جاي خود نشانيد و خودش از آن جا برخاست و تا زماني كه من آنجا بودم، سخني نگفت.حضرت امام صادق عليهالسلام خنديد و فرمود: «اي هشام! چه كسي اين علم را به تو آموخت؟هشام گفت: «همه چيز را از تو گرفتهام و تأليف كردهام.».فرمود: به خدا سوگند! اين مطالب در صحف ابراهيم و موسي مكتوب هستند.35علامه شعراني در توضيح «دل» ـ كه در كلام هشام و عمروبن عبيد ذكر شده است ـ ميگويد:دل، در اين جا، عقل مجرد است؛ زيرا، خطاي حس را تبيين ميكند و آن هم جز با ادراك كليات امكانپذير نيست؛ زيرا، براي يك حس، امكان ندارد مدركات حس ديگر را درك كند و به صحت يا فساد آن حس حكم كند. وظيفه حس، تنها تأثّر است؛ نه حكم.با استقراء ميدانيم كه تمام افعال خداوند، با عنايت تام خداوند به خلق و مراعات مصالح ايشان، صادر شده است. از جمله مثالهاي آن، آفرينش قلب و دل در انسان براي برطرف كردن ترديدهاي حواس است. كسي كه به افراد و جزئيات اين گونه اعتنا ميكند، چهگونه مصالح عامه را مهمل ميگذارد؟و نيز خداوند ميداند كه نوع انسان، براي بقاي خود، به مرد و زن نيازمند است و هر انساني را از اين دو آفريد و هيچ زماني نبوده است كه خلق انسان در يكي از اين دو منحصر باشد؛ يعني همه انسانها در يك زمان مرد باشند يا همگي زن باشند.خداوند، ميداند كه مردم، نيازمند كساني هستند كه ذوق صنعت و استعداد دارند، چنانكه به افراد قوي و شجاع نيازمند هستند و تاجراني كه دوست دارند اموال جمع كنند تا ارزاق و نيازهاي مردم را از شهري به شهر ديگر ببرند. سپس خداوند، همه آنان را آفريد.وجود امام عادل و معصومي ـ كه عالم است به آن چه كه خداوند از خلقت او اراده كرده است و در اجراي امرش از سرزنش سرزنش كنندگان، هراسي ندارد ـ از واجبترين و لازمترين امور است. وجود امام از وجود نجّار و بنّا و شاعر مهمتر است.بايستي خداوند، كسي را بيافريند كه مستحق امامت باشد، چنان كه خداوند، كساني را آفريد كه مستحقّ مباشرت به صنعتها و حرفهها و علوم و تجارت و جنگ و دعوت به خير و محبت مرد و رحم كردن بر ضعيفان و آموختن آداب و غيره باشند.از اينها، سرّ غيبت و ظهور را ميتوان فهميد و اين كه وجود امام لطف است و تصرف او لطف ديگري است، چنان كه در هر امّتي، گروهي هستند كه براي انواع حرفهها و مناصب، استعداد و آمادگي دارند و اگر محيط براي تحصيل كمال مناسب باشد، و مشغول به شغل و حرفه خود شوند، اين استعداد و آمادگي نمايان ميشود و در غير اين صورت، استعداد، خاموش ميگردد.مرجع استدلال هشام بن حكم، لطف و عنايت است كه با استقراء و تتبّع افعال خداوند، ثابت ميشود.36ب) شيخ صدوق از علي بن موسي الرضا عليهالسلام نقل ميكند كه حضرت امام رضا عليهالسلام فرمود:اگر كسي بگويد: «چرا خداوند، شناخت رسولان و اقرار به آنان و اذعان به اطاعت از آنان را واجب كرد؟»، در پاسخ ميگوييم، از آن جا كه در آفرينش و قواي انسانها، چيزي نبود كه با آن به مصالح خود پيببرند و آنها را كامل كنند و خودِ صانع متعال هم ديده نميشود و ضعف و عجز آنان هم نسبت به ادراك خداوند ظاهر است، به ناچار، بايستي بين خداوند و مردم، فرستادهاي معصوم باشد تا امر و نهي و ادب خداوند را به آنان برساند و مردم را به آن چه كه با آن، منافعشان احراز ميشود و زيانها دفع ميگردد، آگاه كند؛ زيرا، در خلقت و آفرينش مردم، چيزي نيست كه با آن، نيازها و سودها و زيانهاي خود را بشناسند.