فلسفه سلوک
علامه سيد محمد حسين حسيني طهراني بسم الله الرحمن الرحيم تا هستي سالك باقي است ، تجلّي ذاتي حقّ محال است چون با وجود هستي مجازي و تعيّن سالك مشاهدة ذات مطلق محال است فرمود كه: متن: ترا تا كوه هستي پيش باقي است جواب لفظ أرْني ، لَنْ تَراني است چون حجاب ميان سالك و حقّ ، هستي موهوم سالك است ميفرمايد كه: تا كوه هستي تو پيش تو باقي است و توئيّ تو با تست ، البتّه حقّ محتجب پردة اسماء و صفات خواهد بود ؛ و با وجود اين حجب نوراني او را به حقيقت نتوان ديد . و در رويت البتّه رائي و مَرئي ملحوظ است ؛ و در انكشاف ذاتي اصلاً غير نميماند ؛ كه و لا يَرَي اللهَ إلاّ اللهُ .103 و چون موسي عليه السّلام مشاهدة حضرت حقّ در ملابس اسماء و صفات نموده بود لاجرم به اسم «كليمي» مخصوص بود ، و در مكالمه ، غيريّت ميبايد كه باشد ، و شوق موسي عليه السّلام زياده از آن بود كه به تجلّيات اسمائي قانع باشد ؛ گفت كه: رَبِّ أَرِنِي´ أَنظُرْ إِلَيْكَ104 يعني ذات خود را به من نماي تا من در تو نظر كنم ! قَالَ لَن تَرَيـ'نِي حضرت جواب فرمود كه: هرگز تو ما را نبيني ! يعني تا توئيّ تو باقيست من در حجاب توئيّ از تو محجوبم . گفتم به هواي مهر رويت شدجان و دلم چو ذرّه شيدا بردار ز رخ نقاب عزّت بي پرده به ما جمال بنما گفتند اگر تو مرد عشقي بشنو سخن درست از ما هستيّ تو پردة رخ ماست از پردة خود به كلّ برون آ از هستي خود چو نيست گشتي از جمله حجابها گذشتي و در بعضي از نسخ چنين واقعست كه: «صَداي لفظ أرني ، لن تَراني است» ، و صَدا به مناسبت كوه گفته باشد . و معني آن باشد كه چون صَدا بازگشت آواز صاحب صوت است ، و صوت « أَرِنِي » در ديدني بُوَد كه مقرون به هستي موسي عليه السّلام باشد ، صداي بدون رويت به « لَن تَرَب'نِي » واقع شده باشد .105 عربيّةٌ: وَ جانِبْ جَنابَ الْوَصْلِ هَيْهاتَ لَمْ يَكُنْوَ ها أنْتَ حَيٌّ ، إنْ تَكُنْ صادِقًا مُتِ هُوَ الْحُبُّ إنْ لَمْ تَقْضِ لَمْ تَقْضِ مَأْرَبًامِنَ الحُبِّ فَاخْتَرْ ذاكَ أوْ خَلِّ خُلَّتي106 اگر «كوه توئي» نباشد ميان تو و حقّ هيچ راه نيست چون حجاب تو از حقّ همين هستي تست و إلاّ به حكم وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنكُمْ107 حقّ به تو از تو نزديكتر است ، فرمود كه: متن:
حقيقت كهربا ، ذات تو كاه است
اگر كوه توئي نبود چه راه است ؟
اگر كوه توئي نبود چه راه است ؟
اگر كوه توئي نبود چه راه است ؟
قرب حقّ از هستي خود رستن است
اندرون بزم وصل جانفزا نيستي
از خويش عين وصل اوست
خويش را بگذار و بيخود شو درآ
از خويش عين وصل اوست
از خويش عين وصل اوست
تجلّي گر رسد بر كوه هستي
شود چون خاك ره ، هستي ز پستي
شود چون خاك ره ، هستي ز پستي
شود چون خاك ره ، هستي ز پستي
چون خدا آمد شود جوينده
ليك اوّل آن بقا اندر فناست
نيست گردد چون كند نورش ظهور هالك
آمد پيش وجهش هست و نيست
لا گرچه آن وصلت بقا اندر بقاست
سايهاي كُه بود جوياي نور
آمد پيش وجهش هست و نيست
آمد پيش وجهش هست و نيست
من چو او را ديده و ناديدهام
در ميان اين و آن شوريدهام
در ميان اين و آن شوريدهام
در ميان اين و آن شوريدهام
گدايي گردد از يك جذبه شاهي
به يك لحظه دهد كوهي به كاهي
به يك لحظه دهد كوهي به كاهي
به يك لحظه دهد كوهي به كاهي
برو اندر پي خواجه به أسري
تفرّج كن همه آيات كبري
تفرّج كن همه آيات كبري
