شرط ایمان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرط ایمان - نسخه متنی

شیدا سادات آرامی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



شرط ايمان

سيد باقى سر از سجده برداشت. مهر را بوسيد و تسبيح را در دست گرفت. خيلى وقتى مى‏شد كه خورشيد راه مغرب را پيش گرفته و روى گلگون آسمان را سياه كرده بود، خانه در سكوت حزن‏انگيزى غوطه مى‏خورد و تنها گاهى صداى ناله پيرمرد بر صورت سكوت چنگ مى‏انداخت. «خدايا! از اين درد نجاتم بده، پروردگارا! عطوه را از دست اين پسرها رها كن. آه، عطوه بيچاره كجا فكر مى‏كردى زمانى برسد كه بچه‏هايت چنين ظلمى به تو كنند». سيدباقى و برادرش با آنكه در اتاق ديگر بودند. اما ناله‏هاى عطوه را بخوبى مى‏شنيدند. برادر سيدباقى در حالى كه گوشه‏هاى جانماز را روى مهر مى‏گذاشت، آرام گفت: «سيد! هيچ فكرى به نظرت نرسيده‏»؟ سيد پاسخ داد: «نه، هنوز نمى‏دانم چه كنيم. اينطور هم نمى‏شود بايد راه حلى پيدا كرد» برادر گفت: «اما من فكرى به نظرم رسيده، مى‏گويم بهتر نيست، راه تقيه را پيش بگيريم؟» سيدباقى نگاهش را از مهر بريد و به صورت برادرش دوخت و پرسيد: «آنوقت‏با اين حرف، حال پدر خوب مى‏شود؟» برادر جواب داد: «خوب خوب كه نه، اما حداقل از اينهمه نارضايتى كه از ما دارد كاسته خواهد شد و شايد در سلامتى‏اش تاثير داشته باشد.» سيدباقى، تسبيح را كنار مهر گذاشت و دستى به ريشش كشيد و گفت: «نه، خوب نيست. بعد از اينهمه مدت كه مانند شيعه‏هاى دوازده امامى، عباداتمان را انجام داده‏ايم، بياييم، بگوييم پشيمان شده‏ايم.


معلوم است كه پدر باور نمى‏كند». برادر با شتاب گفت: «چرا باور نمى‏كند، تازه ما مى‏توانيم براحتى به وظايفمان عمل كنيم. چرا كه پدر بيمار است و در بستر افتاده، توان حركت ندارد تا نحوه عبادتمان را ببنيد.» سيدباقى گفت: «اگر در شهر پر شود كه ما از اماميه برگشته‏ايم چه؟ مى‏دانى چه تبليغى براى مذهب زيدى كرده‏ايم... نه، فكر خوبى نيست...» در اين وقت‏با ابروهايى گره خورده به برادرش كه او هم به فكر فرو رفته بود نگاه تندى انداخت و گفت: «نكند تو حقيقتا پشيمان شده‏اى؟» برادر بلافاصله گفت: «خدا نكند، اين چه حرفى است. راستش من نگرانم. اگر پدر خشمگين از ما از دنيا برود چه؟... من مى‏ترسم.» سيدباقى گفت: «تو خوب مى‏دانى كه ما در حق پدر ظلم نكرده‏ايم. تازه عقايدمان را برايش توضيح داديم كه اگر خواست او هم قبول كند، تقصير ما چيست كه او نپذيرفت و زيدى ماند؟ تازه ما بايد طبق دستور قرآن و ائمه، عليهم‏السلام، با او بخوبى رفتار كنيم تا فرداى قيامت مسؤول نباشيم.» سيد بعد از مكث كوتاهى ادامه داد: «اصلا مگر خودت با آگاهى و بينش اين مذهب را انتخاب نكردى؟ كسى تو را وادار كرده بود؟» برادر گفت: «نه، من به حق بودن اماميه اطمينان دارم و گرنه هرگز دين خود را رها نمى‏كردم، اما راستش را بخواهى، فكرى است كه مدتهاست مرا آزار مى‏دهد و آن اينكه اگر طبق اعتقاد اماميه حضرت ولى‏عصر، عليه‏السلام، زنده و آگاه به مسايل شيعيان است. پس چرا به ما جوابى نمى‏دهد؟ سيد جان! من مى‏گويم اگر پدر شرط پذيرفتن مذهب اماميه را شفا يافتن آن هم به دست صاحب عصر قرار داده پس چرا... چرا...؟» در اين وقت‏بغضش تركيد و قطرات اشك راه گونه‏ها را پيش گرفتند. سيدباقى دستش را روى شانه او گذاشت و گفت: «برادر خوبم! نااميد نباش، هنوز زمان باقى است.


