جاي خالي
آفتاب گردان ها
غروب که انگشت خوني اش را روي سينه ي رودخانه مي کشيد و پل را که سال ها ، با پشت خميده آن بالا نشسته بود به
دو قسمت مساوي تقسيم مي کرد ، عطر مريم گلي ها در هوا مي پيچيد ،
او دو دستش را از قاب پنجره برمي داشت و مي آمد تا غذاي پيرمرد
را بدهد .پيرمرد که پوست استخوان بود .365 روز سال را سوپ مي
خورد .سوپ جو ، سوپ پياز ، سوپ کرفس .او که در آن اتاق لخت دو
تخته با پيرمرد زندگي مي کرد ، اتاقي که آشپزخانه نداشت و فقط يک
توالت و حمام داشت کنار هم ، نمي توانست چيزي بپزد ، نه برنج و
نه خورش و حتي سوپ ، به ناچار از پله ها پايين مي رفت .پله ها
که مارپيچ بود .به کافه چي که گارسون و آشپز کافه بين راه هم
بود ، کاسه ي مسي پيرمرد را مي داد .او چشم هايش هر بار بعد از
گرفتن کاسه برق مي زد .به آشپزخانه مي رفت و چون برمي گشت دو
ظرف غذا به طرفش دراز مي کرد و با انگشت سبابه ، و ضربه به پشت
دستش مي زد و او شالش را روي صورت مي کشيد و يادش مي ماند که شب
بند در اتاق را حتما ببندد .غذاي پيرمرد را که مي خواست
بدهد ، دست زير کتف هايش مي برد و استخوان هايي را که به ضرب چند
مهره روي هم قرار گرفته بودند ، به سمت بالا مي کشيد و به دو
متکا که رويه اي از مخمل عنابي رنگ و رو رفته داشت تکيه اش مي
داد .پيرمردکه دشداشه تنش بود و روي سرش چفيه عقالي با چهار
خانه ريز سفيد و خاکستري ، پيش سينه لباسش پر بود از لکه هايي که
هنگام خوردن سوپ درست شده بود .لکه هايي که هيچ وقت پاک پاک نمي
شد هر چند که توي تشت چنگ مي زد ، چنگ مي زد و حباب هاي صابون را
که پر از قوس و قزح بود مي شکست وباز .اما آنها مي ماندند هر
چند کمرنگ تر .غذا که دهان پيرمرد مي گذاشت او هورت مي کشيد
و ملچ ملچ مي کرد و آرواره ها را به هم مي ساييد و به پيش سينه
اش که خيس شده بود زل مي زد ، تا پيراهنش را درآورد .پيراهن را
در مي آورد و ملحفه اي مي انداخت دور شانه اش و مي ديد که تيک
تيک مي لرزد .مهم نبود هوا سرد باشد يا گرم .مي لرزيد پيرمرد .هميشه و پيوسته و انگار چيزي مي گفت جويده جويده ن ... ي ... ا
....م ..د و او دشداشه ي ديگري تنش مي کرد که آن هم پر از لکه
هاي کم رنگ بود و بوي صابون و آفتاب مي داد .با پوشيدن پيراهن
پيرمرد آرام مي شد و پشتش را مي داد به دو متکايي که رويه ي مخمل
رنگ و رفته اي داشت وزل مي زد به پنجره .اين بار دستمالي دور
گردن او مي انداخت و قاشقي ديگر سوپ به دهانش مي گذاشت و فتيله ي
چراغ را بالا مي کشيد تا چشمان پيرمرد برق بزند از ديدن سبزي هاي
داخل سوپ .سبزي هايي که ريز ريز بودند اما زير نور چراغ مي
درخشيدند.پيرمرد ملچ ملچ کنان غذا مي خورد و خورده هاي ريز
قلمي را که زير دندان نگه داشته بود کف دست او تف مي کرد و او لب
هايش را روي هم مي فشرد .دلش مي خواست داد بزند « عباد » اما
چيزي نمي گفت و مي گذاشت که پيرمرد دراز بکشد .يکي از متکاها را
که گود افتاده بود بر مي داشت ، فتيله ي چرا غ گرد سوز را پايين
مي کشيد ، روانداز او را مي انداخت و چهارپايه را برمي داشت و به
بهار خواب مي رفت .مي رفت و به رودخانه نگاه مي کرد که گل آلود
و خروشان پيش مي رفت و به پل که مثل يک خط سياه خميده در فضا
معلق مانده بود و تنها در اين لحظه بود که صداي دندان قروچه ي
پيرمرد را فراموش مي کرد و بوي توالت را که ديوار به ديوار اتاق
بود .باد ، گرم ملس مي آمد يا سرد و پر سوز و با خود بوي
مريم گلي ها را مي آورد که گله به گله اينجا و آنجا در شيب ها يا
