بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
ماشين كه راه افتاد پروانه گفت «يك جاي خلوت منو پياده كنين برم خونه». گفتم «مي برمت خونمون». گفت «نه خانومجون بايد برم خونه، وَگِنَه مادرم دق مي كنه». گفتم «نشاني بده برسونيمت». گفت «نه، خانومجون، مگه ميشه، شما نمي تونين اونجا بياين». گفتم «اگر نگي ميريم خونه خودمون». خانه شان ته شهر بود. خيابان خراسان، نزديك شترخون. من اسمش را هم نشنيده بودم. اكبر آقا انداخت از پشت دروازه شمران (يعني بعد از اينكه دور زد و از بولوار رفت خيابان شمران).تو راه به خاطر من گاهي حرفش را با پروانه قطع مي كرد و مي گفت «اينجا سرچشمس... اينجا رو ميگن سه راه امين حضور. خانوم دست راسمون بازارچه نايب سلطنس، بستني اكبر مشدي... اينم ميدون شاس...» پروانه گفت «الهي ذليل بميره... خدا به زمين گرمشون بزنه... الهي به دو دست بريده ابوالفضل روز قيامت سگ سيا بشن واسه يه چيكه آب لهله بزنن...» اكبر آقا دستي به سر و رويش كشيد و گفت «پروانه؟» پروانه رويش را برگرداند و گفت «خانومجون قربونتون برم، بلانسبت شما ها بلانسبت شما».سر كوچه ي حاج مهديقلي كه ايستاديم من هم آمدم پائين. پروانه گفت «خانومجون برگردين تو ماشين. خدافظ». و به سرعت رفت طرف كوچه. شاگرد بقال سر كوچه داد زد «باجي صورتتو بپوشون، اينجا مرد نامحرم هس». تا اكبر آقا از ماشين بپرد بيرون پروانه سرش داد زد كه «خدا به همين شاه چراغ چشاتو بكنه بندازه جلو پات. تو صورت خانومو از كجا ديدي؟»به اكبر آقا گفتم تو اتومبيل منتظر بماند. به عجز و التماس پروانه هم گوش ندادم و باهاش رفتم تو كوچه. گل تا قوزك پايم رسيد. يكي دو زن چادر نمازي رد شدند. يك مرد مفلوكي هم با زير پيرهن ركابي و شلوار پيژاما از كنارم رد شد. تعجب كردم كه كسي به لباس اين ايراد نمي گيرد. ولي بيچاره بود.خانه ي بزرگ نيمه ويراني بود. دور تا دور اطاق، در دو طبقه. تو ايوان طبقه ي دوم پروانه گفت «خانومجون يه دقه اينجا وايسين». چند لحظه رفت تو يك اطاق، بعد در را باز كرد و گفت «بفرمائين». مادر و خاله اش هر دو جلو آمدند و صورتم را بوسيدند. اطاق نسبتا بزرگ بود، با دو تا گليم، و مقدار زيادي لحاف و دشك كه در چادر شب پيچيده بودند. يكي شان كه موش سفيد بود دوباره بغلم كرد و گفت «ننه الهي قربونت برم» و سينه ام را بوسيد. قدش همان به سينه ي من مي رسيد. ابروهايش مثل پروانه قيطاني بود، دماغش هم كوفته اي، ولي بزرگ تر از پروانه. قوري چايي روي بخاري علاءالدين بود، روي يك كتري.همينطور كه مادر و خاله قربان صدقه ي من مي رفتند، به پروانه گفتند «صورتت چرا خونيه؟»- باز تو رفتي تو جمعيت؟ آخه چقدر التماس كنم. مرتضي كه از دست رفت. مصطفام كه در واقع بي پدره. ميخواي بي مادرشم بكني؟»چشم هاي مادرش پر از اشك بود. گفت «خانوم ببخشين، آخه ما خيلي بلا ديديم».- رفته بودم عقب مصطفي، نتونستم پيداش كنم. تظاهرات از ميدون توپخونه شروع شد. تو شارضا بچه ها گفتن مرگ بر شاه، سربازام حمله كردن. اگه خانوم نرسيده بود معلوم نيس چي مي شد.مادرش باز بغلم كرد و اين بار با فشار بيشتري سينه ام را بوسيد. درست است كه قدش به بالاتر از سينه ام نمي رسيد، ولي از پروانه شنيده بود كه من سيدم. در اين حيص و بيص پروانه يك صندلي تاشوي فلزي از در و همسايه قرض كرده بود. گفتم «منم رو زمين ميشينم». گفت «خانومجون همونطور كه من رو صندلي به عذابم، شمام رو زمين عذاب مي كشين».