نقد؛ ضرورت یا ارزش نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نقد؛ ضرورت یا ارزش - نسخه متنی

سید یحیی یثربی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نقد؛ ضرورت يا ارزش

سيد يحيي يثربي

چكيده

نقد چيست؟ رابطه آن با ارزش چگونه است؟ جايگاه آن، كدام است؟ و ده‌ها پرسش ديگر در حوزه «نقد» از مسائل مهمي است كه براي توسعه علم و نوآوري در دانش، ضرور و لازم به نظر مي‌آيد آن‌چه در اين مقاله خواهيد خواند، توضيح نكاتي چند درباره مقوله «نقد» است. اين مقاله ناظر بر كتابي نوشته شده كه به تازگي درباره نقد چاپ و منتشر شده است كه به ظاهر از ذك ر برخي نكات مهم در آن غفلت شده است. مسائل مورد بحث در اين مقاله عبارتند از:

1. رابطه نقد و ارزش.

2. تعريف درست نقد مورد توجه محافل علمي.

3. جايگاه نقد.

4. ضرورت نقد.

5. كارآئي نقد.

ضمناً كوشيده‌ام تا در موارد ياد شده از تعاليم قرآن كريم بهره جويم.

اخيراً كه بازار و در حقيقت آشفته‌ بازار بحث از نقد و نوآوري گرم شده است، هر روز با مقاله، كتاب، نمايش و همايش ديگري روبه‌رو هستيم. چندي پيش كتابي با عنوان «اخلاق نقد» به دستم رسيد كه اين نوشته را به قصد تكمله و استدراك در ارتباط با آن كتاب مي‌نويسم. اميدوارم چندان هم دور از اخلاق نقد نباشد. گفتم تكمله و استدراك، يعني هدفم آن نيست كه در مطالب كتاب چون و چرا داشته باشم؛ بلكه مي‌خواهم يكي دو نكته را كه به گمان بنده چنان‌كه بايد مورد توجه قرار نگرفته‌ است، بر مطالب اين كتاب بيفزايم. كتاب، قلمي خوب و مطالب سودمند دارد. مؤلف و اثر شايسته تقدير هستند. اما نكاتي كه مي‌خواهم يادآور شوم، عبارت است از:

يك. جايگاه نقد در اين نوشته

نقد در اين نوشته بيش از آن‌كه يك عنصر ضروري معرفي شود، يك عمل ارزشي قلمداد شده است. اگرچه مؤلف محترم در مقدمه كتاب، توجه به كاركرد نقد را از جنبه احساسي آن مهم‌تر شمرده و قول داده‌اند كه كاركرد نقد را بيان داشته و در جست‌وجوي راه‌هاي غلبه بر «احساس ناخوشايند و تلخ انتقاد»‌باشند؛ اما به هر حال اين حالت احساسي و ارزشي بر سراسر كتاب سايه افكنده است؛ براي نمونه به مواردي اشاره مي‌‌كنيم:

الف. در مقدمه كتاب، نقد با زخم تبر مقايسه شده و از آن بدتر قلمداد شده است.

ب. تعريف نقد. مؤلف پس از بحثي طولاني چنين مي‌گويد:

«فشردة سخن آن‌كه نقد گونه‌اي داوري ناهمدلانه و خرده‌گيرانه از كسي يا چيزي است كه به ظاهر نمي‌توان آن را از اين‌بار منفي عيب‌جويانه‌اش رهانيد.»

ج. اختصاص يك فصل به ترس از نقد و علل اين ترس و تشبيه نقد به مرگ.

د. تقسيم نقد به سازنده و مخرب و تعريف نقد سازنده بر اساس نگرش شخص مورد انتقاد؛همچنين بحث از «نقد بدخواهانه» و «نقد وتخصص» در فصول بعدي.

هـ . توجه به شخصيت افراد در كاركرد نقد.

و. مباني نقدپذيري و اخلاق نقد به‌طور عمده بر محور احساس و ارزش دور مي‌زند.

بنده قبول دارم كه نقد در حوزه اخلاق و رفتار انسان‌ها جنبه ارزشي و احساسي دارد؛ همچنين مي‌پذيرم كه نقد در قلمرو ادبيات و سياست به‌نوعي خواه و ناخواه با احساس و شخصيت افراد ارتباط مي‌يابد؛ اما در قلمرو علوم عقلي و تجربي چندان به شخصيت و احساس افراد ربط ندارد.

اگر نقد در قلمرو ادبيات، هنر و سياست نوعي مخالف‌‌خواني و مبارزه است، در حوزه علوم، چيزي جز وارسي دقيق و مكرر و يك باور انساني براي دست يافتن به تصحيح و تكميل آن باور نيست. براي روشن شدن مسأله به بحث مختصري در جايگاه نقد در ارتباط با سير تكامل معرفت پرداخته، سپس موانع نقد را در فكر و فرهنگ خود يادآور مي‌شويم:

يك. جايگاه نقد

در تبيين جايگاه نقد، بحث فلسفي خود را در نوشته ديگر آورده‌ايم. در اين‌جا اين موضوع را از نگاه قرآني بررسي خواهيم كرد.

از نظر قرآن كريم، انسان با ذهن خالي به دنيا مي‌آيد: «خداوند شما را در شرايطي به دنيا آورد كه چيزي نمي‌دانستيد. سپس به شما چشم و گوش و عقل و هوش بخشيد »

انسان با قواي ادراكي خود به كسب دانش و معرفت مي‌پردازد؛ اما هميشه به دليل محدوديت‌هاي گوناگون خود، در معرض خطا و گمراهي قرار مي‌گيرد.

