نقشآفريني عشق در نظام هستي از نگاه امام خميني (ره)
فاطمه طباطبايي (1) چكيده:
ردپاي مقوله عشق و محبتبه وضوح در سطر سطر متون عرفاني ما مشاهده ميشود تا آنجا كه ميتوان ادعا نمود موضوع اين مقال از پرمحمولترين موضوعات تاريخ ادب و عرفان است و به اعتقاد نگارنده از محوريترين موضوعات عرفاني است كه هم «قوس نزول» با او آغاز ميگردد و آسمان هستي ستاره باران ميشود و هم در «قوس صعود» زمينه تكامل انسان را فراهم ميسازد و او را از عالم كثرت به وحدت رهنمون ميشود. در اين نگاه محب به واسطه مظهريت اسم محب، انسان كاملي است كه در كتاب تكوين يا تشريع همراه و همدوش است. براي بيان نظريات فوق ابتدا تعريف كوتاهي از عشق و محبت از ديدگاه عرفا داده شده و سپس در آثار و تاليفات عرفاني امام خميني به تبيين جايگاه اين حقيقت پرداخته شده است.مقدمه
با آنكه درباره عشق و محبت، ترادف يا تباين آن سخن بسيار رفته است و برخي از دانشمندان و متفكران كوشيدهاند به سبك و سليقه خود به توصيف و تبيين آن بپردازند; اما جالب اين است كه اكثر آنان اتفاق نظر دارند كه حقيقت عشق قابل تعريف نيست. زيرا نميتوان آن را تحت مقولهاي از مقولات درآورد و براي آن جنس و فصلي در نظر گرفت. از اين نظر عشق به شكل منطقي قابل تعريف حقيقي نخواهد بود. بلكه تعريف عشق به طور شرح الاسم و به اظهر الخواص است. به گفته ابن عربي «الحب ذوقي و لاتدري حقيقته» ، زيرا حب حقيقتي است كه «من ذاق عرف» [1418 ج 2: 315] پس فقط ميتوان به توصيف محبت پرداخت و بر مبناي ذوق و دريافتشخصي خود از آن سخن گفت. بدين ترتيب پاسخ اهل نظر به سؤال درباره چيستي محبت مختلف خواهد بود و اين اختلاف به مراتب درك و دريافت پاسخدهنده برميگردد. ديلمي در عطفالالف در اين باره مينويسد: «جواب متفاوت عرفا، به دليل تفاوت سائلين و اختلاف درجات فهم آنان است. » وي براي تبيين ريشه محبت از اقوال برخي از بزرگان استفاده ميكند كه به ذكر دو نمونه آن بسنده ميكنيم: 1. حب از حب گرفته شده است و آن جمع حبه است و حبة القلب (2) [سهروردي: 1366، 15] آن چيزي است كه قلب به آن قوام دارد [ديلمي: 14; قشيري: 558]. 2. ممكن استحب ماخوذ از حب (به كسر حاء) باشد و منظور بذرهاي گياهان صحرايي است. حب، حب ناميده ميشود; زيرا مغز و هسته حيات است [ديلمي: 17]. او محبت را حقيقتي نوراني ميداند و به نحوه اتصال آن، با عوالم عقل و روح و جسم ميپردازد و در نهايت آن را زينت محب و صفت محبوب ذكر ميكند[ ديلمي: 35] و از قول ذوالنون ميگويد كه اصل محبت، الفت و اصل عشق، معرفت است [ديلمي: 32]. ديلمي در همين كتاب از قول مكي در پاسخ به سؤال درباره «اصل محبت» ميگويد: محبت چيزي است كه به علت لطافت معنا در قلب وارد ميشود و اين لطافت از جانب محبوب به او تعلق ميگيرد و اولين نسبتي كه از محبت در قلب آشكار ميشود سه معنا دارد كه عبارت است از: استمرار ياد محبوب، آرزوي ملاقات معبود و شادماني به هنگام ياد او. در بحث محبت نكته مهم ديگري قابل توجه و تامل است و آن اينكه در جريان محبت، آنچه اصل است دوستي حق است كه مقدم بر همه دوستيهاست زيرا در ابتدا حق بنده را به دوستي ميگيرد. «نخست محبتخود را اثبات كرد و آنگاه محبتبندگان، تا بداني كه تا الله بنده را به دوست نگيرد بنده به دوست نبود» . نجمالدين رازي، راز اين مطلب را در شرح آيه «يحبهم و يحبونه» آشكار ميسازد. گويد: «اگر يحبهم سابق نبودي بر يحبونه هيچ كس زهره نداشتي كه لاف محبت زدي» . در واقع «يحبونه» بر «يحبهم» ايستاده است و وجود و قوامش به اوست. پس يحبهم صفت قدم است و سابق بر يحبونه، بدين جهت طبيعي است كه عارف بگويد: «پنداشتم كه من او را دوست ميدارم، چون نگه كردم دوستي او مرا سابق بود» گفتم:
سر و جان خود به كارت كردم
گفتا تو كه باشي كه كني يا نكني
[ منسوب به ابو سعيد ابوالخير]
هر چيز كه داشتم نثارت كردم
اين من بودم كه بيقرارت كردم
[ منسوب به ابو سعيد ابوالخير]
يا پنداشتم كه «من او را ميخواهم خود او اول مرا خواسته بود» . بر اين اساس در سير نزول يحبهم (محبتحق به خلق) خدا محب است و انسان (روح) محبوب و در سير صعود يحبونه (محبتخلق به خالق) خدا محبوب است و انسان محب و در حقيقت محبت از جانب خدا آغاز ميشود. عينالقضاة عارف همداني دليل «احسن القصص» بودن سوره يوسف را تبيين قصه «يحبهم و يحبونه» ميداند: «اي دوست داني چرا قصه يوسف احسن القصص شد؟ چون اول سوره اشارت به بدايت راه خداست و آخر سوره اشارت به نهايت راه خداي تعالي» . «اي دوست احسن القصص قصه يحبهم و يحبونه است» و در جاي ديگر مينويسد: «از جلال ازل بشنو كه احسن القصص است قصه عشق» . فيض كاشاني محبت را رابطهاي دو سويه برميشمرد و مينويسد: حقيقت محبت، رابطهاي اتحادي است كه محب را با محبوب متحد و يگانه ميسازد. جذبهاي است از جذبات محبوب كه محب را به سوي خويش فراميخواند به مقدار جذبهاي كه او را به خود ميكشاند از وجود محب چيزي محو و نابود ميسازد. پس ميان جذبه محبوب و فناي محب رابطهاي است مستقيم كه اول بار از وجود محب صفاتش را قبض ميكند، سپس ذات او را به قبضه قدرت خويش از او ميربايد و ذاتي كه شايستگي اتصاف به صفات خويش را دارد بدو ارزاني ميدارد. (3) [406] ديلمي درباره عشق مينويسد كه گرچه عشق غليان حب و غايت مقامات محبت است اما عشق و محبت دو لفظ استبراي معناي واحد «هما اسمان لمعني واحد» [6]. آنگاه از اقوال ادبا و حكما و متكلمين و شيوخ صوفيه مدد ميگيرد كه نمونههايي از آنها را ذكر ميكنيم. الف. به شمشير عشق گفته ميشود و عاشق، عاشق ناميده ميشود زيرا حب و عشق با عاشق همان كاري ميكند كه شمشير[ديلمي: 18]. ب. عشق از عشق گرفته شده و عشق بالاترين نقطه كوه است. حسين بن منصور حلاج در مورد عشق نكته بديع و جديد ديگري را ذكر ميكند كه به گفته ديلمي تا زمان او بيسابقه بوده است. او عشق را نخستين شعله نور وجود ميداند كه منزه از ماهيت و انيت است و به ذات خويش ملتهب و فروزان و به هر رنگي درميآيد و به هر صفتي ظهور پيدا ميكند و صفات از پرتو نور او فروغ ميگيرند و اين حقيقت را ازلي و ابدي ميداند كه سرچشمهاش ذات الهي است. (4) شيخ الرئيس عشق را علت وجود همه موجودات برميشمرد و اعتقاد دارد موهبتي است كه اختصاص به انسان ندارد و همه موجودات به نحوي از آن برخوردارند [375]. ابن عربي در فصوص الحكم در فص هاروني [194] به نكته لطيف و بلندي توجه ميدهد و با صراحت ميگويد: عظيمترين معبودها «هوي» است زيرا معبود بالذات است و چنين ميسرايد:
و حق الهوي ان الهوي سبب الهوي
