تحمل اجتماعی و پلورالیزم دینی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تحمل اجتماعی و پلورالیزم دینی - نسخه متنی

حمید پارسانیا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

‌ ‌تحمل‌ اجتماعي‌ و پلوراليزم‌ ديني‌

‌ ‌حميد پارسانيا

1. پلوراليزم‌ از منظر ليبراليزم‌ متاخر

جان‌ هيك‌ و نسبيت«فهم‌ دين»:

ليبراليسم‌ براي‌ دفاع‌ از هم‌ عرض‌ بودن‌ ايدئولوژي‌هاي‌ مختلف‌ و يكسان‌ بودن‌ نسبت‌ همه‌ آنها به‌ «حقيقت»، بايد به‌ متدينيني‌ كه‌ با اعتماد به‌ وحي‌ و عقل‌ قدسي، مد‌عي‌ وصول‌ به‌ حقيقت‌ هستند وعقايد و آرمانهاي‌ ديني‌ خود را «صادق‌ و حقيقي» و آنچه‌ را متناقض‌ آن‌ باشد «باطل‌ و خطا» مي‌خوانند، پاسخ‌ به‌ انكار حقايق‌ ديني‌ بپردازند و يا كلام‌ جديدي‌ را تاسيس‌ كند كه‌ ضمن‌ اذعان‌ به‌ حقايق‌ ديني، توان‌ همراهي‌ با ليبراليسم‌ را داشته‌ باشد. تفسيري‌ كه‌ هيك‌ از پلوراليسم‌ ديني‌ عرضه‌ مي‌كند در جهت‌ ليبراليسم‌ به‌ كار گرفته‌ مي‌شود.

جان‌ هيك‌ از مباني‌ معرفت‌ شناختي‌ كانتي‌ و نوكانتي‌ براي‌ تبيين‌ معرفت‌ ديني‌ استفاده‌ مي‌كند و حقيقت‌ «دين» را به‌ عنوان‌ يك‌ امر متعالي، مفروض‌ مي‌گيرد و لكن‌ شناخت‌ و فهم‌ آن‌ را امري‌ نسبي‌ و صرفا بشري‌ مي‌داند. با اين‌ بيان‌ در دست‌ متدينين‌ جز مجموعه‌اي‌ از معارف‌ بشري‌ نيست‌ كه‌ در قالب‌ پيش‌فرضهاي‌ مختلف‌ سازمان‌ يافته‌اند.

جان‌ هيك‌ از موضع‌ يك‌ متكلم‌ پروتستان، براي‌ حفظ‌ باور ديني‌ خود، فاصله‌اش‌ را با «نسبيت‌حقيقت» حفظ‌ مي‌كند و حضور يك‌ حقيقت‌ متعالي‌ و مقدس‌ را خارج‌ از ظرف‌ آگاهي‌ و ادراك‌ انساني‌ مي‌پذيرد و لكن‌ شناخت‌ ناب‌ كلام‌ او را براي‌ انسان، غير ممكن‌ مي‌داند و معتقد است‌ هر كس‌ از زاويه‌ ذهني‌ خود و با حجاب‌ مفاهيمي‌ از آن‌ سخن‌ مي‌گويد كه‌ در شرايط‌ فرهنگي‌ و تاريخي‌ مختلف، شكل‌ گرفته‌اند.

استفاده‌ از نظريه‌ «بازيهاي‌ زباني»

جان‌ هيك‌ از نظريه‌ بازيهاي‌ زباني(Language Games) ويتگنشتاين‌ استفاده‌ مي‌كند كه‌ دانش‌ها را بازيهاي‌ زباني‌ متفاوتي‌ مي‌دانست‌ كه‌ نظامهاي‌ گوناگوني‌ از معاني‌ را پديد مي‌آورند.

