پيش - پیش نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

پیش - نسخه متنی

محمدرضا نجفی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پيش

گفتم: "ها! چه عجب مُقُر اومدي؟" وقتي پرسيد: "پاهاتون چي
شده؟"

تا آن وقت لام تا کام حرف نزده بود. تقصير نداشت، تازه وارد
دربدر، هنوز اتاق نداشت. حکايتي بود. سر و وضعش بفهمي نفهمي بد نبود.
نمي خورد کارتن خواب و دولتي باشد. چون پاشنه طلا مي کشيد. اما هيچ
اتاقي دو روز هم دوام نياورد. از يک هفته پيش که دادندش تو تا ديروز
عصر که همسايه ام شد ته کريدور، سه تا اتاق عوض کرد. اولي را خودش به
وکيل بند گفت. دويّمي فرداش رييس اتاق شّر و پرّش را ريخت توي حياط،
جلوي انظار مردم. هر کي بود يا اونو با شيشه مي زد يا خودشو! سيب زميني
لب تر نکرد. اتاق سيّمي هم صبح که از هواخوري آمد تو ديد به ميمنت و
مبارکي بقچه بنديلش دم در اتاق است. گفتم لابد تقصير دارد آخر
تازه وارد اينقدر سيرابي و گوشت تلخ. همه اش انگار ترش کرده. من که از
روز اول تو نخش بودم گفتم:

"بيا باب! بيا ور دل خودم، آخرش
همينه."

سر و کله اش جوگندمي بود اما پير نبود. گفتم تو دلم: اِسي
نگي به کسي، تو هم شدي زوارگير! طرف از اين قيافه ها بود که هم سي
مي ِد هم چهل، يک دفعه مي فهميدي شصته! اما دو به شک نشسته بود رو
بقچه بنديلش و هي ته راهرو نگاه مي کرد و يک قلّاج مي زد به سيگارش و
از دماغ يغورش دود مي داد بيرون.

له له مي زدم براي يک پک! معرفت از
مردم رفته بيرون. معقول سابقه قبلي هام خدايي نه بي سيگار مي ماندم،
نه خمار، نه گشنه و کريدور خواب! لات هم لاتاي قديم، مردم دار بودند.
آدم بود از من بدتر سه چهار سال تو اين سرزمين مصيبت مي کشيد، صنار
خرجش نبود. کرم مولا، نعمت فت و فراوان. سال به سال دريغ از پارسال!
اين هم از عاقبت امر ما با پاي آش و لاش، وگرنه تک و دو مي کردم اقلاً
بي سيگار نمونم، حالا نون و آب به درک! زمين گير شديم. يارو عينک اش هم
عجيب غلط انداز بود. شکل عينک باز پرسا بود. گفتم: "عمو! ما زوارگير
نيستيم، مال بد بيخ ريش همين جاست." و بغل ديفارو نشون دادم و
گفتم: "سه روز و دهشاهي که مکافات نيست!" حکماً از زخم و زيل پاهام
دل چرکي بود، دست دست مي کرد. هي ته راهرو رو سک مي ِزد. اگه
تازه وارد نبود مي گفتم، حتماً تو اتاقي خبري يه، نشسته بپا! گفتم يعني
طاقت نياوردم گفتم: "دکتر! دودت برسه!"

نفهميد. چشمهاش پشت عينک
قاعدة گاو.

دوباره گفتم: "سيگار اضافي نداري؟" خرفهم کنم دو انگشتمو
به لبم گذاشم. دست کرد جيبش يک پاکت درآورد. خارجي مي کشيد. گفتم
حکايتي بود! دو سه نخ برام انداخت، رو هوا قاپيدم. همانجا مهرش به دلم
نشست. فهميدم اين کاره نيست، سابقة اولشه. دوباره زل زد ته راهرو.
منتظر چي بود؟ گفتم: "ملاقات تمومه داداش! اگرم حکم تو انگش نزدي،
"تازه برات" فردا کاغذ مي آره!

باز تحويل نگرفت. سيگارش خارجي، حال
نمي داد، فقط هل و گلاب! خاموش زيرلبم بود. گفتم: "با آتيش کجام بسوزم،
دکتر؟"

پاشد آمد همچين با حوصله فندک درآورد و زد که دلم سوخت.
گفتم: "دکتر جون! پهن اش کن همين بغل خودم شِرّ تو، آسوده! نه پول
خدماتي، نه کشکي، نوکر خودت، آقاي ما!"

نگاه پَر و پام کرد.
گفتم: "نترس، واگير نيست."

لب نترکاند. دوباره برگشت سرجايش رو بقچه
بنديل نشست زل زد ته راهرو. دو تا پک سينه کِش کردم، بعد سه روز
بي سيگاري. تنم داغ شد. خودمو پيدا کردم. گفتم:

"اون جا نشين
روبروي اتاق مردم! خوب نيست."

بلند شد برود توي هواخوري. همه بيرون
بودند، الا من. صدقه سر سياه بازي با زخم و زيل پاهام هم برپا معاف
بودم، هم آمار. اما هيچ اتاقي جايم نبود. از اولِ اين دفعه هيچ جا راه
ندادنم. حق داشتند من بودم و يک پتو شتري و يک کاسه و يک دمپايي نو و
يک لُنگ، همه دولتي. غير لُنگ که تو موقت بالا بلند کرده بودم وقت
آمدن. مال رفيق ام بود.