مرتضي و مصطفي پسرهاي پروانه بودند. هيجده ساله و شانزده ساله. مرتضي فدايي شده بود و يك سال بود كه متواري بود. مصطفي روزها مدرسه مي رفت و شب ها پيش پينه دوز محل كار مي كرد. خاله ي پروانه چايي ريخت. پروانه و مادرش يك بشقاب شيريني خشك، يك نعلبكي نقل و يك كاسه كوچك آب نبات قيچي گذاشتند وسط. در يك آن چند آب نبات قيچي جويدم.- خانوم من هر شب سر نماز دعات مي كنم. خدا عوضت بده. خدا شوهرتو سلامتي بده. خدا يك كاكل زري نصيبت كنه...- من كه كاري نكردم (و از خجالت سرخ شده بودم).- خانم اين دخترو زنده كردي. نمي دوني خونه اون دكتر مهندس چه به روزش مياوردن...خاله يك چايي ديگر ريخت و من تند تند چند تا آب نبات قيچي ديگر جويدم.- خانم اين دختر وعضش خوب بود. خودش به شانس و اقبالش لگد زد. حسين آقا به اون خوبي. تو خونسار تو پستخونه كار مي كرد. هر سال برا ما يه ماشين برنج و روغن و قند و چايي ميفرساد. زد به سرش، شووَرشو ول كرد با دو تا بچه قد و نيمقد اومد تهرون پيش ما... يعني اول خودش اومد، بعد فرساد پي بچه ها...يك نگاه گله آميز به پروانه كردم. كه يعني چرا اين ها را بروز ندادي. پروانه حرف مادرش را بريد و گفت «مادر جون، باز شروع كردي؟»- آخه به اين خانم نگم، به كي بگم؟ پدرش از غصه اين بچه حواسش پرت شد. يك شب رفت زير ماشين.خاله گفت «آخه مست بود». مادر گفت « ده آخه از غصه اين بچه افتاد تو عرق»...پروانه بلند شد: «خانومجون دير شده. الان آقا مياد خونه نگران ميشه». تو حياط كه رفتيم يك زن چادري جوان كه چادرش را دور كمرش بسته بود و موهايش دورش ريخته بود لب حوض چمباتمه زده بود و داشت با خاكستر قابلمه مي شست.- سلام. بعد نگاهي به من انداخت.- خانمتونن (به پروانه گفت)؟- آره- خانم خيلي خوش آمدين. پروانه خانم خيلي از شما تعريف مي كنن.فلج شدم و يك تعارفي زير لب كردم. از آن طرف كوچه صدا بلند شد:دختر بدر الدجا امشب سه جا دارد عزادختر بدر الدجا امشب سه جا دارد عزاگاه مي گويد حسن، گاهي حسين، گاهي رضا...پروانه گفت «خانومجون صدا از تكيه محله. خيلي به ما نزديك نيس. ولي شما اينجا وايسين، من برم اكبر آقا رو صدا كنم».تو كوچه بوي لجن جوب پيچيده بود. بار اين بچه تو دلي خيلي سنگين شده بود. اكبر آقا بازوم را گرفت. خانه كه رسيدم استفراغ كردم.***جمعيت موج مي زد. پليس و نظامي اسلحه كشيده بودن ولي نمي زدند. يك قسمت از جمعيت پيچيد تو بازارچه نايب السلطنه. شعار مي دادند «مصدق، مصدق، خدا نگهدار تو». دكتر مصدق را با كت و شلوار و عمامه سر دست بلند كرده بودند. اين جلو يك دسته پسر جوان با چوب هاي بلند داد مي زدند «مي كشم، مي كشم، آنكه برادرم كشت». من دختربچه ام را چسبانده بودم به سينه ام و داشتم زهره ترك مي شدم. داد مي زدم «اكبر آقا، اكبر آقا»، ولي نفسم در نمي آمد. اين طرف تر، پي ير با چند تا دختر و پسر مدرسه ي Sciences Po داشتند يك تير راهنمائي را مي كندند. داد زدم «پي ير... پي ير». سرش را برگرداند، ولي انگار مرا نمي ديد. يعني مي ديد، ولي نمي شناخت. به فرانسه گفتم «پي ير، منم، منم». دوستانش هم سرشان را برگرداندند و يكصدا داد زدند:Capitaliste, fasciste, assassinCapitaliste, fasciste, assassinپليس هاي فرانسوي با كلاه هاي گرد كپي شان باطوم كشيدند. يكي داد زد «بزنيد اين پدرسوخته ها رو همشون غربي اند». جمعيت داد زد:ياقوت بحر خون ميشه، طاغوت سرنگون ميشهمن همينطور دختربچه ام را به سينه