انديشه پربار «غيبت و مهدويت» در طول تاريخ از دستبرد فكرى و عقيدتى و آسيب بدانديشان در امان نبوده و هر از چند گاهى كسانى با دستاويز قرار دادن اين انديشه به فريب مردم عوام پرداختهاند. سابقه اين عمل حتى به پيش از دوران تولد امام مهدى، عليهالسلام، مىرسد. جريان فطحيه و واقفيه و بسيارى از فرقههاى ديگر كه در طول تاريخ بتدريج از جريان شيعه اماميه (اثنىعشرى) جدا گشته، دستاويزى جز رواياتى كه از طريق نبى اكرم، صلىاللهعليهوآله، درباره غيبت آخرين امام نقل شده بود، نداشتند. در سدههاى اخير نيز فرقههايى انديشه ناب مهدويت را وسيلهاى براى رسيدن به اهداف و آمال دنيوى خويش قرار دادند و چند صباحى خلق روزگار را به خود مشغول ساختند. بدون شك آسيبشناسى انديشه مهدويت و پالايش اين انديشه از افكار انحرافى بر غناى هر چه بيشتر آن خواهد افزود و نسل جوان را نيز از درافتادن به برخى از اين انحرافها حفظ خواهد كرد. در سلسله مقالات حاضر تلاش شده كه به گونهاى علمى و مستند برخى از انديشههايى كه در دوران معاصر در ارتباط با موضوع مهدويت مطرح شدهاند مورد نقد و بررسى قرار گيرد. باشد كه مورد توجه اهل نظر قرار گيرد. 2. بابيه و بهائيه بابيه بنيانگذار فرقه بابيه سيدعلى محمد شيرازى است. از آنجا كه او در ابتداى دعوتش مدعى بابيت امام دوازدهم شيعه بود و خود را طريق ارتباط با امام زمان مىدانست، ملقب به «باب» گرديد و پيروانش «بابيه» ناميده شدند. سيد على محمد در سال 1235 ق. در شيراز به دنيا آمد. در كودكى به مكتب شيخ عابد رفت و خواندن و نوشتن آموخت. شيخ عابد از شاگردان شيخ احمد احسائى (بنيانگذار شيخيه) و شاگردش سيدكاظم رشتى بود و لذا سيد على محمد از همان دوران با شيخيه آشنا شد، به طورى كه چون سيد على محمد در سن حدود نوزده سالگى به كربلا رفت در درس سيد كاظم رشتى حاضر شد. در همين درس بود كه با مسائل عرفانى و تفسير و تاويل آيات و احاديث و مسائل فقهى به روش شيخيه آشنا گرديد. قبل از رفتن به كربلا، مدتى در بوشهر اقامت كرد و در آنجا به «رياضت كشى» پرداخت. نقل شده است كه در هواى گرم بوشهر بر بام خانه رو به خورشيد اورادى مىخواند. پس از درگذشتسيدكاظم رشتى تا مريدان و شاگردان وى جانشينى براى او مىجستند كه مصداق «شيعه كامل» يا «ركن رابع» شيخيه باشد; ميان چند تن از شاگردان رقابت افتاد و سيد على محمد نيز در اين رقابتشركت كرد، بلكه پاى از جانشينى سيد رشتى فراتر نهاد و خود را باب امام دوازدهم شيعيان يا «ذكر» او، يعنى واسطه ميان امام و مردم شمرد. هجده تن از شاگردان سيدكاظم رشتى كه همگى شيخى مذهب بودند (و بعدها سيدعلى محمد آنها را حروف حى: ح ك و، ى 10 ناميد) از او پيروى كردند. على محمد در آغاز امر بخشهايى از قرآن را با روشى كه از مكتب شيخيه آموخته بود تاويل كرد و تصريح كرد كه از سوى امام زمان، عليهالسلام، مامور به ارشاد مردم است. سپس مسافرتهايى به مكه و بوشهر كرد و دعوت خود را آشكارا تبليغ نمود. يارانش نيز در نقاط ديگر به تبليغ ادعاهاى على محمد پرداختند. پس از مدتى كه گروههايى به او گرويدند، ادعاى