قاعده لطف (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قاعده لطف (2) - نسخه متنی

سید محسن خرازی؛ مترجم: ب‍ه‍روز محمدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





قاعده لطف (2)

اشاره

هدف از اين نوشتار، اثبات لزوم وجود امام از باب قاعده لطف است. از اين رو، نويسنده لازم دانست كه در آغاز، لزوم اين قاعده را از راه عقل و نقل ثابت كند.

در بخش نخست از مقاله ـ كه در شماره قبل چاپ شد ـ به ادلّه عقلي قاعده لطف پرداخته شد و در اين شماره، ادلّه نقلي قاعده لطف بررسي مي‏شود.

در ادامه، نويسنده، موارد و مصاديق قاعده لطف را بر مي‏شمارد و مي‏گويد، «امامت»، مصداق بارز آن است. در پايان مقاله، سخن از سؤالات مي‏شود كه در مورد اين قاعده مطرح شده است.

بسياري از اصول و قواعد عقلي، به نحوي، در آيات قرآن و روايات معصومان ذكر شده‏اند، ولي اين آيات و روايات، تنها به كبرا و مبادي و اهداف و لوازم آن اصول عقلي، اشاره دارد و چنين نيست كه مانند كتب استدلالي، مطالب را با چهار شكل استدلال در منطق، بيان كند. به هر حال، كار اين آيات و روايات، ارشاد به حكم عقل و توجه دادن به فطرت است. اين گونه آيات و روايات، فطرت را بيدار مي‏كند و بصيرت عقلي را افزايش مي‏دهد.

مقام نخست ـ آيات

مقام نخست، بر چند قسم است:

الف) آياتي كه در آن‏ها به مبادي قاعده لطف اشاره شده است:

1ـ «كتب ربَّكم علي نفسه الرحمة» پروردگار شما، بر خودش، رحمت را نوشت.

اين آيه شريفه، تصريح دارد بر اين كه رحمت خداوند، از ذات او جدا نيست؛ زيرا، از آن‏جا كه وجود رحمت براي خداوند، فرض ذاتي خداوند است، تخلّف از آن امكان‏پذير نيست، همان‏گونه كه برهان لطف، اقتضاي آن را دارد. گذشت كه مقتضاي كمال ذات و اوصاف خداوند، لطف و رحمت بدون تخلّف او است. در غير اين صورت، امري خلاف فرض در كمال ذات و اوصاف خداوند پيش مي‏آيد كه آن هم محال است.

مفاد اين آيه شريف بيش‏تر از مفاد ديگر آياتي است كه بر رحيميت خداوند دلالت دارند.

در كتاب دلائل الصدق، براي اثبات وجوب نصب امام از سوي خداوند، به اين آيه شريفه استناد شده است. در اين كتاب آمده است:

دوم اين كه نصب امام برخداوند واجب است. بنابر اين، تعيين و انتخاب امام بايد از سوي خداوند باشد. هم قرآن كريم و هم عقل، بر وجوب نصب امام از سوي خداوند دلالت دارند. خداوند فرمود: «كتب ربكم علي نفسه الرحمة». و يقينا، نصب امام، رحمت است.1

اشكال

اگر كسي بگويد: «كتب ربّكم علي نفسِهِ الرحمة» با توجه به صدر آيه، يعني «و إذا جاءك الذين يؤمنون بآياتنا فقل سلام عليكم كتب ربكم علي نفسه الرحمة انّه من عمل منكم سوءا بجهالة ثم تاب من بعده و أصلح فإنّه غفور رحيم» به توبه اختصاص دارد و كلّيّت ندارد، تا اين كه با تقرير ذكر شده، به سبب لطف اشاره كند.

پاسخ

درست است كه منظور آيه، پذيرفتن توبه همراه با اظهار سلام و امان است، ولي آن چه كه اعتبار دارد، عموميّت وارد است و نه خصوصيت و خاص بودن مورد گواه عموميّت آيه «كتب ربكم علي نفسه الرحمة»، آن است كه اين بخش از آيه، در جاها و آيات ديگري آمده است كه لطف اقتضاي آن‏ها را دارد، مانند «قل لمن ما في‏السماوات و ما في الارض قل للّه كتب ربكم علي نفسه الرحمة ليجمعنّكم إلي يوم القيامة لاريب فيه الذين خسروا أنفسهم فهم لايؤمنون»

علامه طباطبايي در الميزان مي‏فرمايد:

... لازمه نوشتن رحمت بر خودش، اين است كه خداوند با جمع كردن آنان در روز قيامت و پاداش دادن اقوال و اعمال‏شان، نعمت خود را بر آنان تمام كند تا اشخاص با ايمان، رستگار، و ديگران، زيانكار گردند؛ چون، رحمت، اقتضاي چنين تفضّلي را دارد. از اين جهت بعد از جمله «كتب ربكم علي نفسه الرحمة» نتيجه گرفت: «ليجمعنّكم الي يوم القيامة لاريب فيه» و اين معنا را با رساترين وجه تأكيد فرمود؛ يعني، هم «لام قسم» و هم «نون تأكيد» را به كار برد و هم فرموده است: «لاريب فيه».

دليلي كه در اين آيه بر معاد اقامه شده است، غير از آن دو دليلي است كه در آيه «و ما خلقنا السماء والأرض و ما بينهما باطلاً ذالك ظن الذين كفروا من النار، أم نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين في الارض أم نجعل المتقين كالفجار» اقامه شده است؛ زيرا، در آيه يكم، از اين راه، حجت اقامه شده است كه فعل خداوند، باطل نيست و در آخر آن، غايت و حكمتي است. و در آيه دوم، از اين راه، حجت اقامه شده است كه يك‏سان داشتن كافر و مؤمن و پرهيزكار و گناهكار، ظلم است و ظلم، سزاوار ساحت مقدس خداوند نيست و چون اين دو، در دنيا جدا نبودند، بايد نشئه ديگري بر پا شود تا از حيث شقاوت و سعادت جدا شوند. بر خلاف اين آيه كه در آن از راه رحمت براي معاد، حجت آمده است.2

علاوه بر آن كه وسعت رحمت خداوند، سبب مي‏شود كه آيه را بر جزئي حمل نكنيم. وسعت رحمت الهي در آيات فراواني مطرح شده است، مانند آيه «و رحمتي وسعت كلّ شي‏ء»3

2ـ «اللّه لطيف لعباده يرزق من يشاء و هوالقوي العزيز من كان يريد حرث الآخرة نزد له في حرثه و من كان يريد حرث الدنيا نؤته منها و ما له في الآخرة من نصيب4»؛ خداوند، نسبت به بندگان خود لطف دارد، هر كس را بخواهد، روزي دهد و او، قوي و شكست‏ناپذير است. كسي كه زراعت آخرت را بخواهد، به او بركت مي‏دهيم و بر حاصل‏اش مي‏افزاييم و آنان كه فقط كشت دنيا را مي‏طلبند، از آن را به آنان مي‏دهيم، امّا در آخرت هيچ نصيبي ندارند.

لطيف يا از لطُفَ است كه به معناي «عالم بودن به دقايق امور» و «آگاه بودن به آن‏ها» ست و يا از لطَفَ است كه به معناي «مدارا و رحمت» است.

علامه طباطبايي در الميزان مي‏فرمايد:

اين آيه شريفه، رازق بودن خدا را نتيجه لطيف و قوي و عزيز بودن او قرار داده است و فرموده، چون خداوند، لطيف به بندگان خويش و قوي و عزيز است، ايشان را رزق مي‏دهد. اين، خود، دلالت دارد بر اين كه مي‏خواهد بفرمايد، خدا، به خاطر اين كه لطيف است، احدي از مخلوقات‏اش، به خاطر اين كه محتاج او است، از او غايب نيست و از پذيرفتن رزق‏اش سر باز نمي‏زند و چون قوي است، احدي او را از رزق دادن، عاجز نمي‏كند و چون عزيز است، هيچ كس، او را از اين كار منع نمي‏كند.

مراد از رزق ـ علاوه بر ماديات ـ موهبت‏هاي معنوي و ديني هم هست كه خداوند بعضي از بندگان خود را كه مي‏خواهد، از آن موهبت برخوردار مي‏سازد. شاهد اين مدّعا آيه بعدي است و براي همين، در ادامه مي‏فرمايد: «الله الذي أنزل الكتاب بالحق والميزان».

حاصل معناي دو آيه، اين است كه خداوند تبارك و تعالي، نسبت به همه بندگان خود لطيف است و صاحب قوّت و عزّت مطلق، و بندگان خود را بر حسب مشيت‏اش روزي مي‏دهد كساني را كه هدف‏شان پاداش آخرت است و براي رسيدن به آن كار مي‏كنند، دنيا را عطا كند و آخرت‏اش را نيز بيش‏تر از آن چه عمل كرده‏اند، مي‏دهد. ولي درباره كساني كه دنيا را مي‏خواهند، فقط دنيا را مي‏دهد و از آخرت بهره و نصيبي نمي‏برند.5

آيه شريف، اين معنا را مي‏رساند كه خداوند تبارك و تعالي، به تمامي امور ريز و درشت و نيازهاي آفريدگان، آگاه است و نسبت به آنان، رحيم، و آفريده‏گان خود را بي‏توجّه به نيازهاي دنيوي و اخروي، رها نمي‏كند، بلكه خداوند، آنان را روزي مي‏رساند و كامل‏شان مي‏كند.

بنابراين از آن جا كه خداوند به دقايق امور و نيازهاي آفريدگان براي رسيدن به كمال آگاه است و از سويي، هيچ بازدارنده‏اي براي او نيست، امور مهمّي، همانند فرستادن رسولان و بعثت انبيا را ـ كه در حيات جامعه انساني دخيل هستند ـ رها نمي‏كند.

با توجّه به آن چه بيان شد، روشن مي‏شود كه مي‏توان همه آياتي را كه بر لطيف بودن و رحيم بودن و يا رئوف بودن خداوند دلالت مي‏كنند، به عنوان گواه اين مطلب ذكر كرد؛ زيرا همه آن‏ها، به اسباب وجود لطف اشاره دارند، همان‏گونه كه برهان عقلي، دلالت دارد بر اين كه مقتضاي عنايت و علم و كمال ذاتي خداوند، فرستادن رسولان و بعثت انبيا است و در غير اين صورت، خلاف فرض علم و كمال خداوند، پيش مي‏آيد.

ب) آياتي كه به غايات لطف اشاره دارد.

روشن است كه هدف از ارسال رسولان و بعثت انبيا، هدايت به راه راست و بيم دادن و بشارت دادن و رفع اختلاف‏ها و اجراي عدالت و قسط است. آيات بي‏شماري، بر اين امور دلالت دارد. ما، در اين جا، به برخي از آن‏ها اشاره مي‏كنيم:

1ـ «إنَّ علينا للهدي»؛ همانا، بر ما است هدايت كردن.6

در كتاب دلائل الصدق7 به اين آيه استدلال شده است.