اما اين بنده خدا چي؟ هم سر و وضع اش خوب
بود هم پتو و پارچ و تشکيلاتش مرتب، همه شخصي. دست و دل باز هم که بود.
يارو دم در هواخوري پابه پا مي کرد. گفتم: "اثاثت دکتر! اين جا بد
سرزمينيه! عصا از کور مي دزدند."

ديدم دودل است. گفتم: "برو حواسم
هست بهش!"

رفت تا دم در، عقب گرد زد. پتو و تشکيلات را سرنبش آورد،
انداخت کنار من. گل از گلم باز شد:

"ايوالله، تازه شدي آدم
حسابي!"

سر تکان داد. چهار ميخ آش کنم تو نزند گفتم:

"اينجا آب و
هواش بهتره!"

دلش خنک شود، گفتم: "هيچ ننه بابا سردسته اي هم
نمي تونه بهت بگه تو!"

هيچي نگفت و مشغول اثاثش بود. غير از همه چند
تا کتاب داشت قاعده کتاب دعا. روش خارجي نوشته بود. گفتم:

"حيف پَر
و پام يار نيست دکتر کمک کنم! شرمنده."

باز هيچي نگفت. الکي
گفتم:"آخ پام."

هيچ نگاه نکرد. تازه تازه داشت گوشي مي آمد دستم که
چرا هيچ اتاقي جاش نيست. عين ديوار لال بود. اما نبود. روز اولي که
داشت به وکيل بند مي گفت اتاق شو عوض کنه، شنيدم حرف مي زد. خيلي هم
لفظ قلم مي شکست. "اگر ممکنه، من رو به اتاق ديگه منتقل کنيد!"

به
کي مي گفت. به امير پلنگ، وکيل بند! که بي قدر اين حرف ها تو کَتش
نمي رفت. گفت: "ببين داداش! اينجا منتقل پنتقل بازي نداريم! چشه اتاق
به اون تميسي. بچه هاشم مشدي و با حال."

داده بودش اتاق شيش. اتاق
ناصر خرسه و دار و دسته. گفت: "زياد راحت نيستم!"

خيال مي کرد هتله.
آن اتاق همه خلاف، لابد اذيت شده بود. يا اذيت کرده بود. رسيد بگوش
ناصر خرسه. زنازاده ناصر بلند شده بود وسط اتاق شلوار خودشو کشيده بود
پايين که:

"داداش بفرما، راحت باش."

پَر و پاش عين فرچه واکسي
پُرمو. بي خود نمي گفتن ناصر خرسه. همه هم خنديده بودند. اين بدبخت زده
بود بيرون. باز نشسته، تکيه به ديفار زل زده بود ته راهرو.
گفتم:

"داداش اينجا ديگه راحتي؟"

هيچي نگفت. گفتم:

"من يک
کمي زيادي حرف مي زنم ها، خيالي نيست؟"

رو کرد به پنجرة هواخوري.
فهميدم خيالي نيست.

گفتم: "مخلصت اسفنديار! بهم مي گن اسي، لقبم
نگي به کسي! بي کس."

لب تر نکرد. خنده که جاي خود. گفتم:

"دار و
ندار همين که مي بيني و سي چل تا سابقه."

نگاهم کرد. روگرداند.
فهميدم سه کردم. گفتم:

"نه بابا شوخي کردم! همه اش سه تا سابقه
گداخونه دارم. يکي هم جزيره که قِسِر در رفتم. يکي هم اردوگاه آب
"حيات" که با اجازه ات نزديک بود قبضو بگيرم که نشد. الانم سه ماه بيس
تومن، خدمت شوما، که همت مولا بايد تا تهش بليسم و خدا بخواد اون ور
عيد بيرون."

سيگارش نمک گيرم کرده بود. باز هيچي نگفت. عينک شو
برداشت. چمباتمه نشست و رو به هوا گرفتش. شروع کرد پاک
کردن.

گفتم: "حکم تو انگشت زدي؟"

سرش رو برگرداند. نگاهش عين گيج
و ويج ها بود. باز هيچي نگفت. خط و خال بر و بازومو نگاه کرد. عينک شو
زد. چشماش دوباره گاوي شد. ملتفت شدم ذره بيني يه. ديدم طالب نيست حرف
بزنه. شروع کردم در و بي در گفتن که مثلاً سرش گرم بشه. خدا وکيلي از
يک چيزايي مي گفتم که سنگ بود زبون مي اومد. اما لامصب لب نترکوند. يک
وري شده بود روي يک ساک مشکي که بو بردم، چيزاي بدردبخورش اون توست.
از سابقة کتک کاري ها و رفيق بازي ها مي گفتم، وسط ملأ عام شلاق خوردن
بودم که ديدم انگار به يک ورشه، سرشو گذاشت رو ساک و بيست و يک
انگشت شو دراز کرد سمت من و خوابيد. يعني نخوابيد چون عين اگزوز واحد
دود مي کرد. آتيش به آتيش! حالا باز اين يک قلمش حرفي! هر چي هم خرج به
پست ما مي خورد از خودمون نرگداتر و آويزون تر. نصفه سيگار اول را که
خاموش کرده بودم در آوردم. ترک عادت موجب مرض است.

