سهروردی و اقبال (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سهروردی و اقبال (2) - نسخه متنی

محمد بقایی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سهروردي و اقبال(2)

محمد بقايي(ماکان)

سهروردي ميزان خود بودن يا در اصطلاح وي «خوديت» را در همين سلسله مراتب اشراقي مي بيند که برترين آنها بهمن يا نورالاعظم يا نورالاقرب ناميده مي شود. انوار مختلف که همه در اصل از نور اعلي اشراق مي يابند در يک جريان استمراري قرار دارند به اين معنا که افاضه نور بالاتر از نور پائين تر مدام در جريان است و از اينجاست که هستي يا خوديتش از طريق اشراق عيان مي شود. به عقيده اقبال نيز «خود بودن يعني در استمرار محض وجود داشتن... اين ميزان اشراق از خوديت است که منزلت يک شي را در مقياس بودن تعيين مي کند.» سهروردي همان «خوديت» را در سلسله مراتب اشراقي اش امري وابسته به «ذات نخستين، نور مطلق، يعني خدا» مي داند که «پيوسته نور افشاني مي کند و از همين راه متجلي مي شود و همه چيزها را به وجود مي آورد... و هر چيزي در اين جهان منشعب از نور اوست...» اقبال نيز مي گويد «ما هم مي گوئيم من هستم اما خوديت ما وابسته است و از جدائي ميان خود و غير خود بر مي خيزد.»

خوديت نور مطلق از نظر سهروردي غير وابسته است و از نظر اقبال نيز انائيت خود نامتناهي «غير وابسته، مستقل، اصلي و مطلق است» و «آنچه را که ما طبيعت يا غير خود مي ناميم تنها لحظه اي در حيات من نامتناهي است» بنابراين من نامتناهي به خلاف من متناهي وابسته به غير خود نيست. «تنها آن که مي تواند بگويد من هستم حيات واقعي دارد. منزلت و مرتبه هر موجودي بسته به مراتبي است که در اشراق مي پيمايد.» بنابراين اقبال همانند سهروردي که براي نفس مراتبي قائل است، معتقد است که ارزش ها مراتبي دارند و همه آنها را نمي شود تنها در يک فرد فهم کرد.

اقبال عارفي است فيلسوف که عقل و عشق به يکسان در او تجلي يافته، ولي در زواياي پنهان روحش و در خلوت خويش پيوسته نظر به عشق دارد و از همين روست که حس و حال عرفاني اش بر فلسفه گرائي غالب مي آيد:




  • ساقيــا بـر جگــرم شعــله نمنــاک انــداز
    عشــق را بــاده مـرد افکـن و پــر زور بــده
    حکمـت و فلسفه کـرده است گـران خيـز مـرا
    خضـر مـن! از ـرم ايـن بار گـران پاک انـداز



  • دگــر آشـوب قيــامت بـه کـف خـاک انـداز
    لاي ايـــن بـــاده بــه پيمــانه ادراک انـداز
    خضـر مـن! از ـرم ايـن بار گـران پاک انـداز
    خضـر مـن! از ـرم ايـن بار گـران پاک انـداز



سهروردي نيز عارف فيلسوف را به فيلسوف عارف ترجيح مي دهد. او پويندگان طريق معرفت را به چهار دسته تقسيم مي کند و نهايتاً گروهي را ارجع مي شمارد که هم به معرفت استدلالي دست يافته، و هم به عالم شهود پاي گذارده باشند، يعني در طريق شناخت و معرفت با دليل راهشان بگويند که:




  • عشـق را بــاده مـردافکـن و پـــر زور بـــده
    لاي ايــن بــاده بـــه پيمــانه ادراک انــداز



  • لاي ايــن بــاده بـــه پيمــانه ادراک انــداز
    لاي ايــن بــاده بـــه پيمــانه ادراک انــداز



شيخ، معرفت جوياني از اين دست را حکيمان واقعي يا به گفته خويش در حکيم متأله مي خواند که نمونه شان را در جهان غير اسلامي فيثاغورث و افلاطون مي داند و در جهان اسلام شخص خودش را مثال مي آورد که بهترين تجسم آميزه عقل و عشق يا حکمت استدلالي و اشراقي است. اقبال نيز خود را تجسم چنين آميزه اي مي داند:




  • تپيـــد عشــق در ايــن کشـت نابسـامـاني
    هـــزار دانــه فــرو کــرد تــا درود مــرا



  • هـــزار دانــه فــرو کــرد تــا درود مــرا
    هـــزار دانــه فــرو کــرد تــا درود مــرا



پس از سهروردي، از ملوي که بگذريم، انديشمند ديگري را هم آوازه اقبال نمي شناسيم که اولاً عقل و عشق از مضامين محوري تفکر او بوده باشد، ثانياً همچون شيخ اشراق به روشني تمام عنان عقل را به دست عشق داده باشد، ثالثاً برهان عقلي را در صورت تأئيد قلب صحيح دانسته باشد و سرانجام بر اين نظر به کرات تأکيد ورزيده باشد. او در کتاب بازسازي انديشه ديني مي گويد «ما، حقيقت را از طريق مشاهده عقلي و بررسي نشانه هاي آن - بدان گونه که خود را در ادراک حسي مي نماياند - اندک اندک در مي يابيم و به جنبه اين جهاني و ناپايدار آن چشم مي دوزيم. اين وظيفه اي است که به عقل تحليل گر مربوط مي شود. ولي با اشراق يا عشق، يعني ادراک ميتقيم از طريق قلب، همه حقيقت را بدون واسطه، آن گونه که خود را در پرتو اشراق به ما مي نماياند ادراک مي کنيم و با آن پيوند مي يابيم.» و باز در جاي ديگري از اين کتاب مي گويد، عقل و اشراق «هر دو از يک ريشه سر بر مي کنند و مکمل يکديگرند، آن يک حقيقت را به تدريج در مي يابد و اين يکباره، يکي چشم بر جاودانگي حقيقت مي دوزد... و ديگري لذت حضور همه حقيقت را در مي يابد.» سهروردي نيز در حکمت الاشراق «من» آدمي را سرچشمه معرفت شهودي مي داند. اقبال همين موضوع را در آثار منظوم خود نيز به صورت هاي مختلف بيان مي دارد و ارزش هر يک از دو عنصر عقل و عشق را که گاه از آنها به عنوان «خبر» و «نگاه» نام مي برد در جاي خود محترم مي شمارد. در غزلي مي گويد:




  • از خلـش کـرشمه اي، کــار نمي شــود تمام
    عشـق بـه سرکشيدن اسـت شيشه کائنات را
    جـام جهـان نما مجو، دست جهان گشا طلـب



  • عقـل و دل و نگـاه را جلـوه جـدا جـدا طلـب
    جـام جهـان نما مجو، دست جهان گشا طلـب
    جـام جهـان نما مجو، دست جهان گشا طلـب



و سهروردي هم در مقدمه حکمت الاشراق پس از بحث در باب روش هاي کسب حقيقت مي گويد از طريق شناخت مستقيم مي توان به همان معرفتي دست يافت که با استدلال منطقي. در واقع سهروردي و اقبال هر دو از اين حيث در باب روش هاي کسب حقيقت مي گويد از طريق شناخت مستقيم مي توان به همان معرفتي دست يافت که با استدلال منطقي. در واقع سهروردي و اقبال هر دو از اين حيث تفکرمند سقراطي دارند، يعني معتقد نيستند که عقل به تنهايي مي تواند هستي را فهم کند.

اقبال در کتاب بازسازي انديشه همانند سهروردي در مقدمه حکمت الاشراق مي گويد که «تلاش عقلي سبب مي شود تا به موانع عالم غلبه کنيم، به علاوه زندگي را وسعت و غنا مي بخشد، بصيرتي دقيق به ما مي دهد و به اين ترتيب آماده مان مي سازد تا به جنبه هاي دقيق تر تجربه هاي بشري وارد شده بر آن تفوق يابيم.» او حتي از اين پيشتر رفته مي گويد که تسخير طبيعت از طريق شناخت عقلي اهميت بيشتري دارد، زيرا در واقع هر تلاشي براي کسب اين نوع معرفت، عملي عبادي به شمار مي آيد. کسي که طبيعت را عالمانه يعني با ديد علمي مي نگرد و از اين طريق به شناخت آن نايل مي آيد «عارفي است که به نيايش و سير و سلوک مي پردازد.» اين دو عارف عالم، عقلي را که اشراق ياورش نباشد چاره ساز مي داننند. به عقيده اقبال علم بي عشق چيزي جز نمايشگاه انديشه هاي بي حس و حال نيست:




  • علــم تـــا از عشــــق بــرخـوردار نيســت
    جـــــز تــــماشـاخانـه افکــــار نيســت



  • جـــــز تــــماشـاخانـه افکــــار نيســت
    جـــــز تــــماشـاخانـه افکــــار نيســت



او در سير فلسفه در ايران حکمت اشراق سهروردي را از همين منظر تفسير کرده، مي گويد «به نظر شيخ اشراق کسي که مي خواهد به فلسفه متعالي او راه يابد، بايد با فلسفه ارسطوئي و علم منطق و رياضيات و تصوف به خوبي آشنا باشد و ذهن خود را از آلودگي، تعصب و گناه بيالايد و با اين شيوه رفته رفته بر ذوق يا حسي دروني دست يابد که يافته هاي نظري عقل را مي سنجد و تصحيح مي کند. عقل بي ياور در خور اعتماد نيست. پس بايد از ذوق يعني ادراکي مرموز ياري گيرد که به کند امور پي مي برد، روح بي آرام را مي شناسد و آرامش مي بخشد و شک را از نيرو مي اندازد. سهروردي جنبه هاي گوناگون آزمايش هاي ذوقي را شرح داده است.» و سپس در باب معرفت شهودي از منظر شيخ اشراق مي گويد «در روانشناسي سهروردي، شناخت گذشته از حس و عقل، مبدأ ديگري هم دارد و آن ذوق يا ادراک دروني است که عوالم بي مکان و بي زمان وجود را در مي يابد. براي پرورش اين عامل مرموز که نتايچ کار عقل را تصحيح و همنوا مي کند، از سويي بايد به مطالعه فلسفه يا تدقيق در مفاهيم مجرد پرداخت و از سوي ديگر با فضيلت سلوک کرد.» به عقيده سهروردي براي رسيدن به منزل عشق بايد مراحلي را طي کرد که عبارتند از:

معرفت و محبت. در مجموعه مصنفات مي گويد کسي «به عالم عشق که بالاي همه [عوالم] است نتواند رسيد تا از معرفت و محبت دو پايه نردبان نسازد.» يعني عشقي که اساس آن بر معرفت نباشد خام و کمال نيافته است. اقبال نيز دقيقاً همين نظر را در ارتباط ميان عقل و عشق دارد:




  • علـــم بــــي عشــــق از طاغــــوتيـان
    بــــي محبت، علــم و حکمــت مـــرده اي
    عقـــل تيــري بـر هـدف نـا خــورده اي



  • علـــم بــا عشــق است از لاهــوتيـــان
    عقـــل تيــري بـر هـدف نـا خــورده اي
    عقـــل تيــري بـر هـدف نـا خــورده اي



حاصل چنين عشقي شود و شوق براي تقرب به حقيقت برتر است که آدمي را به پويائي و تحرک وا مي دارد. سهروردي در رساله الطير اشاراتي دارد به اين که آدمي پيوسته بايد در تب و تاب دستيابي به حقيقت برتر باشد. در قطعه اي از اين رساله مي گويد «اي برادران حقيقت!... پيوسته مي پريد و هيچ آشيانه معين مي گيريد که همه مرغان را از آشيان ها گيرند.» اقبال نيز به انسان آرماني خود توصيه مي کند که پيوسته در تلاش يافتن چيزهاي بهتر و نو باشد، خود را مقيم يک آشيانه نسازد و به شرايط موجود اکتفاء نکند. در غزالي مي گويد:




  • بــــه آشيـــان ننشينــم ز لــــذت پـــرواز
    گهـــي بــه شـاخ گلـم، گـاه بر لب جويم



  • گهـــي بــه شـاخ گلـم، گـاه بر لب جويم
    گهـــي بــه شـاخ گلـم، گـاه بر لب جويم