و لولا الهوي في القلب ما عبدا الهوي
و لولا الهوي في القلب ما عبدا الهوي
و لولا الهوي في القلب ما عبدا الهوي
انا محبوب الهوي لو تعلموا
والهوي محبوبنا لو تفهموا
والهوي محبوبنا لو تفهموا
والهوي محبوبنا لو تفهموا
من محبوب عشقم اي كاش ميدانستيد
و عشق محبوب ماست اي كاش ميفهميديد
و عشق محبوب ماست اي كاش ميفهميديد
و عشق محبوب ماست اي كاش ميفهميديد
عشق و محبت در نگاه امام خميني
اگرچه حضرت امام با ديگر بزرگان عرفان در اين امر هم عقيدهاند كه محبت قابل تعريف نيست و «حدي» فراهم آمده از جنس و فصل ندارد اما در جاي جاي كتب و رسايل عرفاني ايشان به توصيفهايي برخورد ميكنيم كه بايد آن را تعريف به خواص و آثار محبت ناميد و درگذري كوتاه به اين تاليفات، شايد بتوان فهرستي از توصيفات محبت را به صورت زير ارائه داد. 1) محبت صفت ذاتي خداست و همانطور كه ذات حق ناشناختني است صفات او بخصوص صفات ذاتي هرگز شناخته نخواهد شد پس حقيقت محبتشناختني نيست. 2) عشق دريافتي ذوقي و وجداني است كه درك آن به «چشيدن و رسيدن» است و رسيدن به معناي فناي في الله و بقاي بالله است. يعني محب در اوج معرفتي است كه اهل عرفان آن را به حق اليقين (5) تعبير ميكنند و به آهن تفتيدهاي ميماند كه ويژگيهاي آتش را ظهور بخشيده است امام در اين باره مينويسند: حقيقت عشق آتشي است كه از دل عاشق سرميزند و رفته رفته آن به ظاهر و باطن او سرايت ميكند و سراپاي عاشق را فراميگيرد و «از كوزه همان برون تراود كه در اوست» از چنين انساني كه مجذوب مقام احديت و عاشق جمال صمديت است هرچه سرزند، از عشق به حضرت حق حكايت دارد [خميني 1376: 11] و استشهاد قرآني آن آيه شريفه «التي تطلع علي الافئدة» است كه اين آتش همان شعله عشق است. 3) عشق حقيقتي ازلي و ابدي است و از صفات خدا، خلق و انسان است. به همين دليل عامل پيوند جهان هستي به خداست و تكيهگاه شريعت و هدايت انبيا و اوليا بر عقل است و امام نيز به عقل از اين ديدگاه، به ديده احترام مينگرند و در آثار خود عقل را ملاك تكليف و مسئوليت ميدانند و كتاب شرح حديث جنود عقل و جهل ايشان سند عنايتبه اين امر است. دراينباره مينويسند عقل محبوبترين موجود نزد خداست (6) [خميني 1372: 159] زيرا خداوند به عزت و جلالش سوگند ياد كرده كه آفريدهاي محبوبتر از عقل ندارد، اما تصريح ميكنند كه عقل مظهر علم حضرت حق است كه در مرتبه حقيقتش عالم است و ظهور آن در موجودات به اندازه استعداد آنهاست كه در حضرت علميه با واسطه حب ذاتي تقدير شده است، حبي كه اگر وجود نداشت هيچ موجودي از موجودات پا به عرصه ظهور نميگذاشت و به هيچ كمالي از كمالاتش نميرسيد. (7) [خميني 1372: 160; ابن عربي 1400 فص موسوي: 203]. بدين ترتيب شايد بتوان گفت تقابل و تنازع ديرينهاي كه در ادبيات عارفانه ما ميان عقل - كه محصولش فكر - و عشق - كه محصول قلب است - وجود داشته فقط ساخته ناظريني است كه از بيرون به اين دو مينگريستند وگرنه هرگز عقل سليم، خود را با عشق روي در رو نميبيند و حد و حدود خود را به خوبي ميشناسد و آنجا كه به ناتواني خود در كشف برخي از حقايق اعتراف ميكند و آن ساحت را مناطق ممنوعه مينامد، عشق مقتدرانه از سيطره و حاكميتخود بر نظام هستي سخن ميگويد و حتي كشفيات و يافتههاي عقل را بستر دستيابي خود به حقايق ميشناسد. امام نيز تصريح ميكنند كه هيچگونه مغايرتي ميان براهين عقلي و تجربههاي ذوقي نيست هرچند روش عرفا شيوهاي والاتر و بالاتر از عقل است ولي مخالفتي با عقل صريح و برهان فصيح ندارد. حاشا كه مشاهدات ذوقي مخالف با برهان باشد و براهين عقلي برخلاف شهود اصحاب عرفان اقامه شود فقط نگاه فيلسوف به جهان، نگاه كثرت است و نگاه عارف، نظر بر وحدت دارد [خميني 1372: 146] و اين وحدتبيني است كه ابعاد سه گانه تثليث را به توحيد بدل ميكند و مجال عاشق بيني و معشوق نگري را از ميان ميبرد و به اتحاد عاشق و معشوق ميانجامد. 4) امام مقام «اطلاق عشق» را به دريايي بيكران و صحرايي بيپايان همانند ميكنند كه البته اين تشبيه مورد پسند همه اهل ذوق و معرفت است و امام در اشعار خود چنين ميسرايند:
عشق روي تو در اين باديه افكند مرا
چه توان كرد كه اين باديه را ساحل نيست
چه توان كرد كه اين باديه را ساحل نيست
چه توان كرد كه اين باديه را ساحل نيست
وه چه افراشته شد در دو جهان پرچم عشق
عرشيان ناله و فريادكنان در ره يار
قدسيان بر سر و بر سينهزنان از غم عشق
آدم و جن و ملك مانده به پيچ و خم عشق
قدسيان بر سر و بر سينهزنان از غم عشق
قدسيان بر سر و بر سينهزنان از غم عشق
راهي است راه عشق كه هيچش كناره نيست
هر دم كه دل به عشق دهي خوش دمي بود
ما را ز منع عقل مترسان و مي بيار
كاين شحنه در ولايت ما هيچ كاره نيست
آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست
در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست
كاين شحنه در ولايت ما هيچ كاره نيست
كاين شحنه در ولايت ما هيچ كاره نيست
عشق از اول سركش و خوني بود
ني حديث عشق پر خون ميكند
قصههاي عشق مجنون ميكند
تا گريزد هر كه بيروني بود
قصههاي عشق مجنون ميكند
قصههاي عشق مجنون ميكند
من از آغاز كه روي تو بديدم گفتم
در پي طلعت اين حوروش انجامم نيست
در پي طلعت اين حوروش انجامم نيست
در پي طلعت اين حوروش انجامم نيست
گفته بودي كه ره عشق ره پرخطري است
عاشقم من كه ره پر خطري ميجويم
عاشقم من كه ره پر خطري ميجويم
عاشقم من كه ره پر خطري ميجويم
به بوي نافهاي كآخر صبا زان طره بگشايد
شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين حايل
كجا دانند حال ما سبكباران ساحلها
ز تاب جعد مشكينش چه خون افتاد در دلها
كجا دانند حال ما سبكباران ساحلها
كجا دانند حال ما سبكباران ساحلها
سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشي بود در اين خانه كه كاشانه بسوخت
آتشي بود در اين خانه كه كاشانه بسوخت
آتشي بود در اين خانه كه كاشانه بسوخت
ز راه ميكده ياران عنان بگردانيد
چرا كه حافظ از اين راه رفت و مفلس شد
چرا كه حافظ از اين راه رفت و مفلس شد
چرا كه حافظ از اين راه رفت و مفلس شد
چو عاشق ميشدم گفتم كه بردم گوهر مقصود
ندانستم كه اين درياچه موج خون فشان دارد
ندانستم كه اين درياچه موج خون فشان دارد
ندانستم كه اين درياچه موج خون فشان دارد
الا يا ايها الساقي ادر كاسا و ناولها
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
ز جام عشق چشيدم شراب صدق و صفا
به خم ميكده با جان و دل وفادارم
به خم ميكده با جان و دل وفادارم