شست پاش رو
گرفتم. عجب يغور بود! عينکش را سُر داد بالا و سر بلند کرد.
گفتم: "آتيش!"

باز دو ساعت بلند شد دست کرد اين جيب اون جيب. خواستم
با سيگارش روشن کنم. شاکي شد. يعني دستشو بد کشيد عقب، گرفت به
پيرهن اش که تا روز آخر سوراخ جلوي سينه اش مي زد تو ذوق. گفتم:
"شرمنده!" هيچي نگفت. فندک و گذاشت دم دستم و دراز کشيد. اين کي بود
ديگه! گفتم: "بابا اقلّاً دو تا فحش مون بده نفست تازه شه!"

تا دم
آمار دراز کشيد. ملت رد مي شدند. گوشه پتوش خاکي مي شد. دست کردم تا
بزنم. بلند شد. گفتم: "سام عليک!"

مچ مچي کرد، فهميدم يعني سلام! تو
دلم گفتم بازم بد نشد يه صدايي درآورد! داشتند همه را براي آمار بيرون
مي کردند. ته کريدور دور و بر ما کيپ تا کيپ آدم. ديدم معذبه. منتظر
بود خلوت بشه. گفتم:"من حواسم به اثاثه شما برو تو هواخوري!"

نادر
يابو و هم اتاق هاش بالا سر ما بودند. نادر يابو مزه ريخت:

"اعتبار
نکن دادش مردم دزد دست اين نميدن."

حالم گرفته شد. هنوز دو نخ
سيگارش تو جيبم بود. توپيدم:

"تو رو سَننه يابو! بزن به
چاک!"

طرف اصلاً به خودش نگرفت که يابو چي گفت. دست کرد دو نخ سيگار
ديگه گذاشت رو پتو و يکي براي خودش روشن کرد و قاطي مردم شد رفت تو
هواخوري. مشتمو حواله يابو کردم.

"بفرما، آش و لاش! خوردي."

بور
شد و گفت:

"بعد اين همه سابقه، ارباب فکل کراواتي گرفتي؟ اسي
خان!"

تحويل نگرفتم و سيگار پاشنه طلارو آرتيستي با فندک يارو که
نبرده بود روشن کردم و دودشو فورت کردم طرف ملت.

"بازم معرفت اين
فکل کراواتي! اون ها که ادعاشون مي شه فعلاً برن جا!"

اومد دوباره
زر بزنه. داد کشيدم.

"وکيل بند مگه آمار نيست. اين ملت اينجا
وايسادن بالا سر من؟"

صداي امير پلنگ از دم تلوزيون زير هشت بلند
شد.

"سه شماره بيرون همه! يک...."

انگار بلندگو قورت داده
بود.

* * *

بعد آمار، شام را حکومت زدند، اما طرف پيدايش
نشد.

از خداخواسته لم داده بودم اشکبوسي تو جاش. خود اميرپلنگ،
سيني کش بود، جيرة غذا مي داد با کمکي اش، يک عرب دو متري، به اسم
فتاح. قشنگ دو متر مي شد. شام سيب زميني آب پز! هر نفر سه تا. کاسه را
که دادم گفتم:

"جيره واسه دو نفر. چربش کن پلنگ!"

خنديد: "چربه!
غلطا اسي بي کس، هم خرج پيدا کردي؟"

گفتم: "بالاخره!"

کاسه را
داد دست عربه، فتاح. و خودش دو دستي از تو ديگ هفت هشت تا درشت سوا
کرد. ريخت توي کاسه!

"بزن اسي! بگو اينجا بد جائيه!"

عربه، فتاح،
مزه ريخت:

"خداوند بيروني ها را نجات بده!" و نيشش باز شد. پلنگ،
چشم غره رفت. ساکت شد.

گفتم: "کجاست اين هم خرج ما پلنگ؟ پيداش
نيست! نخورديش؟"

سبيل اش را پاک کرد:

"اسي خان، کاسه آسمون هم
تَرک داره! زد بيرون رفت چراغ خونه، ساندويچ بزنه!"

گفتم: "مرگ
من!"

زد به ديگ با کفگير و چرخيد توي راهرو داد زد: "کاسه ها حاضر،
جيره هرکس دو تا!" و رو به من کرد: "جان تو! کليد درو براش وا کرد.
رفت."

عربه، فتاح چرخ را هل داد. رفتند. چه صداي نکره اي دارد چرخ
پلنگ!

نفهميدم چطور يکهو دل چرکي شدم. يعني چرا! نه راست راستي
هم خرج بوديم و نه روراست حرفي زده بوديم. نه قراري، نه مداري. خب دو
تا سيگار بالا خواهم درآمده بود. که چه؟ گفتم، تو دلم: راست ميگه پلنگ!
کاسه آسمون هم ترک داره!