در پيام مشرق مي گويد:




  • قبــــاي زندگانــي، چــــاک تــا کــــي؟
    بــه پــــرواز آ و شاهيـــني بيــــامـوز
    تــلاش دانـــه در خــاشــاک تـا کـي؟



  • چــو مــوران آشيــان در خــاک تـا کـي؟
    تــلاش دانـــه در خــاشــاک تـا کـي؟
    تــلاش دانـــه در خــاشــاک تـا کـي؟



در جاويدنامه مي گويد:




  • لــــذت سيـــر اسـت مقصــــود سفـــــر
    گـــر نگـــه بـــر آشيـــان داري مپـــر



  • گـــر نگـــه بـــر آشيـــان داري مپـــر
    گـــر نگـــه بـــر آشيـــان داري مپـــر



اقبال اين انديشه بر آمده از سهروردي را در رساله الطير، آنجا که مرغان پس از تحمل سختي ها به مقامي مي رسند که مي پندارند زمان آرميدن است و لاجرم از جستجوي شاهد مقصود باز مي مانند به صورت هاي زير بازتاب مي دهد:




  • ز جـوي کهکشان بگـذر، ز نيـل آسمان بگـذر
    ز منزل دل بميرد، گـرچه باشد منزل ماهـي



  • ز منزل دل بميرد، گـرچه باشد منزل ماهـي
    ز منزل دل بميرد، گـرچه باشد منزل ماهـي



در غزلي مي گويد:




  • چـه کنـم کـه فطرت مـن به مقـام در نسـازد
    چــو نظــر قرار گيرد، بــه نــگار خوبــرويي
    ز شــررت ره جـــويم، ز ستــاره آفتــابي
    ســـر منــزلي نــدارم کــه بميــرم از قراري



  • دل ناصبــور دارم، چــو صبـا بـه لالــه زاري
    تپــد آن زمــان دل مــن پي خوبتــر نگاري
    ســـر منــزلي نــدارم کــه بميــرم از قراري
    ســـر منــزلي نــدارم کــه بميــرم از قراري



و در غزلي ديگر:




  • هـــر نگـــاري کـــه مرا پيش نظر مي آيـد
    خوش نگاري است ولي خوشتر از مي بايست



  • خوش نگاري است ولي خوشتر از مي بايست
    خوش نگاري است ولي خوشتر از مي بايست



او بر اساس اين عقيده حتي بهشت به مفهوم «جاي آرميدن» را هم نفي مي کند:




  • دل عاشقــان بميـرد، بـه بهشــت جاودانــي
    نه نـواي دردمندي، نه غمي نـه غمگساري



  • نه نـواي دردمندي، نه غمي نـه غمگساري
    نه نـواي دردمندي، نه غمي نـه غمگساري



اقبال همين مضمون مطرح در رساله الطير را به صورتي ديگر نيز بيان داشته است:




  • بـــي خــود افتــادن لــب جــوي بهشــت
    گــر نجــات مــا فــراغ از جستــجو اســت
    اي مســـافر! جــــان بميـــرد از مقـــام
    زنـــــده تـر گـــــردد ز پــــرواز مــــدام



  • بــي نيـاز از حـرب و ضـرب خـوب و زشــت
    گــور خوشتـــر از بهشــت رنــگ و بوسـت
    زنـــــده تـر گـــــردد ز پــــرواز مــــدام
    زنـــــده تـر گـــــردد ز پــــرواز مــــدام



در غزلي از مجموعه «افکار» مي گويد:




  • کوثـــر و تسيـــنم بـــرد از تــو نشاط عمل
    گيــر ز ميناي تاک، بـاده مــي آئينه فــام



  • گيــر ز ميناي تاک، بـاده مــي آئينه فــام
    گيــر ز ميناي تاک، بـاده مــي آئينه فــام



اقبا و سهروردي پويائي و تحرک و تلاش را به عنوان يکي از ارکان مهم زندگي مي ستايند و اين نکته در آثارشان بسيار مشهود است. بي جهت نيست که شاهين و باز از پرندگان مورد علاقه اين دو هستند و از آنها به عنوان نماد بلند پروازي، تلاش و مبارزه بي وقفه ياد مي کنند؛ يعني ويژگي هايي که در مجموع موجب پرورش فرديتي استوار مي شوند. شيخ اشراق در عقل سرخ که يکي از نمادي ترين نوشته هاي اوست خود يا انسان آرماني خويش را به شاهباز تشبيه مي کند:




  • مــن آن بـــازم کـــــه صيـــادان عالـــم
    شکــــار مــــن سيــــه چشــم آهواننـــد
    کــه حکمت چون سرشک از ديـده پاشنـد



  • همـــه وقتــي بــه مــن محتــاج باشنـد
    کــه حکمت چون سرشک از ديـده پاشنـد
    کــه حکمت چون سرشک از ديـده پاشنـد



اين تشبيه در ميان برخي از ديگر شاعران عارف نظير مولوي و حافظ نيز تا حد يک اشاره ديده مي شود. مولوي مي گويد:




  • بـاز سپيد حضرتـم، تيهو چـه باشـد پيش مـن
    تيهو اگـر شوخي کند، چون باز بر تيهو زنـم



  • تيهو اگـر شوخي کند، چون باز بر تيهو زنـم
    تيهو اگـر شوخي کند، چون باز بر تيهو زنـم



و حافظ مي گويد:




  • بـه تــاج هـدهـدم از ره مبــر کـه بـاز سپيـد
    چـو باشـد از پـي هـر سيـد مختصـر نـرود



  • چـو باشـد از پـي هـر سيـد مختصـر نـرود
    چـو باشـد از پـي هـر سيـد مختصـر نـرود



ولي اقبال در اين خصوص به کرات و به روشني سخن گفته است. انسان مورد نظر وي کسي است که صفات شاهين را داشته باشد. او در يکي از مکتوباتش مي نويسد «شاهين از نظر من نمادي است از کساني که تمامي خصوصيات فقر (به مفهوم مورد نظر اقبال) در او مجسم مي شود. اولاً مناعت طبع دارد و بسيار با متانت است و از صيد حيوان ديگري ارتزاق نمي کند، ثانياً زندگي آزادي دارد و از همين رو آشيانه نمي سازد، ثالثاً بسيار بلند پرواز است، ديگر اين تنهايي ار دوست دارد و سرانجام اين که نگاه نافذي دارد.« در آثار منظوم اقبال به کلمات شاهين، باز و شاهباز بسيار بر مي خوريم که در همه موارد، آنها را الگويي براي پويائي، تحرک، مناعت طبع و زندگي متعالي غرور آميز قرار داده. در غزالي مي گويد:




  • زنــدگي ســوز و ســـاز بــه ز سـکون دوام
    بازوي شاهيـن گشــا، خــون تذ روان بريــز
    مــرگ بــود بــاز را، زيســتن انـدر کنـام



  • فاختــه شــاهين شــود از تپــش زيـر دام
    مــرگ بــود بــاز را، زيســتن انـدر کنـام
    مــرگ بــود بــاز را، زيســتن انـدر کنـام



و در غزلي ديگر:




  • تـو اي شاهين نشيمن در چمن کردي از آن ترسم
    هــواي او بــه بـتال تو دهد پـرواز کوتاهــي



  • هــواي او بــه بـتال تو دهد پـرواز کوتاهــي
    هــواي او بــه بـتال تو دهد پـرواز کوتاهــي



سهروردي نيز در رساله الطير به انسان آرماني خود متذکر مي شود که مفتون لحظه هاي فريبنده حيات نشود و از حرکت باز نايستد، زيرا بي تحرکي «عقل را از تن جدا» مي سازد و لاجرم سالک طريق حقيقت را از خود مي ربايد و او را از تحري حقيقت باز مي دارد. اقبال در اسرار خودي همين نظر شيخ را در بيتي چنين بيان مي دارد:




  • تــــا از بنــد ايــــن گلســتان رستــــه ام
    آشيــان بــر شـــاخ طوبـــي بستـــه ام



  • آشيــان بــر شـــاخ طوبـــي بستـــه ام
    آشيــان بــر شـــاخ طوبـــي بستـــه ام



منبع:

باشگاه انديشه 29/1/1384

/ 1