اصلا شايد حكمت ديگرى در كار باشد ما كه خبر نداريم. شايد خداوند ما را امتحان مى‏كند... شايد...» در اين وقت صداى سرفه‏هاى پى در پى كه به دنبال ناله‏هاى عطوه شدت يافته بود شنيده شد. پسرها برخاستند و با عجله خود را كنار بستر پدر رساندند. سرفه‏ها مجال نفس كشيدن را از او گرفته بود. صورتش سياه شده بود. دستش را روى زخم گذاشته بود و فشار مى‏داد. دلش مى‏خواست زخم را بردارد و دور بيندازد. سيدباقى با عجله سراغ كوزه رفت و كاسه پر آب را تا نزديك لبان عطوه برد. اما او كاسه را پس زد و با اشاره دست‏به آنها فهماند كه كنار بروند. پسرها عقبتر نشستند. عطوه كاسه را بسختى بلند كرد و چند جرعه آب نوشيد. صداى خس خس نفسهايش، دلهره عجيبى را به قلب پسرها مى‏نشاند. سيدباقى بار ديگر كنار عطوه نشست و آهسته گفت: «پدر جان! اينطور كه معلوم است، انگار حالتان بدتر شده، اگر اجازه بدهيد، طبيب خبر كنيم. شايد...» عطوه در حاليكه سرش را روى بالش مى‏گذاشت و بلند بلند نفس مى‏كشيد گفت: «ديگر نمى‏خواهم. از اين طبيب و آن طبيب كردن خسته شده‏ام. تنها دواى من مرگ است. شما هم برويد و راحتم بگذاريد.» و با دستان لرزانش دهان را پاك كرد. سيدباقى كه هنوز نشسته بود گفت: «پدر، اميد داشته باشيد. زخم سينه‏تان خوب خواهد شد...» عطوه در رختخواب غلت‏خورد و گفت: «نمى‏خواهد مرا دلدارى دهى، همينكه آبروى مرا برديد و سراغ مذهب ديگر رفتيد، بس است.» پسر ديگر با التماس گفت: «اما پدر جان!



شما خوب مى‏دانيد كه ما قصد بى‏احترامى به شما را نداريم و اگر بخواهيد فقط يكبار ديگر من اعتقادات و نظرات شيعه دوازده امامى...» عطوه با عصبانيت‏حرفش را قطع كرد و گفت: «بس است ديگر. حرف نزن‏» و نگاهش را روى سقف نشاند و گفت: «اى عطوه! مگر چه كردى كه اين دو فرزند ناخلف نصيبت‏شد...» سيدباقى گفت: «اينقدر خود را اذيت نكنيد. ما نمى‏خواهيم باعث اندوهتان شويم اما خداوند شاهد است كه اگر شما از ابتدا بر مذهب اماميه بوديد ما هرگز مذهب شما را رها نمى‏كرديم.» عطوه بى‏آنكه حرفى بزند، پشتش را به آنها كرد و در مقابل سخن سيد كه گفت: «ما را ببخش.»

سرش را برگرداند و گفت: «شما هر چه بگوييد فايده ندارد. بارها گفته‏ام. باز هم مى‏گويم، من به يك شرط مذهبتان را قبول مى‏كنم و آن اينكه امامتان شفايم...» سرفه‏ها بار ديگر مجال صحبت كردن را از او گرفتند.

