كمپوت گيلاس - کمپوت گیلاس نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

کمپوت گیلاس - نسخه متنی

حمیدرضا شاه آبادی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

كمپوت گيلاس

سرشب در
دفترچه خاطراتم نوشتم امروز همه چيز تمام شد . و بعد هر چه کردم
نتوانستم چيز ديگري بنويسم . همه چيز تمام شده بود . حتي کلمه
هايي که چهار ماه و نيم اميدوارانه توي دفترم مي نوشتم . دهانم
تلخ بود. همان وقتي که خبر را توي کابين مخابرات شنيدم دهانم تلخ
شد . گفته بودند نمي شود . يعني پدرش گفته بود نمي شود . گفته
بود نمي تواند دخترش را به کسي بدهد که نه کارش معلوم است ، نه
درسش و نه حتي خدمت سربازي اش . نفهميدم چه طور از مخابرات لشگر
تا مقر خودمان رفتم . وقتي رسيدم شب شده بود . دو سه تا از بچه
ها را راه انداختم . و رفتم سراغ دفترم . تنها چيزي را که مي شد
نوشتم و دفتر چه ام را بستم . حال و حوصله هيچ کاري را نداشتم .
شامم را با بي ميلي خوردم و رفتم سر جايم که بخوابم ؛ اما خوابم
نمي برد و آن قدر غلت زدم که خسته شدم . دلم مي خواست کلمه نه را
از زبان خودش بشنوم . دلم مي خواست پيش رويم بايستد و خودش بگويد
نمي شود . بگويد وضع کارت معلوم نيست . وضع درست معلوم نيست ؛
نمي شود . مگر از اول همه اين ها را نمي دانست ؟ پس چرا نشاني
داد ؟ چرا گفت بيا خانه مان ؟ مي خواست اسم يک نفر ديگر را در
فهرست طولاني خواستگارهايش ثبت کند ؟ بازي ام داده بود ؟ کلافه
بودم . خوابم نمي برد . بلند شدم و تکيه دادم به رديف جعبه هاي
پشت سرم . دفترچه را از کنارم برداشتم و باز کردم . خودکار لاي
صفحه آخر بود ( امروز همه چيز تمام شد .) زير نور فانوس بالاي
جعبه ها جمله ام رنگ پريده بود . خودکار را برداشتم و بعد از
کلمه ( شد ) . يک نقطه گذاشتم و آن را سياه کردم .

از بيرون
مثل هر شب صداي انفجار مي آمد . انفجارهايي که گاهي دور و گاهي
نزديک بود . نه ميل خوابيدن داشتم و نه حال بيرون رفتن . به چهار
ماه و نيمي فکر مي کردم که با يک اميد واهي گذشته بود . به کلمه
هايي که روي کاغذ آورده بودم؛ به شعرهايم . چهار ماه و نيم به
کسي دل بسته بودم که دل بسته ام نبود . جرأت ورق زدن دفترم را
نداشتم . انگار کسي لاي صفحه قبل کمين کرده بود تا به من دهن کجي
کند . خودکار را روي نقطه سياه شده گداشتم و پررنگ ترش کردم .
بعد به روبه رو نگاه کردم ؛ به در سنگر و پتويي که جلوي آن
آويزان بود . پتو با نرمه باد بيرون تکان مي خورد و من با هر
تکانش تکه اي ازآسمان را مي ديدم که آن شب پر از ستاره بود .
صداي انفجار مي آمد . بدنم کرخت شده بود . پاهايم را دراز کردم و
سرم را تکيه دادم به رديف جعبه هاي مقوايي . دفتر همان طور باز
روي پاهايم بود . چند لحظه بعد صدايي سکوتم را شکست :

-
صاحبخونه !

پلک هايم را باز کردم . يک نفر سرش را از لاي پتو
آورده بود تو و صدا ميزد :

- صاحبخونه ! بيداري ؟

محسن
بود . با همان صداي زنگ دار و قد ترکه اي که از پشت پتو هم خودش
را نشان مي داد بي آن که تکان بخورم ، دهان خشک شده ام را به
زحمت باز کردم و گفتم :

- بفرما !