اگر شناخت و اطاعت رسولان، بر آنان واجب نباشد، آمدن رسول براي آنان سودي ندارد و نيازها برطرف نميشود و آمدن رسولان، بيهوده است؛ چون، آمدنشان سود و مصلحتي نداشت و اين كار، از صفات حكيمي كه تمام كارها را با اتقان و استحكام انجام ميدهد، به دور است.37ج) سيد رضي در نهجالبلاغه از حضرت علي عليهالسلام نقل ميكند كه حضرت فرمود:و پيامبراناش را در ميان مرد برانگيخت و پشت سر هم، رسولان خود را به سوي آنان گسيل ساخت تا پيمان فطرت را از آنان مطالبه كنند و نعمتهاي فراموش شده را به آنان يادشان آورند و با تبليغ فرمانهاي الهي، حجت را بر آنان تمام كنند. گنجهاي پنهاني عقلها را براي آنان آشكار سازند و آيات قدرت خداوند را به آنان بنمايانند، آياتي همانند سقف آسمان كه بر فراز آنان، برپا داشته شده است، گهواره زمين كه زير پاي آنان گسترده شده است، وسايل زندگي و معيشتي كه به آنان حيات ميدهد، اجلهايي كه دست آنان را از اين دنيا كوتاه ميكند، رنجهايي كه آنان را پير ميكند و اتّفاقاتي كه پيدرپي، بر آنان وارد ميشود.خداوند، هرگز، بندگاناش را از پيامبران مرسل يا كتابهاي آسماني و يا دليلهاي لازم و يا راههاي ايستا، خالي نگذاشته است، رسولاني كه با كمي شمارشان، در انجام دادن وظيفه خود كوتاهي نكردهاند.38د) شيخ صدوق از هشام بن حكم نقل ميكند كه زنديقي از امام صادق عليهالسلام پرسيد: «چهگونه انبيا و رسولان را ثابت ميكني؟». امام فرمود:ما، زماني كه ثابت كنيم، خالق و صانعي داريم كه از ما و تمامي مخلوقات، برتر است و امكان ندارد مخلوقات خداوند، آن صانع و حكيم را ببينند، او را لمس كنند، با او مستقيما در ارتباط باشند، پس ثابت ميشود كه خداوند در ميان مخلوقات خود، سفيراني دارد كه انسانها را به مصالح و منافع و آن چه كه عامل بقا، و ترك آن، موجب فنا و نيستي است، راهنمايي ميكند. سپس ثابت ميشود كه از جانب خداوند، در ميان خلق، امر كنندگان و نهي كنندگاني هستند. بنابراين، ثابت ميشود كه خداوند، راههايي دارد كه همان انبيا و برگزيدگان خلق و حكيمان، و مؤدّبان به حكمت و برانگيختگان از روي حكمت است كه با مردم در احوالاتشان شريك و همسان نيستند، هر چند در آفرينش و تركيب، از يك سنخ هستند. ايشان، از سوي خداوند، با حكمت و دلايل و برهانها و معجزاتي مانند: زنده كردن مردگان، شفا دادن نابينايان و پيسي گرفتگان، مويَّد ميشوند. بنابراين، هيچگاه، زمين، از حجتي كه علمي داشته باشد كه بر صدق گفتههاي رسول و وجوب عدالتاش دلالت دارد، خالي نيست.39علامه شعراني، در ذيل «لو لم يكن حكيما لجاز ان يخلق الخلق عبثا؛ اگر خداوند، حكيم نبود، امكان داشت كه مخلوقات، بيهوده آفريده شوند.»، ميگويد:وجوب لطف بر خداوند، از اصولي است كه در مذهب ما، ثابت شده است. لطف، عبارت است از فعلي كه بنده را به طاعت نزديك ميكند و از گناه و معصيت دور ميگرداند. اثبات نبوّت و امامت، بر آن بنا شده است و اگر لطف نبود، ممكن بود امر تشريع به مردم واگذار شود تا در معاملات و سياستهاي خود هر حكمي را كه ميخواهند وضع كنند و يقينا، امر به آنها واگذار نشده است.هشام بن حكم، در وجوب نصب امام، به قاعده لطف استدلال كرد. اين را در داستان ايشان با عمروبن عبيد و شامي در محضر امام صادق عليهالسلام خواهد آمد.علامه مجلسي، در بحارالأنوار، حديثي آورده است كه فوايد فراواني دارد. و ما، تبركا آن را نقل ميكنيم. حديث، از پيامبر اكرم صلياللهعليهوآله است.پيامبر اكرم صلياللهعليهوآله فرمود:خداوند فرموده است: «كسي كه به وليّ من اهانت كند، با من اعلان جنگ كرده است و من، در هيچ امري كه انجام ميدهم، ترديد ندارم، آن گونه كه در قبضِ روح مؤمن، مردد هستم. مؤمن، از مرگ كراهت دارد و من نيز از او ناراحت كردن كراهت دارم، ولي از انجام دادن آن ناچارم. بنده من، با چيزي به اندازه انجام دادن واجبات به من نزديك نميشود. پيوسته، تضرع و زاري ميكند به سوي من، تا اين كه او را دوست داشته باشم. هر كس را كه دوست داشته باشم، براي او گوش و چشم و دست ميشوم. اگر مرا بخواند، او را اجابت ميكنم و اگر از من چيزي بخواهد، به او عطا ميكنم. و از ميان بندگان مؤمن من، كساني هستند كه از عبادت يك باب ميخواهند، پس او را از آن بر حذر دارم تا عُجب بر او وارد نشود و او را فاسد نگرداند.