اتوبوس شميران
اتوبوس خط هفتاد، پيش از آن که به آن برسيم، راه ميافتد. دختر کوچکم چندقدمي به دنبالش ميدود و
نرسيده به سر پيچ، نااميد ميايستاد. صبر ميکنيم تا
اتوبوس بعدي. برفي ناگهاني شروع شده؛ فضا لبريز
از غباري شفاف است و سکوتي خوب جاي هياهوي روزانه
شهر را گرفته است. همه جا سفيد است و آرام. رهگذرها،
مثل سايه هايي خيالي، در مه ناپديد ميشوند و از
درختان و خانه هاي اطراف جز خطوطي محو ديده نميشود.
هشت سال است که در پاريس زندگي ميکنيم و اين
اولين بار است که شاهد ريزش برفي چنين سنگين هستيم.
صداي مادربزرگ ته گوشهايم ميچرخد: "فرشته ها سرگرم
خانه تکاني اند. گرد و غبار ابرها را ميگيرند و
فرشهاي آسماني را جارو ميزنند." به زمستانهاي
تهران فکر ميکنم، به کوه هاي سفيد و بلند البرز در
زير آسماني فيروزه اي و به درختان عريان باغمان که
به خواب رفته اند و غرق در روياي بازگشت پرندگان
مهاجرند. روزهاي کودکي، ريزش برف که شروع ميشد
تمامي نداشت. شنبه، يکشنبه، دوشنبه، روزها را
ميشمردم. سه شنبه، چهارشنبه، پنجشنبه، برف ميآمد؛ ده
سانتيمتر، بيست سانتيمتر، نيم متر، تا جايي که درها
يخ ميزد و مدرسه براي يک هفته تعطيل ميشد. چه
سعادتي، چه خوشبختي باور نکردني اي! يک هفته صبح ها
ماندن در رختخواب، يک هفته بازي توي کوچه با هزار و
يک پسر دايي و دخترخاله، يک هفته بدون ترس از ديدن
خانم ناظم و يا برخورد با معلم عبوس حساب و نخواندن
از روي کتابهاي کسل کننده و ننوشتن مشق، يک هفته
بدون حفظ کردن شعري طويل و بي معنا و يا تمرين خط با
قلم ني و مرکب سياه؛ رها از چنگ درس و مدرسه، هفت
روز آزادي و بازي. چه کيفي داشت وقتي مهمان
داشتيم و برف راهها را ميبست و همه ي کساني که منزل
ما بودند دو سه شب ميماندند. مهمانهاي هميشگي خانه ي
ما اينها بودند: ـ مادربزرگ لاغر و مهربانم که
روز و شب نماز ميخواند و از خدا براي ما خوشبختي و
پول و سلامتي و عمر دراز ميخواست. ـ بي بي جان،
خاله پير مادر، که گوشهايش نميشنيد و حواسش کار
نميکرد. مرا به جاي برادرم ميگرفت، برادرام را به
جاي يکي از پسردايي ها و پسردايي را به جاي همسايه و
همسايه را به جاي من. ـ خاله آذر نازنينم با بچه
هاي کوچک و شيطانش که توي راهروهاي خانه جفتک چهارکش
بازي ميکردند و از در و ديوار و درخت بالا ميرفتند و
زوزه کشان مثل ميمونهاي وحشي، روي نرده ي پله ها سر
ميخوردند و پايين ميآمدند. ـ دايي جان احمد خان
که مهربانترين دندان ساز دنيا بود و دلش نميآمد
دندان کسي را بکشد. هر بار که يکي از ما گريه ميکرد،
اشک در چشمهايش حلقه ميزد. ـ دايي بزرگ، افسر
توپخانه ي ارتش که از اسب ميترسيد و از توپ و تفنگ
وحشت داشت و همان اول کار لباس افسريش را درآورد و
به جاي آن پيشبندي زنانه بست و ماند خانه. مرباهاي
خوشمزه درست ميکرد و بلوزهاي پشمي رنگارنگ ميبافت.
ـ و بالاخره توبا خانم چاق و تنبل که قصه هاي
عجيب و غريب بلد بود و با جن و ارواح سروکار داشت.
