روسري زرد
دست هايش را مشت كرد. دندان هايش رابه هم فشار داد. اشك توي چشم هايش جمع شد. دلش مي خواست محكم
بزند توي گوشش، اما نزد. فقط از لاي دندان هايش و با صدايي كه به
زحمت شنيده مي شد گفت: «تو ديگه چرا ؟». رويش را برگرداند و رفت.
اول آرام، بعد قدم هايش را تندتر كرد و دويد.هوا گرم بود. بچه ها با پيراهن هاي
آستين كوتاه و شلوارك يا دامن كوتاه توي حياط مدرسه بازي
مي كردند. دلش مي خواست مي توانست مثل آنها باشد. از گرما نفسش
بند آمده بود. پيراهن آستين بلند و شلوار لي زياد اذيتش نمي كرد،
اما روسري زردش، با همه ي زردي، گرم تر از هميشه بود انگار.به كنارِ زمين بيس بال رسيده بود.
نفس نفس مي زد. با آستين عرق پيشانيش را پاك كرد. روي سنگي نشست.
دست هايش را دور زانوهايش قلاب كرد. باور نمي توانست بكند. لجش
گرفته بود، از حرف هاي علي. از چهار سالگي با هم بوده اند.
زماني، فقط زبان هم را مي فهميدند. توي مدرسه با هم فارسي حرف
مي زدند و معلم مرتب دعوايشان مي كرد. هر سال، اول سال كه مي شد،
يك هفته مي رفتند و مي آمدند و چانه مي زدند تا آن ها را توي يك
كلاس بگذارند. علي از كلاس هاي زبانش فرار مي كرد تا با او باشد
و او با پسرهاي بزرگ مدرسه دعوا مي كرد تا علي را به خاطر
دندان هايش مسخره نكنند. حالا بعد از آن همه رفاقت، علي آن طور
مي كرد. به خاطر چند تا بچه ي الكي خوش، به خاطر حرف بقيه، به
خاطر آن كه او دو ماه قبل به تكليف رسيده بود و بايد روسري سرش
مي كرد.صورتش را در ميان دست هايش گرفت.
حرف هاي علي توي گوشش طنين انداخته بود. تمام وقايع اين دو
هفته ي كذايي گذشته، مثل نوار ويديوئي جلوي چشمش رژه رفت.او دنبال علي مي دويد و علي از دستش
فرار مي كرد. با علي حرف مي زد و او رويش را برمي گرداند. سر
کلاس به سؤال هايش جواب نمي داد، با او ناهار نمي خورد، توي
سرويس برايش جا نمي گرفت، حتي نگاهش هم نمي كرد. نيم ساعتِ زنگ
تفريح، تحمل نكردني شده بود. به بهانه ي تمام نشدن تكاليفش نشسته
بود و انتظار مي كشيد تا زنگ بخورد. سايه اي روي برگه اش افتاد.
بي آن كه سرش را بلند كند، با بي حوصلگي گفت: «سايه نكن لطفاً».
سايه از جايش تكان نخورد. سرش را بلند كرد تا بگويد: «مگه
نمي بيني دارم مي نويسم؟». علي را ديد. بلند شد. توي چشم هايش
نگاه كرد و بغض آلود گفت: «خيلي بدي!».علي مرتب به چپ و راست نگاه مي كرد.
عرق كرده بود. با دست هايش بازي مي كرد و تند تند حرف مي زد:- «ببخشيد، اما بچه ها گفته اند اگه
بخوام باهاشون بِگردم بايد تو رو ول كنم.»اخم كرد:«بچه ها يعني كي ها؟»- «نيكلاس و دانيل و ديويد و آدام و
بقيه.»لبخند تلخي زد: «اون ها كه هر كدوم
ده تا دوست دختر دارند!»- « مسئله اين نيست؛ آخه تو...»چشم هايش گرد شد. با غيظ ميان حرفش
پريد: «خودت چي؟ تو نيستي؟ اسمت كه داد مي زنه!»- « فرق مي كنه. تو روسري سرت
مي كني.»كسي با چوب بيس بال به شانه اش زد.