به هر حال، اين آيه شريفه، از مواردي است كه دلالت دارد بر اين كه هدايت، از جمله صفاتي است كه از ساحت قدسي خداوند، جدايي‏ناپذير است؛ زيرا، با «إنّ علينا» از آن تعبير شده است.

روشن است كه اين الزام، از سوي غير ذات نيست، بلكه الزام ذاتي است كه كمال ذات خداوند اقتضاي آن را دارد. الزام از غيرذات، شايسته خداوند نيست. نيز روشن است كه هدايت، يك امر اضافي است كه متعلَّق دارد. آن متعلَّق، كمال وجودي انسان در دنيا و آخرت است، همان‏گونه كه ديگر موجودات، با هدايت به كمال خودشان مي‏رسند.

البته، در انسان و بيش‏تر موجودات، راه‏هاي هدايت با هم فرق مي‏كند؛ زيرا، هدايت بيش‏تر موجودات، هدايت تكويني است، امّا انسان، علاوه بر هدايت تكويني، از هدايت تشريعي نيز برخوردار است. خداوند تبارك و تعالي، در قرآن كريم فرموده است، هدايت او، شامل تمامي موجودات مي‏شود و غايت تمامي موجودات، آن است كه بر حسب لياقت، به آن چه كه خلقت‏اش با آن تمام مي‏شود، هدايت گردند. آن لياقت را خداوند عطا فرموده است. خداوند، او را خلق كرد و سپس هدايت كرد.8

علامه طباطبايي مي‏فرمايد:

خداوند تبارك و تعالي، بيان فرموده است كه شأن و مرتبه امر خداوند، چنان است كه هر چيزي به سوي آن چه كه خلقت‏اش با آن تمام مي‏گردد و به كمال مي‏رسد، هدايت شود. اتمام خلقت و آفرينش انسان، آن است كه به كمال وجودي‏اش در دنيا و آخرت هدايت گردد.9

اين هدايت، از مواردي است كه انسان، در دنيا و آخرت، تنها با آن به كمال مي‏رسد.

خود انسان، نمي‏تواند نواقص خود را كامل كند؛ زيرا، عقل و علم انسان، محدود است و انسان، به آن حقايقي كه در رسيدن به كمال لازم هستند، اِشراف ندارد. فطرت انسان نيز نيازمند آن است كه با كمك انبيا و رسولان بيدار گردد؛ زيرا، در غير اين صورت، انسان را نمي‏تواند به سوي كمال برساند. اين مطلب، در مورد كساني كه به تعليمات عاليه توجهي ندارند، محسوس است.

بايد يادآور شد كه اين هدايت، تنها با ارسال رسولان و بعثت انبيا حاصل مي‏شود. اينان از سوي خداوند تبارك و تعالي، فرستاده شده‏اند تا مردم را به سوي كمال هدايت كنند.

بنابراين، هدف از ارسال و بعثت انبيا، هدايت خلق است و خداوند، انسان را به سوي آن‏چه كه انسان‏ها براي رسيدن كمال خود به آن نياز دارند، هدايت مي‏كند.

2ـ «كان الناس أمة واحدة فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين و أنزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه و ما اختلف فيه إلاّ الذين أُوتوه من بعد ما جائتهم البينات بغيا بينهم فهدي اللّه الذين آمنوا لما اختلفوا فيه من الحق باذنه واللّه يهدي من يشاء الي صراطٍ مستقيم10»؛ مردم يك امت بوده‏اند. پس خداوند، پيامبران را بشارت دهنده و بيم دهنده برانگيخت. و كتاب آسماني را كه به سوي حق دعوت مي‏كند بر آنان نازل كرد تا در ميان مردم در آن چه اختلاف داشتند، داوري كند. و اختلافي در آن نداشتند پس از اين كه بينات براي‏شان آمده بود، جز كساني كه حسد و رشك به هم مي‏ورزيدند. كه خداوند، آنان را كه ايمان آورده بودند، به حقيقت آن چه مورد اختلاف بود، به فرمان خود، رهبري كرد. و خداوند هركسي را كه بخواهد به راه راست هدايت مي‏كند.

اين آيه شريفه، دلالت دارد بر اين كه بعثت انبيا، براي زدودن اختلاف حاصل از طبيعت بشريّت و هدايت آنان به سوي حقيقت و كمال و راه راست است. مؤمنان، با هدايت خداوند، راهنمايي مي‏شوند، بر خلاف كفّار كه به سبب انحراف از حق و حسادت و ديگر رذايل اخلاقي، در اختلاف، باقي مي‏مانند.

آن چه كه از اين آيه شريف استفاده مي‏شود، آن است كه تنها با بعثت و فرستادن رسولان است كه اختلاف‏ها برطرف مي‏شوند. پيامبران بر انگيخته شده‏اند تا اختلاف‏هاي بشريت را بزدايند و آنان را به حقيقت هدايت كنند. بنابراين، رفع اختلاف، از اهداف بزرگ بعثت انبيا به شمار مي‏آيد.

علامه طباطبايي در الميزان مي‏فرمايد:

روشن است كه انسان، خودبه‏خود، نمي‏تواند نقيصه اختلافات را برطرف سازد؛ زيرا، اين اختلافات، از ناحيه نَفْس انسان است. پس انسان چه‏گونه مي‏تواند آن‏ها را برطرف سازد و در زندگي اجتماعي خود راه سعادت و كمال را طي كند؟

با توجّه به اين كه اين اختلاف ـ كه مانع رسيدن انسان به كمال لايق به او است ـ از سوي طبع و فطرت انسان است و انسان، خودش نمي‏تواند آن‏ها را مرتفع بسازد و فسادهايي را كه ايجاد كرده، اصلاح كند، پس ناچار بايستي از راهي غير از طبيعت بشري، اصلاح، صورت گيرد. آن، جهت الهي است كه خداوند، به طريق وحي و به واسطه پيامبران به مردم مي‏رساند. براي همين، قرآن كريم، از قيام پيامبران براي اين اصلاح و رفع اختلافات به «بعث: برانگيختن» تعبير كرده است.

در قرآن، تمام قيام‏هاي پيامبران را به خودش نسبت داده است، با اين كه قيام‏هاي پيامبران مانند ساير حوادث و امور، با توجّه به روابط زماني و مكاني، با مادّه مرتبط است.

پس نبوّت يك حالت الهي و يا به عبارت ديگر يك حالت غيبي است كه نسبت آن با حال عموم مردم در ادراك، مثل نسبت بيداري به خواب است. پيامبر، آن معارفي را كه برطرف كننده اختلافات و تناقضات در زندگي انسان است، درك كرده و اين ادراك و تلقّي از عالم غيب است كه در زبان قرآن، وحي ناميده مي‏شود.11

در آيه شريف «فهدي الله الذين آمنوا لما اختلفوا فيه من الحقّ بإذنه» هدايت با «باذنه» مقيّد شده است. اين، دلالت دارد بر اين كه هدايت و زدودن اختلاف ـ كه از اهداف بعثت انبيا و فرستادن رسولان است ـ از سوي انسان بر خداوند واجب نشده است؛ زيرا، هيچ حاكمي بر خداوند تبارك و تعالي حكم نمي‏كند و جز آن چه خداوند بر خودش واجب مي‏كند، هيچ كسي نمي‏تواند چيزي بر او واجب گرداند. علامه طباطبايي، در تفسير الميزان به اين نكته تصريح فرموده است.

3ـ «و علي الله قصد السبيل و منها جائر ولو شاء لهداكم أجمعين»12 و بر خدا واجب است كه راه راست را به بندگان بنماياند، امّا بعضي از راه‏ها، بي‏راهه است و اگر خدا بخواهد، همه شما را (به اجبار) هدايت مي‏كند.

علامه طباطبايي مي‏فرمايد:

چنان كه راغب و ديگران گفته‏اند، كلمه «قصد» به معناي «استقامت راه» است؛ يعني، راه، آن چنان مستقيم باشد كه با استواري و تسلّط، سالك خود را به هدف برساند. ظاهرا، اين كلمه، مصدر و در نقش اسم فاعل است و اضافه كردن آن به كلمه «سبيل»، اضافه صفت به موصوف خود است. بنابراين، معناي «قصد السبيل»، «سبيل قاصد» است؛ چون، در مقابل «و منها جائر» است. «جائر» به معناي «منحرف از هدف» است كه رهرو، خود را به هدف نمي‏رساند و گمراه مي‏كند.

مراد از اين كه فرمود: «بر خدا است قصد سبيل» اين است كه بر خدا، واجب است كه سبيل قاصد و راه راست را براي بندگان روشن كند تا بندگان آن را بپيمايند و آن راه، ايشان را به سعادت و رستگاري بكشاند و چون حاكمي جز خدا نيست كه او را محكوم به اين واجب كند، پس خداوند بر خودش واجب كرده است تا راهي را براي بندگان خود قرار دهد و آن‏ها را به سوي خود هدايت كند.

ايشان، در ادامه مي‏فرمايد:

و چون ممكن است كسي گمان كند كه همين عمل خدا، باعث شده است كه خداوند خودش را مغلوب كند و در مورد نعمت‏اش ناسپاس شود ـ زيرا، مي‏بينم، خداوند راهي را قرار داده كه بيش‏تر مردم آن را نپيموده‏اند و نمي‏پيمايند، به سوي آن راه هدايت كرده، ولي اكثر مردم به آن راه هدايت نشده‏اند، جمله‏اي اضافه كرده و فرموده است: «ولو شاء لهداكم اجمعين». اگر بيش‏تر مردم، راه خدا را نمي‏روند، به خاطر عجز خداوند و چيرگي آنان بر خدا و شكست دادن خدا نيست، بلكه براي اين است كه خداوند نخواسته آنان، با زور هدايت شوند. و اگر خدا مي‏خواست، همه را با زور هدايت مي‏كرد؛ چون، خداوند، در هر حالي، قاهر و غالب است.

به عبارت ديگر، «سبيل قاصد» كه خداوند آن را قرار داده، سبيلي است كه بر اساس اختيار انسان درست شده كه انسان به اختيار خود، انجام اعمال صالح و دوري از گناهان آن را مي‏پيمايد. چنين راهي ممكن نيست جبري باشد، چنان كه ممكن نيست عمومي باشد.13

بنابراين، اين آيه شريف دلالت دارد بر اين كه قرار دادن راه راست، از ذات خداوند جدايي‏ناپذير است. اين امر، از كمال ذات خداوند ناشي مي‏شود تا مردم گمراه نشوند و در سلوك‏شان به سوي كمال، سرگردان نباشند. اين جعل، از غايات ارسال رسولان است؛ زيرا، به سبب آنان، راه راست آشكار، مي‏شود.

