شرائط و آداب سلوک
علامه سيد محمد حسين حسيني طهراني بسم الله الرحمن الرحيم تا فرصت باقي ميباشد بايد دست به سلوك و راه عرفان زد شيخ ميفرمايد كه: «بدان اكنون كه كردن ميتواني» يعني اين زمان كه سرماية عمر عزيز و اسباب اين سير و سلوك مهيّا داري ، بدانكه انسان را از چنين كمالات ميتواند كه حاصل شود ؛ بلكه انسان فينفسالامر بجهت همين مخلوق است . پس آن مقدّمات كه موقوفٌ عليه حصول اين كمالات است مرتّب گردان و اسباب آنرا مهيّا ساز و مقصود آفرينش حاصل كن . «چو نتواني چه سود آنگه كه داني» ؛ يعني آن زمان كه قوّت بدني كه اسباب تحصيل اين مطلوب بُوَد به ضعف مبدّل شود ، و از سلوك و رياضت بازماني ، و فرصت فوت شود و نتواني كه به اداء حقوق اين مقدّمات عمل نمائي ، دانستن كه ترا تحصيل اين كمالات ميسّر بوده و تو حاصل نكردهاي هيچ فايدهاي نخواهد داد الاّ زيادتي حسرت و ندامت ! شعر:
بود در اوّل همه بي حاصلي
باز در اوسط همه بيگانگي
باز در آخر كه پيري بود كار
چون ز اوّل تا به آخر غافليست
حاصل ما لاجرم بيحاصلي است
كودكيّ و بي دليّ و غافلي
وز جواني شعبة ديوانگي
تن خرف درمانده و جان گشته زار
حاصل ما لاجرم بيحاصلي است
حاصل ما لاجرم بيحاصلي است
چه ميگويم حديث عالم دل
ترا اي سر نشيب پاي در گل
ترا اي سر نشيب پاي در گل
ترا اي سر نشيب پاي در گل
اهل دل شو يا كه بندة اهل دل
هركه را دل نيست او بيبهره است
رو به اسفل دارد او چون گاو و خر
حقّ همي گويد كه ايشان في المثل
همچو گاوند و چو خر بل هُم أضَلّ87
ورنه همچون خر فروماني به گل
در جهان از بينوائي شهره است
نيستش كاري بجز از خواب و خور
همچو گاوند و چو خر بل هُم أضَلّ87
همچو گاوند و چو خر بل هُم أضَلّ87
جهان آنِ تو و تو مانده عاجز
ز تو محروم تر كس ديد هرگز؟
ز تو محروم تر كس ديد هرگز؟
ز تو محروم تر كس ديد هرگز؟
اين چه ناداني است يك دم با خود آي
گنج عالم داري و كَدّ ميكني
پادشاهي ، از چه ميگردي گدا؟
گنجها داري ، چرائي بينوا؟
سود ميخواهي از اين سودا برآي
خود كه كرد آنچه تو با خود ميكني؟
گنجها داري ، چرائي بينوا؟
گنجها داري ، چرائي بينوا؟
چو محبوسان به يك منزل نشسته
بدست عجز ، پاي خويش بسته
بدست عجز ، پاي خويش بسته
بدست عجز ، پاي خويش بسته
زنده شو اين مردگي از خود ببر
آتشي از عشق او در دل فروز
خرمن تقليد را يكسر بسوز
گرم شو افسردگي از خود ببر
خرمن تقليد را يكسر بسوز
خرمن تقليد را يكسر بسوز
نشستي چون زنان در كوي إدبار
نميداري ز جهل خويشتن عار
نميداري ز جهل خويشتن عار
نميداري ز جهل خويشتن عار
تا به كي همچون زنان اين راه و رسم و رنگ و بو؟
چون زغن تا چند باشي بستة مردار تن
در هواي سيرجان يك لحظه در پرواز شو
راه مردان گير و با صاحبدلان دمساز شو
