طاووس باغ (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

طاووس باغ (2) - نسخه متنی

مریم ضمانتی ‏یار

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



طاووس باغ
بخش پايانى

پيرمرد او را با محبت‏بدرقه كرد. اسبى هم به او داد تا خودش را به بغداد برساند. خبر در تمام سامرا پيچيده بود و مردم از صبح خيلى زود آماده بدرقه اسماعيل به سمت‏بغداد شده بودند. اسماعيل دلش مى‏خواست هر چه زودتر خودش را به سيدبن طاووس برساند. او كه در غربت و درد و بى‏پناهى، پناهش داده بود و باعث اين ديدار باصفا و رستگارى اسماعيل شده بود. در ميان بدرقه پرشور مردم سامرا، راهى بغداد شد و بدون وقفه اسب تاخت...

روز بعد با شوق و هيجان شديدى كه قلبش را مى‏لرزاند به بغداد رسيد. از دور به پل بغداد كه رسيد دستش را سايه‏بان چشمانش كرد. چشمانى كه هنوز هر لحظه به ياد آن ديدار آسمانى پر از اشك مى‏شدند. سيل جمعيت‏سر پل منتظر او بودند و هر مسافرى كه مى‏رسيد اسم و خصوصياتش را مى‏پرسيدند. اسماعيل به جمعيت كه رسيد همه با هم سؤال‏بارانش كردند. با همان چشمان اشك‏آلود و بغضى كه گلويش را مى‏فشرد، سر تكان داد و گفت: من اسماعيلم... اسماعيل بن حسن هرقلى، همانكه منتظرش بوديد... همانكه مولايش او را شفا داده... با شنيدن اين جملات، مردم كه او را شناختند، از هر سو به سويش هجوم بردند و هر كس مى‏كوشيد تا دستش را بر سر و روى او بكشد... هجوم جمعيت اسماعيل را از اسب فرود آورد و كم مانده بود زير دست و پاى مردم زمين بخورد كه ناگهان از ميان فريادهاى جمعيت صدايى آشنا شنيد كه نام او را مى‏برد. سيد بن طاووس بود كه با جمعى از دوستانش به استقبال او آمده بود. با همه وجودش فرياد زد: سيد... سيد...

سيد با شتاب جلو آمد. مردم به احترامش راه باز كردند. سيد به اسماعيل كه رسيد از اسب پياده شد و اسماعيل جوان را در آغوش گرفت و با چشمانى اشكبار سر و صورتش را غرق بوسه كرد نه از آن جهت كه دردش شفا يافته بود; از آن رو كه صاحب‏الامر را زيارت كرده بود. اسماعيل همچون پسرى كه بعد از يك دوران پر از درد و رنج‏به آغوش پدر رسيده باشد، بغضش تركيد. سر بر شانه سيد با صداى بلند گريه كرد. سيد چشمان اشكبار اسماعيل را بوسه‏باران مى‏كرد و زير لب مدام مى‏گفت: «به فداى چشمانى كه سعادت ديدار مولا را داشته‏» و اسماعيل قدرت تكلم نداشت كه بگويد: «سيد، امام تو را فرزند خود خطاب كرد... تو چه كرده‏اى كه...»

سيد اسماعيل را از خود جدا كرد و گفت: تو شفا يافتى؟

اسماعيل سر تكان داد. سيد كه خود شاهد رنج غربت و درد اسماعيل بود روى زخم را باز كرد و چون اثرى از آن غده چركين نديد، فريادش به گريه بلند شد و لحظه‏اى نگذشت كه از هوش رفت. اسماعيل آشفته سر سيد را بغل گرفت. قطره‏هاى اشك از چشمان اسماعيل بر سر و روى سيد مى‏باريد و اسماعيل آرام با خودش زمزمه مى‏كرد: تو از شفا يافتن من به دست‏حضرت به اين حال و روز افتادى، من چه بگويم كه با چشمانم او را ديدم، با گوشهايم صداى نازنينش را شنيدم و با دستهايم پا و ركابش را گرفتم و بوسيدم...

