ناكامى زبان در توصيف كاميابى عارف
حجةالاسلام محمد فنائى اشكورى گاه بين تجربه دينى و تجربه عرفانى تفاوت گذاشته مىشود. متعلق تجربه دينى امور فوق طبيعى است; مانند خدا، ملائكه و اوليا. اما اتصال به حق و هدم مرزهاى خوديت، هرچند به طور موقت را «تجربه عرفانى» گويند. مراد ما از تجربه عرفانى معناى عامى است كه هر نوع شهود قدسى فوق طبيعى را شامل مىشود. مدعيان كشف و شهود همواره در بين ملل و نحل گوناگون وجود داشتهاند. يكى از امور مشترك در بين اصحاب كشف و شهود اين است كه تجارب عرفانى غيرقابل بيان و توصيف (ineffable) مىباشند. آنان با اينكه از زبان استفاده مىكنند، اما اصرار دارند كه زبان براى انتقال اين تجارب مناسب نيست. در اين ميان برخى مدعى شدهاند كه در نادر احوالى حقايق تمام علوم بر آنها منكشف گرديده، ليكن ديرى نپاييده كه آن حالت زايل و يافتهها به فراموشى سپرده شده است. گاهى گفته مىشود آن دانش چنان فراگير و هيجانانگيز است كه زبان را ياراى بيان آن نيست. بحث از صحت و سقم اين نوع دعاوى، كه با شهود اصحاب معرفت متفاوت است، خارج از موضوع اين مقاله است. دعاوى عرفا عمدتا در باره مشاهده عالم غيب و غيب عالم است، نه قضاياى علوم طبيعى و مانند آن. مولانا اين شهود فراگير را چنين توصيف مىكند:
چونكه سد پيش و سد پس نماند
چون نظر پس كرد تا بدو وجود
پس ز پس مىبيند او تا اصل اصل
پيش مىبيند عيان تا روز فصل
شد گذاره چشم و لوح غيب خواند
ماجرا و آغاز هستى رو نمود
پيش مىبيند عيان تا روز فصل
پيش مىبيند عيان تا روز فصل
هر كسى زندازه دل روشنى غيب را بيند
به قدر صيقلى هر كه صيقل بيش كرد او بيش ديد
به قدر صيقلى هر كه صيقل بيش كرد او بيش ديد
به قدر صيقلى هر كه صيقل بيش كرد او بيش ديد
حالتى ديگر بود كان نادر است
تو مشو منكر كه حق بس قادر است
تو مشو منكر كه حق بس قادر است
تو مشو منكر كه حق بس قادر است
دليلى بر انكار اين اظهارات نيست:
دو سر انگشت را بر چشم نه
گر نبينى اين جهان معدوم نيست
تو ز چشم انگشت را بردار هين
وانگهانى هر چه مىخواهى ببين
هيچ بينى در جهان؟ انصاف ده
عيب جز انگشت نفس شوم نيست
وانگهانى هر چه مىخواهى ببين
وانگهانى هر چه مىخواهى ببين
كاشكى هستى زبانى داشتى
هر چه گويى اى دم هستى از آن
آفت ادراك اين حال است قال
خون به خون شستن محال آمد محال
تا ز هستان پردهها برداشتى
پرده ديگر بر او بستى بدان
خون به خون شستن محال آمد محال
خون به خون شستن محال آمد محال
من چو لب گويم لب دريا بود
من ز شيرينى نشينم رو ترش
باغ گفتم نعمتبىكيف را
ورنه «لا عين رات» چه جاى باغ
مثل نبود آن مثال آن بود
هر چه گويد مرد عاشق بوى عشق
گر بگويد فقه فقر آيد همه
ور بگويد كفر آيد بوى دين
آيد از گفتشكش بوى يقين
من چو «لا» گويم مراد «الا» بود
من ز بسيارى گفتارم خمش
كاصل نعمتهاست مجمع باغها
گفت نور غيب را يزدان چراغ؟
تا برد بو آنكه او حيران بود
از دهانش مىجهد در كوى عشق
بوى فقر آيد از آن خوش دمدمه
آيد از گفتشكش بوى يقين
