سهروردی و اقبال (1) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سهروردی و اقبال (1) - نسخه متنی

محمد بقایی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سهروردي و اقبال(1)

محمد بقايي(ماکان)

در پهنه آسمان تاريخ تفکر ايراني- اسلامي دو اخگر فروزان درخشيدن گرفتند که هر چند همانند شهابي تا قب ديرنپائيدند ولي تأثيري شگرف بر ايام بعد از خويش نهادند و از همين دو آوازه ئي چختني يافتند. يکي از اين دو، شهاب الدين سهروردي است که در 38 سالگي (587 ق./1208) به فتواي مضيان حلبي به شهادت رسيد، و ديگري محمد اقبال، که گرچه به مرگ طبيعي در 61 سالگي (1256 ش/ 1873) درگذشت ولي در واقع «غم اين خفته ئي چند» موجب در گذشت زود هنگامش شد.

شباهت فکري و شوده زندگي اين دو فرزانه چندان به هم شبيه است که بررسي همه دقايق آنها بيش از اندازه يک مقالت است، بنابراين ضمن نگاهي اجمالي به مشابهت هاي فکري آنان، برخي هماننديهاي مهمترشان مورد بررسي قرار خواهد گرفت.

سهروردي جوان زماني درخشيدن گرفت که بناي فلسفه به دست شخصيت هاي آزموده و پر آوازه ئي نظير ابو حامد محمد غزالي، مجدود سنائي و افضل الدين بديل خاقاني ضربه هاي اساسي ديده بود، اينان اهل فلسفه را به بي ديني و يونان گرائي يعني غرب زدگي متهم مي کردند. او ب ابداع «حکمت اشراق» بناي کهنه فلسفه را که مخالفانش رو به ويراني برده بودند بار ديگر آبادان ساخت. اقبال در کتاب سير فلسفه در ايران که رساله دکتراي اوست اشارتي به اين موضوع دارد. او اين کتاب را کم و بيش در ايامي از عمر خويش به تحرير در آورد که سهروردي بيش از آن نزيست. اقبال مي نويسد «شهاب الدين يحيي سهروردي به برکت رهائي فکري مسلمانان پديد آمد و آهنگ ساختن فلسفه ئي نو کرد. او از مفاهيم ديرينه يکسره چشم نپوشيد، بلکه به اقتضاي فکر اصيل ايراني خويف به رغم تهديدات متنفذان تنگ نظر به استقلال انديشيد. او در فلسفه، سنت هاي فکري ايران باستان را که اندکي در آثار محمد زکرياي رازي و ابو حامد غزالي و اسماعيليان جلوه گر شده بود با افکار حکيمان و الاهيات اسلامي همساز کرد.» اقبال از همان آغاز شروع بحث خود در مورد سهروردي بغض و خشم خود را نسبت به جريان واپسگرايي که شمع حيات اين انديشمند بي بديل را خاموش ساخت در قالب کلماتي نظير «تهديدات متنفذان تنگ نظر» نشان مي دهد. در آن ايام نيز جريان متحجر يا به قول اقبال «حاکم وکوته بين» چندان قوت داشت و چنان تابوئي از او ساخت که تا يک قرن گذشته کسي او را شهيد عنوان نداد، يا حداقل اعتراضي جدي نکرد که از چه رو بايد او را به تقليد از مفتيان حلبي من باب تخفيف «مقتول» ناميد؟ از شهر زوري نخستين شارح حکمت الاشراق گرفته تا قطب الدين شيرازي و ملاصدرا و حاجي سبزواري و ديگر شارحان آثار وي. حتي مرحوم شريعتي نيز در تجسس هايش براي کشف نمونه هايي در اثبات از خودرميدگي با به اصطلاح وي «جن زدگي» اختياري حرفي از اين بابت با مخاطبانش نگفت.