سيد آرام آرام به هوش آمد و با كمك اسماعيل و ديگر دوستانش بلند شد و به شانه اسماعيل تكيه داد. هنوز سيد سوار بر اسب نشده بود كه سوارى بسرعت‏به سمت جمعيت آمد. از اسب پياده شد. موج جمعيت را شكافت و خودش را به سيد و اسماعيل رساند و گفت: وزير پيغام داده كه امر ما را اطاعت كرده‏اى يا نه؟ سريعا خبرش را بياور.

فرستاده وزير منتظر پاسخ سيد نشد و با سرعت از ميان جمعيت گذشت و سوار بر اسب شد و از آنجا رفت. سيد رو به اسماعيل گفت: ناظر بين‏النهرين پيكى به بغداد فرستاد و خبر شفايافتن تو را به خليفه داد. خليفه خبر را به وزيرش داده بود و او هم قبل از آمدن تو مرا طلبيد و گفت از سامرا كسى مى‏آيد كه خداوند بوسيله حضرت بقية‏الله او را شفا داده و او با تو آشناست. به ديدنش برو و زود خبرش را براى ما بياور... همينكه فهميدم تو شفا يافته‏اى مردم را به اينجا رساندم. اما مى‏بينى كه وزير صبر ندارد و نمى‏گذارد به حال خودمان باشيم. اينها تا از صحت ماجرا مطمئن نشوند راحتمان نمى‏گذارند.

اسماعيل دست‏سيد را در دست گرفت و گفت: ولى من... من از سوى صاحب‏الامر براى تو پيغامى دارم. دل سيد فرو ريخت و پرسيد: براى من؟...

دست‏سيد ميان دست اسماعيل شروع به لرزيدن كرد. اسماعيل دست او را گرمتر فشرد و گفت: نمى‏دانم چه كرده‏اى كه به اين مقام رسيده‏اى.

سيد با صدايى كه از شوق و هيجان مى‏لرزيد التماس كرد: حرف بزن حضرت چه فرمود؟

- آقا به من فرمود: وقتى به بغداد رسيدى مستنصر خليفه عباسى تو را مى‏طلبد و به تو عطايى مى‏دهد، از او قبول نكن...

سيد دستش را روى قلبش گذاشت. آهى جانسوز كشيد و اشكهايش يكپارچه فرو ريختند: بعد؟...

- بعد فرمود: به فرزندم رضى بگو...

قلب سيد براى لحظاتى چنان شروع به تپيدن كرد كه حس كرد هر آن از سينه‏اش خارج مى‏شود. اسماعيل با چشمان اشك‏آلود به صورت سيد خيره شد و دوباره گفت: فرمود به فرزندم رضى بگو كه نامه‏اى براى على‏بن عوض درباره تو بنويسد و من...

سيد صيحه‏اى از دل كشيد و از هوش رفت. قلبش گويى گنجايش اين همه شادمانى و سرور را نداشت و لحظاتى او را به آسمان برد تا جسم خاكى‏اش بتواند اين بار عظيم روح را تحمل كند...

بر جمعيت‏بى‏خبر از آنچه بين سيد و اسماعيل گذشته بود، هر لحظه افزوده مى‏شد.

عليرغم ميل قلبى‏شان بناچار راهى خانه وزير شدند. وزير هم عليرغم خواست قلبى‏اش بنا به امر خليفه از آنها استقبال كرد اما رو به اسماعيل كرد و با لحنى سرد گفت:

اين چه حكايتى است كه در همه بغداد و سامرا پيچيده؟ قصه‏ات را مو به مو برايم نقل كن.

اسماعيل نگاهى به سيد انداخت و همه ماجرا را گفت. وزير چند قدم از او دور شد و از پنجره اتاق به آسمان نگاه كرد و با خود انديشيد:

اينها ديگر چگونه آدمهايى هستند؟!