به خم ميكده با جان و دل وفادارم
در جرگه عشاق روم بلكه بيابم
اين ما و مني جمله ز عقل است و عقال است
در خلوت مستان نه مني هست و نه مايي
از گلشن دلدار، نسيمي ردپايي
در خلوت مستان نه مني هست و نه مايي
در خلوت مستان نه مني هست و نه مايي
پير ما گفتخطا بر قلم صنع نرفت
آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد
آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد
آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد
لايق طوف حريم تو نبوديم اگر
از چه رو پس ز محبتبسرشتي گل ما
از چه رو پس ز محبتبسرشتي گل ما
از چه رو پس ز محبتبسرشتي گل ما
عشق در نظام آفرينش
آفرينش، ظهور اسما و صفات خدا و تجلي ربوبيت و فعل حضرت حق است (10) فعلي كه بدايت و نهايتي جز ذات بينهايت ندارد. در نظام آفرينش كه نظامي محكم و متقن است علتغايي و فاعلي يكي است «الفاعل و الغاية فيه تعالي واحد» : از آنجا كه حق تعالي محب ذات خويش است چنين حبي مستلزم آن است كه آثار ذات نيز محبوب باشد. پس نتيجه ميگيريم: الف. خدا، به اشياء محبت دارد. ب. اين حب و محبت تبعي است نه استقلالي (11) [ خميني 1362: 45 ]يعني عشق به ذات پي آمدي زيبا و محبانه دارد كه طرح و تحقق نظام هستي است و جهان خلقتبيانكننده كمالاتي است كه در ذات حق نهفته است و خدا اراده فرموده كه اين كنز مخفي آشكار گردد. (12) در اينجا امام نكته تازهاي را متذكر ميشوند كه بازگشت اراده اصلي به محبت ذاتي حضرت حق همانند تعلق او به نظام كياني است. يعني به نحو تبعيت از حضرت اسما و صفات است. در اين مقام محب و محبوب يگانهاند و عين ذات حضرت عشقند. (13) در اين ديدگاه محبوب حقيقي همان كنز پنهاني است كه خواستار ظهورست و اين ظهور حق، به خلقي ميانجامد كه نسبت اين دو بر حسب حضرات وجود مختلف ميشود چه در برخي از شئون وجود اين ظهور حبي تمامتر و كاملتر است و در برخي كمتر تا نهايت هبوط ميرسد. اهل معرفتشدت و ضعف نور وجود را در اين شئون با معيار تجرد و تعلق ميسنجند به اين معنا كه هر موجودي مجردتر استبه ساحتحق نزديكتر و هرچه پديدهاي متعينتر، از آن ساحت دورتر است (14) [ خميني 1373: 235] و اين همين حب ذاتي است كه مدير و مدبر ملك و ملكوت است [خميني 1375: 76]. پس اگر اين حب ذاتي نبود هيچ موجودي از موجودات پا به عرصه هستي نميگذاشت و هيچ پديدهاي به كمال مطلوبش نميرسيد. بدين ترتيب هم ايجاد موجودات و هم ابقاي آنها مديون حب ذاتي است و چنين حبي است كه علت «موجده» و «علت مبقيه» است و امام از اين دو به «ايجاد» موجودات و «ايصال» آنها به كمال تعبير كردهاند: و لولا ذلك الحب لايظهر موجود من الموجودات و لايصل احد الي كمال من الكمالات فان بالعشق قامت السموات[ خميني 1372: 71].
طفيل هستي عشقند آدمي و پري
ارادتي بنما تا سعادتي ببري
ارادتي بنما تا سعادتي ببري
ارادتي بنما تا سعادتي ببري
از صداي سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند
يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند
يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند
هرچه گويد عشق گويد
هرچه سازد عشق سازد
هرچه سازد عشق سازد
هرچه سازد عشق سازد
كو آنكه سخن زهر كه گفت از تو نگفت
آن كيست كه از مي وصالت نچشيد
آن كيست كه از مي وصالت نچشيد
آن كيست كه از مي وصالت نچشيد
گر آيينه محبي من نبود
جلوه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه باك
ما به او محتاج بوديم، او به ما مشتاق بود
ظاهر نشود جمال محبوبي تو
ما به او محتاج بوديم، او به ما مشتاق بود
ما به او محتاج بوديم، او به ما مشتاق بود
انواع محبت
امام در آثار خود به دو نوع محبت اشاره ميكنند و يكي از آنها را مذموم «و راس كل خطيئهاش» [خميني آداب الصلوة: 49 ]ميدانند و ديگري را محمود و سرچشمه سعادت و كمال برميشمرند. محبت نوع اول، محبتبه دنياست چون انسان وليده عالم طبيعت است محبتبه دنيا از آغاز در قلبش به وجود ميآيد و هرچه بزرگتر ميشود اين محبت در دل او رشد ميكند و پررنگتر ميشود و تا آنجا اوج ميگيرد كه در هر حال و در همه چيز به دنبال محبوب طبيعي خود ميگردد[ خميني آداب الصلوة: 48] و هرچه اين توجه و دلبستگي بيشتر شود حجاب ميان انسان و دار كرامتحق و يا به تعبير ديگر پرده ميان حق و قلب بيشتر و ضخيمتر ميگردد و در نتيجه از محبوب حقيقي غفلت ميورزد [خميني 1375: 121]. امام علت اين نوع محبت را چنين تبيين ميكنند: اين محبت نتيجه دو قوه «شهويه» و «التذاذيه» است كه خداوند به انسان ارزاني داشته تا بهوسيله اين دو نيرو حفظ نوع كند. پس انساني كه گرفتار طبيعتخويش است چون اين عالم را محل لذتجوييها و خوشگذرانيهاي خود ميپندارد، به آن دل ميبندد و از آنجا كه انسان فطرتا به بقاء و جاودانگي علاقهمند و از فنا و نابودي متنفر است از مردن نيز به آن دليل كه آن را عامل انقطاع از لذتهاي خود ميداند، گريزان ميشود. هرچند عقلا با براهين عقلاني در فاني بودن و گذرگاه بودن عالم طبيعتبرهان اقامه كنند (20) [خميني 1375: 122] اما محبتبه دنيا وجود او را پر ساخته و او را به سوي طبيعت و امور جزئي و مادي فراميخواند. محبوب چنين محبي، ماديات و امور زودگذر دنيايي است از اين نظر اين نوع از محبت كه ميتواند مفيد باشد و انسان را به سوي كمال سوق دهد، سرمنشا تمام خطاها و لغزشهاي او ميشود و او را از مقام انسانيت تنزل ميبخشد تمام توجهش صرف تنعمات زودگذر دنيوي ميگردد و از حضور در محضر قدس ربوبي غافل ميگردد[ خميني آداب الصلوة: 48]. امام محبت دنيا را به آب دريا تشبيه ميكنند كه هرچه انسان تشنه از آن بنوشد تشنهتر ميگردد تا مايه هلاكت او ميشود در قسمت ديگر حريص به دنيا را به كرم ابريشمي همانند ميكنند كه هرچه به دور خود تار ميزنند از رهايي و رستگاري دورتر ميشود[ خميني آداب الصلوة: 51]. از ديدگاه امام كدورت طبيعت، نور فطرت را كه چراغ راه هدايت است، خاموش ميكند و آتش عشق را كه وسيله عروج به مقامات عالي است، فرومينشاند و انسان را در دار طبيعت مخلد و ماندگار ميسازد[ خميني آداب الصلوة: 58]. امام علاج اين بيماري - محبتبه دنيا - و اين بليه خانمانسوز را در سلوك علمي و عملي و كسب طهارت ميدانند كه با تفكر در ثمرات آنها و شناخت زيانهايي كه ايجاد ميكند ميتواند انسان را از ابتلاي به اينگونه محبتباز دارد. طهارت در نگاه ايشان به دو نوع ظاهري و باطني قابل تقسيم است و در مورد طهارت ظاهري به اين نكته بسنده ميكنند كه بدون تطهير ظاهر رسيدن به مقام انسانيت و