محبت خدا نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

محبت خدا - نسخه متنی

محمد تقی مصباح یزدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

محبت‏خدا; عامل كمال

آيت الله محمد تقى مصباح يزدى

«والذين آمنوا اشد حبا لله‏».

جهت‏هاى حركت انسان

در مقاله‏هاى پيشين گفتيم كه ماهيت زندگى دنيا، سير و حركت‏است. اين زندگى ذاتا قابل ثبات و دوام نيست. انسان چه بخواهد و چه نخواهد ازاين حيات عبور خواهد كرد، بلكه حياتش عين عبور است و يك سير قهرى و جبرى به‏سوى مقصد ديگرى كه وراى اين عالم دنيا و عالم حركت و سير است‏خواهد داشت: «ياايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه‏» اين ملاقات اختصاص به مومن ندارد.

مومن و كافر هر دو در اين لقاء شريك‏اند.

اين يك سير قهرى است كه به آن عالم منتهى خواهد شد و همه روزى خدا را ملاقات‏خواهند كرد. اما سير ديگرى هست كه آن هم الى الله، ولى اختيارى است. در سيرتكوينى و قهرى انتخاب جهت‏به دست انسان نيست و از ازل به سوى ابد است، از عالم‏اولى به سوى عالم آخرى است، قابل برگشت هم نيست جهتش هم را نمى‏توان تغيير داد.

اما آن سير اختيارى تعيين جهتش به دست‏خود انسان است، مى‏تواند به سوى خدا ياشيطان، بهشت‏يا جهنم قرار دهد.

حال بايد ديد چه عواملى موجب تعيين جهت صحيح يا غلط مى‏شود. وقتى انسان معتقدشد خدا و قيامتى هست، يك سير تكاملى انسان مى‏تواند داشته باشد.

هر انسانى خواهان كمال است. اما عملا همه، اين كمال و اين سير تكاملى راانتخاب نمى‏كنند ما هم خيلى از وقت‏ها با اين كه خدا بر ما منت گذاشته و ايمان‏به خود و روز قيامت و انبيا را به ما عنايت فرموده اما عملا گاهى از اين مسيرمنحرف و آلوده به گناه مى‏شويم و جهت را تغيير مى‏دهيم. با اين كه ايمان داريم‏ولى هميشه در مسير مستقيم به سوى مقصد اعلى حركت نمى‏كنيم.

راه گزينش مسيرمتعالى

چه كنيم كه بتوانيم اين جهت‏حركت را هميشه به سوى خداى متعال تعيين‏كنيم. در اين زمينه بحث‏هاى فلسفى و روان شناختى كه اكنون مجال پرداختن به آن‏هانيست، آن چه لازم است، اين كه توجه كنيم ما هنگامى جهتى را براى سير و حركت‏خودانتخاب مى‏كنيم كه گرايشى به سوى آن هدف داشته باشيم و قلبا بخواهيم كه به آن‏سو برويم. چون فرض اين است كه مى‏خواهيم با اختيار، آن جهت را تعيين كنيم. وقتى‏انسان اختيارا جهتى را برمى‏گزيند كه آن را بخواهد و وقتى اراده مى‏كند به سوى‏مقصدى حركت كند كه گرايشى، و ميلى و انجذابى به طرف آن مقصد داشته باشد. اگراين گرايش در ما پديد آمد و تقويت‏شد عاملى ست‏براى اين كه جهت‏سير ما ازمسير صحيح منحرف نشود اما اگر گرايش‏هاى متضاد با اين گرايش در نفس ما پديد آمدخواه ناخواه در عمل ما اثر مى‏گذارد، ما را از آن مسيرى كه مى‏بايست منحرف مى‏كندو همان اندازه‏اى كه آن گرايش متضاد قوى‏تر باشد تاثير بيش‏ترى خواهد داشت.