جادوگري ميدانست و براي ما شعبده بازي ميکرد. همه ي
اين آدمها تا آب شدن برف در خانه ي ما ميماندند. من
عاشق اتاق هاي پرجمعيت بودم و لحاف هاي گسترده کنار
هم روي قالي و ميزهاي انباشته از انواع خوراکي ها:
تنگهاي شربت، کاسه هاي پر از دانه هاي انار، ظرف هاي
شله زرد و پسته و سوهان و گز اصفهان و باقلواي لذيذي
که مادر درست ميکرد. چه کيفي داشت وقتي هزاران
بوي گيج کننده از گوشه هاي خانه برميخاست و توي
راهرو ميپيچيد؛ بوي تنباکوي قليان مادربزرگ و بخار
مطبوع جوشانده هاي بي بي جان و عطر زعفران روي برنج
گرم همراه با دارچين و زيره و گلاب و پيازهاي برشته
و کباب نيمه سوخته روي زغالهاي داغ. چقدر دوست
داشتم با پچ و پچ آدم بزرگ ها و خنده هاي پنهانيشان
که از اتاقهاي مجاور ميآمد به خواب روم. به صداي
ملايم تار دايي کوچيکه و زمزمه ي شيرين خاله آذر و
تق تق دمپايي هاي مادر روي پله ها گوش ميدادم و
خوابم ميبرد. وسط شب از نو بيدار ميشدم. ميديدم
بزرگترها هنوز بيدارند و چراغها روشن است و آشپزخانه
پر از رفت و آمد و سر و صداي قابلمه هاست و دوباره
خوابم ميبرد و خوابم سبک تر از پرواز بادباکي
بازيگوش بود. امشب هم از تماشاي برف، مثل زماني
که بچه بودم، ذوق زده و خوشحالم. دخترم هم هيجان
زده است. دور خودش ميچرخد. ميرقصد و با مشت کوچکش
گلوله هاي برفي ميسازد و به اطراف پرتاب ميکند. مدام
به وسط خيابان ميدود و با بي قراري منتظر آمدن
اتوبوس خط هفتاد است. بي تابي او مرا به ياد تپش هاي
قلب کوچکم مياندازد وقتي هر غروب بعد از مدرسه با
نگراني چشم به انتهاي خيابان ميدوختم و در انتظار
ديدن دوستم، عزيز آقا، دقيقه شماري ميکردم.
صورتم را رو به بالا ميگيرم. دهانم را باز ميکنم
تا ذره هاي برف روي زبانم بنشيند. چه مزه ي خوب و
بوي گوارايي دارد. انگار هزار گلبرگ ياس از باغچه
هاي آسمان فرو ميريزد. حس ميکنم پاهايم از زمين کنده
شده است و در فضا شناورم. انگار در حبابي از شيشه
هستم و نفسي پنهاني مرا در زمان به عقب ميبرد.
نگاه ميکنم. ده سال دارم. سر چهارراه نزديک
مدرسه منتظر اتوبوس شميران هستم. خانه ي تازه ي ما
آن سر دنياست. پشت تپه ها و ميان زمينهاي خالي زندگي
ميکنيم. دورمان هيچ خانه اي نيست. بعضي شب ها صداي
شغال ميآيد و مادرم ميترسد. حسن آقاي آشپز هم ميترسد
و رختخوابش را توي راهرو پشت در اتاق پدر مياندازد.
من خانه ي وسط بيابان را دوست دارم و از آب انبار
بزرگ و استخر پر از قورباغه و سايه هاي سياه
درختهايش، که شبيه به آدمهاي بدجنس هستند، نميترسم و
ته باغ پشت شمشادها با ملافه اي کهنه براي خودم
اتاقکي کوچک درست کرده ام. هيچ کس نميتواند پيدايم
کند. خوراکي هايم را زير آجرها ميگذارم و از ترس
مادر مشق هايي را که صفر گرفته ام زير خاک چال
ميکنم. درختهاي تبريزي همبازي هاي من هستند. هر کدام
اسم دارند و درازترها پسرند. از مدرسه که ميرسم کيفم
را مياندازم و دوان دوان به سراغشان ميروم. تمام
کارهايي را که کرده ام برايشان تعريف ميکنم. نقاشي
هايم را نشانشان ميدهم و از روي کتاب فارسي بلندبلند
برايشان ميخوانم. بعضي ها خرند و خميازه ميکشند.