در هواي سيرجان يك لحظه در پرواز شو
در هواي سيرجان يك لحظه در پرواز شو
دليران جهان آغشته در خون تو
سر پوشيده ننهي پاي بيرون
سر پوشيده ننهي پاي بيرون
سر پوشيده ننهي پاي بيرون
نفس دون را زيردستي تا به كي؟
همچو يوسف خوش برآ از قعر چاه
تا شوي در مصر عزّت پادشاه
شو مسلمان ، بت پرستي تا به كي ؟
تا شوي در مصر عزّت پادشاه
تا شوي در مصر عزّت پادشاه
چه كردي فهم از اين دين العجايز
كه برخود جهل ميداري تو جايز؟
كه برخود جهل ميداري تو جايز؟
كه برخود جهل ميداري تو جايز؟
آن دلي كو هست خالي از طلب
آن سري كو را هواي دوست نيست
جان كه جويايت نباشد كو به كو
جان ندارد هر كه جوياي تو نيست
دل ندارد هر كه شيداي تو نيست
دائماً بادا پر از رنج و تعب
زو مجو مغزي كه او جز پوست نيست
مردة بيجان بود جانش مگو
دل ندارد هر كه شيداي تو نيست
دل ندارد هر كه شيداي تو نيست
زنان چون ناقصات عقل و دينند
چرا مردان ره ايشان گزينند؟
چرا مردان ره ايشان گزينند؟
چرا مردان ره ايشان گزينند؟
چشم تو ادراك غيب آموخته
چشمهاي ديگران بر دوخته
چشمهاي ديگران بر دوخته
چشمهاي ديگران بر دوخته
آن يكي ماهي همي بيند عيان
سالها گر ظنّ دوَد با پاي خويش
نگذرد زاشكاف بينيهاي خويش
و آن يكي تاريك ميبيند جهان
نگذرد زاشكاف بينيهاي خويش
نگذرد زاشكاف بينيهاي خويش
اگر مردي برون آي و نظر كن
هر آنچ آيد به پيشت زان گذر كن
هر آنچ آيد به پيشت زان گذر كن
هر آنچ آيد به پيشت زان گذر كن
زانكه گر جائي نظر خواهي فكند
چيست زو بهتر ، بگو اي هيچ كس
من نه شاهي خواهم و نه خسروي
مرگ جان بادا دل درويش را
گر گزيند بر تو هرگز خويش را
در كنار خويش سر خواهي فكند
تا بر آن دلشاد باشي يك نفس؟
آنچه ميخواهم من از تو هم توئي
گر گزيند بر تو هرگز خويش را
گر گزيند بر تو هرگز خويش را
مياسا يك زمان اندر مراحل
مشو موقوف همراه رواحل
مشو موقوف همراه رواحل
مشو موقوف همراه رواحل
پابرهنه ميروم در خار و سنگ
تو مبين اين گامها را بر زمين
يك دمِ هجران برِ عاشق چو سال
وصلِ سالي متّصل ، پيشش خيال
زانكه من حيرانم و بيخويش و دنگ
زانكه بر دل ميرود عاشق يقين
وصلِ سالي متّصل ، پيشش خيال
وصلِ سالي متّصل ، پيشش خيال
خليل آسا برو حقّ را طلب كن
شبي را روز و روزي را به شب كن
شبي را روز و روزي را به شب كن
شبي را روز و روزي را به شب كن
مرد بايد كز طلب وز انتظار
ني زماني از طلب ساكن شود
گر فرو استد زماني از طلب
مرتدي باشد در اين ره بيادب
هر زمان صد جان كند بر وي نثار
ني دمي آسودنش ممكن شود
مرتدي باشد در اين ره بيادب
مرتدي باشد در اين ره بيادب
ستاره با مه و خورشيد اكبر
بود حسّ و خيال و عقل انور
بود حسّ و خيال و عقل انور
بود حسّ و خيال و عقل انور
شرائط و آداب سلوك راه خدا