رويش را به طرف اسماعيل و سيد برگرداند و گفت: بايد مطمئن شوم كه براى كسب شهرت از خودت قصه‏اى نساخته باشى. لبهاى اسماعيل لرزيد. حرفى نزد. سيد سر به زير انداخت. وزير فرمان داد همه اطبا بغداد كه قبلا اسماعيل را ديده‏اند هر جا كه هستند سريعا خودشان را به او برسانند. فرستادگان وزير در بغداد پراكنده شدند تا هر كدام طبيب و جراحى را فرا بخوانند. اسماعيل بناچار در كنار سيد منتظر ماند. وزير اجازه مرخص شدن به آنها را نداد و تاكيد كرد تا اطمينان كامل از ماجرا، آنها حق خروج از خانه او را ندارند. او هم مثل ناظر بين‏النهرين در صدد گزارش دادن عين ماجرا به خليفه بود.

اطبا كه خبر شفا يافتن اسماعيل را شنيده بودند با پيغام وزير سراسيمه و هيجان‏زده يكى بعد از ديگرى از راه رسيدند. به جاى آن چهره دردكشيده و رنجور اسماعيل، چهره‏اى شاداب اما اشك‏آلود ديدند. همه با هم حرف مى‏زدند و نمى‏توانستند هيجان و شگفتى خود را پنهان كنند. با آنكه مى‏دانستند وزير مامور خليفه سنى مذهب بغداد است. وزير براى آرام كردن آنها، اخمهايش را در هم كشيد. گرهى به پيشانى‏اش انداخت و آمرانه پرسيد: شما اين مرد را مى‏شناسيد؟

همه گفتند: بله.

وزير پرسيد: آيا قبلا او را ديده‏ايد؟

موسى بزرگ اطبا گفت: بله او مبتلا به زخمى بود كه در ران پاى چپش عفونت‏شديدى كرده بود.

- علاج او را چه تشخيص داديد؟

- علاج او منحصرا در عمل كردن پاى او بود و گفتيم كه اگر او را جراحى كنيم مشكل است زنده بماند، چون غده در قسمت‏حساسى روى رگ پايش رشد كرده بود.

- بر فرض كه جراحى مى‏شد و زنده مى‏ماند. چقدر زمان لازم بود تا جاى زخمش خوب شود؟

- لااقل دو ماه. ولى جاى آن سفيد و بدون آنكه مويى در آنجا برويد، باقى مى‏ماند.

- شما چند روز پيش زخم او را ديده‏ايد؟

- ده روز قبل او را معاينه كرديم.

وزير با چهره‏اى در هم كشيده از شنيدن پاسخهاى صريح موسى و تاييد همه اطبا گفت: همگى جلو بياييد و پاى اين مرد را دوباره ببينيد.

لباس اسماعيل را كنار زد و اطبا متعجب نگاهى به جاى خالى غده و نگاهى به چشمان درخشان و اشكبار اسماعيل انداختند. سيد هم كمى آن طرفتر ايستاده بود و آرام اشك مى‏ريخت. اسحاق بين آنها پزشك مسيحى بغداد بود. با ديدن پاى اسماعيل با شگفتى گفت: به خدا قسم اين معجزه حضرت مسيح است. سيد زير لب گفت: مسيح هم به فداى مولاى ما مى‏شود و نمازش را به او اقتدا مى‏كند...

وزير با ديدن شگفتى و هيجان اطبا روى پاى اسماعيل را پوشاند و از آنها دور شد. پشت‏به جمع جراحان بغداد، اسماعيل و سيد بن طاووس رو به پنجره ايستاد و از شدت خشم فقط توانست زير لب بگويد: همگى مرخصيد...

چند روزى بود كه اسماعيل مهمان سيد بن طاووس بود و سيد همانگونه كه حضرت امر فرموده بود، براى على بن عوض، نامه‏اى نوشته و فرستاده بود و منتظر پاسخ او بود. اسماعيل در خانه سيد بيش از همه جا و هميشه احساس آرامش مى‏كرد.