كسانى به مراتب سعادت نائل مى‏شوند و عاقبت‏به خير مى‏شوند و با ايمان از دنيامى‏روند كه گرايششان به سوى الله و به سوى رحمت الهى رحمت ابدى الهى بيش‏ترباشد:

«والذين آمنوا اشد حبا لله‏»

ايمانى پابرجا مى‏ماند و انسانى مومن ازدنيا مى‏رود كه حبش به خدا از حبش به ساير چيزها بيش‏تر باشد تا آن جايى كه اگرتضادى بين اين دو گرايش به وجود آمد، گرايش حق غالب بشود و در جمع حركتش به‏سوى خدا بيش‏تر و قوى‏تر و كامل‏تر باشد و الا اگر برآيند نيروها صفر يا زير صفرشود، جهت‏حركت از فوق به تحت و از راه راست‏به راه كج منحرف مى‏شود. به همان‏اندازه كه گرايش به سوى الله بيش‏تر هست انسان موفق‏تر مى‏شود و مى‏تواند ايمانش‏را حفظ كند و از اين عالم كه مى‏رود در خط الله برود، پس محور، ميل و علاقه قلبى‏و حب و عشق است.

مفهوم محبت‏خدا

بعضى فكر مى‏كنند كه دوست داشتن و تمايل قلبى‏براى امور دنيا است و حداكثر، نعمت‏هاى آخرت هم ممكن است متعلق محبت انسان قراربگيرد، چون بعضى از آن‏ها شبيه نعمت‏هاى دنيا است، اما محبت‏به خدا چه طور؟ اوكه چشم و ابرو و شكل و شمايل ندارد كه آدم دوستش بدارد، پس چگونه مى‏توان گفت‏كه خدا را دوست داريم؟ گفتند اين تعبيرات حب خدا و اينها كه در آيات و روايات‏هست استعارى يا كنايى است. اين نظريه درست نيست، چون كسانى كه فهم درست ومستقيم از اسلام و به خصوص از مكتب اهل بيت عليهم السلام دارند و حقايق رااز آنان فرا گرفتند مى‏دانند كه محبت‏حقيقا به خدا تعلق مى‏گيرد، بلكه افرادى كه‏معرفتشان بيش‏تر باشد مى‏دانند كه جز خدا كسى لايق محبت نيست، البته اين اندازه‏اش‏ديگر از فهم و معرفت‏بنده بالاتر است و از آن مى‏گذاريم، اما آن اندازه‏هايى كه‏ما مى‏توانيم بفهميم اين است كه بله خدا هم دوست داشتنى است. براى اين‏كه بدانيم‏كه خدا هم دوست داشتنى است. يا بايد انسان از حالات قلبى و شهودى خود و به‏تعبير فلسفى از علم حضورى استفاده كند و يا با استدلال از راه تحليل، حقيقت‏محبت را بشناسد. كسانى كه خدا در دلشان جرعه‏اى از محبت‏خود را قرار داده باشدبه اين شك‏ها مبتلا نمى‏شوند، وقتى شعله‏اى از عشق الهى در دل كسى برافروخته شدديگر در وجودش شك نمى‏كند. اما همه دل‏ها به خصوص در آغاز كار لايق چنين محبت‏خدادادى نيست. بايد تلاش كنند دلشان را پاك و تميز كنند تا لياقت دريافت اين‏جذبه الهى را پيدا كنند. از اين جهت‏براى چنين كسانى از راه دوم مى‏توان‏استفاده كرد تا حقيقت محبت‏براى آنان تحليل و اسباب محبت‏برايشان تبيين بشود.

انواع محبت

ما سه نوع محبت داريم، محبتى كه به غير خودمان پيدا مى‏كنيم، گاهى‏به واسطه اين است كه از راه آن، به يكى از خواسته‏هاى خود مى‏رسيم، ما چيزى كه‏خواسته و لذت‏مان را تامين مى‏كند و رنج و الم را از ما دفع مى‏كند، دوست‏مى‏داريم، معمولا علاقه به مال دنيا، همسر، فرزند، اشياى دنيا و همين طور اشخاصى‏كه به آن‏ها محبت پيدا مى‏كند، غالبا از اين قبيل است. چون اين اشيا و اشخاص‏باعث مى‏شوند كه آدم از آن‏ها لذتى ببرد و به نحوى خواسته‏هاى خود را به وسيله‏آن‏ها تاءمين كند. اگر بخواهيم به زبان طلبگى بحث‏بكنيم لذت خود انسان، حيثيت‏تعليليه است‏براى دوست داشتن شى‏ء ديگر. گاهى هم از اين فراتر ست‏حيثيت‏تقييديه است; يعنى اصلا انسان يك چيز ديگر را دوست مى‏دارد چون موجب لذت براى‏خودش مى‏شود. اگر آن لذت كاستى پيدا كند آن محبت هم كم مى‏شود و اگر آن لذت ازبين برود آن محبت هم از بين مى‏رود. انسان حقيقتا لذت خودش را دوست دارد. اگركسى را هم دوست دارد از آن جهت است كه موجب لذتى براى او مى‏شود، غالب محبت‏هاى‏دنيا از همين قبيل است. آن جايى كه محبت‏به واسطه جمال كسى است تا جمال اوباقى است و انسان از جمال او لذت مى‏برد وى را دوست دارد، اگر جمالش از بين رفت‏و ديگر التذاذى برايش باقى نماند، ديگر لذت و محبت هم از بين مى‏رود، يا حتى‏اگر جمالش باقى باشد، اما ديگر او را نبيند و التذاذى برايش حاصل نشود، كم كم‏هم محبت از بين مى‏رود: «از دل برود هر آن كه از ديده برفت‏». اين جا در واقع‏لذت خود انسان حيثيت تقييديه هست‏يعنى بالعرض مى‏گويد او را دوست دارم، اصلا اورا دوست نمى‏دارد او لذت خودش را دوست مى‏دارد.

