پيرمرد او را با محبتبدرقه كرد. اسبى هم به او داد تا خودش را به بغداد برساند. خبر در تمام سامرا پيچيده بود و مردم از صبح خيلى زود آماده بدرقه اسماعيل به سمتبغداد شده بودند. اسماعيل دلش مىخواست هر چه زودتر خودش را به سيدبن طاووس برساند. او كه در غربت و درد و بىپناهى، پناهش داده بود و باعث اين ديدار باصفا و رستگارى اسماعيل شده بود. در ميان بدرقه پرشور مردم سامرا، راهى بغداد شد و بدون وقفه اسب تاخت... روز بعد با شوق و هيجان شديدى كه قلبش را مىلرزاند به بغداد رسيد. از دور به پل بغداد كه رسيد دستش را سايهبان چشمانش كرد. چشمانى كه هنوز هر لحظه به ياد آن ديدار آسمانى پر از اشك مىشدند. سيل جمعيتسر پل منتظر او بودند و هر مسافرى كه مىرسيد اسم و خصوصياتش را مىپرسيدند. اسماعيل به جمعيت كه رسيد همه با هم سؤالبارانش كردند. با همان چشمان اشكآلود و بغضى كه گلويش را مىفشرد، سر تكان داد و گفت: من اسماعيلم... اسماعيل بن حسن هرقلى، همانكه منتظرش بوديد... همانكه مولايش او را شفا داده... با شنيدن اين جملات، مردم كه او را شناختند، از هر سو به سويش هجوم بردند و هر كس مىكوشيد تا دستش را بر سر و روى او بكشد... هجوم جمعيت اسماعيل را از اسب فرود آورد و كم مانده بود زير دست و پاى مردم زمين بخورد كه ناگهان از ميان فريادهاى جمعيت صدايى آشنا شنيد كه نام او را مىبرد. سيد بن طاووس بود كه با جمعى از دوستانش به استقبال او آمده بود. با همه وجودش فرياد زد: سيد... سيد... سيد با شتاب جلو آمد. مردم به احترامش راه باز كردند. سيد به اسماعيل كه رسيد از اسب پياده شد و اسماعيل جوان را در آغوش گرفت و با چشمانى اشكبار سر و صورتش را غرق بوسه كرد نه از آن جهت كه دردش شفا يافته بود; از آن رو كه صاحبالامر را زيارت كرده بود. اسماعيل همچون پسرى كه بعد از يك دوران پر از درد و رنجبه آغوش پدر رسيده باشد، بغضش تركيد. سر بر شانه سيد با صداى بلند گريه كرد. سيد چشمان اشكبار اسماعيل را بوسهباران مىكرد و زير لب مدام مىگفت: «به فداى چشمانى كه سعادت ديدار مولا را داشته» و اسماعيل قدرت تكلم نداشت كه بگويد: «سيد، امام تو را فرزند خود خطاب كرد... تو چه كردهاى كه...» سيد اسماعيل را از خود جدا كرد و گفت: تو شفا يافتى؟ اسماعيل سر تكان داد. سيد كه خود شاهد رنج غربت و درد اسماعيل بود روى زخم را باز كرد و چون اثرى از آن غده چركين نديد، فريادش به گريه بلند شد و لحظهاى نگذشت كه از هوش رفت. اسماعيل آشفته سر سيد را بغل گرفت. قطرههاى اشك از چشمان اسماعيل بر سر و روى سيد مىباريد و اسماعيل آرام با خودش زمزمه مىكرد: تو از شفا يافتن من به دستحضرت به اين حال و روز افتادى، من چه بگويم كه با چشمانم او را ديدم، با گوشهايم صداى نازنينش را شنيدم و با دستهايم پا و ركابش را گرفتم و بوسيدم... سيد آرام آرام به هوش آمد و با كمك اسماعيل و ديگر دوستانش بلند شد و به شانه اسماعيل تكيه داد. هنوز سيد سوار بر اسب نشده بود كه سوارى بسرعتبه سمت جمعيت آمد. از اسب پياده شد. موج جمعيت را شكافت و خودش را به سيد و اسماعيل رساند و گفت: وزير پيغام داده كه امر ما را اطاعت كردهاى يا نه؟ سريعا خبرش را بياور. فرستاده وزير منتظر پاسخ سيد نشد و با سرعت از ميان جمعيت گذشت و سوار بر اسب شد و از آنجا رفت. سيد رو به اسماعيل گفت: ناظر بينالنهرين پيكى به بغداد فرستاد و خبر شفايافتن تو را به خليفه داد. خليفه خبر را به وزيرش داده بود و او هم قبل از آمدن تو مرا طلبيد و گفت از سامرا كسى مىآيد كه خداوند بوسيله حضرت بقيةالله او را شفا داده و او با تو آشناست. به ديدنش برو و زود خبرش را براى ما بياور... همينكه فهميدم تو شفا يافتهاى مردم را به اينجا رساندم. اما مىبينى كه وزير صبر ندارد و نمىگذارد به حال خودمان باشيم. اينها تا از صحت ماجرا مطمئن نشوند راحتمان نمىگذارند. اسماعيل دستسيد را در دست گرفت و گفت: ولى من... من از سوى صاحبالامر براى تو پيغامى دارم. دل سيد فرو ريخت و پرسيد: براى من؟... دستسيد ميان دست اسماعيل شروع به لرزيدن كرد. اسماعيل دست او را گرمتر فشرد و گفت: نمىدانم چه كردهاى كه به اين مقام رسيدهاى. سيد با صدايى كه از شوق و هيجان مىلرزيد التماس كرد: حرف بزن حضرت چه فرمود؟ - آقا به من فرمود: وقتى به بغداد رسيدى مستنصر خليفه عباسى تو را مىطلبد و به تو عطايى مىدهد، از او قبول نكن... سيد دستش را روى قلبش گذاشت. آهى جانسوز كشيد و اشكهايش يكپارچه فرو ريختند: بعد؟... - بعد فرمود: به فرزندم رضى بگو... قلب سيد براى لحظاتى چنان شروع به تپيدن كرد كه حس كرد هر آن از سينهاش خارج مىشود. اسماعيل با چشمان اشكآلود به صورت سيد خيره شد و دوباره گفت: فرمود به فرزندم رضى بگو كه نامهاى براى علىبن عوض درباره تو بنويسد و من... سيد صيحهاى از دل كشيد و از هوش رفت. قلبش گويى گنجايش اين همه شادمانى و سرور را نداشت و لحظاتى او را به آسمان برد تا جسم خاكىاش بتواند اين بار عظيم روح را تحمل كند... بر جمعيتبىخبر از آنچه بين سيد و اسماعيل گذشته بود، هر لحظه افزوده مىشد. عليرغم ميل قلبىشان بناچار راهى خانه وزير شدند. وزير هم عليرغم خواست قلبىاش بنا به امر خليفه از آنها استقبال كرد اما رو به اسماعيل كرد و با لحنى سرد گفت: اين چه حكايتى است كه در همه بغداد و سامرا پيچيده؟ قصهات را مو به مو برايم نقل كن. اسماعيل نگاهى به سيد انداخت و همه ماجرا را گفت. وزير چند قدم از او دور شد و از پنجره اتاق به آسمان نگاه كرد و با خود انديشيد: اينها ديگر چگونه آدمهايى هستند؟! رويش را به طرف اسماعيل و سيد برگرداند و گفت: بايد مطمئن شوم كه براى كسب شهرت از خودت قصهاى نساخته باشى. لبهاى اسماعيل لرزيد. حرفى نزد. سيد سر به زير انداخت. وزير فرمان داد همه اطبا بغداد كه قبلا اسماعيل را ديدهاند هر جا كه هستند سريعا خودشان را به او برسانند. فرستادگان وزير در بغداد پراكنده شدند تا هر كدام طبيب و جراحى را فرا بخوانند. اسماعيل بناچار در كنار سيد منتظر ماند. وزير اجازه مرخص شدن به آنها را نداد و تاكيد كرد تا اطمينان كامل از ماجرا، آنها حق خروج از خانه او را ندارند. او هم مثل ناظر بينالنهرين در صدد گزارش دادن عين ماجرا به خليفه بود. اطبا كه خبر شفا يافتن اسماعيل را شنيده بودند با پيغام وزير سراسيمه و هيجانزده يكى بعد از ديگرى از راه رسيدند. به جاى آن چهره دردكشيده و رنجور اسماعيل، چهرهاى شاداب اما اشكآلود ديدند. همه با هم حرف مىزدند و نمىتوانستند هيجان و شگفتى خود را پنهان كنند. با آنكه مىدانستند وزير مامور خليفه سنى مذهب بغداد است. وزير براى آرام كردن آنها، اخمهايش را در هم كشيد. گرهى به پيشانىاش انداخت و آمرانه پرسيد: شما اين مرد را مىشناسيد؟ همه گفتند: بله. وزير پرسيد: آيا قبلا او را ديدهايد؟ موسى بزرگ اطبا گفت: بله او مبتلا به زخمى بود كه در ران پاى چپش عفونتشديدى كرده بود. - علاج او را چه تشخيص داديد؟ - علاج او منحصرا در عمل كردن پاى او بود و گفتيم كه اگر او را جراحى كنيم مشكل است زنده بماند، چون غده در قسمتحساسى روى رگ پايش رشد كرده بود. - بر فرض كه جراحى مىشد و زنده مىماند. چقدر زمان لازم بود تا جاى زخمش خوب شود؟ - لااقل دو ماه. ولى جاى آن سفيد و بدون آنكه مويى در آنجا برويد، باقى مىماند. - شما چند روز پيش زخم او را ديدهايد؟ - ده روز قبل او را معاينه كرديم. وزير با چهرهاى در هم كشيده از شنيدن پاسخهاى صريح موسى و تاييد همه اطبا گفت: همگى جلو بياييد و پاى اين مرد را دوباره ببينيد. لباس اسماعيل را كنار زد و اطبا متعجب نگاهى به جاى خالى غده و نگاهى به چشمان درخشان و اشكبار اسماعيل انداختند. سيد هم كمى آن طرفتر ايستاده بود و آرام اشك مىريخت. اسحاق بين آنها پزشك مسيحى بغداد بود. با ديدن پاى اسماعيل با شگفتى گفت: به خدا قسم اين معجزه حضرت مسيح است. سيد زير لب گفت: مسيح هم به فداى مولاى ما مىشود و نمازش را به او اقتدا مىكند... وزير با ديدن شگفتى و هيجان اطبا روى پاى اسماعيل را پوشاند و از آنها دور شد. پشتبه جمع جراحان بغداد، اسماعيل و سيد بن طاووس رو به پنجره ايستاد و از شدت خشم فقط توانست زير لب بگويد: همگى مرخصيد... چند روزى بود كه اسماعيل مهمان سيد بن طاووس بود و سيد همانگونه كه حضرت امر فرموده بود، براى على بن عوض، نامهاى نوشته و فرستاده بود و منتظر پاسخ او بود. اسماعيل در خانه سيد بيش از همه جا و هميشه احساس آرامش مىكرد. خادم كه تازه در خانه را باز كرده بود به اتاق آمد و گفت: آقا فرستاده وزير است. سيد با دلخورى گفت: دست از سرمان برنمىدارند. اسماعيل گفت: صاحبالامر پيشبينى فرموده بود كه خليفه احضارم مىكند. وزير حتما براى همين كار مرا خواسته. حدس اسماعيل كاملا درستبود. وزير اسماعيل را احضار كرده بود تا با هم به قصر مستنصر بروند. خليفه كه تمام ماجرا را شنيده بود از وزير خواسته بود تا اسماعيل را به ديدنش ببرد. فرستاده وزير منتظر ماند تا سيد و اسماعيل آماده رفتن شوند. وزير به محض ديدن آنها، همراهشان شد چون ىدانستخليفه بيش از اين نمىتواند صبر كند. با ورود آن سه نفر به قصر، خليفه به استقبالشان آمد و گفت: تو كه هستى جوان كه قصهات دهان به دهان مىگردد و آوازهات به همه جا رسيده؟ اسماعيل گفت: بندهاى از بندگان خدا هستم، اسماعيل بن حسن هرقلى. - جريانت را كامل برايم بگو؟ اسماعيل همه ماجرا را گفت و ماجراى جمع كردن اطبا توسط وزير را هم افزود. خليفه دقايقى طولانى به آنچه شنيده بود فكر كرد و بعد به خادمش فرمان داد تا كيسه پولى را كه هزار دينار در آن بود به اسماعيل بدهد. خادم بسرعت كيسه را حاضر كرده و به اسماعيل داد. اسماعيل نگاهى به سيد انداخت و گفت: من نمىتوانم آن را بپذيرم. خليفه با تعجب پرسيد: چرا نمىپذيرى؟ از كه مىترسى؟ اسماعيل سر بلند كرد و گفت: از كسى نمىترسم. اطاعت امر كسى را مىكنم كه مرا شفا داده. - من متوجه منظورت نمىشوم. - صاحبالامر به من فرمود: وقتى به بغداد رسيدى مستنصر خليفه عباسى تو را مىطلبد و به تو عطايى مىدهد، از او قبول نكن. رنگ خليفه سرخ شد. بشدت از اسماعيل رو برگرداند. شگفتزده از پيشبينى صاحبالامر و مكدر از امر كردن او به نپذيرفتن هديه... اسماعيل به طرف در به راه افتاد و منتظر حرفى از خليفه نشد. سيد لبخندى به روى اسماعيل زد. خادم متعجب كيسه هزار دينارى كه از سوى اسماعيل رد شده بود را در دست گرفته و ايستاده بود. تا به حال هرگز نديده بود كسى به اين راحتى هديه خليفه را رد كند. خليفه پشتبه خادم و حاضران قصر ايستاده بود و به فكر فرو رفته بود. لحظه وداع براى هر دوى آنها سختبود، اما براى اسماعيل سختتر، او غريب و دردمند آمده بود و حالا تندرست و شادمان برمىگشت و اين تحول بزرگ را مديون اعتبار و آبروى سيد بود. با بدرقه سيد و مردم، اسماعيل به هرقل بازگشت و سيد در حله باقى ماند. اين اولين بارى نبود كه او مورد لطف و محبت صاحبالامر قرار مىگرفت و دلش از اين بابتسرشار شوق شده بود. اما اين اولين بار بود كه خليفه اينطور از نزديك متوجه مقام و منزلتسيد شده بود. اين بود كه هنوز چند روزى از رفتن اسماعيل به هرقل نگذشته بود كه فرستادهاى به خانه سيد فرستاد و او را به دربار احضار كرد. سيدبن طاووس از اين كار بشدت احساس خطر كرد و دريافت كه خليفه بعد از اين ماجرا آرام نمىگيرد. فرستاده خليفه منتظر ماند تا او آماده سفر شود و فاصله حله تا بغداد لحظهاى از او دور نشد تا او را به قصر خليفه رساند. مستنصر با ديدن او در قصر بظاهر خودش را بسيار شادمان نشان داد. او براى تحكيم حكومتش به وجود شخصيتى چون سيد بن طاووس بشدت نياز داشت. با ديدن سيد، به احترام او از جا برخاست و گفت: - ابن طاووس، آوازه تو در تمام بلاد اسلامى پيچيده و من انتظار دارم كه مردم بيش از اينها از وجود شخصيتى چون تو بهرهمند شوند. سيد كه از نيتخليفه آگاه بود عكسالعملى نشان نداد. خليفه از حالتبىتفاوت سيد در برابر تعريف و تمجيدهايش عصبى شد و بدون مقدمه با لحنى محكم گفت: - تو بايد مقام شيخالاسلامى، مرا بپذيرى. سيد جا خورد: خليفه! اگر مرا معاف كنى ممنون مىشوم. خليفه از جواب صريح سيد برآشفت: تو مىدانى اين مقام چقدر در دربار ما ارزشمند است و من هر كسى را شايسته آن نمىدانم! سيد بن طاووس سكوت كرد. مستنصر در حالى كه مرتب پيش چشم او قدم مىزد گفت: پس مقام «نقابت» را بپذير با اين مقام مىتوانى به امور سادات بپردازى. سيد آهسته گفت: من نمىخواهم به اين طريق به دستگاه حكومت مرتبط شوم. مستنصر خشمگين گفت: حتى رسيدگى به امور سادات را هم رد مىكنى؟ آنها كه ديگر از خودتان هستند. - من رسيدگى به امور سادات را رد نمىكنم. نمىخواهم كار حكومتى داشته باشم. وزير كه درماندگى خليفه را در جواب ديد گفت: ابن طاووس اين مقام و منصب را قبول كن و آنچه خداوند راضى است و مىپسندد عمل كن. سيد با لحنى مطمئن و محكم گفت: تو چرا در پست و وزارتى كه دارى به آنچه كه پروردگارت را خشنود مىسازد عمل نمىكنى؟ اگر در اين دستگاه چنين شيوهاى ممكن بود تو به آن عمل مىكردى. وزير درماندهتر از خليفه در پاسخ سر به زير انداخت و مستنصر كه از بيباكى سيد به ستوه آمده بود گفت: - تو با من همكارى نمىكنى در حالى كه سيد مرتضى و سيد رضى در حكومت وارد شدند و منصب و مقام پذيرفتند. آيا تو آنها را ستمگر مىدانى يا معذور مىشمارى؟ حتما و بدون ترديد آنها را معذور مىدانى، پس تو هم مانند آنان معذور خواهى بود. داخل كار شو و مقام را بپذير. سيد گفت: سيد مرتضى و سيد رضى در روزگار آلبويه زندگى مىكردند كه ملوكى شيعه بودند و در برابر خلفايى قرار داشتند كه مخالف اعتقاد آنان بودند. به اين جهت ورود آنها در حكومتبا خشنودى و رضاى پروردگارشان همراه بود. مستنصر اصرار و پافشارى بيش از اين را، صلاح ندانست. وزير هم با نگاهش به خليفه فهماند كه همين نظر را دارد. سيد بن طاووس با آنكه مىدانستسرپيچى از امر خليفه برايش بسيار گران تمام مىشود، ولى دل به صاحب و مولايش بست و از قصر خارج شد. خليفه سكوت سنگين فضا را شكست و گفت: مىدانى كه امثال سيد بن طاووس مقام و منزلتشان را بخاطر صاحبالامر دارند. - بله همين طور است. - اين مقام و منزلتبا هيچ ترفندى از ميان نمىرود. وزير به تاييد سر تكان داد. خليفه عصبىتر گفت: و نمىتوانيم از هيچ راهى اينها را به خودمان مرتبط كنيم. باز هم وزير سر تكان داد. خليفه عصبانى فرياد زد: پس چه بايد كرد؟ وزير در برابر فرياد خشمگين خليفه جرات اظهار نظر پيدا نكرد. خليفه پرسيد: اصلا اين طاووس كيست كه حتى نامش هم زيباست. وزير ناخواسته لبخندى زد و گفت: مىگويند يكى از اجدادش محمد بن اسحاق بسيار نيكوصورت بوده، براى همين او را طاووس مىناميدند و فرزندانش هم به ابن طاووس شهرت يافتهاند. خليفه دستهايش را به هم كوبيد و گفت: كاش مىفهميدم چه رازى بين اين شيعيان است. اين ابن طاووسها نسبشان به كه مىرسد؟ وزير سر به زير و آهسته گفت: با سيزده واسطه از طرف پدرش موسى بن جعفر بن طاووس به حسن بن على بن ابىطالب مىرسد و از طرف مادر به حسين بن علىبن ابىطالب. خليفه خشمگين از وزير دور شد و گفت: اين ابوتراب چه نسلى از خودش باقى گذاشته؟... وزير سكوت كرد و جوابى نداد. خليفه برگشت و گفت: راحتش نمىگذارم. دست از سر ابن طاووس بر نمىدارم. او بايد به دربار ما بپيوندد... فتح به اتاق درس سيد آمد و گفت: آقا فرستاده خليفه است. غم به دل سيد نشست. بعد از آن همه صحبت اميدوار بود خليفه متقاعد شده باشد. اما انگار نشده بود. دوباره سيدبن طاووس به كاخ مستنصر احضار شد. به كاخ كه رسيد بدون اينكه خليفه حرفى بزند سيد گفت: - من حرف آخرم را زدم. خليفه نگاهى خشمگين به سيد انداخت و گفت: الآن وضعيت فرق مىكند. خبر را كه شنيدهاى، مغولان دستبه شورش زدهاند و اوضاع بلاد تحتحكومت ما بشدت نگران كننده است. مىخواهم ماموريتى را به تو محول كنم. سيد با تعجب پرسيد: ماموريت؟ - از تو مىخواهم به عنوان سفير من نزد مغولها بروى و با آنها گفتگو كنى. شايد با منطق و استدلال تو دست از حمله به بغداد بردارند و حكومت ما هم از خطر آنان حفظ شود. نمايندگى خليفه براى من نتيجهاى جز ندامت و پشيمانى ندارد. خليفه از اينكه سيد اين همه صريح حرفش را زد بشدت جا خورد. گر چه با صراحت او آشنا بود. سيد ادامه داد: اگر در ماموريتم موفق شوم پشيمان خواهم شد و اگر پيروز نشوم باز هم پشيمان مىشوم خليفه با تعجب پرسيد: مگر مىشود؟ - بله اگر موفق شوم تا آخر عمر دست از سرم برنمىدارى و مرا به عنوان سفير خود به همه جا مىفرستى و با اين كار از بندگى و عبادت پروردگارم باز مىمانم. اگر موفق نشوم حرمتم از بين مىرود و بهانهاى براى آزار و اذيتم به دست مىآورى... از همه اينها گذشته اگر من سفارت تو را بپذيرم دشمنان و بدخواهانم شايع مىكنند كه سيد بن طاووس رفته تا با پادشاه مغول سازش كند و به يارى او دودمان خليفه سنى مذهب را از بين ببرد. آن وقت تو باور مىكنى و كمر به نابودى من مىبندى و مسمومم مىكنى... خليفه سكوت كرد. وزير پرسيد: چاره چيست؟ سيد گفت: استخاره مىكنم و هرگز برخلاف استخاره عمل نمىكنم. سيد قرآنى را كه هميشه همراه داشت گشود و آيهاى كه بر رد سفر حكم مىكرد آمد، آن را تلاوت كرد و گفت: گفتم كه برخلاف استخاره عمل نمىكنم. خليفه از او رو برگرداند و آهسته گفت: مرخصى... و بىاختيار به ياد پيغام صاحبالامر به اسماعيل افتاد كه امر كرده بود هديه او را نپذيرد... سيد دلتنگ از نقشههاى شوم مستنصر خليفه عباسى و لجاجتهاى وزير او براى انتصابش به دستگاه خلافتبه خانه برگشت. گر چه هر طور بود آنها را راضى كرده بود كه از حرفشان بگذرند اما مىدانستسرپيچى از فرمان خليفه برايش گران تمام مىشود. تنها دلگرمىاش وجود مقدس صاحبالامر بود. تمام شب در انديشه نقشههاى خليفه بود و با آنكه از بغداد آمده و خسته بود اما خواب به چشمش راه نمىيافت. شب از نيمه گذشته بود. هر وقت از بغداد به حله مىرفتسر راهش شبى را در سامرا مىماند و ماندن در سامرا دل او را راهى سرداب مطهر مىكرد. نگاهى به آسمان انداخت. هنوز ستارهها، آسمان سامرا را نورباران كرده بودند و تا سحر فرصت داشت. وضو گرفت و راهى سرداب مطهر شد تا نماز شبش را در آنجا بخواند. شايد حضور در آنجا از دلتنگىاش بكاهد. جز نور ماه و درخشش ستارهها، نور ديگرى راهش را روشن نمىكرد. همه در خواب بودند و تنها اين دل سيد بن طاووس بود كه بىقرار مولايش بيدار بود. از پلههاى باريك سرداب آهسته پايين رفت و در گوشهاى قامتبه نماز شب بست. شب خلوتى بود و جز سيد كسى در سرداب مطهر نبود. تا نماز صبح ذكر گفت و آرام اشك ريخت. حال خوشى داشت كه دلش نمىخواست هيچ چيز آن حال خوش را از او بگيرد. عمرى با عشق مولايش زندگى كرده بود و در فراز و فرودها دست مهربان او را بر سر خود حس كرده بود و در اين سحرگاه آسمانى دلش سخت هواى مولايش را كرده بود. او كه سيد را فرزند خود مىدانست... هنوز سيد سر به سجده بعد از نماز داشت كه صدايى شنيد. صداى مناجات روحنوازى كه خيلى برايش آشنا بود. صدايى كه بارها شنيده بود و آن را خوب مىشناخت. او صاحبالامر بود كه در آن سحرگاه روحانى در سرداب مطهر، دستهايش را رو به آسمان گشوده بود و آرام مىفرمود: «خدايا! شيعيان ما از ما هستند و از بقيه طينت ما خلق شدهاند. آنها گناهان زيادى را به اتكا بر محبتبه ما و ولايت ما كردهاند. اگر گناهان آنها گناهانى است كه در ارتباط با توست از آنها درگذر كه ما را راضى كردهاى و آنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان و مردم است، خودت