فأمّا در بيان مقامات و مكاشفات و تجلّيات كه سالكان و مكاشفان را كه اولياءاللهاند به متابعت انبياء عليهمالسّلام به طريق رياضت و سلوك حاصل ميشود ، مقدّمهاي ذكر كرده ميآيد تا فهم معاني كه شيخ در اين ابيات به مناسبت روش هر نبيّ اشاره به آن ميفرمايد آسان گردد: بدانكه ولايت خاصّه كه كمال قرب است به حضرت حقّ به مرتبهاي كه اثنينيّت از مابين مرتفع گردد و وليّ بعد از فناء از خودي ، قائم به حقّ گردد ، جز بهطريق تصفيه كه رياضت نفس است به مجاهدات و تجريد از علايق و كدورات بشري و عوايق جسماني و توجّه به حضرت حقّ و التزام خلوت و مواظبت به ذكر و طاعت و عزيمت و انقطاع و تبتّل از خلق حاصل نميشود . و انبياء را عليهم السّلام بنا بر قُدس و نَزاهت كه دارند و زيادتي عنايت الهي كه دربارة ايشانست ، جهت ارشاد احتياجي به غير حقّ نيست ، اگرچه گاهي ملَك نيز واسطه ميشود ؛ فأمّا اتّفاق ارباب طريقت است كه غير مجاذيب ، باقي اصناف اولياء را بيارشاد صاحب كمالي كه مرشد وي باشد ، وصول حقيقي كه مقام ولايت است ميسّر نيست . شعر:
پير ، مالابدّ به راه آمد ترا
اي خنك آن مرده كز خود رسته شد
هركه شد در ظلّ صاحب دولتي
نَبوَدش در راه ، هرگز حاجتي
در همه كاري پناه آمد ترا
در وجود زندهاي پيوسته شد
نَبوَدش در راه ، هرگز حاجتي
نَبوَدش در راه ، هرگز حاجتي
آن كه سُبحاني همي گفت آن زمان
هم ازين رو گفت آن بحر صفا
آن أنا الحقّ گفت اين معني نمود
ليسَ في الدّارَين آن كو گفته است
چون نماند از توئي با تو اثر
بيگمان يابي از اين معني خبر98
اين معاني گشته بود او را عيان
نيست اندر جُبّهام الاّ خدا
گر به صورت پيش تو دعوي نمود
دُرّ اين معني چه نيكو سفته است
بيگمان يابي از اين معني خبر98
بيگمان يابي از اين معني خبر98
عقل اينجا ساكت آمد يا مضلّ
زانكه دل با اوست با خود نيست دل
زانكه دل با اوست با خود نيست دل
زانكه دل با اوست با خود نيست دل
است ؛ يعني از صورت او در گذشته نظر بر مآل او نمايند كه كدام معني است كه متلبّس به اين صورت گشته . و حالت دوّم آنكه در حين رويت ايشان ، چنان ميداند كه اين ستاره يا آفتاب يا ماه ، حضرت حقّ است ؛ آن زمان داخل در تجلّيات آثاري باشد . سالك بايد از تجلّيات حسّي و خيالي و عقلي عبور نمايد و چون در آية كريمه اشاره به معني اوّل است و محتاج تعبير است فرمود: متن:
بگردان زان همه اي راهرو روي
هميشه لا اُحبُّ ا لاَ فلين گوي
هميشه لا اُحبُّ ا لاَ فلين گوي
هميشه لا اُحبُّ ا لاَ فلين گوي
بتپرستي چون بماني در صور
هركه او در ره به چيزي ماند باز
شد بتش آن چيز ، گو با بت بساز
بگذر از صورت برو معني نگر
شد بتش آن چيز ، گو با بت بساز
شد بتش آن چيز ، گو با بت بساز
و يا چون موسي عمران در اين راه