آيد از گفتشكش بوى يقين
گفت فرعونى انا الحق گشت پست
آن انا را لعنةالله در عقب
اين انا «هو» بود در سر اى فضول
ز اتحاد نور نز راى حلول
گفت منصورى انا الحق باز رست
وين انا را رحمةالله اى عجب
ز اتحاد نور نز راى حلول
ز اتحاد نور نز راى حلول
گر دمى بر راه او در كارمى
شعر گفتن حجتبىحاصلى است
خويشتن را ديد كردن جاهلى است
كى چنين مستغرق اشعارمى
خويشتن را ديد كردن جاهلى است
خويشتن را ديد كردن جاهلى است
برخى گفتهاند سر توصيفناپذير پنداشتن تجربه عرفانى تناقضآميز بودن و معماگونه بودن (paradoxical) آن است. آنان مىگويند: حوزه منطق و تعقل، جهان زمان و مكان است. اگر تجربهاى در جهانى وراى جهان مادى صورت گيرد بيرون از حوزه حاكميت منطق و تعقل است و بيان آن با زبان زمانى و مكانى تناقضنما، بلكه تناقض است. به زعم اصحاب اين نظر، تناقض در عالم زمان و مكان محال است، نه در وراى اين عالم. در اين ديدگاه زبان تجربه عرفانى را تناقضآميز توصيف مىكند. اين تناقض در زبان ناشى از تناقض در تجربه است. اما چون مابا زبان تناقضنما نامانوسايم زبان را در توصيف تجربه عرفانى تخطئه مىكنيم. اين تفسير درستى از منطق و عرفان نيست. قوانين منطق وراى زمان و مكان و بر همه نشئآت حاكماند و تناقض در هيچ عرصه و نشئهاى مجاز نيست. زبان عرفانى تناقضآميز نمىباشد، بلكه رازآميز است، تناقضى كه به نظر مىرسد ظاهرى است و متناقضان تحتيك حقيقتشامل قرار دارند. برخى گفتهاند: زبان عرفانى بيان احساس عارف است، نه توصيف امور عينى; لذا، سخن از مطابقت و صدق و كذب مطرح نيست، چنان كه در شعر عاشقانه، شاعر در حقيقتبه جاى توصيف معشوق، به ابراز احساس خود مىپردازد. حقيقت اين است كه هم زبان عارفانه و هم زبان عاشقانه مشتمل بر دو نوع سخناند: ابراز احساس عاشق و بيان اوصاف عينى معشوق و ديدن آن اوصاف است كه شعله اين احساس را دامن مىزند.
چون شوى مستغرق ربالمنن
چون كه نطق از دل نشان دوستى است
دل چو دلبر ديد كى شد رو ترش
بلبلى گل ديد كى ماند خمش
بعد از آن مىگوى انواع سخن
بستگى نطق از بىالفتى است
بلبلى گل ديد كى ماند خمش
بلبلى گل ديد كى ماند خمش
هر كه را اسرار حق آموختند
مهر كردند و دهانش دوختند
مهر كردند و دهانش دوختند
مهر كردند و دهانش دوختند
چون نديدم در جهان محرم كسى
هم به شعر خود فرو گفتم بسى
هم به شعر خود فرو گفتم بسى
هم به شعر خود فرو گفتم بسى
جمله ديوان من ديوانگى است
جان نگردد پاك از بيگانگى
تا نيابد بوى اين ديوانگى
عقل را با اين سخن بيگانگى است
تا نيابد بوى اين ديوانگى
تا نيابد بوى اين ديوانگى
از پى ادراك تو هر جا كه هست
حيرتى بايد كه رويد فكر را
خورده حيرت فكر را و ذكر را
حيرت اندر حيرت اندر حيرت است
خورده حيرت فكر را و ذكر را
خورده حيرت فكر را و ذكر را
يا رب از باران احسان و عطا
تر شود سرسبز و خرم زان كرم
بو كه روزى زان زراعتبرخورم.
قطرهاى ده مزرع خشك مرا
بو كه روزى زان زراعتبرخورم.
بو كه روزى زان زراعتبرخورم.