خود را تغيير داد و از هدويتسخن گفت و خود را مهدى موعود معرفى كرد و پس از آن ادعاى نبوت و رسالتخويش را مطرح كرد و مدعى شد كه دين اسلام فسخ شده است و خداوند دين جديدى همراه با كتاب آسمانى تازه به نام «بيان» بر او نازل كرده است. على محمد در كتاب بيان خود را برتر از همه پيامبران دانسته و خود را مظهر نفس پروردگار پنداشته است. در زمانى كه على محمد هنوز از ادعاى بابيت امام زمان، عليهالسلام، فراتر نرفته بود به دستور والى فارس در سال 1261 ق. دستگير و به شيراز فرستاده شد و پس از آنكه در مناظره با علماى شيعه شكستخورد اظهار ندامت كرد و در حضور مردم گفت: «لعنتخدا بر كسى كه مرا وكيل امام غايب بداند. لعنتخدا بر كسى كه مرا باب امام بداند.» پس از اين واقعه شش ماه در خانه پدرى خود تحت نظر بود و از آنجا به اصفهان و سپس به قلعه ماكو تبعيد شد. در همين قلعه با مريدانش مكاتبه داشت و از اينكه مىشنيد آنان در كار تبليغ دعاوى او مىكوشند به شوق افتاد و كتاب «بيان» را در همان قلعه نوشت. دولت محمد شاه قاجار براى آنكه پيوند او را با مريدانش قطع كند در سال 1264 ق. وى را از قلعه ماكو به قلعه چهريق در نزديكى اروميه منتقل كرد. پس از چندى او را به تبريز بردند و در حضور چند تن از علما محاكمه شد. على محمد در آن مجلس آشكارا از مهدويتخود سخن گفت و «بابيت امام زمان» را كه پيش از آن ادعا كرده بود به «بابيت علم خداوند» تاويل كرد. على محمد در مجالس علما نتوانست ادعاى خود را اثبات كند و چون از او درباره برخى مسائل دينى پرسيدند، از پاسخ فرو ماند و جملات ساده عربى را غلط خواند. در نتيجه وى را چوب زده تنبيه نمودند و او از دعاوى خويش تبرى جست و توبهنامه نوشت. اما اين توبه نيز مانند توبه قبلى او واقعى نبود، از اين رو پس از مدتى ادعاى پيامبرى كرد. پس از مرگ محمد شاه قاجار در سال 1264ق. مريدان على محمد، آشوبهايى در كشور پديد آوردند و در مناطقى به قتل و غارت مردم پرداختند. در اين زمان ميرزا تقى خان اميركبير صدراعظم ناصرالدين شاه تصميم به قتل على محمد و فرو نشاندن فتنه بابيه گرفت. براى اين كار از علما فتوا خواست. برخى علما به دليل دعاوى مختلف و متضاد او و رفتار جنونآميزش شبهه خبط دماغ را مطرح و از صدور حكم اعدام او خوددارى كردند. اما برخى ديگر على محمد را مردى دروغگو و رياستطلب مىشمردند و از اين رو حكم به قتل او دادند. على محمد همراه يكى از پيروانش در 27 شعبان 1266 در تبريز تيرباران شد. همانطور كه ديديم سيد على محمد آراء و عقايد متناقضى ابراز داشته است اما از كتاب «بيان» كه آن را كتاب آسمانى خويش مىدانست، برمىآيد كه خود را برتر از همه انبياى الهى و مظهر نفس پروردگار مىدانسته و عقيده داشت كه با ظهورش آيين اسلام منسوخ و قيامت موعود در قرآن، به پا شده است. على محمد خود را مبشر ظهور بعدى شمرده و او را «من يظهرهالله» (كسى كه خدا او را آشكار مىكند) خوانده است و در ايمان پيروانش بدو تاكيد فراوان كرد. او نسبتبه كسانى كه آيين او را نپذيرفتند خشونتبسيارى را سفارش كرده است. وى از جمله