اما بعد گفتم نه! اين صحبت ها نيست بياد،
تو دلم گفتم، مي ِزنم يک رقمي تو راه چس اش، بفهمه به من ميگن
اسفنديار! نيومده ساندويچ خور شده! دربدر. خبر نداره اينجا ديوارش
بلنده، روز اول دسته دسته، روز دوم هسته هسته، روز سوم خسته خسته، روز
چهارم دريغ از يک پوست پسته! تقصير منه که بهش راه دادم، خدا بيامرز
بابام مي گفت، يعني ننه م مي گفت، بابام مي گفت: چي گفتم، بچه يتيم
ديدي معطلش نکن! آدم ش نيستم که بپاي شرّ و پرّش رو بدم تو اين
گرگستون! سيگارش رو درآوردم. همان دو نخ مرحمتي دم غروب بود. سالم و
درسته. فقط از يکي شان شش پک کشيده بودم. بخودم گفتم، بيندازم تو جاش
ببيند ما گشنه دو نخ سيگارش نيستيم. تازه خارجي هم حال نمي کنيم. ديدم
از ته راهرو پيدا شد. هنوز هم ترش کرده بود، اما کمتر. يک روزنامه
پيچيده تو پلاستيک دسته دار رو دستش. سيگارش را نيانداختم. درسته را تو
جيبم کردم. شش يک کشيده را گذاشتم زير لبم. فندکش را دست گرفتم رسيد.
گفتم: "يا حق! گفتم گرفتنت! کجايي؟" هيچي نگفت. فقط لب تر کرد. راحت
پنجاه را داشت. کيسه را گذاشت دم دستم. گفتم: "سام عليک!" مچ مچ اش در
آمد. نه خير! با فکش جناغ شکسته بود. فندک را دادم دستش. گفتم:"به
آتيشت بسوزم، با وفا!" فندک را انداخت. با دو انگشت سيگار را از لبم
گرفت. نگاهش کرد. پرت کرد تو راهرو. رو هوا زدند، نفهميدم کي. چون دست
کرد جيب اش دو پاکت ويژه، سر و ته مهر تو بغلم انداخت. جا خوردم. اما
کم نياوردم. اوساي خدانيامرزم مي گفت هيش وقت بي گز، پاره نکن! بي زاغ
دُزي نرو! سوخت مي کني! راست مي گفت. داشتم نقشه ساکش رو هم مي کشيدم
منِ خدا ندار! طرف بي سابقه بود. اما حکايتي بود. يک جوري بيشتر حالم
گرفته شد. محض همين گفتم:

"بنويس پاحساب! اما گفته باشم دُنگم به
وقت اش!"

هيچ نگفت. روزنامه را پهن کرد وسط پتو. ديدم اَبتا! چکار
کرده!

"کوبيده و ريحان". از سابقه پيش به اين طرف لب نزده بودم. تو
دلم گفتم ديدي اسي؟ سر پيري هم خاطرخوا داري، اما نگي به کسي! با ريش
سفيد شدي نون خور زوّار!

رفيقم دو سه لقمه بيشتر نخورد. بقيه اش
بازي بازي مي کرد! حواسم بود. حالا ديگه خلق اله چپ و راست رژه
مي رفتند، فيلم ما را مي گرفتند. دلشان خوش بود براي مبادا. اما کي به
يک ورش بود؟ بي تعارف کشيده بودم جلو خودم. انگار کن دندان هام تو شکمم
بود يا خيال کن توش سگ بسته بودند و او لقمه ها را آن تو مي جويد. طرف
حتي نگاه نمي کرد و دوباره زل زده بود ته راهرو. تمام شد. بي هوا،
همچين آروغ زدم که يکي از اتاق ها گفت: "يه آفتابه آب بريز توش
بي صاحابو!" تو دلم گفتم: اَي گفتي! بعد گفتم: "شکر!"

ديدم
مي خواهدسيگار روشن کند. نخ درسته را از جيبم درآوردم، رو کردم. اخمش
باز شد. گذاشت لبش. برايم فندک زد. تعارفش کردم خودش اول که نکرد. اما
خدايي سيگار ويژه يک چيز ديگر است. يکي دو پک که زد و زدم، بالاخره
گفت: "پاهاتون چي شده؟" گفتم: "بابا صلوات ختم کنيد، بالاخره مُقر
اومدي!" يا گفتم، "ها چه عجب بابا" بالاخره! هر چي! طرف زبانش باز شد.
گفتم: "قضيه اش مفصله دکتر، سر فرصت مي گم. خلاصش کنم وقت فرار يک
نامردي مارو جا گذاشت و خودش با موتور دو دره کرد رفت. شکر خدا، سر يک
پرونده سنگين تر بعدش گير کرد، بعله دايي! خدايي هم هست، جاي حق
نشسته! ما رو وسط خيابون نصف شب ول کرد رفت. منم خراب! حسابي خراب! جان
دکتر!" گفت: "اما من دکتر نيستم!" گفتم: "پس چرا مي پرسي؟ تازه منم
دکتر نيستم، غصه نداره!" نيشش باز شد.

گفت: "من اسمم، جهانگيره،
مادرم جهان صدام مي کنه!"