مهم‌ترين عامل خطا و انحراف در تفكر انسان آن است كه او به تدريج ساخته‌هاي اوهام و خيالات انسان‌ها را به جاي واقعيت پذيرفته، باورهايش را بر پندار و گمان استوار مي‌سازد: «بيشتر مردم دنيا شايسته آن نيستند كه از آن‌ها پيروي‌ كني؛ وگرنه از راه حق گمراهت مي‌كنند. تنها پيرو پندارهايند و جز دروغ و ياوه نمي‌گويند»

اين بازگشت از واقعيت به پندار، همان «اعراض» در زبان وحي است. اعراض از آيات و سنن الاهي، روي گردانيدن از واقعيت و نداشتن ارتباط درست باواقعيت (علم) وتكيه به‌گمان و پندار. «بلكه بيشتر آنان حق را نمي‌‌دانند و از آن‌ روي گردانند.»،«با هيچ آيه و نشانه‌اي روبه‌رو نمي‌شوند، مگر آن‌كه از آن روي برمي‌گردانند»

نتيجه اين بازگشت از واقعيت به پندار همان است كه متفكران بزرگ از دير باز متوجه آن شده‌اند. ارسطو در ستايش لوكيپوس و اعتيان، در مقايسه با افلاطون مورد احترامش مي‌گويد:

« فرق اين‌جا است كه عادت به مشاهده و مطالعه مداوم طبيعت، پژوهشگر را قادر به طرح فرضيه‌هايي مي‌كند كه عده بزرگي از واقعيات را به هم مي‌پيوندند؛ در حالي كه سرو كار داشتن بيش از حد با مفهوم‌ها، اين توانايي را ضعيف مي‌سازد و ما را از ديدن واقعيات باز مي‌دارد.»

قرآن‌كريم اين هشدار ظريف را با رد و تحقير اعتبار دادن به «نام» مطرح كرده و درباره خدايان بشر ساخته و مورد پرستش آنان مي‌گويد:‌«اين‌ها چيزي جز نام‌هاي برساخته شما و پدرانتان نبوده و هيچ‌گونه قدرت و توان ندارند. كار پيروان اينان بر پايه پندار و هواي نفس است و بس»

قرآن‌كريم بر دو عنصر اساسي در تكوين آيين‌ها و عقايد نادرست و خرافي تأكيد مي‌ورزد:

يكي پندار انسان كه تنظيم اين‌گونه باورها را به عهده دارد؛ ديگري هواي نفس بشر كه به پاسداري آن‌ها مي‌پردازد. اين‌كه هرگونه آيين و باور خرافي و نادرست و غيرعقلاني محصول فعاليت وهم و پندار انسان‌ها است، نيازمند توضيح نمي‌باشد؛ اما پاسداري هواي نفس از اين خرافات را كمي توضيح مي‌دهيم.

هنگامي كه فكر و فرهنگ از نسلي به نسل ديگر منتقل شود و در محيط زندگي و پرورش انسان رواج يافته و مقبوليت يابد، انسان‌ها آن فكر و فرهنگ را جزئي از شخصيت خود پنداشته و مانند خودشان به آن فرهنگ و فكر دل مي‌بندند. همين دل‌بستن مايه قوت و مقبوليت آن شده، هرگونه مخالفت با آن فرهنگ و فكر به منزله حمله و هجوم به شخصيت و حريم حرمت پيروان آن مي‌گردد.

تاريخ بشر بيشتر با همين حال و هوا سپري شده و مي‌شود. اگر با دقت وضع گذشته و حال انسان‌ها را بررسي كنيم، همه‌جا با يك واقعيت تلخ و اسف‌انگيزي روبه‌رو خواهيم شد كه قرآن‌كريم در توصيف آن وضع بيان ظريفي دارد كه «كل حزب بما لديهم فرحون» اين فرح و دلخوشي، چيزي است بسيار بالاتر از پذيرش يك باور و آيين. همين دلخوشي‌ ناشي از هوي نفس، بزرگ‌ترين عامل پاسداري از آن فكر و فرهنگ است؛ براي اين‌كه:

اولاً: اين دلخوشي، انسان را در غفلت بزرگي فرو برده، فكر و فرهنگ او را به‌صورت تنها مجموعه بي‌عيب و نقص در مي‌آورد؛ به‌گونه‌اي كه هرگز در صحت و كمال آن ترديد نمي‌‌‌كند.

ثانياً: هرگونه نقد و مخالفت با اين فكر و فرهنگ را با اكراه و نفرت مي‌نگرد.

ثالثاً: هيچ فكر و فرهنگ ديگري را جدي نمي‌گيرد و با بي طرفي و همدلي لازم بررسي نمي‌كند؛ چنان‌كه دنياي متمدن امروز، با همه ادعايش در روشن‌انديشي و خردورزي، به مسائل غير عقلاني و بلكه ضد عقل الاهيات مسيحي خود دلخوش كرده، اسلام را با همه امتيازهايش نه تنها اعتنا نمي‌كند، بلكه تخريب هم مي‌كند!

روش پيشنهادي قرآن براي رهايي از قيد و بند اين‌گونه دلخوشي‌هاي غير منطقي، چيزي جز نگرش انتقادي به فكر و فرهنگ خود و ديگران نيستو نگرش انتقادي وقتي به نتيجه مي‌رسد كه محتواي ذهن خود را با واقعيت بسنجيم. اين دستور‌العمل در جاي‌جاي قرآن مطرح است. ماجراي حضرت ابراهيم(ع) يكي از آن‌ها است. قرآن‌كريم ابراهيم را به‌عنوان يك نوجوان جوياي حقيقت چنين تصوير مي‌‌كند:

1. ابراهيم و همفكرانش بر آيين و عقايد حاكم بر خانواده و محيط به ديده نقد نگريسته و آن‌ها را قابل قبول و منطقي نمي‌دانند. به عمو و سرپرست خود و مردم جامعه‌اش اعتراض مي‌كنند كه ما اين تصويرها را كه شما مي‌پرستيد، خداي جهان ندانسته و نمي‌پرستيم.

اين كار همان نقطه آغاز حركت فكري است. همه دعوت‌ها به شك و نقد سنت موجود، به‌ خاطر آن است كه انسان در چهار‌چوب باورهاي موروث، اسير نمانده و به آن‌چه دارد دلخوش نكرده و از جست‌وجوي حقيقت غفلت نورزد. اگر معتزله شك را نخستين تكليف و فريضه انسان مي‌دانستند، براي آن بود كه انسان تا شك نكند، فكر نخواهد كرد.

حال جاي اين پرسش است كه چرا يگانه راه حركت فكري، همين برانداختن يقين و رسيدن به شك است؟ در پاسخ بايد گفت كه ذهن انسان از دو حال بيرون نيست: يا به دانگونه است كه هيچ‌گونه حكم و تصديقي در آن نيست يا اين‌ كه مالامال از حكم و تصديق است.

