پايان فضيلت يا نقد تفكر اخلاقى جوامع نوين
نوشته السدير مكاينتاير ترجمه حجةالاسلام حميد شهريارى اشاره
تا كنون تلخيص دوازده فصل از كتاب پايان فضيلت، نوشته السدير مكاينتاير به محضر اهل معرفت تقديم گرديده است. اينك تلخيصگونهاى از فصل سيزدهم كتاب مزبور تقديم مىگردد. خلاصه فصل13 اوضاع و احوال قرون وسطى
پيش از هر چيز لازم است دو نكته اساسى گوشزد گردد: اول اينكه در باب فضايل، نبايد سنتى را كه در صدد تبيين آن هستيم، با سنت ارسطوگرايانه خاصترى، كه صرفا در شروح و تفاسير متون ارسطو آمده است، خلط كرد. مفهوم «سنتى» بيش از حد، عام است، درست همانگونه كه مفهوم «ارسطوگرايانه» بيش از حد، خاص است. سنتى كه در اينجا در صدد تبيين آن هستيم همواره دو متن اخلاق نيكوماخوس (1) و سياست مدن (2) را به عنوان متون اصلى به كارمىبرد، ولى هرگز خود را كاملا به ارسطو تسليم نمىكند; زيرا اين سنتى است كه همواره به جاى تاييد ارسطو با او به بحث و گفتگو مىپردازد. دوم آنكه قطعا جهان قرون وسطى نسبتا دير با ارسطو آشنا شد و حتى آكويناس نيز فقط از راه ترجمه با او آشنا گرديد. وقتى هم اين آشنايى صورت پذيرفت، ارسطو حداكثر يك راه حل نسبى براى مشكل قرون وسطى ارائه داد كه قبلا به طور مكرر، بيان شده بود. مشكل اين بود كه چگونه بايد در فرهنگى كه حيات انسان به وسيله تعارض آرمانهاى بسيار زياد و شيوههاى مختلف زندگى در خطر از هم گسيختگى است، نوع انسانى را تعليم و تربيت داد. بايد توجه داشت كه در بين تمامى شيوههاى تفكر اسطورهاى، كه قرون وسطى را براى ما در پس پرده ابهام قرار داده است، هيچيك گمراه كنندهتر از آنچه فرهنگ يكنواخت و يكپارچه مسيحى را به تصوير كشيده، نيست. و اين نه فقط به اين دليل است كه دستاوردهاى قرون وسطى علاوه بر اين، يهودى و اسلامى نيز بود، بلكه فرهنگ قرون وسطى به عنوان يك واحد مجموعى، موازنه ناپايدار و پيچيدهاى از عناصر متعدد، مجزا و متعارض بود. خاطره جامعه قهرمانى در سنتى كه من در نظر دارم، دوبار حضور دارد: يكبار به عنوان پيشينهاى براى جامعه آتن قرن چهارم و پنجم و ديگر بار در پيشينهاى براى اوج قرون وسطى. اين دوبار حضور، ديدگاه اخلاقى در جامعه قهرمانى را تبديل به يك سرآغاز ضرورى براى تاملات اخلاقى در سنتى كه مورد علاقه ماست، مىكند. در نتيجه، نظام قرون وسطى نمىتواند فهرست فضايل قهرمانى را رد كند. وفادارى به خويشان و دوستان، شجاعت لازم براى نگهدارى از خانواده يا براى يك بسيج نظامى و تقوايى كه محدوديتها و تحميلهاى اخلاقى را در نظم جهانى پذيرا شود فضايلى اساسى هستند و تا حدى بر حسب نهادهايى چون اصل انتقام در ساگاها تعريف شدهاند. به عنوان مثال، در قوانين آلمان اوايل قرون وسطى، جنايت تنها در صورتى يك جرم است كه قتل مخفيانه يك فرد ناشناس باشد. وقتى يك فرد، آشنايى را مىكشد، پاسخ مناسب به اين قتل، انتقام خويشاوندان است، نه قانون جزائى. ظاهرا اين تمايز بين دو نوع قتل تا زمان فرمانروايى ادوارد اول در انگلستان به جاى ماند. اين تنها بيان نكتهاى درباره قانون نيست، بلكه با اخلاقيات در تقابل است. نگرش اخلاقى جامعه قرون وسطى دقيقا در خلق مقولات عام صواب و خطا و شيوههاى عام فهم صواب و خطا (كه از درون آن يك اصل قانونى استخراج مىشود) نهفته است كه مىتوان آنها را جايگزين محدوديتها و نواقص خاص يك بىدينى اسبق نمود. بازجويى با وسايل شكنجه ابتدايى براى بسيارىازنويسندگان متجدد خرافى به نظر مىرسد، اما وقتى كه اين كار براى اولين بار شروع شد، حاصلش اين نيز بود كهخطاهاى زندگى خصوصى و محلى به شيوهاى كاملا جديد در يك موقعيت علنى و جمعى قرار گرفت. بنابر اين، وقتى در قرن دوازدهم مساله ارتباط ملحدان با فضايل مسيحى صريحا توسط متكلمان و فلاسفه عنوان شد، بسيار فراتر از يك مساله نظرى بود. در واقع، كشف دوباره متون سنتى و مجموعه غريبى از متون باستانى (ماكروبيوس (3) ، سيسرو (4) ، ويرجيل (5) ) براى اولين بار موجب اينمشكل نظرى مىشد.