گفتم: "خدا نيگرش داره، مادر چيز خوبيه!
زن و بچه چي؟"

هيچي نگفت. مشغول جمع و جور کردن بساط شام
شد.

گفتم: "آقا جهان شرمنده! من عليلم."

هيچ نگفت. گفتم: "بر
رفيق نامرد لعنت." صاف نشست.

گفت: "رفيق نامرد وجود
نداره!"

گفتم: "اَي گفتي، بي وجودتر از نارفيق خودشه، اما آقا جهان،
رفيق نامرد هست. سرتو مي بره، هنوز راه مي ري، چطور وجود نداره؟ به
پستش نخوردي."

گفت: "ولي اون که رفيق حساب نمي شه! مي شه؟"

حرف
را مي پيچاند. اما مي فهميدم چه مي گويد. گفتم:

"حرف ات طلا، اما
سالار تا اون وقت که ملتفت نشدي نامرده که رفيق حسابش مي کني
نيست؟"

ساکت شد. گفتم کم آورده! اوستاي نامردم هميشه
مي گفت: "کلاهبرداري با جر و بحث پيش نميره. هر چي بزه گفت تو هم بگو
بع بع!"

اما کم نياورده بود اين بابا. يک چيزي گفت درست حالي نشدم.
گفت:

"آدم هميشه از همون اول مي دونه، اما به خودش وعده مي ده که
شايد اين طور نيست!"

منم الکي پراندم: "پس خودشم يک رقم
نامرده!"

اما گفته بودم. بر اين فک بي صاحب لعنت. يک مشت حقم است.
اگر اوستا بود مي زد. تنش تو قبر الان مي لرزد. اصلاً قبرش کجاست سگ
پدر؟ يارو انگار بهش برخورد. گفتم، تو دلم: بذار لقمه از گلوت پايين
بره بعد ليچار بار مردم کن! طرف ولي گفت: "دستشويي چطور مي ري؟ اينجا
که هميشه صف مي بندن؟"

گفتم: "يک پام زياد آش و لاش نيست. لي لي
مي کنم." ديدم يکي از کتاب دعاها همان که رويش خارجي نوشته بود درآورد.
مشغول خواندن.

گفتم: "عکس، مکس نداره نگاه کنيم."

سر بالا کرد
چشماش باز گاوي شده بود. گفت: "ها! نه عکس نداره."

گفتم: "بندازش
کنار، اختلاط کنيم." کتاب را بست. از ته راهرو يکي داشت غزل مي خواند.
گفتم: "زير هشت سر دَم زدن؟" گفت: "نمي دونم! چي هست اين
سردَم؟"

گفتم: "بساط ترنا بازي، گمونم
براهه؟"

گفت: "شايد!"

گفتم: "حتماً! چون يدي کچل داره غزل مادر
مي خونه!"

باز گفت: "غزل چي؟"

گفتم: "مادر، از پارسال پيرارسال
که مادرش مرد فقط به حکم شاه اين غزلو مي خونه، وقت هاي ديگه 5 گرم دوا
هم نذرش کني زيربار نمي ره!"

پرسيد: "حکم شاه؟"

گفتم: "ترنا
بازي، شاه و وزير! نديدي تا حالا؟"

گفت: "نچ"

گفتم: "پس چي
ديدي؟

پوزخند زد. سرش را انداخت پايين: "هيچ، هيچي!"

گفتم: "بچه
بالا شهري؟"

گفت: "نه! نمي دونم!"

گفتم: "مثلاً شوش و اون
طرف ها!"

گفت: "شوش کجاست؟ شوشِ دانيال؟"

گفتم: "نه بابا، تو
پاک مادرزادي! متهم آموزش پرورشي، مشق هاتو ننوشتي آوردنت حبس!" خنديد.
فهميدم دندان هاش مصنوعي است. پرسيدم.

گفت: "آره، ده سال دوازه سال
پيش گذاشتم."

گفتم: "چند سالته؟" وقتي گفت 35 سال جا
خوردم.

گفتم: "زياد بد نگذروندي با وفا! چقدر عملت بود؟ 25 سالگي
دندون گذوشتي!"

گفت: "بازجويي مي کني؟"

ديدم راست مي گويد. اما
کوتاه نيامدم. گفتم: "از صبح تا حالا ما داريم خود معرف استنطاق پس
مي ديم، آدم نيستيم! شما بفرما بازجويي کن!"

پرسيد: "سواد
داري؟"

گفتم: "سابقة اولم گداخونه، بچه بودم زورکي مي بردنمون
سرکلاس! يک چيزايي دست و پا شکسته ياد گرفتم. تمام اينهارو ـ خط و خال
سر و دستم را نشان دادم ـ خود نوشتم."

انگشت گذاشت روي بازويم. اين
چي، کار خودته!

گفتم: "رفيق بي کلک، مادر! مي خواي واسه شومام
بنويسم، خودمم بکوبمش! چهار گوشه اين سرزمين! هيچ کس نيست بتونه خودش
بنويسه، خودشم بکوبه رو تنِ خودش. حتي اون زرنگهاش!"

گفت: "البته،
کاملاً مشخصه." يعني داشت متلک مي گفت؟ گفتم: "طالبي، بسم اله، جوهر و
سوزنم موجوده، سه سوت!"