از ميان بندگان من، كساني هستند كه ايمانشان فقط با فقر اصلاح ميشود و اگر او را غني و بينياز گردانم، بينيازي، او را فاسد ميكند.نيز از ميان بندگان من، كساني هستند كه ايمانشان فقط با غنا و ثروت اصلاح ميشود و اگر او را فقير گردانم، فقر، او را فاسد ميكند.ايمان برخي از بندگان من، فقط با بيماري اصلاح ميشود و اگر بدناش سالم باشد، فاسد ميشود.برخي از بندگان من، كساني هستند كه ايمانشان جز با صحّت و سلامت بدن، اصلاح نميشود و اگر او را مريض كنم، فاسد ميشود.همانا، من، بندگانام را با آگاهي از دلهاي آنان، تدبير ميكنم و من، عليم و خبير هستم.».ما، در هر چيز، عنايت خداوند تعالي را مشاهده ميكنيم و حتّي خداوند، كار پشه و مورچه و موجودات كوچكتر از آنها را مهمل نگذاشته است و نيازهاي آنها را برآورده كرده است. پس به طريق اَوّلي، بايستي خداوند، نسبت به انسان، بويژه نفس او، عنايت و توجّه داشته باشد.گفتهاند: «احكام شرعي، لطف هستند در واجبات عقلي»40؛ زيرا، آن چه را كه انسان با عقل خود، حُسْن و يا قبحاش را ميداند، در آن، از شرع بينياز نيست. شرع، بايد باشد تا او را به فرمانبرداري از حكم عقل وادارد، آن هنگام كه به ثواب و عقاب اخروي، آگاه شود.41در كتاب العقائد الحقّة پس از ذكر روايت هشام بن حكم و يونس بن يعقوب از امام صادق عليهالسلام آمده است:از اين دو روايت، چنين استفاده ميشود كه پس از اثبات اين كه براي ما آفريننده و صانع حكيمي است و به حال خود رها كردن آفريدگان خلاف حكمت خدا است، پس به ناچار، بايستي آنان را به سوي كمال راهنمايي كند و از آن جا كه آنان نميتوانند خداوند را ببينند، بايستي سفيراني باشد كه از براي بندگان، راهي به سوي خدا باشند و خلق را به مصالح و منافع و آن چه كه بقاي بشريت در آن و ترك آن موجب فنا و نيستي است، راهنمايي و هدايت كنند. اگر چه سفيران در خلقت و تركيب، با ساير انسانها يكسان هستند، ولي آنان، مؤدّب به حكمتاند و با مردم، در كمالات يكسان و شريك نيستند؛ زيرا، در غير اين صورت، نيازمند به غيرند. اين مسئله به يك زمان خاص اختصاص ندارد، بلكه وجود حجّت در هر عصر و زماني، با وجود نبي يا وصيّ، لازم و ضروري و بايسته است. استدلال متكلّمان، به آن چه كه ذكر شد، برميگردد.42برخي از روايات هم بر لوازم قاعده لطف دلالت دارند. اگرچه اين اخبار فراواناند، ولي ما تنها به برخي از آنها اشاره ميكنيم. آنها، رواياتي است كه اشاره دارد بر اين كه با آمدن رسولان و بعثت انبيا، حجّت، تمام ميشود.1ـ عياشي، از عبدالله بن سنان نقل ميكند كه از امام صادق عليهالسلام درباره آيه شريف «لو شاء ربك لجعل الناس أمة واحدة و لايزالون مختلفين إلاّ من رحم ربك»،43 پرسيده شد. حضرت فرمود: «آنان يك امّت بودند، پس خداوند، پيامبران را بر انگيخت تا حجّت را بر آنان تمام گرداند.»442ـ حضرت علي عليهالسلام در يكي از خطبههاي خود فرمود:... كسي كه بندگان را براي عبادت خود آفريد و مردم را با قدرتي كه در آنان نهاد، بر فرمانبرداري خود توانا ساخت و عذر آنان را، با آمدن حجتها، از دستشان گرفت. پس هر كس هلاك شود و هر كس نجات يابد، با دليل و بينه است. فضل، ابتدايش و ادامهاش، از آنِ خدا است.453ـ امام صادق عليهالسلام از پدر بزرگوار نقل ميكند كه پيامبر اكرم صلياللهعليهوآله فرمود:... و علو و برترياش، آشكار، و از ميان خلقاش، پنهان گشت و فرستادگاناش را به سوي خلايق برانگيخت تا حجتي بر خلقاش باشند، تا فرستادگان او، گواهان بر خلق باشند. در ميان مردم، پيامبراني كه بشارت دهنده و بيم دهنده هستند، برانگيخت