گاهى از اين بالاتر است‏يعنى التذاذ انسان، حيثيت تعليليه است، ابتدا انسان‏از يك چيز لذتى مى‏برد اين منشا آن مى‏شود كه به او محبت پيدا كند، بعد كه محبت‏پيدا كرد و پابرجا شد اگر آن لذت هم از بين برود آن محبت از بين نمى‏رود. حالاچرا و چگونه و در چه مواردى اين طور هست، اين‏ها بحث‏هايى است كه در اين مقام‏جايش نيست. فعلا فرض كنيد كسى به انسان خدمتى كرده، اين خدمت‏باعث‏شده كه آن‏شخص را دوست‏بدارد، بعد هم اميد اين هست كه آدم وقت ديگرى از او استفاده كندولى گاهى خود آن شخص توان‏گر، فقير مى‏شود و ديگر انسان هيچ اميدى هم ندارد كه‏از او استفاده كند ولى باز هم دوستش مى‏دارد. ديگر آن خدمت كردن بالفعل موجودنيست اميدى هم به او نيست، اما باز هم اين شخص را دوست دارد، چرا؟ چون انسان‏نيكوكارى است و ملكه خوبى را دارد. در آن جا آن التذاذ و انتفاع، حيثيت‏تقييديه براى محبت نيست، زيرا وقتى كه از بين مى‏رود باز هم اين محبت‏باقى است.

ولى بالاخره علت اين كه او به اين شخص، محبت پيدا كرد اين بود كه نفعى و خيرى‏از او به انسان رسيد، اگر اين نفع و خير نمى‏رسيد او را دوست نمى‏داشت.

گاهى مطلب از اين هم فراتر مى‏رود; يعنى همين كه آدم بداند كمالى و جمالى درموجودى هست ولو به او هم نفعى نرسد و التذاذ بالفعلى هم براى او حاصل نشود،ولى گرايشى به او پيدا مى‏كند. البته اين گرايش هم مراتب مختلفى دارد. آن‏هايى‏كه نفوس كامل‏تر و حريت نفس بيش‏ترى دارند و تعالى روحى بيش‏ترى پيدا كرده‏اند،انتفاع از غير، حتى حيثيت تعليليه هم براى محبت نيست‏برايشان بلكه وجود اين‏كمال در آن موجود كافى است كه دلشان به او متمايل بشود. البته در اين‏جا بازطورى نيست كه ارتباط با حب ذات و التذاذ به فاعل قطع شده باشد ولى از آن قبيل‏كه قبلا گفتيم نيست. حالا چگونه هست عرض كردم اين‏ها يك تحليل‏هاى فلسفى مى‏خواهدكه ما را دور مى‏كند از آن مقصدى كه در اين جا داريم. خلاصه گاهى انسان كسى ياچيزى را دوست مى‏دارد، چون از آن نفعى و لذتى مى‏برد، اما گاهى چون آن شى‏ء و آن‏شخص داراى يك كمالى است ولو به انسان هم نرسد، به او علاقه‏مند مى‏شود.

اين سه نوع محبتى كه گفتيم: يكى نفع و لذت حيثيت تقييديه، ديگرى حيثيت‏تعليليه باشد و سوم آن كه نفع شخصى و حتى حيثيت تعليليه هم نباشد.