اما الحادى كه محققانى چون جان ساليسبورى (6) ، پيتر آبلارد (7) يا ويليام كونچز (8) با آن در افتادند تا حدى ، در بين خود آنها و از جامعه خودشان بود، هر چند شكل جامعه آنها كاملا غير از جامعه دنياى باستان بود. علاوه بر اين، راه حلى كه آنان پيشنهاد كردند بايد نه فقط براى مدارس كشيشان، بلكه علاوه بر آن، بهطور متناوب براى دانشگاهها نيز بهيك برنامه آموزشى تبديل مىشد. حتى بعضى از آنان معلمان توانايى نيز شدند. پذيرش سنتباستانى، حتى در اين حد جزئى و پراكنده، شكلى يافت كه مسيرش كاملا با نوعى تعليمات مسيحى، كه به درجات متفاوت در طول قرون وسطى بانفوذ بود و تمامى تعليمات الحادى را به عنوان آثار شيطان به كنارى نهاد و در صدد يافتن راهنمايى تمام عيار در كتاب مقدس بود، مخالفت داشت. لوتر در واقع وارث اين سنت قرون وسطايى بود. اما مشكلى كه به وجود آمد عبارت بود از تبديل پيام كتاب مقدس به مجموعهاى خاص و مفصل از تمايزات بين راههاى جديد ديگر. و براى اين كار احتياج به انواعى از مفاهيم و تحقيقات است كه خود كتاب مقدس آنها را در اختيار نمىگذارد. مسلما مواردى وجود دارد كه وقتى دنياى بىدين معاصر خود را در آن ارائه مىكند تنها شايسته رد صريح است، همان نوع ردى كه جوامع يهودى و مسيحى زير سلطه امپراتورى روم بايد در مواجهه با اين خواسته، كه امپراتور را بپرستيد، از خود نشان دادند. اينها همان لحظات شهادتاند. ولى براى دوران طولانى تاريخ مسيحيتحاصل اين يا آن، گزينهاى نيست كه جهان، كليسا را با آن روبرو كرده باشد. مساله اين نيست كه چطور بايد شهيد شد، بلكه بايد ديد چطور با شكلهاى زندگى روزمرهاى كه مسيحيان بايد بياموزند رابطه برقرار كرد. اين سؤال براى نويسندگان قرن دوازدهم نسبتبه فضايل مطرح بود. چگونه عمل به چهار فضيلت عمده عدالت، دورانديشى، اعتدال و شجاعت را بايد با فضايل كلامى (ايمان، توكل (9) و محبت (10) ) ارتباط داد؟ از1300 سال پيش تاكنون اين طبقهبندى فضايل هم در محاورات مردم و هم در آثار نويسندگان لاتين يافت مىشده است. در كتاب اخلاق آبلارد كه در حدود 1138 ميلادى نگارش يافته است، نكته اصلى كه پاسخ اين سؤال را در اختيار قرار مىدهد عبارت است از تمايز بين يك رذيلت و يك گناه. آنچه در نظر آبلارد، تعريف ارسطو از فضايل است و توسط بوئتيوس (11) به او انتقال يافته، براى به دست دادن يكتعريف متناظر از رذيلتبه كار رفته است. جاى ديگر در اثر آبلارد به نام گفتگويىبينيكفيلسوف، يكيهودى و يكمسيحى، فيلسوف، كه صداى دنياى باستان است، فضايل عمده را طبق نظر سيسرو و نه ارسطو فهرست كرده است و آنها را تعريف مىكند. اتهام آبلارد بر آن فيلسوف عمدتا قصور نظر اخلاقى ملحدان و ناتمامى شرح فضايل توسط ملحدان، حتى در بهترين نمونههايش، بود. اين ناتمامى هم به نارسايى مفاهيم فلسفى در مورد خير اعلى و هم به نارسايى باورهاى فلسفى در باره ارتباط اراده انسان با خير و شر مربوط مىشود. آنچه مسيحيت لازم مىداند مفهومى است نه فقط درباره نقصان منشها يا رذايل، بلكه درباره نقض قانون الهى - يعنى گناهان. منشهاى افراد در هر زمان مفروضى مىتواند تركيبى از فضايل و رذايل باشد و اين ملكات راه اراده را در ركتبه اين سو يا آن سو سد مىكند. ولى اراده همواره آزاد است تا با اين تحريكات مخالفتيا موافقت كند. حتى واجد بودن يك رذيلت موجب ضرورت انجام عمل نادرستخاصى نمىشود. هركارى موكول به خصيصه عمل درونى اراده است. بنابر اين، منش، كه عرصه فضايل و رذايل است، صرفا شرط ديگرى مىشود كه نسبتبه اراده، بيرونى است. عرصه حقيقى اخلاق فقط عبارت است از عرصه اراده و بس. اين درونى شدن در حيات اخلاقى با تاكيدى كه بر اراده و قانون دارد، ظاهرا نه تنها به متون خاصى از عهد جديد، بلكه همچنين به رواقىگروى باز مىگردد. خوب استبراى روشن شدن تنش بين هر اخلاق مبنى بر فضايل و نوع خاصى از اخلاق مبنى بر قانون، نظر نياكان رواقىاش را مورد بررسى قرار دهيم. اساسا يكاصطلاحبسيط (13) است و واجد بودن آن براى يك فرد مسالهاى استبه نحو همه يا هيچ، يك فرد يا همه كمالى كه آريته (ويرتوس (14) و هانستاس (15) هر دو به عنوان ترجمههاى لاتيناين لفظ به كار رفتهاند) اقتضا دارد، واجد است و يا هيچ بخشى از آن را واجد نيست. يك فرد بافضيلت داراى ارزش اخلاقى است و بدون آن، افراد از حيث اخلاقى بىارزشاند. هيچ درجه متوسطى وجود ندارد. از آنجا كه فضيلت مستلزم حكم درست است، در نظر رواقيان يك انسان نيك، انسانى خردمند هم هست. اما او در افعالاش لزوما موفق يا كارآمد نيست. انجام آنچه درست است لزوما احتياجى به ايجاد لذت يا خوشى، سلامت جسمانى يا مادى يا در واقع، موفقيتهاى ديگر ندارد. از سوى ديگر، هيچيك از اينها خيرهاى اصيل نيستند، اينها تنها