وظايف فرمانرواى بابى را اين مىداند كه نبايد جز بابيها كسى را بر روى زمين باقى بگذارد. باز دستور مىدهد غير از كتابهاى بابيان همه كتابهاى ديگر بايد محو و نابود شوند و پيروانش نبايد جز كتاب بيان و كتابهاى ديگر بابيان، كتاب ديگرى را بياموزند. بهائيه فرقه بهائيه، فرقهاى منشعب از فرقه بابيه است. بنيانگذار آيين بهائيت، ميرزا حسينعلى نورى معروف به بهاءالله است و اين آيين نيز نام خود را از همين لقب برگرفته است. پدرش از منشيان عهد محمدشاه قاجار و مورد توجه قائم مقام فراهانى بود و بعد از قتل قائم مقام فراهانى از مناصب خود بركنار شد و به شهر نور رفت. ميرزا حسينعلى در 1233 در تهران به دنيا آمد و آموزشهاى مقدماتى ادب فارسى و عربى را زير نظر پدر و معلمان و مربيان گذراند. پس از ادعاى بابيت توسط سيد على محمد شيرازى در شمار نخستين گروندگان به باب درآمد و از فعالترين افراد بابى شد و به ترويجبابيگرى، بويژه در نور و مازندران پرداخت. برخى از برادرانش از جمله برادر كوچكترش ميرزا يحيى معروف به «صبح ازل» نيز بر اثر تبليغ او به اين مرام پيوستند. پس از اعدام على محمد باب به دستور اميركبير، ميرزا يحيى ادعاى جانشينى باب را كرد. ظاهرا يحيى نامههايى براى على محمد باب نوشت و فعاليتهاى پيروان باب را توضيح داد. على محمد باب در پاسخ به اين نامهها وصيتنامهاى براى يحيى فرستاد و او را وصى و جانشين خود اعلام كرد. برخى گفتهاند اين نامهها توسط ميرزا حسينعلى و به امضاى ميرزا يحيى بوده است و حسينعلى اين كار و نيز معرفى يحيى به عنوان جانشينى باب را براى محفوظ ماندن خود از تعرض مردم انجام داده است و على محمد در پاسخ به نامهها ميرزا يحيى را وصى خود ندانسته بلكه به او توصيه كرده كه در سايه برادر بزرگتر خويش حسينعلى قرار گيرد. در هر حال، پس از باب عموم بابيه به جانشينى ميرزا يحيى معروف به صبح ازل معتقد شدند و چون در آن زمان يحيى بيش از نوزده سال نداشت، ميرزا حسينعلى زمام كارها را در دست گرفت. اميركبير براى فرونشاندن فتنه بابيان از ميرزا حسينعلى خواست تا ايران را به قصد كربلا ترك كند و او در شعبان 1267 به كربلا رفت، اما چند ماه بعد، پس از بركنارى و قتل اميركبير در ربيعالاول 1268 و صدارت يافتن ميرزا آقاخان نورى، به دعوت و توصيه شخص اخير به تهران بازگشت. در همين سال تيراندازى بابيان به ناصرالدين شاه پيش آمد و بار ديگر به دستگيرى و اعدام بابيها انجاميد، و چون شواهدى براى نقش حسينعلى در طراحى اين سوءقصد وجود داشت، او را دستگير كردند. اما حسينعلى به سفارت روس پناه برد و شخص سفير از او حمايت كرد. سرانجام با توافق دولت ايران و سفير روس، ميرزا حسينعلى به بغداد منتقل شد و بدين ترتيب بهاءالله با حمايت دولت روس از مرگ نجات يافت. او پس از رسيدن به بغداد نامهاى به سفير روس نگاشت و از وى و دولت روس براى اين حمايت قدردانى كرد. در بغداد كنسول دولت انگلستان و نيز نماينده دولت فرانسه با بهاءالله ملاقات و حمايت دولتهاى خويش را به او ابلاغ كردند و حتى تابعيت انگلستان و فرانسه را نيز پيشنهاد