4ـ «لقد أرسلنا رسلنا بالبينات و أنزلنا معهم الكتاب والميزان ليقومَ الناس بالقسط و أنزلنا الحديد فيه بأس شديد و منافع للنّاس وليعلم الله مَنْ ينصره و رسله بالغيب إنّ الله قوي عزيز»؛14 ما، پيامبران خود را با دلايل روشن فرستاديم و با آنان، كتاب و ميزان را فرستاديم تا مردم به عدالت قيام كنند. و ما، آهن را نازل كرديم كه در آن قوّت شديدي است و منافعي براي مردم. خداوند [چنين كرد تا] بداند چه كسي او و رسولان‏اش را ياري مي‏كند، بي‏آن كه او را ببينند. خداوند، قوي و شكست‏ناپذير است.

علامه طباطبايي مي‏فرمايد:

اين آيه، مطلب تازه‏اي را از سرگرفته و با آن، معناي تشريع دين از راه ارسال رسل و اِنزال كتاب و ميزان را بيان مي‏كند و... غرض از اين كار، اين است كه مردم به قسط و عدالت خوي بگيرند و به اين وسيله و با انزال حديد، امتحان شوند تا براي‏شان روشن شود كه چه كسي در غيب، خداي را ياري مي‏كند، و روشن شود كه امر رسالت از آغاز خلقت در بين مردم جريان داشته است و هميشه از هر امّتي، جمعي هدايت يافته‏اند و جمعي فاسق شده‏اند.15

پرداختن به قسط و التزام به آن، از اهداف رسالت است و اين هدف، بي‏امداد خداوند در ارسال رسولان و فرستادن كتاب‏ها، به دست نمي‏آيد؛ زيرا، بيش‏تر مردم از تشخيص موارد قسط، عاجزند، هر چند به حُسْن قسط و عدل و قبح ظلم و ستم اقرار مي‏كند. براي همين، ديده مي‏شود كه مردم، همواره، در تشخيص موارد عدل و قسط، با هم اختلاف دارند.

ج) آياتي هستند كه در آن‏ها، به اتمام حجّت با فرستادن رسولان اشاره شده است. اين آيات، فراوان است. در اين جا، به برخي از آن‏ها اشاره مي‏شود:

1ـ «رسلاً مبشرين و منذرين لئلاّ يكون للناس علي اللّه حجة بعد الرسل و كان اللّه عزيزا حكيما»؛16

رسولاني كه بشارت دهنده و بيم دهنده هستند تا مردم بر خداوند پس از آمدن رسولان، بر خداوند، حجتي نداشته باشند و خداوند، شكست‏ناپذير و حكيم است.

علامه طباطبايي مي‏فرمايد: «يا اين كلمه‏ها، هر سه، حال هستند يا اين كه اوّلي حال و آن دو، صفت براي آن حال هستند».17

اين آيه، به يكي از لوازم بعثت، يعني اتمام حجّت از سوي خداوند اشاره دارد؛ زيرا، با بعثت، مصالح و مفاسد، براي انسان مشخَّص مي‏شود و راه درست پيش روي او قرار مي‏گيرد و شرايط برپايي برابري و عدالت وديگر مواردي كه براي سلوك انسان به سوي كمال و سعادت لازم است، فراهم مي‏شود.

در اين هنگام، از سوي خداوند، براي بندگان، لطف و رحمتي فرستاده مي‏شود. پس هر كس ايمان بياورد وعمل صالح انجام دهد، خداوند او را هدايت مي‏كند و به فوز عظيمي مي‏رساند و هركسي كفر و عصيان ورزد، حجت بر او تمام شده است؛ زيرا، با رسيدن بيان خداوند تبارك و تعالي، انسان، براي تمرّد و عصيان، هيچ عذري ندارد. بنابراين، با فرستادن رسولان و برانگيخته شدن انبيا از سوي خداوند، حجّت تمام مي‏شود، و اين، از لوازم بعثت است.

2ـ «ولو انا اهلكنا هم بعذابٍ من قبله لقالوا ربنا لولا أرسلت إلينا رسولاً فنتبع آياتك من قبل أن نذل و نخزي»؛18 و اگر ما پيش از آمدن رسولان، آنان را هلاك گردانيم، هر آينه، مي‏گفتند: «پروردگارا! چرا رسولي به سوي ما نفرستادي تا قبل از آن كه خوارو ذليل شويم، از آيات تو را پيروي كنيم؟».

علاّمه طباطبايي مي‏فرمايد:

به ظاهر، ضمير در «من قبله» به كلمه «بينه» ـ كه در آيه قبلي بود ـ بر مي‏گردد؛ چون، مقصود از آن، قرآن است و معنا، اين است كه اگر ما، كفّار را به خاطر اسرافي كه در كفر ورزيدند، به عذابي هلاك كنيم، قبل از آن كه براي آنان بينه بيايد، حجّت بر آنان تمام نشده بود. و حجّت به نفع آنان و به ضرر ما مي‏بود و يقينا مي‏گفتند: «پروردگارا! چرا رسولي به سوي ما نفرستادي تا از آيات تو پيروي كنيم، قبل از آن كه با عذاب استيصال هلاك و بيچاره شويم؟».

برخي گفته‏اند: «اين ضمير، با توجّه به مضمون آيه پيش، به «رسول» بر مي‏گردد. گواه اين مطلب، آن است كه خداوند فرمود: «چرا رسولي به سوي ما نفرستادي؟». اين وجه، از نظر لفظ، وَجْهي قريب و نزديك به ذهن است، ولي معناي اوّل، از نظر معنا، قريب[تر] به ذهن است و جمله «فنتّبع آياتك» آن را تأييد مي‏كند؛ چون، نفرمود: «فنتّبع رسولك»19.

اين آيه، دلالت دارد بر اين كه اگر مواخذه و هلاكت دنيوي، بي‏دليل و برهان باشد، حجّت و استدلال، به نفع مردم است؛ زيرا، در اين هنگام، آنان براي ارتكاب محرّمات و ترك واجبات، عذر دارند و عدالت ـ كه اقتضاي كمال ذات خداوند است ـ با مؤاخذه و عقاب شخص بدون آگاهي از دليل و برهان، منافات دارد.

اين كار، از ساحت مقدّس خداوند، به دور است؛ چرا كه خداي تبارك و تعالي، عذاب كردن مردم را در دنيا بي‏اتمام حجت، نفي مي‏كند، چه رسد به عذاب اخروي.

آيه شريف «و ما كنّا معذّبين حتّي نبعث رسولاً»20 نيز، به همان مطلب دلالت دارد.

در الميزان آمده است:

از ظاهر سياق آيه و آيات قبل و آياتي كه بعد مي‏آيد، بر مي‏آيد كه مراد از «تعذيب»، تعذيب دنيوي و عقوبت استيصال است و مؤيَّد اين احتمال، سياق نفي در «و ما كنّا معذّبين» است. چون نفرمود: «و لسنا معذّبين» و يا «ولانعذّب»؛ و يا «لن نعذب»، بلكه فرمود: «و ما كنّا معذّبين» كه بر مداومت نفي در گذشته، دلالت دارد و اين را نشان مي‏دهد كه سنّت الهي در امّت‏هاي گذشته، بر اين بوده است كه هيچ امّتي عذاب نمي‏شد، مگر پس از آن كه رسولي به سوي آنان برانگيخته مي‏شد تا آنان را از عذاب خداوند بيم دهد.

نيز اين كه خداوند تعبير «مبعوث به رسول» را آورد نه «نبي» و نفرمود: «حتي نبعث نبيا» مؤيّد اين نكته است.

در جلد دوم اين كتاب در مباحث نبوّت، ميان در فرق نبوّت و رسالت بيان شد كه رسالت، يك منصب خاص الهي است كه مستلزم حكم فصل امت است و حكم فصل يا با عذاب استيصال يا تمتع و بهره‏مندي از زندگي تا مدّتي معين است.21

و شايد اين آيه هم به همان اشاره دارد:

«ألم يأتهم نبأ الذين من قبلهم قوم نوحٍ و عادٍ و ثمود و قوم ابراهيم و أصحاب مدين والمؤتفكات أتتهم رسلهم بالبينات فما كان الله ليظلمهم و لكن كانوا أنفسهم يظلمون»؛22 آيا خبر كساني كه پيش از آنان بودند، [يعني] قوم نوح، عاد و ثمود و قوم ابراهيم و اصحاب مدين و شهرهاي زير و رو شده (قوم لوط)، به آنان نرسيده است؟ پيامبران‏شان با دلايل روشن، به سوي آنان آمدند، (ولي نپذيرفتند). خداوند، به آنان ستم نكرد، ولي خودشان بر خودشان ستم مي‏كردند.

در اين آيه شريف، نفي ظلم با بيّنه آوردن رسولان، نشان دهنده آن است كه اقوام هلاك شده، مستحق آن عذاب و فنايي هستند كه بر آنان واقع شده است؛ زيرا، از آن جا كه انبيا و رسولان، براي آنان بينه آورده‏اند، حجّت بر آنان تمام شده است و پيش خداوند معذور نيستند. بنابراين، هلاكت آنان با وجود اتمام حجّت، عذر نداشتن آن‏ها، ظلم نيست.

به هر حال، عذاب، خواه دنيايي يا اخروي، فقط زماني نيكو است كه پيش از آن، انبيايي برانگيخته شده باشند تا حجّت براي خداوند، تمام شده باشد.

اين جمله از كتاب اللوامع كه «اگر خداوند، لطف نداشته باشد، نيكو نيست كه مكلّف را به خاطر ترك ملطوف فيه، عقاب كند.»23 به اين مطلب، بر مي‏گردد.

3ـ «يا معشر الجن والانس ألم يأتكم رسُلٌ منكم يقصّون عليكم آياتي و ينذرونكم لقاء يومكم هذا قالوا شهدنا علي أنفسنا و غرّتهم الحياة الدنيا و شهدوا علي أنفسهم انهم كانوا كافرين24 ذلك ان لم يكن ربّكَ مهلك القري بظلم و أهلها غافلون25 و لكلّ درجات ممّا عملوا و ما ربّك بغافلٍ عما يعملون»؛26 اي گروه جن و انس! آيا رسولاني از شما به سوي شما نيامد كه آيات مرا براي‏تان بازگو مي‏كردند و از ملاقات چنين روزي شما را بيم مي‏دادند؟ آنان مي‏گويند: «گواهي مي‏دهيم بر ضد خودمان.». و زندگي دنيا، آنان را فريب داد و بر زيان خود گواهي مي‏دهند كه كافر بودند. اين، به خاطر آن است كه پروردگارت، هيچ‏گاه (مردم) شهرها و آبادي‏ها را براي ستم‏هايشان در حال غفلت و بي‏خبري هلاك نمي‏كند. و براي هر يك، درجات و مراتبي است از آن چه عمل كردند، و پروردگارت غافل از اعمالي كه انجام مي‏دهند نيست.

اين آيه شريف گواهي مي‏دهد كه كفّار، هنگام عذاب اخروي، اعتراف مي‏كنند؛ به اين كه حجت بر ايشان تمام شده بود و آنان كوتاهي كرده‏اند. اين، امري است كه با اتمام لطف از ناحيه خداوند، ملازم است. در غير اين صورت، اينان، بايد بتوانند عذر آورند و به كوتاهي خود اعتراف نكنند، و حتّي عذرشان براي آنان حجّت باشد.