ز خودرميده چه داند نواي من ز کجاست جهان او دگر است و جهان من دگر است نخستين کسي که عنوان مقتول را با اعتراضي شديد و با نهيب به همه انديشمندان و نويسندگان اسلامي از کنار نام وي حذف کرد، علامه اقبال لاهوري بود. او تقريباً در يک قرن پيش از زماني که سي و سه ساله بود در کتاب سيري در فلسفه ايران مي نويسد «شهاب الدين سهروردي که بعداً به «شيخ مقتول، شهرت يافت، هنوز در بحبوحه شباب بود که سرآمد همه حکيمان عالم اسلام شد... فيلسوف جوان عقايد مستقل خود را در ملب باز نمود. زم انديشان خون آشام که در همه اقاليم و اعصار براي پوشانيدن ناتواني فکري خود به زور توسل جستهاند، بر او رشک بردند و به سلطان صلاح الدين ايوبي نوشتند که تعاليم سهروردي اسلام را به خطر مي اندازد و سرکوبي آن واجب است. سلطان درخواست آنان برآورد. پس فيلسوف جوان ايراني در سال سي و ششم عمر خويش با ارامش به مرگ تن داد- مرگي که او را در زمره شهيدان حقيقت در آورد و بدو نامي جاويد بخشيد. امروز آن مردم کشان و بسا آدمکشان ديگر مرده و پوسيده اند، ولي فلسفه ئي که به بهاي جاني تمام شد همچنان زنده است و انبوه حقيقت جويان را به سوي خود مي کشد. سهروردي شخصيتي ممتاز داشت. از استقلال فکري و قدرت تعميم و نظام پردازي برخوردار بود واز همه اينها بالاتر، نسبت به سننايراني وفادار... اين فرزانه تيز انديش در سراسر دستگاه فکري خود هماهنگي تامي ميان عقل و عاطفه برقرار ساخت و از اين رو بيش از ساير متفکران از عهده تسخير اذهان برآمد و به همين سبب از رشک حکيمان معاصر خود به گزند افتاد. اينان به انگيزه کوتاه فکري او را به سختي آزردند و حتي پس از شهادت او هم آرام نيافتند و اين شهيد بزرگ عالم علم را در زمره شهيدان در نياوردند و به تحقير «شيخ مقتول، ناميدندش» زيرا از اين عنوان بوي گناه مي آيد. گناه او چه بود؟ اين بود که به کليت فرهنگ اين ملک مي انديشيد و آن را يکپارچه مي خواست.

اقبال نيز مانند سهروردي در نوشته ها و گفته هايش بر اين باور است که فرهنگ و حکمت و تصوف ايراني همانند تاريخ اين کشور قدمتي بسيار کهن دارند و چنين نيست که بي پشتوانه و بي بن مايه، يکباره در دوره ئي خاص چنان شکوفا شده باشند. سهروردي نيز با حکمت اشراق ثابت نمود که عرفان و حکمت در ايران قدمتي حداقل سه هزار ساله دارند و بناي اسلامي آنها بر عرصه افکار عرفاني و فلسفي حکماي تاريخ کهن ايران قوام يافته. اصطلاحات عرفاني حکمت اشراق نظير سلطان انوار اسفهبديه، نور اعظم، خيره خسرواني، مينو، گيتي، هور قليه، سروش، فروردين، گوهر، بهرام، هورَخش، شهريار، اسفهبد، فره کياني، هورَخش صغير، هورَخش کبير و بهمن دليلي بر اين مدعاست.

اقبال نيز در آثار خود واژگان فرهنگ و سنت هاي کهن ايراني را بسيار بکار برده است. او حداقل در آثار منظوم فارسي خود سي بار از جام جم، بيست بار از ايران وسنت هاي آن، بيست و پنج بار از عجم و به کرات از شهرياران باستاني ايران ياد مي کند و همه را مرادف شوکت، اقتدار، افتخار، عظمت و شکوفائي فرهنگي به کار مي برد. اگر سهروردي زنجاني گفته است.




  • ز استــاد چـو وصـــف جـام جـم بشنـــودم
    خــود جـام جهـان نمــاي جـم مـن بـــودم



  • خــود جـام جهـان نمــاي جـم مـن بـــودم
    خــود جـام جهـان نمــاي جـم مـن بـــودم



اقبال لاهوري نيز گفته است:




  • اين دل که مرا دادي، لبـريز يقيـن بـادا
    اين جـام جهـان بينـم روشـن تـر از اين بـادا



  • اين جـام جهـان بينـم روشـن تـر از اين بـادا
    اين جـام جهـان بينـم روشـن تـر از اين بـادا



او در وصف «برتري هري» شاعر باستاني و بسيار مورد احترام هنديان تشبيهي برتر از جم و جام جم نمي يابد:




  • کـــارگـاه زنـــدگـي را محـــرم اســـت
    او جــم اسـت و شعــر او جــام جــم اسـت



  • او جــم اسـت و شعــر او جــام جــم اسـت
    او جــم اسـت و شعــر او جــام جــم اسـت



شرح ستايش ها و اشاراتي که او از فرهنگ کهن ايرانيان و خرد و ذکاوت آنان در قياس با ديگر اقوام دارد مجال بسيار مي خواهد، به عنوان نمونه در غزلي مي گويد:




  • نـواي مـن بـه عجـم آتـش کـهن افــروخت
    عـرب ز نغمـه شوقـم هنـوز بـي خبـر اسـت



  • عـرب ز نغمـه شوقـم هنـوز بـي خبـر اسـت
    عـرب ز نغمـه شوقـم هنـوز بـي خبـر اسـت



او همانند سهروردي براي اين آتش کهن که نماد فرهنگ بنيادي و آغازين ايراني است احترامي شايان قايل است و حتي خود را آئينه ئي مي داند در برابر انوار آن، که به واقع چنين نيز هست. از همين رو در مقطع غزلي با توجه به احترامي که نور يا عنصر آتش در نزد مردم ايران داشته و دارد مي گويد:

گرد من حلقه زنيد، اي پيکران آب و گل آتشي در سينه دارم از نياکان شما اين ارجگذاري يک انديشمند خارجي به فرهنگ اصيل ايراني است، حافظ نيست که بگويند اگر گفت: «که آتشي که نميرد هميشه در دل ماست» عرق ملي داشته. اقبال همانند سهروردي معتقد است که اين فرهنگ، هنوز همه توان و امکانات خود را عيان نساخته و نبايد آن را پايان يافته تلقي کرد، به عقيده وي هنوز در رگ هاي اين تاک کهنسال هزاران خمخانه پنهان است. از اين روست که به چهره هاي درخشان اين فرهنگ همچون شيخ اشراق مهر مي ورزد و شيخ از شخصيت هاي محبوب آثار اوست. اقبال در رساله نه چندان پرورق سير فلسفه در ايران بيش از همه متفکران ايراني به وي مي پردازد، و اين شايد بدان سبب است که خود را از نظر فکري و به لحاظ ستمي که از سوي متبحرين بر او رفت با شيخ شهيد نزديک مي بيند. بي سبب نيست که نام دو اثرش بال جبرئيل و پيام مشرق ناخودآگاه و يا شايد هم آگاهانه با عنوان دو کتاب معروف شيخ آواز پر جبرئيل و حکمت الاشراق شباهت پيدا مي کند. منويات قلبي هر نويسنده ئي را بي آن که نياز به مطالعه کتابش باشد مي توان فقط از عنواني که بر آن نهاده دريافت، نظير فهم فرهنگ و باورهاي والدين با نام هائي که براي فرزندانشان بر مي گزينند. بنابراين از همين مختصر مي توان به ميزان توجه و تأثيرپذيري اقبال از سهروردي واقف شد. او شيخ اشراق را نماينده تجسم سنتي بزرگ و استوار مي داند که از «ناکجا آباد» تاريخ آغاز شد و همچون رودخانه ئي خروشان جريان هاي بزرگ و کوچک فرهنگي وخرده فرهنگي ها را جذب و دفع کرد و همچنان سرزنده و توانمند به پيشروي خود ادامه مي دهد. در کتاب سونش دينار که مجموعه ديدگاه هاي اقبال است، تعريفي از خدمات ايرانيان به اسلام و تلاش انديشمندانه شان در پروراندن اين آئين جهاني با بهره گيري از سنت و فرهنگ پيشين خود به منظور از بين بردن حاکميت عوامل خارجي اي سياسي، اجتماعي و فرهنگي نامرتبط با دين تازه پذيرفته شده به دست مي دهد که سهروردي از مصاديق اين مجاهدت حيرت آور در حفظ هويت فرهنگ ملي است. او مي گويد: «... ايرانيان اسلام را به آرامي و با شيوه هاي فکري اريائي هماهنگ ساختند... و به قصد تلطيف قوانيني مطلق که از خارج تحميل شده بود در تفسير و تعديل اسلام کوشيدند يا به بيان ديگر عامل بيگانه خارجي را بدل به عاملي خودي و دروني کردند...» مفهوم ديگر اين گفته آنست که ايرانيان بهديني روي آوردند که شعار اصلي آن برابري انسان ها بود نه ملطه قومي بر قوم ديگر که با بني اميه آغاز و به بني عباس انجاميد.