برو تا بشنوي إنّي أنا الله
برو تا بشنوي إنّي أنا الله
برو تا بشنوي إنّي أنا الله
بشنود إنّي أنا الله چون كليم از هر درخت
آيت حسن تو خواند جان ما از هر ورق
حال عارف برتر از كشف و كرامات آمدست
هر كه او بر طور دل از بهر ميقات آمدست
حال عارف برتر از كشف و كرامات آمدست
حال عارف برتر از كشف و كرامات آمدست
86 آية 12، از سورة 32 : السّجدة: «(بار پروردگارا ! ما بصيرت پيدا نموديم و گوش فرا داديم) پس ما را برگردان تا عمل صالح بجاي آوريم . تحقيقاً اينك ما بر مقام يقين استواريم!» 87 اشاره است به آية 179 از سورة 7 : الاعراف: أُولَـ''''ئِكَ كَالاْنْعَـ''''مِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ (م) 88 ـ «الجواهر السّنيّة في الاحاديث القدسيّة» شيخ حرّ عاملي ، طبع نجف اشرف ، ص 361 : قال أي الحافظ رجب البرسيّ: و جآء في الاحاديث القدسيّات: إنَّ اللَهَ يَقولُ: عَبْدي ! خَلَقْتُ الاْشْيآءَ لاِجْلِكَ وَ خَلَقْتُكَ لاِجْلي ؛ وَهَبْتُكَ الدُّنْيا بِالاْءحْسانِ وَ الاْ´خِرَةَ بِالاْءيمانِ . و در تفسير «حدآئق الحقآئق» تأليف معين الدّين فَراهي هَروي مشهور به ملاّ مسكين ، طبع سوّم ، ص 378 و 379 آورده است: » لطيفة جليله: زلَيخا چون درها را ببست ، يوسف نگاه كرد زليخا را آراسته ديد . سلام كرده ، روي از وي بگردانيد و به ديوار روي آورد ، و صورت خويش با زليخا بر ديوار منقوش ديد . چشم از آنجا برداشت و به سقف خانه انداخت ، همان صورت در نظر وي درآمد . چشم از آنجا برداشته بر زمين افكند ، همان صورت ديد ؛ متحيّر گشت . كذلك اي درويش ! مجموع أطباق سموات و أرضين از سقفِ فلكِ اطلس تا به فرشِ زمين مسدّس مبنيّ بر محبّت حضرت اقدس است جلّ و علا . زليخا را مقصود از بنا و تصويرِ آن قصر ، آن بود كه يوسف چون در آن قصر درآيد و به اطراف و جوانب آن نظر كند ، و در هرچه بيند ، همه جمال وي مشاهده كند و سلسلة عشق و محبّت در حركت آيد . و مقصود از آفرينش اجرام عِلْوي و اجسام سفلي توجّه اين مشت خاك به جناب قدس آن حضرت بوده است ؛ يابْنَ ءَادَمَ ! خَلَقْتُ الاْشْيآءَ كُلَّها لَكَ وَ خَلَقْتُكَ لاِجْلي . و هرچه خلعت وجودش پوشانيدهاند ، جام شهودش نوشانيده و آئينة جمال نماي ذات و صفات خود گردانيده تا عارف در هرچه نگاه كند همه حسن و جمال محبوب خود بيند ؛ چنانچه فقير تو گويد: گر گشائي ديدة دل ، حسن او بيني همه ور ببندي ديدة بدبين ، نكو بيني همه آفتابي را كه اندر روزن دل تافته است با همه ذرّات عالم روبرو بيني همه ناظر حقّ باش در مرآت ذرّات وجود تا در اين آئينهها ديدار او بيني همه عكس روي است آنكه ميتابد ز آئينه نه روي آينه بردار تا خود جمله رو بيني همه يك سر مو گر شود از عالم وحدت