تا هر كس هلاك ميشود و يا كسي كه زنده (راهنمايي) ميشود، از روي بيّنه و دليل باشد، تا اين كه بندگان در باره آن چه كه از پروردگارش نميدانند، تعقّل كنند و پس از آن كه انكارش كردهاند، به ربوبيتاش بشناسند و يگانگي ذات الهي را بپذيرند، پس از آن كه شرك ورزيدند.464ـ ابي بصير ميگويد: فردي از امام صادق عليهالسلام پرسيد: «چرا خداوند، انبيا و رسولان را به سوي مردم برانگيخت؟». امام فرمود:براي آن كه مردم، پس از آمدن رسولان، حجتي بر خداوند نداشته باشند و نگويند: «نويد دهنده و بيمدهندهاي نزد ما نيامد.»! نيز انبيا آمدند تا حجّت خداوند بر مردم باشند.آيا نشنيدهاي كه خداوند تبارك و تعالي ـ به حكايت از نگهبانان جهنّم و احتجاج آنان بر جهنميان ـ ميفرمايد: «آيا بيمدهندهاي نزد شما نيامد؟». گفتند: «آري! بيمدهندهاي آمد، ولي او را تكذيب كرديم و گفتيم، خداوند چيزي نفرستاده است و شما در گمراهي بزرگي هستيد.».475ـ ابي بصير از امام صادق عليهالسلام نقل كرده است كه حضرت فرمود:همانا، خداوند، عادل است و رسولان را برانگيخت تا مردم را به ايمان به خدا فرا خوانند و هيچ كس را به كفر دعوت نكنند.گفتم: «مردي، كافر است و كفر او، نزد خداوند ثابت شده است، پس خداوند او را از كفر به ايمان منتقل ميكند؟».امام فرمود: «خداوند، عزّوجل، انسان را بر فطرتي آفريده است كه آنان، نه ايمان به شريعتي داشتند و نه كافر و منكر خدا بودند. سپس خداوند، رسولان را به سوي آنان برانگيخت تا مردم را به ايمان به خدا فراخوانند، در حالي كه آنان، حجّتي از سوي خدا بر مردم بودند. از آنان، گروهي بودند كه خداوند هدايتشان كرد و گروهي بود كه خداوند آنان را هدايت نكرد.».486ـ طيار ميگويد: امام صادق عليهالسلام در تفسير آيه «خداوند، پس از آن كه قومي را هدايت كرد، گمراه نميكند، مگر آن چه وسيله پرهيزكاري است، براي ايشان بيان كند»،49 فرمود:يعني تا آن چه را كه او را خشنود ميكند و آن چه را كه او را خشمگين ميكند، به آنان بشناساند.و در تفسير آيه «راه خلافكاري و تقوا را به نفس بشر الهام كرد»50 و در تفسير «ما، راه را به انسان نمايانديم، او يا سپاسگزار شود و يا ناسپاس گردد» فرمود: آن را به او شناسانديم. اگر ميخواهد، آن را بگيرد و اگر ميخواهد، آن را ترك كند و... .51ملا صالح مازندراني در شرح اين حديث ميگويد:از الطاف خداوند بر ما، اين است كه با نعمت هدايت بر ما منّت نهاد و قبول آن را شكر و ترك آن را كفر قرار داد. پاك و منزّه است خداوند و چهقدر شأن او بالا و امتنان او بزرگ است.527ـ ابن طيار از امام صادق عليهالسلام نقل كرد كه امام فرمود: «خداوند، با آن چه كه به مردم داد و به آنان شناساند، احتجاج كرد»53ملا صالح مازندراني در شرح «بما آتاهم» ميگويد:مراد از آنها حجّتهاي باطني، يعني عقل و قدرت و علم و غير اينها است. و مراد از «عرّفهم» حجّتهاي ظاهري از جمله ارسال انبيا و نصب اوصيا و فرستادن كتاب است. مقصود، آن است كه خداوند، حجّت ظاهري و باطني خود را بر مردم كامل كرد.548ـ عبدالأعلي بن اعين گفت: از اباعبدالله عليهالسلام پرسيدم: «اگر كسي چيزي را نشناسد، آيا براي آن مؤاخذه ميشود و مسئوليّتي دارد؟». امام فرمود: «نه.».55و در شرح كافي است كه:فعل «يُعرِّف» مجهول است؛ يعني، كسي كه خدا چيزي از معارف و احكام را به وسيله ارسال رسولان و انزال، به او نشناساند... در آن، دلالت واضحي است بر اين كه هر كس كه دعوت به او نرسد و از آنان پيروي نكند، اصلاً، تكليف به او تعلُّق نميگيرد.569ـ بخش ديگر، اخباري است كه دلالت دارد بر اين كه زمين از حجّت خالي نيست.امام هفتم فرمود: «حجت خدا بر خلقاش به دست نميآيد و محقّق نميشود، مگر با وجود امامي كه شناخته شود.».57و مثل همين روايت با طريقهاي متعددي از علي بن موسي الرضا عليهالسلام روايت شده است.