سنگ سیاه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سنگ سیاه - نسخه متنی

محمدرضا صفدری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

يك سال گذشته بود و او دل
نمي كند. انگار پايش روي زمين نبود. شب خرد و خسته مي آمد
خانه قليان مي كشيد. با هيچ كس دمخور نمي شد مگر خداكرم :
«اگه رفته بودم جوشكاري خيلي خوب بود، خيلي چيزها ياد
مي گرفتم . گرچه انگليسيا به كسي كار ياد
نمي دن .»

سبيل هايش كم كم سفيد شده بود و دست هايش بنا
كرده بود لرزيدن . پيشاني و كلة سرش تير مي كشيد. دردها همه
با هم مي آمدند. كمردرد هم داشت پيرش مي كرد. مهره هاي پشت
مي سوخت . درد كه زورآور مي شد، او دلش مي كشيد به كار بچسبد و
با هر سختي كه بود از مهندس ها چيزي ياد بگيرد. خداكرم
كهنه اي گرم مي كرد و به كمرش مي نهاد. درد در مهره هاي پشت
مي دويد و او شكم به زمين مي كشيد.

روزي كه آمده بود،
بيست و دوسالش بود. گفته بود: «پنج سال مي مانم براي
خودم كسي مي شوم .» دست و زبان با هم نخوانده بودند. گفته
بود و نكرده بود. دل كه خوش نبود، دست ياري نمي كرد. با
اين همه كمردرد كه آمد جان سخت شد. به خداكرم گفته بود:
«اگه آسمون به زمين بياد بايد برم ياد بگيرم .»

مي رفت
كنار استاد كارش روي داربست مي ايستاد. آجر روي هم نهادن
يا سيمان ماليدن هوشياري مي خواست ، آن هم در گرماي گرم
تابستان . سفيدكاري آسان بود، اما يك باره مي ديدي يك جاي
ديوار تو رفته و جاي ديگر برآمده ، و داد و بيداد استادكارش
بلند مي شد: «چه مي كني ، عبدالله؟ دست به هيچ كاري نزن ،
برو پايين گچ تر كن . مي ترسم كمردرد كاري دستت
بدهد.»

به دل گرفته بود. دوستش بود و با هم آمده بودند.
چاره اي نداشت . مي نشست به گچ تر كردن . نشست و نشست تا
روزي كه نامة خالو درويش آمد. امروز و فردا كرد. دوباره
درويش نامه نوشت ، و او اين بار، بار و بنديلش را بست و توي
لنج نشست .

لنج مي رفت . خون روي پيشانيش ماسيده بود.
نه خواب بود و نه بيدار. دريا سياه شد. انگاري بيدار شد، تو
دريا افتاده بود. آب تا گردنش رسيده بود و دست و پا مي زد.
تا چشم كار مي كرد دريا بود. هر كاري مي كرد پيش نمي رفت .
شب بود و خشكي ديدار نبود. هيچ چراغي كورسو نمي زد. هيچ كس
نبود. هيچ درختي نبود. او بود و هفت درياي سياه ، پشت تا
پشت آب ايستاده بود. زهره اش داشت مي تركيد: «آهاي . .

فريادش همه را بيدار كرد. خداكرم سيگار
مي كشيد.

عبدالله گفت : «تا بوشهر خيلي مانده ؟»

«فردا
آفتاب بلنده كه مي رسيم .»

نگاه به ساعت كرد. سپيده
زده بود.

«اگه باد نياد مي رسيم .»

عبدالله گفت : «كي
گفت فردا باد مي آد؟»

«هيچي ، خودم گفتم .»

خواب به
چشمش نمي رفت . سيگاري آتش زد. به ياد پسرش افتاد. باز درد
كهنه سر باز مي كرد. همان روز كه نامة خالودرويش آمد،
مي بايستي مي رفت . يك ماه بيشتر مي شد. نوشته بود: ماه بگم
را برده اند بيمارستان ، تو هم بيا كه ناخوش سخت است ، مبادا
پشت گوش بيندازي .

نرفته بود. روي رفتن نداشت . مانده
بود كه چه بكند؟ اگر مي رفت زن خوب مي شد؟ سال هاي سال
خوب نشده بود. مي دانست كه سوگل ، زن برزو، ماه بگم را تر
و خشك مي كند. مي بردش كناراب و دوباره از پله هاي خانه
بالا مي بردش . خالو درويش هر چه به زبانش مي آمد، مي گفت :
«دخترم را با دست خودم تو چاه انداختم . كي به اين زن
مي داد؟ رگ مردي توي تن اين آدم نيست . تخم و تركة
فرنگي هاست .»

از درويش بدش نيامده بود. مي دانست تا دلش
پر مي شد بد و بيراه مي گفت . درد آن بود كه ماه بگم توي
نوار شروه خوانده بود. همان شب كه صدايش را شنيد، دلش
تكان خورد. در خانة دوست هايش نشسته بود كه زن بنا كرد
خواندن .

