با توجه به توضيحات فوق بايدمعلوم شده باشد كه چرا «كسى كه هست» مناسبترين نام و وصفى است كه به خدا مىتوان نسبت داد. زيرا از ديدگاه توماس اين اسم دال بر «وجود داشتن» است و تحليل آن، اين است كه فقط او «وجود فى نفسه» است و به معناى حقيقى كلمه فقط در مورد او مىتوان گفت «كه هست» ساير موجودات امكانى و مخلوق حقيقتا «بهرهمند از وجودند» نه موجود. اين نكته را قبل از توماس، بوئتيوس بيان كرده بود: زيرا «وجود محض» در نزد او، (ipsumesse) براى بودن از هيچ چيزى بهرهمند نمىشود، در حاليكه «آنچه هست»، ( qoudeste) براى بودن بايد از وجود بهرهمند شود. بدين ترتيب دو نوع موجود نزد بوئتيوس يافت مىشود: يكى وجود عام (مطلق) كه عارى از هر نوع تركيبى است و بسيط مىباشد و ديگرى موجود مركب و محدود كه وجود عام (مطلق) علت وجودى موجود محدود است و اين عليتبنابر اصل «بهرهمندى»، (Participation) توجيه مىشود كه ريشه در انديشه افلاطون دارد. البته بايد توجه داشت كه تمايز ميان وجود و موجود بعينه همان تمايز و تشخص بين ماهيت و وجود ابن سينا و سنت توماس نيست ولى بى شك اين تمايز راه را براى تمايز ماهيت از وجود بازكرده است. (13) «دو نوع سؤال: از هستى و از چيستى» از ديدگاه ارسطو ارسطو بطور واضح و آشكارى بين «دو سؤال اساسى در باره هر موجودى تمايز قائل مىشد: 1 - سؤال از هستى: آن شىء هست؟ هل هو موجود ام لا؟ 2 - سؤال از چيستى: آن شىء چيست؟ ماهو فى ذاته؟ سؤال نخست (سؤال از هستى) را از دو طريق مىتوان پاسخ گفت: الف - از راه تجربه حسى و از طريق يكى از قواى حسى ب - استدلال عقلى: كه ما ناچاريم براى توجيه يك امر حسى و مشهود امر نامحسوس ديگرى را فرض كنيم. مثلا وجود x راگاهى به اين دليل مىپذيريم كه x را احساس مىكنيم كه در اين صورت چون x مشهود است پس وجود دارد» و يا اينكه ما ناچاريم براى توجيه y « محسوس» وجود x « نامحسوس» را فرض كنيم. ولى مادر پاسخ به اين سؤال كه «اين شىء چيست؟» با مشاهده، توصيف يا تعريف سر و كار داريم از ديدگاه ارسطو ذات يك شىء متعلق تعريف است و وجود يك شىء متعلق اثبات مىباشد. و از راه شناخت چيستى يك شىء به هيچ وجه نمىتوان به شناخت هستى آن شىء دستيافت او مىگويد: «اين واقعيت كه ماهيت انسان چيست، با اين واقعيت كه انسان وجود دارد، يكى نيست» ارسطو شكى نداشت كه براى گذر از مرتبه ذات (تعريف) به مرتبه وجود بالفعل، فرد ناچار است كه بر وجود آن ذات استدلال كند: «بنابراين هستى هر چيزى به عنوان واقع، موضوع استدلال است و اين روش واقعى علوم است زيرا هندسهدان معناى واژه مثلث را فرض مىكند، اما اين كه مثلث واجد بعضى از صفات است. بايد به اثبات آن بپردازد...» (14) بنابراين تعريف به حوزه منطق مربوط مىشود و اثبات به حوزه مابعد الطبيعه و به هيچ روى نمىتوان از منطق به سوى مابعد الطبيعه و از تعريف به سوى اثبات سير نمود. ابن سينا نيز در اشارات همين موضع را اتخاذ نموده و مىگويد: «اعلم انك قد تفهم معنى المثلث و تشك هل هو موصوف بالوجود فى الاعيان ام ليس؟ بعد ما تمثل عندك انه من خط و سطح و لم يتمثل لك انه موجود فى الاعيان.» مرحوم خواجه نصير در شرح مىگويد: «يريد الفرق بين ذات الشىء و وجوده فى الاعيان...». (15) توماس نيز در رساله «در باب هستى و ماهيت» مىگويد: «اكنون هر ذات يا ماهيتى مىتواند، بدون اين كه چيزى در مورد وجودش شناخته شود، فهميده شود من مىتوانم بدانم كه يك انسان يا يك سيمرغ چيست و با اين حال جاهل باشم كه آيا در خارج وجود دارد يا نه؟ از اين امر واضح مىشود كه فعليت هستى، متفاوت از ذات يا ماهيت است; مگر اينكه موجودى باشد كه ماهيت آن، عين فعليت وجودش باشد و فقط يك موجود مىتواند چنين باشد كه آن موجود نخستين است». توماس مىگويد: «موجودى وجود دارد; يعنى خدا كه ذات آن همان فعليت هستى است. اين امر توضيح مىدهد كه چرا بعضى از فيلسوفان را مىيابيم كه ادعا مىكنند خدا ماهيتيا ذات ندارد زيرا ماهيت او جداى از فعليت هستى او نيست و در واقع، نتيجهگيرى ابن سينا دقيقا چنين بوده است كه، موجود نخستين ماهيت ندارد». (16)