بعضي ها حسود و بدجنس اند و گوش نميدهند. آنهايي را
که با من رفيق اند ميبوسم و آدامسهاي جويده ام را
روي برگ هايشان ميچسبانم. آنهايي را که پشت سر من
بدگويي کرده اند کتک ميزنم و شاخه هايشان را با طناب
به هم ميبندم. تا مدرسه ي فيروزکوهي، اگر با
اتوبوس برويم بيشتر از يک ساعت در راهيم. برادرم
بزرگتر است و اجازه دارد تنها برود و بيايد. اما من
بايد دستم را به حسن آقا بدهم و بدون اجازه ي او يک
قدم هم برندارم. اين دستور مادر است. ولي من هر کار
دلم بخواهد ميکنم و اگر حسن آقا کلمه اي به مادر
بگويد پوستش را ميکنم چون ميدانم کليد انبار بالا که
گم شده بود توي آستر کت اوست و ميدانم وقتي مادر
خانه نيست مشت مشت عدس و برنج و لوبيا از توي گوني
ها ميدزدد و همه را توي جعبه اي پشت مستراح ته باغ
ميگذارد و روز مرخصي اش با خودش ميبرد. براي همين
است که ما به هم کاري نداريم و زورمان مساوي است.
ساعت چهار که مدرسه تعطيل ميشود حسن آقا به
دنبالم ميآيد و سر چهارراه منتظر اتوبوس شميران
ميايستيم. امروز برف ميآيد. برفهاي بزرگ قد يک
نعلبکي. همه جا سفيد سفيد شده است و حسن آقا مثل
شبحي محو پاي ديوار ايستاده است. صورتش شبيه به تکه
ابري شفاف است، از آن ابرهايي که من شبها توي آسمان
ميبينم و ميدانم که آدمهاي هزار سال پيش هستند. بعضي
هاشان تاج و ريش بلند دارند و سوار بر اسب، تند
ميگذرند. توي ماه، اگر آدم خوب نگاه کند، بچه اي
کوچک نشسته که پاهايش را جمع کرده و سرش را روي
زانويش گذاشته و گريه ميکند و من هر چه او را به
برادر خنگم نشان ميدهم، نميبيند. مادر از ماه شب
چهارده ميترسد و به من ميگويد که به ستاره ها خيره
نشوم. گاهي وقتها از ته بنفش آسمان اژدهايي بزرگ
بيرون ميآيد و توي راه شيري فرو ميرود. به حسن آقا
که ميگويم جيغ ميکشد. لحاف را روي سرش مياندازد و
بلندبلند دعا ميخواند. از اتوبوس شميران خبري
نيست. خوشحالم و وسط خيابان سرسره بازي ميکنم. با
لگد به تنه ي درختها ميکوبم تا بارشي از برف روي کله
ام بريزد. حسن آقا کيف و قابلمه ي غذاي مرا زير بغل
گرفته و ميلرزد. بخاري بي جان از دهانش بيرون ميآيد.
کفشهاي کهنه ي پدر را پوشيده است. برايش چند نمره
بزرگ است. پشت قوزک پايش توي کفش خالي است و برف
درست توي همان سوراخي ميريزد. دستهايش هم کوچک اند و
دستکشهاي مادر را دست کرده است، دستکش هاي لنگه به
لنگه، يکي چرم عنابي و ديگري توري سياه. پدر هر شب
عيد دستور ميدهد که براي همه کت و پيراهن و کفش و
جوراب و زيرپوش نو بخرند. حسن آقا لباسهاي نوش را
نميپوشد. ميگذاردشان توي چمدان تا آخر تابستان که به
ده رفت با خودش ببرد. يا آنها را ميفروشد و پولش را
توي لوله بخاري اتاقش قايم ميکند. من تنها کسي هستم
که ميدانم پولهايش کجاست اما بهشان دست نميزنم. قسم
ميخورم. صداي موتور اتوبوسي از دور ميآيد. حسن
آقا از جايش ميپرد و من خوشحال و نگران به اين اتاقک
سفيد، که لق لق کنان نزديک ميشود، نگاه ميکنم. با
خودم ميگويم "اگر چراغ زد سوار ميشوم وگرنه صبر
ميکنم تا اتوبوس بعد. حتا اگر حسن آقا هم از سرما يخ
بزند و مادر از نگراني ديوانه شود و خودم از گرسنگي
و تشنگي بميرم." اين رازي ست که هيچکس از آن خبر
ندارد، هيچ کس. راز من و عزيز آقاست. حتي حسن آقا هم
از آن بي خبر است و نميفهمد چرا بعضي روزها سوار
اتوبوس شميران نميشوم (اتوبوسي که چراغ نزند مال
عزيز آقا نيست) و فرار ميکنم و به داد و فرياد و
اعتراض او محل نميگذارم . چندين بار تهديدم کرده است
که به مادر خواهد گفت و من هم به کليد انبار بالا که
توي آستر کت اوست اشاره کرده ام. به همين دليل، ديگر
کاري بهم ندارد و دست از سرم برداشته است. اتوبوسي
که از دور سه بار چراغ بزند مال عزيز آقاست. من هر
شب وقت خواب، به جاي دعايي که مادر يادم داده، سه
بار تکرار ميکنم: "من سوار هيچ اتوبوسي جز اتوبوس
عزيزآقا نخواهم شد." اين عهدي است که با هم بسته
ايم، تا روز قيامت. البته عهدي بدون حرف. چون من با
دوست گنده ام که از پدر هم بلندتر است و پاسبان ها
هم از قيافه ترسناکش ميترسند حرف نميزنم، جرأت
نميکنم. چراغهاي اتوبوسي که از دور ميآيد روشن و
خاموش ميشود و قلب من مثل فرفره دور خودش ميچرخد.