طهارت باطني امكانپذير نيست و بر اين باورند تا انسان نتوانسته باشد آراستگي و پيراستگي ظاهري را كسب نمايد نميتواند از فيض محبوب برخوردار گردد و توضيح بيشتر در اين باب را به كتب مخصوص احاله ميكنند. اما در مورد طهارت باطني مينويسند: مرتبه اول، طهارت از گناه و افعال زشت و ناپسند است و ملزم شدن به اوامر الهي و مرتبه دوم، طهارت از رذايل اخلاقي و متصف شدن به فضايل و ملكات اخلاقي است و مرتبه سوم، طهارت قلبي است و آن پاك و پيراسته ساختن قلب از غير حق است و تسليم نمودن آن به محبوب مطلق، در چنين حالتي قلب نوراني ميگردد و اين نورانيت همه وجود انسان را فراميگيرد و به مرحلهاي ميرسد كه حضرت لاهوت در تمام مراتب باطن و ظاهر او متجلي ميشود. در اينجاست كه به مقام طمانينه راه مييابد و در ظل تجليات حبي حضرت حق قرار ميگيرد. نگاهي مهربانانه به همه مخلوقات ميافكند و همه عالم محبوب او ميشود اگر در ابتداي راه بريدن از دنيا و نفي تعلقات بر او لازم و ضروري بود. در اين مرحله مهرورزي به مخلوقات در دستور سلوك او قرار ميگيرد و در پي جذبات الهيه هرگونه خطا و لغزشي در نظرش مغفور خواهد بود [خميني آداب الصلوة: 61]. در شب معراج خداوند به پيامبر خود فرمود: اي احمد! اگر بندهاي نماز اهل آسمان و زمين را بخواند و روزه اهل آسمان و زمين را بگيرد و مانند ملائكه از خوردن امساك كند و جامه عابدان بپوشد من از قلب چنين انساني محبتخود را بيرون ميكنم و قلب او را تاريك ميگردانم تا مرا بكلي فراموش كند به چنين انساني هرگز شيريني حبتخودم را نميچشانم[ خميني آداب الصلوة: 50]. انساني كه محبت و دلبستگي، تمام قلبش را آنچنان پر كرده كه از جميع فضايل معنوي دور ميماند به هيچ يك از كمالات نفساني (شجاعت، عفت، سخاوت، عدالت) متصف نميشود زيرا حقبيني و حقجويي، توحيد در اسما و صفات و افعال به طور ذاتي با محبت دنيا در تضاد است. طمانينه نفس، سكونتخاطر، استراحت قلب كه روح سعادت دو دنياستبا محبت دنيا حاصل نميگردد; عطوفت، رحمت، مواصلت، مودت، محبتحقيقي با محبت دنيا مغايرت دارد. [ خميني آداب الصلوة: 49] يكي ديگر از زيانهاي حب دنيا اين است كه به هنگام مرگ به دليل انس و علاقه شديد به زندگي، غضبناك بر خدا وارد ميگردد زيرا او را عامل جدايي ميان او و مطلوبات و محبوبانش ميپندارد و چقدر وحشتناك است كه انسان نسبتبه ولي نعمتخود خشمگين و غضبناك باشد. نتيجه محبتبه دنيا را ميتوان در چهار بند زير خلاصه نمود: 1) انسان را از مردن خائف ميكند (زيرا دل بريدن از تعلقات دشوار است) . 2) انسان را از رياضات شرعيه و عبادات و مناسك باز ميدارد. 3) جنبه طبيعي انسان را تقويت مينمايد. 4) اراده انسان را تضعيف ميكند[ خميني 1377: 124 - 125]. محبت نوع دوم، محبت الهي است كه از ديدگاه امام چنين محبتي به پاكان و خالصان ارزاني ميشود. كساني كه افق نگاه خود را از طبيعت محسوس بركنده و محبوب را در عمق جان خود حس كردهاند. متعلق محبت اينان امور مجرد و جلوههاي متعالي محبوب است، چنين محبي به سايه و جلوه محبوب دلخوش است و در هر پديدهاي محبوب خود را حاضر و ناظر ميبيند. (21) و قبل از شنيدن هر صدايي صداي معشوق خود را ميشنود. هرگز امور محسوس و زودگذر او را به سوي خود نميكشند و از محبتبه آنها دريغ ندارد. آنها را چون سايه و مظهر محبوبند، دوست ميدارد. محبت چنين محبي، خداگونه است. هرگز از انسانها كينه به دل نميگيرد و بديهاي آنها را به خوبي پاسخ ميگويد زيرا از محبوب خود آموخته استبدي را با خوبي پاسخ گفتن كار محبان و كريمان است. سايه محبوب، آرامبخش دل غمديده چنين محبي است: «آرام ما به سايه سرو روان ماست» [خميني 1374: 55]. چنين عاشقي هرگز از عذاب دوزخ نيز نمينالد بلكه فراق محبوب را جانكاه ميبيند (22) و حتي جفاي محبوب را چون لطفش به جان ميخرد. «هر جفا از تو به من رفتبه نتبخرم» . و صريح ميگويد:
گر كشي يا بنوازي اي دوست
عاشقم، يار وفادار توام
عاشقم، يار وفادار توام
عاشقم، يار وفادار توام
با مدعي بگو كه تو و جنت النعيم
ديدار يار حاصل سر نهان ماست
ديدار يار حاصل سر نهان ماست
ديدار يار حاصل سر نهان ماست
تا روي تو را ديدم و ديوانه شدم
بيخود شدم از خويشتن و خويشيها
تا مست ز يك جرعه پيمانه شدم
از هستي و هرچه هستبيگانه شدم
تا مست ز يك جرعه پيمانه شدم
تا مست ز يك جرعه پيمانه شدم
عاشقي سر به گريبانم من
بر سر بستر من پابگذار
عشوه كن، ناز نما، لب بگشا
جان من، عاشق گفتار توام
مستم و مرده ديدار توام
من دل سوخته بيمار توام
جان من، عاشق گفتار توام
جان من، عاشق گفتار توام
از آن ميريز در جامم كه جانم را فنا سازد
از آن ميده كه جانم را ز قيد خود رها سازد
به خود گيرد زمامم را فرو ريزد مقامم را
برون سازد ز هستي هسته نيرنگ و دامم را
به خود گيرد زمامم را فرو ريزد مقامم را
به خود گيرد زمامم را فرو ريزد مقامم را
مده از حور و قصورم خبري
جز رخ دوست نظر سوي كسي نيست مرا
جز رخ دوست نظر سوي كسي نيست مرا
جز رخ دوست نظر سوي كسي نيست مرا
سايه طوبي و دلجويي حور و لب حوض
به هواي سر كوي تو برفت از يادم
به هواي سر كوي تو برفت از يادم
به هواي سر كوي تو برفت از يادم
عشق و هدايت
از آنجا كه خدا نهاد همه موجودات را به عشق خود مخمر ساخته است، همه آنان با جذبه الهي متوجه كمال مطلق و عاشق جميل علي الاطلاقند و براي هر يك از فطريات آنان نوري است كه به واسطه آن طريق وصول به مقصد خود را در مييابند. حضرت امام اين واسطهها را نار و نور تعبير ميكنند و يكي را «براق عروج» و ديگري را «رفرف وصول» ميدانند و بر اين باورند كه ممكن است رفرف و براق حضرت ختمي مرتبت، لطيفه اين حقيقت و صورت متمثله آن باشد كه از باطن اين عالم نازل شده است. هر موجودي به لحاظ تعين و ماهيتش حجابي ظلماني و به حسب وجود و حقيقتش حجابي نوراني دارد و خداوند با اسم مبارك «هادي» به نار و نور مشتاقان را از حجب ظلمانيه و انيات نورانيه نجات بخشيده و در جوار خود جاي ميدهد [خميني آداب الصلوة: 288]. سپس ميفرمايند هدايت داراي ده مرتبه است (23) كه به حسب سير سايرين و مراتب سلوك سالكين تفاوت پيدا ميكند و هر كدام دو طرف افراط و تفريط يا علو و تقصير دارند. در تبيين اين مراتب، رستگاري در پرتو نور محبت از درجات عالي هدايت محسوب شده است. پس از آن، هدايتبه نور ولايت و سپس تجريد و توحيد قرار دارد، كه آخرين سير سالك الي الله است. [خميني آداب الصلوة: 289 - 292]. نقش آفريني محبت تا بدان حد است كه قطره را به دريا و ذره را به آفتاب ميپيوندد.