پديد هر دو عالم كمتر از يك تار مو بيني همه از گلستان معاني يك گلت نآمد بدست بس كه در گلزار صورت رنگ و بو بيني همه بادة وحدت به هر ظرفي نميگنجد معين نيست اين زان مي كه در خمّ و سبو بيني همه « و شيخ محيي الدّين عربي در «الفتوحات المكّيّة» ، طبع قديم در جلد سوّم (ص 123 ) ،باب 333 را با اين عنوان گشوده است: في معرفة مَنزلِ «خَلَقْتُ الاْشْيآءَ مِنْ أجْلِكَ وَ خَلَقْتُكَ مِنْ أجْلِي ؛ فَلا تَهْتِكْ ما خَلَقْتُ مِنْ أجْلي فيما خَلَقْتُ مِنْ أجْلِكَ» . و از طبع 1395 هجريّه ، در الجزء السّابع و العشرون ، باب السّتّون ، ص 358 گويد: وأنزل في التّوراة: «يابْنَ ءَادَمَ ! خَلَقْتُ الاْشْيَآءَ مِنْ أجْلِكَ وَ خَلَقْتُكَ مِنْ أجْلي» . 89 اين حديث را در «بحار الانوار» طبع كمپاني ، ج 15 ، در جزء دوّم كه در اخلاق است ، در ص 0 4 از «عُدّة الدّاعي» نقل فرموده است . و مرحوم آية الله بحر العلوم در رسالة منسوب به خود در ص 94 آورده است . و حقير در رسالة «لبّ اللباب» كه تقرير درسهاي حضرت استاد علاّمه ميباشد در ص 73 آوردهام . و در «حدآئق الحقآئق» ص 711 آورده است . 90 «خداي تعالي به موسي علي نبيّنا و آله و عليه السّلام وحي كرد: اگر رضاي مرا ميطلبي با نفس خودت مخالفت كن ! من آفريدهاي را نيافريدهام كه با من بر سر نزاع درآيد غير از نفس.» 91 در «احاديث مثنوي» طبع دوّم ، ص 225 و 226 در تحت شمارة 742 گويد: » هم در اوّل عجز خود را او بديد مرده شد دين عجائز برگزيد اشاره بدين حديث است: عليكم بدين العجآئز . («إحيا´ء العلوم» ج 3 ، ص 57 ؛ و مولّف «اللولو المرصوع» ص 51 آنرا موضوع شمرده است . رجوع كنيد به: «إتحاف السّادة المتّقين» ج 7 ، ص 376 كه دربارة اين حديث بحثي مفيد كرده و شواهدي بر صحّت آن آوردهاست.) « آية الله حاج شيخ محمّد حسين آل كاشف الغطاء (ره) در كتاب «الفردوس الاعلي» طبع سوّم ، ص 224 آورده است: و لعلّ هذا المراد من الكلمة المأثورة: «عليكم بدين العجا´ئز» . و آية الله حاج سيّد محمّد علي قاضي شهيد (ره) در تعليقه گويد: » مراد شيخنا از بودن اين كلمه «مأثورة» شايد آن باشد كه از بعضي از پيشينيان مأثور است ، نه آنكه بدين عبارت مأثور است از يكي از معصومين عليهم السّلام ؛ زيرا كه اين سخن از پيغمبر و يا اهل بيت معصومين او عليهم الصّلوة و السّلام مأثور نيست . و أحدي از محدّثين از طريق اصحاب ما اماميّه و يا از طريق اهل سنّت در جوامع حديثيّه از آنان صلوات الله عليهم نقل نكرده است ؛ همانطور كه ما در بعضي از مجاميع خودمان در اين باره تحقيق به عمل آوردهايم . حافظ أبوالفضل محمّد بن طاهر بن أحمد مقدّسي در كتابش: «تذكرة الموضوعات» ص 0 4 ، ط 2 مصر ، سنة 1354 گفته است: عليكم بدين العجائز