تفرّج كن همه آيات كبري
معراج رسول اكرم صلّي الله عليه وآله ليلة المعراج
و معراج حضرت رسالت صلّي الله عليه وآله مشهور است . و رفتن آن حضرت از مسجد الحرام تا به مسجد أقصي ثابت به اين آيه است كه ذكر رفت ، و از آنجا تا به آسمان به حديث لَمَّا عُرِجَ بِي إلَي السَّمَآءِ ، و از آنجا به باقي افلاك و به بهشت و عرش و بالاي عرش به خبر آحاد . يعني تو نيز خود را از همة قيود صوري و معنوي خلاص كن تا به بركت متابعت حضرت رسالت صلّي الله عليه وآله به أفلاك و عرش و بالاي عرش عروج نمائي . و آيات كبري كه ظهورات الهي و تجلّيات جمالي و جلالي و فناء في الله و بقاء بالله است تعرّج كني و مشاهده نمائي . و علم اليقين ، عين اليقين بلكه حقّ اليقين گردد . و از اين سخنان كه در اين ابيات سابق و لاحق شيخ ميفرمايد معلوم ميشود كه مراتب ولايت انبياء عليهم السّلام ، اوليا را حاصل ميشود بواسطة حسن متابعتي كه اولياء نسبت با انبياء دارند . بدانكه: معراج را اسبابي است ؛ بعضي از جانب حقّ است كه عنايت و جذبه است ، و بعضي از جانب عبد و آن كمال انقطاع است از خلق و توجّه تامّ به حضرت حقّ . و چون انسان مركّب القُوي و مدنيّ الطّبع است و او را در روز البتّه اختلاط با خلق ميباشد و چنان انقطاعي كه وسيله و سبب عروج باشد ،مگر أحياناً واقع شود بجهت آنكه عزلت از خلق داشته باشد ، و « إنَّهُ لَيُغَانُ عَلَيقَلْبِي ؛ وَ إنِّي لاَسْتَغْفِرُ اللَهَ فِي كُلِّ يَوْمٍ سَبْعِينَ مَرَّةً ـ و في روايةٍ: مِائَةَ مَرَّةٍ »116 مصدّق اينست كه آدمي از حجب بشري ، تمام خلاص نيست ، و چون در شب موانع صوري مرتفع است ، اكثر اين حالات و مشاهدات ، كاملان را در شب دست داده است ؛ كه: سُبْحَـ'نَ الَّذِي´ أَسْرَي' بِعَبْدِهِ لَيْلاً . و از اينجا اشارة فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ الَّيْلُ كه در حكايت إبراهيم عليه السّلام آمده است معلوم ميشود . شعر: ميرهند ارواح هر شب زين قفسفارغان ، ني حاكم و محكوم كس رفته در صحراي بيچون جانشانروحشان آسوده و ابدانشان فارغان از حرص و از آز و هوس مرغ وار از دام جسته وز قفس چون تعلّقات جسماني و كدورات طبيعي مانع عروج و وصول سالك است فرمود كه: متن:
برون آي از سراي اُمّ هاني
بگو مطلق حديث مَنْ رَءَانِي
بگو مطلق حديث مَنْ رَءَانِي
بگو مطلق حديث مَنْ رَءَانِي
گذاري كن ز كاف كُنج كونين
نشين بر قاف قرب قابَ قَوسَين
نشين بر قاف قرب قابَ قَوسَين
نشين بر قاف قرب قابَ قَوسَين
دهد حقّ مر ترا هر چه كه خواهي
نمايندت همه اشيا كَما هي
نمايندت همه اشيا كَما هي
نمايندت همه اشيا كَما هي
فرو مانده از كُنه ماهيّتش
بَصَر منتهاي جمالش نيافت
نه در ذيل وصفش رسد دست فهم
كه پيدا نشد تختهاي بر كنار چه شبها
كه دهشت گرفت آستينم كه قُم
قياس تو بر وي نگردد محيط
نه فكرت به غور صفاتش رسيد
بلا اُحصِي122 از تك فرو ماندهاند
كه جاها سپر بايد انداختن
ببندند بر وي درِ بازگشت
كه داروي بيهوشيش در دهند
وگر برد ، ره باز بيرون نبرد
كزو كس نبردست كشتي برون
نخست اسب باز آمدن پي كني123
ابيات راقية شيخ بهائي در ملاقات خدا با او
بشر ماوراي جلالش نيافت
نه بر اوج ذاتش پَرد مرغ وهم
در اين ورطه كشتي فرو شد هزار
نشستم در اين سيرِ گُم
محيط است علم مَلِك بر بسيط
نه ادراك در كنه ذاتش رسيد
كه خاصان درين ره فرس راندهاند
نه هر جاي مركب توان تاختن