ذرهاي نيست كه از لطف تو هامون نبود
قطرهاي نيست كه از مهر تو دريا نشود
قطرهاي نيست كه از مهر تو دريا نشود
قطرهاي نيست كه از مهر تو دريا نشود
خواست از فردوس بيرونم كند خوارم كند
عشق پيدا گشت و از ملك و ملك پران نمود
عشق پيدا گشت و از ملك و ملك پران نمود
عشق پيدا گشت و از ملك و ملك پران نمود
بنده عشق مسيحا دم آن دلدارم
كه به يمن قدمش هستي من دود نمود
كه به يمن قدمش هستي من دود نمود
كه به يمن قدمش هستي من دود نمود
عشق و عبادت
عبادت در لغتبه معناي غايتخضوع و تذلل است و چون نهايت مرتبه خضوع است، ميبايد در مورد كسي تحقق يابد كه اعلي مرتبه وجود و بالاترين مرتبه انعام و احسان را داراست. از اين جهت عبادت جز در مورد حق تعالي شرك محسوب ميشود[ خميني آداب الصلوة: 284]. امام عبادت را ثناي معبود[ خميني 1375: 434] مينامند و دعا را فراخواندن محبوب و عملي عاشقانه توصيف ميكنند، زيرا عاشق به دنبال بهانه است تا محبوب خود را بخواند و با او لب به سخن بگشايد و در برابر او اظهار تضرع و تخشع كند بخصوص اگر محبوب، خود چنين خواسته باشد بديهي است اينگونه عبادت به مراتب معرفت و درجه سلوك سالكان مرتبط ميشود. محيي الدين در فص شيثي به انواع دعاها اشاره ميكند و چون ميتوان در انواع دعا ميان آراي امام و نظريات شيخ، سنجش و مقايسهاي داشت نخست نظريات محييالدين را در اين باب ذكر كرده و سپس به انواع دعا از ديدگاه امام ميپردازيم. محييالدين در ابتدا درخواست كنندگان را دو گروه مينامد و مينويسد: دسته اول كسانياند كه استعجال طبيعي، آنان را به دعا فراميخواند ولي دسته دوم از روي احتياط، خداي خود را ميخوانند و بر اين باورند كه برخي از مقدرات آنها با سؤال و درخواست داده خواهد شد، اينان از حقيقت امر و سر قدر آگاه نيستند - چنين دريافتي از پيچيدهترين معرفتهاست - و معتقدند اگر از برخورداري نعمتي محروم بودند هرگز سؤال و درخواست آن را نداشتند. شيخ اين دسته را نيز به دو گروه قابل تقسيم ميداند كساني كه زمان خواستاري خود و استجابت آن را ميشناسند و از روي شناخت استعداد و پذيرفتاري حال خود دستبه دعا ميگشايند و دسته ديگري كه صرفا به دليل امتثال امر محبوب دعا ميكنند و اينان در نظر شيخ بندگان محض حضرت حقند. در جاي مناسب لب به دعا باز ميكنند و در جاي ديگري سكوت را ترجيح ميدهند. والسائلون صنفان، صنف بعثه علي السؤال الاستعجال الطبيعي فان الانسان خلق عجولا. والصنف الآخر بعثه علي السؤال لما علم ان ثم امورا عند الله قد سبق العلم بانها لاتنال الا بعد السوال. . . فسؤاله احتياط لما هو الامر عليه من الامكان: و هو لايعلم ما في علم الله و لا ما يعطيه استعداده في القبول، لانه من اغمض المعلومات الوقوف في كل زمان فرد علي استعداد الشخص في ذلك الزمان. و لولا ما اعطاء الاستعداد السؤال ما سال. فغاية اهل الحضور الذين لايعلمون مثل هذا. . . فانهم لحضورهم يعلمون ما اعطاهم الحق في ذلك الزمان و انهم ماقبلوه الا بالاستعداد و هم صنفان: صنف يعلمون من قبولهم استعدادهم، و صنف يعلمون من استعدادهم مايقبلونه. . . و من هذا الصنف من يسال لا للاستعجال و لا للامكان، و انما يسال امتثالا لامر الله. . . فهو العبد المحض. [ ابن عربي 1400 فص شيثي: 59] امام در بيان دعا و انواع آن مينويسد: عموم مردم خدا را ميخوانند و اين فراخواني از روي شتابزدگي است و از بيم آنكه مبادا به اهداف خود نرسند در دعا شتابزده عمل ميكنند و چون نگران نرسيدن به مقصد و از دست دادن خواستههاي دنيايي خويشتنند از طمانينه قلب بيبهرهاند از اين رو در همه كارهاي خويش حتي در خواندن خداي خود عجولند و بدون فوت وقتخواسته خود را خواستارند و اين دعاي عامه مردم است. اما يك نوع ديگر از دعا، دعاي صاحبان حكمت است. اينان نيز به هنگام خواندن خداي خود بر اين باورند كه مجاري امور به دست قدرتمند حضرت حق است، خود و افعال و حركت و سكون خو را از او ميدانند و معتقدند دعا در جريان امور دخالت داشته و برخي از قضاهاي الهي وابسته به دعاست. به همين دليل دعا را واسطه رسيدن مطلوب و مقصود خويش ميدانند. بالاخره به دعاي اصحاب معارف و محبان الهي اشاره ميكنند و مينويسند كه: اينان نداي «ادعوني» محبوب را امتثال ميكنند زيرا هيچگونه خواستهاي جز خواسته محبوب ندارند، وابستگاني هستند كه از خود بهدر آمده و آنچه را جانان پسندد خواهانند. دعاي اينان گفتگو با محبوب در خلوت خويش است. هرگز لذت گفتگوي با محبوب و ذكر و فكر او را وسيله اجابتخواستههاي خود نميدانند و محبوب مطلق را فداي حاجات خويش نميكنند و اين امر را بزرگترين خطا ميدانند. اينان از دعا، انس با حق تعالي را طلب ميكنند و هرچه ميخواهند براي آن است كه باب مراوده با دوستباز شود و بر اين باورند كه «در دل دوستبه هر حيله رهي بايد كرد» . امام به گوشهاي از دعاي عاشق واصل حضرت علي (ع) به هنگام گفتگو با محبوب اشاره ميكنند كه بيانكننده خوف ايشان از فراق محبوب است نه از عذاب و سوزش آتش «فهبني يا الهي و سيدي و مولاي و ربي صبرت علي عذابك فكيف اصبر علي فراقك» [ دعاي كميل]. عارف عاشق و عاشقان جمال ازلي، بهشت را نيز چون دار كرامت است، خواهانند و اين حاصل معرفت تام و تمامي است كه نسبتبه محبوب دارند. اما با اين حال خود را از تصرفات نفس مصون نميدانند، از اين رو در مقام دعا ميگويند: پروردگارا! حجاب خودخواهي و خودبيني، ما را از وصول به بارگاه تو بازداشته و دل ما را از محبوب مطلق منصرف نموده، تو خود اين حجاب را به دست قدرت خود بردار.