نمودند. والى بغداد نيز با حسينعلى و بابيان با احترام رفتار كرد و حتى براى ايشان مقررى نيز تعيين شد. ميرزا يحيى كه عموم بابيان او را جانشين بلامنازع باب مىدانستند، با لباس درويشى مخفيانه به بغداد رفت و چهار ماه زودتر از بهاءالله به بغداد رسيد. در اين هنگام بغداد و كربلا و نجف مركز اصلى فعاليتهاى بابيان شد و روز به روز بر جمعيت ايشان افزوده مىشد. در اين زمان برخى از بابيان ادعاى مقام «من يظهره اللهى» را ساز كردند. مىدانيم كه على محمد باب به ظهور فرد ديگرى پس از خود بشارت داده بود و او را «من يظهره الله» ناميده بود و از بابيان خواسته بود به او ايمان بياورند. البته از تعبيرات وى برمىآيد كه زمان تقريبى ظهور فرد بعدى را دو هزار سال بعد مىدانسته است، بويژه آنكه ظهور آن موعود را به منزله فسخ كتاب «بيان» خويش مىدانسته است. اما شمارى از سران بابيه به اين موضوع اهميت ندادند و خود را «من يظهرهالله» يا «موعود بيان» دانستند. گفتشده كه فقط در بغداد بيست و پنج نفر اين مقام را ادعا كردند كه بيشتر اين مدعيان با طراحى حسينعلى و همكارى يحيى يا كشته شدند يا از ادعاى خود دستبرداشتند. آدمكشىهايى كه در ميان بابيان رواج داشت و همچنين دزديدن اموال زائران اماكن مقدسه در عراق و نيز منازعات ميان بابيان و مسلمانان باعثشكايت مردم عراق و بويژه زائران ايرانى گرديد و دولت ايران از دولت عثمانى خواستبابيها را از بغداد و عراق اخراج كند. بدين ترتيب در اوايل سال 1280 ق. فرقه بابيه از بغداد به استانبول و بعد از چهارماه به ادرنه منتقل شدند. در اين زمان ميرزا حسينعلى مقام «من يظهره اللهى» را براى خود ادعا كرد و از همين جا نزاع و جدايى و افتراق در ميان بابيان آغاز شد. بابيهايى كه ادعاى او را نپذيرفتند و بر جانشينى ميرزا يحيى (صبح ازل) باقى ماندند، «ازلى» نام گرفتند و پذيرندگان ادعاى ميرزا حسينعلى (بهاءالله) «بهائى» خوانده شدند. ميرزا حسينعلى با ارسال نوشتههاى خود به اطراف و اكناف رسما بابيان را به پذيرش آيين جديد فرا خواند و ديرى نگذشت كه بيشتر آنان به آيين جديد ايمان آوردند. منازعات ازليه و بهائيه در ادرنه شدت گرفت و اهانت و تهمت و افترا و كشتار رواج يافت و هر يك از دو طرف بسيارى از اسرار يكديگر را باز گفتند. بهاءالله در كتابى به نام «بديع»، وصايت و جانشينى صبح ازل را انكار كرد و به افشاگرى اعمال و رفتار او و ناسزاگويى به او و پيروانش پرداخت. در برابر، عزيه خواهر آن دو در كتاب «تنبيهالنائمين» كارهاى بهاءالله را افشا كرد و يك بار نيز او را به مباهله فرا خواند. نقل شده است كه در اين ميان صبح ازل برادرش بهاءالله را مسموم كرد و بر اثر همين مسموميتبهاءالله تا پايان عمر به رعشه دست مبتلا بود. سرانجام حكومت عثمانى براى پايان دادن به اين درگيريها بهاءالله و پيروانش را به عكا در فلسطين و صبح ازل را به قبرس تبعيد كرد، اما دشمنى ميان دو گروه ادامه يافت. بهاءالله مدت نه سال در قلعهاى در عكا تحت نظر بود و پانزده سال بقيه عمر خويش را نيز در همان شهر گذراند و در هفتاد و پنجسالگى در 