خادم كه تازه در خانه را باز كرده بود به اتاق آمد و گفت: آقا فرستاده وزير است.

سيد با دلخورى گفت: دست از سرمان برنمى‏دارند.

اسماعيل گفت: صاحب‏الامر پيش‏بينى فرموده بود كه خليفه احضارم مى‏كند. وزير حتما براى همين كار مرا خواسته. حدس اسماعيل كاملا درست‏بود. وزير اسماعيل را احضار كرده بود تا با هم به قصر مستنصر بروند. خليفه كه تمام ماجرا را شنيده بود از وزير خواسته بود تا اسماعيل را به ديدنش ببرد.

فرستاده وزير منتظر ماند تا سيد و اسماعيل آماده رفتن شوند. وزير به محض ديدن آنها، همراهشان شد چون ى‏دانست‏خليفه بيش از اين نمى‏تواند صبر كند.

با ورود آن سه نفر به قصر، خليفه به استقبالشان آمد و گفت: تو كه هستى جوان كه قصه‏ات دهان به دهان مى‏گردد و آوازه‏ات به همه جا رسيده؟

اسماعيل گفت: بنده‏اى از بندگان خدا هستم، اسماعيل بن حسن هرقلى.

- جريانت را كامل برايم بگو؟

اسماعيل همه ماجرا را گفت و ماجراى جمع كردن اطبا توسط وزير را هم افزود. خليفه دقايقى طولانى به آنچه شنيده بود فكر كرد و بعد به خادمش فرمان داد تا كيسه پولى را كه هزار دينار در آن بود به اسماعيل بدهد. خادم بسرعت كيسه را حاضر كرده و به اسماعيل داد. اسماعيل نگاهى به سيد انداخت و گفت: من نمى‏توانم آن را بپذيرم.

خليفه با تعجب پرسيد: چرا نمى‏پذيرى؟ از كه مى‏ترسى؟

اسماعيل سر بلند كرد و گفت: از كسى نمى‏ترسم. اطاعت امر كسى را مى‏كنم كه مرا شفا داده.

- من متوجه منظورت نمى‏شوم.

- صاحب‏الامر به من فرمود: وقتى به بغداد رسيدى مستنصر خليفه عباسى تو را مى‏طلبد و به تو عطايى مى‏دهد، از او قبول نكن.

رنگ خليفه سرخ شد. بشدت از اسماعيل رو برگرداند. شگفت‏زده از پيش‏بينى صاحب‏الامر و مكدر از امر كردن او به نپذيرفتن هديه...

اسماعيل به طرف در به راه افتاد و منتظر حرفى از خليفه نشد. سيد لبخندى به روى اسماعيل زد. خادم متعجب كيسه هزار دينارى كه از سوى اسماعيل رد شده بود را در دست گرفته و ايستاده بود. تا به حال هرگز نديده بود كسى به اين راحتى هديه خليفه را رد كند. خليفه پشت‏به خادم و حاضران قصر ايستاده بود و به فكر فرو رفته بود.

لحظه وداع براى هر دوى آنها سخت‏بود، اما براى اسماعيل سختتر، او غريب و دردمند آمده بود و حالا تندرست و شادمان برمى‏گشت و اين تحول بزرگ را مديون اعتبار و آبروى سيد بود. با بدرقه سيد و مردم، اسماعيل به هرقل بازگشت و سيد در حله باقى ماند. اين اولين بارى نبود كه او مورد لطف و محبت صاحب‏الامر قرار مى‏گرفت و دلش از اين بابت‏سرشار شوق شده بود. اما اين اولين بار بود كه خليفه اينطور از نزديك متوجه مقام و منزلت‏سيد شده بود. اين بود كه هنوز چند روزى از رفتن اسماعيل به هرقل نگذشته بود كه فرستاده‏اى به خانه سيد فرستاد و او را به دربار احضار كرد. سيدبن طاووس از اين كار بشدت احساس خطر كرد و دريافت كه خليفه بعد از اين ماجرا آرام نمى‏گيرد. فرستاده خليفه منتظر ماند تا او آماده سفر شود و فاصله حله تا بغداد لحظه‏اى از او دور نشد تا او را به قصر خليفه رساند. مستنصر با ديدن او در قصر بظاهر خودش را بسيار شادمان نشان داد. او براى تحكيم حكومتش به وجود شخصيتى چون سيد بن طاووس بشدت نياز داشت. با ديدن سيد، به احترام او از جا برخاست و گفت:

- ابن طاووس، آوازه تو در تمام بلاد اسلامى پيچيده و من انتظار دارم كه مردم بيش از اينها از وجود شخصيتى چون تو بهره‏مند شوند.

سيد كه از نيت‏خليفه آگاه بود عكس‏العملى نشان نداد. خليفه از حالت‏بى‏تفاوت سيد در برابر تعريف و تمجيدهايش عصبى شد و بدون مقدمه با لحنى محكم گفت:

- تو بايد مقام شيخ‏الاسلامى، مرا بپذيرى.

سيد جا خورد: خليفه! اگر مرا معاف كنى ممنون مى‏شوم.

خليفه از جواب صريح سيد برآشفت: تو مى‏دانى اين مقام چقدر در دربار ما ارزشمند است و من هر كسى را شايسته آن نمى‏دانم!

سيد بن طاووس سكوت كرد. مستنصر در حالى كه مرتب پيش چشم او قدم مى‏زد گفت: پس مقام «نقابت‏» را بپذير با اين مقام مى‏توانى به امور سادات بپردازى.

سيد آهسته گفت: من نمى‏خواهم به اين طريق به دستگاه حكومت مرتبط شوم.

مستنصر خشمگين گفت: حتى رسيدگى به امور سادات را هم رد مى‏كنى؟ آنها كه ديگر از خودتان هستند.

- من رسيدگى به امور سادات را رد نمى‏كنم. نمى‏خواهم كار حكومتى داشته باشم.

وزير كه درماندگى خليفه را در جواب ديد گفت: ابن طاووس اين مقام و منصب را قبول كن و آنچه خداوند راضى است و مى‏پسندد عمل كن.

سيد با لحنى مطمئن و محكم گفت: تو چرا در پست و وزارتى كه دارى به آنچه كه پروردگارت را خشنود مى‏سازد عمل نمى‏كنى؟ اگر در اين دستگاه چنين شيوه‏اى ممكن بود تو به آن عمل مى‏كردى.

وزير درمانده‏تر از خليفه در پاسخ سر به زير انداخت و مستنصر كه از بيباكى سيد به ستوه آمده بود گفت:

- تو با من همكارى نمى‏كنى در حالى كه سيد مرتضى و سيد رضى در حكومت وارد شدند و منصب و مقام پذيرفتند. آيا تو آنها را ستمگر مى‏دانى يا معذور مى‏شمارى؟ حتما و بدون ترديد آنها را معذور مى‏دانى، پس تو هم مانند آنان معذور خواهى بود. داخل كار شو و مقام را بپذير.

سيد گفت: سيد مرتضى و سيد رضى در روزگار آل‏بويه زندگى مى‏كردند كه ملوكى شيعه بودند و در برابر خلفايى قرار داشتند كه مخالف اعتقاد آنان بودند. به اين جهت ورود آنها در حكومت‏با خشنودى و رضاى پروردگارشان همراه بود.

مستنصر اصرار و پافشارى بيش از اين را، صلاح ندانست. وزير هم با نگاهش به خليفه فهماند كه همين نظر را دارد. سيد بن طاووس با آنكه مى‏دانست‏سرپيچى از امر خليفه برايش بسيار گران تمام مى‏شود، ولى دل به صاحب و مولايش بست و از قصر خارج شد.

خليفه سكوت سنگين فضا را شكست و گفت: مى‏دانى كه امثال سيد بن طاووس مقام و منزلتشان را بخاطر صاحب‏الامر دارند.

- بله همين طور است.