نگه ميدارد. سوار ميشويم. حسن آقا جلوتر از من
ميرود. عزيز آقا نگاهم ميکند و با چشمهاي پف کرده و
سرخ رنگ جواب سلامم را ميدهد. موهايش چرب و فرفري
است. حسن آقا ميگويد که فر شش ماهه زده است.
ابروهايش سياه است و سبيل کلفتي تمام دهانش را
ميپوشاند. من روي صندلي پشت سر او مينشينم. حسن آقا
ميرود ته اتوبوس که گرم تر است و نشسته خوابش ميبرد.
مسافرها چند تايي بيشتر نيستند و همه چرت ميزنند. از
مدرسه تا خانه يک سفر است، بخصوص زمستانها که برف
ميآيد و ماشينهاي بدون زنجير وسط خيابان ليز ميخورند
و راه بند ميآيد. بعضي روزها عزيزآقا خسته است
خميازه هاي بلند ميکشد و بوي دهانش تندتر از تنطور
يدي است که مادر به زخمهاي زانويم ميمالد. سرم گيج
ميرود و روده هايم به قار و قور ميافتد. از توي
آيينه به من نگاه ميکند و شکلک درميآورد. لپ هايش را
باد مياندازد، دماغش را ميچرخاند و چشمهايش را چپ
ميکند. من دستهايم را جلوي دهانم ميگيرم تا مسافران
صداي خنده ام را نشنوند. توي دلم غش و ريسه ميروم.
دوست من شکل ديو است و بچه هاي کوچک از او ميترسند.
روي دستها و بالاي سينه اش خالکوبي است. از نزديک
گوش تا آن طرف گردنش خط کلفت و بنفش کشيده شده است.
انگار کسي ميخواسته گردنش را ببرد. مادر هيچ وقت
سوار اتوبوس نميشود. راننده و ماشين خودش را دارد
اما ميداند که ديوهايي مثل عزيز آقا هم در دنيا
هستند و دلش شور مرا ميزند. دوست ندارد با اتوبوس به
مدرسه بروم اما اين دستور پدر است و نميشود از آن
سرپيچي کرد. حسن آقا ته اتوبوس، چمباتمه روي
صندلي خوابش برده است. سوز سردي از شيشه ي شکسته ي
پنجره تو ميزند و مسافرها يخ کرده اند. عزيزآقا کتش
را درميآورد و روي پاهاي من مياندازد. کتش بوي گند
ميدهد. دوست دارم مسافرها نگاهم کنند و دستم را با
غرور به يقه ي چرب کت او ميکشم. انگشتهايم بوي عجيبي
ميگيرند، بويي که در خانه ي ما نيست، در خانه ي دايي
جان ها و عمه ها هم نيست. بوي سگ و گربه و گاو و
گوسفند هم نيست. بويي است که از سوراخهاي دنيايي
ناشناخته ميآيد. بوي تمام کارهاي بدي که نبايد کرد و
چيزهايي که حالا حالاها نبايد دانست. بوي مادر
با تمام بوها فرق دارد. بويي است که از عطر و پودر
فرنگ ميآيد، از آرتيستهاي سينما و مجله هاي مد و
خيابان لاله زار و سالن رقص کافه ي شهرداري. مادر
بوي روزهاي آينده را ميدهد، بوي فردا و تمام چيزهاي
خوبي که در انتظار من است. با اين کت روي پايم
آدم ديگري ميشوم، آدمي که مجبور نيست تميز و با ادب
و درس خوان و شاگرد اول باشد، به موهايش فکلهاي پفي
بزند و به همه سلام و تعظيم کند و در تمام مهمانيها
براي غريبه ها شعري را که در مدرسه ياد گرفته و درست
هم بلد نيست از بر بخواند و اولين درس پيانويش را،
که چيزي جز تکرار "دو، ر، مي، فا، سل، لا، سي."