امام صادق عليهالسلام هم فرمودند:همانا، هيچ گاه زمين از امام خالي نيست؛ براي آن كه اگر مؤمنان چيزي (در اصول يا و فروع دين) افزودند، آنها را ردّ كنند و اگر چيزي كم كردند، براي آنها كامل كنند.58نيز امام صادق عليهالسلام فرمودند:همواره، در زمين، حجّتي است كه حلال و حرام را به مردم شناساند و مردم را به راه خدا فرا خواند.59امام باقر يا امام صادق عليهماالسلام ميفرمايند:خداوند، زمين را بدون عالِم وا نميگذارد و اگر چنين نميكرد، حق از باطل شناخته نميشد.60امام صادق عليهالسلام ميفرمايد:خداوند، برتر و بزرگتر از آن است كه زمين را بدون امام عادل رها كند.61ملا صالح مازندراني در ذيل اين روايت ميگويد:او، حجّت خدا بر خلق است، چنانكه خداوند فرمود: «تا مردم بر خداوند حجتي نداشته باشند.».اماميه، بر لزوم و وجوب وجود امام از سوي خداوند، علاوه بر آيات و رواياتي كه از طرق عامه و خاصه رسيده و از لحاظ معنا متواترند، به اين دليل استناد ميكند كه اگر خلق، رييس قادري داشته باشند كه آنان را از محظورات منع كند و به واجبات برانگيزد، در اين صورت، خلق، به فرمانبرداري نزديكتر و از گناه و معاصي دورتر ميشود، از زماني كه امامي نباشد. و لطف بر خدا واجب است، [پس خداوند چنين كرده است].مخالفان، بر اماميه اعتراض كردهاند كه امام، زماني لطف واجب است كه بتواند از قبايح نهي كند و بر اجراي احكام قادر باشد و پرچم اسلام را بالا ببرد و اين، در نزد شما، لازم نيست. پس آن امامي كه شما وجوبش را ادعا ميكنيد، لطف نيست و آن را كه لطف است، واجب نميدانيد.اماميه پاسخ ميگويد كه وجود امام، لطف است، چه تصرّف كند و چه تصرّف نكند. از حضرت علي عليهالسلام نقل شده است كه فرمود: «زمين، از حجّتي كه براي خدا قيام كند خالي نميماند تا حجّتها و دلايل روشن خداوند، باطل نشوند، چه آن حجّت ظاهر باشد يا پنهان.».تصرّف ظاهري امام، لطف ديگري است. حق، آن است كه وجود رييس عالِم و عادل كه تصرّف كننده هم باشد، لطفي از جانب خدا براي بندگاناش است و عدم تصرّف امام، به خاطر بدي اخلاق و منش مردم است. چنانكه براي مثال ميتوان گفت، نهي از نوشيدن مشروب، لطفي است كه از خداوند صادر شده است و عدم قبول آن، از جانب بنده است.علاوه بر آن چه گذشت، ما نميپذيريم كه امام تصرّفي نداشته باشد؛ زيرا، امام، در نوع انسان، تصرّفات عجيبي دارد و نيز در عالم امكان، تدبيراتي هست كه تنها، كسي كه چشم سالم و سرشت پاكي داشته باشد، آنها را مشاهده ميكند.62حاصل سخن اين كه عقل و فطرت و كتاب و سنّت، بر قاعده لطف، به آن معنايي كه ذكر شد، دلالت دارد و نبايد در آن ترديد كرد.از آن چه ذكر شد صحّت كلام فاضل طالقاني روشن ميشود كه در شروع بحث گفته است: «ادلّه چهارگانه بر وجوب و لزوم لطف، دلالت دارد.»؛ زيرا، آيات فراواني بر آن دلالت ميكند. مانند آياتي كه بر حكيم بودن خداوند دلالت دارد و اين كه خداوند، حجتاش را بر خلقاش تمام كرده و هيچ عذري براي آنان باقي نگذاشته است؛ چرا كه خداوند، از عبث و بيهوده كاري منزَّه است و آسمان و زمين و آن چه را ميان اين دو قرار دارد، باطل و بيهوده نيافريد و خداي تعالي نسبت به بندگاناش محسن و لطيف (مهربان) است: «خداوند، نعمتهاي خود را بر شما گسترده و افزون ساخت»63.احاديث و ادعيهاي كه در اين باره وجود دارد، قابل شمارش نيستند و تنها صحيفه كامله براي آن كفايت ميكند.اجماع اماميه و ضرورت مذهب امامان هم از كلمات آنان، ظاهر و روشن است.دليل عقلي هم كاشف آن است.