- اين مقام و منزلت‏با هيچ ترفندى از ميان نمى‏رود.

وزير به تاييد سر تكان داد. خليفه عصبى‏تر گفت: و نمى‏توانيم از هيچ راهى اينها را به خودمان مرتبط كنيم.

باز هم وزير سر تكان داد. خليفه عصبانى فرياد زد: پس چه بايد كرد؟

وزير در برابر فرياد خشمگين خليفه جرات اظهار نظر پيدا نكرد. خليفه پرسيد: اصلا اين طاووس كيست كه حتى نامش هم زيباست.

وزير ناخواسته لبخندى زد و گفت: مى‏گويند يكى از اجدادش محمد بن اسحاق بسيار نيكوصورت بوده، براى همين او را طاووس مى‏ناميدند و فرزندانش هم به ابن طاووس شهرت يافته‏اند.

خليفه دستهايش را به هم كوبيد و گفت: كاش مى‏فهميدم چه رازى بين اين شيعيان است. اين ابن طاووسها نسبشان به كه مى‏رسد؟

وزير سر به زير و آهسته گفت: با سيزده واسطه از طرف پدرش موسى بن جعفر بن طاووس به حسن بن على بن ابى‏طالب مى‏رسد و از طرف مادر به حسين بن على‏بن ابى‏طالب. خليفه خشمگين از وزير دور شد و گفت: اين ابوتراب چه نسلى از خودش باقى گذاشته؟...

وزير سكوت كرد و جوابى نداد. خليفه برگشت و گفت: راحتش نمى‏گذارم. دست از سر ابن طاووس بر نمى‏دارم. او بايد به دربار ما بپيوندد...

فتح به اتاق درس سيد آمد و گفت: آقا فرستاده خليفه است.

غم به دل سيد نشست. بعد از آن همه صحبت اميدوار بود خليفه متقاعد شده باشد. اما انگار نشده بود. دوباره سيدبن طاووس به كاخ مستنصر احضار شد. به كاخ كه رسيد بدون اينكه خليفه حرفى بزند سيد گفت:

- من حرف آخرم را زدم.

خليفه نگاهى خشمگين به سيد انداخت و گفت: الآن وضعيت فرق مى‏كند. خبر را كه شنيده‏اى، مغولان دست‏به شورش زده‏اند و اوضاع بلاد تحت‏حكومت ما بشدت نگران كننده است. مى‏خواهم ماموريتى را به تو محول كنم.

سيد با تعجب پرسيد: ماموريت؟

- از تو مى‏خواهم به عنوان سفير من نزد مغولها بروى و با آنها گفتگو كنى. شايد با منطق و استدلال تو دست از حمله به بغداد بردارند و حكومت ما هم از خطر آنان حفظ شود.

نمايندگى خليفه براى من نتيجه‏اى جز ندامت و پشيمانى ندارد.

خليفه از اينكه سيد اين همه صريح حرفش را زد بشدت جا خورد. گر چه با صراحت او آشنا بود.

سيد ادامه داد:

اگر در ماموريتم موفق شوم پشيمان خواهم شد و اگر پيروز نشوم باز هم پشيمان مى‏شوم خليفه با تعجب پرسيد: مگر مى‏شود؟

- بله اگر موفق شوم تا آخر عمر دست از سرم برنمى‏دارى و مرا به عنوان سفير خود به همه جا مى‏فرستى و با اين كار از بندگى و عبادت پروردگارم باز مى‏مانم. اگر موفق نشوم حرمتم از بين مى‏رود و بهانه‏اى براى آزار و اذيتم به دست مى‏آورى... از همه اينها گذشته اگر من سفارت تو را بپذيرم دشمنان و بدخواهانم شايع مى‏كنند كه سيد بن طاووس رفته تا با پادشاه مغول سازش كند و به يارى او دودمان خليفه سنى مذهب را از بين ببرد. آن وقت تو باور مى‏كنى و كمر به نابودى من مى‏بندى و مسمومم مى‏كنى...