نيست، براي قوم خويش هاي پرحرف بي حوصله بنوازد و در
مسابقه ي زيباترين کودک شرکت کند و ببازد. با کت
عزيز آقا روي پايم شبيه خود او ميشوم. گمان ميکنم که
تمام تنم خالکوبي است و نصف دندانهايم طلاست. خودم
را ميبينم که تک و تنها در کوچه ها ميگردم و مثل
دخترهاي فاطمه رختشور هرهر و کرکر ميکنم. پشت موتور
خوشگل ترين پسر محله سوارم و همراه او به ديدن فيلم
تارزان ميروم. به ايستگاه آبشار که ميرسيم عزيز
آقا نگه ميدارد. بيشتر مسافرها پياده ميشوند تا در
قهوه خانه سر راه چاي بخورند. من و حسن آقا از
جايمان تکان نميخوريم. عزيزآقا پيش از پياده شدن از
توي داشبرد ماشين پاکت کوچکي درميآورد و توي دامن من
ميگذارد. از توي آيينه نگاهم ميکند و چشمک ميزند.
تمام صورتش پر از مهرباني است، پر از خط هاي نرم،
مثل آدمکي پارچه اي. دوست من خوب ترين ديو دنياست و
از دست و پايش، از بوي عجيب دهانش، از چشمهاي سرخش،
از کت چرب و کهنه اش، چيزي مثل يک بخار شفاف بيرون
ميزند که دور مرا ميگيرد و من توي اين بخار جادويي،
مثل تکه اي برف آب ميشوم و آنقدر احساس خوشبختي
ميکنم که دلم ميخواهد هزار هزار سال مثل مجسمه اي از
سنگ همين جا و همين شکل بمانم، بي آن که بزرگ بشوم،
بي آن که عوض بشوم. امروز عزيز آقا برايم آلبالو
خشکه خريده است. حسن آقا از ته اتوبوس صدايم ميزند و
ميپرسد چه کار ميکنم. جوابش را نميدهم و آلبالوهايم
را تند تند ميشمارم. مسافرها ايستاده چاي ميخورند.
عزيز آقا چند قلپ از بطري عرق اش را سر ميکشد. بعد
ميرود پشت درختها بشاشد. من نگاه نميکنم، سرم را زير
مياندازم و آلبالوهايم را تندتند ميجوم، اما توي سرم
او را ميبينم و گوشهايم داغ ميشود. راه ميافتيم
و تا ميدان ونک آهسته مثل مورچه ميرويم. گاهي وقتها
رو به عقب سر ميخوريم. ماشينهاي ديگر ليز ميخورند و
درست وسط خيابان جلوي ما ميايستند. هوا تاريک شده و
تمام دنيا سفيد است. حسن آقا ميترسد و هي مرا از ته
اتوبوس صدا ميزند. ميدانم که تا چند دقيقه ي ديگر
اشکهايش سرازير خواهد شد. گريه توي آستينش است و
روزي دو سه بار سر هيچ و پوچ اشکهايش راه ميافتد.
مادر معتقد است که گريه هاي حسن آقا مثل قدقد
مرغهاست و دليل خاصي ندارد. پدر ميگويد که حسن آقا
يک پارچه الاغ است و حسن آقا ميخندد و الاغ بودن را
دوست دارد. خوشحال، ظرفها را جمع ميکند و نگاهش به
دهان پدر است که با رضايت تکه هاي کباب را ميجود و
از دست پخت او راضي است. شيشه ي پنجره ي کنار من
شکسته است و باد سردي به يک طرف صورتم ميخورد. گردنم
خشک شده و پشتم از سرما يخ زده است. عزيز آقا با
نگراني از توي آيينه ماشين مراقب من است. اتوبوس را
نگه ميدارد. يک تکه روزنامه و مقداري پارچه ي کهنه
توي سوراخ پنجره ميچپاند و دوباره پشت رل مينشيند.