بنابراين، مجالي براي تأمّل و شك در قاعده لطف باقي نميماند. اگرچه برخي از فقيهان در بعضي از ويژگيهاي اين قاعده، نامفهوم سخن گفتهاند و مطلب را خوب بيان نفرمودهاند، ولي اين كار، به اصل مطلب ضرري نميرساند؛ زيرا، در كتابهاي اصولي و فقهي، بر ثبوت قاعده لطف، اتّفاق شده است و تأمّل و ترديدي كه از بعضي نقل شده است، ناشي از كمي تأمل و سرعت در نظر دادن است.64قاعده لطف و مصاديق آناين قاعده، يك قاعده تام است كه در موارد فراواني جريان دارد و هر آنچه را كه در رساندن خلق به كمالي كه سزاوار آناند، دخيل است، در بر ميگيرد.اين موارد عبارت است از:1ـ تكليف؛2ـ بعثت و ارسال رسولان؛3ـ اقامه بيّنه و معجزات؛4ـ عصمت و كمال نبي و رسول؛5ـ نصب امامي كه حافظ و معصوم باشد؛6ـ قبول توبه؛ خداوند تبارك و تعالي فرمود: پس بگو: «درود بر شما! خداوند بر خودش رحمت را واجب كرد».657ـ اجابت دعاي درماندگان؛ خداوند فرمود: «خدايان شما بهتر است يا كسي كه دعاي مضطر و درمانده را به اجابت ميرساند و گرفتاريها را بر طرف ميكند؟».668ـ برطرف كردن حوايج مشروع؛ در كتاب كاشف الاسرار اين نكته آمده است.9ـ ياري انبيا و اوليا براي تثبيت و به ثمر رساندن آرمان و خواستههايشان، در تاريخ انبيا، چنين مواردي مشاهده شده است. در واقع، غلبه و پيروزي با ايشان است هر چند در ظاهر كشته شوند و يا طرد شوند. خداوند در قرآن ميفرمايد:كساني كه با خدا و رسولاش دشمني ميكنند، خوارترين افرادند. خداوند، چنين مقرّر داشته كه من و رسولانام پيروز شويم؛ زيرا، خداوند، قوي و شكستناپذير است.6710ـ پاداشها و مجازات اخروي؛ خداوند ميفرمايد:خداوند، بر خودش رحمت را نوشته و حتمي كرده است. سپس شما را در روز قيامت ـ كه هيچ شك و ترديدي در آن نيست ـ گرد خواهد آورد.68حتي برخي از بزرگان شيعه. مانند شيخ طوسي، علاّمه حلّي، فخرالمحققين و شهيد اول و شهيد ثاني، به عقلي بودن وجوب امر به معروف و نهي از منكر معتقد شدهاند. و براي اثبات آن به قاعده لطف استناد نمودهاند.شهيد ثاني گفته است:«اما دليل بروجوب امر به معروف و نهي از منكر، آن است كه اين دو، لطف است و اين، مقتضاي عدل الهي است. و شايد بهتر است چنين گفته شود، همانگونه كه حكمت خداوند اقتضا ميكند كه فرستادن رسولان، تكليف، وعده، بيم دادن، بشارت دادن، نصب اوليا و اوصيا، لازم است تا غرض از خلقت انسان ـ كه همان نزديك شدن بندگان به مصالح و كمالاتشان و دور شدن آنان از فساد است ـ تمام شود؛ چرا كه اين امور در اتمام و تحقّق غرض، مؤثّر است، نيز اين حكمت، اقتضا ميكند كه هر حكيمي كه در نزديك كردن بندگان به مصالح و دور كردن آنان از مفاسد و هلاكت مؤثّر است، بيابند؛ چرا كه ملاك و معيار ـ كه همان حكمت است ـ عموميّت دارد. از جمله مواردي كه در تحقّق اين غرض دخالت تام و تمام دارند، امر به معروف و نهي از منكر است. بنابراين، به حكم قاعده لطف، اين مورد، لازم است.آيا نميبيني كه عقل زشت ميشمرد كار كسي را كه ميبيند يكي از بستگاناش يا ديگري، با آگاهي كامل و از روي عمد، كاري ميكند تا خودش را هلاك كند و ميتواند او را از اين كار باز دارد، ولي نهي نميكند، بلكه تنها به او مينگرد و ميبيند تا اهلاش يا همسايهاش يا دوستاش يا... هلاك شود؟اين، به خاطر وجوب نهي از منكر، از جهت حكمت است و از اين رو است كه او را محكوم و مستحق مذمت ميدانند. آيا نميبيني كه مسئوليّت مديران و وزرا از اين رو است كه آنان ميتوانند به مصالح، امر كنند و از مفاسد و ضررها، نهي؟پس اگر اعضاي وزارت يا مؤسّسات، در آن معروف، مسامحه كنند و يا اين كه مرتكب منكراتي مانند رشوه شوند، ولي اين مدير يا وزير، نسبت به آنان تسامح كند و كاري با آنان نداشته باشد، نزد مردم مسئول شمرده ميشود و مستحق مذمت و عقوبت است؟اين، به خاطر آن است كه امر به معروف و نهي از منكر و نظارت در زمان تمكّن و قدرت، واجب است.