خليفه سكوت كرد. وزير پرسيد: چاره چيست؟

سيد گفت:

استخاره مى‏كنم و هرگز برخلاف استخاره عمل نمى‏كنم.

سيد قرآنى را كه هميشه همراه داشت گشود و آيه‏اى كه بر رد سفر حكم مى‏كرد آمد، آن را تلاوت كرد و گفت:

گفتم كه برخلاف استخاره عمل نمى‏كنم.

خليفه از او رو برگرداند و آهسته گفت:

مرخصى...

و بى‏اختيار به ياد پيغام صاحب‏الامر به اسماعيل افتاد كه امر كرده بود هديه او را نپذيرد...

سيد دلتنگ از نقشه‏هاى شوم مستنصر خليفه عباسى و لجاجتهاى وزير او براى انتصابش به دستگاه خلافت‏به خانه برگشت. گر چه هر طور بود آنها را راضى كرده بود كه از حرفشان بگذرند اما مى‏دانست‏سرپيچى از فرمان خليفه برايش گران تمام مى‏شود. تنها دلگرمى‏اش وجود مقدس صاحب‏الامر بود. تمام شب در انديشه نقشه‏هاى خليفه بود و با آنكه از بغداد آمده و خسته بود اما خواب به چشمش راه نمى‏يافت.

شب از نيمه گذشته بود. هر وقت از بغداد به حله مى‏رفت‏سر راهش شبى را در سامرا مى‏ماند و ماندن در سامرا دل او را راهى سرداب مطهر مى‏كرد. نگاهى به آسمان انداخت. هنوز ستاره‏ها، آسمان سامرا را نورباران كرده بودند و تا سحر فرصت داشت. وضو گرفت و راهى سرداب مطهر شد تا نماز شبش را در آنجا بخواند. شايد حضور در آنجا از دلتنگى‏اش بكاهد.

جز نور ماه و درخشش ستاره‏ها، نور ديگرى راهش را روشن نمى‏كرد. همه در خواب بودند و تنها اين دل سيد بن طاووس بود كه بى‏قرار مولايش بيدار بود. از پله‏هاى باريك سرداب آهسته پايين رفت و در گوشه‏اى قامت‏به نماز شب بست.

شب خلوتى بود و جز سيد كسى در سرداب مطهر نبود. تا نماز صبح ذكر گفت و آرام اشك ريخت. حال خوشى داشت كه دلش نمى‏خواست هيچ چيز آن حال خوش را از او بگيرد.

عمرى با عشق مولايش زندگى كرده بود و در فراز و فرودها دست مهربان او را بر سر خود حس كرده بود و در اين سحرگاه آسمانى دلش سخت هواى مولايش را كرده بود. او كه سيد را فرزند خود مى‏دانست...

هنوز سيد سر به سجده بعد از نماز داشت كه صدايى شنيد. صداى مناجات روحنوازى كه خيلى برايش آشنا بود. صدايى كه بارها شنيده بود و آن را خوب مى‏شناخت. او صاحب‏الامر بود كه در آن سحرگاه روحانى در سرداب مطهر، دستهايش را رو به آسمان گشوده بود و آرام مى‏فرمود:

«خدايا! شيعيان ما از ما هستند و از بقيه طينت ما خلق شده‏اند. آنها گناهان زيادى را به اتكا بر محبت‏به ما و ولايت ما كرده‏اند. اگر گناهان آنها گناهانى است كه در ارتباط با توست از آنها درگذر كه ما را راضى كرده‏اى و آنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان و مردم است، خودت بين آنها را اصلاح كن.

خدايا آنها را در مقابل دشمنان ما بخاطر گناهانى كه كرده‏اند در روز قيامت تقاص مكن. خدايا كارهاى آنها را در قيامت‏به عهده ما بگذار، همانطور كه امور آنها را در دنيا به عهده ما گذاشته‏اى.

خدايا اگر اعمال آنها ناچيز و سبك‏وزن است از اعمال خوب ما بردار و بر روى اعمال آنها بگذار و ميزان اعمال آنها را سنگين كن.