1308 ق. در شهر حيفا از دنيا رفت. ميرزا حسينعلى پس از اعلام «من يظهره اللهى» خويش، به فرستادن نامه (الواح) براى سلاطين و رهبران دينى و سياسى جهان اقدام كرد و ادعاهاى گوناگون خود را مطرح ساخت. بارزترين مقام ادعايى او ربوبيت و الوهيتبود. او خود را خداى خدايان، آفريدگار جهان، كسى كه «لم يلد و لم يولد» است، خداى تنهاى زندانى، معبود حقيقى، «رب ما يرى و ما لايرى» ناميد. پيروانش نيز پس از مرگ او همين ادعاها را دربارهاش ترويج كردند، و در نتيجه پيروانش نيز خدايى او را باور كردند و قبر او را قبله خويش گرفتند. گذشته از ادعاى ربوبيت، او شريعت جديد آورد و كتاب «اقدس» را نگاشت كه بهائيان آن را «ناسخ جميع صحائف» و «مرجع تمام احكام و اوامر و نواهى» مىشمارند. بابيهايى كه از قبول ادعاى او امتناع كردند، يكى از انتقاداتشان همين شريعتآورى او بود، از اين رو كه به اعتقاد آنان، نسخ كتاب بيان نمىتوانست در فاصله بسيار كوتاه روى دهد. بويژه آنكه احكام «بيان» و «اقدس» هيچ مشابهتى با يكديگر ندارند; اساس بابيت، از بين بردن همه كتابهاى غيربابى و قتل عام مخالفان بود، در حالى كه اساس بهائيت، «رافت كبرى و رحمت عظمى و الفتبا جميع ملل» بود. با اين حال ميرزا حسينعلى در برخى جاها منكر نسخ بيان شد. مهمترين برهان او بر حقانيت ادعايش، مانند سيدباب، سرعت نگارش و زيبايى خط بود. نقل شده كه در هر شبانه روز يك جلد كتاب مىنوشت. بسيارى از اين نوشتهها بعدها به دستور ميرزا حسينعلى نابود شد. نوشتههاى باقيمانده او نيز مملو از اغلاط املايى، انشايى، نحوى و غير آن بود. مهمترين كتاب بهاءالله ايقان بود كه در اثبات قائميتسيد على محمد باب در آخرين سالهاى اقامت در بغداد نگاشت. اغلاط فراوان و نيز اظهار خضوع بهاءالله نسبتبه برادرش صبح ازل در اين كتاب سبب شد كه از همان سالهاى پايانى زندگى ميرزا حسينعلى پيوسته در معرض تصحيح و تجديدنظر قرار گيرد. بهائيه پس از بهاءالله پس از مرگ ميرزا حسينعلى، پسر ارشد او عباس افندى (1260 - 1340 ق.) ملقب به عبدالبهاء جانشين وى گرديد. البته ميان او و برادرش محمدعلى بر سر جانشينى پدر مناقشاتى رخ داد كه منشا آن صدور «لوح عهدى» از سوى ميرزا حسينعلى بود كه در آن جانشين خود را عباس افندى و بعد از او محمد على افندى معين كرده بود. در ابتداى كار اكثر بهائيان از محمدعلى پيروى كردند اما در نهايت عباس افندى غالب شد. عبدالبهاء ادعايى جز پيروى از پدر و نشر تعاليم او نداشت و به منظور جلب رضايت مقامات عثمانى، رسما و باالتزام تمام، در مراسم دينى از جمله نماز جمعه شركت مىكرد و به بهائيان نيز سفارش كرده بود كه در آن ديار بكلى از سخن گفتن درباره آيين جديد بپرهيزيد. در اواخر جنگ جهانى اول، در شرايطى كه عثمانيها درگير جنگ با انگليسيها بودند و آرتور جيمزبالفور، وزير خارجه انگليس در صفر 1336/ نوامبر 1917 اعلاميه مشهور خود مبنى بر تشكيل وطن ملى يهود در فلسطين را صادر كرده بود، مسائلى روى داد كه جمال پاشا، فرمانده كل قواى عثمانى، عزم قطعى بر اعدام عبدالبهاء، و هدم مراكز بهائى در عكا و