ذيل آيه شريف به سنّت خداوندي در هلاك كردن ايشان با عذاب دنيوي اشاره شده است. آن سنت، اين است كه خداوند، آنان را بدون بيدار كردن و راهنمايي، هلاك نمي‏كند، بلكه خداوند پس از فرستادن رسولان و برانگيختن انبيا و تمام كردن لطف، هلاك مي‏كند.

4ـ «وسيق الذين كفروا إلي جهنم زمرا حتّي إذا جاؤوها فتحت أبوابها و قال لهم خزنتها أم ياتكم رسل منكم يتلون عليكم آيات ربكم و ينذرونكم لقاء يومكم هذا قالوا بلي ولكن حقت كلمة العذاب علي الكافرين»؛27 و كساني كه كافر شدند، گروه گروه، به سوي جهنم رانده مي‏شوند تا اين كه به دوزخ مي‏رسند. در اين حال، درهاي جهنم باز مي‏شود و نگهبانان دوزخ به آنان مي‏گويند: «آيا رسولاني از ميان شما نيامدند كه آيات پروردگارتان را براي شما بخوانند و از ملاقات اين روز شما را بر حذر دارند؟». مي‏گويند: «آري!»، ولي فرمان عذاب الهي، بر كافران مسلّم شده است.

اين آيه، دلالت دارد بر اين كه همه كافران به حجت و از بين رفتن زمينه عذر، اعتراف مي‏كنند، و اين، از لوازم اتمام لطف است.

5ـ «كما القي فيها فوجٌ سألهم خزنتها أم يأتكم نذيرٌ قالوا بلي قد جاءنا نذير فكذبنا و قلنا ما نزل الله من شي‏ء إن انتم إلاّ في ضلال كبير و قالوا لوكنا نسمع أو نعقل ما كنا في أصحاب السعير»28 هر زمان كه گروهي در آن افكنده مي‏شوند، نگهبانان دوزخ از آنان مي‏پرسند: «آيا بيم دهنده‏اي نزد شما نيامد؟». مي‏گويند: «آري! بيم‏دهنده به سوي ما آمد، ولي ما او را تكذيب كرديم و گفتيم، خداوند، هرگز چيزي نازل نكرده و شما در گمراهي بزرگي هستيد.»! و مي‏گويند: «اگر گوش مي‏داديم و يا تعقل مي‏كرديم، از جمله دوزخيان نبوديم».

اين آيه شريف، تصريح دارد بر اين كه تمام گروه‏ها و كساني كه در جهنّم عذاب مي‏شوند، به آمدن نذير و اتمام لطف و از بين رفتن زمينه عذر و دروغ شمردن فرستادگان، اعتراف دارند، و در پايان مي‏گويند: «اگر در دنيا از اندرزها و موعظه‏هاي رسولان، پيروي مي‏كرديم و يا در حق، انديشه مي‏كرديم، اكنون از اصحاب جهنم نبوديم.».

6ـ «و هم يصطرخون فيها ربنا أخرجنا نعمل صالحا غيرالذي كنا نعمل أو لم نعمركم ما يتذكر فيه من تذكر و جاءكم النذير فذوقوا فما للظالمين من نصير»؛29 و ايشان در آن فرياد بر مي‏آورند: «پروردگارا! ما را از دوزخ بيرون آور تا عمل صالح انجام دهيم، غير از آن كارهايي كه انجام مي‏داديم!»! آيا شما را به اندازه‏اي كه انسان در آن متذكّر شود، عمر نداديم و آيا بيم دهنده‏اي نزد شما نيامد؟ پس عذاب الهي را بچشيد كه ستمگران هيچ ياري‏دهنده‏اي ندارند.

علامه طباطبايي مي‏فرمايد:

در مجمع البيان آمده است كه كلمه «اصطراخ» به معناي «شيون و فرياد و ناله همراه با استغاثه» است. اين كلمه، از باب افتعال و به معناي «فرياد» است. جمله «ربنا اخرجنا...» بيان همان شيون و ناله آنان است. جمله «أو لم نعمركم ما يتذكر فيه» پاسخ آن فرياد است. جمله «فذوقوا فما للظالمين من نصير» هر كدام از آن‏ها، شرح دهنده ما قبل خودشان هستند.

معناي آيه اين است كه: اين كفار كه در آتش هستند، شيون و فرياد مي‏كنند، استغاثه مي‏كنند، در حالي كه فريادشان اين است: «پروردگارا! ما را از آتش بيرون آر تا عمل صالح انجام دهيم، غير از آن اعمال زشتي كه مرتكب مي‏شديم.» ولي به آنان گفته مي‏شود: «نه! هرگز! آيا آن قدر عمر به شما نداديم كه هر كس مي‏خواست مي‏توانست متذكر شود؟ ما اين مقدار عمر به شما داديم، پيامبران بيم دهنده هم نزد شما آمدند و از اين عذاب شما را بيم دادند، ولي متذكّر نشديد و ايمان نياورديد. پس عذاب را بچشيد كه ستمكاران را ياوري نباشد، تا به ياري آنان برخيزند و از عذاب خلاص‏شان كند.».30

7ـ «يا أهل الكتاب قد جاءَكم رسولنا يبين لكم علي فترةٍ من الرسل أن تقولوا ما جاءنا من بشيرٍ و لانذير فقد جاءكم بشير و نذير والله علي كلّ شي‏ء قدير»؛31 اي اهل كتاب! رسول ما به سوي شما آمد تا به دوران فترت پيامبران، معارف و حقايق را براي شما بيان كند تا در روز قيامت نگوييد: «بشارت دهنده و بيم‏دهنده‏اي نزد ما نيامد!». (اكنون) بشارت دهنده و بيم‏دهنده به سوي شما آمد و خداوند بر هر چيزي قادر است.

مراد از «فترت»، در اين جا، دوراني است كه خالي از آمدن رسول باشد. معناي آيه، آن است كه «اي اهل كتاب! رسول ما آمد تا آن چه را كه به بيان‏اش نياز است، براي شما بيان كند ـ و حال آن كه زمان خالي از رسولان است ـ تا اين كه آن‏ها را براي شما بيان كنند.».

اين آيه، دلالت مي‏كند بر اين كه آمدن رسولان، براي اتمام حجّت بر مردمان است تا نگويند: «بشير و نذيري براي ما نيامد.».

گفتني است همان‏گونه كه با فرستادن رسولان به آبادي‏ها و شهرها، بر اهل آن‏ها اتمام حجت مي‏شود، با فرستادن يك رسول بزرگ در ام القوي واكتفا شدن به او نيز اتمام حجت مي‏شود؛ زيرا، با رسيدن خبر ايشان و امكان ارتباط، ديگر براي كسي كه بشنود، التفات كنند و احتمال صدق دهد، عذري باقي نمي‏ماند.

خداوند تبارك و تعالي نيز به اين مسئله اشاره دارد و مي‏فرمايد:

«ولو شئنا لبعثنا في كلّ قرية نذيرا فلا تطع الكافرين و جاهدهم به جهادا كبيرا»؛32 اگر مي‏خواستيم، در هر شهر و روستايي بيم دهنده‏اي بر مي‏انگيختيم. پس از كافران اطاعت نكن و با قرآن با آنان جهاد بزرگي بكن.

در تفسير الميزان آمده است:

اگر مي‏خواستيم كه در هر روستا و سرزميني، بيم دهنده‏اي برانگيزيم تا ايشان را بيم دهند و رسولي بفرستيم تا رسالت‏هاي ما را به مردم ابلاغ كند، هر آينه بر مي‏انگيختيم، ولي تو را به سبب بزرگي مقام و منزل‏ات در نزد ما، به سوي تمامي بلاد و سرزمين‏ها فرستاديم.33

روايات

1ـ برخي از روايات، دلالت دارند بر اين كه بعثت انبيا و فرستادن آنان، ناشي از لطف و رحمت خداوند است. امام صادق عليه‏السلام فرمودند:

خداوند تبارك و تعالي، انبياي خود را از گنج‏هاي لطف و رحمت و كرم‏اش بهره‏مند ساخت و از گنج‏هاي علم خود به ايشان علم آموخت و ايشان را از ميان همه خلايق براي خودش جدا كرد. سپس اخلاق و احوال هيچ كدام از خلايق با اخلاق و حالات انبيا شباهت ندارد؛ زيرا، خداوند، ايشان را وسيله [جذب] ديگر آفريده‏ها به سوي خودش قرار داد و دوست داشتن و اطاعت ايشان را سبب رضاي خود و دوست نداشتن و انكار ايشان را سبب غضب خود قرار داد.

هر قومي را به تبعيت و پيروي از پيامبر و رسول‏اش امر كرد و عهد كرد كه اطاعت كسي را نپذيرند، مگر آن كه از انبيا اطاعت كنند و حق و حرمت و وقار آنان را بشناسند، و وجاهت و مقام آنان را نزد خداوند، بزرگ بشمارند. سپس خداوند، مقام تمام انبيا را بزرگ شمرد. شما، آنان را همانند كساني كه مقام‏شان پايين‏تر است، قرار ندهيد.34

2ـ برخي ديگر از روايات، بر محتواي برهان لطف دلالت دارند، به اين صورت كه خداوند، در حالي كه مردم نيازمند ارشاد هستند، آنان را رها نمي‏كند؛ زيرا، رها كردن و ارشاد نكردن مردم، با مقتضاي صفات و كمال و حكمت خداوند سازگار نيست.

الف) گروهي از شيعيان، از جمله حمران‏بن اعين و محمدبن نعمان و هشام‏بن سالم و طيار خدمت امام صادق عليه‏السلام بودند. گروه ديگري كه هشام بن حكم ـ كه تازه جواني بود ـ در ميان‏شان بود نيز حضور داشتند. امام صادق فرمود:

اي هشام! آيا گزارشي نمي‏دهي كه در مناظره با عمروبن عبيد چه كردي و چه‏گونه از او سؤال كردي؟

هشام عرضه داشت: «من، شما را بسيار بزرگ و صاحب جلال مي‏دانم و نزد شما شرم دارم و زبان‏ام نزد شما كار نمي‏كند.».

امام صادق عليه‏السلام فرمود: «چون به شما امري كرديم به جاي آريد.». هشام عرض كرد: «خبر عمروبن عبيد و مجلس مسجد بصره او به من رسيد و برمن سنگين شد. به سوي او رفتم. روز جمعه، وارد بصره شدم. به مسجد آن جا رفتم.

افراد زيادي را ديدم كه حلقه زده‏اند. عمروبن عبيد در ميان آنان بود. جامه پشمي سياهي به كمر بسته بود و عبايي به دوش انداخته بود و مردم از او سؤال مي‏كردند. از مردم خواستم كه به من راه دهند تا وارد شوم. مردم هم به من راه دادند و در آخر آن جماعت بر زانو نشستم.

گفتم: اي مرد دانشمند! من، مردي غريب هستم. اجازه بده تا سؤالي بپرسم.

گفت: بپرس.