هول شد: "نه! نه! متشکرم!"

ديدم پوست
دستش و پاش عين دختر نازکه! اما رگ ها عين لوله آفتابه!

گفتم: "عجب
رگ هايي داري رفيق جون مي ده براي تزريق! مال ما که همه اش کور شده!
خوش به حالت!"

گفت: "دلم مي خواد اين ترنابازي رو ببينم!
مي شه؟"

گفتم: "آره ولي زياد قاطي نشو! يک وقت پيش ات مي کنن. ترنا
بخوري جونشو نداري! شيرين کاري هم که بلد نيستي. هستي؟"

پرسيد:
"مثلاً؟ "گفتم: "هر چي بگن، غزل، صداي حيون، پشتک وارو، چميدونم از اين
چيزا!"

گفت: "پس بايد جالب باشه!"

گفتم: "اوف، چه جورم جالب! اما
فقط تماشاش!"

گفت: "شما دستشويي نمي خواي بري؟"

خنديدم: "نه من
دستشويي و حمومم سرهَمه! عين خارج."

خنديد، رفت. اما 35 سال
نمي خورد. تا شده بود. نپرسيدم حکمش چقدر است. چي کاره است. اما گفتم،
فعلاً که زبان باز کرده تا بعد خدا کريم است! اما ديگر از صرافت
تيغ زدنش افتاده بودم. نمي دانم براي چي؟ اما خيال مي کردم از ما
بدبخت تر است. مثل بچه يتيم ها بود. "مامانم بهم مي گه جهان!" قربون
ننه ات بري! حالا او يکي داشت بگويد بهش جهان يا جهان جان! ما که
اصلاً يادمان نيست ننه داشتيم يا نه! فقط يک چند تايي فحش و نفرين
يادمان بود. همه اش شکل اوستام و زنش مي آمد جلو چشمم! شکم سير هم
عالمي دارد ها. آدم ياد چي ها مي افتد! حساب کنم چند سالم است؟ اين
يارو فکري م کرد. تو کارت عکس ام نوشته چهل سال. اما هميشه مي نويسد،
يعني اين چهار تا آخري که فقط عکس ام و جاي ده انگشتم درست است. 3 تا
سابقه ام را لوطي خور کردند! چهل سال! بقول گفتني: مَرده و حرفش، يک
کلام! چهل سال. اوستام گور بگور مي گفت: مرد پيدا کردي، اول سلام مارو
برسون. دويّم ببرش پيش ننه ات! لابد زن اوستا را مي گفت، تون به تون!
وسط سيگار دوم بودم. عربه ـ فتاح ـ هراسون بدو بدو آمد. "آقا اسماعيل!
آقا اسماعيل!"

گفتم: "اسماعيل کيه؟ اسفنديار!"

گفت: "حالا هر چي؟
آقاي وکيل بند گفت: بيا دم هشت! زود."

فهميدم خبري شده! غير از دو
بار براي پيش آب، دو روز بود از جام جُم نخورده بودم. محض همين دست
فتاح را گرفتم که نخورم زمين، چشمام سياهي رفت. لي لي کردم. ديدم نه!
مي توانم خودم راه برم. هول بودم زودتر برسم. پلنگ چکارم داشت؟ بيخود
کسي را صدا نمي زند. رسيدم ديدم جمعيت گوش تا گوش نشسته دور سردَم.
ديدم، به به! ناصر خرسه اميره، فرصت لجن وزير، نادر يابو هم جلاد! شمع
و گل و پروانه، حالا کو بلبل؟

پلنگ زير گوشم گفت: "مي خوان رفيق تو
پيش کنن!"

گفتم: "چطور؟"

گفت: "هم اتاق ناصر اومد پيشم، اسم و
رسم اين يارو پرسيد."

گفتم: "تو هم گفتي؟"

بهش برخورد: "نه پس
نگفتم! اندون لقّ بايع و مشتري، به من چه! گفتم گفته باشم." تو دلم
گفتم: اينم بلبلش اَي زکي!

يک وقت تو اين حيص و بيص ناصر خرسه با
اون صداي خروسي اش جيغ زد:

" وزير!"

فرصت لجن گفت:
"امير!"

هنوز نفهميدم اين دو تا چطوري با هم رفيق اند. هميشه هم با
هم اند.

"تازه وارد، جهانگير سيفي پيش!"

ديدم يارو جلو جلو خودش
سرپا شده. گفته بودم، قاطي نشو! عنتر، عدل رفته نشسته جلوي چشم اينها!
گفتم تو دلم، خودش لابد مي خاره، به من چه!

اما اوستاي مرده سگم يک
بار گفت، توي مستي گفت: رفيق بي رفيق! نيست، نگرد! اما اگر يک وقت خواب
نديده ديدي و رفيق پيدا کردي ولش نکن، هيچ رقم. مست بود نمي فهميد چي
ميگه!

ناصر خرسه گفت: "وزير!"

فرصت گفت: "امير!"

گفت:"آقارو
بسوز!"

نادر يابو نيشش باز شد. فرصت گفت: "امير، آقا تازه
وارده!"