خدايا اين شيعيان ما از ما هستند و از زيادى گل ما خلق شده‏اند و به آب ولايت ما عجين شده‏اند. بخاطر لطفى كه به ما دارى گناهانشان را به روى آنها نياور و آنها را ببخش...»

نجواى مناجات امام زمان، عليه‏السلام، دل سيد را آتش زد. او كه در خلوت سحرگاه سرداب سامرا براى شيعيانش اينگونه مهربان دعا مى‏كرد... سيد بن طاووس زمانى توانست‏سر از سجده بردارد كه ديگر نه صدايى بود و نه نجوايى. سيد حال اسماعيل را داشت در لحظه‏اى كه امام در ساحل دجله از او دور شده بود.

سرش را به ديوار تكيه داد و به صداى بلند گريه كرد.

آنچه خليفه عباسى از آن وحشت داشت‏به سراغش آمد و هولاكوى مغول بغداد را تصرف كرد و چون آوازه سيد بن طاووس را هر جا كه رفته بود، شنيده بود، او را احضار كرد و به او امان‏نامه داد و سيد با امان‏نامه هولاكو به زادگاهش حله بازگشت.

مدتى بعد به مكه سفر كرد و در مكه كفنى تهيه كرد و در وقوف عرفات كفنش را به كعبه و حجرالاسود متبرك كرده و بعد از آن به حرم پيامبر اكرم، صلى‏الله‏عليه‏وآله، و قبور ائمه بقيع، عليهم‏السلام، رفت. در بازگشت‏سفرى به نجف و كربلا داشت و كفنش را به ضريح امام حسين، عليه‏السلام، و حضرت على، عليه‏السلام، نيز متبرك كرد.

كفن را به ضريح ائمه كاظمين و سامرا، عليهم‏السلام، و محل غيبت‏حضرت مهدى، عليه‏السلام، برد و هر جا كه مكان مقدسى يافت كفن را متبرك كرد و از پيامبر و ائمه، عليهم‏السلام، خواست تا در حضور خداوند او را از گرفتاريهاى آخرت نجات دهند و آنگاه به نجف رفت و در جوار جدش اميرالمؤمنين و پايين پاى والدينش دستور داد قبرى حفر كنند و وصيت كرد كه او را در همين محل دفن كنند.

سرانجام بعد از 75 سال زندگى پرثمر رضى‏الدين ابوالقاسم على‏بن موسى‏بن جعفربن طاووس مشهور به سيدبن طاووس كه در سال‏589 ق. در حله سيفيه به دنيا آمده بود در ذى‏القعده 664 ق. برابر با1266 م. از دنيا رفت و پس از غسل در كفنى كه به اماكن مقدسه متبرك كرده بود، گذاشته شده و به خاك سپرده شد.

از آنجا كه ابن طاووس در سالهاى پايانى عمر در بغداد بوده، گروهى قبر او را در بغداد و يا كاظمين مى‏دانند و بعضى ديگر نيز قبرش را در نجف مى‏دانند بنابر وصيتى كه از خودش باقى مانده. اما در خارج شهر حله باغ زيبايى است كه قبر و بقعه عالى دارد كه منسوب به سيدبن طاووس است.

سيد 60 كتاب و رساله تاليف نمود كه بجز تعداد اندكى از آنها باقى نمانده كه بعضى در اثر گذشت زمان و طوفان حوادث از بين رفته‏اند و بعضى نيز هنوز خطى هستند و به چاپ نرسيده‏اند.

آن بزرگوار 14 شاگرد نمونه را تربيت نمود كه مشهورترين آنها شيخ سديدالدين يوسف بن على مطهر پدر علامه حلى و جمال‏الدين حسن‏بن يوسف مشهور به علامه حلى است. ديگر شاگردان او نيز همگى پرآوازه و نامدار بودند.

نام سيد بن طاووس با مناجات آسمانى امام عصر، عليه‏السلام، به يادگار مانده است.

/ 1