يونان زدگي يعني غرب زندگي از همان نخستين سده هاي اسلامي مورد هجوم و انتقاد انديشمندان ايراني قرار گرفت که التبه به معناي مخالفت با مردم يونان يا انسان غربي نبود. مقابله با سلطه عرب نيز به معناي رويارويي با تعاليم ديني نبود که اگر مي بود ديني باقي نمي ماند. بنابراين آنچه که از اغاز مورد مخالفت و مقابله فرهنگ و سنت ايراني قرار گرفت ه پيشرواني مانند سهروردي پرچمدار آن بودند روياروئي با هر نوع بيگانه زدي بود، خواه يونان زدگي باشد، خواه شرق زدگي، خواه غرب زدگي که با يک تصحيف مختصر مي شود عرب زدگي. سهروردي و اقبال توأمان بر اين انديشه تأکيد دارند که علاقه به اسلام به معناي قبول شيوه هاي تفکر، نحوه زندگي، رفتارهاي اجتماعي و اطوار و آداب زندگي و سنت هاي قومي خاص نيست. اين پيام را سخروردي به طور ضمني در همه آثارش و اقبال در برخي از گفته هاي خويش دقيقاً مکنونات قلبي شيخ اشراق را بازتاب مي دهد. در سونش دينار مي گويد: «اگر از من بپرسيد بزرگترين حادثه تاريخ اسلام کدام است؟ بي درنگ خواهم گفت: فتح ايران جنگ نهاوند نه تنها کشوري آبادان و زيبا را نصيب عرب ها کرد، بلکه تمدن و فرهنگي کهن را نيز در اختيار آنان گذاشت. به عبارت ديگر عربان با ملتي رو به رو شدند که قادر بود از عناصر آرائي و سامي تمدني جديد به وجود آورد.» او در تمجيد از فرهنگ ايراني به عنوان پرورش دهنده نهال اسلام، آن را به مادري تشبيه مي کند که دين برآمده از حجاز را همچون طفلي در دامانش پرورد، و پدر يعني فرهنگ سامي همانند غالب پدران فقط عامل پديد آورنده بود. از اين گفته اقبال به خوبي مشهود است که سهم عظيم فرهنگ و سنت هاي ايراني در پرورش و باروري اسلام به همان ميزاني است که يک مادر در پرورش فرزندش دارد، يعني تمامي زحمات يا حداقل بيشتر آن بر دوش اين فرهنگ بوده است. او مي گويد: «تمدن اسلامي حاصل اختلاط تفکرات آريائي و سامي است. به کودکي مي ماند که لطافت را از مادري آريائي و صلابت را از پدري سامي به ارث بده باشد.» مطالعات عميق و گسترده اقبال در اين زمينه او را به نتيجه شگفتي مي رساند و آن اين که اگر ايران نمي بود اسلام به کمال نمي رسيد. از همين رو به صراحت اعلام مي دارد که «اگر اعراف نمي توانستند ايران را فتح کنند، تمدن اسلامي ناقص مي ماند» اين را نه زرين کوب گفته، نه پور داوود، و نه قل به مضمون از شاهنامه است. اين را اقبال گفته؛ ايراني ترين غير ايراني که همه رخت و پختش بوي ايران را مي دهد. او از اين هم پيشتر رفته مي گويد: «مسلمانان با فتح ايران به همان اندازه سيراب شدهند که روميان از فتح يونان» و مي دانيم که مباني فرهنگ و تمدن غرب ريشه در يونان دارد و حذف آن غرب را بي هويت مي سازد.

ديدگاه هاي اقبال به عنوان يکي از بزرگترين انديشمندان غير ايراني قرن اخير در مورد زير ساخت هاي فرهنگ ايران دليلي است استوار در گرايش سهروردي به فرهنگ ايران باستان به عنوان منبع انديشه هاي مکتوم و بلا استفاده مانده.