گفتم: آيا چشم داري؟

گفت: پسرم! اين چه سؤالي است كه مي‏پرسي و چيزي را كه مي‏داني چه‏گونه از آن سؤال مي‏پرسي؟

گفتم: سؤال من، اين چنين است.

گفت: پسرم! بپرس، هر چند اين سؤال احمقانه است.

گفتم: شما پاسخ همين سؤال را بفرماييد.

گفت: بپرس.

گفتم: آيا چشم داريد؟

گفت: آري.

گفتم: با آن چه‏كار مي‏كنيد؟

گفت: افراد و رنگ‏ها را مي‏بينم.

گفتم: آيا بيني داريد؟

گفت: آري.

گفتم: با آن چه مي‏كني؟

گفت: بوها را استشمام مي‏كنم.

گفتم: آيا دهان داري؟

گفت: آري.

گفتم: با آن چه مي‏كني؟

گفت: مزه غذاها را مي‏چشم.

گفتم: آيا گوش داري؟

گفت: آري.

گفتم: با آن چه مي‏كني؟

گفت: با آن، صداها را مي‏شنوم.

گفتم: آيا دل داري؟

گفت: آري.

گفتم: با آن چه مي‏كني؟

گفت: هر چه كه بر اعضا و حواس من وارد مي‏شود، به وسيله آن تشخيص مي‏دهم.

گفتم: مگر با وجود اين اعضا، از دل بي‏نياز نيستي؟

گفت: نه!

گفتم: چه‏گونه ممكن است، در حالي كه آن اعضا، صحيح و سالم‏اند؟

گفت: پسرم! اگر اعضاي بدن در چيزي كه مي‏بويد يا مي‏بيند يا مي‏چشد و يا مي‏شنود ترديد داشته باشد، آن را به دل ارجاع مي‏دهد تا ترديدش از بين رفته و يقين حاصل كند.

گفتم: پس خداوند دل را آفريده است تا شك و ترديد اعضا را بر طرف سازد.

گفت: آري

گفتم: پس وجود دل لازم است؛ زيرا، در غير اين صورت، براي اعضا يقيني حاصل نمي‏شود.

گفت: بله.

گفتم: اي ابا مروان! خداوند تبارك و تعالي، اعضا و جوارح تو را رها نكرده است، مگر اين كه براي آن‏ها امامي قرار داده تا صحيح را براي آن‏ها تشخيص دهد و به وسيله آن، شك‏ها را برطرف بسازد. چه‏گونه مي‏شود خداوند، اين همه خلق را در حيرت و شك وترديد و اختلاف رها سازد و براي آنان، امامي قرار ندهد تا در ترديد و سرگرداني به او رجوع كنند؟

او، ساكت شد و به من چيزي نگفت. سپس رو به من كرد و گفت: «تو هشام بن حكم هستي؟»

گفتم: نه.

گفت: آيا از همنشين‏هاي او هستي؟

گفتم: نه.

گفت: اهل كجا هستي؟

گفتم: اهل كوفه.

گفت: تو همان هشامي.

سپس مرا در آغوش گرفت و به جاي خود نشانيد و خودش از آن جا برخاست و تا زماني كه من آن‏جا بودم، سخني نگفت.

حضرت امام صادق عليه‏السلام خنديد و فرمود: «اي هشام! چه كسي اين علم را به تو آموخت؟

هشام گفت: «همه چيز را از تو گرفته‏ام و تأليف كرده‏ام.».

فرمود: به خدا سوگند! اين مطالب در صحف ابراهيم و موسي مكتوب هستند.35

علامه شعراني در توضيح «دل» ـ كه در كلام هشام و عمروبن عبيد ذكر شده است ـ مي‏گويد:

دل، در اين جا، عقل مجرد است؛ زيرا، خطاي حس را تبيين مي‏كند و آن هم جز با ادراك كليات امكان‏پذير نيست؛ زيرا، براي يك حس، امكان ندارد مدركات حس ديگر را درك كند و به صحت يا فساد آن حس حكم كند. وظيفه حس، تنها تأثّر است؛ نه حكم.

با استقراء مي‏دانيم كه تمام افعال خداوند، با عنايت تام خداوند به خلق و مراعات مصالح ايشان، صادر شده است. از جمله مثال‏هاي آن، آفرينش قلب و دل در انسان براي برطرف كردن ترديدهاي حواس است. كسي كه به افراد و جزئيات اين گونه اعتنا مي‏كند، چه‏گونه مصالح عامه را مهمل مي‏گذارد؟

و نيز خداوند مي‏داند كه نوع انسان، براي بقاي خود، به مرد و زن نيازمند است و هر انساني را از اين دو آفريد و هيچ زماني نبوده است كه خلق انسان در يكي از اين دو منحصر باشد؛ يعني همه انسان‏ها در يك زمان مرد باشند يا همگي زن باشند.

خداوند، مي‏داند كه مردم، نيازمند كساني هستند كه ذوق صنعت و استعداد دارند، چنان‏كه به افراد قوي و شجاع نيازمند هستند و تاجراني كه دوست دارند اموال جمع كنند تا ارزاق و نيازهاي مردم را از شهري به شهر ديگر ببرند. سپس خداوند، همه آنان را آفريد.

وجود امام عادل و معصومي ـ كه عالم است به آن چه كه خداوند از خلقت او اراده كرده است و در اجراي امرش از سرزنش سرزنش كنندگان، هراسي ندارد ـ از واجب‏ترين و لازم‏ترين امور است. وجود امام از وجود نجّار و بنّا و شاعر مهم‏تر است.

بايستي خداوند، كسي را بيافريند كه مستحق امامت باشد، چنان كه خداوند، كساني را آفريد كه مستحقّ مباشرت به صنعت‏ها و حرفه‏ها و علوم و تجارت و جنگ و دعوت به خير و محبت مرد و رحم كردن بر ضعيفان و آموختن آداب و غيره باشند.

از اين‏ها، سرّ غيبت و ظهور را مي‏توان فهميد و اين كه وجود امام لطف است و تصرف او لطف ديگري است، چنان كه در هر امّتي، گروهي هستند كه براي انواع حرفه‏ها و مناصب، استعداد و آمادگي دارند و اگر محيط براي تحصيل كمال مناسب باشد، و مشغول به شغل و حرفه خود شوند، اين استعداد و آمادگي نمايان مي‏شود و در غير اين صورت، استعداد، خاموش مي‏گردد.

مرجع استدلال هشام بن حكم، لطف و عنايت است كه با استقراء و تتبّع افعال خداوند، ثابت مي‏شود.36

ب) شيخ صدوق از علي بن موسي الرضا عليه‏السلام نقل مي‏كند كه حضرت امام رضا عليه‏السلام فرمود:

اگر كسي بگويد: «چرا خداوند، شناخت رسولان و اقرار به آنان و اذعان به اطاعت از آنان را واجب كرد؟»، در پاسخ مي‏گوييم، از آن جا كه در آفرينش و قواي انسان‏ها، چيزي نبود كه با آن به مصالح خود پي‏ببرند و آن‏ها را كامل كنند و خودِ صانع متعال هم ديده نمي‏شود و ضعف و عجز آنان هم نسبت به ادراك خداوند ظاهر است، به ناچار، بايستي بين خداوند و مردم، فرستاده‏اي معصوم باشد تا امر و نهي و ادب خداوند را به آنان برساند و مردم را به آن چه كه با آن، منافع‏شان احراز مي‏شود و زيان‏ها دفع مي‏گردد، آگاه كند؛ زيرا، در خلقت و آفرينش مردم، چيزي نيست كه با آن، نيازها و سودها و زيان‏هاي خود را بشناسند.

اگر شناخت و اطاعت رسولان، بر آنان واجب نباشد، آمدن رسول براي آنان سودي ندارد و نيازها برطرف نمي‏شود و آمدن رسولان، بيهوده است؛ چون، آمدن‏شان سود و مصلحتي نداشت و اين كار، از صفات حكيمي كه تمام كارها را با اتقان و استحكام انجام مي‏دهد، به دور است.37

ج) سيد رضي در نهج‏البلاغه از حضرت علي عليه‏السلام نقل مي‏كند كه حضرت فرمود:

و پيامبران‏اش را در ميان مرد برانگيخت و پشت سر هم، رسولان خود را به سوي آنان گسيل ساخت تا پيمان فطرت را از آنان مطالبه كنند و نعمت‏هاي فراموش شده را به آنان يادشان آورند و با تبليغ فرمان‏هاي الهي، حجت را بر آنان تمام كنند. گنج‏هاي پنهاني عقل‏ها را براي آنان آشكار سازند و آيات قدرت خداوند را به آنان بنمايانند، آياتي همانند سقف آسمان كه بر فراز آنان، برپا داشته شده است، گهواره زمين كه زير پاي آنان گسترده شده است، وسايل زندگي و معيشتي كه به آنان حيات مي‏دهد، اجل‏هايي كه دست آنان را از اين دنيا كوتاه مي‏كند، رنج‏هايي كه آنان را پير مي‏كند و اتّفاقاتي كه پي‏درپي، بر آنان وارد مي‏شود.

خداوند، هرگز، بندگان‏اش را از پيامبران مرسل يا كتاب‏هاي آسماني و يا دليل‏هاي لازم و يا راه‏هاي ايستا، خالي نگذاشته است، رسولاني كه با كمي شمارشان، در انجام دادن وظيفه خود كوتاهي نكرده‏اند.38

د) شيخ صدوق از هشام بن حكم نقل مي‏كند كه زنديقي از امام صادق عليه‏السلام پرسيد: «چه‏گونه انبيا و رسولان را ثابت مي‏كني؟». امام فرمود:

ما، زماني كه ثابت كنيم، خالق و صانعي داريم كه از ما و تمامي مخلوقات، برتر است و امكان ندارد مخلوقات خداوند، آن صانع و حكيم را ببينند، او را لمس كنند، با او مستقيما در ارتباط باشند، پس ثابت مي‏شود كه خداوند در ميان مخلوقات خود، سفيراني دارد كه انسان‏ها را به مصالح و منافع و آن چه كه عامل بقا، و ترك آن، موجب فنا و نيستي است، راهنمايي مي‏كند. سپس ثابت مي‏شود كه از جانب خداوند، در ميان خلق، امر كنندگان و نهي كنندگاني هستند. بنابراين، ثابت مي‏شود كه خداوند، راه‏هايي دارد كه همان انبيا و برگزيدگان خلق و حكيمان، و مؤدّبان به حكمت و برانگيختگان از روي حكمت است كه با مردم در احوالات‏شان شريك و همسان نيستند، هر چند در آفرينش و تركيب، از يك سنخ هستند. ايشان، از سوي خداوند، با حكمت و دلايل و برهان‏ها و معجزاتي مانند: زنده كردن مردگان، شفا دادن نابينايان و پيسي گرفتگان، مويَّد مي‏شوند. بنابراين، هيچ‏گاه، زمين، از حجتي كه علمي داشته باشد كه بر صدق گفته‏هاي رسول و وجوب عدالت‏اش دلالت دارد، خالي نيست.39

علامه شعراني، در ذيل «لو لم يكن حكيما لجاز ان يخلق الخلق عبثا؛ اگر خداوند، حكيم نبود، امكان داشت كه مخلوقات، بيهوده آفريده شوند.»، مي‏گويد:

وجوب لطف بر خداوند، از اصولي است كه در مذهب ما، ثابت شده است. لطف، عبارت است از فعلي كه بنده را به طاعت نزديك مي‏كند و از گناه و معصيت دور مي‏گرداند. اثبات نبوّت و امامت، بر آن بنا شده است و اگر لطف نبود، ممكن بود امر تشريع به مردم واگذار شود تا در معاملات و سياست‏هاي خود هر حكمي را كه مي‏خواهند وضع كنند و يقينا، امر به آن‏ها واگذار نشده است.

