وقتي گرازها حمله مي كنند - وقتی گرازها حمله میکنند نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

وقتی گرازها حمله میکنند - نسخه متنی

یوسف قوجق

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

وقتي گرازها حمله مي كنند

تقديم به شهيد «محمدحسين فهميده» و
فهميده هاي ديگر

احمد آرام و قرار نداشت. سرش
را مدام از سنگر بيرون مي آورد و پشت نخلستان ها را مي پائيد.
حسين پرسيد: «هنوز خبري از گرازها نشده؟»

احمد جا خورد. پرسيد:
«گراز؟»

فؤاد هم كـه نشـسته بود كـف
سنـگر و داشت بـا غيـظ فشنـگ ها را جا مي انداخت توي خشاب ها،
يك لحظه دست از كار كشيد. پرسيد: «گراز؟»

حسين خنديد و گفت: «معلومه
هيچ كدوم از شماها شمالي نيستين كه بدونين گراز چيه و اين حرف
يعني چي. فقط...»

صداي سوت خمپاره اي پريد توي
حرفش. همه خوابيدند كف سنگر. خمپاره اي زوزه كشان از راه رسيد و
در فاصله ي چند متري سنگر، چون گرازي وحشي سر توي خاك كرد و زمين
را لرزاند. خاك و سنگ ريزه به هوا بلند شد و ريخت توي سنگر.

حسين داشت پشت سر هم سرفه
مي كرد. بوي خاك، نفسش را بند آورده بود. احمد بلند شد كه نگاه
ديگري به بيرون بيندازد. خواست دنباله ي حرف حسين را بداند.
پرسيد: «فقط چي؟»

حسين سرفه اش كه تمام شد،
اشاره به احمد كرد و با خنده گفت: «حالتي كه تو داري، شبيه به
دشت بان هاست. اونا هم مي نشينند يك جايي از زمين هاي كشاورزي و
چهار چشمي مواظبند كه مبادا گرازي ناغافل بيايد، بزند به
جاليزها.»

بعد اشاره به صداي خمپاره اي
كرد كه چند لحظه ي پيش افتاده بود كنار سنگر و مجبورشان كرده بود
خيز بردارند روي زمين. گفت: «ديديد كه اينجا هم گراز داره.
شنيدين صداشو؟ صداي گراز هم چيزي شبيه به همين خمپاره هست.»

لبخند كم رنگي نشست كنج لب
احمد و فؤاد. احمد برگشت و نشست و تكيه داد به كيسه هاي شن. گفت:
«اين همه عراقي مي خوان بيان اينجا؛ اون وقت ما»

حسين گفت: «مگه ما كمتر از
اونائيم؟»

اين بار فؤاد جوابش را داد.
گفت: «نه. دو نفر و نصفي كه ما هستيم، چند نفري هم كه تو اون يكي
سنگرند.»

بعد با سر اشاره به سمتي
دورتر از آنجا انداخت.

حسين با دلخوري گفت: «دست شما
درد نكنه! به من مي گين نصف نفر!؟»

بعد خنده اي كرد و گفت: «از
قديم گفتن، فلفل نبين چه ريزه!»

احمد برگشت جاي اولش و حرف
حسين را تكميل كرد. گفت: «بشكن ببين چه تيزه!»

فؤاد خنديد. احمـد و حسـين هم
خنديدند. فؤاد بـلـند شد و گفت: «بابا نمي دونستيم نصف تو زير
زمينه!»

بعد خشابي كه پر كرده بود،
پرت كرد به سمت حسين و گفت: «بگيرش آقاي محمدحسين فهميده! همينه
اسم و فاميلت! مگه نه؟»

حسين خشاب را گرفت و انداخت
داخل اسلحه. بعد هم سري تكان داد كه يعني، بله.

فؤاد گفت: «فاميل بامسمايي
داري آقاي فهميده! چه زود فهميدي منظورم چيه!»

اين بار احمد ادامه داد: «اگه
اسمت محمدحسينه، پس دو نفر هستي. محمد و حسين؛ ما هم دو نفر، پس
مي شيم چهار نفر!»

حسين لبخندي زد. فؤاد گفت:
«خشاب ها رو پر كردم؛ اما يه چيزي كم داريم. اگه گفتين چي؟»

حسين پرسيد: «چي؟»

احمد داشت چشم هايش را
مي ماليد به هم. از زماني كه خبر پيش روي عراقي ها به سمت خرمشهر
را شنيده بود، چشم روي هم نگذاشته بود. با خستگي گفت: «اوني كه
كم داريم، يه خوابه. اونم نمي چسبه، مگر اينكه اين گرازها رو
بيندازيم بيرون از اينجا».