بيني و بينك اني يناز عني
فارفع بلطفك انيي من البين (25)
فارفع بلطفك انيي من البين (25)
فارفع بلطفك انيي من البين (25)
ابروي تو قبله نمازم باشد
ياد تو گرهگشاي رازم باشد
ياد تو گرهگشاي رازم باشد
ياد تو گرهگشاي رازم باشد
تو دعاي مني تو ذكر مني
ذكر و فكر و دعا نميخواهم
ذكر و فكر و دعا نميخواهم
ذكر و فكر و دعا نميخواهم
هر طرف رو كنم تويي قبله
همه آفاق روشن از رخ توست
ظاهري، جاي پا نميخواهم
قبله، قبلهنما نميخواهم
ظاهري، جاي پا نميخواهم
ظاهري، جاي پا نميخواهم
ويژگيهاي محب
عشق موهبتي است الهي كه همه موجودات به تناسب مرتبه وجودي خويش از آن بهرهمندند، (29) [خميني 1373: 240] «ذرهاي نيست در عالم كه در آن عشقي نيست» [ خميني 1374: 65]. همه كائنات محبند و به دنبال محبوب خود در حركت و چنانچه در بخشهاي ديگر متذكر شديم حركت كلي نظام هستي، حركتحبيه است (30) [ابن عربي 1400 فص موسوي: 203] هرچند در برخي از انسانها اين محبت از مسير اصلي خود منحرف شده و متعلق حقيقي حبتخود را نشناخته و آن را در طبيعت و موجودات مقيد جستجو ميكنند. ما در اين بخش از شيفتگاني سخن ميگوييم كه آگاهانه به محبوب خود عشق ورزيده و دل در گرو او نهاده و در پي او روانند. عشق چون آتشي به جانشان افتاده و از نقص، كدورت، خودبيني و خودخواهي پاك و پيراستهشان كرده است، منظور نظر اين محبان تنها محبوب و خواستههاي اوست و چون هرچه دارند به پاي محبوب ميريزند; معبود آنان نيز در عوض، حياتي جاويدان و پرفروغ به آنان ارزاني ميدارد و اينان به بركت عشق پاك و پيراسته خود سفري زيبا و پر معنا از عالم «لا» (نفي خود و انيتخود و هرگونه شرك) آغاز كرده و تا به آستانه «الا الله» پيش ميروند و به بارگاه محبوب راه مييابند و حقيقت كريمه شريفه «لا اله الا الله» را تجربه ميكنند. اين عاشقان شيفته جمال محبوب، با اختيار و اراده، فناي خويشتن را در حق طلب ميكنند و بر اين باورند كه با رفع موانع و ايجاد مقتضي بايد به پيشگاه او بار يابند و اين مهم جز با زهد و رياضت و تزكيه و تهذيب حاصل شدني نيست. به همين جهت محب، وارسته از خود گذشتهاي است كه جز به محبوب و خواستههاي او توجه ندارد، از ديدگاه او دنيا و آنچه در آن است در حكم معبري است كه بايد از آن عبور كند تا به لقا و ديدار محبوب دستيازد. محب، حكيمي است كه عالي را در پاي داني قرباني نميكند و محب انسان كاملي است كه تخلق به اخلاق الهي را هدف اصلي خود دانسته و به دنبال مظهريت تام و تمام حضرت ربوبي است، چنين عارفي به عنوان واسطه فيض و استكمال موجودات، مهربانانه به همه كائنات عشق ميورزد و جمال محبوب را در همگان تماشا ميكند، مقامات عالي عرفاني را يكي بعد از ديگري پشتسر ميگذارد تا به مقام فنا و استغراق در محبوب برسد. از بركت عشق، از فرديتخود رها ميشود و به كل هستي متصل. اين انسان از منظر امام انسان كامل يا ولي مطلق است كه واسطة العقد و مجراي فيض و حلقه پيوند خدا و خلق و دستگير و راهبر مردمان است، جمال و جلال الهي در او تجلي يافته و از وجهه ربوبي به عالم قدس پيوسته و بر كل كائنات اشراف و احاطه دارد و از جنبه جسماني نيز با پديدههاي نظام آفرينش مرتبط است و فيوض الهي را به آنان ميرساند. بر چنين انساني دريچهاي از حقايق هستي گشوده شده و او جلوهگاه لاهوت در ناسوت ميشود، صاحب سر الهي و نماينده خدا در زمين ميگردد: چنين مجذوباني كه عاشق و دلباخته حسن ازلند و از جام محبتسرمست و از پيمانه الستبيخودند، از هر دو جهان رسته و چشم از اقاليم وجود بسته و به عز قدس جمال الله پيوستهاند، براي آنها دوام حضور است و لحظهاي از ذكر و فكر و مشاهدت و مراقبت مهجور نيستند[ خميني آداب الصلوة: 108]. امام، عنوان محب حقيقي را به كسي اطلاق ميكنند كه نداي محبوب «فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوي» (31) [طه: 12 ] را پيوسته در گوش دارد و ميداند وادي عشق، وادي مخلصان و مقدسان است و با دلبستگي به غير، ناسازگار «هان اگر خيال ورود در وادي عشق و محبت - كه وادي مقدسين و مخلصين است - داري با محبت ديگران نتوان در آن قدم نهاد» [ خميني 1377: 255 ]زيرا:
عاشقانند در آن خانه همه بيسر و پا
سروپايي اگرت هست در آن پانگذار
سروپايي اگرت هست در آن پانگذار
سروپايي اگرت هست در آن پانگذار
گر نداري سر عشاق و نداني ره عشق
سر خود گير و ره عشق به رهوار سپار
سر خود گير و ره عشق به رهوار سپار
سر خود گير و ره عشق به رهوار سپار
عاشق روي تو حسرت زده اندر طلب است
سرنهادن به سر كوي تو فتواي من است
سرنهادن به سر كوي تو فتواي من است
سرنهادن به سر كوي تو فتواي من است
آن شقايق عاشق است و التفات يار ديده
روي از اين رو نيم دارد سرخ و نيمي ارغواني
روي از اين رو نيم دارد سرخ و نيمي ارغواني
روي از اين رو نيم دارد سرخ و نيمي ارغواني
برخيز مطربا كه طرب آرزوي ماست
چشم خراب يار وفادار سوي ماست
چشم خراب يار وفادار سوي ماست
چشم خراب يار وفادار سوي ماست
هركسي از گنهش پوزش و بخشش طلبد
دوست در طاعت من غافر و تواب من است
دوست در طاعت من غافر و تواب من است
دوست در طاعت من غافر و تواب من است
گر دور كني يا بپذيري ما را
در كوي غم تو پايداريم همه
در كوي غم تو پايداريم همه
در كوي غم تو پايداريم همه
اهل دل را به نيايش اگر آدابي هست
ياد ديدار رخ و موي تو آداب من است
ياد ديدار رخ و موي تو آداب من است
ياد ديدار رخ و موي تو آداب من است
خم ابروي كجت قبله محراب من است
تاب گيسوي تو خود راز تب و تاب من است
تاب گيسوي تو خود راز تب و تاب من است
تاب گيسوي تو خود راز تب و تاب من است
نه همين اهل زمين را همه باب اللهيم
نه فلك در دورانند به دور سر ما
نه فلك در دورانند به دور سر ما
نه فلك در دورانند به دور سر ما
ويژگي محبوب
وقتي سخن از محبت ميرود مثلثي تصور ميشود كه دو راس ديگرش محب و محبوب است و چون محبت جز به محبوب تعلق نميگيرد و كسي جز محب شناساي اين موهبت الهي نخواهد بود; براي درك هرچه بيشتر و تمامتر آن، شناخت محب و محبوب ضروري مينمايد لذا در بخش پاياني اين نوشتار به تفسير و تبيين محبوب در نظر ايشان ميپردازم. امام راز خلقت و عامل پيدايي جهان هستي را بر مبناي حب ذاتي حضرت حق تفسير و تبيين نموده و علم و حب را از صفات حقيقي ذات اضافه (35) ميدانند و بر اين باورند همانگونه كه علم را معلومي لازم است، حب را محبوبي و همانگونه كه معلوم عبارت از چيزي است كه علم به آن تعلق مييابد نه به علم به معلوم، در اينجا نيز محبوب عبارت است از آن چيزي كه متعلق محبتباشد نه متعلق حب محب «المحبوب ما تعلق به الحب لاما تعلق بحبه المحب» [ خميني 1362: 105 - 106] امام محبوب را كنز مخفي - ذات حضرت حق ميدانند و از آنجا كه در اين ساحتحب و محب و محبوب يگانهاند خدا خود عاشق به ذات و فاعل بالحب است[ خميني 1362: 47] و خواستار و ظهوربخش كمالات و جلوات ذاتي خود ميباشد. پس در اين نگاه محبوب حقيقتي عام و گسترده است كه در همه پديدهها و در تمام شئون هستي جاري و ساري است و با به جلوه در آمدن نظام هستي متحقق ميشود امام اين نكته را در قالب شعر اينچنين بيان ميدارند:
سر است و هر آنچه هست اندر دو جهان
از جلوه نور روي او فاش بود
از جلوه نور روي او فاش بود
از جلوه نور روي او فاش بود
اين همه عكس مي و نقش مخالف كه نمود
يك فروغ رخ ساقي است كه در جام افتاد
يك فروغ رخ ساقي است كه در جام افتاد
يك فروغ رخ ساقي است كه در جام افتاد
كيهان طلايهدارت و خورشيد سايهات
گيسوي حور خيمه ناز تو را طناب
گيسوي حور خيمه ناز تو را طناب
گيسوي حور خيمه ناز تو را طناب
عالم و جاهل و زاهد همه شيداي تواند
اين نه تنها رقم سر سويداي من است
اين نه تنها رقم سر سويداي من است
اين نه تنها رقم سر سويداي من است
اي خوب رخ كه پردهنشيني و بيحجاب
اي صد هزار جلوهگر و باز در نقاب
اي صد هزار جلوهگر و باز در نقاب
اي صد هزار جلوهگر و باز در نقاب
يا من هو اختفي لفرط نوره
الظاهر الباطن في ظهوره
الظاهر الباطن في ظهوره
الظاهر الباطن في ظهوره
عيب از ماست اگر دوست زما مستور است
ديده بگشاي كه بيني همه عالم طور است
ديده بگشاي كه بيني همه عالم طور است
ديده بگشاي كه بيني همه عالم طور است
از ديده عاشقان نهان كي بودي
فرزانه من جدا ز جان كي بودي
فرزانه من جدا ز جان كي بودي
فرزانه من جدا ز جان كي بودي
پرده بردار ز رخ چهرهگشا ناز بس است
عاشق سوخته را ديدن رويت هوس است
عاشق سوخته را ديدن رويت هوس است
عاشق سوخته را ديدن رويت هوس است
هيج دستي نشود جز بر سر خوان تو دراز
كس نجويد به جهان جز اثر پاي ترا
كس نجويد به جهان جز اثر پاي ترا
كس نجويد به جهان جز اثر پاي ترا
محبوب محبوب، محبوب است
اين مطلبي است كه صاحبان محبتبر آن اتفاق نظر دارند و امام دريافت اين حقيقت را ويژه كساني ميدانند كه از «كاس عشق جرعهاي نوشيدهاند» در آن حالت است كه هرچه از محبوب برسد از آنجا كه محبوب محبوب است، محبوب است:
زهر از قبل تو نوشداروست
فحش از دهن تو طيبات است
فحش از دهن تو طيبات است
فحش از دهن تو طيبات است
انواع محبوب
همه پديدهها، محبوب حضرت عشقند و خداوند با محبتخاص به هدايت آنان مشغول است و در هيچ لحظهاي از نگاه به آن دريغ نميورزد; زيرا هدايت در نگاه امام بدون نايتخاص تحقق يافتني نيست[ خميني آداب الصلوة: 322] اما عدهاي از اين محبت فراگير و دائمي خدا غافلند از اين رو ميتوان محبوبين حضرت حق را به دو قسم آگاه و ناآگاه تقسيم كرد و عارفان و آگاهان را نيز دوگانه دانست: دسته اول، محبوبيني كه سفر الي الله را به اتمام رسانده و در مقام جذبه و فنا باقي ميمانند. اينان همان محبوبانياند كه خدا دربارهشان ميفرمايد «اوليايي تحت قبابي لايعرفهم غيري» اينان همواره با محبوب خود سرگرمند، هم محبند و هم محبوب. دسته دوم، محبوبيني كه پس از اتمام سفر به حالت صحو و هوشياري بازميگردند، اينان با تجلي فيض اقدس كه بزرگان عرفان سر قدرش ميخوانند براي هدايت محرومان و مشتاقان كوي دوستبه خود بازگردانده ميشوند. اينان محبوبيني هستند كه به زينت و خلعت نبوت مزين ميشوند، خداگونه به مردمان عشق ميورزند و كمال و هدايت آنان را خواستارند. اين محبوبان با همه عظمتشان شان و جلوهاي از محبوب مطلقند و انسان را به سوي محبوب حقيقي فراميخوانند و در توصيف چنين محبوبي كه دلهاي همه منتظران به ياد او ميتپد. سرودهاي دارند كه آن را حسن ختام اين مقاله قرار ميدهم.
حضرت صاحب زمان مشكوة انوار الهي
با بقاء ذات مسعودش همه موجود باقي
بيلحاظ اقدسش يكدم همه مخلوق فاني
مالك كون و مكان مرآت ذات لامكاني
بيلحاظ اقدسش يكدم همه مخلوق فاني
بيلحاظ اقدسش يكدم همه مخلوق فاني
قدش چو سرو بوستان رخش به رنگ ارغوان
چشمش چو چشم آهوان، ابروش مانندكمان
رويش چو روز وصل او، گيتي فروز و دلگشا
با اينچنين زيبا صنم، بايد به بستان زد قدم
جان فارغ از هر رنج و غم دل خاكي از هر مهر و كين
بويش چو بوي ضيمران جسمش چو برگ ياسمن
آب بقايش در دهان مهرش هويدا از جبين
مويش چو شام هجر من، آشفته و پرتاب و چين
جان فارغ از هر رنج و غم دل خاكي از هر مهر و كين
جان فارغ از هر رنج و غم دل خاكي از هر مهر و كين
منابع
- ابن بابويه، محمد بن علي. (1377) . عيون اخبار الرضا. مترجم: محمد باقر ساعدي و عبدالحسين رضايي. تهران: اسلاميه. 2 ج. - ابن سينا. [شيخ الرئيس]. الرسايل. - ابن العربي، محمد بن علي. [محيي الدين بن عربي]. (1370) . شرح قيصري. تهران: اميركبير. - - . [محيي الدين بن عربي]. (1400) . فصوص الحكم. بيروت: دار الكتاب العربي. - - . [محيي الدين بن عربي]. (1418 ق. ) . الفتوحات المكيه. بيروت: دار الاحياء التراث العربي. چاپ اول. - الايمان و الكفر. - بجنوردي، حسن. (بي تا) . منتهي الاصول. قم: مكتبة بصيرتي. - بجنوردي، محمد. (1379) . علم اصول. تهران: عروج. - جامي، عبدالرحمن بن احمد. (1373) . لوايح. تصحيح، مقدمه و توضيحات: يان ريشار. تهران: اساطير. - حلاج، حسين بن منصور. (1378) . ديوان حلاج. ترجمه و تدوين: لوين ماسينيون. تهران: قصيده. - خميني، روح الله. (1373) . تفسير دعاي سحر. ترجمه احمد فهري. تهران: اطلاعات. - - . (1374) . ديوان امام - سرودههاي حضرت امام خميني. تهران: مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني. - - . (1373) . ره عشق، نامههاي عارفانه حضرت امام خميني. تهران: مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني. - - . (1376) . سرالصلوة، معراج السالكين و صلوة العارفين. تهران: مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني. - - . (1375) . شرح چهل حديث (اربعين حديث) . تهران: مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني. - - . (1377) . شرح حديث جنود عقل و جهل. تهران: مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني. - - . (1370) . صحيفه نور. مجموعه رهنمودهاي امام خميني. با مقدمهاي از علي خامنهاي. تهيه و تدوين: مركز مدارك فرهنگي انقلاب اسلامي. تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي. - - . (1362) . طلب و اراده. ترجمه و شرح احمد فهري. تهران: وزارت فرهنگ و آموزش عالي. انتشارات علمي و فرهنگي. - - . (1372) . مصباح الهداية الي الخلافة و الولاية. (با مقدمه آقاي آشتياني) تهران: مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني. - ديلمي، ابوالحسن. عطف الالف المالوف علي الام المعطوف. تصحيح ج - ك - قاديه. - سبزواري، هادي بن مهدي. (بي تا) . ديوان ملاهادي سبزواري. بيجا: كتابفروشي محمودي. - - . (1376) . شرح المنظومه. قم: مكتب الاعلام الاسلامي. - سعدي، مصلح بن عبدالله. (1366) . كليات شيخ سعدي. تهران: موسي علمي. - سهروردي، يحيي بن حبشي. (1366) . مونس العشاق. تهران: مولي. - صدرالدين شيرازي، محمد ابراهيم. [ملاصدرا]. (1337) . اسفار اربعة. تهران: انتشارات دانشگاه تهران. 