از آن چه ذكر شد، اشكال كلام صاحب جواهر در ردّ وجوب عقلي روشن ميشود. ايشان، با استناد به اين كه عقل نميتواند به اين نكته دست يابد آن گونه كه ذمّ و عقاب بر آن مترتب شود. از نظر ايشان، عقل ميتواند رجحان آن را در يابد و نه وجوباش را.69اشكال نشود كه اگر امر به معروف و نهي از منكر، واجب عقلي باشد، هيچ معروفي ترك و هيچ منكري واقع نميشود. در نتيجه، خداوند، مخلّ به واجب است و چون دو قسم لازم، باطل است، مقدّم و ملزوم (واجب عقلي بودن امر به معروف و نهي از منكر) هم باطل است.بيان شرطيّت ـ اگرحقيقت امر به معروف، اجبار به انجام دادن معروف و حقيقت نهي از منكر، منع و بازداري از آن باشد، پس اگر اين دو واجب عقلي باشند، بر خداوند واجب است؛ زيرا، هر آن چه كه واجب عقلي است، بر كسي واجب است كه وجوب در حق او حاصل ميشود. پس بر خداوند واجب است كه انسان را به معروف وادارد و از منكر باز دارد يا اين دو را انجام دهد و معروفي، ترك و منكري، واقع نشود كه در اين صورت، الجا و اجبار لازم ميآيد يا اين كه اين دو را انجام ندهد كه در اين صورت، خداوند، به واجب اخلال كرده و آن را ترك كرده است.70زير، ميگوييم، وجوب امر به معروف و نهي از منكر، با ملاك قاعده لطف، بيشتر از وجوب بعثت انبيا با همين ملاك نيست. پس چنانكه در بعثت، لازم است كه اختيار انسان محفوظ باشد ـ زيرا، غرض آن است كه انسان با اختيار خود و نه با اجبار، به كمالي كه سزاوار آن است برسد ـ در امر به معروف هم لازم است، اختيار، محفوظ بماند؛ زيرا، در غير اين صورت، نقض غرض ميشود.بنابراين، وجوب امر به معروف و نهي از منكر، جز در برخي از مراتباش، همانند امر به واجبات شرعي و عقلي و نهي از منكرات عقلي و شرعي ـ در حقِّ خداوند واجب نيست. پس، از وجوب عقلي امر به معروف و نهي از منكر، اجبار پيش نميآيد؛ زيرا، مراتب ديگري مانند اجبار بر انجام دادن معروف و ترك منكر، انجام و اعمال نميشود.از آن چه ذكر شد، روشن ميشود كه انكار وجوب امر به معروف و نهي از منكر در حق خداوند، ضرورتي ندارد، چنانكه از كلام شهيد ثاني معلوم ميشود، ايشان، پس از تصريح به اين كه امر به معروف و نهي از منكر با استناد به قاعده لطف، واجب عقلي است، ميگويد:شهيد ثاني ميگويد:و از وجوب عقلي آن دو، لازم نميآيد كه امر به معروف و نهي از منكر، بر خداوند واجب باشند، آن هم وجوبي كه از آن خلاف واقع لازم بيايد، اگر خداوند به آن واجب قيام كرده باشد و يا اين كه اگر قيام به آن واجب نكند، اخلاق خداوند به حكمتاش لازم بيايد؛ چون، قيام خداوند به آن واجب، بر اين وجهي كه بر انسان واجب است، مستلزم و ناچار كردن بنده است و البته، اين، در تكليف، ممتنع است.نيز جايز است كه چيز واجب، به خاطر اختلاف در محلهايش اختلاف پيدا كنند: مخصوصا در صورتي كه مانع ظاهر شود.تا آن چه در حق خداوند واجب است، بيم دادن و رساندن انسانها بر مخالفت كردن با تكاليف است؛ براي آن كه تكليف، باطل نشود و البته خداوند، اين واجب را انجام داده است.71مصاديق معلوم و مشكوكواضح و روشن است كه هر قاعدهاي از قاعدههاي مورد پذيرش، صغراهاي معلومي دارد و صغراهاي مشكوكي.باز روشن است كه قاعده، هر چند محكم و متقن، خالي از موارد و مصاديق مشكوكي نيست. پس لازم است كه فقط در موارد معلوم، آن قاعده را اخذ كنيم، نه در موارد مشكوك. براي نمونه، حُسْنِ عدل هم از نظر عقل و هم از نظر شرعي، از قواعد مسلّم است، با اين حال، چه بسا در صدق آن بر برخي از موارد و مصاديق، به خاطر عارض شدن جهتهاي مختلف، ترديد باشد. بنابراين، در اين صورت، بايستي در آن موارد، از مصالحه و تسالم، بهره برد، ولي با اين حال، اين مسئله، به صحت قاعده حُسْنِ عدل ضرري نميرساند.