ناصر گفت: "وزير! جرمش کن!"

لجن گفت: "تازه وارد، يک
غزل بخونه!"

خنده م گرفت. ديدم يارو ويز ويز کرد. امير گفت:"وزير چي
مي ناله؟"

وزير گفت:"مي گه بلد نيستم!"

نادر يابو ترنا را
چرخاند: "لابد خونش نمي آد!" فقط خودش خنديد! آي دلش توپوزي مي خواد
اين يابو!

ناصر گفت:"چي بلده وزير؟"

گفت:"چي بلدي؟" فرصت
گفت.

باز اين رفيقمان ويز ويز کرد. نمي شنيدم. دور بوديم.

"مي گه
نمي دونم امير!"

اين دفعه چندتايي خنديدند. داشتم جوش مي آوردم.
ناصر خرسه گفت: "وزير بگو تعريف کنه، بلند بلند، چطور گير کرده
آوردندش!"

يارو بلند گفت:" نه!"

از همين دور معلوم بود رنگش
پريد. تيز گفتم: "بگو جورکش داره، پلنگ!"

با صداي نکره اش داد
زد.

"امير!"

همه برگشتند. گفت: "هم خرجش مي خواد جورشو
بکشه!"

ناصر گفت: "وزير!"

فرصت گفت: "امير!"

"هم خرج آقا
پيش!"

نادر يابو زد رو شانه جهانگير گفت:"بشين، حال نداري!"

و او
وارفت. لي لي کردم پيش. ديدم نيش نادريابو وا شد. نشستم و کف دستم را
دراز کردم. زل زدم توي چشم هاي گاوي جهان! شکل گاوي بود که از دَم سلاخ
بلندش کرده باشند. نادريابو دلش خوش بود. خودش را جر داد آخم را در
بياورد. نشد از رو رفت! ناصر خرسه گفت:

"جمال هر چي هم خرج
بامعرفته صلوات!"

بلند شدم. تازه داشت دست هام گرم مي شد. يواشکي
شصتم را حواله يابو کردم. روگرداند. دو تايي برگشتيم ته کريدور. راحت
لي لي مي کردم. هيچي نگفت. توي يکي از اتاق ها ديدم دارند جنس خرد
مي کنند. گفتم:

"سياحت کردي، آقا جهان!"

هيچي نگفت. گفتم:" فقط
مي خواستي يابو تلافي سرمون دربياره؟"

گفت:" عذر مي خوام!"

درز
گرفتم. گفتم: "بي خيال! ما از اين توون ها زياد داديم!"

گفت: "خيلي
ممنون!"

گفتم: "ول کن حالا، گمونم بد
نشد!"

گفت: "چي؟"

گفتم: "جنس تو سالن خورده زمين، داشتن تقس
مي کردن! بساط ترنا، سياه بازي بود.

همچين گفت: "چي؟ جنس! جنس چي؟"
که انگار تا حالا نشنيده. گفتم: "اتاق حسن شاطر خبرايي بود،
نديدي؟"

گفت:"من نمي شناسم!"

گفتم: "نشناسي بهتره! مايه تيله چي
تو کاره؟"

گفت: "منظورتون پوله؟"

گفتم:"نه خير دوله! پول ديگه!"
حسابي شاکي ام کرده بود خودش هم فهميد!

گفت: "مي خواهيد چيزي
بگيريد؟"

گفتم: "مي خوام اشک بزنيم! اشک خدا! هستي؟"

گفت:"بايد
کمي فکر کنم!"

گفتم:"فکر کن!" کمي فکر کرد. يعني نشستيم توي جامان
ته کريدور! گفت:

"شما اگر مايلي بگير اما من فعلاً نيستم!" گفتم:
"يه بارگي بگو نه! خلاص!"

گفت: "چقدر مي شه؟" گفتم:"يک تومن چاقشو
مي دن!"

دست کرد از توي جورابش يک گوله هزاري درآورد. گفتم:"هو،
پولاتو اونجا نذار سه شماره آمارشو مي گيرن!"

گفت:"نه
مراقبم!"

گفتم:" معلومه!"

گفت:"ناخالصي نداشته
باشه."

گفتم:"صدي نود جنس ها ناخالصه، همون بيرونش!"

گفت:"خطرناک
نيست؟"

گفتم:"ول کن بابا اسداله، خطرناک! ـ پامو نشان دادم ـ از اين
خطرناکتر؟ جفت پا رفتم توي کانال پرحلبي و آهن پاره و لجن! شانس آوردم.
دو قدم جلوتر نيافتادم دهنة چاه کانال، جنازه ام حتي پيدا نمي شد! خطر
چيه؟"

گفت: "منظورم اينجاست! گير نيافتيم؟"

گفتم:"مي ترسي بگيرن
ببرنمون زندان؟"

خنديد و هزار را داد. پايم را دراز کردم زق زق کرد.
داد زدم: "فتاح!"

ديدم عربه دويد آمد: "بله آقا اسماعيل!"
گفتم:"بشين! اسفنديار! اسماعيل کيه؟" هزار را دادم. گفتم: "بگو يه
دونه اي چاق! مهمون خارجي داريم. حواست هست؟"

گفت:"پس مزد خودم
چه؟"

گفتم:"سوسمارخور! هشتصد مي دي طرف دويست مال خودت!"