انساني كه در شرايط عادي به مرحله رشد فكري مي‌رسد و توان و امكان حركت فكري مي‌يابد، ذهن خالي نداشته، بلكه داراي حالت دوم است. يعني ذهنش از حكم و تصديق اشباع شده است. انسان‌هاي بالغي كه به تمام معنا ذهنشان از حكم و باور خالي باشد، وجود خارجي ندارند و تنها به‌صورت افسانه‌اي قابل فرض‌اند. اگر انساني در جزيره‌اي متولد شود، پدر و مادرش را از دست بدهد و با حيوانات بزرگ شود، چنين انساني مي‌تواند خودش باشد و ذهنش و اما انساني كه در خانواده‌اي رشد كند و در جامعه‌اي پرورش يابد، ذهنش انباشته از احكام و تصديقاتي است كه همگي نه بر دليل و برهان، بلكه بر تعليم و تلقين تكيه دارند و اين چيزي نيست كه نياز به بيان و استدلال داشته باشد؛ بنابراين براي انسان امروزي چاره‌اي جز اين نيست كه در قدم اول، خود را از قيد و بند داوري‌ها و پيشداوري‌هاي تقليدي و تلقيني رها سازد.

در اين‌جا براي روشن شدن مطلب و دفع و رفع هرگونه شبهه و ابهام به چند پرسش پاسخ مي‌دهيم:

الف. از بين اين عقايد و آراي پيروان مكاتب و مذاهب مختلف كساني هستند كه عقايدشان درست است يا آ‌ن‌كه در ميان احكام و داوري‌هاي ذهن يك انسان، حتماً مواردي وجود دارد كه درست است؛ پس چرا بايد همه انسان‌ها حركت فكري را با شك آغاز كنند؟ و نيز چرا بايد هر انساني در تمامي داوري‌هايش شك و ترديد روا دارد؟

در پاسخ اين پرسش بايد گفت كه در مورد امكان وجود موارد درست؛ در ميان عقايد موجود انسان‌ها، به اين نكته بايد توجه كرد كه اگر بنا را بر اين بگذاريم كه از اين همه عقايد و جهان‌بيني‌هاي موجود، يكي درست است، حال افرادي كه پيرو آن عقايد هستند، با پيروان عقايد باطل چه فرقي خواهند داشت؟ براي اين‌‌كه آن‌كه بر صواب است و آن‌كه بر خطا است،‌ هيچ كدام شخصاً تحقيق نكرده‌اند و هر دو، عقايد خود را تنها از راه تعليم و تلقين پذيرفته‌اند؛ بنابراين ترجيح يكي بر ديگري مبنايي نداشته، بلكه براساس تصادف خواهد بود.

به‌عبارت ديگر اگر در ميان مجموعه عقايد موجود روي زمين عقيده درستي باشد، پيروان آن عقيده درست نه با عقل و انديشه و پژوهش و انتخاب، بلكه تنها بر اثر يك تصادف بر صواب خواهند بود؛ چنان‌كه بر خطا بودن ديگران نيز امر تصادفي خواهد بود؛ براي نمونه يكي در خانواده يهودي به‌‌دنيا آمده و يهودي شده است و ديگري در خانواده مسلمان به دنيا آمده و مسلمان شده است؛ اگر يكي از اين دو ديانت بر حق باشد، يكي از اين دو نفر به تصادف به راه راست رفته و ديگري نيز به تصادف به خطا رفته است؛ براي اين‌كه هيچ‌كدام راهي را كه در پيش گرفته‌اند، مورد بررسي قرار نداده و با برهان و تحقيق برنگزيده‌اند؛ بلكه هر دو بر پايه تعليم و تقليد به دين خود گردن نهاده‌اند. در چنين حالي بر خطا يا صواب بودن آن دو جنبه تصادفي خواهد داشت؛ چنان‌كه اگر آن‌كه برخطا است، در شرايط اين ديگري به‌وجود مي‌آمد، بر صواب مي‌شد و بالعكس. اگر خواجه نصير در خانواده‌اي سني به‌دنيا مي‌آمد و با تعليم و تربيت اهل سنت بزرگ مي‌شد، سني مي‌بود و سني مي‌ماند، چنان‌كه اگر فخر رازي در خانواده‌اي شيعي به‌دنيا مي‌آمد و با تعليم تربيت شيعي بزرگ مي‌شد، شيعه بود و شيعه هم مي‌ماند.

ب. اين كه در ميان عقايد يك فرد ممكن است برخي از اصول و مسائل درست باشد؛ بنابراين چه لزومي دارد كه يك انسان در سير فكري، تمام عقايد خود را كنار بگذارد؟ بايد توجه داشت كه هر يك از اين عقايد بايد بر پايه تحقيق انتخاب شود؛ بنابراين در مورد تك‌تك آن‌ها با قطع نظر از درستي و نادرستي‌شان، همين شك و ترديد لازم است؛ خواه همه آن عقايد را يك‌جا مورد ترديد قرار دهيم يا به‌صورت انفرادي و موردي كار كنيم. «دكارت» در اين‌باره تمثيلي دارد و آن اين‌كه اگر قرار باشد خانه‌هاي يك شهر را نوسازي كنند، لازم نيست همه را با هم خراب كنند و بسازند، بلكه مي‌توانند به‌صورت انفرادي اقدام كنند. اما دكارت خودش شخصاً صلاح را در آن ديده‌ است كه اين تخريب را يك‌جا انجام دهد.

«ولكن نسبت به عقايدي كه من تا آن زمان در خاطر پذيرفته بودم، هيچ به از آن نديدم كه يك مرتبه عزم كنم بر اين‌كه همه آن‌ها را از ذهن بيرون سازم.»

چنان‌كه در آينده خواهيم گفت، اين تخريب در مسائل به‌هم پيوسته، خواه ناخواه فراگير خواهد بود. از آن‌جا كه در مسائل مشمول تقليد كلاً بايد فراگير باشد، به‌هم پيوستگي مسائل نيز زياد مهم نيست؛ ولي به هر حال اين تخريب به‌طور دفعي و يك‌جا تحقق نمي‌پذيرد؛ بلكه هميشه ـــ چنان‌كه خواهد آمد ـــ شك از نقطه‌اي آغاز مي‌شود و مانند يك آتش‌سوزي تدريجاً به جاهاي ديگر نيز سرايت مي‌كند.