زمان مى‏گذشت و ديرى نپاييد كه عطوه كم‏كم به خواب آرامى فرو رفت. پسرها آهسته او را ترك كردند و وارد اتاق خود شدند. سر سجاده نشستند. پاسى از شب گذشته بود و غم بزرگى بر قلبشان سنگينى مى‏كرد. سيدباقى كه بسختى از گريستن خود جلوگيرى مى‏كرد، آهى كشيد و گفت: «يا ابا صالح المهدى، عليه‏السلام، به دادمان برس‏» برادر كه رد عبور قطرات اشك را روى گونه‏هايش دنبال مى‏كرد به زمزمه گفت: «ما را درياب كه نفس در سينه‏مان حبس شده و سخت انتظار لطف تو را مى‏كشيم‏» سيد دستها را به سوى آسمان بلند كرد و در حالى كه قطرات اشك از ناودان چشمش سرازير مى‏شدند، گفت: «اى صاحب و مولاى ما! پدرمان شرط ايمانش را شفاى خود قرار داده، پس چرا لطفى نمى‏كنى؟ مهدى جان! شبى نبوده كه به در خانه‏ات توسل و ناله نكنيم. اما امشب دلمان بيش از گذشته، شكسته. آقا جان!


پدرمان ماههاست كه رنگ آسمان را نديده و رنجورتر از هميشه در بستر افتاده. طبيبها جوابش كرده‏اند. يا صاحب‏الزمان! تو او را درمان كن كه با عنايت تو به مذهب اماميه مشرف شود و باعث‏شادى ما و قوى شدن اعتقادمان گردد...» برادر جانماز را لاى سجاده پيچيد و با بغض گفت: «سيدباقى! اگر مولاى ما، ما را قبول داشت، حتما جوابمان را مى‏داد. او به هر كسى كه لطف نمى‏كند. بايد لياقت داشت و اينطور كه معلوم است ما،...ما...» صداى گريه دو برادر فضا را پركرده بود. از اتاق ديگر صداى سرفه‏هاى پراكنده‏اى مى‏آمد كه نشان مى‏داد عطوه بيدار است. ثانيه‏ها به كندى ساعتها مى‏گذشتند و توسل به حضرت همچنان ادامه داشت. عطوه با صداى خفيف و خش‏دارى گفت: «بچه‏ها! صاحبتان كو؟ مگر بحق نيستيد. چرا شفايم نمى‏دهد؟» طعنه‏هاى نيشدار عطوه، باعث‏شد تا پسرها ساكت‏شدند و صدا هنوز شينده مى‏شد، «شما نمى‏خواهيد در اين روزهاى آخر، دلم را به دست‏بياوريد و به مذهب من برگرديد. مرا بگو كه وقتى به دنيا آمديد، دلم خوش بود مى‏گفتم: «عطوه! بچه‏هايت را خوب تربيت كن كه بايد از علماى زيديه...» اشك و سرفه صورت ناخوشى را برايش به وجود آورده بود. انگار سرفه‏ها نمى‏خواستند به حرفهايش ادامه دهد. سيدباقى كه در آستانه در ايستاده بود، گفت: پدر جان! ما هم به روش علما، تحقيق و مطالعه كرديم و سرانجام اين تصميم را گرفتيم و مى‏دانيم كه امام زمان، عليه‏السلام، ناظر بر همه مسايل است. اما اينكه چرا شما بهبود نمى‏يابيد، شايد اكنون مصلحت نباشد.» عطوه خشم‏آلود گفت: «وقتى زخم سينه جانم را گرفت. آنوقت مصلحت است.» و پلكهايش را روى هم گذاشت. سيد به اتاق برگشت. زانوها را در بغل گرفت و با پچ‏پچ گفت: «واقعا از اين اوضاع خسته شده‏ام... مى‏گويم بهتر نيست تا پدر بخوابد. برويم طبيب بياوريم؟ شايد خداوند شفاى او را در دواى طبيب قرار دهد.»


