دو چوپان در صحرا ، به نوبت گله گوسفندي را ميچرانيدند .يكي به خواب خفته بود و ديگري ، بيدار نشسته و پاسباني ميكرد .در همان هنگام ، متوجه رفيقش كه به خواب رفته بود ، شد .ديد كه پشه اي از بيني او بيرون آمده و از گودال آبي كه در آن نزديكي بود ، گذشت و در سوراخي فرو رفت .طولي نكشيد كه مگس از سوراخ بيرون آمد و دوباره وارد بيني چوپان شد .چوپان عطسه اي زد و از خواب بيدار شد و به رفيقش گفت خواب عجيبي ديدم چه خوابي برايم تعريف كن .خواب ديدم كه از دريايي گذشتم و وارد غاري شدم .چند خمره طلاي ناب آنجا بود ، يافتم ولي نميتوانستم آنها را حمل كنم ...چوپان بيدار ، كه مردي زيرك بود ، چون وصف خواب رفيقش را شنيد و آن منظره پشه و گودال آب را ديده بود ، پيش خود گفت مسلم است كه روياي صادقه بوده است لذا ، آن محل را تحت مراقبت خويش گرفت .روز ديگر ، تنها به آن محل آمده و كاوش كرد و گنجي يافت .با خودش گفت بايد اول بيازمايم كه اگر گنج را به خانه برم ، عيالم ميتواند نگهداري اين سر را بكند يا نه بنابراين به خانه رفت و به زن گفت حالم خوش نيست .زن پرسيد شما را چه ميشود ؟ مرد در حاليكه سعي داشت قيافه اش گرفته باشد ، گفت چيز عجيبي ديدم كه نبايد اين راز را ، تو با ديگران در ميان نهي .همسرش گفت چه ديدي ؟ گفت ديروز ، در موقع كار ديدم كه كلاغي از بيني ام بيرون پريد زن با تعجب گفت چه چيز عجيبي البته اين را با كسي نبايد گفت: مرد ، عازم كار خود شد .پس از دو روز ، باز به شهر آمد .چون وارد شهر شد ، ديد زني از بالاي بام ، با همسايه خود صحبت ميكند ، كه چند روز پيش مردي به اين نام و نشان ، در موقع كار ، سه كلاغ از بيني اش بيرون پريده است او به روي خودش نياورد و به راه ادامه داد ، تا نزديك خانه كه رسيد ، شنيد همه مردم با هم گفتگويي دارند كه فلان شخص ، چهل كلاغ از بيني اش بيرون پريده چوپان زيرك ، زير لب گفت اين زن ، راز نگهدار نيست .پس به خانه وارد شد و بهانه تراشي كرد و سرانجام كارش با زن ، به طلاق كشيد .پس از مدتي ، همسر ديگري به خانه آورد و درصدد امتحان اون برآمد .روزي گوسفندي را از پدرزن خود به سرقت برد و بكشت و آن را فروخت و به زن گفت من چون احتياج شديدي به پول داشتم ، اين كار را انجام داده ام اما تو رازش را فاش نكن من سعي ميكنم كه كار بد خويش را به گونه اي شايسته ، جبران كنم .بعد عازم كار خود شد .پس از چندي كه به شهر بازگشت ، به خانه آمد .او در اين انديشه بود كه ممكن است در غياب او ، زن راز گوسفند سرقت شده را فاش كرده باشد .چون ديد كه زن ، فاش كردن راز را انكار ميكند ، براي اطمينان بيشتر ، بهانه اي گرفت و كار به قهر كشيد .زن به خانه پدر رفت اما از فاش كردن راز شوهر خويش ، خودداري كرد .مرد پس از چند روز ، چون ديد كه از ناحيه زن خبري نشد ، گفت لابد فراموش كرده كه من ، گوسفند پدرش را به سرقت برده ام ؟ پس يكي از زنان همسايه را نزد او فرستاده و پيام داد آن كاردي كه گوسفند را با آن كشتم .كجا نهاده اي ؟ و اميد داشت كه اگر زن ، قضيه سرقت گوسفند را فراموش كرده باشد ، به ياد آورد .زن پيام آورنده را گفت در فلان محل نهاده ام .مرد ، چون ديد كه زنش كاملا سر او را نگهداشته است ، از در صلح درآمد و او را به خانه آورد و گفت بدان كه اين كارها ، همه براي امتحان تو بود .اكنون ، مهيا باش تا گنجي را كه يافته ام ، به خانه بياورم .تو بايد با هيچ كس راز اين گنج را در ميان نگذاري .زن پذيرفت و هر دو با دانايي و هوشي كه داشتند بدون آنكه مزاحمتي پيدا كنند ، سالها به خوبي و خوشي با همديگر زندگي كردند ./ كاوشي در امثال و حكم ، با اندكي تغيير