حيفا گرفت. برخى مورخان، منشا اين تصميم را روابط پنهان عبدالبهاء با قشون انگليس كه تازه در فلسطين مستقر شده بود، مىدانند. لرد بالفور بلافاصله به سالار سپاه انگليس در فلسطين دستور داد تا با تمام قوا در حفظ عبدالبهاء و بهائيان بكوشد. پس از تسلط سپاه انگليس بر حيفا، عبدالبهاء براى امپراتور انگليس، ژرژ پنجم، دعا كرد و از اينكه سراپرده عدل در سراسر سرزمين فلسطين گسترده شده به درگاه خدا شكر گزارد. پس از استقرار انگليس در فلسطين، عبدالبهاء از دولت انگليس نشان شهسوارى (نايت هود) دريافت كرد و به عنوان «سر» ملقب گرديد. عبدالبهاء در سال 1340 ق. درگذشت و در حيفا به خاك سپرده شد. در مراسم خاكسپارى او نمايندگانى از دولت انگليس حضور داشتند و چرچيل، وزير مستعمرات بريتانيا، با ارسال پيامى مراتب تسليت پادشاه انگليس را به جامعه بهائى ابلاغ كرد. از مهمترين رويدادهاى زندگى عبدالبهاء، سفر او به اروپا و امريكا بود. اين سفر نقطه عطفى در ماهيت آيين بهايى محسوب مىگردد. پيش از اين مرحله، آيين بهايى بيشتر به عنوان يك انشعاب از اسلام يا تشيع و يا شاخهاى از متصوفه شناخته مىشد و رهبران بهائيه براى اثبات حقانيتخود از قرآن و حديثبه جستجوى دليل مىپرداختند و اين دلايل را براى حقانيتخويش به مسلمانان و بويژه شيعيان ارائه مىكردند. مهمترين متن احكام آنان نيز از حيث صورت با متون فقهى اسلامى تشابه داشت. اما فاصله گرفتن رهبران بهائى از ايران و مهاجرت به استانبول و بغداد و فلسطين و در نهايت ارتباط با غرب، عملا سمت و سوى اين آيين را تغيير داد و آن را از صورت آشناى دينهاى شناخته شده، بويژه اسلام، دور كرد. عبدالبهاء در سفرهاى خود تعاليم باب و بهاء را با آنچه در قرن نوزدهم در غرب، خصوصا تحت عناوين روشنگرى و مدرنيسم و اومانيسم متداول بود، آشتى داد. البته بايد توجه داشت كه خود بهاءالله نيز در مدت اقامتش در بغداد با برخى از غربزدههاى عصر قاجار مثل ميرزا ملكم خان، كه به بغداد رفته بودند آشنا شد. همچنين در مدت اقامتش در استانبول با ميرزا فتحعلى آخوندزاده كه سفرى به آن ديار كرده بود آشنا گرديد. افكار اين روشنفكران غربزده در تحولات فكرى ميرزا حسينعلى بىتاثير نبود. نمونهاى از متاثر شدن عبدالبهاء از فرهنگ غربى مساله وحدت زبان و خط بود كه يكى از تعاليم دوازدهگانه او بود. اين تعليم برگرفته از پيشنهاد زبان اختراعى «اسپرانتو» است كه در اوايل قرن بيستم طرفدارانى يافته بود، ولى بزودى غير عملى بودن آن آشكار شد و در بوته فراموشى افتاد. موارد ديگر تعاليم دوازدهگانه عبارت است از: ترك تقليد (تحرى حقيقت)، تطابق دين با علم و عقل، وحدت اساس اديان، بيتالعدل، وحدت عالم انسانى، ترك تعصبات، الفت و محبت ميان افراد بشر، تعديل معيشت عمومى، تساوى حقوق زنان و مردان، تعليم و تربيت اجبارى، صلح عمومى و تحريم جنگ. عبدالبهاء اين تعاليم را از ابتكارات پدرش قلمداد مىكرد و معتقد بود پيش از او چنين تعاليمى وجود نداشت. اين اصول دوازدهگانه متاثر از تفكر ماسونى و نظريهپردازان مشرب فراماسونرهاى انگليسى است. ماسونيتبا