داراي اصلي نيست ؛ نه روايت صحيحهاي و نه روايت سقيمهاي راجع به آن وارد نشده است مگر از محمّد بن عبدالرّحمن بَيلَماني به غير اين عبارت . او داراي نسخهاي بوده است و در نقل خبر متّهم بوده است . و جماعتي از علماء مانند شيخ بهائي و شاگردش فاضل جواد و فاضل مازندراني معتقدند به آنكه اين كلمه از گفتار سفيان ثَوري از متصوّفة عامّه ميباشد . قوشْجي در «شرح تجريد» گفته است: عمرو بن عبيدة چون ميان ايمان و كفر ، اثبات منزلهاي نمود عجوزهاي گفت: خدا ميفرمايد: هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ فَمِنكُمْ كَافِرٌ وَ مِنكُم مُؤْمِنٌ و بر اين اساس ميان بندگانش قرار نداده است مگر كافر و مومن را . سفيان گفت: عليكم بدين العجآئز . محقّق قمّي (قدّه) صاحب «قوانين» گويد: آنچه مذكور ميباشد در ألسنه و مستفاد است از كلام محقّق بهائي (قدّه) در حاشية «زبده» آن است كه اين سخن حكايتي است از چرخ دولاب او و دست باز داشتن از آن براي اظهار عقيدهاش به وجود صانع محرّك أفلاك مدبّر عالم . و سيّد الحكماء سيّد داماد قدّس سرّه در «الرّواشح السّماويّة» ص 2 0 2 ، ط طهران ، از بعض علماء نقل كرده است كه عليكم بدين العجآئز از موضوعات است . و از كتاب «البدرالمنير» نقل است كه: اين لفظ داراي اصلي نميباشد وليكن ديلمي مرفوعاً روايت كرده است كه چون آخر الزّمان فرا رسد و ميان آراء و أهواء اختلاف پيدا شود فَعَلَيْكُمْ بِدينِ أهْلِ الْباديَةِ وَ النِّسآءِ ! قِفوا عَلَي ظَواهِرِ الشَّريعَةِ وَ إيّاكُمْ وَ التَّعَمُّقَ إلَي الْمَعاني الدَّقيقَةِ ! أي فإنّه لَيْسَ هناكَ مَن يَفهَمها ـ انتهي . « 92 «نهج البلاغة» در ضمن رسالة 14 ، از باب رسائل ؛ و از طبع مصر ، مطبعة عيسي البابي الحلبي ، با شرح شيخ محمّد عبده ، ج 2 ، ص 15 ، آورده است كه: وَ لا تَهيجُوا النِّسآءَ بِأذًي وَ إنْ شَتَمْنَ أعْراضَكُمْ وَ سَبَبْنَ اُمَرآءَكُمْ ! فَإنَّهُنَ ضَعيفاتُ الْقُوَي وَالاْنْفُسِ وَ الْعُقولِ . إنْ كُنّا لَنُؤْمَرُ بِالْكَفِّ عَنْهُنَّ وَ إنَّهُنَّ لَمُشْرِكاتٌ . و با لفظ فَإنَّهُنَّ ضِعافُ الْقُوَي وَ الاْنْفُسِ وَ الْعُقولِ در «فروع كافي» در كتاب جهاد از طبع سنگي ، ج 1 ، ص 338 ؛ و از طبع حروفي ، ج 5 ، ص 39 در ضمن روايت مفصّلتري كه سيّد رضيّ مختار آن را در «نهج البلاغة» ذكر كرده است ، از حديث مالك بن أعيَن روايت نموده است كه او گفت: حَرَّضَ أميرُ الْمُؤْمِنِينَ صَلَواتُ اللَهِ عَلَيْهِ النّاسَ بِصِفّينَ فَقالَ: إنَّ اللَهَ عَزَّوَجَلَّ دَلَّكُمْ عَلَي تِجارَةٍ تُنْجيكُمْ مِنْ عَذابٍ أليمٍ ـ تا پايان وصيّت و سفارش بر جهاد . و در «شرح نهج البلاغه» خوئي ، طبع حروفي ، ج 18 ، ص 166 آورده است كه در