برادر گفت: «نه، فايده‏اى ندارد. هر بار همين فكر را كرده‏ايم، اما مگر يادت نيست، اين آخرى كه آمد گفت: زخمى كه در سينه ايجاد شده و به دنبال آن پدر را بيمار كرده، ناعلاج است و تاكنون هيچ دوايى براى آن شناخته نشده‏» و بعد از مكث كوتاهى گفت: «سيد! جز توسل و دعا كارى از دست ما برنمى‏آيد، الان هم دير وقت است. خدا خودش كمك مى‏كند...» لحظه‏هاى تلخ به كندى مى‏گذشتند. تاريكى و سكوت عجيبى بر فضاى خانه حكمفرما بود... صداى نفس‏هاى عطوه، مثل لالايى، خواب آلودگى را به چهره پسرها مى‏نشاند. شب رفته‏رفته به اوج تاريكى خود نزديك مى‏شد و ستاره‏ها آخرين توان نورافشانى خود را به معرض تماشا مى‏گذاشتند. ناگهان، صداى فرياد عطوه بر صورت سكوت سيلى سختى زد. پسرها، وحشت‏زده و به يكديگر نگاه كردند. قلبشان گويا از حركت ايستاده بود. صدا بلندتر شد... «صاحبتان را دريابيد... زود باشيد... امامتان رفت...» سيدباقى و برادرش با عجله در حالى كه از هم سبقت مى‏گرفتند، خود را كنار پدر كه آشفته در بستر نشسته بود و نفس نفس مى‏زد، رساندند. عطوه آب دهانش را بسختى فرو داد و گفت: «صاحبتان را دريابيد كه همين الان رفت...» پسرها پيش از آنكه فرصت نشستن پيدا كنند، پاى برهنه از اتاق بيرون دويدند. سيدباقى كه درب حياط را باز كرده بود وارد كوچه شد. بدقت اطراف را نگريست. كسى نبود. خانه‏ها در كنار هم زير چادر شب خواب بودند. تا چشم كار مى‏كرد تاريكى بود. سيدباقى رو به برادرش كه داخل حياط را تجسس مى‏كرد گفت:«يعنى چه خبر شده؟ نكند خواب ديده؟» برادر درب حياط را بست و گفت:



«شايد، اما...نه، پدر كه نمى‏توانست‏حركت كند. پس چطور در جايش نشسته بود. نكند... نكند شفا يافته...» در اين وقت رشته نگاهشان از هم پاره شد و دوان دوان وارد اتاق شدند. هق هق ناله عطوه فضا را پر كرده بود. همين كه پسرها را ديد، پرسيد:«صاحبتان چه شد؟ او را ديديد؟» سيد كنار پدر نشست و گفت: «چه اتفاقى افتاده؟ از كه حرف مى‏زنيد؟» عطوه دست پسرها را به سينه چسباند و در حالى كه بريده بريده حرف مى‏زد. گفت: «پسران خوبم! امامتان چند لحظه پيش اينجا بود... كنار من... چقدر زيبا و دوست‏داشتنى بود. چه ابهتى داشت.» در اين لحظه به پسرها كه اشك در چشمشان حلقه زده بود نگريست و گفت: «مرا به اسم صدا زد، گفت: اى عطوه! هيبتش مرا گرفت، ترسيدم، پرسيدم تو كيستى؟ ... كيستى؟» گريه امانش را بريده بود. سيد كه شانه‏هايش مى‏لرزيد گفت: «پدر جان! تعريف كنيد، او چه گفت؟» عطوه، ناله‏اى از دل كشيد و بى‏آنكه از سرفه يا خس‏خس سينه خبرى باشد، ادامه داد، «او جواب داد من صاحب پسران توام... گفت كه آمده‏ام به اذن خدا، تو را شفا بدهم... عطوه، عرق پيشانى‏اش را پاك كرد و در حالى كه مى‏ايستاد، گفت: «امام،دست‏مباركش را روى زخم گذاشت و همان دم خوب شدم، انگار كه بار سنگينى از روى قلبم برداشته شد. بچه‏هايم! مى‏بينيد كه زخمى وجود ندارد...» عطوه شروع به حركت كرد و افزود: «راست مى‏گفتيد، امامتان از همه چيز خبر دارد، از همه چيز» اتاق ساكت‏بود و پسرها با چشمانى بارانى به سيدعطوه خيره مانده بودند...

منبع:

بر گرفته از كتاب اثبات‏الهداة

/ 1