فؤاد گفت: «نه بابا! منظورم
اين نبود. منظورم مهماته. نارنجك نداريم. اگر داشتيم همه چيز
درست بود.»

احمد گفت: «محمود و بچه هاي
ديگه نارنجك دارن توي اون يكي سنگر.» و با دست اشاره به سنگري
كرد كه صد قدمي دور از آنجا بود. حسين شال و كلاه كرد كه برود.
فؤاد پرسيد: «كجا؟»

حسين گفت: «من مي رم كه
نارنجک بيارم.»

احمد نگاه به سر تا پاي حسين
كرد و گفت: «آره. جثه ي تو كوچيكه. فرز هم كه هستي. ايكي ثانيه
مي ري و مي آري!»

حسين خنديد. «آره. ايكي
ثانيه!»

فؤاد داشت آماده مي شد براي
نماز. رو به حسين كرد و با خنده گفت: «پس، بشمار سه، برو و
برگرد!»

حسين تا بلند شد كه برود،
صداي سوت خمپاره آمد. همه چسبيدند به زمين. خمپاره اين بار خورد
به دو متري آن طرف سنگر. خاك و سنگ ريزه بود كه از آسمان ريخت
روي سرشان. گرد و خاك ها كه خوابيد، حسين بلند شد. سنگ ريزه ها
را كه ديد، خنديد و گفت: «حاج مهدي اشتباه كرد!»

احمد پرسيد: «حاج مهدي
كيه؟»

حسين گفت: «مسؤول اعزام بسيج
رو مي گم. وقتي خواستم بيام، به من گفت كه توي جبهه نقل و نبات
پخش نمي كنن؛ اما مي بيني كه اشتباه مي كرده. اينها كه دم به دم
مي ريزن رو سرمون نقل و نبات نيست، پس چيه؟»

بعد اشاره به سنگ ريزه هايي
كرد كه ريخته بودند داخل سنگر.

فؤاد گفت: «لابد سوتي هم كه
خمپاره مي كشه تا برسه و لت و پارمون كنه، موسيقي قبل از پخش نقل
و نباته!»

هر سه نفر خنديدند. حسين
لباس هايش را تكاند و شال و كلاه كرد كه برود. احمد - همان طور
كه داشت مي خنديد - دست حسين را كشيد و گفت: «صبر كن اول ببينم
گرازي چيزي نيست كه شاخت بزنه.»

بعد نيم خيز شد. دوربين را
گرفت به سمت نخلستان بيرون شهر و گفت: «اوضاع خوبه. مي توني
بري.»

حسين گفت: «من رفتم.»

مثل فنر پريد بيرون و دويد به
سمت سنگري كه موازي با آنجا، در صد متري قرار داشت. احمد با
نگاه، حسين را بدرقه كرد. با ديدن خمي كه داشت و خيزهاي بلندي كه
برمي داشت، لبخندي زد و رو به فؤاد گفت: «مي دونستي هنوز
خانواده اش نمي دونن كه اينجاست؟»

فؤاد گفت: «آره. حاج حسين همه
چي رو تعريف كرد.»

فؤاد از همه چيز خبر داشت.
حتي اين را هم مي دانست كه قبل از آمدن امام به ايران،
اعلاميه ها را از قم مي آورده و پخش مي كرده بين مردم. مي دانست
كه قبل از اين، كردستان هم رفته؛ اما بعد، با آغاز حمله ي عراق،
با اصرار و التماس خودش را رسانده بود به آنجا.

فؤاد داشت فكر مي كرد كه
ناگهان صداي شني تانك ها شنيده شد. با تعجب نگاهي به احمد كرد.
نگاهش پر از سؤال بود. مي خواست مطمئن باشد آنچه را كه مي شنيد،
احمد هم شنيده است يا نه. نگاهشان گره خورد به هم. احمد هم شنيده
بود. دوربين را برداشت و نيم خيز شد.

صداي شني تانك ها از سمت
نخلستان ها مي آمد. دوربين را گرفت به آن سمت. هيـكل
نـخـراشيده ي چهار تانك را ديد كه داشتند به سرعت به سمت شهر
مي آمدند.

كنار برجك هر تانكي، دو نفر
اسلحه به دست، نشسته بودند و اطراف را مي پائيدند. احمد گفت:
«بالاخره پيداشان شد، نانجيب ها!»

كلمه ي آخر را با غيظ گفت.
انگار كه هر چه خشم داشت، ريخته باشد در قالب همان كلمه. بعد
برگشت و آرام نشست و تكيه داد به ديواره ي سنگر.