پتو را کنار زد و تو
آمد . گردنش را خم کرده بود تا سرش به سقف نخورد.

- اي والله
، بيداري ؟

دفترم را بستم و کنار گذاشتم . سر سنگين جواب
دادم :

- تقريبا" ، بفرما!

خنده اي کرد و گفت :

-
خوابم بودي بيدارت مي کردم .

بعد جلو آمد . خنده ي شيطنت
آميزي روي لب داشت که در آن حال اصلا" از آن خوشم نمي آمد . با
همان لحن قبل گفتم :

- فرمايش ؟

نگاهي به سمت جعبه ها
انداخت . بعد جلويم چندک زد و خنده کنان گفت :

- کمپوت گيلاس
داري ؟

پاهايم را جمع کردم توي سينه ام و گفتم :

- کمپوت
گيلاس ؟ اين وقت شب ويار کردي ؟

خنديد و گفت :

- اي همچين
.

ابروايم را بالا انداختم و گفتم :

- برو صبح بيا .

دست هايم را گرفت ميان دو دستش . صاف به چشم هايم نگاه کرد و
گفت :

- الان هوس کردم .

دست هايم را بيرون کشيدم و گفتم
:

- برو جون مادرت . الان حال و حوصله ندارم .

جلوتر آمد
، سينه اش را چسباند به کاسه ي زانوهايم :

- ببين بي معرفت
نباش ديگه ! پاشو ، پاشو پسر خوب ، پاشو يکي بده .

ساکت زل
زدم به صورتش . موهاي نرمش را صاف به يک طرف شانه کرده بود و چشم
هاي ريزش در تاريک روشن سنگر دودو مي زد . وقتي ديد چيزي نمي
گويم عقب کشيد و با لحن ترياکي ها گفت :

- داداش غلامتم . يه
امشب ما رو بساز ، ببين فاطي دم در منتظره ، نمي خوام منو اين
ريختي ببينه .

پوزخندي زدم و گفتم :

- کمپوت گيلاس
نداريم ، چهارپنج تا داشتيم ، همين بعدازظهري بچه ها بردن

از
جا بلند شد . لحن صدايش را عوض کرد و گفت :

- خالي نبند .
اون پشت مشتا داري ؛ پاشو ديگه !

بعد دست هايم را کشيد و
بلندم کرد . ول کن نبود . غر غر کنان فانوس را برداشتم و راه
افتادم . خواست همراهم بيايد ، نگذاشتم . جعبه هاي کمپوت ته سنگر
بود . کمپوت هاي گيلاس را زير جعبه هاي ديگر گذاشته بودم . چند
جعبه را جا به جا کردم تا به آنها رسيدم . يکي برداشتم و برگشتم
. تکيه داده بود به ديوار سنگر و از لاي پتو به بيرون نگاه مي
کرد . قوطي را که توي دستم ديد گل از گلش شکفت :

- اي والله
دمت گرم ، کارت خيلي درسته .

قوطي را به طرفش پرت کردم آن را
توي هوا گرفت و دو بار بالا و پايين انداخت .

- ديوونه تم .

گفتم : « من يا کمپوت ؟ »

گفت : «هر دووانه . »

گفتم
: «خب ديگه ، برو بذار تو حال خودم باشم . »

گفت : «اي به چشم
! »

اما نرفت . سر جايش ماند و با گردن خميده اش به صورتم
نگاه کرد و گفت :

- ببين يه چاقويي ، دروازکني . چيزي نداري
؟

دلخور گفتم : لا اله الا الله ! مگه خودت نداري ؟

گفت
: تو اين تاريکي کي مي تونه دروازکن پيدا کنه . ناصر حشمتي رو که
مي شناسي ، اگه خواب باشه و پا رو دومش بذاري ، وامصيبتا !

گفتم : پس فقط زورت به من رسيده ؟

کمپوت را يک بار ديگر
بالا و پايين انداخت . گفت :

- تو که خواب نبودي نازنين !