قسم اول محبت عرضى است. قسمت دوم اندكى بالاتر است، عالى‏ترين محبت آن كه به‏ذاتى تعلق بگيرد كه كمال دارد چون كمال دارد آيا از آن كمال چيزى به من مى‏رسديا نمى‏رسد لااقل آگاهانه به اين توجه نداشته باشد دوستش دارد چون كامل است.

علت ذكر نعمت‏هاى خدا در قرآن

علت اين كه خداى متعال در قرآن كريم نعمت‏هايش رامكرر ذكر مى‏كند و به ياد مردم مى‏آورد، همين است كه مى‏داند فطرت انسان طورى است‏كه وقتى بداند كسى نعمت‏هايى به او داده او را دوست مى‏دارد، و وقتى او را دوست‏داشت ميل به سوى‏اش پيدا مى‏كند و اين ميل موجب حركت‏به سوى او و سرانجام موجب‏كمال او مى‏شود، و هدف از خلقت او همين كمال اختيارى است. ذكر نعمت‏هاى خدا درقرآن كريم خود منتى است‏بر انسان‏ها چون خدا مى‏خواهد انسان‏ها به كمال برسند راه‏را برايشان باز مى‏كند، پس اگر دادن نعمت و خير موجب محبت مى‏شود اين عامل به‏اقوى وجهى در خداى متعال وجود دارد.

كيست كه مثل خدا چنين جهت دوست داشتن در او وجود داشته باشد، پس ما بايد خدارا از همه بيش‏تر دوست‏بداريم، حال اگر كسى اهل توحيد باشد و بفهمد كه ديگران‏هرچه دارند از اوست، ديگر محبت اصلى فقط به او تعلق مى‏گيرد. اما آن‏هايى كه‏هنوز به اين حد از معرفت نرسيدند و معرفتشان توام با شرك است و ديگران را هم‏مالك و صاحب كمال مستقلى مى‏دانند، اقلا طورى باشد كه خدا را بيشتر از آن‏ها دوست‏بدارد، اگر ديگران هم چيز دوست داشتنى از خودشان كه ندارند اما قابل مقايسه باخدا نيست. اين جهت اول وقتى نباشد از حيثيت تقييديه بگذاريم بشود عامل علت‏براى پيدايش معلول.

خوب وقتى دانستيم كه اين عامل محبت در خدا وجود دارد، اگر همت‏بيش‏ترى داشته‏باشيم ديگر تنها به آن كه به ما نعمت مى‏دهد چشم نمى‏دوزيم، اگر نعمت هم نمى‏دادآن علت كه محبت‏باقى بماند (گفتيم گاهى كسى به انسان احسانى كرده، بعد هم ديگرنمى‏تواند اين احسان را ادامه بدهد، ولى محبت آدم به او باقى مى‏ماند) پس همين‏نعمت‏هايى كه خدا به ما داده ولو اين كه از ما بگيرد بايد علت‏بشود كه ما الى‏الابد او را دوست‏بداريم، و حال آن‏كه هيچ وقت صفت منعميت از او گرفته نمى‏شود وهيچ وقت از فيض وجود او كاسته نمى‏شود: «و لاتزيده كثره العطاء الا جودا وكرما». اما اگر همت ما بلندتر شد و معرفت ما بيشتر شد و فهميديم كه هرچه كمال‏دارد دوست داشتنى است، آيا هيچ موجودى هست كه كمالش به اندازه كمال خدا برسد؟

هر جا هر كمالى هست از او است و عالى‏ترين مرتبه‏اش مرتبه بى‏نهايتش در او موجوداست، پس چرا او را دوست نداريم.

پس انواع محبتى كه ما در خودمان سراغ داريم اسبابش به نحو اكمل در خداى متعال‏موجود است، پس او را بايد بيش از همه دوست داشت اگر معرفتمان برسد به آن جايى‏كه ديگران هم هر چه دارند از اوست و هيچ موجودى استقلالا از خودش چيزى ندارد وجهت مطلوب و كمال و جمالى از خودش ندارد آن وقت‏به اين نتيجه مى‏رسيم كه جز خدادوست داشتنى نيست.