درباره قاعده لطف هم اذعان ميداريم كه ترديد در انطباق قاعده لطف بر برخي از مصاديق، به صحت و كلّي بودن محتواي آن، زياني نميرساند. محتواي كلّي اين قاعده، لزوم لطف در آن چيزهايي است كه انسان، براي رسيدن به كمال خود، نيازمند است. اين لطف، امري تخلّفناپذير است؛ زيرا، در غير اين صورت، خلاف فرض حكيم بودن خداوند و اتّصاف خداوند به كمال و حكمت، لازم ميآيد.آري، ميتوان در يك مورد مناقشه كرد و آن، اين كه اين مورد، از موارد آن كلّي نيست يا اين كه ثابت نشده است و اين، موجب نميشود كه در موردي كه يقين داريم از مصاديق آن قاعده است، اشكال شود.نيز قاعده اصلح، بر حسب محتواي كلّي آن، يك قاعده كلّي است و شك در برخي از موارد آن، به صحت اين قاعده زياني نميرساند، زيرا، بازگشت اين شك، به آن موردي است كه بدانيم «آيا از تمام جهات، بدون مزاحمت يك جهت قويتر از آن، اصلح است يا اين كه اينچنين نيست؟».محقق لاهيجي گفته است:اگر اصلح (مصلحت اتمّ) مانعي نداشته و دليل وجودش محقَّق باشد، خودداري از اصلح و افاضه غيراصلح، ممتنع است؛ زيرا، ترجيح مرجوحِ است و بازگشت آن، رجحان چيزي بر ديگري است بدون ترجيح دهنده! پس صغراي اين قاعده، هر اصلحي نيست، حتّي آن اصلحي كه مانعي داشته باشد، بلكه صغراي آن، اصلح خاصّي است كه مانعي نداشته و انگيزه وداعي هم موجود باشد. با اين تقييد و مشروط كردن، روشن ميشود كه ايرادهايي كه بر قاعده اصلح وارد ميشود، از كمي تدبر و انديشه در حدود اين قاعده است.721. دلائل الصدق، ج 2، 25 - 23.
2. الميزان، ج 7، ص 25.
3. آل عمران: 156.
4. شوري، 20-19.
5. الميزان، ج 18، ص 40.
6. الليل: 12.
7. دلائلالصدق، ج 2، ص 25 - 23.
8. طه: 50.
9. الميزان، ج 2، ص 135.
10. بقره: 213.
11. الميزان، ج 2، ص 135.
12. نحل: 9.
13. الميزان، ج 12، ص 224-226.
14. حديد: 25.
15. الميزان، ج 19، ص 196.
16. نساء، 165.
17. الميزان، ج 5، ص 148.
18. طه: 134.
19. الميزان، ج 14، ص 260-261.
20. اسراء: 15.
21. الميزان، ج 13، ص 60.
22. توبه: 70.
23. اللوامع الإلهية، ص 152.
24. انعام: 130.
25. انعام: 131.
26. انعام: 132.
27. زمر: 71.
28. ملك، 8-11.
29. فاطر: 37.
30. الميزان، ج 17، ص 49.
31. مائده: 19.
32. فرقان: 52.
33. الميزان، ج 15، ص 247.
34. بحارالأنوار، ج 11، ص 37.
35. الكافي، ج 1، ص 169.
36. شرح اصول الكافي، ج 5، ص 109-110.
37. بحارالأنوار، ج 11، ص 40.
38. بحارالأنوار، ج 11، ص 60-61.
39. بحارالأنوار، ج 11، ص 29 ـ 30.
40. محقق لاهيجي در توضيح اين مطلب ميفرمايد: هرگاه مكلّف بر عبادات شرعي، از جمله نماز، روزه و غيره، مواظب باشد، لامحاله به عمل كردن به مقتضيات واجبات عقلي، مثل تحصيل معرفت و مراعات حقوق و استعمال عدل و... نزديكتر ميشود. (گوهر مراد، ص 250).
41. شرح الكافي، ج 5، ص 79.
42. العقائد الحقة، ص 10 - 11.
43. و اگر خدا ميخواست، مردم را به صورت يك امت واحده قرار ميداد. پيوسته، مردم، در اختلاف هستند، مگر كساني را كه خداي تو به آنان رحم كند.
44. بحارالأنوار، ج 11، ص 31.
45. توحيد، صدوق، ص 32.
46. توحيد، صدوق، ص 44.
47. بحارالأنوار، ج 11، ص 39.
48. بحارالأنوار، ج 11، ص 40.
49. توبه: 115.
50. شمس: 8 .
51. الكافي، ج 1، ص 163.
52. شرح الكافي، ج 5، ص 67.
53. الكافي، ج 1، ص 162.
54. شرح الكافي، ج 5، ص 59.
55. الكافي، ج 1، ص 164.
56. شرح الكافي، ج 5، ص 76.
57. الكافي، ج 1، ص 177.
58. همان، ص 177.
59. همان، ص 178.
60. الكافي، ج 1، ص 178.
61. همان.
62. شرح اصول الكافي، ج 5، ص 151-152.
63. لقمان: 20.
64. كاشف الاسرار، ص 53.
65. انعام: 54.
66. نحل: 62.
67. مجادله: 20-21.
68. انعام: 12.
69. جواهر الكلام، ج 21، ص 359.
70. مختلف الشيعة، 158.
71. شرح لمعه، ج 1، ص 192، چاپ قديم.
72. سرمايه ايمان، ص 81.