2 ج. - - . (1316) . الحكمة المتعالية في اسفار العقليه الاربعة. تهران: وزارة الثقافه و الارشاد الاسلامي. - فيض كاشاني، محمد بن شاه مرتضي. (1379) . علم اليقين في اصول الدين. مترجم: حسين استاد ولي. تهران: حكمت. - قشيري، ابوالقاسم. رساله قشيريه. - كاظميني. [محقق]. فوائد الاصول. - كليني، محمد بن يعقوب. (1413 ق. ) . اصول الكافي. بيروت: دارالاضواء. - مجلسي، محمد باقر بن محمد تقي. (1362) . بحارالانوار. تهران: دارالكتب الاسلاميه. 1) مدير گروه عرفان اسلامي پژوهشكده امام خميني و انقلاب اسلامي. 2) سهروردي در مونس العشاق، حبة القلب را دانهاي ميداند كه باغبان ازل و ابد از انبارخانه «الارواح جنود مجندة» در باغ ملكوت در چمن «قل الروح من امر ربي» نشانده است و به خودي خود آن را تربيت فرمايد كه «قلوب العارفين بين اصبعين الرحمن يقلبها كيف يشاء...» و چون مدد آب علم «من الماء كل شيء حي» با نسيم «ان الله في ايام دهركم نفحات» از يمن يمين الله بدين حبة القلب برسيد صد هزار شاخ و بال روحاني ازو سربرميزند. پس حبة القلب كه آن را كلمه طيبه خوانند، شجره طيبه شود. 3) ديلمي از قول نضر بن شميل نقل كرده است. 4) قال الحسين بن منصور المعروف بالحلاج: العشق نار نور اول نار و كانت (في) الازل، تتلون بكل لون و تبدو بكل صفة و يلتهب ذاته بذاته و تشعشع صفاته بصفاته متحقق (لا) يجوز الا جوازا من الازل في الآباد، ينبوعه من الهويه، متقدس عن الانيته، باطن ظاهر ذاته حقيقة الوجود، و ظاهر باطن صفاته الصورة الكامله بالاستتار المنبئي عن الكلية بالكمال. [ديلمي: 46]. 5) بزرگان عرفان در تقسيم معرفت قائل به مراحل سه گانه علم اليقين، عين اليقين و حق اليقيناند. [فيض كاشاني 1379 ج 1: 40]. 6) ما خلقتخلقا هو احب الي منك.» 7) فلولا هذه المحبة ما ظهر العالم في عينه.» 8) نديدم چيزي را مگر آنكه خدا را همراه آن و پيش از آن و در آن ديدم.» [صدرالدين شيرازي 1337 ج 1: 117; فيض كاشاني 1379 ج 1: 49; كلمات مكنونه: 3]. 9) هرچيز به تو رسد از جانب خداست و هر بدي به تو برسد از جانب تو است.» 10) به تعبير جامي: در ملك فنا منم به استغنا فرد با من دگري را نرسد صلح و نبرد عاشق خود و معشوق خود و عشق خودم ننشسته ز اغيار به دامانم گرد 11) فحب ظهور الذات و معروفيتها حب الذات لا الاشياء.» 12) اشاره به حديث معروف «خلقت الخلق لكي اعرف». 13) كيفية تعلق الارادة بها كيفية تعلقها بالنظام الكياني بنحو التبعية و الا...». 14) اعلم ان المحبة الالهية التي بها ظهر الوجود، و هي النسبة الخاصه بين رب الارباب الباعثه لاظهار بنحو التاثر و الافاضه و بني المربوبين بنحو التاثر و الاستفاضه يختلف حكمها و ظهورها بحسب النشات و القوابل.» 15) بزرگان عرفان به تشبيه و تمثيلهايي پرداختهاند از قبيل: آيينه و شخص ناظر، نفس و بدن، سلسله اعداد كه همه از يك حاصل ميشود، سايه و صاحب سايه، نقطه و اشكال هندسي، مركب و قلم، رنگين كمان كه در عين بيرنگي هزار رنگ است، خورشيد و شيشههاي رنگارنگ، آتشگردان، نور و هوا، خورشيد و ستارگان، قطره و جام شراب، قطره و دريا، آهن و آتش، موج و دريا، آب و ظرف، هيولي و صور مختلف و... . 16) اينان در مقام برهان ميگويند، لازمه يا شرط معرفت و محبت، سنخيت است و عشق از سنخيت و هماهنگي دو روح منبعث ميشود و از آنجا كه هيچ سنخيتي ميان حق و مخلوق وجود ندارد بنابراين رابطه عاشقانه برقرار نخواهد شد. به عبارت ديگر اينان بر اين باورند كه خداوند با تمام ذات با مخلوقات خود متباين است و هيچگونه مناسبتي ميان آنها موجود نيست تا محبتي متصور شود و باز در لسان ديگر ميگويند محبت نوعي اراده است و به معرفتبستگي دارد و از آنجا كه اراده بنده بر چيزي تعلق ميگيرد كه اولا از امور ممكنه باشد ثانيا حادث باشد تا تصرف در آن متصور شود و چون خداوند قديم است، متعلق اراده بنده نتواند بود و تصرف حادث در قديم امكانپذير نيست. 17) محيي الدين بن عربي كه در سال 638 - 560 ميزيسته است عارفي است كه اصل اصيل وحدت وجود را تبيين كرده است. ابن عربي توانست تجلي صانع در مجالي صنع را با نگرشي وسيع و وضع مصطلحات نوين و ارائه براهين منطقي تقويت كرده و به صورت مكتبي، فلسفي عرفاني درآورد; تفكر او بر عرفا و فلاسفه و شعراي بعد از او تاثير شگرفي داشته است. [خراساني; دائرة المعارف بزرگ اسلامي 1370: ج 4: 226-286; جهانگيري]. 18) اعيان ثابته، صور حقايق اسماء الهياند. 19) الله اسم مستجمع جميع صفات است. 20) در آداب الصلوة به انواع حجب (جسم، نفس، قلب، روح، سر، خفي) اشاره ميكنند و راه بهدرآمدن از اين حجب را سلوك علمي و عملي ميدانند كه در اين صورت چشيدن شيريني محبت الهي براي سالك طريق حقيقت امكانپذير ميگردد [خميني آداب الصلوة: 73، 91]. 21) ما رايتشيئا الا رايت الله قبله وبعده و معه»، منسوب به حضرت علي.» [فيض كاشاني 1379 ج 1: 49]. 22) كيف اصبر علي فراقك». 23) امام براي هدايت مراتبي قائلند و معتقدند در ضمن شناخت صراط مستقيم، صراط ضالين نيز دريافته ميشود و به شرح انواع هدايت ميپردازند كه به طور اجمال عبارتند از: 1- هدايتبه نور فطرت; 2- هدايتبه نور قرآن; 3- هدايتبه نور شريعت; 4- هدايتبه نور اسلام; 5- هدايتبه نور ايمان; 6- هدايتبه نور يقين; 7- هدايتبه نور عرفان; 8- هدايتبه نور محبت; 9- هدايتبه نور ولايت; 10- هدايتبه نور تجريد و توحيد. 24) روم در جرگه پيران از خود بيخبر شايد برون سازند از جانم به ميافكار خامم را 25) ميان من و تو انيت من مانع است، پس به لطف خود اين انيت را بردار.» 26) هميشه نظر ميكند به وجه الله.» 27) پيام امام هنگام ديدار از خانوادههاي شهدا و ايثارگران به مناسبت هفته دفاع مقدس، 76/7/1، تهران، جماران[ خميني: صحيفه نور]. 28) برترين مردم كسي است كه به عبادت عشق بورزد و آن را در آغوش كشد و به دل دوستبدارد.» [كليني 1413 ج 3: 131; الايمان و الكفر باب العبادت ح 3]. 29) در تفسير «اللهم اني اسئلك من مسائلك باحبها اليك». 30) فان الحركة ابدا انما هي حبيه.» 31) پايپوش خويش را بيرونآور كه تو در وادي مقدس طوي ميباشي.» 32) به همان گونه كه در آغاز آفريدگان باز ميگرديد.» 33) خدا با شما آغاز كرد و با شما پايان ميبخشد و بازگشت آفريدگان به سوي شماست. » 34) اين نامهاي است از زنده پاينده كه هرگز نميميرد به سوي زنده پايندهاي كه هرگز نخواهد مرد; اما بعد، من چنينم كه وقتي به چيزي بگويم بشو او ميشود و تو را نيز چنين كردم كه به هر چيزي كه بگويي بشو خواهد شد.» 35) صفات حقيقيه نفسانيه بر دو قسم استيا صفتحقيقي ذات اضافهاند - يعني آن دسته از اوصافي كه در خارج متعلق دارند، مانند علم - و يا ذات اضافه نيستند - مانند شجاعت، عدالت [بجنوردي ج 2: 20; كاظميني ج 2: 5; بجنوردي 1379: 223]. 36) در صيد عارفان و ز هستي رميدگان زلفت چو دام و خال لبت همچو دانه است