ام فشار مي دادم و گريه مي كردم. يك مرد ريشو درست مثل يك غول بياباني پريد جلوم كه «خاك تو سرت روز قيامت جواب خدا رو چي ميدي؟» پروانه گفت «مرتيكه اجنبوتي، خدا به كمرت بزنه، تو رو سننه؟» ناگهان سكوت شد و بعد صداي عظيمي مثل يك بمب در فضا تركيد:بسم الله قاصم الجبارينپروانه گفت «ايواي خانومجون، چشماتون قرمزه، چشماتون قرمزه». گفتم «پروانه چشماي تو هم قرمزه». پروانه بزرگ تر شد، قدش سه متر شد، نگاهي به هر طرف كرد و گفت «خانومجون، چشماي همه قرمزه». چنان جيغي كشيدم كه ديدم سرم تو بغل بهمن است. گفت «قربونت برم، چيزي نبود، فقط يه كابوس بود». قلبم چنان مي زد كه نزديك بود بتركد. هق هق كنان گفتم «آره، فقط يك كابوس بود. فقط يك كابوس بود».***پروانه كله ي سحر آمد. زودتر از هميشه. بيچاره بايد دو تا اتوبوس عوض مي كرد. دو ساعت در راه بود. Requiem موتزارت را گذاشتم و سيگاري آتش زدم. گفت «خانومجون آهنگ از اين شادتر نبود؟ » گفتم «اين هم شادي خودشو داره». چايي درست كرد آمد پهلوم رو تخت نشست. گفتم «چطور شد تو حسين آقا را ول كردي؟»- حسين آقا برادر زن دائيم بود كه خونسار بودن. زن دائيم اومد تهرون منو براش خواستگاري كرد. من چهارده سالم بود. با مادرم و پدرم و خالم و شوور خالم شيريني خوردن. ما همه با هم زندگي مي كرديم، بعد كه شوور خالم مرد، خالم پيش مادرم ماند.- چند تا بچه بودين؟- ما سه تا خواهر بوديم، دو تا برادر. خالم اجاقش كور بود. خواهر بزرگم زن يك آذربايجاني شد. حالا خوي زندگي مي كنن. خواهر كوچيكم دو سالگي تب لازم كرد و مرد. برادرام الان ده ساله بحرينن، اونور خليج فارس. ما زياد ازشون خبر نداريم. دو سال يه دفه نامه مياد. گاهي يه جعبه شيريني ام مي فرسن.- پس وقتي خواستگار آمد تو تنها دختر خونه بودي.- بعله، رفتم خونسار. حسين آقا با مادرش و برادرش زندگي مي كرد. يه حياط كوچيك داشتيم با سه تا اطاق تو در تو. وعضمون بد نبود. مادرشم اذيت نمي كرد.بلند شد رفت تو آشپزخانه. گفتم «يك چايي هم براي خودت بريز».- من بعد از اينكه دو تا شيكم زائيدم تازه زن شدم. هنوز درست هفده سالم نشده بود. حسين آقا بيست و هفت هشت سالش بود. آدم خوبي بود. اذيت نمي كرد. كم حرف بود. سرش تو سر خودش و تو كارش بود. اما من هيچ احساس زنانه اي نسبت به او نداشتم. هر وقت مي خواست وظيفه م رو انجام مي دادم، ولي با چشم هاي باز. بعد از مرتضي و مصطفي تازه حس كردم دارم زن ميشم. عاشق جواد شدم، برادر شوهرم. اون كه از همون اول با من دستپاچه مي شد، ولي من دليلشو نمي فهميدم تا اينكه زن شدم.- چند سالش بود؟- جوادم تقريبا همسال من بود. يك كمي بزرگ تر. هميشه، همه جا دنبال من بود، براي كار خونه، براي خريد، براي همه كار. من تموم زندگيم با جواد بود. با اون حرف مي زدم، با اون مي خنديدم، با اون گردش مي رفتم. براش زير ابرو ور مي داشتم. صبح به عشق جمالش از جام پا مي شدم. غدا به سليقه اون درست مي كردم. لباسشو مي شسم.يك لحظه مكث كرد و گفت «خانومجون شرم و حيا داره، ولي عاشق بوي عرق تنش بودم. پيرهنشو كه تو آب خيس مي كردم بوي تنش منو ديوونه مي كرد. يك روز كه مي رفت مسافرت من هوايي مي شدم. هر وقت مي اومد خونه داد مي زد «زن داداش، زن داداش، كجايي؟» خانومجون يك روز اومد خونه، من دس به آب بودم گوشه حياط. يخبندان بود. آنقدر منو صدا كرد كه بالاخره گفتم «جواد اينجام». همونطور تو حياط وايساد تا من در اومدم.- رابطه اي با هم داشتيد؟