اما اين معرفت‏براى همه و به آسانى ميسر نمى‏شود، ما هم لقمه‏اى كه از دهمانمان‏بزرگ‏تر هست نگيريم بلكه در حدى حرف بزنيم كه مقدارى در عملمان بتواند موثرباشد و بگويم: بايد انسان اين چنين هستى را ببيند كه همه چيز جلوه‏ها و كمال‏هاى‏الهى است، ما وقتى نمى‏بينيم زمينه‏اش در ما نيست، اين بلند پروازى‏ها چه فايده‏دارد، اقلا به اندازه دهان خود لقمه برداريم، بياييم فكر كنيم با اين كه همه‏اسباب محبت در خدا موجود است چرا ما اين محبت را نداريم يا ضعيف است، اگرانسان كسى را دوست داشته باشد چگونه است؟ آيا واقعا محبت ما نسبت‏به خداى‏متعال همين طور است، به اندازه يكى از محبت‏هاى ظاهرى كه بين دو تا انسان‏برقرار مى‏شود هست؟

«والذين آمنوا اشد حبا لله‏».

آيا اگر روزى بر ما بگذرد وتوجه به اشياى ديگر ما را از خدا غافل كند احساس مى‏كنيم كه يك گمشده و كمبودى‏داريم يا وقتى با رفقا هستيم مى‏گوييم، مى‏خنديم، انس مى‏گيريم، شب‏ها هم با كمال‏راحت مى‏خوابيم، احساس كمبودى نمى‏كنيم! لازمه محبت همين است‏يا اين كه انسان درهيچ حالى از محبوب خودش غافل نشود! پس چرا اين محبت در ما اين‏قدر ضعيف است.

علتش همان طور كه مى‏دانيد و بارها گفته و بحث‏شده، توجه به دنيا و محبت‏به‏دنيا است، يعنى محبت ضد محبت‏خدا، اين باعث مى‏شود كه انسان محبت‏خدا در دلش‏ضعيف و حركتش كند شود، بلكه گاهى هم حركت و مسيرش تغيير كند و به جاى عبادت‏خدا، عبادت شيطان را بپرستد. پس به اين نتيجه مى‏رسيم كه براى تقويت محبت‏خدااز يك طرف بايد توجه به عوامل محبت پيدا كنيم كه آن چه براى همه ما ميسر هست‏فكر كردن درباره نعمت‏هاى بى‏كران بى‏دريغ خداى متعال است، همان كه خود خدا هم به‏حضرت موسى بن عمران(ع) ياد داد، هرچه بيش‏تر بتوانيم در اين جهت فكر كنيم ودرست ارزيابى كنيم آن اندازه‏اى كه مى‏توانيم، خودش فرموده: «و ان تعدوانعمه‏الله لاتحصوها» هيچ وقت ما نخواهيم توانست نعمت‏هاى خدا را شماره و احصاكنيم و هيچ گاه نخواهيم توانست‏به عمق ارزشش پى ببريم، هيچ وقت نه عرضا به اواحاطه پيدا مى‏كنيم نه هيچ گاه طولا به عظمت نعمت‏هاى او مى‏رسيم. ولى به اندازه‏اى‏كه مى‏توانيم و هر قدر كه ميسر است، در موقعى كه راه مى‏رويم، نشسته‏ايم يا تنهاهستيم، خلوتى هست و مى‏خواهيم با دوستان حرفى بزنيم، چه عيب دارد در اين باره‏حرف بزنيم كه نعمت‏هاى خدا چقدر زياد و چقدر شيرين است. به جاى اين حرف‏هاى‏بى‏فايده‏اى كه همه بالاخره كم و بيش در زندگى داريم، خلوتى كه پيدا مى‏شود، فرصتى‏پيدا مى‏كنيم در اين باره فكر كنيم و براى يكديگر بازگو كنيم. خود ذكر اين‏نعمت‏ها و درك عظمت نعمت‏ها به طور طبيعى محبت انسان را نسبت‏به خدا زياد مى‏كند،به شرط اين كه اين رابطه را حفظ كنيم، هر قدر ما بيش‏تر نعمت‏هاى خدا را درك‏كنيم، به او بيش‏تر محبت پيدا مى‏كنيم. متاسفانه جهل و غفلت ما در بسيارى ازموارد باعث اين مى‏شود كه نعمت‏ها را از او ندانيم، اين جاست كه علم به ما براى‏پيشرفت كمك مى‏كند. فايده علم و معرفت در اين‏گونه موارد است، علمى كه به مابشناساند كه هر نعمتى كه هست از اوست، اين علم ارزش دارد، و موجب ترقى و تعالى‏ما مى‏شود. كسى كه تلاش مى‏كند و زحمت مى‏كشد تا پولى به دست آورد، خيال مى‏كندهمان تلاش او موجب پيدايش آن روزى شده، ديگر اين را فراموش مى‏كند كه اين روزى‏از آن خدا است. كسى كه با علم و فن و هنرى كارى را انجام مى‏دهد، خيال مى‏كندمحصول كارش، از راه همان علوم و فنون است: «انما اوتيته على علم عندى‏» همان‏حرفى كه قارون گفت: اين نعمت‏ها را با علم خودم به دست آوردم و مال خودم هست‏به‏خدا چه! آن علمى كه به ما شناساند كه اين نعمت‏ها از او است. به كسانى كه اين‏گونه طرز تفكر را دارند بايد گفت: آيا چشم و گوش و دست و پا و ديگر اعضاى‏بدن‏ات را هم خودت ساختى؟ اگر يكى از اين‏ها عيب كند، چقدر حاضرى از ثروت‏هايت رابدهى تا چشمت دوباره سالم بشود. اگر تمام نعمت‏هاى قارون محفوظ مى‏ماند، اما كورمى‏شد، برايش ارزشى نداشت، يا حاضر بود همه يا لااقل نصف ثروت‏هايش را بدهد تاچشمش را به دست‏بياورد، خوب نصفش را مى‏داد تا چشمش را به دست‏بياورد، بعد اگرقلبش يا مغزش عيب مى‏كرد، آيا آن نصف ديگرش را حاضر نبود بدهد؟ چرا.