«اين كيه مي خونه ؟»

مردي كه تازه از ايران
آمده بود، گفت : «دست به دست بهم رسيده .»

«كجايي
هستي ؟»

«گناوه ييم . اين هم گويا زني مال
دشتي ست .»

عبدالله دست و پايش را گم كرده بود.

كسي
گفت : «تو قهوه خونة بوشهر صداش را شنيدم .»

درد كهنه سر
باز مي كرد. چرا هرگز براي او نخوانده بود؟ هيچ گاه
نمي خواند. سه سالي كه شب و روز با هم بودند، نديده بود كه
زن بخواند. در اين چند سال چه كشيده بود كه توي نوار
شروه خوانده بود تا كارگر سبيل كلفتي بگويد: «صداش خيلي
گيراست .»

براي عبدالله بدنامي بود و رسوايي . پس توي
قهوه خانه ها هم صدايش را شنيده اند! شايد خواسته دل او را
بسوزاند و اين نوار را فرستاده كه آتشي اش كند. اگر پا داشت
شايد مي رفت همه جا مي خواند، همچنان كه خوانده بود. چه
ننگي بود براي مرد! از گشنگي كه نمرده بود. خدر هم آن جا
بوده و او خوانده ؟

«بسوزي روزگار، اين هم سرم
اومد.»

شايد كارگرها همه شان مي دانستند كه اين صداي زن
اوست . توي دشتي كدام زن رفته توي نوار خوانده كه او
برود؟ چه بود مي خواند؟ «به ناچاري نهادم بار بر دل . . .»
ديگر يادش نيامد. مي خواست از خداكرم بپرسد، ديد او خوابيده .
خون روي پيشانيش ماسيده بود. سرش هنوز درد مي كرد: «خدايا
چه بود مي خواند؟»

«دگر دست از سرم بردار اي دل

كه
ديگر مرده اين تن . . .»

يك سال پيش اگر برگشته بود،
خيلي چيزها پيش نمي آمد. نمي گذاشت خدر به سربازي برود.
خودش هم نرفته بود. مگر خدر چه اش شده بود كه خواسته بود
زود برود كار كند. به گوشش چه خوانده بودند كه گفته بود:
«پولي كه پدرم بفرستد به درد من نمي خورد.»

«من چه
كرده بودم بوا. . . ؟ بواي دربه درت ، بواي سياه روزگارت ،
تو ديگه سي چه دل مو خون كردي ؟»

«رسيديم .»

به بوشهر
نزديك شده بودند و او هنوز توي خودش بود.

هر كس پول و
بار داشت مي ماند. اما او دست و دل ماندن نداشت . به
خداكرم گفت : «من مي رم تو قهوه خونه مي شينم تو
بيا.»

تا از آن جا بيرون برود و خودش را به خيابان
برساند، چند جا او را گشتند، نكند پولي همراهش آورده باشد.
همهمه بود. از ميان باربرها و بسته ها مي گذشت . از در بزرگ
گمرك بيرون رفت . مردها كنار پياده رو نشسته بودند، آن ها
پيش از او رسيده بودند و بار و بسته شان هنوز توي گمرك بود.
روي چارپايه اي نشست . مردي چاي مي داد. تا تابستان خيلي
مانده بود.

كسي پرسيد: «تو كويت روزي چند به كارگرها
مي دن ؟»

عبدالله گفت : «روزي چهارصد، پانصد، اگه جوشكاري
بلد باشي هزار تومن هم مي دن .»

«روزي هزار تومن ! تو چرا
برگشتي ؟»

«كار دارم . زندگي همه ش هم پول درآوردن
نيست .»

«چه كاري از اين بهتر كه آدم روزي چهارصد تومن
بگيره ؟»

قهوه چي چاي به دستش داد.

همان مرد گفت :
«اگه جاي تو بودم ، تا صد سال ديگه هم
وانمي گشتم .»

يكي ديگر گفت : «ما هم اگه مي فهميديم
نمي اومديم . هفتادهزار تومن داشتم ، همه اش بيست تومن به
خودم دادن .»

«از پول هم مگه گمركي مي گيرن ؟»

جواني
كه روبه روي عبدالله نشسته بود گفت : «از پول هم
مي گيرن .»

مردي به عبدالله گفت : «اين راست
مي گه ؟»

عبدالله گفت : «من پول همراهم نبود كه
بگيرن .»