مشروط به مساعدت در اعمال درستيك عامل با ارادهاى درستشكليافته، خير هستند. تنها چنين ارادهاى است كه به نحوى غير مشروط خير است. لذا، رواقىگروى هر مفهوم حاكى از غايت را رها مىكند. معيارى كه يك اراده فعال بايد بر آن تطبيق كند اراده قانونى است كه در خود طبيعت مجسم است; يعنى اراده نظم جهانى. از اينرو، فضيلت عبارت است از منتطبق گرديدن با قانون جهانى، هم در ملكات درونى و هم در اعمال بيرونى. اين قانون براى تمامى موجودات عقلانى واحد و يكسان است و شروط و ويژگىهاى محلى هيچ دخالتى در آن ندارد. انسان نيك، شهروندى در اين جهان است و رابطه او با تمامى طبقات ديگر، با شهر، پادشاهى يا امپراتورى ثانوى، عرضى است. بنابراين، رواقىگروى درست در همان لحظهاى كه از ما مىخواهد تا منطبق با طبيعت عمل كنيم، ما را مىخواند تا در مقابل وضع سياسى و مادى جهان ايستادگى كنيم. در چنين مواردى، علايمى از تناقضنمايىبهچشممىخورد; زيرا از يك سو، فضيلت، هدف و نكتهاى بيرون از خود مىيابد; زندگى خوب زندگى با حيات الهى است زندگى خوب اين نيست كه هر كس به دنبال اهداف شخصى خود باشد، بلكه آن است كه هر كس بايد به دنبال نظم جهانى باشد. با اين حال، در هر مورد خاص، بايد به آنچه درست است، عمل كرد; يعنى عمل كردن بدون هيچ نگاهى به هدفهاى ديگر. و اين صرفا عمل به هر چيزى است كه فىنفسه، درست است. تعدد فضايل و ترتيب غايتمندانه آنها در زندگى نيك (آنگونه كه افلاطون و ارسطو هر دو و پيش از آنان، سوفوكلس و هومر فضايل را فهميده بودند) محو مىشود و يك وحدتانگارى بسيط در باب فضايل جايگزين آن مىگردد. تعجبى ندارد كه رواقيان و تابعان متعاقب ارسطو هرگز قادر نبودند با هم در يك صلح مشاجرهآميز زندگى كنند. مسلما رواقىگروى فقط يك رويداد در فرهنگ يونان و روم نيست; بلكه الگوبى براى تمام اخلاقيات اروپاى متعاقب تعيين مىكند كه به نحوى، به مفهوم قانون به عنوان يك محور توسل مىجويد تا آن را جايگزين مفاهيم فضايل گرداند. اين نظر نوعى نظر مخالف است كه بايد موجب تعجب شود، هر چند تاريخ اخلاق متاخر ما را به حدى با آن آشنا كرده است كه در واقع، بعيد است متعجب شويم. دربخش خلاصه اظهار نظرهاى ارسطو درباره عدالت طبيعى مطرح كردم كه جامعهاى كه حيات خود را چون حركتى جهتدار به سوى يك خير مشترك ترسيم مىكند تا وظايف عمومى آن جامعه را تدارك ببيند، محتاج خواهد بود تا حيات اخلاقى خود را، هم بر حسب فضايل و هم بر حسب قانون تبيين كند. اين طرح شايد سر نخى براى آنچه در رواقىگروى رويداد باشد; چون با فرض محو شكل چنين جامعهاى، درست همانگونه كه ابتدا پادشاه مقدونى و سپس امپراتور روم شكل جامعه زمان خود را محو كرد و دولت-شهر را به عنوان شكل حيات سياسى جايگزين آن نمود، هرگونه ارتباط معقولى بين فضايل و قانون نيز محو مىگردد. دراين حال، ديگر هيچ خير عمومى مشترك و اصيلى وجود ندارد و تنها خيرهاى فردى خير هستند و طلب هر خير شخصى در حالى كه غالبا و ضرورتا در اين شرايط در معرض برخورد با خير ديگران است، در ظاهر، با لوازم قانون اخلاقى ناسازگار است. لذا، اگر من به قانون وفادار باشم بايد از منافع خود دستبشويم. قانون نمىتواند براى دستيابى به خيرهايى وراى قانون مفيد باشد; زيرا در اين حال، چنين خيرهايى وجود ندارد. اگر اين سخن درستباشد بنابر اين، رواقىگروى واكنشى نسبتبه نوع بخصوصى از تحول اجتماعى و اخلاقى است; نوعى تحول كه به شكل جالب توجهى، در بعضى جهات بر نوينگروى پيشى گرفته است. لذا، بايد در انتظار تكرار رواقىگروى بود و بواقع نيز چنين خواهد شد. در واقع، هرگاه فضايل جايگاه اساسى خود را از دست مىدهد، ناگهان الگوهاى فكرى و عملى رواقىگروى دوباره ظهور مىكند. اينكه رواقىگروى تنها الگو يا حتى مهمترين الگو را در اختيار آن فيلسوفان اخلاقى قرار نداد كه بعد بايد تقريبا كل اخلاقيات را از مفهوم قانون اخلاقى بسازند، مبتنى بر اين واقعيت است كه اخلاق قانونمدارانه ديگر و حتى خشكترى، مانند يهوديت، دنياى باستان را به دين جديدى درآورد. پس چگونه مىتوان يك اخلاق مبتنى بر قوانين انعطاف ناپذير را با هر مفهومى از فضايل مرتبط ساخت؟ عقبنشينى آبلارد به يك درونانگارى (16) از ديدگاه معاصران او امتناع ازرويارويى با وظايفى است كه زمينهاى معين را فراهم آورد تا آنان اين سؤال را مطرح كنند. همانگونه كه ملاحظه كرديم از ديدگاهآبلارد، دنياىاجتماعى بيرونىفقطمجموعهاى از شرايطى امكانى و عرضى بود. اما از نظر بسيارى از معاصران آبلارد، همينشرايط وظيفه اخلاقىراتعيينمىكند; زيراآنان در جامعهاى سكونت ندارند كه وضع نهادينش را بتوان كمارزش شمرد; قرن دوازدهم زمانى است كه نهادها بايد به وجود مىآمدند. بدين ترتيب، اين سؤال در مورد فضايل اجتناب ناپذير مىگردد: چه نوع انسانى مىتواند بدان عمل كند؟ چه نوع تعليم و تربيتى مىتواند اين انسان را پرورش دهد؟ شايد در سايه چنين سؤالاتى است كه تفاوت بين آبلارد از يك سو و مثلا آلن اهل ليل (17) از سوى ديگر را مىتوان فهميد. مكتوباتآلن در دهه 1170، نويسندگان ملحد را در حد ارائه كنندگان يك طرح اخلاقى رقيبى كه منابعى براى پاسخ به مسائل سياسى فراهم آورند، نمىبيند. فضايلى كه آن نويسندگان ملحد بدان پرداختهاند، اوصافى سودمند در ايجاد و بقاى نوعى نظم اجتماعى دنيوى است. محبت مىتواند اين اوصاف را به فضايل اصيلى كه عمل به آنها انسان را به غايت فوق طبيعى و ملكوتيش رهنمون مىسازد، تبديل كند. بدينسان، آلن حركتى را براى تلفيق بين فلسفه باستان و عهد جديد آغاز نمود. تلقى او از متون افلاطون و سيسرو متقدم بر استفاده آكويناس از بخشهايى از آراء ارسطو بود كه تنها در اواخر قرن دوازدهم و در قرن سيزدهم در دسترس قرار گرفت، بود. اما بر خلاف آكويناس، آلن بر نكات سياسى و اجتماعى فضايل تاكيد داشت. چه مشكلات سياسىاى وجود داشت كه حل آن محتاج عمل به فضايل بود؟ اينها مشكلات جامعهاى است كه در آن، مجريان منصفعدالت، دانشگاههاوديگر راههاى تداوم آموزشوفرهنگ و زندگى شهرى همه هنوز در روند ايجاد شدن قرار دارند. هنوز بيشتر نهادهايى كه بدانها تداوم مىبخشند بايد ساخته شوند. منابعى كه براى اين كار در اختيار است اندكاند; نهادهاى زميندار،اصل صومعهنشينى،زبان لاتين، افكار قديم روم در باب نظم و در باب قانون و فرهنگ جديد عصر نوزايى قرن دوازدهم. چگونه جامعهاى به آن كوچكى قادر خواهد بود تا چنين رفتارهايى را كنترل كند و چنين نهادهاى بسيارى را ابداع نمايد؟ قسمتى از پاسخ اين است: با ايجاد چند نوع تنش درستيا حتى نزاع، كه در كل و در درازمدت به جاى اينكه مخرب باشد سازنده است، نزاعى بين دينى و دنيوى، محلى و ملى، زبان لاتين و زبان محلى، روستايى و شهرى روى مىدهد. در سياق چنين نزاعهايى، تعليم و تربيت اخلاقى تداوم مىيابد و فضايل ارزيابى و دوباره تعريف مىشوند. سپس مكاينتاير با بررسى فضيلت وفادارى و عدالت، فضيلت جوانمردى و سلحشورى و فضيلت عفت و شكيبابى به ترتيب، بر سه بعد اين روند تاكيد مىنمايد. تشخيص جايگاه ويژهاى كه وفادارى بايد در سلسله مراتب يك جامعه فئودال دارا باشد، آسان است، همانگونه كه فهم نياز به عدالت در جامعهاى كه داراى ادعاهاى متضاد و گوناگون است و به آسانى مىتوان در آن ظلم كرد، آسان است. اما به چه كسى وفادار بود؟ و در مقابل چه كسى به عدالت رفتار كرد؟ نزاع بين هنرى دوم، پادشاه انگلستان، و اسقف اعظم، توماس بكت، را ملاحظه كنيد. هر دو توانمند، پرشور و پرتلاطم بودند. هر يك مظهر آرمان بزرگى بودند، هرچند هنرى عمدتا به فزونى قدرت سلطنتى علاقمند بود و اين كار را با جايگزينى يك نظام داراى دادگاهها و مقامات رسمى، كه باثباتتر، متمركزتر، منصفانهتر و عادلانهتر از هر نظامى كه تاكنون وجود داشته است، به جاى سنت فئودالى، خوديارانه و محلى، انجام داد و به يك معناى بنيادى، نقش قانون را گسترش داد. بكت نيز به نوبه خود، چيزى بيش ازقدرتنمايىهاى كليساارائه نمود ولى اين قدرتنمايىها ذهن او را به خود مشغول كرده بود. اين ادعا كه قانون بشرى سايهاى از پرتو قانون الهى است و اينكه نهادهاى مربوط به قانون، فضيلت عدالت را مجسم مىنمايند در ابراز وجود (18) قدرت اسقفها و پاپها ريشهداشت. بكت مظهر توسل به معيار مطلقى است كه وراى تمامى قانونگذارىهاى دنيوى و جزئى قرار دارد. در اين ديد قرون وسطايى، مانند عهد باستان هيچ جايى براى تمايز آزاديخواهانه نوين بين قانون و اخلاق وجود ندارد و از اين حيث، هيچ جايى براىاين تمايز وجودنداردكهپادشاهى قرونوسطى با شهرى (19) كه ارسطو تصور كرده بود، درچيزى با هم شريك بودند. هر دو به عنوان جوامعى متصور بودند كه در آن انسانها با هم، به دنبال خير بشر هستند و نه فقط به عنوان فراهم آورنده عرصهاى كه در آن هر فرد در جستجوى