پس همه ما چيزى داريم كه بيش از ثروت قارون مى‏ارزد، يعنى همين چشم و گوش سالم‏و مغز و كبد و قلب سالمى كه خدا به ما داده است.

خدايى كه اين‏ها را به ما داده، دوست داشتنى نيست، و خدايى كه هنگام گرفتارى‏به فرياد ما مى‏رسد: «والذى هو يطعمنى و يسقين و اذا مرضت فهو يشفين‏» و غيراز اين نعمت‏هايى را كه ما مى‏دانيم، مى‏شناسيم، بلاهايى كه خدا از ما دفع مى‏كندكه در دعاها و مناجات‏هاى ائمه و اهل بيت(س) روى اين نكته تاكيد شده كه غير ازنعمت‏هايى كه به ما داديد آن بلاهايى كه از ما دفع كرديد خيلى بيش‏تر از اين‏هابوده، براى اين كه نعمتى دست ما بيايد و بماند، ده‏ها آفت‏بايد از آن رفع بشود،براى اين كه سلامتى بماند هزارها مرض بايد جلويش گرفته شود تا سلامتى محفوظبماند، آن بلاهايى كه تو دفع مى‏كنى تا اين نعمت‏ها براى ما باقى بماند، خيلى‏بيش‏تر از خود نعمت‏ها است و دفع هر آفتى خودش يك نعمت ديگرى است.

بنابراين يكى از ساده‏ترين و راحت‏ترين راه براى اين كه انسان به خدا محبت پيداكند اين است كه مجسم كند كه خدمتى كه كسى در هنگام سختى و گرفتارى برايش انجام‏داده چقدر، تاكنون محبت آن شخص كمك كننده در دلش مانده است، بعد مقايسه كنيداين نعمت را با آن چه از نعمت‏هاى خدا مى‏شناسيد. آن چه كه نمى‏شناسيم هيچ! تااندازه‏اى كه عقلمان مى‏رسد، ببينيم چند برابر است؟

صد برابر، هزار برابر، يك ميليون برابر، همين فكر كردن درباره اين‏ها و توجه‏كردن به عظمت نعمت‏هاى خدا، خواه ناخواه گرايش قلب را به سوى خدا زياد مى‏كند،هر قدر اين توجه بيش‏تر باشد، ياد خدا و فكر درباره او بيش‏تر باشد محبت ما به‏خدا بيش‏تر و گرايش قلب ما به سوى او بيش‏تر مى‏شود، و از شيطان بريده مى‏شويم; يعنى از آن چه ضد خداست منصرف و به طرف خدا منعطف مى‏شويم.

پاسداراسلام - شماره 200

/ 1