هشام بن حكم، در وجوب نصب امام، به قاعده لطف استدلال كرد. اين را در داستان ايشان با عمروبن عبيد و شامي در محضر امام صادق عليه‏السلام خواهد آمد.

علامه مجلسي، در بحارالأنوار، حديثي آورده است كه فوايد فراواني دارد. و ما، تبركا آن را نقل مي‏كنيم. حديث، از پيامبر اكرم صلي‏الله‏عليه‏و‏آله است.

پيامبر اكرم صلي‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود:

خداوند فرموده است: «كسي كه به وليّ من اهانت كند، با من اعلان جنگ كرده است و من، در هيچ امري كه انجام مي‏دهم، ترديد ندارم، آن گونه كه در قبضِ روح مؤمن، مردد هستم. مؤمن، از مرگ كراهت دارد و من نيز از او ناراحت كردن كراهت دارم، ولي از انجام دادن آن ناچارم. بنده من، با چيزي به اندازه انجام دادن واجبات به من نزديك نمي‏شود. پيوسته، تضرع و زاري مي‏كند به سوي من، تا اين كه او را دوست داشته باشم. هر كس را كه دوست داشته باشم، براي او گوش و چشم و دست مي‏شوم. اگر مرا بخواند، او را اجابت مي‏كنم و اگر از من چيزي بخواهد، به او عطا مي‏كنم. و از ميان بندگان مؤمن من، كساني هستند كه از عبادت يك باب مي‏خواهند، پس او را از آن بر حذر دارم تا عُجب بر او وارد نشود و او را فاسد نگرداند.

از ميان بندگان من، كساني هستند كه ايمان‏شان فقط با فقر اصلاح مي‏شود و اگر او را غني و بي‏نياز گردانم، بي‏نيازي، او را فاسد مي‏كند.

نيز از ميان بندگان من، كساني هستند كه ايمان‏شان فقط با غنا و ثروت اصلاح مي‏شود و اگر او را فقير گردانم، فقر، او را فاسد مي‏كند.

ايمان برخي از بندگان من، فقط با بيماري اصلاح مي‏شود و اگر بدن‏اش سالم باشد، فاسد مي‏شود.

برخي از بندگان من، كساني هستند كه ايمان‏شان جز با صحّت و سلامت بدن، اصلاح نمي‏شود و اگر او را مريض كنم، فاسد مي‏شود.

همانا، من، بندگان‏ام را با آگاهي از دل‏هاي آنان، تدبير مي‏كنم و من، عليم و خبير هستم.».

ما، در هر چيز، عنايت خداوند تعالي را مشاهده مي‏كنيم و حتّي خداوند، كار پشه و مورچه و موجودات كوچك‏تر از آن‏ها را مهمل نگذاشته است و نيازهاي آن‏ها را برآورده كرده است. پس به طريق اَوّلي، بايستي خداوند، نسبت به انسان، بويژه نفس او، عنايت و توجّه داشته باشد.

گفته‏اند: «احكام شرعي، لطف هستند در واجبات عقلي»40؛ زيرا، آن چه را كه انسان با عقل خود، حُسْن و يا قبح‏اش را مي‏داند، در آن، از شرع بي‏نياز نيست. شرع، بايد باشد تا او را به فرمان‏برداري از حكم عقل وادارد، آن هنگام كه به ثواب و عقاب اخروي، آگاه شود.41

در كتاب العقائد الحقّة پس از ذكر روايت هشام بن حكم و يونس بن يعقوب از امام صادق عليه‏السلام آمده است:

از اين دو روايت، چنين استفاده مي‏شود كه پس از اثبات اين كه براي ما آفريننده و صانع حكيمي است و به حال خود رها كردن آفريدگان خلاف حكمت خدا است، پس به ناچار، بايستي آنان را به سوي كمال راهنمايي كند و از آن جا كه آنان نمي‏توانند خداوند را ببينند، بايستي سفيراني باشد كه از براي بندگان، راهي به سوي خدا باشند و خلق را به مصالح و منافع و آن چه كه بقاي بشريت در آن و ترك آن موجب فنا و نيستي است، راهنمايي و هدايت كنند. اگر چه سفيران در خلقت و تركيب، با ساير انسان‏ها يك‏سان هستند، ولي آنان، مؤدّب به حكمت‏اند و با مردم، در كمالات يك‏سان و شريك نيستند؛ زيرا، در غير اين صورت، نيازمند به غيرند. اين مسئله به يك زمان خاص اختصاص ندارد، بلكه وجود حجّت در هر عصر و زماني، با وجود نبي يا وصيّ، لازم و ضروري و بايسته است. استدلال متكلّمان، به آن چه كه ذكر شد، برمي‏گردد.42

برخي از روايات هم بر لوازم قاعده لطف دلالت دارند. اگرچه اين اخبار فراوان‏اند، ولي ما تنها به برخي از آن‏ها اشاره مي‏كنيم. آن‏ها، رواياتي است كه اشاره دارد بر اين كه با آمدن رسولان و بعثت انبيا، حجّت، تمام مي‏شود.

1ـ عياشي، از عبدالله بن سنان نقل مي‏كند كه از امام صادق عليه‏السلام درباره آيه شريف «لو شاء ربك لجعل الناس أمة واحدة و لايزالون مختلفين إلاّ من رحم ربك»،43 پرسيده شد. حضرت فرمود: «آنان يك امّت بودند، پس خداوند، پيامبران را بر انگيخت تا حجّت را بر آنان تمام گرداند.»44

2ـ حضرت علي عليه‏السلام در يكي از خطبه‏هاي خود فرمود:

... كسي كه بندگان را براي عبادت خود آفريد و مردم را با قدرتي كه در آنان نهاد، بر فرمان‏برداري خود توانا ساخت و عذر آنان را، با آمدن حجت‏ها، از دست‏شان گرفت. پس هر كس هلاك شود و هر كس نجات يابد، با دليل و بينه است. فضل، ابتدايش و ادامه‏اش، از آنِ خدا است.45

3ـ امام صادق عليه‏السلام از پدر بزرگوار نقل مي‏كند كه پيامبر اكرم صلي‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود:

... و علو و برتري‏اش، آشكار، و از ميان خلق‏اش، پنهان گشت و فرستادگان‏اش را به سوي خلايق برانگيخت تا حجتي بر خلق‏اش باشند، تا فرستادگان او، گواهان بر خلق باشند. در ميان مردم، پيامبراني كه بشارت دهنده و بيم دهنده هستند، برانگيخت تا هر كس هلاك مي‏شود و يا كسي كه زنده (راهنمايي) مي‏شود، از روي بيّنه و دليل باشد، تا اين كه بندگان در باره آن چه كه از پروردگارش نمي‏دانند، تعقّل كنند و پس از آن كه انكارش كرده‏اند، به ربوبيت‏اش بشناسند و يگانگي ذات الهي را بپذيرند، پس از آن كه شرك ورزيدند.46

4ـ ابي بصير مي‏گويد: فردي از امام صادق عليه‏السلام پرسيد: «چرا خداوند، انبيا و رسولان را به سوي مردم برانگيخت؟». امام فرمود:

براي آن كه مردم، پس از آمدن رسولان، حجتي بر خداوند نداشته باشند و نگويند: «نويد دهنده و بيم‏دهنده‏اي نزد ما نيامد.»! نيز انبيا آمدند تا حجّت خداوند بر مردم باشند.

آيا نشنيده‏اي كه خداوند تبارك و تعالي ـ به حكايت از نگهبانان جهنّم و احتجاج آنان بر جهنميان ـ مي‏فرمايد: «آيا بيم‏دهنده‏اي نزد شما نيامد؟». گفتند: «آري! بيم‏دهنده‏اي آمد، ولي او را تكذيب كرديم و گفتيم، خداوند چيزي نفرستاده است و شما در گمراهي بزرگي هستيد.».47

5ـ ابي بصير از امام صادق عليه‏السلام نقل كرده است كه حضرت فرمود:

همانا، خداوند، عادل است و رسولان را برانگيخت تا مردم را به ايمان به خدا فرا خوانند و هيچ كس را به كفر دعوت نكنند.

گفتم: «مردي، كافر است و كفر او، نزد خداوند ثابت شده است، پس خداوند او را از كفر به ايمان منتقل مي‏كند؟».

امام فرمود: «خداوند، عزّوجل، انسان را بر فطرتي آفريده است كه آنان، نه ايمان به شريعتي داشتند و نه كافر و منكر خدا بودند. سپس خداوند، رسولان را به سوي آنان برانگيخت تا مردم را به ايمان به خدا فراخوانند، در حالي كه آنان، حجّتي از سوي خدا بر مردم بودند. از آنان، گروهي بودند كه خداوند هدايت‏شان كرد و گروهي بود كه خداوند آنان را هدايت نكرد.».48

6ـ طيار مي‏گويد: امام صادق عليه‏السلام در تفسير آيه «خداوند، پس از آن كه قومي را هدايت كرد، گمراه نمي‏كند، مگر آن چه وسيله پرهيزكاري است، براي ايشان بيان كند»،49 فرمود:

يعني تا آن چه را كه او را خشنود مي‏كند و آن چه را كه او را خشمگين مي‏كند، به آنان بشناساند.