خير شخصى خود باشد; يعنى چيزى كه دولتهاى آزاديخواه نوين خود را مىانگارند. وقتى كه هنرى دوم و بكتبا هم مواجه مىشوند، هر يك نه فقط بايد يك اراده فردى را بر ديگرى، بلكه بايد يك فردى را كه يك نقش يا اعتبارى را داراستشناسايى كند. بكتبايد آنچه را كه او در تشكيلات قضايى مرهون پادشاه بود شناسايى كند. و وقتى كه در 1164 پادشاه درخواست اطاعتى كرد كه او نمىتوانستبرآورد، بكت اين بينش را داشت كه نقش فردى را به خود بدهد كه در حال شهيد شدن است. قدرت غير مذهبى در برابر اين بينش دست كم، بخود لرزيد; نمىتوانستند كسى را بيابند جسارت اين را داشته باشد كه حكم خصمانه دادگاه سلطنتى را به اين اسقف اعظم تحويل دهد. وقتى هنرى سرانجام باعث مرگ بكتشد، او نتوانست در نهايت، از لزوم انجام توبه طفره برود. درگيرى هنرى با بكت در يك چهارچوب مشترك و توافق تفصيلى در باب عدالتبشرى و الهى اتفاق افتاد. دعواى هنرى با بكت تنها ممكن بود به اين دليل باشد كه آنها در مورد چيزهايى كه موجب پيروزى و شكست دشمنان است و تاريخ گذشتهشان آنها را به اين نقطه سوق داده است و در مورد كسى كه منصب پادشاهى و اسقف اعظمى را بر عهده دارد، به طور مشترك و عميق توافق داشتند. بنابر اين، وقتى بكتبه جايى كشيده شد كه نقش يك شهيد را به نحوى نمايشپردازانه به عهده بگيرد، او و هنرى درباره معيار، معنى و نتايجشهادت در اختلاف نبودند. از اينرو، تفاوتى اساسى بين اين درگيرى و درگيرى بعدى بين هنرى هشتم و توماس مور (20) وجود دارد كه در آن، آنچه مورد نزاع مىباشد دقيقا ايناست كه وقايع را چگونه بايد تفسير نمود. هنرى دوم و توماس بكت در يك ساختار روايى واحد قرار دارند، در حالى كه هنرى هشتم و توماس كرامول (21) از يك سو وتوماس مور و رينالد پل (22) از سوى ديگر در دنياهاى مفهومى (23) متضادى قرار دارند و در حين فعل و پس از فعلشان، داستانهاى متفاوت و مغايرى درباره اعمال خود مىگويند. در درگيرىهاى قرون وسطى، توافق نسبتبه فهم روايى در توافق نسبتبه فضايل و رذايل نيز متجلى بود. در درگيرى سلسله تودر (24) آن چهارچوب توافق قرون وسطايى قبلا ازدست رفته بود. همان چهارچوب بود كه ارسطوگرايان قرون وسطى سعى در بيان آن داشتند. البته آنها با اين عمل، بايد فضايلى را كه ارسطو درباره آن هيچ نمىدانست، شناسايى كنند. يكى از اينها قابل ملاحظه خاص است و آن فضيلت كلامى محبت است. ارسطو با ملاحظه ماهيت دوستى به اين نتيجه رسيده است كه يك انسان نيك نمىتواند دوستيك انسان بد باشد. اين امر از آن نظر تعجبآور نيست كه التزام به يك دوستى وثيق، وفادارى مشترك نسبتبه خير است. اما در دين و كتاب مقدس، مفهوم عشق به گناهكاران وجود دارد. چه چيزى موجب شده است كه مفهوم چنين عشقى در نظام فكرى ارسطو غير قابل تصور باشد و ارسطو آن را از قلم بيندازد؟ من قبلا ابراز نمودم كه در جريان كوشش براى فهم ارتباط بين اخلاق مبتنى بر فضايل با اخلاق مبتنى بر قانون، زمينهاى را كه لازم است، فراهم آورد تا اين ارتباط را معقول گرداند عبارت است از جامعهاى كه بر اساس طرح مشترك براى دستيابى به خير عمومى به وجود آمده است و از اينرو، هم محتاج شناسايى مجموعهاى از انواع صفات اخلاقى (فضايل) است كه هادى دستيابى آن خير باشد و هم محتاج شناسايى مجموعهاى از انواع اعمالى است كه رابطه ضرورى با چنين شكل جامعهاى را نقض مىكند (يعنى جرمهايى كه توسط قانون آن جامعه تحت پيگرد قرار مىگيرد.) پاسخ مناسب به امر اخير مجازات بود و عموما جوامع بشرى به چنين اعمالى به همين صورت پاسخ مىدهند. اما در فرهنگ كتاب مقدس، در مقابل فرهنگ ارسطويى، پاسخ بديلى آماده گرديد كه همان «عفو» است. شرط عفو چيست؟ براى عفو لازم است تا متخلف قبلا نظر قانون را درباره عمل خود به عنوان عدالتبپذيرد و چنان رفتار كند كه عادلانه بودن مجازات مناسب را بپذيرد. ريشه مشترك توبه و مجازات از همينجا سرچشمه مىگيرد. پس متخلف را مىتوان عفو كرد، اگر كسى كه ذىحق است چنين بخواهد. پيشفرض عفو، عدالت است، ولى اين تفاوت اساسى وجود دارد كه عدالت مانند هميشه توسط يك قاضى كه يك حجت غير شخصى و نماينده كل جامعه استبه اجرا در مىآيد. اما عفو تنها مىتواند توسط ذىحق عرضه شود. فضيلتى كه در عفو ارائه مىگردد محبت است. هيچ واژهاى در يونان عهد ارسطو وجود ندارد كه به درستى به «گناه»، «توبه» يا «محبت» ترجمه