در شك بايد فرهاد وار به تسخير كوهي از خارا پرداخت، كوهي كه خيلي آسان پديد آمده است، اما بسيار مشكل تسخير مي‌شود. درست مانندكوه بي‌ستون كه با يك «كن فيكون» پديد آمد، بدون دخالت فرهاد؛ اما تسخير آن به‌عهده فرهاد گذاشته شد! افكار ما نيز نه به‌وسيله ما و به كوشش ما، بلكه بر اثر تعليم و تلقين، به‌صورت يك مجموعه يقيني، به استواري كوه‌‌ها پديد آمده‌اند و به قول معروف همانند نقشي بر سنگ‌اند. اكنون ما با اين سنگ روبه‌رو هستيم! اما به‌هر حال بايد دست به كار شد.

شك در فلسفه، به منزله «يقظه» در سلوك است. چيزي كه مشكل به دست مي‌آيد و مشكل مي‌آفريند! اما با اين‌همه دردسر، هم‌چنان ضروري و با شكوه است.

در اين‌باره به نظر من بزرگ‌ترين فتوا و نظر از طرف يك عالم ديني، فتواي «ابن‌جبائي» (فوت 326 هـ) و«ابوهاشم» (فوت 321هـ) است. آن‌جا كه بحث از «نخستين واجب» است، گروهي نخستين واجب را بر انسان، «معرفت خدا» دانسته و گروهي ديگر «نظر» يعني انديشه و استدلال را نخستين واجب انسان شمرده‌اند؛ اما اين دو نفر نخستين واجب هر انسان را «شك» مي‌دانند. به اين دليل كه تا شك نباشد، انديشه ممكن نيست و چون انديشه نباشد، نمي‌توان به معرفت دست يافت.

شك، اين گام ضروري و اجتناب‌ناپذير در تحقيق از هرجا كه آغاز شود، انسان گامي به پيش نهاده و تيشه‌اي بر ديوار زندان يقين زده است. اين آغاز تلاش در راستاي پژوهش است. گويا ريشه اصلي كلمه شك در لاتين خالي از ايهامي به پژوهش و تحقيق نيست. منظور ما نيز از شك جز اين نيست. شك يعني داوري‌هاي خام ذهن خود را به ديده نقد نگريستن. برخلاف آن‌كه چنين روشي را به دكارت نسبت داده‌اند، مي‌بينيم كه در تاريخ تفكرات اسلامي، بسي جلوتر از دكارت، اين مسأله مطرح بوده است. مي‌بينيم كه ابن‌جبائي و ابوهاشم، آن را به‌طور جدي مطرح كرده‌اند.

ج. آيا شك كه برابر با جهل و ناداني است،‌ مي‌تواند هدف انسان جوياي حقيقت باشد؟

عده‌اي شك را پديده‌اي ناميمون و ويرانگر نظام علمي و ارزشي دانسته و از آن گريزانند. اينان حق دارند؛ چون شك، جهل است و انسان تشنه علم است. اما بايد از اين نكته غفلت نكنند كه شك هدف نيست؛ بلكه وسيله‌اي براي دست يافتن به هدف اصلي و نهايي يعني علم و آگاهي است. سخن ما اين نيست كه شك از يقين بهتر است، بلكه سخن ما آن است كه اگر كسي به دنبال يقين و آگاهي باشد، بايد از رهگذر شك، به سوي هدف خودگام بردارد. بشر سال‌هاي سال فهم خود را از جهان، براساس يافته‌هاي حسي خود شكل داده و تعداد زيادي از گزاره‌هاي خودساخته‌اش را هم بر آن‌ها افزوده بود. نخستين فيلسوفاني كه قواي ادراكي بشر را زير ذره‌بين برده و به ارزيابي توان و امكانات دستگاه ادراكي وي پرداختند، اساسي‌ترين نقش را در كاميابي علمي انسان به عهده گرفتند. نقادان و شكاكان هميشه راهگشا بوده‌اند. اگر ما به پيشداوري‌ها و داوري‌هايمان به ديده نقد ننگريم، ممكن است براي هميشه در غفلت بمانيم و گامي به جلو برنداريم.

بنابراين يك محقق دست به شك مي‌زند تا راه يقين را كشف كند، نه اين‌كه در شك بماند. شك سرمنزل مقصود نيست، شك وسيله و روش است و بس.

د. آيا شك و ترويج آن به زيان حق و حقيقت نيست؟ چرا؟

از آن‌جا كه شك را برابر با ناداني و ويرانگري مي‌دانند، ترويج آن را به صلاح عقل و منطق نمي‌دانند. اينان به خطا چنين مي‌انديشند كه وظيفه هر انساني حمايت از يقين و تلاش براي حفظ يقين است؛ نه تبليغ و ترويج و بزرگداشت شك و شكاكان. پس از سخنراني بنده، در ارجمندي شك (انجمن فلسفه، 30 دي‌ماه 1375)، يكي به شدت چنين معترض بود:

«ما چو بيد بر سر ايمان خويش مي‌لرزيم و تو مي‌خواهي كه آن مقدار ناچيز باقيمانده ايمان‌مان را هم بر باد شك و حيرت بدهي»!

گفتم:

«‌ايماني كه به هر بادي بلرزد، به چيزي نيرزد! از مسير شك بيا كه اگر به ايماني رسيدي، هرگز در خطر لرزيدن نباشد»!

آن‌چه اين‌گونه افراد را نگران مي‌كند، چيزي جز تنگ‌نظري و ناداني نيست؛ زيرا:

نخست آن‌كه چنين اشخاصي مطمئن‌اند كه بر حق‌اند! و اين اطمينان ـــ چنان‌كه گذشت ـــ تنها از تقليد و تلقين سرچشمه گرفته است؛ در نتيجه هرگونه ترديد در عقايد خود را عيناً انحراف از حق و رفتن به بيراهه تلقي مي‌كنند؛ به همين سبب تا مي‌توانند از حريم ايمان خود دفاع مي‌كنند.

دوم اين‌كه اينان در اين كره خاكي، تنها خود و دين و مذهب خود را مي‌بينند و به ميلياردها انسان ديگر و ده‌ها دين و مذهب ديگر توجهي ندارند. در صورتي كه عقل و منطق ايجاب مي‌‌كند كه فكر بازتري داشته و مصالح جامعه بشريت را يك‌جا در نظر بگيريم. بي‌ترديد مصلحت همه انسان‌هايي كه همانند خود ما بايد به بيراهه نروند و پيرو آيين درستي باشند نه در جزميت و اصرارشان بر موضع كنوني خودشان،‌ بلكه در شك و نقد خردمندانه از عقايد و افكار سنتي و موروث آنان است.