به خود آمد. سرش را بلند كرد. جنيفر با خواهر دوقلويش مقابل او
ايستاده بودند: «نمي آيي بازي؟ داريم مي بازيم ها!». سرش را تكان
داد: «حوصله ندارم». دو طرفش نشستند. مي دانستند چه شده انگار.
آلينا دستي بر شانه اش گذاشت: «ولش كن. همه شون همين جوري اند».
نفس عميقي كشيد: «شما نمي فهميد...». بقيه ي حرفش را خورد. به
آن ها نگاه كرد. چقدر بي خيال بودند. اخم هايش در هم رفت.
چشم هايش تنگ شد. نفسش را آرام اما محكم بيرون داد. دستش را روي
شانه ي جنيفر گذاشت و بلند شد. آرام گفت: «اما من نشونشون
مي دم.»راه افتاد به طرف ديواره ي فيلد.
زميني با ابعاد صد و پنجاه در پنجاه متر كه سه متر پايين تر از
سطح حياط قرار داشت. دو ديواره، با شيبي تند آن را به حياط وصل
مي كردند. چمن بود، همه اش. هم خودش، هم ديواره هايش؛ چمن طبيعي.
از آن وحشت داشت. تنها زماني كه دخترها آن جا مي رفتند، براي
امتحان دوي هزار و ششصد متر بود. حتي از فكر آن همه دويدن هم
زانوهايش لرزيد. يك لحظه ترديد كرد. قدمي عقب رفت، اما با خود
گفت: «بايد برم. بايد بهشون ثابت كنم!». آرام آرام از سراشيبي
تند پايين رفت. به تير دروازه تكيه داد و دست هايش را پشت سرش
قفل كرد. زردي روسري اش در ميان آن همه سبزي جلب توجه مي كرد.
خيلي زود همه جمع شدند. علي دورتر ايستاده بود. سرش زير بود و با
پاهايش به چمن لگد مي زد.- «چي كار داري؟»صداي دانيل را شناخت. زيرچشمي نگاهي
به صورت قرمز علي انداخت و محكم گفت: «مي خوام بيام بازي».
خنديدند. از زورِ خنده نمي توانستند رويِ پا بايستند. از كمر خم
شده و يا دمر روي زمين افتاده بودند و مي خنديدند. خنده هم داشت.
يك دختر را چه به فوتبال آمريكايي؟به بالا اشاره كردند و گفتند:« عوضي
اومدي. زمين لي لي اون بالاس!». نيكلاس روي زمين نشسته بود و با
پشت دست اشك هايش را پاك مي كرد: «با اون روسري ات؟ دو قدم بدوي
خفه مي شي كه!!»دوباره به علي نگاه كرد. قيافه اش
داشت التماس مي كرد كه «برو!». پرهاي روسري اش را پشت گردنش گره
زد. دست برد تا آستينش را بالا بزند. پشيمان شد. بند كفش هايش را
باز كرد و از نو بست. دست هايش را به كمر زد و با پوزخند پرسيد:
«چيه؟ مي ترسين كتك بخورين؟»ديگر نخنديدند. خشكشان زد. ايستادند
و خيره خيره نگاهش كردند. دانيل يك قدم جلو رفت، با انگشت
اشاره اش به سينه ي او ضربه زد و خيلي جدي گفت: «باشه، بيا. ولي
هر بلايي سرت اومد، گردن خودت». با پشت دست انگشت او را كنار زد
و با همان پوزخند جواب داد:« قبول. اما اگه روتون رو كم كردم،
ديگه دستِ كمم نگيريد.»بازي شروع شد. توپ را به هم پاس
مي دادند و دست هر كه مي افتاد، همه مي ريختند سرش تا نتواند گل
بزند. همراه بازيكنان مي دويد. جسم محكمي به شكمش خورد. نفسش بند
آمد. توپ بود. آن را محكم بغل كرد و دويد. سعي كرد جاخالي بدهد
تا نتوانند بگيرندش اما فايده نداشت. مچ پاهايش را گرفتند. افتاد
روي توپ، بچه ها هم پريدند روي او. احساس مي كرد هر لحظه صداي
ترق ترق شكستن دنده هايش را خواهد شنيد. صورتش كبود شده بود. به
هر زحمتي بود توپ را از زير تنه اش كنار زد. همان موقع يك نفر
برش داشت و وزنِ روي بدنش آرام آرام سبك شد. به پشت غلتيد و هوا
را با ولع بلعيد. نگاهش با نگاه علي تلاقي كرد. چند متر
آن طرف تر ايستاده بود. از نگاهش نگراني، نااميدي و التماس را
خواند. رويش را برگرداند. بازيكنِ حريف، توپ را زير بغلش گرفته
بود و به طرف دروازه مي رفت. بلند شد. چشم هايش سياهي رفت. چند
لحظه مكث كرد و بعد دويد. خود را به بازيكن رساند. دست هايش را
دور زانوهاي او چفت كرد. افتادند، هر دو. دستش را دراز كرد تا
توپ را بردارد اما ضربه اي او را به عقب انداخت. احساس كرد ده
دوازده تا ميخ توي صورتش فرو رفت. دهانش را باز كرد. مي خواست
بگويد « آخ»، خون بيرون زد. چشمش داغ شد. دستش را روي صورتش
گذاشت. بالاي ابرويش شكسته بود. چشمش را درست نمي توانست باز
كند. گوشه ي لبش پاره شده بود و از دماغ و دهانش خون مي ريخت.