و گر سالكي محرم راز گشت
كسي را درين بزم ساغر دهند
كسي ره سوي گنج قارون نبرد
بمردم در اين موج درياي خون
اگر طالبي كاين زمين طيّ كني
ابيات راقية شيخ بهائي در ملاقات خدا با او
ابيات راقية شيخ بهائي در ملاقات خدا با او
ياد ايّامي كه با ما داشتي
گاه خشم از ناز و گاهي آشتي
در ره مهر و وفا ميزد قدم
سر به زانوي غمش بنهاده فرد
دل پر از نوميدي ديدار
خانه سوز صد چو من بيخانمان
لب گزان از رخ برافكنده نقاب كاكُل
مُشكين به دوش انداخته
اي خوش آن دوران كه گاهي از كرم
شب كه بودم با هزاران گونه درد
جان به لب از حسرت گفتار او
او فتنة ايّام و آشوب زمان
از درم ناگه درآمد بيحجاب
مُشكين به دوش انداخته
مُشكين به دوش انداخته
نگاهي كار عالم ساخته گفت: اي شيدا دل محزون من
وي بلاكش ، عاشق مفتون من
گفتمش: وَاللهِ حالي لا يُطاقْ يك زمان
بنشست بر بالين من
كَيْفَ حالُ الْقَلْبِ في نَارِ الْفِراقْ؟
بنشست بر بالين من
بنشست بر بالين من
وَ فِي سَكْرَةٍ مِنْها وَ لَوْ عُمْرَ ساعَةٍ
تَرَي الدَّهْرَ عَبْدًا طآئِعًا وَ لَكَ الْحُكْمُ126
تَرَي الدَّهْرَ عَبْدًا طآئِعًا وَ لَكَ الْحُكْمُ126
تَرَي الدَّهْرَ عَبْدًا طآئِعًا وَ لَكَ الْحُكْمُ126
103 «و نميبيند خداوند را مگر خداوند.» 104 قسمتي از آية143 ، از سورة 7: الاعراف: وَ لَمَّا جَآءَ مُوسَي' لِمِيقَـ'تِنَا وَ كَلَّمَهُ و رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي´ أَنظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَن تَرَبـ'نِي وَلَـ'كِنِ انظُرْ إِلَي الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ و فَسَوْفَ تَرَبـ'نِي فَلَمَّا تَجَلَّي' رَبُّهُ و لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ و دَكًّا وَ خَرَّ مُوسَي' صَعِقًا فَلَمَّآ أَفَاقَ قَالَ سُبْحَـ'نَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ . «و هنگاميكه آمد موسي براي ميعاد ما در وقت معيّن و پروردگارش با وي سخن گفت، گفت: اي پروردگار من ! به من نشان بده تا به سوي تو نظر كنم ! پروردگار گفت: تو مرا نخواهي ديد ، وليكن نظري به كوه بيفكن ؛ پس اگر در سر جاي خودش مستقرّ بماند پس بزودي تو مرا خواهي ديد . و چون پروردگارش بر كوه جلوه نمود آن كوه را خرد ساخت و موسي مدهوش بر زمين افتاد . چون موسي از بيهوشي افاقه يافت گفت: خداوندا ! تو پاك و منزّه هستي ؛ من به سوي تو توبه آوردم ، و من اوّلين مومن ميباشم!» 105 يعني هيچگاه مرا نخواهي ديد . 106 اين دو بيت ، صد و يكمين و صد و دوّمين بيت از «نظم السّلوك» ابن فارض است كه از طبع دار العلم (سنة 1372 ) در ص 93 ؛ و از طبع دار صادر (سنة 1382 ) در ص 56 واقع ميباشد . و معني آن اينطور است: «و از كنار آستانة وصل خود را كنار بكش ، هيهات ! امكان ندارد تا تو زنده باشي به وصال من برسي ! اگر تو در دعوي محبّتت صادق ميباشي ، پس بمير ! اوست كان و معدن محبّت ؛ اگر نميري ، به مراد و آرزويت نميرسي و در محبّت ، تهيدستي خواهي بود ؛ پس يا مرگ را اختيار كن و يا دست از دوستي و خلّت با من بردار!» 