فؤاد با خونسردي گفت: «حالا
چند تايي هستن؟»

گفت: «چهار تا تانك؛ اما
اينها مسلماً پيش قراول هاي بقيه هستند. اينها رو فرستادن كه
ببينند بعد از اون همه خمپاره و توپ، باز هم كسي مونده توي اين
شهر يا نه.»

فؤاد گفت: «آره. بي گدار به
آب نمي زنند. اول خمپاره و توپ مي زنن، بعد چند تايي تانك
مي فرستند كه ببينند اوضاع بر چه منواله.»

احمد دستي به اسلحه اش كشيد و
با خنده گفت: «اما خبر ندارند كه دو نفر و نصفي آدم تو اين
سنگرند كه مثل شير جلوشون ايستاده اند.»

فؤاد تكاني خورد و گفت:
«راستي، حسين!»

با آمدن ناگهاني تانكها، ياد
حسين نبودند. يادشان رفته بود كه دو نفر هستند و حسين رفته بود
نارنجك بياورد.

احمد دوباره رفت سراغ دوربين.
بعد نيم خيز شد و آرام سرك كشيد و نگاه به سمتي كرد كه حسين چند
لحظه پيش رفته بود.

اول چـيزي پيدا نبود. بيشتر
دقت كرد. ناگهان ديد كه دستي از دور تكان مي خورد. حسين بود. در
فاصله اي بين دو سنگر، داخل چاله اي خوابيده بود كف زمين.

- چه خبر؟ ديديش؟

فؤاد بود. لرزي كه در صدايش
بود، مي گفت كه در دلش چه مي گذرد. احمد برنگشت به فؤاد بگويد چه
مي بيند. همان طور كه نگاهش بين حسين و تانك ها مي چرخيد، گفت:
«آره ديدم. بدجايي گير افتاده.»

فاصله ي حسين با تانك ها،
كمتر از فاصله اش با سنگري بود كه آنها در آن نشسته بودند. گفت:
«عجيبه! حسين چرا رفته اونجا؟»

فؤاد پرسيد: «مگه كجاست؟»

بعد، او هم سرك كشيد كه ببيند
چه خبر است.

احمد چـشـم از حسـيـن
برنمي داشت. گفت: «اون چرا رفته اون جلو؟ مي تونست از اون سنگر،
مستقيم برگرده بياد اينجا.»

بعد كه ديد حسين دارد
سينه خيز به سمت تانك ها مي رود، فهميد حدسي كه مي زد درست است.
حتم كرده بود كه حسين نيمه هاي راه، با شنيدن صداي شني تانك ها،
به جاي اينكه مستقيم بيايد طرف سنگر، دويده بود جلو و خودش را
كشيده بود به سمتي كه تانك ها مي آمدند.

فؤاد هم با يك نگاه به موقعيت
حسين و سنگرها و تانك هايي كه دودكشان مي آمدند، فهميده بود چه
خبر است؛ اما هر چه كرد، او هم نتوانست دليلي براي اين كار پيدا
كند.

- چرا اينجوري كرد؟

احمد دقيق تر شد. با دوربين
دقيق تر نگاه به حسين كرد.

فؤاد پرسيد: «پس نارنجك ها؟
اونها رو چي؟ چي كار كرده؟»

احمد به دنبال دانستن همين
موضوع بود كه ديد حسين بلند شد و يك خيز بلند به سمت تانك ها
برداشت. احمد نارنجك هاي دور كمر حسين را هم ديد. گفت: «اونا رو
داره، اما...»

خيز هايي كه حسين بر مي داشت،
نمي گذاشت حرفش را كامل بزند؛ نصفه - نيمه مي زد. جلوي دوربين،
حسين را مي ديد كه مثل يك طوقي، از چاله اي به چاله اي ديگر
مي پريد و جلو مي رفت.

با دوربين، تانك ها را نگاه
كرد. حتم، هنوز او را نديده بودند.

داشت به دنبال دليلي براي اين
كار حسين مي گشت كه ديد حسين بلند شد و خيزي ديگر برداشت. اما
صداي شليك چند تير از سمت تانك ها شنيده شد . تا دوربين را
برگرداند تا حسين را ببيند، ديد كه حسين پاهايش را گرفته بود و
افتاده بود روي زمين. احمد يك آن، سرش را برگرداند به طرف فؤاد.
گفت: «پس چرا معطلي؟ بزنشون!»

احمد فهميد. فهميد كه چه بكند
و چه نكند. فهميد كه بايد با اسلحه به عراقي هايي شليك بكند كه
روي تانك نشسته بودند. با اين كار، اگر هم كاري از پيش نمي برد،
لااقل مي توانست - حتي براي لحظه اي كوتاه - توجه آنها را به
نقطه اي غير از حسين جلب كند.