- واي خانومجون مگه ميشه؟ جواب حسين آقا هيچي، جواب مادرشون هيچي، جواب مردم هيچي، جواب امام رضا رو كي مي داد؟- پس بالاخره چي شد؟- چي مي خواسين بشه؟ مادرشون پاشو تو يه كفش كرد كه به جواد زن بده. اون اصلا دلش ازدواج نمي خواست. عاشق من بود. هر دفعه يه بهانه مياورد. اما چند ماه بعد از اينكه دسشو دم بزازي حاج ميز علي بند كردن، گفتن كه اللا و للا.- براش زن گرفتن؟- يه دختر پونزده ساله، مثه ماه شب چهارده. اونشب من تا صبح گريه كردم. دهنم را چسبونده بودم به بالش. خودم را جمع كرده بودم كه شونه هام كه تكان مي خورد حسين آقا بيدار نشه. اما مگه تموم شد؟ هر روز جمعه صبح كله سحر بقچشونو ور مي داشتن مي رفتن به حموم هاي محل.- خب كه چي؟- مي رفتن غسل كنن، خانومجون، بعد مثه دسته گل برمي گشتن. من جمعه صبحها خودمو مي زدم به ناخوشي، سر نونچايي نمي رفتم كه خوشبختي رو تو چشاشون نبينم...حرفش را قطع كردم و گفتم با حسين آقا چكار كردي؟- تا مي تونسم از حسين آقا دوري مي كردم. وقتي هم كه ديگه چاره اي نداشتم چشمامو باز ميذاشتم و تو دلم قل هو الله مي خوندم. دو دفه بالا آوردم. حسين آقا مي گفت چرا دكتر نمي ري؟ مي گفتم چيزي نيس. آخه من بچه شيردم. نه خواب داشتم، نه خوراك، خانومجون، داشتم از حال مي رفتم.- جواد از تو دلجويي نمي كرد؟زد زير گريه.- جواد بو برده بود، ولي چيكار كنه خانومجون؟ تازه خودشم بعد از دو سه سال عشق و عاشقي خشك و خالي وعضش جور شده بود. رختخواب گرمي و غسل و حمومي... خانومجون ميخواسم بميرم. ترياك خوردم خودمو بكشم. حالم به هم خورد بردنم مريضخونه نجاتم دادن. گفتم مي رم تهرون دوا درمون كنم. شيش ماه افتادم خونه مادر پدرم، تا دم مرگ رفتم. بعدش هم هر چي حسين آقا اومد و رفت و عجز و لابه كرد گفتم نه كه نه. بالاخره طلاقم داد و يك زن ديگه گرفت. بيچاره حاضر بود بچه ها رم نيگر داره. ولي من ديدم كه بدون بچه ها ديگه هيچي نيسم. بازم مروت كرد بچه ها رو آورد. حالا مرتضام كه تقريبا سر به نيس شده. منمو اين يه پسر، اينم هر روز ميره تو خيابون...دستمال دادم دستش، اشكهايش را پاك كرد، دماغش را گرفت. Requiem تمام شده بود. بلند شدم كنسرتو پيانو شماره دو رخمانينف را گذاشتم.***يك هفته نشد كه دردم گرفت. بردندم بيمارستان. از شدت درد تقريبا بيهوش بودم. بالاخره سزارين كردند. پروانه خودش را رسانده بود. آن چند روز، روز و شب بيمارستان بود. همانجا مي خوابيد. يك دستمال نبات از طرف مادرش آورده بود. مي گفت طواف امام رضاست. هي با آن قنداق درست مي كرد و تو حلقم مي ريخت. ولي از همان روز اول گفتند كه دختربچه م يك انسداد قلبي دارد و بايد عمل كرد. بهمن و مادرم فورا گفتند برويم پاريس. آنقدر جسم و جانم ضعيف بود كه با آمبولانس بردندم به فرودگاه. پروانه يك ريز گريه مي كرد.به پاريس كه رسيديم فورا عمل كردند و بعد يك عمل ديگر، و باز هم يك عمل ديگر. ولي دختركم از دست رفت. هنوز بيمار و داغدار بودم كه رژيم سابق سقوط كرد. همينجا در پاريس. سه چهار سال با پروانه مكاتبه داشتيم، با همان خط و ربط سه كلاسه اش. وقتي زن روضه خوان محلشان شد براش هديه فرستادم. مرتضاشان پيداش شد، حالا تو آلمان پناهنده ست. مصطفاشان ولي در صحراي كربلا به شهادت رسيد. دو سه شب پيش بود كه خوابش را ديدم. گفت «خانومجون قربونتون برم، چشماتون قرمزه». گفتم «پروانه، چشمهاي تو هم قرمزه». گفت «خانومجون، چشمهاي همه قرمزه».