107 صدر آية 85 ، از سورة 56: الواقعة 108 در تعليقة 104 اين آيه و ترجمهاش ذكر شد 109 صدر آية 143 ، از سورة 7: الاعراف: «و هنگاميكه موسي براي ميعاد ما در وقت معيّن آمد و پروردگارش با او تكلّم كرد.» 110 صدر آية 3 0 1 ، از سورة 6: الانعام: «او را چشمها ادراك نميكند ، و اوست كه چشمها را ادراك ميكند ؛ (و اوست خداوند لطيف خبير.)» 111 ذيل آية 0 11 ، از سورة 18: الكهف: «پس كسيكه اميد ديدار و لقاء خدا را داشته باشد ، پس بر او فرض است كه عمل صالح بجاي آورد و در عبادت خدا أحدي را شريك قرار ندهد.» 112 آية 22 و 23 ، از سورة 75: القيامة: «در آن روز چهرههائي بشّاش و با طراوت است كه به سوي پروردگارشان نظر ميكنند.» 113 «يك جذبه از جذبههاي حقّ ، مساوي و موازي با عمل جنّ و انس ميباشد.» اين عبارت را شيخ نجم الدّين رازي در «مرصاد العباد» در چهار موضع ذكر كرده است . در سه موضع (ص 212 و ص 225 و ص 511 ) بدون استناد به كسي ، براي مطلب خود شاهد آورده است . و در يك موضع (ص 369 ) آنرا استناد به پيغمبر داده است و گفته است: وَ قالَ النَّبيُّ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ وَ سَلَّمَ: جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ الْحَقِّ تُوازي عَمَلَ الثَّقَلَيْنِ . و ايضاً همين شيخ مولّف در رسالة «عشق و عقل» ص 64 آنرا بدون استناد به كسي ذكر نموده است . و تعليقه زنندة بر اين كتاب ، در ص 9 0 1 گويد: » اين كلام از سخنان أبوالقاسم إبراهيم بن محمّد نصرآبادي است كه از اكابر متصوّفة قرن چهارم (متوفّي 372 ) ميباشد . جامي در شرح حال ابراهيم أدهم با مختصر اختلافي اين عبارت را آورده است: جذبةٌ من جَذباتِ الحقِّ تُربي عملَ الثّقلينِ . أبوسعيد أبوالخير نيز با تعبير «كما قال الشّيخ» اين عبارت را ذكر كرده است («أسرار التّوحيد» چاپ طهران ، ص 247 ). مولانا جلالالدّين نيز در «مثنوي» فرموده است:
اين چنين سيري است مستثني ز جنس
اين چنين جذبي است ني هر جذب عام
كه نهادش فضل أحمد و السّلام
كآن فزود از اجتهاد جنّ و انس
كه نهادش فضل أحمد و السّلام
كه نهادش فضل أحمد و السّلام
همچو پيغمبر ز گفتن وز نثار
توبه آرم روز من هفتاد بار
توبه آرم روز من هفتاد بار
توبه آرم روز من هفتاد بار
اي ميسّر كرده بر ما در جهان
طعمه بنموده به ما و آن بوده شست
آن چنان بنما به ما آنرا كه هست
سخره و بيكار ما را وارهان
آن چنان بنما به ما آنرا كه هست
آن چنان بنما به ما آنرا كه هست
اي خداي راز دان خوش سخن
عيب كار بد ز ما پنهان مكن
عيب كار بد ز ما پنهان مكن
عيب كار بد ز ما پنهان مكن
راست بيني گر بُدي آسان و زبّ
گفت بنما جزو جزو از فوق و پست
آنچنانكه پيش تو آن چيز هست
مصطفي كي خواستي آنرا ز ربّ
آنچنانكه پيش تو آن چيز هست
آنچنانكه پيش تو آن چيز هست
اي خدا بنماي تو هر چيز را
آنچنانكه هست در خدعه سرا
آنچنانكه هست در خدعه سرا
آنچنانكه هست در خدعه سرا
اگر اشيا همين بودي كه پيداست
كلام مصطفي كي آمدي راست
كلام مصطفي كي آمدي راست
كلام مصطفي كي آمدي راست
مرحبا اي طوطي شكّر شكن
مرحبا اي عندليب خوش نوا
اي نواهاي تو نارٌ موصده
مرحبا اي هدهد شهر سبا
بازگو از نجد و از ياران نجد
بازگو از زمزم و خَيف و مني
بازگو از مسكن و مأواي ما
آنكه از ما بيسبب افشاند دست
از زبانِ آن نگار تند خو
از پي تسكين دل حرفي بگو
قُل فقَدْ أذهَبتَ عن قلبي الحَزَن
فارغم كردي ز قيد ماسوا
زد به هر بندم هزار آتشكده
مرحبا اي پيك جانان مرحبا
تا در و ديوار را آري به وجد
وارهان دل از غم و جان از عنا
بازگو از يار بي پرواي ما
عهد را ببريد و پيمان را شكست
از پي تسكين دل حرفي بگو
از پي تسكين دل حرفي بگو