دو روايت «كافي» و نَصر بن مُزاحم: فَإنَّهُنَّ ضِعافُ الْقُوَي وَ الاْنْفُسِ وَ الْعُقولِ آمده است ، ولي در روايت طبريّ فَإنَّهُنَّ ضِعافُ الْقُوَي وَ الاْنْفُسِ است و كلمة عقول را نياورده است . و در خطبة 78 از «نهج البلاغة» وارد است: و مِن خطبةٍ له عليه السّلام بعدَ حربالجمل في ذمّ النّسآء: مَعاشِرَ النّاسِ ! إنَّ النِّسآءَ نَواقِصُ الاْءيمانِ ، نَواقِصُ الْحُظوظِ ، نَواقِصُ الْعُقولِ ؛ فَأمّا نُقْصانُ إيمانِهِنَّ فَقُعودُهُنَّ عَنِ الصَّلَوةِ وَ الصّيامِ في أيّامِ حَيْضِهِنَّ ، وَ أمّا نُقْصانُ حُظوظِهِنَّ فَمَواريثُهُنَّ عَلَيالاْنْصافِ مِنْ مَواريثِ الرِّجالِ ، وَ أمّا نُقْصانُ عُقولِهِنَّ فَشهَادَةُ امْرَأَتَيْنِ كَشَهادَةِ الرَّجُلِ الْواحِدِ ؛ فَاتَّقوا شِرارَ النِّسآءِ وَ كونوا مِنْ خيارِهِنَّ عَلَي حَذَرٍ ، وَ لا تُطيعوهُنَّ في الْمَعْروفِ حَتَّي لا يَطْمَعْنَ في الْمُنْكَرِ . اين خطبه را در «نهج البلاغة» ج 1 ، ص 129 از طبع مصر با تعليقة شيخ محمّد عبده آورده است . و در «سفينة البحار» ج 2 ، ص 587 در مادّة نَسَأ از كج نط 53 («بحار» ج 23 از طبعكمپاني ، باب 59 ، ص 53 ) آورده است . و نيز آقا جمال الدّين خوانساري در شرح «غُرَر الحِكم و دُرَر الكَلِم» آمدي ، ج 6 ، ص 2811 و 2812 به شمارة 9877 ذكر نموده است . و در «حدآئق الحقآئق» ، طبع سوّم ، ص 438 ، ملاّ مسكين گويد: » كيد زنان را عظيم خواند زيرا كه زن دام شيطان است: النِّسآءُ حَبآئِلُ الشَّيْطان ِ . و عقل وي با نقصان ناقِصاتُ الْعقلِ وَ الدّينِ آن ، مرد با كمال عقل در چنگ كيد و مكر وي اسير و ناتوان. « 93 صدر آية 48 ، از سورة 4: النّسآء: «خداوند نميآمرزد شركي را كه به او آورده شود ، و غير از آنرا هرچه باشد ، براي هركس كه بخواهد ميآمرزد.» 94 قسمتي از آية 23 ، از سورة 43: الزّخرف: «ما پدرانمان را بر آن طريقه يافتيم.» 95 ذيل آية 0 3 ، از سورة 28: القصص: «من تحقيقاً خداوند ميباشم كه پروردگار جهانيان هستم.» 96 در هامش جزء دوّم از «انسان كامل» عبد الكريم جيلي ، طبع 1316 ـ مطبعة ازهريّة مصريّه ، ص 61 كه «المضنون به علي غير أهله» تصنيف غزالي طبع شده است ، آمده است: قالَ رَسولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ: رَأَيْتُ رَبّي في أحْسَنِ صورَةٍ . 97 در تعليقة 2 ، از ص 171 از همين كتاب ، مصدر اين حديث ذكر شده است . 