نشر اين تعاليم سعى در استحاله تمامى فرهنگهاى مذهبى در تفكر و فرهنگ غربى داشت چنانكه پيامد نشر اين تفكر «امانيسم» و «ليبراليسم» مذهب همه روشنفكران گرديد و مبشر جهانى شد كه با تبليغ فرهنگ جهانى سعى در مستولى ساختن فرهنگ و تمدن مغربزمين بر تمامى سرزمينهاى غيرغربى داشت. پس از عبدالبهاء، شوقى افندى ملقب به شوقى ربانى فرزند ارشد دختر عبدالبهاء، بنابه وصيت عبدالبهاء جانشين وى گرديد. اين جانشينى نيز با منازعات همراه بود زيرا بر طبق وصيتبهاءالله پس از عبدالبهاء بايد برادرش محمد على افندى به رياستبهائيه مىرسيد. اما عبدالبهاء او را كنار زد و شوقى افندى را به جانشينى او نصب كرد و مقرر نمود كه رياستبهائيان پس از شوقى در فرزندان ذكور او ادامه يابد. برخى از بهائيان رياستشوقى را نپذيرفتند و شوقى به رسم معهود اسلاف خود به بدگويى و ناسزا نسبتبه مخالفان پرداخت. شوقى برخلاف نياى خود تحصيلات رسمى داشت و در دانشگاه امريكايى بيروت و سپس در آكسفورد تحصيل كرده بود. نقش اساسى او در تاريخ بهائيه، توسعه تشكيلات ادارى و جهانى اين آيين بود و اين فرايند بويژه در دهه شصت ميلادى در اروپا و امريكا سرعتبيشترى گرفت و ساختمان معبدهاى قارهاى بهائى موسوم به «مشرقالاذكار» به اتمام رسيد. تشكيلات بهائيان كه شوقى افندى به آن «نظم ادارى امرالله» نام داد، زير نظر مركز ادارى و روحانى بهائيان واقع در شهر حيفا (در كشور اسرائيل) كه به «بيت العدل اعظم الهى» موسوم است اداره مىگردد. در زمان حيات شوقى افندى حكومت اسرائيل در فلسطين اشغالى تاسيس شد و شوقى از تاسيس اين دولتحمايت كرد و مراتب دوستى بهائيان را نسبتبه كشور اسرائيل به رئيس جمهور اسرائيل ابلاغ كرد. بنابر تصريح عبدالبهاء پس از وى بيست و چهار تن از فرزندان ذكورش، نسل بعد از نسل با لقب «ولى امرالله» بايد رهبرى بهائيان را برعهده مىگرفتند و هر يك بايد جانشين خود را تعيين مىكرد. اما شوقى افندى عقيم بود و طبعا پس از وفاتش دوران ديگرى از دو دستگى و انشعاب و سرگشتگى در ميان بهائيان ظاهر شد. ولى سرانجام همسر شوقى افندى، روحيه ماكسول و تعدادى از گروه 27 نفرى منتخب شوقى ملقب به «اياديان امرالله» اكثريتبهائيان را به خود جلب و مخالفان خويش را طرد و بيتالعدل را در 1963 تاسيس كردند. از گروه اياديان امرالله در زمان حاضر سه نفر يعنى روحيه ماكسول و دو تن ديگر در قيد حياتاند و با كمك افراد منتخب بيتالعدل كه به «مشاورين قارهاى» معروفاند رهبرى اكثر بهائيان را برعهده دارند. به موازات رهبرى روحيه ماكسول، چارلزميس ريمى نيز مدعى جانشينى شوقى افندى را كرد و گروه «بهائيان ارتدكس» را پديد آورد كه امروزه در امريكا، هندوستان و استراليا و چند كشور ديگر پراكندهاند. عدهاى ديگر از بهائيان به رهبرى جوانى از بهائيان خراسان، به نام جمشيد معانى كه خود را «سماءالله» مىخواند، گروه ديگرى از بهائيان را تشكيل دادند كه در اندونزى، هند، پاكستان، و امريكا پراكندهاند. (1) پىنوشت: 1) در نگارش اين مقاله، از كتاب «دانشنامه جهان اسلام»، ج1، ص16-19، ص733-743 استفاده شد.