دست ديگرش را دراز كرد و توپ را قاپيد. به هر زحمتي بود روي پا
بلند شد. سرش گيج مي رفت. چند قدمِ لرزان برداشت و شروع به دويدن
كرد. روسري زردش نارنجي شده بود و پيراهن سفيدش پر از لكه هاي
خون بود. يك نفر با آرنج به پهلويش زد. سكندري خورد. پشت سرش را
نگاه كرد. علي براي يكي لنگ مي گرفت و به ديگري تنه مي زد.
نيكلاس پشت سرش بود. خواست بگويد «مواظب باش» اما نتوانست.
نمي توانست هم نفس بكشد، هم فرياد بزند و هم خون را از دهانش
بيرون بريزد. قبل از آن كه عكس العملي نشان بدهد، علي نقش زمين
شد و بعد، پاي نيكلاس بود كه روي شكمش فرود آمد. رويش را
برگرداند. تحمل ديدن نداشت. مي دانست كه الآن علي دارد به خودش
مي پيچد. تا دروازه راهي نمانده بود. دانيل داشت به او مي رسيد.
همه ي توانش را در پاهايش ريخت تا سرعتش را زياد كند. ديگر ناي
دويدن نداشت. ريه هايش مي سوخت. پهلوهايش تير مي كشيد. نفس كشيدن
زجرآور شده بود. دانيل به روسرياش چنگ انداخت.آتش گرفت انگار.
با دست آزادش محكم روسري اش را جلو كشيد و لگدي به ساقِ پاي
دانيل كوفت. زير لب گفت: «اين هم به خاطر علي. بعداً تلافي اش رو
سرِ نيك در بيار.» به دروازه رسيد. توپ را بالا برد و به زمين
زد.دستش را به تير دروازه تكيه داد.
خنديد. دندان هايش خوني بود. علي هنوز روي زمين افتاده بود. با
قدم هايي سنگين به طرف او رفت. پاهايش روي زمين كشيده مي شد.
بچه ها با دهان هاي باز نگاهش مي كردند. باورشان نمي آمد. روي
زمين نشسته بودند، زانوهايشان را بغل كرده بودند و به آنچه اتفاق
افتاده بود فكر مي كردند.رسيد بالاي سر علي. روي زانو افتاد.
دستش را روي شانه ي علي گذاشت. علي چشم هايش را به زحمت باز كرد.
جاخورد. چهره اي كه بالاي سرش مي ديد، چهره ي هميشگي دوستش نبود.
صورتي با يك چشم كبود و ورم كرده و رد خون پيشاني كه از ميانش
راه باز كرده بود، به علاوه ي لبخندي پف كرده و دندان هايي
خون آلود. آرنج هايش را حايل بدنش كرد تا بلند شود، اما دوباره
افتاد. او همچنان مي خنديد. خون بيني و دهانش به هم آميخته بود و
از چانه اش مي چكيد. دستش را به طرف علي دراز كرد تا بلندش كند:
«حالا چي
مي گي؟»