گردد. از اينرو، اخلاق ارسطويى با اين مفاهيم بيگانه است. البته از ديدگاه كتاب مقدس، محبت تنها يك فضيلت نيست كه بايد به فهرست اضافه نمود، گنجانيدن آن در كتاب مقدس مفهوم خير را از اساس، براى انسانها تغيير مىدهد; زيرا جامعهاى كه به خير دستيافته استبايد جامعهاى در حال توافق باشد. پس جامعهاى با نوعى تاريخ خاص است. من در بحث مفهوم فضايل و نقش آن در جوامع قهرمانى تاكيد كردم كه اين مفهوم و نقش، با درك حيات بشر به گونهاى، كه داراى يك نوع ساختار روايى خاص باشد، مرتبط است. اينك مىتوان اين فرضيه را تعميم داد. هر نظر خاصى درباره فضايل با تصور خاصى از ساختار يا ساختارهاى روايى در باب حيات بشر پيوند دارد. مكاينتاير سپس به مفاد سير و سلوك اخلاقى در قرون وسطى مىپردازد و چنين مىنگارد: يك سبك عمده در طرحهاى اوج قرون وسطى، توصيف يك سير يا سلوك است. انسان اساسا در راه (25) است. غايتى كه جستجو مىكند چيزى است كه اگر به دست آيد مىتواند تمام اشتباهات زندگىاش را تا آن لحظه جبران نمايد. البته اين مفهوم غايت انسانى دست كم، از دو بعد اساسى، ارسطويى نيست: اول اينكه ارسطو غايت (26) حيات بشر را نوعى حياتخاص مىانگارد. غايت چيزى نيست كه در لحظه آيندهاى به دست آيد، بلكه غايتبا شيوهاى كه كل حياتمان را بنا كردهايم به دست مىآيد. دوم اينكه مفهوم حيات بشر به عنوان يك سير يا سلوكى كه در آن با انواع شرور مواجهايم و بر آنها غلبه مىكنيم، به تصورى از شر نياز دارد كه در مكتوبات ارسطو فقط به آن اشاره شده است. آگوستين در فهم تمامى شرور به عنوان محروميت از خير، تابع سنت نو افلاطونى بود ولى او شر طبيعتبشرى را در موافقت اراده با شر مىديد; موافقتى كه نسبتبه هر مجموعه روشن و معينى از گزينشها پيشينى است; چون در آن مجموعه پيشفرض گرفته مىشود. شر و اراده به نحوى هستند كه اراده مىتواند از شر لذت برد. شر در تمرد از شريعت الهى و از قانون بشرى تا حدى كه آينه شريعت الهى است ظهور مىيابد; زيرا موافقتبا شر دقيقا اراده بر نقض قانون است. بنابر اين، روايتى كه حيات بشرى در آن تجسم مىيابد داراى شكلى است كه در آن فاعل وظيفه دارد تا آنچه را كه موجب به دست آوردن خير بشر به طور خاص استبه انجام برساند و راه به سوى انجام اين وظيفه به وسيله شرور درونى و بيرونى سد مىشود. فضايل اوصافى هستند كه ما را به غلبه بر شرور قادر مىسازند; يعنى وظيفهاى كه بايد به اتمام برسد و سفرى كه بايد انجام گيرد. از اينرو، هرچند مفهوم فضايل به صورت غايتگرايانه باقى مىماند، ولى اين مفهومى بسيار متفاوت از يك مفهوم ارسطويى از فضايل و دست كم، در دو جهت فراتر و برتر از فهم مسيحى و آگوستينى در مورد شر است: اول اينكه ارسطو چنين مىانگارد كه امكان دستيابى به خير بشر يا اودايمونيا (27) مىتواند توسط بد اقبالىبيرونى با شكست مواجه شود. او قبول مىكند كه فضايل، فرد را قادر مىسازد تا حد زيادى بر گرفتارىها فائق آيد، ولى بد اقبالىهاى بزرگ مانند آنچه براى پريام (28) روى داد(همانگونه كه زشتى تولد از خانواده پست و بىفرزند بودن چنين است) انسان را از سعادت محروم مىسازد، در حالى كه آنچه در چشمانداز قرون وسطايى اهميت دارد فقط اين باور نيست كه هيچ انسانى با چنين ويژگىهايى از خير بشر محروم نمىشود، بلكه علاوه بر آن، اين باور نيز مىباشد كه مطلقا هيچ شرى براى ما اتفاق نمىافتد كه موجب محروميت ما باشد (البته در صورتى كه شريك جرم در آن محسوب نشويم.)دوم اينكه نظر قرون وسطايى به نحوى تاريخى است كه نظر ارسطو نمىتوانستباشد. اين ديد، جهتگيرى ما به خير را فقط در محيطهاى خاصى قرار نمىدهد (در حالى كه ارسطو اين هدفگيرى را درون يك شهر قرار مىدهد)، بلكه در محيطهايى قرار مىدهد كه خودشان داراى تاريخى هستند. پس فضايل در اين نوع ديدگاه قرون وسطايى، اوصافى هستند كه انسانها را قادر مىسازد تا در سير تاريخىشان از شرور ايمن باشند. مكاينتاير معتقد است نظرات قرون وسطى داراى انسجام كافى نيست و درباره آن هنوز سؤالاتى وجود دارد كه جواب آن محتاج تحقيق بيشتر است. او مىنويسد: گذشته از حيات قرون وسطايى حتى افكار قرون وسطايى نيز مشكل استبه طور كلى نظاممند (29) باشد.