گفت:"نه
بابا! گران شده!"

گفتم:"برو خودتو سياه کن!" رفت.

جهان گفت:"به
همين سادگي؟"

گفتم:"از اينم ساده تر! مگه تو خودت اهل فن
نيستي؟"

گفت:"هميشه از تهيه کردن مي ترسيدم. به خاطر همين برايم
مي آوردند. مصرف يک يا دو ماه."

گفتم:"حکم ت چيه؟"

گفت:"هنوز
ابلاغ نکردند!"

گفتم:"چقدر جنس بود؟ تا بهت بگم! من خودم ديگه يه پا
حاکمم!"

گفت:"حدود پنجاه گرم!"

گفتم:"چي؟ دوا!"

گفت:"هوم!"
توي قيافه ام يک چيزي خواند که گفت: "چطور؟ خيلي بد
مي شود؟"

گفتم:"واله چي بگم. مونده به حاکم."

موي تنم سيخ شد.
توي همة عمرم پنجاه گرم دوا يک جا نديده بودم. مرا باش خيال مي کردم
يارو بچه محصل است. تازه مادرش هم "جهان" صدايش مي کند. يا "جهان
جان".

گفتم:"جهان جان! کجا گير کردي؟"

گفت:"توي
منزل!"

گفتم:"تک بودي؟"

"بله!"

گفتم:"همسايه ها
فروختنت؟"

"نه!"

گفتم:"صابخونه؟"

" منزل مادرم
است."

گفتم:"زن و بچه ات؟"

ساکت شد. بعد گفت:"ندارم يعني سال ها
پيش ازدواج کردم بعد جدا شديم."

گفتم:"تو هم از غصه افتادي تو عمل؟
ها! بعدش."

گفت:"نه، از قبل از ازدواج مصرف مي کردم. به خاطر همين
کارمان به جدايي کشيد."

گفتم:"صاب جنس فروخته حتماً!"

گفت:"نه!"
خواست بگويد. فتاح سررسيد. و دانه اي را سر داد زير تشک و رفت. برداشتم
ديدم. نه بابا انصافاً مايه گذاشته!

سه سوت کاغذ لوله کردم. ديدم از
من خبره تر است. قشنگ نصف نصف زديم تو دماغمان. گفت: "بعد از يک
ماه! چقدر عالي است!"

گفتم:"تعريف کن!"

گفت:"آقا اسي! خوابيده
بودم که ديدم بالاي سرم دو سه نفر ايستاده اند. مأمورها بودند. مادرم
خبرشان کرده بود.

گفتم:"مادرت؟"

گفت:"البته بدشانسي آوردم چون
روز قبل خريده کرده بودم و همان طور روي کمد بود. حتي جستجو نکردند."
حالم خوش خوش بود. گفتم:"مصيبت! لابد مادرت رو آنتريک کردند در و
همسايه که مأمور بياره بياي ترک کني بشي رستم دستان!" خنديد و
پيشاني اش را خاراند.

گفتم:"از اين خاله شلخته ها توي صف گوشت و شير
و اين چيزا زياد نسخه مي پيچن!" خنديد. خاموشي زدند. خوابيديم. خواب که
نه، چرت و واچرت.

صبح ديدم نيست. يعني دور و بر ظهر بود. فتاح
داشت راهرو را تي مي کشيد. ديدم اثاثش نيست. گفتم:"اين رفيق ما کجاست؟"
گفت:"رفت حکمش را ابلاغ بزنه!" گفتم:"انگشت بزنه! نه ابلاغ." گفت:"آري
بعد آمد به آقاي وکيل بند گفت: سي سال حبس 5 ميليون جريمه! اثاث اش رو
جمع کرد رفت سالن ابدي ها."

گفتم:"بي خداحافظي!"

گفت:"داشت گريه
مي کرد. اين را داد بدهم شما." ديدم فندکش است. گرفتم. سي سال، 5
ميليون! کجايي مادر!

و پاکت ويژه دومي را باز کردم. از ديشب دوتايي
دو پاکت کشيده بوديم. ديشب! دلخور بودم. چشمم افتاد به پيراهنش که
گذاشته بود بالاي سرم. سوراخ آتش سيگار جلوي پيرهن بدجوري مي خورد توي
ذوق. شکل قلب بود. اوستاي بي همه چيزم مي گفت: تو آخرش هيچي نمي شي!
راست مي گفت! بي معرفت!

فتاح ـ عربه ـ همان طور که تي مي کشيد
گفت:"قتل کرده بود اين رفيق ات؟"

گفتم:"نه!"

گفت:"آدم کشته
بود!"

ملخ خور بامزه شده. گفتم:"آره!"

گفت:"پس چرا سي
سال؟"

گفتم:" بره شکر کنه، اعدامش نکردند انترو!"

ناشتا، سيگار
مزه نمي دهد. فکري ام پيراهن را به کي قالب کنم، صنار سه شاهي گيرم
بيايد. سوراخش فقط ناجور است. مي گفت اوستام، من آدم بشو
نيستم.

/ 1