‌بسيار روشن است كه اگر از اين دو نكته غفلت نكنيم، بايد تمام تلاش خود را در ايجاد جو نگرش انتقادي به عقايد، افكار و قواي ادراكي خود به‌‌كار گيريم.

بدون ترديد اگر همگان نقد خود را عياري بگيرند و انسان‌ها در ارزيابي معتقدات و فكر و فرهنگ خود، صادقانه اقدام كنند، نتيجه كار به سود حق و به زيان باطل خواهد بود؛ بنابراين آنان‌كه به حقانيت و مقبوليت مكتب و فرهنگ خود باور دارند، از اين خيزش و اقدام هراسي به‌خود راه نمي‌‌دهند «آن را كه حساب پاك است، از محاسبه چه باك است.»

بنابراين تمامي جوامع بشري كه هر يك عقايد و فرهنگ خود را بهترين و صحيح‌ترين فرهنگ و عقيده مي‌دانند، با جرأت به نقد و ارزيابي برخيزند و مطمئن باشند كه همگي در مسير حق گام برداشته‌اند؛ براي اين‌كه انسان فطرتاً حقجوي و حق‌خواه است. در اين جست‌وجوي همگاني، حتماً حق و حقيقت طرفداران بيشتري خواهد يافت. حق از آگاهي و هشياري آسيب نخواهد ديد. آن‌چه حق را آسيب مي‌زند، غفلت و ناداني است، روشن انديشان غرب به اين نتيجه رسيده بودند كه:

«بدترين دشمن دانش، شك نيست، بلكه حكم جزمي است. آن نيرويي كه زخم كاري را بر پيكر دانش مي‌زند، نفس ناداني نيست، بلكه آن ناداني است كه لباس حقيقت مي‌پوشد و مي‌‌خواهد به جاي حقيقت بنشيند؛ زيرا كه اين‌جا مسأله بر سر اشتباه نيست، بلكه بر سر فريب است؛ بر سر توهمي نيست كه ندانسته پيش آمده باشد، بر سر توهمي است كه عقل انساني به دست خود به‌وجود مي‌‌آورد و تارهاي آن را هرچه بيشتر به دست و پاي خود مي‌تند. اين دستور كار نه فقط در مورد دانش، بلكه در مورد ايمان هم مصداق دارد. شق مقابل ايمان حقيقي بي‌ايماني نيست، بلكه خرافه‌پرستي است؛ زيرا كه خرافات ريشه ايمان را مي‌جود و سرچشمه دين را مي‌خشكاند؛ بنابراين خرافه‌پرستي، دشمن مشترك دانش و دين است و نبرد با او نخستين و عاجل‌ترين وظيفه اين‌‌ها است.»

و عمل به اين وظيفه جز با نگرش نقادانه و شك‌آلود، به محتواي ذهن ممكن نيست. در يك كلام آنان‌كه باورها و احكام ذهن و فكر خود را برحق مي‌دانند، نه تنها نبايد از اتخاذ چنين روشي بيمناك باشند، بلكه بايد در ترويج آن هم بكوشند، تا زمينه رهايي ديگران را نيز از خرافه و باطل فراهم سازند تا شايد انسان‌هاي بيشتري از تفكر استوار و ايمان مستند به دلايل روشن برخوردار گردند.

از اين‌جا است كه دعوت غرب به پلوراليزم، در حوزه دين كه متأسفانه گاه بعضي از شخصيت‌هاي اسلامي هم با آن همصدا مي‌شوند، اولاً جنبه سياسي دارد، ثانياً از شكاكيت و يأس غربيان ناشي است؛ وگرنه كاملاً به زيان حق و حقيقت بوده و راه هرگونه بحث و نقد و جست‌وجو را مي‌بندد. به جاي دعوت به سازش و سكوت بايد به همدلي و پژوهش همگاني دعوت كرد كه سرانجام انسان مي‌‌تواند حق را از ناحق تشخيص دهد.

بنابراين بايد بدون هيچ ملاحظه و مسامحه، به دور از تعارفات سياسي مردم را به راه دانايي و دانش‌افزايي سوق دهيم؛ هرچند در حد دانستن ندانستن‌ها. سود بشر و سود حقيقت در آگاهي و حركت است، نه غفلت و جمود!

2. ابراهيم براي يافتن راه حق، به تفكر و نظر در پديده‌هاي جهان (آيات الاهي) روي مي‌آورد: «بدينسان عجايب آفرينش را در آسمان و زمين در برابر ابراهيم قرار داديم تا با مشاهده اين‌ها (از اين شك) به يقين راه يابد»در اين‌جا از تذكر اين نكته ناگزيريم كه در قرآن‌كريم بر اهميت حس و مشاهدات حسي بسيار تأكيد شده است؛ براي نمونه تنها به چند مورد اشاره مي‌كنيم:

الف. ارائه آيات بيشتر به محسوسات مربوط است؛ مانند: «آيات خود را در آفاق و انفس در برابر ديد آن‌ها قرار مي‌دهيم تا بر آنان روشن گردد كه خداوند حق است». «به بني اسرائيل گفتيم كه پاره‌اي از آن گاو كشته را به تن آن مرده بزنيد، بدينسان خداوند مرده را زنده مي‌‌كند و آيات خود را نشان مي‌دهد تا بتوانيد به خردورزي بپردازيد»و نيز از مشركان مي‌خواهد كه خلقت و تأثير خداوندان خود را در همين جهان خاكي نشان دهند.

ب. دعوت به‌نظر و مشاهده محسوسات مانند: مشاهده پرندگان،گياهان،جريان آب،چهارپايانو خلقت زمين و آسمان.و حوادث گذشته و جريان تاريخ،شب و روز و پديده‌هاي در دسترس زمين و آسمانو موارد ديگر.

3. نخستين باور ابراهيم. در اين جست‌وجو حضرت ابراهيم در شب تاريك به اين نتيجه مي‌رسد كه فلان ستاره پروردگار او است، اما ابراهيم به اين علم و آگاهي قناعت نمي‌كند، بلكه به بررسي و نقد آن نيز مي‌پردازد؛ براي اين‌كه انسان به‌خاطر محدوديت نيروهاي ادراكي و امكانات دستيابيش به كائنات هميشه بايد به اين نكته توجه داشته‌باشد كه دانش و معرفت او نيازمند اصلاح و تكميل است. قرآن‌كريم اين نكته را با دقيق‌ترين بيان مورد تأكيد قرار داده است: «بهره شما از دانش و معرفت جز اندكي نيست».