سهروردي و اقبال هر دو به کليت اين فرهنگ مي انيشيدند، اگر فردوسي جوانمردي ها و فضايل اخلاقي روزگاران کهن اين سرزمين را به منظر و ما را به نظاره نشاند، اگر سهروردي حکمت و انديشه هاي حکماي ايران باستان را در برابر فلسفه هاي ديگر بخصوص فلسفه يونان متجلي ساخت که از آن حکمت تابناکي به نام اشراق سر برآورد، اقبال آميزه ئي از تفکرات فردوسي و سهروردي را در قالب الفاظ دلنشين فارسي به همه مردم جهان عرضه کرد و يادآور شد که آن فرهنگ هنوز داراي طراوت، پويندگي و امکانات بالقوه است که بايد کشف شود:

گمان مبر که به پايان کار مغان هزار باده ناخورده در رگ تاک است اين که فردوسي و سهروردي همه وجودشان ايران را فرياد مي کند جاي عجبي نيست، عجب آنست که اقبال نيز با آنان همنواست. دليل اين همنوائي را بايد در اين خاک تربت گونه يافت، خاکي که در هر قدمش مردمک چشم نگاري انديشمند نهان است که نهمار دانش و فرهنگ و ادب بوده و اين خاک را به نظر و بينش والايش در طول تاريخي چند هزار ساله کيميا کرده است. از زند و پازند بگيريد تا تفسير الميزان، از باربد و نکيسا بگيريد تا ابوالحسن صبا و روح الله خالقي، و از معبد آناهيتا بگيريد تا مساجدي که شکوهشان به گنبد افلاک پهلو مي زند. همه حرف سهروردي اين است که هويت خود را بايد يکپارچه خواست.

به عقيده شيخ شهيد پيش از آن که از حجاز خبر آوردند که «الله نور السموات و الارض» ما تنها ملتي بوديم که از قرن ها پيش بدان ايمان داشتيم. اين را سهروردي گفته است که متأسفانه شمع وجودش را در جريات شهادت هاي زنجيره ئي به دنبال حلاج (ف 309 ق.) و عين القضات (ف 525 ق.) به جرم هويدا کردن اسرار خاموش ساختند. از اين روست که اقبال خشمگينانه درباره شهادتش مي گويد «جزم انديشان خون آشام در همه اقاليم و اعصار براي پوشاندن ناتواني فکري خود به زور توسل» مي جويند. او وجود نور و ظلمت را به عنوان واقعيتي در هر زمانه، با زيبائي تمام، در بيتي چنين بيان مي دارد:




  • شبـي به ميـکده خـوش گفت پيـر زنـده دلـي
    بـه هـر زمـانه خليـل اسـت و اتش نمـرود



  • بـه هـر زمـانه خليـل اسـت و اتش نمـرود
    بـه هـر زمـانه خليـل اسـت و اتش نمـرود



سهروردي و اقبال هر دو عارفي عالم بوده اند، از اين رو به خلاف فقها و فيلسوفان، مجذوب سالک يعني عارف عالم را به سالک مجذوب يعني عالم عارف ترجيح مي دهند. به عقيده هر دوي آنان براي تأئيد نهائي شناخت حقيقت بايد به دنياي معنوي قلب رجوع کرد، زيرا با چنين بينشي است که انسان مي تواند خود را به حقيقت مطلق نزديک ببيند. به بيان ديگر، آنان ضمن محترم داشتن عقل، اشراق و شهود را بر فعاليت هاي عقلاني مقدم مي شمارند و طالب آنند تا انسان عالم را از درون خويش فهم کند. از همين روست که چهره هايي نظير حلاج، بايزيد و سهل شوشتري را بر کساني نظير غزالي ترجيح مي دهند. سهروردي اين مجذوبان سالک را دانايان کامل يا حکماي متأله مي خواند و اقبال در کتاب بازسازي انديشه بينش شخصيت هاي نظير بايزيد و سهروردي و مولوي و احمد سرهندي را بيشتر از غزالي به حقيقت روح اسلام نزديک مي بيند، زيرا به نظر وي واقعيت اساساً اشراقي و روحاني است و هر چه روحاني است داراي درجات و مراتبي است. اقبال در کتاب ياد شده براي تأثير اين نظر خويش ديدگاه شيخ اشراق را مطرح مي سازد و سپس با اشاره به نظر هگل مي گويد «اين انديشه که حقيقت را مدارجي است اول بار در آثار شهاب الدين سهروردي نمايان مي شود» و «در دوره هاي اخير آن را در مقياس گسترده تري در آثار هگل مي بينم و همين اواخر در اثر مرحوم لرد هالدين تحت عنوان فرمانروائي نسبيت.»