بي هيچ درنگي اين كار را هم
كرد. سريع رفت سراغ سيمينوفي كه تكيه داده بود به ديواره ي سنگر.
با غيظ برداشت و ضامنش را زد.

در آن وضعيت، نيازي به اين
نبود كه نشانه بگيرد و ماشه را بچكاند. لوله ي اسلحه را گرفت به
سمت تانك ها و شليك كرد.

فؤاد نمي توانست نتيجه ي كارش
را ببيند. فقط به فكر چكاندن ماشه بود. اما احمد با دوربين همه
چيز را مي ديد. مي ديد كه صداي اسلحه ي فؤاد در آن وضعيت كارساز
بود. لااقل براي مدتي كوتاه، متوجه اين سمت مي شدند... كه
شدند.

آنها كه روي تانك ها نشسته
بودند، پريدند پائين و رفتند پشت تانك هايي كه اين بار مستقيم به
سمتشان مي آمد.

تانك ها اگر مي رسيدند به
آنجا، حتم، همه چيز به هم مي ريخت. با ژ-3 و سيمينوف، كاري
نمي توانستند بكنند. هر چقدر هم شليك مي كردند، مي خورد به
بدنه ي آهني تانك ها و هيچ اتفاقي نمي افتاد.

حالا بايد مي ديدند كه حسين
در چه وضعيتي است. احمد دوربين را برگرداند به آن سمت. اول هيچ
چيزي نديد. جايي كه تا چند لحظه ي پيش بود، حالا نبود. دقيق تر
شد. با دوربين همه جا را گشت. اما جنبنده اي نديد. بعد با
نااميدي با دوربين، قدم به قدم رفت به سمت تانك ها. از همان جايي
كه حسين را براي آخرين بار ديده بود كه تير خورده و افتاده بود،
دوربين را كشيد به سمت تانك ها.

رفت جلو؛ رفت جلوتر. حالا به
تانك ها رسيده بود. سياهي كسي را ديد كه فقط چند متري با اولين
تانك فاصله داشت. با ديدن سياهي اي كه پاهايش را گرفته بود و به
سمت تانك ها مي خزيد، همه چيز دستش آمد. چشمان خسته اش اشتباه
نمي كردند؛ حسين بود. اما هنوز هم نمي توانست به درستي حدس بزند
كه نقشه ي حسين چه بود.

حسين همان جا كه تير خورد،
مي توانست بماند. مي توانست بماند و كاري نكند؛ اما نمانده بود و
كشان كشان خودش را رسانده بود به اولين تانك.

حسين داشت كاري مي كرد. يك
كار بزرگ. حتي خيلي بزرگ تر از چيزي كه احمد تصورش را كرده بود.
سرش سوت كشيد. فقط گفت: «حسين!»

فقط اين را گفت. حتي اين را
هم نگفت به فؤاد كه حسـيـن چـه كار دارد مي كند. دوربين را زوم
كرد كه همه چيز را دقيق تر ببيند؛ و ديد.

ديد كه حسين دستش بالا بود.
ديد كه در مشت اش چه دارد. حتي نارنجك هاي دور كمرش را هم ديد.
حتي اين را هم ديد كه حسين چگونه غلت زد و رفت زير تانك. حتي اين
را هم ديد كه ضامن نارنجك را كشيد؛ و بالاخره ديد كه چگونه تانك
منفجر شد و شني اش از حركت ايستاد.

با صداي انفجار اولين تانك،
شني تانك هاي ديگر هم از حركت ايستاد. حتي فؤاد هم كه داشت مدام
ماشه را مي چكاند، ديگر تيري شليك نكرد.

احمد هنوز هم با دوربين خيره
شده بود به جلو. اما هيچ چيز نمي ديد. حتي دودي هم كه از تانك
بلند بود، نمي ديد. صـداي شـنـي تانـك هاي ديـگر را هم نمي شنيد
كه داشتند با عجله برمي گشتند. حـتـي نشـنيد كـه فؤاد داشـت چـه
مي پرسيد. تنها چيزي را كه بايد مي ديد، حسين بود، كه او هم حالا
نبود. تنها صدايي هم كه بايد مي شنيد، صداي حسين بود، كه
نمي شنويد. اما حتم داشت كه اگر زنده مي بود، حالا مي گفت: «بايد
كاري مي كردم. گرازها داشتند مي آمدند.»

احمد برگشت و در مقابل چشمان
فؤاد - كه سراغ حسين را مي گرفت - تكيه داد به ديواره ي سنگر و
هق زد.

/ 1