4. كشف خطا در معلومات. ابراهيم با بررسي و نقد علم خود به خطا و كاستي آن پي مي‌برد. بدينسان كه با مشاهده غروب ستاره به اين نتيجه مي‌رسد كه در باور خود اشتباه كرده است؛ بنابراين از آن باور باز مي‌گردد كه «من چيزي را كه غروب كرده و ناپديد گردد دوست ندارم»

5. تكرار بررسي و آزمون در جهت تكميل علم و آگاهي و كاستن از خطا و نقصان. حضرت ابراهيم در ادامه بررسي‌هايش ماه و خورشيد را به ترتيب به‌خاطر مشاهده برتري آن‌ها به‌عنوان پروردگار خود انتخاب مي‌كند؛ اما باز هم بر اثر بررسي و نقد ديدگاه خود از آن باورها نيز دست بر مي‌دارد؛ زيرا هيچ‌يك از ماه و خورشيد را به‌دليل تغييرپذيري و ناپديد شدن شايسته خدايي نمي‌داند.

6. سرانجام به باور عقلاني قابل توجيه مي‌رسد كه از همه اين آيين‌هاي شرك و بت‌پرستي دوري جويد و رو به سوي آفريدگار واقعي زمين و آسمان ‌آورد.

7. پايداري بر عقيده حق و ايستادگي در برابر جدل مخالفان. حق و حقيقت هرگز قابل مصالحه نيست. حضرت ابراهيم با قوم خود به بحث مي‌پردازد و اعلام مي‌دارد كه از خدايان دروغين آنان باك ندارد و امن و آرامش را شايسته كسي مي‌داند كه به راه راست رفته و باور خود را از كاستي‌ها بپالايد.

آگاهي يك ضرورت است. آگاهي اصيل خود محور و قبله است، نه دكان و وسيله. انسان آگاه نمي‌تواند آگاهي خود را فداي مصلحت كرده يا به قيمتي بفروشد. از اين‌جا است كه پيامبر اسلام(ص) فرمود: به‌خدا سوگند اگر خورشيد را به دست راست و ماه را به دست چپم بسپارند، تسليم تهديد و تطميع آنان نخواهم شد.

چنان‌كه سقراط با اطمينان جام شوكران را به سر كشيد اما از معرفت و آگاهي خود دست برنداشت. اكنون ابراهيم(ع) به‌عنوان سرمشق انسا‌ن‌ها در برابر هرگونه تهديد ايستادگي مي‌كند تا جايي كه تصميم مي‌گيرد او را بسوزانند. باز هم تسليم نمي‌شود.

پيدا است كساني‌كه دانش خود را وسيله كار و كسب قرار داده و به‌خاطر مال و جاه تن به‌ هر مصالحه ومعامله‌اي مي‌دهند، در حقيقت از معرفت و دانش بهره‌اي ندارند.

8. تلاش در جهت گسترش تحقيق و دانش. چنان‌كه گفتيم، دانش هيچ انساني در هيچ مرحله‌اي بي‌نياز از اصلاح و تكميل نيست. حضرت ابراهيم در اين‌‌باره نيز سرمشق انسان‌ها است. او با اين‌كه يك پيامبر است، از خدا مي‌خواهد كه چگونگي زنده كردن مردگان را به او نشان دهد. خداوند مي‌فرمايد: اي ابراهيم، مگر به اين‌موضوع ايمان نداري؟ او در پاسخ مي‌گويد: چرا، اما مي‌خواهم به اطمينان و آرامش دروني برسم. آن‌گاه خداوند چهار پرنده‌اي كه حضرت ابراهيم به‌دست خود آن‌ها را كشته و تكه‌تكه كرده و هر تكه‌اي را بر سر كوهي نهاده بود، زنده مي‌كند.

و اين نشان مي‌دهد روش كساني‌كه به مجموعه محدودي از معلومات ديگران (نه معلوماتي كه خودشان به‌دست آورده باشند) قناعت كرده و با هرگونه نقد، تحول و توسعه معلومات مخالفند تا چه اندازه از روش قرآني دور افتاده‌اند.

دو. موانع نقد و نوآوري

در شرايط كنوني فكر و فرهنگ ما، نقد و نوآوري در علوم انساني، به‌ويژه در فلسفه و كلام بسيار دشوار است. اين دشواري به نظر من علل و عوامل گوناگون دارد كه به‌طور كلي آن‌ها را در دو گروه مي‌توان بررسي كرد:


ـــ علل معرفت‌شناختي.

ـــ علل مربوط به روش آموزش و پژوهش.



پيش از توضيح اين دو مورد، لازم مي‌دانم كه نخست به نقاط مثبت، عوامل، زمينه‌هاي مثبت و سازنده موجود در فكر و فرهنگ خود توجه كنيم تا با ذكر عوامل دشواري نقد و نوآوري، دچار يأس و دلسردي نشويم؛ زيرا روي هم رفته اكنون شرايط و امكانات ما براي تفكر، تجدد و نوآوري به هيچ وجه با شرايط قرن شانزدهم و هفدهم اروپا قابل مقايسه نيست. بنابراين هيچ عذري براي كوتاهي‌ ما وجود ندارد. در اين‌باره از عوامل بسياري مي‌توان نام برد، از جمله :

1. شرايط ديني بي‌نظير:

اسلام تنها دين عقلاني دنيا است كه اصول و مسائل آن با انديشه و زندگي بشر سازگار است، به همين سبب شرايطي در قلمرو نفوذ خود ايجاد مي‌كند كه اديان ديگر درست بر ضد آن شرايط پا مي‌فشارند؛ از جمله:

الف. اعتبار دادن به‌ انسان.

در حالي كه اديان ديگر در پي تسليم بي چون و چراي انسان بوده و هرگونه انديشه و استقلال او را شيطنت و گستاخي شمرده و براي سعادت او خطرناك مي‌‌دانند؛ اما اسلام، كسي را كه به استقلال خود و اعتبار انديشه‌اش متكي نباشد، به قلمرو خود راه نمي‌دهد. براي مقايسه اسلام با مسيحيت، در اين زمينه كافي است كه فقط علت هبوط آدم و معناي ايمان را در نظر بگيريم.

ب. تكيه بر «فرديت» انسان‌ها.

در اديان ديگر از جمله در مسيحيت، هر كسي براي خودش يك آدم مستقل نيست؛ بلكه شخصيت او جزئي از كل است. آن هم جزئي كه بيشتر ابزار و خدمت‌گزار است. در دنيا جزئي از نظام كليسا و حاكميت، و در

آخرت نيز جزئي از مسيح!