گرچه اقبال براي سهروردي اعتباري بيش از غزالي قائل است ولي معتقد است که بذر اشراق به دست وي و با مشکلات الانوار او در بوستان فرهنگ ايران کاشته شد و سهروردي آن را پرورش داد و به شهر رساند. او غزالي را به رغم مخالفتش با فلسفه، بنيانگذار ناخودآگاهي حرکتي تازه در اين زمينه مي داند و با اشاره به اين خدمت مؤثرش مي گويد «خدمت مثبت غزالي را به فلسفه ايران بايد در کتاب کوچکي به نام مشکلات الانوار جست. غزالي کتاب خود را با آيه اي از قرآن آغاز کرده است «خدا نور آسمان ها و زمين است» سپس به ثنويت کهن ايراني - نور و ظلمت - که پس از او به وسيله شيخ اشراق گسترش يافت، بازگشته و اعلام داشته است که تنها وجود حقيقي نور است و هيچ ظلمتي عظيم تر از ظلمت لاوجود نيست. اما ذات نور، ظهور يا تجلي است و تجلي همانا نسبت است. جهان از ظلمت پديد آمد ولي خدا از نور خود بر آن پاشيد، و هر بخش آن به فراخور نوري که دريافت داشت به درجه يي قابل رؤيت شد. اجسام متفاوت اند. برخي تاريک اند، برخي تار، بعضي روشن و پاره اي روشني بخش. به همين ترتيب مردم نيز با يکديگر فرق دارند. برخي از انسان ها ديگران را تنوير مي کنند و از اينجاست که پيامبر اسلام در قرآن «سراج منير» خوانده شده. چشم جسماني فقط تجليات بيروني نور مطلق يا حيقي را مي بيند. ولي در دل انسان چشمي دروني وجود دارد که برخلاف چشم بيروني خود را هم مانند غير مي بيند و از امور متناهي در مي گذرد و در حجاب تجلي رخنه مي کند. به راستي انديشه غزالي در مشکلات الانوار بذري بود که رفته رفته روئيد و به هنگام خود بار داد ـ محصول آن همين فلسفه اشراق شهاب الدين سهروردي بود.»

حکمت اشراق چنان که از نامش پيداست در اصل مبتني بر ذوق و شهود است ولي اين بدان معنا نيست که عقل و استدلال جايي در آن ندارند. گرچه سهروردي خود اظهار مي دارد که يافته هاي اشراقي اش را کاملاً قبول دارد و براي اثبات آنها نيازي به روش هاي استدلالي ندارد، ولي با اين همه عقل و برهان در حکمت او منزلتي خاص دارند. شيخ در مقدمه کتاب المطارحات به روشني مي گويد که اگر کسي با عقل استدلالي مأنوس نباشد، حکمت اشراق را در نمي يابد و لازمه فهم کتاب حکمت الاشراق داشتن زهن استدلالي است. فلسفه خودي اقبال نيز گرچه به ظاهر شهودي مي نمايد ولي عقل و استدلال جايگاهي خاص در آن دارند. اقبال همانند سهروردي مي گويد که اشراق و شهود «ما را با جلوه هايي از حقيقت، متفاوت از آنچه که از طريق ادراک حسي حاصل مي شود آشنا مي سازد... اين شيوة ادراک بيشتر در برخورد با حقيقت محض است که حواس - به معناي فيزيولوژيک - نقشي در آن ندارند، ولي چشم اندازي که به اين ترتيب در برابرمان گسترده مي شود همانند تجربه عيني، واقعي و ملموس است.» سهروردي نيز مي گويد «دانستن و شناختن برخي امور در حيطه حس است» او شناخت تجربي را هم نهايتاً امري فطري مي داند. اقبال هم مي گويد «هيچ دليلي وجود ندارد تا تصور کنيم عقل و اشراق در دو نقطه مقابل هم قرار دارند.» اين که سهروردي و اقبال در طريق فهم حقيقت عنان گردونه ادراک را تنها به دست عقل نسپرده اند در واقع اعتراضي است که آنان به عقلگرائي افراطي دارند؛ اعتراض عليه ارزش بيش از حد و مبالغه آميزي که به نقش ان در زندگي داده مي شد؛ انديشه اي که مشائيان در پيش از سهروردي و عقلگرايان از بيش از زمان اقبال به آن دامن مي زدند.

