دیدار یار غائب (1) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دیدار یار غائب (1) - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ديدار يار غائب

ملاقات شيخ محمدتقى قزوينى

خبر داد ما را فاضل معاصر جناب شيخ اسماعيل محلاتى، رحمة‏الله‏عليه، از شيخ جليل و ثقه ميرزا عبدالجواد محلاتى كه از افراد متقى مجاورين نجف اشرف بود كه در مدرسه صدر جناب شيخ محمد تقى قزوينى حجره داشت و در مراتب علم و عمل و تقوى بى نظير بود ايشان نقل مى‏كردند:

حاجتى داشتم كه براى آن بسيار دعا مى‏كردم در اوقات دعا و روضه مقدسه دائما از خدا تمنا مى‏كردم و آن حاجت اين بود كه:

خداوند به او تشرف خدمت امام عصر، ارواحنا فداه، را روزى گرداند.

با كمال عجز اين دعا را مى‏خواند: «اللهم ارنى الطلعة الرشيدة و الغرة الحميدة‏»

با وجود اينكه مبتلا به فقر و فاقه بود و مبتلا به مرض سل و در نهايت عفاف زندگى مى‏كرد.

مدت هيجده سال موفق به اشتغال علم و به نعمت مجاورت متنعم بود، مرض او طول كشيد و هرگاه سرفه مى‏كرد خون از سينه‏اش مى‏آمد تا اينكه از عافيت او مايوس شدند و كسى گمان نمى‏كرد از اين مرض عافيت‏يابد. حجره‏اش را منتقل به مخزن مدرسه كردند تا اطراف حجره به خونى كه از سينه‏اش خارج مى‏شود ملوث و نجس نشود. مدتى در آن مخزن بود كه دفعتا او را عافيت‏يافته ديدند از او سؤال كردند: چگونه از آن مرض به آن شدت كه مبتلا بودى عافيت‏يافتى؟

گفت:در يك شبى حال من به جايى رسيد كه حس و حركت و شعور برايم نماند. اوايل فجر بود. ناگهان ديدم سقف مخزن شكافته شد و شخصى با كرسيى فرود آمد و كرسى را در مقابل من گذاشت و بعد آن شخص ديگرى فرود آمد و بر آن كرسى نشست و كانه به من گفتند: اين شخص اميرالمؤمنين، عليه‏السلام، است. پس حضرت توجه به من فرمودند، تفقد از حال من نمودند.

عرض كردم: سيدى و مولاى مرا از اين مرض شفا دهيد و فقر را از من رفع كنيد.

فرمود: اما مرض، تو كه شفا يافتى.

عرض كردم: آن آرزوى بزرگى كه دارم و در حرم مقدس دعا مى‏كردم و از خدا مى‏طلبيدم برآورده نماييد.

فرمود: فردا قبل از طلوع آفتاب مى‏روى بر بالاى بلندى وادى‏السلام و در حالى كه متوجه جاده هستى مى‏نشينى فرزند من صاحب‏الزمان، عليه‏السلام، از كربلا مى‏آيد و دو نفر از اصحاب او همراه او هستند به او سلام كن و هر جا مى‏روند همراه او باش.

بعد از اين واقعه حواس من به من برگشت و به هوش آمدم احدى را نديدم با خود گفتم: اين واقعه كه ديدم از خيالات ماليخوليايى بوده، اما مقدار زمانى كه گذشت‏سرفه نكردم و ديدم به احسن وجه عافيت‏يافته‏ام. تعجب كردم و تصديق كردم كه عافيت‏يافته‏ام تا اينكه شب شد و اصلا از سرفه و خون خبرى نبود، گفتم: اگر آنچه كه وعده فرمودند فردا واقع شود من به سعادت خود رسيده‏ام.

وقتى صبح شد وقت طلوع آفتاب به محلى كه فرموده بودند رفتم و نشستم و توجه به جاده كربلا داشتم كه ناگاه سه نفر را ديدم كه يكى از آنها جلو بود و با كمال وقار و سكونت راه مى‏رفت و دو نفر ديگر پشت‏سر او راه مى‏رفتند مثل اينكه دو مجسمه متحرك باشند.

لباس آن دو نفر از پشم بود و در پاى آنها گيوه بود و هيبت‏سطوت و شوكت آن بزرگوار مرا گرفت‏به حدى كه وقتى به من رسيدند به جز سلام قادر نبودم چيز ديگرى بگويم. سلام كردم و جواب دادند از آن بلندى بالا آمدند و از پشت ديوار شهر از جاده به طرف محلى كه معروف به مقام مهدى، عليه‏السلام، است رفتند و آن حضرت بر صفه‏اى كه در آن مقام است نشستند و آن دو نفر بر دو طرف درب ايستادند و من هم نزديك آنها ايستادم و آن دو نفر ساكت‏بودند و اصلا حرفى نمى‏زدند تا اينكه روز بلند شد و آفتاب بالا رفت، صبر من تمام شد.

با خود گفتم، داخل مقام شوم و پاى مبارك مولاى خود را ببوسم چون پاى در فضاى آن مقام كه صفه در آن است گذاشتم احدى را نديدم دنيا در نظر من تاريك شد و تا شب در كنار درياى قديم نجف گريه مى‏كردم و خود را در خاك و گل مى‏ماليدم و فرياد مى‏زدم، تصميم گرفتم خود را از شدت غصه كه داشتم هلاك كنم. قدرى فكر كردم مثل اينكه به من الهام شد كه دعاى تو همين بود كه: «اللهم ارنى الطلعة الرشيدة و الغرة الحميدة‏».

و اين دعا هم مستجاب شد پس وجهى ندارد كه اين قدر ناراحت‏باشى. به محل خود برگشتم و تا به حال جريان را به احدى نگفته‏ام. (1)

×. برگرفته شده از: رفيعى، سيد جعفر، ملاقات با امام زمان، ص‏189-185.

1. عبقرى الحسان.

/ 1