و در تفسير آيه «راه خلاف‏كاري و تقوا را به نفس بشر الهام كرد»50 و در تفسير «ما، راه را به انسان نمايانديم، او يا سپاس‏گزار شود و يا ناسپاس گردد» فرمود: آن را به او شناسانديم. اگر مي‏خواهد، آن را بگيرد و اگر مي‏خواهد، آن را ترك كند و... .51

ملا صالح مازندراني در شرح اين حديث مي‏گويد:

از الطاف خداوند بر ما، اين است كه با نعمت هدايت بر ما منّت نهاد و قبول آن را شكر و ترك آن را كفر قرار داد. پاك و منزّه است خداوند و چه‏قدر شأن او بالا و امتنان او بزرگ است.52

7ـ ابن طيار از امام صادق عليه‏السلام نقل كرد كه امام فرمود: «خداوند، با آن چه كه به مردم داد و به آنان شناساند، احتجاج كرد»53

ملا صالح مازندراني در شرح «بما آتاهم» مي‏گويد:

مراد از آن‏ها حجّت‏هاي باطني، يعني عقل و قدرت و علم و غير اين‏ها است. و مراد از «عرّفهم» حجّت‏هاي ظاهري از جمله ارسال انبيا و نصب اوصيا و فرستادن كتاب است. مقصود، آن است كه خداوند، حجّت ظاهري و باطني خود را بر مردم كامل كرد.54

8ـ عبدالأعلي بن اعين گفت: از اباعبدالله عليه‏السلام پرسيدم: «اگر كسي چيزي را نشناسد، آيا براي آن مؤاخذه مي‏شود و مسئوليّتي دارد؟». امام فرمود: «نه.».55

و در شرح كافي است كه:

فعل «يُعرِّف» مجهول است؛ يعني، كسي كه خدا چيزي از معارف و احكام را به وسيله ارسال رسولان و انزال، به او نشناساند... در آن، دلالت واضحي است بر اين كه هر كس كه دعوت به او نرسد و از آنان پيروي نكند، اصلاً، تكليف به او تعلُّق نمي‏گيرد.56

9ـ بخش ديگر، اخباري است كه دلالت دارد بر اين كه زمين از حجّت خالي نيست.

امام هفتم فرمود: «حجت خدا بر خلق‏اش به دست نمي‏آيد و محقّق نمي‏شود، مگر با وجود امامي كه شناخته شود.».57

و مثل همين روايت با طريق‏هاي متعددي از علي بن موسي الرضا عليه‏السلام روايت شده است.

امام صادق عليه‏السلام هم فرمودند:

همانا، هيچ گاه زمين از امام خالي نيست؛ براي آن كه اگر مؤمنان چيزي (در اصول يا و فروع دين) افزودند، آن‏ها را ردّ كنند و اگر چيزي كم كردند، براي آن‏ها كامل كنند.58

نيز امام صادق عليه‏السلام فرمودند:

همواره، در زمين، حجّتي است كه حلال و حرام را به مردم شناساند و مردم را به راه خدا فرا خواند.59

امام باقر يا امام صادق عليهما‏السلام مي‏فرمايند:

خداوند، زمين را بدون عالِم وا نمي‏گذارد و اگر چنين نمي‏كرد، حق از باطل شناخته نمي‏شد.60

امام صادق عليه‏السلام مي‏فرمايد:

خداوند، برتر و بزرگ‏تر از آن است كه زمين را بدون امام عادل رها كند.61

ملا صالح مازندراني در ذيل اين روايت مي‏گويد:

او، حجّت خدا بر خلق است، چنان‏كه خداوند فرمود: «تا مردم بر خداوند حجتي نداشته باشند.».

اماميه، بر لزوم و وجوب وجود امام از سوي خداوند، علاوه بر آيات و رواياتي كه از طرق عامه و خاصه رسيده و از لحاظ معنا متواترند، به اين دليل استناد مي‏كند كه اگر خلق، رييس قادري داشته باشند كه آنان را از محظورات منع كند و به واجبات برانگيزد، در اين صورت، خلق، به فرمان‏برداري نزديك‏تر و از گناه و معاصي دورتر مي‏شود، از زماني كه امامي نباشد. و لطف بر خدا واجب است، [پس خداوند چنين كرده است].

مخالفان، بر اماميه اعتراض كرده‏اند كه امام، زماني لطف واجب است كه بتواند از قبايح نهي كند و بر اجراي احكام قادر باشد و پرچم اسلام را بالا ببرد و اين، در نزد شما، لازم نيست. پس آن امامي كه شما وجوبش را ادعا مي‏كنيد، لطف نيست و آن را كه لطف است، واجب نمي‏دانيد.

اماميه پاسخ مي‏گويد كه وجود امام، لطف است، چه تصرّف كند و چه تصرّف نكند. از حضرت علي عليه‏السلام نقل شده است كه فرمود: «زمين، از حجّتي كه براي خدا قيام كند خالي نمي‏ماند تا حجّت‏ها و دلايل روشن خداوند، باطل نشوند، چه آن حجّت ظاهر باشد يا پنهان.».

تصرّف ظاهري امام، لطف ديگري است. حق، آن است كه وجود رييس عالِم و عادل كه تصرّف كننده هم باشد، لطفي از جانب خدا براي بندگان‏اش است و عدم تصرّف امام، به خاطر بدي اخلاق و منش مردم است. چنان‏كه براي مثال مي‏توان گفت، نهي از نوشيدن مشروب، لطفي است كه از خداوند صادر شده است و عدم قبول آن، از جانب بنده است.

علاوه بر آن چه گذشت، ما نمي‏پذيريم كه امام تصرّفي نداشته باشد؛ زيرا، امام، در نوع انسان، تصرّفات عجيبي دارد و نيز در عالم امكان، تدبيراتي هست كه تنها، كسي كه چشم سالم و سرشت پاكي داشته باشد، آن‏ها را مشاهده مي‏كند.62

حاصل سخن اين كه عقل و فطرت و كتاب و سنّت، بر قاعده لطف، به آن معنايي كه ذكر شد، دلالت دارد و نبايد در آن ترديد كرد.

از آن چه ذكر شد صحّت كلام فاضل طالقاني روشن مي‏شود كه در شروع بحث گفته است: «ادلّه چهارگانه بر وجوب و لزوم لطف، دلالت دارد.»؛ زيرا، آيات فراواني بر آن دلالت مي‏كند. مانند آياتي كه بر حكيم بودن خداوند دلالت دارد و اين كه خداوند، حجت‏اش را بر خلق‏اش تمام كرده و هيچ عذري براي آنان باقي نگذاشته است؛ چرا كه خداوند، از عبث و بيهوده كاري منزَّه است و آسمان و زمين و آن چه را ميان اين دو قرار دارد، باطل و بيهوده نيافريد و خداي تعالي نسبت به بندگان‏اش محسن و لطيف (مهربان) است: «خداوند، نعمت‏هاي خود را بر شما گسترده و افزون ساخت»63.

احاديث و ادعيه‏اي كه در اين باره وجود دارد، قابل شمارش نيستند و تنها صحيفه كامله براي آن كفايت مي‏كند.

اجماع اماميه و ضرورت مذهب امامان هم از كلمات آنان، ظاهر و روشن است.

دليل عقلي هم كاشف آن است.

بنابراين، مجالي براي تأمّل و شك در قاعده لطف باقي نمي‏ماند. اگرچه برخي از فقيهان در بعضي از ويژگي‏هاي اين قاعده، نامفهوم سخن گفته‏اند و مطلب را خوب بيان نفرموده‏اند، ولي اين كار، به اصل مطلب ضرري نمي‏رساند؛ زيرا، در كتاب‏هاي اصولي و فقهي، بر ثبوت قاعده لطف، اتّفاق شده است و تأمّل و ترديدي كه از بعضي نقل شده است، ناشي از كمي تأمل و سرعت در نظر دادن است.64

قاعده لطف و مصاديق آن

اين قاعده، يك قاعده تام است كه در موارد فراواني جريان دارد و هر آن‏چه را كه در رساندن خلق به كمالي كه سزاوار آن‏اند، دخيل است، در بر مي‏گيرد.

اين موارد عبارت است از:

1ـ تكليف؛

2ـ بعثت و ارسال رسولان؛

3ـ اقامه بيّنه و معجزات؛

4ـ عصمت و كمال نبي و رسول؛

5ـ نصب امامي كه حافظ و معصوم باشد؛

6ـ قبول توبه؛ خداوند تبارك و تعالي فرمود: پس بگو: «درود بر شما! خداوند بر خودش رحمت را واجب كرد».65

7ـ اجابت دعاي درماندگان؛ خداوند فرمود: «خدايان شما بهتر است يا كسي كه دعاي مضطر و درمانده را به اجابت مي‏رساند و گرفتاري‏ها را بر طرف مي‏كند؟».66

8ـ برطرف كردن حوايج مشروع؛ در كتاب كاشف الاسرار اين نكته آمده است.

9ـ ياري انبيا و اوليا براي تثبيت و به ثمر رساندن آرمان و خواسته‏هايشان، در تاريخ انبيا، چنين مواردي مشاهده شده است. در واقع، غلبه و پيروزي با ايشان است هر چند در ظاهر كشته شوند و يا طرد شوند. خداوند در قرآن مي‏فرمايد:

كساني كه با خدا و رسول‏اش دشمني مي‏كنند، خوارترين افرادند. خداوند، چنين مقرّر داشته كه من و رسولان‏ام پيروز شويم؛ زيرا، خداوند، قوي و شكست‏ناپذير است.67

10ـ پاداش‏ها و مجازات اخروي؛ خداوند مي‏فرمايد:

خداوند، بر خودش رحمت را نوشته و حتمي كرده است. سپس شما را در روز قيامت ـ كه هيچ شك و ترديدي در آن نيست ـ گرد خواهد آورد.68

حتي برخي از بزرگان شيعه. مانند شيخ طوسي، علاّمه حلّي، فخرالمحققين و شهيد اول و شهيد ثاني، به عقلي بودن وجوب امر به معروف و نهي از منكر معتقد شده‏اند. و براي اثبات آن به قاعده لطف استناد نموده‏اند.

شهيد ثاني گفته است:

«اما دليل بروجوب امر به معروف و نهي از منكر، آن است كه اين دو، لطف است و اين، مقتضاي عدل الهي است. و شايد بهتر است چنين گفته شود، همان‏گونه كه حكمت خداوند اقتضا مي‏كند كه فرستادن رسولان، تكليف، وعده، بيم دادن، بشارت دادن، نصب اوليا و اوصيا، لازم است تا غرض از خلقت انسان ـ كه همان نزديك شدن بندگان به مصالح و كمالات‏شان و دور شدن آنان از فساد است ـ تمام شود؛ چرا كه اين امور در اتمام و تحقّق غرض، مؤثّر است، نيز اين حكمت، اقتضا مي‏كند كه هر حكيمي كه در نزديك كردن بندگان به مصالح و دور كردن آنان از مفاسد و هلاكت مؤثّر است، بيابند؛ چرا كه ملاك و معيار ـ كه همان حكمت است ـ عموميّت دارد. از جمله مواردي كه در تحقّق اين غرض دخالت تام و تمام دارند، امر به معروف و نهي از منكر است. بنابراين، به حكم قاعده لطف، اين مورد، لازم است.

آيا نمي‏بيني كه عقل زشت مي‏شمرد كار كسي را كه مي‏بيند يكي از بستگان‏اش يا ديگري، با آگاهي كامل و از روي عمد، كاري مي‏كند تا خودش را هلاك كند و مي‏تواند او را از اين كار باز دارد، ولي نهي نمي‏كند، بلكه تنها به او مي‏نگرد و مي‏بيند تا اهل‏اش يا همسايه‏اش يا دوست‏اش يا... هلاك شود؟

اين، به خاطر وجوب نهي از منكر، از جهت حكمت است و از اين رو است كه او را محكوم و مستحق مذمت مي‏دانند. آيا نمي‏بيني كه مسئوليّت مديران و وزرا از اين رو است كه آنان مي‏توانند به مصالح، امر كنند و از مفاسد و ضررها، نهي؟

پس اگر اعضاي وزارت يا مؤسّسات، در آن معروف، مسامحه كنند و يا اين كه مرتكب منكراتي مانند رشوه شوند، ولي اين مدير يا وزير، نسبت به آنان تسامح كند و كاري با آنان نداشته باشد، نزد مردم مسئول شمرده مي‏شود و مستحق مذمت و عقوبت است؟

اين، به خاطر آن است كه امر به معروف و نهي از منكر و نظارت در زمان تمكّن و قدرت، واجب است.