فقط مشكل هماهنگى طرفينى بين نظام فئودالى با به ميراث رسيده از عهد قهرمانى و مسيحى مطرح نيست، بلكه مشكل تنش بين كتاب مقدس و ارسطو نيز وجود دارد. آكويناس در رساله خود درباره فضايل، بر حسب طرحى از فضايل اصلى (دورانديشى، عدالت، خويشتندارى، شجاعت) كه متداول بوده استبه طرح فضايل كلامى سهگانه (30) مىپردازد. اما در اين صورت، مثلا صبر (31) چه مىشود؟ اين سؤالى است كه تحقيق آن محتاج بررسى است. برنسون (32) دليلمىآورد كه در نقاشىهاى ديوارى (33) جياتو (34) ، كه رذايلى ازقبيل طمع و بىعدالتى را به تصوير كشيده، او به اين سؤال پاسخ داده است كه فردى كه كاملا در سلطه هر يك از رذايل مىباشد در ظاهر، داراى چه خصايص مهمى است. جوابهاى تجسمى او ديدگاهى از رذايل را ارائه مىدهد كه ظاهرا هم با طرح ارسطويى در جدال است و هم آن را پيشفرض مىگيرد. شواهد چشمگير بيشترى را نيز براى عدم تجانس (35) افكار قرون وسطى مىتوان يافت. بنابر اين، حتى تركيبى ايدهآل از اين افكار نيز تا حدى متزلزل است. در اعمال قرون وسطايى، ارتباط دادن فضايل با تعارضات و شرور زندگى قرون وسطى در شرايط گوناگون، چشماندازهاى كاملا متفاوتى را در مورد ترتيب درجات فضايل به وجود مىآورد. صبر و پاكى (36) درواقع، مىتوانند بسيار مهم باشند. پاكى قطعا بسيار مهم است; چون دنياى قرون وسطى دنيايى است كه تشخيص مىدهد كه چه دركى از مفهوم خير اعلى مىتواند به سادگى با انحراف دنيوى از دستبرود. صبر هم بسيار مهم است; چون فضيلت استقامت در برابر شرور است. در اينجا بايد يك سؤال سرنوشتساز را مطرح نمود. اگر اين تعداد زياد از اعمال و انظار قرون وسطايى با آراء ارائه شده از سوى ارسطو ناسازگار باشند، اين اعمال و انظار به چه معنى ارسطويىاند، به شرط آنكه اگر اصلا بتوان نام ارسطويى بر آن نهاد؟ در اينجا لازم است تا چند جنبه عمده در تلقى آكويناس از فضايل را برگزينيم كه از آكويناس چهرهاى مىسازد كه به طور غير متوقع، نسبتبه تاريخى كه آن را مىنگارم حاشيهنشين است. اين به معناى انكار نقش سرنوشتساز آكويناس به عنوان مفسر ارسطو نيست. شروح آكويناس بر اخلاق نيكوماخوس هرگز جايگزين بهترى نيافته است. اما در نكات كليدى يك شكل تلقى از فضايل را مىپذيرد كه سؤالانگيز است. پيش از همه، طرح كلى طبقهبندى اوست كه قبلا آن را اظهار داشتم. آكويناس فهرستى از فضايل را در قالب آنچه كه يك طرح طبقهبندى جامع و منسجم است، عرضه مىدارد. چنين طرحهاى طبقهبندى شده وسيعى همواره بايد سوء ظن ما را برانگيزد. تلقى آكويناس از طبقهبندى فضايل و تلقى متعاقب او از وحدت آنها سؤالاتى برمىانگيزد كه در نوشتار او نمىتوان پاسخى برايشان يافت; زيرا از يك سو، پشتوانه نظرى براى طرح طبقهبندى او داراى دو قسمت است: يك بخش تكرار جهانشناسى ارسطويى و بخش ديگر به طور خاص، مسيحى و كلامى است; در حالىكه ما دليل كافى براى رد طبيعيات و زيستشناسى ارسطو داريم و بخشى از كلام مسيحى كه مربوط به غايتحقيقى انسانهاست و متافيزيك ارسطويى نيست، در شرح خود آكونياس، عقلى نبوده، بلكه ايمانى است. ديدگاه آكويناس نيز مانند ارسطو، مصيبتى را كه از نقص بشر، يعنى گناه يا خطاى او نتيجه نشود، ممتنع مىسازد و بر خلاف ارسطو، اين نتيجه كلامى بر آن است كه جهان و انسان به خوبى خلق شدهاند و تنها در نتيجه عملكرد اراده بشرى نقص پيدا مىكنند. وقتى چنين الهياتى با شرح ارسطو از معرفت جهان طبيعى متحد شود، دانشى (37) را در باب دونظم طبيعى و اخلاقى لازم دارند; شكلى از معرفت كه در آن هر موضوعى مىتواند در يك سلسله مراتبى قياسى جاى گيرد كه در آن بالاترين مقام را مجموعهاى از اصول اوليه دارا هستند كه حقيقتشان با يقين قابل شناخت است. اما اين براى هر كسى كه اين نظر ارسطويى از معرفت را مىپذيرد يك مشكل دارد; مشكلى كه بسيارى از شارحان را به خود مشغول ساخته است; زيرا در شرح خود ارسطو، تعميمات سياسى و اخلاقى به نحوى نيستند كه با چنين شرح قياسى موافق باشند. آنها به نحو ضرورى و كلى نيستند، بلكه فقط به طور كلى و در اغلب موارد، معتبرند. آنچه در اينجا مورد بحث استبعد اخلاقى و همجهتبا بعد معرفتشناختى مساله مىباشد. پىتى گيچ (38) ، كه دستكم، در اين مساله يكى از تابعان معاصر آكويناس مىباشد، مشكل وحدت فضايل را به نحو ذيل ارائه كرده است. او مىگويد: فرض كنيد كه ادعا شده شخصى كه مقاصد و اهدافش عموما شر است; مثلا، يك نازى سرسپرده و زيرك، داراى ضيلتشجاعتباشد. ما يا بايد پاسخ دهيم كه آنچه او داراست «شجاعت» نيستيا اينكه در اين موارد، «شجاعت» يك فضيلت نيست. اين نوع پاسخ بايد به وضوح، توسط هر كسى مثل آكويناس، كه در مورد وحدت فضايل داراى ديدگاهى است، داده شود. اين پاسخ چه اشكالى دارد؟ با توجه به لوازم اين سخن، آنچه در واقع، در تربيت اخلاقى دوباره نازى مزبور متضمن مىباشد اين است كه رذايل بسيارى وجود دارد كه او بايد از خود بزدايد و فضايل بسيارى هست كه بايد آنها را بياموزد. محبت و فروتنى در بيشتر موارد - اگر نگوييم كاملا در تمامى موارد - براى او امرى جديد است. ولى اين نكته سرنوشتساز است كه لازم نيست او آنچه در مورد پرهيز از بزدلى و شتابزدگى افراطى در برابر ضرر و خطر مىداند، دوباره فراگيرد يا آنها را از خود بزدايد. علاوه بر آن، دقيقا چون چنين نازىاى فاقد اين فضيلت نيست; يك نقطه اتصال اخلاقى بين او و بين آنان كه وظيفه تربيت دوباره او را بر عهده دارند، وجود دارد و پايهاى است كه بايد بر آن بنا كنند. انكار اينكه اين نازى شجاع باشد يا شجاعت او فضيلتباشد، تمايز بين آنچه تربيت دوباره اخلاقى را در چنين فردى لازم دارد و آنچه لازم ندارد از بين مىبرد. از اينرو، من چنين مىانگارم كه اگر هر تقريرى از ارسطوگروى اخلاقى لزوما قايل به يك راى تندى در ارتباط با وحدت فضايل شود (همانگونه كه نه فقط آكويناس، بلكه خود ارسطو نيز چنين بود)، اين موضع داراى يك نقص جدى است. بنابر اين، اهميت دارد كه هم بر اين امر تاكيد كنيم كه تقرير آكويناس از ارسطو در مورد فضايل تنها تقرير ممكن نيست و هم بر اينكه آكونياس، هرچند بزرگترين نظريهپرداز قرون وسطى باشد، ولى يك متفكر ويژه در قرون وسطى نيست. تاكيد خود من بر تنوع و تفرق استفاده از ارسطو و ضمايم و اصلاحاتى كه نسبتبه نظريات او شده، براى فهم اين امر لازم است كه چگونه تفكر قرون وسطايى، نه فقط بخشى از يك پيشرفت اصيل در سنت اخلاق نظرى و عملى بود، كه در حال شرح دادن آن هستم، بلكه نشانه معرف آن نيز بود. با اينهمه، مرحله قرون وسطى در اين سنت، نه فقط به تقريرهاى مسيحىاش، بلكه به معناى وسيعترى ارسطويى بود. وقتى ابنميمون با سؤالى نظير اينكه چرا خدا در تورات اين همه تعطيلات ايجاد كرده است، مواجه مىشود در پاسخ، مىگويد: چون تعطيلات فرصتهايى براى ايجاد دوستى و رواج آن فراهم مىآورد و ارسطو متذكر شده است كه فضيلت دوستى پيوندى براى جامعه بشرى است. پيوند و اتصال ديدگاه تاريخى كتاب مقدس با يك ديدگاه ارسطويى در تلقى فضايل، دستاورد منحصر به فرد قرون وسطى در دوره يهوديت و اسلام و نيز در مسيحيت مىباشد. 1- Nicommachean Ethics 2- Politics 3- Macrobius 4- Cicero 5- Virgil 6- John of Salisbury 7- Peter Abelard متكلم و فيلسوف فرانسوى; او كتابى به نام «خود را بشناس» نگاشت و در آن ضمن توضيح معناى «گناه» بيان داشت كه افعال انسان نمىتواند او را نزد خداوند خوب يا بد جلوه دهد; زيرا افعال فى نفسه خير يا شر نيستند و آنچه مهم است نيت اوست. گناه يك فعل نيست، بلكه رضايتخاطر انسان به چيزى نادرست است. نام يكى ديگر از آثار او در متن خواهد آمد. 8- William Conches ، اديب و فيسلوف مدرسى; معلم خصوصى هنرى دوم و جفرى و پسران او، و يك رئاليست قايل به وحدت وجود بود. او در سال 1154 وفات يافت. 9- hope 10- Charity در كلام مسيحى فضيلتى است كه به عشقى اطلاق مىگردد كه اولا نسبتبه خدا و سپس نسبتبه ذات و همسايگان به عنوان فرعى از عشق الهى اظهار مىشود. 11- Boethius فيلسوف رومى (524-480م.) 12 - arete 13- singular 14 - virtus 15- honestas 16- interiority 17 - Allen of Lille ، راهب شهر سيتيوكس در فرانسه; او مدتى در پاريس تدريس مىكرد و در سال1203 م. وفات يافت. ليل نام شهرى در فرانسه نزديك مرز بلژيك است. 18- self-assertion 19 - polis 20- Thomas More 21- Thomas Cromwell 22- ReginaldPole 23- conceptoual world 24-Tudor 25- in via - telos 26 27- eudaimonia 28- Priam 29- systematic 30 - ايمان، توكل و محبت 31 31- patience 32- Berenson ، نقاد هنرى آمريكايى (1959-1865م) 33- fresco ، نوعى نقاشى بر گچ تازه و مرطوب با رنگ دانههايى كه در آب حل شده است. 34- Giotto ، نقاش، مهندس و مجسمه ساز ايتاليايى (1337-1267م) 35- heterogeneiry 36- purity 37- scientia 38 - P.T. Geach ، فيلسوف انگليسى و مدرس آكسفورد كه در سال1997 كتابى به نام فضايل نوشته است. معرفت-شماره 21