اتهام به بي گناه - اتهام به بی گناه نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
اتهام به بي گناه
درعصرحكومت استبدادي ناصرالدين شاه عده زيادي بيگناه به اتهام بابي بودن دستگيرومجازات مي شدند .اين بيگناهان اغلب كساني بودندكه به ظلم وستم شاه ودرباريان اعتراض ومردم رابه قيام عليه آن حكومت جباردعوت مي كردند .بسياري ازمردم هم گيرفراشان وماموران حكومت مي افتادندوچون حاضرنمي شدندبه آنان رشوه دهند،ماموران به آنهاتهمت بابي بودن مي زدند .يكي ازنويسندگان قديمي سالهاي پيش ،ازخاطرات جواني خويش مطلبي رانقل مي كند .اومي گويدكه درجواني هنگام سفربه كرمان درقهوه خانه اي توقف مي كندودرآنجاپيرمردبيماري رادرسرداب مي بيند ."اودرانبارقهوه خانه در گوشه اي افتاده بود .قهوه چي ازباب ترحم ،هرچندگاه يكباربه زيرزمين مي رفت ، مقداري نان وكوزه آبي جلوي اومي گذاشت وازانبارمي آمد،آنچنانكه گويي حيواني راغذامي دهد .زخمهايي هولناك تمام سروصورت وبدن مردبيماررافراگرفته واوراازصورت يك انسان خارج كرده بود .وضع اوبقدري نفرت انگيزودرعين حال ترحم آوربودكه واقعامثل "مرگ براي اوعروسي است "درموردوي مصداق كامل پيدامي كرد .هيچكس اورانمي شناخت وازگذشته اش خبرنداشت .چندماه بودكه درآن بيغوله افتاده بودوجان مي كند .من ازروي كنجكاوي به نزدوي رفته وازاو خواستم سرگذشت خودرابرايم بگويد .اوباچشمان بي نورخودبه من نگريست وآنگاه باصدايي كه گويي ازاعماق چاهي بيرون مي آمدوانسان رابه لرزه درمي آوردگفت: چهارده ،پانزده سال بيشترنداشتم كه نزدعمويم كه يكي ازفراشان شاهي بود، شاگرفراش شدم .حسب المعمول مي بايستي مدتي بدون حقوق كاركنيم تاپس ازآشنايي به رموزكار،مواجب برايم معين كنند .درهماماههاي اوليه محيطفاسدآنچنان مرابراي اخذرشوه حريص كردكه حدي نداشت ،ولي كسي هنوزبرايم تره خردنمي كرد .يك روزماه رمضان ،نزديك افطارازيكي ازكوچه هاي محله سنگلج مي گذشتم .پيرمردي راديدم كه كاسه اي كوچك محتوي مقداركمي روغن دريك دستش بودودرزير بغل ديگرش چندعددهيمه خشك گرفته وبه سوي خانه خودمي رفت .قيافه پيرمرد بقدري ساده ومظلوم به نظرم رسيدكه فكركردم خواهم توانست به بهانه اي ازاو مبلغي رشوه دريافت كنم .جلورفتم وگفتم:عمو،دراين محل دزدي شده وبايدهر كس راكه مظنون هستيم جلب كنيم وبه فراشخانه ببريم .زودباش بامن بيا! پيرمردنگاهي به من كردوگفت:فرزند،به من مظنون شده اي ؟گفتم:بلي ،بيا برويم .اوديگرچيزي نگفت:وبامن به راه افتاد .من انتظارداشتم كه اوبه عجزولابه بيفتدوباپرداخت مبلغي رشوه ازمن تقاضاي كمك كند،ولي اوبدون آنكه حرفي بزندبامن راه افتاد .گفتم:اگردوريال بدهي آزادت مي كنم .گفت:من نه پولي دارم ونه كاري كرده ام .مبلغرابه ده شاهي رسانيدم .اثرنكرد .ديدم بي فايده است ،ولي رويم نمي شداوراهمينطورول كنم .مي خواستم خواهش كندتا آزادش كنم ،ولي هيچ حرفي نزد .بالاخره به فراشخانه رسيديم وواردحياطشديم .خودم هم دچارترس شده بودم كه اگرپرسيدنداوچه كاركرده چه بگويم .ناگهان ديدم جنب وجوش غيرعادي به چشم مي خوردوناگهان چشمم به ناصرالدين شاه افتادكه ازطرف مقابل مي آمدوعده اي فراش نيزاطرافش بودند .معلوم شدبراي سركشي آمده است .مثل بيدمي لرزيدم .شاه جلوي من رسيدونگاهي به من وپيرمردكردو گفت:پسر،اين مردچه كاركرده است ؟درحاليكه زبانم گرفته بودگفتم:قربان ،بابي است .شاه همانطوركه مي رفت گفت:طنابش بيندازيد!طنابش بيندازيد! هنوزحرف شاه تمام نشده بودكه دوسه نفرازفراشهاجلودويدندوطنابي به گردن پيرمردانداختندواوراروي زمين كشيدندوبه طرف چاهي كه وسطحيات فراشخانه بودبردندواوراكه ديگرخفه شده بود،به درون چاه انداختندودرچاه راگذاشتند وپي كارخودرفتند .هيچكس به من حرفي نزدوسؤالي نكرد .ظرف چنددقيقه حيات خلوت شدوجزمن كسي باقي نماندوديدم كاسه روغن ريخته وچوبهاوهيمه هاي او دوروبه چاه افتاده است .حالي به من دست دادكه گفتني نيست .پس ازمدتي بيمارشدم وازآن موقع تاحال كه سي سال مي گذردآواره كوه وبيابانم .چندسال است كه اين زخمهاتمام بدن مراپركرده وشب وروزآرزوي مرگ مي كنم ،امااز مرگ خبري نيست .حرفهاي آن مردتمام شدوشروع كردبه گريستن ومن مبهوت و حيران ازنزداورفتم .آري ،اين يكي ازنتايج تهمت است ،بخصوص كه بااغراض شخصي توام باشد .