سر خيابان چاي نمي چسبيد. زود بلند شد رفت . چند
خيابان و چند كوچه ، رسيد به سواري هايي كه از ده شان
مي گذشتند. يك زن و دو مرد توي سواري نشسته بودند. دوتا
مانده بود پر شود. عبدالله رفت جلو نشست . چندتا آشنا كنار
ديوار، توي پياده رو، ايستاده بودند. سرش را پايين انداخت .
يكي شان برزو بود كه همين زمستان مردي زنش را بي آبرو
كرده بود، و خودش تو بندر كار مي كرد. مردك مي خواسته كاري
بكند كه زن برزو بچه دار شود. گويا سر كتاب برداشته بوده و
گفته همين شب ها مردي به خوابش مي آيد و به تنش دست
مي كشد. آمدن همان و بي آبرو شدن همان .

نه برزو و نه
عبدالله هيچ كدام نمي خواستند چشم به چشم شوند. برزو پيشترها
نيش مي زد كه چرا عبدالله زن و بچه اش را بي كس گذاشته و
رفته . اگر چيزي به زبان مي آورد، عبدالله هم چيزي مي گفت
كه خيلي بد مي شد. هر دو كنار كشيده بودند و گاهي دزدكي
همديگر را مي پاييدند.

ناگهان عبدالله از جا راست
شد.

راننده گفت : «كجا؟ مي خواهيم بريم .»

«وا
مي گردم .»

افتاد تو خيابان ها و كوچه ها. خودش هم
نمي دانست كجا مي رود. خوب نبود دست از پا درازتر برود خانه .
يك گوني برنج يا چند بسته چاي اگر با خودش آورده بود، خار
چشم درويش را مي شكست . خويشاوندها نمي گفتند «با اين دار
بلندت به درد چه كاري مي خوري ؟»

جلو خودش نمي گفتند. اما
خالودرويش كه رودربايستي نمي كرد، تا مي رسيد مي گفت : «كسي
كه پاي سفرة پدرش ننشسته ، از اين بهتر نمي شه .»

نگاه
كردن به چشم پيرمرد سخت بود. كاش همان سال كه هيچ كس
زنش نمي داد، براي هميشه از ده مي رفت . هر كس دختر داشت
مي گفت ، نمي داند پدر و مادرش كيستند، مرده اند، زنده اند؟
خالودرويش به جانش رسيد. اگرچه برزو دلش به ماه بگم
مي كشيد، درويش مردانگي كرد و دخترش را به عبدالله داد.
گفته بود: «در راه خدا كاري مي كنيم ، اين هم بچة
خودمونه .» و عبدالله شده بود داماد او. كاري مي كرد، ناني
مي خورد. ديگر كسي نمي گفت پدرش كيست ، مادرش كيست ؟ اين كه
گفتن نداشت ؛ پيرمردها همه يادشان مانده بود كه عبدالله را
زير گزها پيدا كرده بودند. كي بود، شهريور بيست بود؟ سالي
كه مردم از گشنگي علف مي خوردند و آب در پيالة گلي
مي نوشيدند، چند خانوار از بندرعباس آمده بودند. گاوباز بودند.
گاو نداشتند، اما مردم گاوباز صدايشان مي كردند. از گشنگي
چوب مي جويدند. خرما هم نبود بخورند. در ساية نخل ها و گزها
بار انداخته بودند. پاييز بود. بزرگشان مي گفت ، از دست آبله
سياه گريخته اند.

يك روز بازياري خرچرمة كدخدا را برده
بود پشت گزها كه زير دمش را سفت كند، به چرمه چسبيده بود
و هن هن مي كرد كه شنيد بچه اي مي گريد. بچه خواب آلود بود و
چشم هايش را مي ماليد. بازيار كارش را كه كرد رفت پيش او.
بچه تازه بيدار شده بود و هاي هاي مي گريست . دوسه سالش
بود. و اين بچه شد عبدالله.

براي همين بود كه دلش
نمي خواست برگردد. رگ و ريشه اي نمانده بود، رود بي كسي
همه چيز را با خود برده بود.

«اون لنج كجا
مي ره ؟»

رسيده بود به بارانداز و دودل مانده بود. لنج
پر مي شد. زن و مرد توش مي نشستند. شلوغ بود. دوباره پرسيد:
«كجا مي ره ؟»

«جزيره .»

نپرسيد كدام جزيره ، سوار شد.
آفتاب مي تابيد. سال ها پيش شنيده بود كه گاوبازها در سال
آبله اي به جزيره رفته اند. يادش نبود به خارك ، شيف ،
هنگام يا كدام گورستان ؟ هر چه بود، چيزي او را به آن جا
مي كشاند، يادگاري گنگ و دور. چيز ديگري نبود، دريا بود كه
بارها ديده بود و گاهي پرنده اي كه سيخكي فرود مي آمد،
سينه به آب مي زد و بالا مي گرفت . مي رفت تا جاي ديگر تند
فرود بيايد و آن گاه همگي روي آب بنشينند. خوش بودند. پا و
نك شان سرخ بود و پرهاشان سفيد.

/ 3