98 در تعليقة 2 ، از ص 172 از همين كتاب آمده است كه: سُبحاني ما أعظم شأني گفتار بايزيد بسطامي است . و اينك گفته ميشود كه: در رسالة «عشق و عقل» ص 89 ، شيخ نجمالدّين رازي گويد: » هنوز تنة وي در بيضة أنانيّت مانده ، اين بانگ كند كه: أنا الحقّ ؛ و چون تنه از بيضة وجود برآورد پاي وي در بيضه مانده ، اين نوا زنَد كه: سُبحاني ما أعظم شأني . « و مصحّح كتاب در تعليقات خود در ص 113 گويد: » اين عبارت از سخنان بايزيد بسطامي است («كشف المحجوب» چاپ ژوكوفسكي ، لنينگراد سال 1926 ، ص 327 ). عِراقي در «لمعات» اين سخن بايزيد را با سخن خود درآميخته است: «گاه عاشق را حلّة بهاء و كمال در پوشاند و به زيور حسن و جمال بيارايد ، تا چون در خود نظر كند همه رنگ معشوق بيند ؛ بلكه خود را همه او بيند ؛ گويد: سُبحاني ما أعظمَ شأني ؛ مَن مِثلي و هل فيالدّارَين غيري ؟» («أشعّة اللمعات» جامي ، چاپ سنگي ص 54 و 55 ) « 99 بيت 675 از تائيّة كبراي ابن فارض است . و امّا در دو نسخة چاپي حقير كه اوّلي در 1372 هجريّة قمريّه در دار العلم ، و دوّمي در 1382 در دار صادر بيروت به طبع رسيده است بجاي لفظ «العقل» ، «النّقل» وارد است: فثَمّ ورآءَ النّقل . و بنابراين ترجمة اين بيت چنين ميگردد: «پس در ماوراي علوم منقوله ، علمي وجود دارد كه از محلّ ادراك نهايت عقلهاي سليم دقيقتر است.» و اين مضمون مناسب است ، به خلاف آنكه اگر در نسخه «العقل» بوده باشد . چرا كه شيخ ابن فارض در بيت پيش از اين ميفرمايد: و لا تكُ مِمّن طَيَّشَتْهُ دروسُهُ بحيثُ استقلَّتْ عقلَه و استقرَّتِ «و نبوده باش از آنان كه دروس او وي را سبك مغز و بدون هدف نموده ، بطوريكه اين دروس عقل او را ربوده و خود بجاي آن تمكّن يافتهاند.» يعني بطوريكه علوم منقوله هدف اصلي آنها شده و عقل را از دست داده و تا آخر عمر به قيل و قال گذرانيده و به عقل خود نيامدهاند تا راه چاره بجويند . 100 آية 75 و 76 ، از سورة 6: الانعام: «و اي پيمبر ! اينطور ما به إبراهيم ملكوت آسمانها و زمين را نشان ميدهيم ، و به جهت آنكه وي از صاحبان يقين باشد . پس چون شب او را فرا گرفت ستارهاي ديد . (گفت: اينست پروردگار من ! پس چون آن ستاره غروب كرد گفت: من اُفول كنندگان را دوست نميدارم.)» 101 «راههاي به سوي خدا به تعداد نفس كشيدنهاي مخلوقات ميباشد.» و بعضي بعدد نفوسِ الخلا´ئِق گفتهاند ، يعني: «به تعداد جانهاي مخلوقات» . و علي كلّ تقدير ، اين عبارت مضمون حديثي نيست بلكه گفتار حكيمانة بعضي از حكماء ميباشد . 102 قسمتي از آية 30 ، از سورة 28: القصص: «و چون موسي به سمت آتش آمد ، از كنار طرف راست وادي در زمين بدون سقفِ بركت داده شده به وي از درخت ندا آمد كه: اي موسي! من هستم خداوند ، پروردگار عالميان!» کتاب اللهشناسي / جلد اول / قسمت يازدهم: خود شناسي، عبور از نفس پرستي، منظور از : عليکم بدين العجائز، شرائط و آداب سلوک پايگاه علوم و معارف اسلام، حاوي مجموعه تاليفات حضرت علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسيني طهراني قدسسره