از روي يکي از جعبه ها در بازکن را برداشتم و به طرفش
انداختم . با همان دست که قوطي کمپوت را گرفته بود ، در بازکن را
هم توي هوا گرفت .

بابا کارت خيلي درسته ، همه چيزت دم دسته
.

گفتم : تو رو به سر جدت ديگه برو .

با پررويي سر جايش
نشست و گفت :

- آخه تو که فهم و کمالات داري بگو خدا رو خوش
مي آد که من توي اين ظلمات برم بيرون کمپوت بخورم . ناصر حشمتي
رو که برات گفتم . جاي ديگه هم نمي تونم برم ، آقايي که خودت
باشي همين جا بازش مي کنم و دوتايي با هم مي زنيم تو رگ باشه ؟
کمپوت دوستي !

با حرص گفتم :

- مرد حسابي وقت گير آوردي ؟
برو يه جا ديگه .

خونسرد گفت :

- جون تو ايکي ثانيه
تمومش مي کنم . بعد من مي رم تو بشين نوار خالي گوش کن .

و
مشغول باز کردن قوطي شد .همان طور سر پا تکيه دادم به جعبه ها و
نگاهش کردم . شست پاي راستش از پارگي جوراب بيرون زده بود . عين
خيالش نبود که مزاحم شده است . از سر لج گفتم :

- حالا اگه
امشب کمپوت نمي خوردي بچه ات مي افتاد ؟

همان طور که سرگرم
کار خودش بود گفت :

- تقريبا" همين طوره که مي گي .

تا
بخواهم چيز ديگري بگويم در قوطي را باز کرد و گفت :

- به به ،
چه گيلاسايي !

و من همان طور سرپا نگاهش مي کردم . سرش را
بالا آورد و رو به من گفت :

- بيا بزن !

گفتم : نوش جان
، زودتر زحمتو کم کن .

قوطي کمپوت را به طرف دهانش برد و کمي
از آن را مزمزه کرد و بعد از آن ملچ ملچ کنان گفت :

- جانم ،
عجب چيزيه ، نخوري از دستت مي ره .

با حرص گفتم :

- پسر
مگه تو از اتيوپي اومدي ، مگه کمپوت نديده اي !

گفت : جون تو
تا به حال چيزي به اين خوشمزگي نخورده بودم .

گفتم : بخور تا
جونت درآد . فقط زودتر .

قوطي را دوباره نزديک دهانش برد ،
اما انگار چيزي به خاطرش رسيده باشد ، آن را دوباره پايين آورد و
گفت :

- ببين اين گيلاسارو حيفه که آدم همين جوري تو قوطي
بخوره اينارو بايد تو ليوان بلور خورد . يه ليوان نداري ؟

جلوش چندک زدم و گفتم :

- تو امشب زده به سرت ؟

گفت
: اوووه ، بابا يه ليوان خواستيم ها ! حرف ديگه نداري بارمون کني
؟

شيشه مرباي کنار دستم را برداشتم و گذاشتم جلوي رويش .

- بفرما يين ! چيز ديگه احتياج ندارين ؟ رقص عربي اي ، چيزي
؟

نگاه عاقل اندر سفيهي به من انداخت و گفت :

- آخه مرد
حسابي ، کمپوت گيلاس نازنينو تو اين مي خورن ؟ بابا يه ليوان
درست و حسابي بده !

با لحن محکمي گفتم :

- ليوان نداريم !

گفت : داري ، خوبش هم داري ، وردار بيار اذيت نکن .

بچه
شري بود . همه لشگر مي شناختندش . ميان بچه هاي تخريب از همه
تيزتر بود . يک تنه از پس يک ميدان بر مي آمد . هر بار که جلو مي
رفت با کمتر از چهار تا اسير بر نمي گشت و اگر سماجت مي کرد ،
هيچ کس حريفش نبود . حريفش نبودم . از جا بلند شدم که براش ليوان
بياورم . وقتي ديد به حرفش رسيده با خوشحالي از جا بلند شد . گفت
:

- خيلي با حالي ، تا تو ليوان بياري من هم مي رم يخ بيارم
.