من زبان صامت او را بلدم. ميدانم دلش شور ميزند و
ترجيح ميدهد جايم را عوض کنم. انگار با چشمهايش به
من ميگويد: "پاشو، دختر کوچولوي سرتق، سرما ميخوري،
برو ته اتوبوس آن جا گرم تر است. ميترسم مريض شوي."
من هم با نگاه به او جواب ميدهم: "نه، من از جايم
تکان نميخورم. اين صندلي اختصاصي من است و آن را ول
نميکنم." نگراني عزيز آقا را دوست دارم. مهرباني
مادرانه ي او عمق دوستي اش را نشانم ميدهد. چشمهايم
را ميبندم و سفري خيالي به اعصار دور و عهد پادشاهان
بزرگ ميکنم. به زماني که پهلوانان وفادار براي اثبات
صداقت و سرسپردگي به شهريار، پابرهنه روي ذغالهاي
سرخ راه ميرفتند و با اژدهاي هفت سر
ميجنگيدند.اتوبوس ديگر حرکت نميکند. راه بندان
است. سرما جاي همه چيز را گرفته است. سمت راست بدنم
کرخت شده است. نوک پنجه هايم گزگز ميکند و پاهايم را
حس نميکنم. سرم مثل کوه سنگين است؛ انگار بادش کرده
اند، بزرگ و کوچک ميشود. يخ زده ام و از لاي پلکهاي
نيمه بسته ام سايه هايي را ميبينم که بيرون توي برف
ميچرخند. آب دماغم راه افتاده و چشمهايم ميسوزد. يک
مرتبه گر ميگيرم، داغ ميشوم و بعد ميلرزم و
دندانهايم از سرما به هم ميخورد. اشکهايم تندتند
ميريزد؛ دست خودم نيست. عزيز آقا با انگشتهاي زبرش
گونه هايم را خشک ميکند و با دهان بسته ميخندد.
شاگردهايي که او را ميشناسند ميگويند تمام دندانهايش
طلاست. باور نميکنم. از مادر ميپرسم. او هم نميداند
و عزيز آقا را نميشناسد. اما پرسش مرا دوست ندارد و
عصباني تهديدم ميکند که اگر به راننده هاي اتوبوس
نگاه کنم يا با آنها حرف بزنم پوستم را خواهد کند.
به نظر مادر تنها آدمهاي بد و لات دندانهاي طلا
دارند و همه شان هم دزد و آدمکش اند و هزار بلا سر
دخترهاي کوچک ميآورند من که باور نميکنم و دلم
ميسوزد وقتي ميبينم مادر گاهي وقتها بدجنس و دروغگو
ميشود و ميگويد که خاله آذر چاق و زشت است و غصه
ميخورم از اين که مادر خيلي چيزها را نميداند؛ مثلا
پايتخت بيشتر کشورها را نميشناسد و قوانين ساده ي
حساب را بلد نيست. با اين حال، به نظر من، بهترين و
قشنگترين مادر دنياست و شبها پيش از خواب خودم را به
دل درد ميزنم تا کنار تختم بنشيند و دلم ميخواهد
اعتراف کنم که چه فکرهاي بدي درباره ي او توي سرم
هست اما مادر هميشه دنبال کاري است، عجله دارد و به
حرفهاي من گوش نميدهد و اگر بفهمد يواشکي از پشت در
به حرفهاي او و پدر گوش داده ام سخت تنبيه ام خواهد
کرد. عزيز آقا از دست برف و راه بندان کلافه
است. هر چه تقلا ميکند که اتوبوس چندقدم جلوتر برود
نميشود؛ انگار در بياباني سفيد راهمان را گم کرده
ايم. صداي حسن آقا از دور به گوش ميرسد. مينالد و از
ترس سکسکه هاي بلند ميکنم. من هم حال عجيبي دارم. حس
ميکنم دارم مريض ميشوم. آلبالوها شکمم را پر کرده و
دلم ميخواهد استفراغ کنم. کت عزيز آقا را دو دستي به
خودم چسبانده ام و سرم گيج ميرود. ميخواهم پا شوم
اما پاهايم جان ندارد. دهانم را باز ميکنم ولي صدايم
درنميآيد. همه جا پر از برف است؛ تمام اتوبوس، تمام
شهر، و من زير اين طاق سفيد يخ زده ام. سالهاست که
به اين شکل منجمد مانده ام. تنها چشمهايم است که مثل
دو تا کوره ي آتش ميسوزد و اشکهايم که تندتند ميريزد
و دهانم که خشک و تلخ دنبال آب ميگردد. آب، آب، آب .
. .