بين آنها را اصلاح كن. خدايا آنها را در مقابل دشمنان ما بخاطر گناهانى كه كردهاند در روز قيامت تقاص مكن. خدايا كارهاى آنها را در قيامتبه عهده ما بگذار، همانطور كه امور آنها را در دنيا به عهده ما گذاشتهاى. خدايا اگر اعمال آنها ناچيز و سبكوزن است از اعمال خوب ما بردار و بر روى اعمال آنها بگذار و ميزان اعمال آنها را سنگين كن. خدايا اين شيعيان ما از ما هستند و از زيادى گل ما خلق شدهاند و به آب ولايت ما عجين شدهاند. بخاطر لطفى كه به ما دارى گناهانشان را به روى آنها نياور و آنها را ببخش...» نجواى مناجات امام زمان، عليهالسلام، دل سيد را آتش زد. او كه در خلوت سحرگاه سرداب سامرا براى شيعيانش اينگونه مهربان دعا مىكرد... سيد بن طاووس زمانى توانستسر از سجده بردارد كه ديگر نه صدايى بود و نه نجوايى. سيد حال اسماعيل را داشت در لحظهاى كه امام در ساحل دجله از او دور شده بود. سرش را به ديوار تكيه داد و به صداى بلند گريه كرد. آنچه خليفه عباسى از آن وحشت داشتبه سراغش آمد و هولاكوى مغول بغداد را تصرف كرد و چون آوازه سيد بن طاووس را هر جا كه رفته بود، شنيده بود، او را احضار كرد و به او اماننامه داد و سيد با اماننامه هولاكو به زادگاهش حله بازگشت. مدتى بعد به مكه سفر كرد و در مكه كفنى تهيه كرد و در وقوف عرفات كفنش را به كعبه و حجرالاسود متبرك كرده و بعد از آن به حرم پيامبر اكرم، صلىاللهعليهوآله، و قبور ائمه بقيع، عليهمالسلام، رفت. در بازگشتسفرى به نجف و كربلا داشت و كفنش را به ضريح امام حسين، عليهالسلام، و حضرت على، عليهالسلام، نيز متبرك كرد. كفن را به ضريح ائمه كاظمين و سامرا، عليهمالسلام، و محل غيبتحضرت مهدى، عليهالسلام، برد و هر جا كه مكان مقدسى يافت كفن را متبرك كرد و از پيامبر و ائمه، عليهمالسلام، خواست تا در حضور خداوند او را از گرفتاريهاى آخرت نجات دهند و آنگاه به نجف رفت و در جوار جدش اميرالمؤمنين و پايين پاى والدينش دستور داد قبرى حفر كنند و وصيت كرد كه او را در همين محل دفن كنند. سرانجام بعد از 75 سال زندگى پرثمر رضىالدين ابوالقاسم علىبن موسىبن جعفربن طاووس مشهور به سيدبن طاووس كه در سال589 ق. در حله سيفيه به دنيا آمده بود در ذىالقعده 664 ق. برابر با1266 م. از دنيا رفت و پس از غسل در كفنى كه به اماكن مقدسه متبرك كرده بود، گذاشته شده و به خاك سپرده شد. از آنجا كه ابن طاووس در سالهاى پايانى عمر در بغداد بوده، گروهى قبر او را در بغداد و يا كاظمين مىدانند و بعضى ديگر نيز قبرش را در نجف مىدانند بنابر وصيتى كه از خودش باقى مانده. اما در خارج شهر حله باغ زيبايى است كه قبر و بقعه عالى دارد كه منسوب به سيدبن طاووس است. سيد 60 كتاب و رساله تاليف نمود كه بجز تعداد اندكى از آنها باقى نمانده كه بعضى در اثر گذشت زمان و طوفان حوادث از بين رفتهاند و بعضى نيز هنوز خطى هستند و به چاپ نرسيدهاند. آن بزرگوار 14 شاگرد نمونه را تربيت نمود كه مشهورترين آنها شيخ سديدالدين يوسف بن على مطهر پدر علامه حلى و جمالالدين حسنبن يوسف مشهور به علامه حلى است. ديگر شاگردان او نيز همگى پرآوازه و نامدار بودند. نام سيد بن طاووس با مناجات آسمانى امام عصر، عليهالسلام، به يادگار مانده است.