از آن چه ذكر شد، اشكال كلام صاحب جواهر در ردّ وجوب عقلي روشن مي‏شود. ايشان، با استناد به اين كه عقل نمي‏تواند به اين نكته دست يابد آن گونه كه ذمّ و عقاب بر آن مترتب شود. از نظر ايشان، عقل مي‏تواند رجحان آن را در يابد و نه وجوب‏اش را.69

اشكال نشود كه اگر امر به معروف و نهي از منكر، واجب عقلي باشد، هيچ معروفي ترك و هيچ منكري واقع نمي‏شود. در نتيجه، خداوند، مخلّ به واجب است و چون دو قسم لازم، باطل است، مقدّم و ملزوم (واجب عقلي بودن امر به معروف و نهي از منكر) هم باطل است.

بيان شرطيّت ـ اگرحقيقت امر به معروف، اجبار به انجام دادن معروف و حقيقت نهي از منكر، منع و بازداري از آن باشد، پس اگر اين دو واجب عقلي باشند، بر خداوند واجب است؛ زيرا، هر آن چه كه واجب عقلي است، بر كسي واجب است كه وجوب در حق او حاصل مي‏شود. پس بر خداوند واجب است كه انسان را به معروف وادارد و از منكر باز دارد يا اين دو را انجام دهد و معروفي، ترك و منكري، واقع نشود كه در اين صورت، الجا و اجبار لازم مي‏آيد يا اين كه اين دو را انجام ندهد كه در اين صورت، خداوند، به واجب اخلال كرده و آن را ترك كرده است.70

زير، مي‏گوييم، وجوب امر به معروف و نهي از منكر، با ملاك قاعده لطف، بيش‏تر از وجوب بعثت انبيا با همين ملاك نيست. پس چنان‏كه در بعثت، لازم است كه اختيار انسان محفوظ باشد ـ زيرا، غرض آن است كه انسان با اختيار خود و نه با اجبار، به كمالي كه سزاوار آن است برسد ـ در امر به معروف هم لازم است، اختيار، محفوظ بماند؛ زيرا، در غير اين صورت، نقض غرض مي‏شود.

بنابراين، وجوب امر به معروف و نهي از منكر، جز در برخي از مراتب‏اش، همانند امر به واجبات شرعي و عقلي و نهي از منكرات عقلي و شرعي ـ در حقِّ خداوند واجب نيست. پس، از وجوب عقلي امر به معروف و نهي از منكر، اجبار پيش نمي‏آيد؛ زيرا، مراتب ديگري مانند اجبار بر انجام دادن معروف و ترك منكر، انجام و اعمال نمي‏شود.

از آن چه ذكر شد، روشن مي‏شود كه انكار وجوب امر به معروف و نهي از منكر در حق خداوند، ضرورتي ندارد، چنان‏كه از كلام شهيد ثاني معلوم مي‏شود، ايشان، پس از تصريح به اين كه امر به معروف و نهي از منكر با استناد به قاعده لطف، واجب عقلي است، مي‏گويد:

شهيد ثاني مي‏گويد:

و از وجوب عقلي آن دو، لازم نمي‏آيد كه امر به معروف و نهي از منكر، بر خداوند واجب باشند، آن هم وجوبي كه از آن خلاف واقع لازم بيايد، اگر خداوند به آن واجب قيام كرده باشد و يا اين كه اگر قيام به آن واجب نكند، اخلاق خداوند به حكمت‏اش لازم بيايد؛ چون، قيام خداوند به آن واجب، بر اين وجهي كه بر انسان واجب است، مستلزم و ناچار كردن بنده است و البته، اين، در تكليف، ممتنع است.

نيز جايز است كه چيز واجب، به خاطر اختلاف در محل‏هايش اختلاف پيدا كنند: مخصوصا در صورتي كه مانع ظاهر شود.

تا آن چه در حق خداوند واجب است، بيم دادن و رساندن انسان‏ها بر مخالفت كردن با تكاليف است؛ براي آن كه تكليف، باطل نشود و البته خداوند، اين واجب را انجام داده است.71

مصاديق معلوم و مشكوك

واضح و روشن است كه هر قاعده‏اي از قاعده‏هاي مورد پذيرش، صغراهاي معلومي دارد و صغراهاي مشكوكي.

باز روشن است كه قاعده، هر چند محكم و متقن، خالي از موارد و مصاديق مشكوكي نيست. پس لازم است كه فقط در موارد معلوم، آن قاعده را اخذ كنيم، نه در موارد مشكوك. براي نمونه، حُسْنِ عدل هم از نظر عقل و هم از نظر شرعي، از قواعد مسلّم است، با اين حال، چه بسا در صدق آن بر برخي از موارد و مصاديق، به خاطر عارض شدن جهت‏هاي مختلف، ترديد باشد. بنابراين، در اين صورت، بايستي در آن موارد، از مصالحه و تسالم، بهره برد، ولي با اين حال، اين مسئله، به صحت قاعده حُسْنِ عدل ضرري نمي‏رساند.

درباره قاعده لطف هم اذعان مي‏داريم كه ترديد در انطباق قاعده لطف بر برخي از مصاديق، به صحت و كلّي بودن محتواي آن، زياني نمي‏رساند. محتواي كلّي اين قاعده، لزوم لطف در آن چيزهايي است كه انسان، براي رسيدن به كمال خود، نيازمند است. اين لطف، امري تخلّف‏ناپذير است؛ زيرا، در غير اين صورت، خلاف فرض حكيم بودن خداوند و اتّصاف خداوند به كمال و حكمت، لازم مي‏آيد.

آري، مي‏توان در يك مورد مناقشه كرد و آن، اين كه اين مورد، از موارد آن كلّي نيست يا اين كه ثابت نشده است و اين، موجب نمي‏شود كه در موردي كه يقين داريم از مصاديق آن قاعده است، اشكال شود.

نيز قاعده اصلح، بر حسب محتواي كلّي آن، يك قاعده كلّي است و شك در برخي از موارد آن، به صحت اين قاعده زياني نمي‏رساند، زيرا، بازگشت اين شك، به آن موردي است كه بدانيم «آيا از تمام جهات، بدون مزاحمت يك جهت قوي‏تر از آن، اصلح است يا اين كه اين‏چنين نيست؟».

محقق لاهيجي گفته است:

اگر اصلح (مصلحت اتمّ) مانعي نداشته و دليل وجودش محقَّق باشد، خودداري از اصلح و افاضه غيراصلح، ممتنع است؛ زيرا، ترجيح مرجوحِ است و بازگشت آن، رجحان چيزي بر ديگري است بدون ترجيح دهنده! پس صغراي اين قاعده، هر اصلحي نيست، حتّي آن اصلحي كه مانعي داشته باشد، بلكه صغراي آن، اصلح خاصّي است كه مانعي نداشته و انگيزه وداعي هم موجود باشد. با اين تقييد و مشروط كردن، روشن مي‏شود كه ايرادهايي كه بر قاعده اصلح وارد مي‏شود، از كمي تدبر و انديشه در حدود اين قاعده است.72


1. دلائل الصدق، ج 2، 25 - 23.

2. الميزان، ج 7، ص 25.

3. آل عمران: 156.

4. شوري، 20-19.

5. الميزان، ج 18، ص 40.

6. الليل: 12.

7. دلائل‏الصدق، ج 2، ص 25 - 23.

8. طه: 50.

9. الميزان، ج 2، ص 135.

10. بقره: 213.

11. الميزان، ج 2، ص 135.

12. نحل: 9.

13. الميزان، ج 12، ص 224-226.

14. حديد: 25.

15. الميزان، ج 19، ص 196.

16. نساء، 165.

17. الميزان، ج 5، ص 148.

18. طه: 134.

19. الميزان، ج 14، ص 260-261.

20. اسراء: 15.

21. الميزان، ج 13، ص 60.

22. توبه: 70.

23. اللوامع الإلهية، ص 152.

24. انعام: 130.

25. انعام: 131.

26. انعام: 132.

27. زمر: 71.

28. ملك، 8-11.

29. فاطر: 37.

30. الميزان، ج 17، ص 49.

31. مائده: 19.

32. فرقان: 52.

33. الميزان، ج 15، ص 247.

34. بحارالأنوار، ج 11، ص 37.

35. الكافي، ج 1، ص 169.

36. شرح اصول الكافي، ج 5، ص 109-110.

37. بحارالأنوار، ج 11، ص 40.

38. بحارالأنوار، ج 11، ص 60-61.

39. بحارالأنوار، ج 11، ص 29 ـ 30.

40. محقق لاهيجي در توضيح اين مطلب مي‏فرمايد: هرگاه مكلّف بر عبادات شرعي، از جمله نماز، روزه و غيره، مواظب باشد، لامحاله به عمل كردن به مقتضيات واجبات عقلي، مثل تحصيل معرفت و مراعات حقوق و استعمال عدل و... نزديك‏تر مي‏شود. (گوهر مراد، ص 250).

41. شرح الكافي، ج 5، ص 79.

42. العقائد الحقة، ص 10 - 11.

43. و اگر خدا مي‏خواست، مردم را به صورت يك امت واحده قرار مي‏داد. پيوسته، مردم، در اختلاف هستند، مگر كساني را كه خداي تو به آنان رحم كند.

44. بحارالأنوار، ج 11، ص 31.

45. توحيد، صدوق، ص 32.

46. توحيد، صدوق، ص 44.

47. بحارالأنوار، ج 11، ص 39.

48. بحارالأنوار، ج 11، ص 40.

49. توبه: 115.

50. شمس: 8 .

51. الكافي، ج 1، ص 163.

52. شرح الكافي، ج 5، ص 67.

53. الكافي، ج 1، ص 162.

54. شرح الكافي، ج 5، ص 59.

55. الكافي، ج 1، ص 164.

56. شرح الكافي، ج 5، ص 76.

57. الكافي، ج 1، ص 177.

58. همان، ص 177.

59. همان، ص 178.

60. الكافي، ج 1، ص 178.

61. همان.

62. شرح اصول الكافي، ج 5، ص 151-152.

63. لقمان: 20.

64. كاشف الاسرار، ص 53.

65. انعام: 54.

66. نحل: 62.

67. مجادله: 20-21.

68. انعام: 12.

69. جواهر الكلام، ج 21، ص 359.

70. مختلف الشيعة، 158.

71. شرح لمعه، ج 1، ص 192، چاپ قديم.

72. سرمايه ايمان، ص 81.

/ 1