گفتم : يخ ؟ يخ واسه چي ؟

گفت : خب معلومه پسر خوب ،
کمپوت گيلاس با يخ . جور ديگه هم نگوکه جوابتو مي دم ها !

بعد با دو قدم از سنگر بيرون رفت . از ميان ظرف ها يک ليوان
برداشتم و آمدم نشستم سرجايم . دفتر چه ام را برداشتم و ورق زدم
« مهر خوبان دل و دين از همه بي پروا برد » قوطي کمپوت باز کنار
ديوار مانده بود . هنوز از دور صداي انفجار مي آمد « از سمک تا
به سهايش کشش ليلا برد » کاش چيزي مي خوردم که مزه دهانم را عوض
کند . تلخي بيخ گلويم را مي سوزاند . دوباره دفترم را ورق زدم :
« اي خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست » صداي محسن بلند شد .

- ما اومديم .

و بلافاصله به قوطي اش نگاه کرد.

-
ببينم تک نزدي که ؟

- برو بابا حالت خوشه !

يک تکه يخ
توي مشتش گرفته بود :

- فقط همين يه تيکه ته منبع مونده بود
.

فوري نشست و يخ را توي ليوان انداخت .

- دستم کثيف
نيست ها ، همين الان دستشويي بودم .

و بعد قوطي را توي ليوان
سرازير کرد . اول شربت کمپوت ريخت و بعد دانه هاي درشت و سياه
گيلاس . ليوان که پر شد ، آن را بلند کرد و جلوي چشمهايش گرفت ؛
چشم هاي ريزي که از هميشه براق تر بود .

- به به ، جانم ،
بيا اول تو بزن .

عنق جواب دادم :

- من نمي خورم ، تو
زودتر بخور برو !

کمي به ليوان نگاه کرد و بعد چشم هايش را
به من دوخت . قبل از آن که چيزي بگويد قاشقم را از کنار دستم
برداشتم و به طرفش انداختم . قاشق را روي هوا گرفت و گفت :

-
تو چقدر کمالات داري !

و بعد مشغول شد . گيلاس ها را يکي يکي
به دقت و با نوک قاشق توي دهانش مي گذاشت و هسته ها را آرام
بيرون ميداد . رفتارش شبيه آنهايي بود که در رستوران هاي لوکس
بعد از خوردن غذا دسرشان را مزمزه

مي کنند. به ازاي هر دو سه
گيلاس کمي از شربت مي خورد و ملچ ملچ مي کرد . سنگيني نگاهم را
انگار اصلا" حس نمي کرد . گيلاس هاي توي ليوان که تمام شد بقيه
شربت را سرکشيد . گفت :

- شکرت خدا ، هر کي گرسنه ست سيرش کن
!

و بعد از جابلند شد و گفت :

- دستت درست ! به قول بالا
شهري ها مرسي ، هر چي هم ته قوطي مونده مال تو .

من هم از جا
بلند شدم . آن وقت او يک قدم جلو آمد و با لب هاي چسبنده اش
پيشاني ام را بوسيد و گفت :

- ما خيلي مخلصيم .

خند ه اي
زورکي کردم و گفتم :

- خوش اومدي !

به طرف در سنگر راه
افتاد . من هم دنبالش رفتم . پتو را کنا ر زد و بيرون رفت . آن
جا يک بار ديگر دستم را گرفت و گفت :

- ما رفتيم !

باد
خنکي مي آمد . آسمان صاف تر از هميشه بود . نفس عميقي کشيدم و
وقتي که راه افتاد از پشت سر نگاهش کردم . در تاريکي شب قدش
بلندتر به نظر مي رسيد . شلوار گشاد و پيراهن تنگش اصلا" به هم

نمي آمد . نگاهش کردم تا آن که در خم يک خاکريز گم شد . بعد
صداي يک سوت آمد . تا بخواهم چيز ديگري بفهمم از پشت خاکريز
همراه با صداي انفجار نور شديدي بلند شد و بعد از آن ديگر همه
چيز تمام شد .

/ 1