اساس شناخت واقعي حقيقت در حکمت اشراق نور و حضور است، يعني هر گاه ميان عاقل و معقول يا مدرک ارتباط اشراقي پديد آيد، علم حضوري حاصل مي شود. اقبال نيز در بسياري موارد همين مفهوم را با همان اصطلاحات اشراقي متذکر مي شود. او معتقد است که از اين طريق هر چه نا معلوم است، معلوم مي گردد. در جاويدنامه با اشاره به چنين حالتي که به بيان در نمي آيد مي گويد:




  • هـر چـه در غيـب اسـت آيــد رو بـه رو
    در زبـان خـود چـه سـان گـويم کـه چيست
    ايــن جهــان نــور و حضـور و زنـدگي اسـت



  • پيــش از آن کـــز دل بــرويـد آرزو
    ايــن جهــان نــور و حضـور و زنـدگي اسـت
    ايــن جهــان نــور و حضـور و زنـدگي اسـت



و باز در همان منظومه در قطعه اي تحت عنوان «جلوه سروش»که اين خود از ترکيبات مستعمل در حکمت الاشراق است با اشاره به دو مقوله نور و حضور در مورد مردي عارف مي گويد:




  • بـــا حضـورش ذره هــا ماننـــد طـــور
    بـي حضــور او نـه نـور و نــي ظهــور



  • بـي حضــور او نـه نـور و نــي ظهــور
    بـي حضــور او نـه نـور و نــي ظهــور



اقبال در گلشن راز جديد ذات حق را به حکم آيه «الله نور السموات و الارض» کيفيتي مي داند که خود را همچون نور به قلب آدمي مي تاباند بي آن که ديده شود. او آن را همانند سهروردي در عالم و آدم جاري و ساري مي بيند که حتي غيبت او هم عين حضور است:




  • درون سينـــه آدم چـــه نــور اســت؟
    چـــه نـوري! جـان فـروزي، سينــه تــابـي
    از او ابليـــس و آدم را نمـــــودي
    از او ابليــــس و آدم را گشــــودي



  • چه نـور اسـت ايـن که غيب او حضور اسـت؟
    نيـــرزد بـــا شعـــاعش آفتــــابــي
    از او ابليــــس و آدم را گشــــودي
    از او ابليــــس و آدم را گشــــودي



سهروردي نيز نمود موجود است و بالمال انسان را از طريق افاضه نورالانوار و ميزان نوري که از وي کسب مي کنند قابل رؤيت و قابل فهم مي داند. او بر اين باور است که آدمي هر چه صافي ضميرتر شود، بيشتر به فرشتگان مانند مي شود. يعني به نور اعلي نزديکتر و از آن بهره مند تر مي شود. اقبال نيز نزديک به همين مفهوم مي گويد:




  • هست ايـن ميکـده و دعوت عـام است اينـجا
    قسمت بـاده بـه انـدازه جـام است اينجــا



  • قسمت بـاده بـه انـدازه جـام است اينجــا
    قسمت بـاده بـه انـدازه جـام است اينجــا



شيخ اشراق در رساله الواح عمادي نيز تزکيه نفس را شرط لازم اشراق مي داند و مي گويد: «وقتي نفس طاهر گردد، روشن شود به نور حق تعالي.» اقبال نيز در جاويدنامه طوري مولوي مرشد روشن ضمير خود را وصف مي کند که مصداق تعريف سهروردي از مراتب هستي به حسب کسب نور بيشتر از نور سرمدي توسط نفس هاي متعالي است:




  • طلعتـــش رخشنــــده همچــون آفتــاب
    پيــــکري روشـــن ز نـــور سرمــــدي
    در ســـراپايــش ســــرور سرمــــدي



  • شيــب او فرخنـــده چــون عهــد شبـــاب
    در ســـراپايــش ســــرور سرمــــدي
    در ســـراپايــش ســــرور سرمــــدي



منبع: باشگاه انديشه 28/1/1384

/ 1