انسان روشن‌انديش عصر جديد غرب، با تلاش جانكاه در پي احياي فرديت انساني است. اگرچه توفيق او در اين زمينه بسيار چشمگير است، اما رسوبات فكر و فرهنگ ديرين، همچنان بر نظام ليبرال دموكراتيك غرب سايه افكنده است. انسان در جوامع غربي، هنوز هم بيشتر جزئي از كل است؛ اگرچه كليسا جاي خود را به حزب و دولت داده باشد.

ج. تشويق تلاش علمي انسان. در حالي كه كليسا اعتبار شخصيت و تلاش انسان را نفي كرده، او را در حوزه علوم تنها به‌عنوان مشتري و مراجعه كننده مي‌پذيرفت، بسيار طبيعي بود كه از تلاش آزاد و فردي او، نه تنها در فهم و تفسير متون ديني، بلكه در قلمرو درك و تسخير طبيعت نيز به خشم آيد و براي جلوگيري از اين گستاخي نامشروع دست به كار شود!

ستيز و درگيري كليسا با دانش جديد، بر سر مسأله علمي نبود كه مثلاً زمين مي‌گردد يا نمي‌‌گردد! براي اين‌كه هر دو طرف اين مسأله با اشارات متون قابل قبول بود (نقض‌الفرض!) مشكل اصلي كليسا اين بود كه انسان خودسرانه دست به كار شده و مي‌خواهد در موقعيت خود نسبت به كليسا تغييراتي ايجاد كند! جنگ‌، جنگ‌ مرجعيت و اعتبار بود! نه مسأله علمي!

اما اسلام و علماي اسلام هرگز فهم و تسخير را در انحصار خود ندانسته، بلكه همه را به تدبر و تأمل در آيات تدويني و تكويني خداوند تشويق كرده‌‌اند. در حوزه ديانت، در اصول و فروع تقليد ناپسند و نكوهيده است! در حوزه علوم، نه تنها همه يا قسمتي از علوم بشري تقديس نشده، بلكه به استقلال و غير ديني بودن علوم نيز تأكيد شده‌است؛ بنابراين جنگ علم و دين همان‌قدر كه در غرب جدي و معنا‌دار است، در قلمرو اسلام، ساختگي و بي‌معنا است.

بنابراين راه هرگونه فهم، نقد و نوآوري در جهان اسلام باز است و هيچ كس در تغيير عقيده‌اش نسبت به مسائل علوم و فلسفه مشكل نداشته و نخواهد داشت. با وصف اين، وارونگي‌هايي در شرق و غرب وجود دارد كه واقعاً جاي تأمل‌اند!

از جمله:

الف. كليسا در اوايل قرن ششم م.‌ (529) آكادمي افلاطون را بسته و در قرن سيزدهم م. (1260) تعاليم ارسطو را تقديس و تعليم آن را در مدارس مسيحي اجباري مي‌كند. در حالي‌كه در قرن سوم هـ . معارف يونانيان با محوريت ارسطو وارد جهان اسلام و در قرن پنجم هـ . اين تعاليم تحقير و تكفير مي‌شود و، نفوذ تعاليم هندي و نوافلاطوني با عنوان تصوف و عرفان به اوج مي‌رسد؛ يعني غرب از اشراق به عقل از آسمان به زمين بازگشت و ما برعكس، از روشنايي عقلانيت فلسفه و اعتزال به فضاي تاريك و وهم‌آلود تصوف و اشعريت روي كرديم.

ب. بر اثر همين رويكردها، درست در زماني‌كه غرب به تأسيس دانشگاه، با دانشكده و رشته‌هاي تحصيلي گوناگون مي‌پرداخت، ما به همت غزالي به تكفير و تحريم فلسفه و همه رشته‌هاي علوم طبيعي و رياضي پرداختيم! و اصولاً تفكر و انديشيدن را خطرناك شمرده، عقل را شيطاني دانسته و هر كه را خواستيم مسخره كنيم «دانشمند» ناميديم!

به هرحال شرايط ديني مساعد براي حركت فكري و نوآوري در جهان اسلام وجودداشته و دارد. گرچه بهره‌برداري از آن شرايط و امكانات، مناسب نبوده و نيست.

2. شرايط محيطي.

امروز از نظر محيط نيز شرايط و امكاناتي داريم كه مي‌‌توانند در حركت فكري ما مؤثر باشند؛ از جمله:

الف. برخورد آرا و عقايد.

هميشه دسترسي به آرا و عقايد گوناگون از عوامل حركت فكري بوده و مي‌باشد. دوره زندگي از اين بابت، يك دوران بسيار خوب است. بر اثر رشد و پيشرفت امكانات ارتباطي، هركس در هر گوشه دنيا مي‌تواند به آساني از صدها گونه مكتب، طرز تفكر، عقيده و آرا آگاه گردد.

ب. دستاورد ديگران.

ما با امثال صدرا و حتي با حاج ملا هادي سبزواري، با كمتر از يك قرن فاصله، اين فرق مهم و كارساز را داريم كه ما حجم عظيمي از دستاوردهاي علمي، فلسفي و معرفت‌شناختي جديد ديگران را در اختيار داريم كه بر مبناي آن‌ها مي‌توانيم در بسياري از مباني و مسائل موجودمان به بازشناسي، اصلاح، تكميل و تجديد نظر بپردازيم.

ج. امكان ابداع و نوآوري.

شرايط امروز نه تنها به ما اجازه و فرصت انديشه و اظهارنظر مي‌دهد، بلكه ما را به اين كار تشويق هم مي‌كند. بسياري از تنگ‌نظري‌ها و سخت‌گيري‌هاي قرن شانزدهم و هفدهم غرب در جامعه ما وجود ندارد. علاوه بر اين‌كه انسان متفكر امروز از امكانات بسياري براي اظهار نظر برخوردار است كه در قرون گذشته اثري از آن‌ها نبود. از اينترنت گرفته تا مجلات، از داخل گرفته تا خارج.

بنابراين چنان‌كه گفتيم، اگر نتوانيم كار كنيم، از ناتواني و قصور و تقصير خودمان است.