سربالايي ها روييده بودند و طرح خشک بوته هاي خار فواصل شان .ماه بالا مي آمد و بالاتر و روي آب گل آلود رودخانه رنگ سرب مي
پاشيد و ناگاه صداي قطار مي آمد .اول از دو رو بعد تند و نفس
زنان مي آمد .مي آمد و از روي کمر خميده ي پل رد مي شد .پنجره هاي قطار نيمه روشن بود اما از اين پنجره هاي نيمه
روشن سربازاني که دست هاي شان را بيرون آورده بودند .به بيرون
خم شده بودند و فرياد مي زدند .توي فريادشان کلماتي بو که باد
تکه پاره شان مي کرد و او نمي توانست بفهمد که چه مي گويند .براي شان دست تکان مي داد « آهاي ....آهاي » با شما هستم .اما
صداي چرخ ها بود و باد که لوله مي کرد فرياد او را و صداي
رودخانه که تند و پرشتاب مي گذشت .به زير که نگاه مي کرد
کافه چي را مي ديد که جلوي در کافه روي صندلي حصيري نشسته و به
رو به رو نگاه مي کند و او باز نگاه مي کرد به رود و به جاي خالي
قطار و کمي دورتر کشتزاري که بعد از شيب تپه اي که پر بود از
مريم گلي ها ، آغاز مي شد .از آنانجا صداي محزون زني مي آمد در
باد انگار که مي گفت عباد ... عباد ... عباد .اما عباد جز در
قاب نبود .عباد که لباس خاکي به تن داشت و کلاهي به سر .با
تفنگي بر دوش و چکمه هاي ساقه بلند سياه و او کف دست هايش را که
زخم شده بود _ بس که پشت پيرمرد را ماليده بود تا زخم نشود _ به
هم مي ماليد .اگر عباد از قاب بيرون مي آمد .چند تار سپيد مويش
مي شد و دو خط موربي که کنار لب هايش افتاده بود ، پاک و لبخندي
به رنگ هلال ماه مي نشست روي لب هايش و او دست هايش را دراز مي
کرد و خون کشيده مي شد تا نوک انگشتانش ونفسش زير نفس هاي عباد
گل مي داد ، از بس که مي گفت عباد ... عباد و ديگر از کافه چي
نمي ترسيد و هر شب شب بند در را نمي انداخت واز بوي توالت ناراحت
نمي شد واز ناله هاي پيرمرد هم و مي گذاشت تا عباد شالش را از
روي سرش بردارد ونفس داغش را از لا به لاي موهايش گذر دهد وبگويد
که ديگر مي ماند .که ديگر با هيچ قطاري نخواهد ماند .آن وقت او
نفس زنان برايش مي گفت منتظرش بوده که در تمام اين سال ها منتظر
بوده و شب ها از ترس توي تختخواب مچاله مي شده و جز ناله هاي
پيرمرد به صداي ديگري دل نمي بسته و بار ديگر کنار پنجره مي رفت
و به پل که خميده مانده بود نگاه مي کرد و به زخمي که در کف دست
هايش بود به شکل يک ستاره ، از بس که پشت پيرمرد را ماليده بود
وقتي که مي گفت ع ....ب ....ا ....دم و به ژس خودش چشم مي
دوخت که در قابي بود روي طاقچه اي که در گودي ديوار نشسته بود
ژسي که با عباد بود و پشت سرشان تا چشم کار مي کرد آفتابگردان و
قطاري که از روي پل مي گذشت .قطاري که انتهايش پيدا نبود و
معلوم نبود دست هايي که از پنجره هاينيمه بازش به بيرون دراز شده
براي چيدن آفتاب گردان هاست يا کمک گرفتن .از دورها صداي
انفجار مي آمد .انفجار خمپاره .صداي تيربار و مسلسل و با هر
صدا عباد تکه تکه مي شد و باز به هم مي پيوست و او دست ها را دور
دهان حلقه مي کرد .کنار پنجره مي ماند تا قطار برسد .قطار که
نفس نفس زنان از جايي که انتهايش پيدا نبود مي آمد و روي پل مي
رسيد و از پنجره هاي نيمه روشنش دست ها يي بيرون مي آمد و بعد
نسيم تند سربازاني که همه شبيه عباد بودند و او فرياد مي زد آ...
ها ... ي ....و آنها فرياد مي زدند آهاي ... و باد خاکستر صداي
شان را که معلوم نبود چه مي گويند پشت مريم گلي ها مي پاشيد و او
تکيه به چهار چوب پنجره مي داد و به جاي خالي آفتابگردان هانگاه
مي کرد و رود که پرخروش و گل آلود پيش مي رفت .