حال بايد ديد كه عوامل منفي و بازدارنده ما از حركت فكري و نوآوري كدام‌اند؟

چنان‌كه گفتيم، اين عوامل در دو زمينه جداگانه وجود دارد: يكي معرفت‌شناسي و ديگري روش آموزش و پژوهش كه به توضيح مختصر هر دو مورد مي‌پردازيم:

1. عوامل بازدارنده معرفت‌شناختي.

به نظر من معرفت‌شناسي ما در سه مورد خوش‌باورانه، فريبنده، غرور آميز و در نتيجه باز دارنده است، به شرح ذيل:


الف. باور به توان فهم همه جهان.
به‌گونه‌اي‌كه ذهن حكيم ما، عالمي است برابر با جهان عيني؛ براي نمونه ابن‌سينا، سهروردي و صدرا هيچ حوزه و قلمروي را بيرون از توان فهم بشر نمي‌دانند.

ب. باور به توان فهم يكباره و يكپارچه اشيا. موجودات طبقه‌بندي شده‌اند. ماهيت و حقيقت طبقات هم روشن است. كافي است كه شما جنس و فصل چيزي را بدانيد، ديگر آن چيز براي شما شناخته شده است؛ مثلاً اگر بدانيد كه انسان «حيوان ناطق» است، او را شناخته‌ايد و مجهولي براي شما باقي نمانده است؛ به عبارت ديگر ذهن هميشه يا جاهل مطلق است يا عالم مطلق؛ بنابراين شبهه چگونگي طلب مجهول مطلق، براي ما يك شبهه جدي است!

ج. توان فهم نهايي. در معرفت‌شناسي ما يقين عبارت است از باور به گزاره‌اي بدان‌گونه كه اصل گزاره ضروري و خلافش محال و غيرممكن باشد.

نقش اين تعريف در برخورد ما با ديدگاه بزرگان، نيازمند توضيح نبوده و نيز نقش آن در امكان و عدم امكان نقد براي همگان روشن است.

1. عوامل بازدارنده روشي.

از عوامل روشي نيز به چند مورد اشاره مي‌كنيم:

الف. اغراق در اعتبار گذشته. در اين نگرش هر استادي از شاگرد خود تواناتر بوده و فهمش بيشتر و عميق‌تر است. غافل از اين‌كه اگر اين ديدگاه درست باشد، بايد روزبه‌روز دانش و معرفت ضعيف‌تر گردد! بديهي است كه چنين ديدگاهي هرگونه نوآوري را بر خلاف شأن گذشته دانسته و نوعي گستاخي بي منطق مي‌شمارد! در نتيجه كسي مؤدب و با معرفت است كه عمر خود را صرف شرح، تفسير و ترويج آثار گذشتگان ساخته، در نهايت باكمال اخلاص و صداقت اظهار كند كه هنوز پس از عمري تدريس و تحقيق نيازمند استاد و راهنما است تا فلان اثر گذشتگان را درست و كامل بفهمد!

ب. معرفت فراگير پيشينيان. نتيجه طبيعي ضميمه كردن اشكال پيشين (الف) روشي به اشكالات معرفت‌شناختي ياد شده آن است كه چنين باور كنيم كه دانش گذشتگان از لحاظ كيفي و كمي از خطا و نقصان منزه است. با چنين باوري خود را از تلاش مجدد علمي بي نياز ديده، تنها وظيفه مهم خود را آن مي‌دانيم كه هرچه نياز داريم، از آثار گذشتگان استخراج كنيم؛ حتي در مسائلي كه اصلاً در زمان گذشته مطرح نبودند! مثلاً پديدارشناسي، دموكراسي و امثال اين‌ها.

ج. هدف آموزش، كسب علم است، نه رويارويي با واقعيت. در اين نگرش بر اساس اشكالات پيشگفته، آموزش انتقال علم است، نه درك جهان؛ يعني معلم كه مطالب علماي گذشته را مي‌داند، بر آن مي‌‌كوشد تا قسمتي از آن مطالب را به دانشجو بياموزد؛ به همين دليل:

اولاً . علوم عقلي نيز به‌صورت معارف نقلي تدريس مي‌شود؛ يعني معلم مدعي مي‌شود كه او و در مواردي تنها او! اين مطالب را درست مي‌فهمد و مي‌تواند به ديگران هم بياموزد! چنان‌كه معلمان ما غالباً‌ چنين‌اند. در صورتي كه روش درست آموزش آن است كه معلم شاگرد را با واقعيت روبه‌رو ساخته، او را به فهم جهان هدايت كند. تجارب گذشتگان و حاصل تلاش آنان را نيز براي كمك به فهم بهتر دانش‌آموز در اختيار وي بگذارد. آزمايشگاه در كنار تدريس يعني همين.

ثانيا. حافظه محور كار باشد، نه قواي ادراكي شاگرد. پيدايش كتاب‌هاي فشرده و منظوم به همين روش مربوط است. حكمت را به نظم مي‌كشند تا شاگرد حفظ كند!

د. تمركز بر مفاهيم و اصطلاحات، به جاي توجه به واقعيت عيني. يعني دانشجو بي‌آن‌كه بداند به كدام مجهول مربوط به كدام پديده مي‌پردازد، آموزش را با تعريف مفاهيم و اصطلاحات پي مي‌گيرد. و با تحليل مفاهيم به نتايجي دست مي‌يابد؛ حالا چه بايد كرد؟

بنده پيشنهاد خود را در اين‌باره در موارد ذيل خلاصه مي‌‌كنم:

الف. از شك و نقد نهراسيم.

ب. مانند گذشته، به حال و آينده هم اعتبار دهيم.

ج. آثار گذشته را، حقيقت ناب ندانيم، بلكه كار انسان‌هايي بدانيم كه به‌هرحال انسانند و در معرض خطا و نقصان.

د. گذشتگان كار را تمام نكرده‌اند، ما هم بايد به‌نوبه خود بكوشيم.

هـ . به همه كساني كه مي‌‌خواهند فكر كنند، فرصت دهيم و كمك كنيم.

و. نوآوري را تحقير و احياناً تكفير نكنيم.

ز. تفكر فلسفي و فلسفه را جدي بگيريم و آن را وسيله نان و نام قرار ندهيم.

ح. بر عقل و خردورزي توجه كرده، نيروها و امكانات خود را به بيراهه نكشيم.

ط. از واقعيت غفلت نكنيم؛ در نتيجه دستاوردهاي علوم و انديشه‌هاي جديد را به‌صورت جدي در تفكر فلسفي خود مورد توجه قرار دهيم.

/ 1