جان‌ هيك‌ سلسله‌ مفاهيم‌ و مباني‌ ديني‌ را مشتمل‌ بر مجموعه‌ مفاهيمي‌ مي‌داند كه‌ در قالب‌ فرهنگهاي‌ متفاوت‌ شكل‌ مي‌گيرند. او در اين‌ باره‌ مي‌نويسد:

«نكته‌اي‌ كه‌ فكر مي‌كنم‌ ويتگنشتاين‌ مايل‌ به‌ تاكيد برآن‌ بود اين‌ است‌ كه‌ شيوه‌اي‌ كه‌ ما محيط‌ پيرامون‌ خود را بدان‌ صورت‌ تجربه‌ مي‌كنيم‌ به‌ نظام‌ مفاهيمي‌ كه‌ به‌ كار مي‌گيريم‌ بستگي‌ دارد و اين‌ كه‌ اين‌ نظام‌ در زباني‌ كه‌ بر پايه‌ آن‌ فكر وعمل‌ مي‌كنيم‌ ازنسلي‌ به‌ نسل‌ ديگر منتقل‌ مي‌شود، بدين‌ ترتيب، نوعي‌ نسبيت‌اشكال‌ تجربه‌ وجود دارد كه‌ ويتگنشتاين‌ گاهي‌ آن‌ را بازيهاي‌ زباني‌ مي‌خواند. اما من‌ ترجيح‌ مي‌دهم‌ (آن‌ را) به‌ نام‌ فرهنگ‌هاي‌ مختلف‌ بنامم، اين‌ به‌ ما كمك‌ مي‌كند كه‌ بفهميم‌ كه‌ چرا تنها يك‌ نوع‌ و يا شكل‌ واحد از تجربه‌ اختياري‌ ديني‌ با ساختار و مبناي‌ نظريات‌ كلامي‌ ويژه‌ خود وجود ندارد. و بلكه‌ مجموعه‌اي‌ از آنها كه‌ ما به‌ نام‌ اديان‌ مختلف‌ مي‌ناميم‌ وجود دارند.»(1)

فلسفه‌ ويتگنشتاين‌ تنها به‌ نسبيت‌فهم، منجر نمي‌شود، و حقيقت‌ را نيز به‌ حسب‌ زبانها و بيانهاي‌ مختلف، نسبي‌ مي‌كند. اين‌ امر كه‌ به‌ انكار واقعيت‌ عيني‌ و خارجي‌ حقايق‌ متعالي، منجر مي‌شود، مورد رضايت‌ و قبول‌ انسان‌ متدين‌ نمي‌تواند باشد.

اگر معاني‌ و مفاهيم‌ ديني‌ در چارچوب‌ نگرش‌ ويتگنشتاين‌ با عنوان‌ زبان‌ دين‌ - در حد يكي‌ از بازيهاي‌ زباني‌ تفسير شوند، حقيقت‌ ديني‌ به‌ افق‌ عواطف‌ و روحيات‌ افراد تقليل‌ مي‌يابد. واين‌ امري‌ است‌ كه‌ مورد توجه‌ جان‌ هيك‌ نيز قرار گرفته‌ است.

«از ديد من، فلسفه‌ نوين‌ دين‌ ويتگنشتاين‌ حاوي‌ تفسيري‌ غلط‌ از دين‌ مي‌باشد.»(2)

زيرا اگر ويتگنشتاين‌ مي‌دانست‌ كه‌ كاربرد فلسفه‌ او در قلمرو معرفت‌ ديني‌ به‌ انكار و نفي‌ معتقدات‌ و باورهاي‌ ديني‌ مردم‌ منجر مي‌شود احتمالاً‌ از تعميم‌ نظر خود دراين‌ باب‌ خودداري‌ مي‌كرد.

«من‌ شخصاً‌ متقاعد نشده‌ام‌ كه‌ ويتگنشتاين، چنانچه‌ شخصاً‌ امروز زنده‌ مي‌بود بر اين‌ تحول‌ نو ويتگنشتايني‌ جديد صحه‌ مي‌گذاشت‌ من‌ اين‌ احساس‌ را دارم‌ كه‌ وي‌ بيش‌ از آن‌ براي‌ زندگي‌ و سخن‌ گفتن‌ معمولي‌ مردم‌ احترام‌ قايل‌بود كه‌ تئوري‌اي‌ را بپذيرد كه‌ درآن‌ نيات‌ عادي، اكثر استفاده‌كنندگان‌ از زيان‌ ديني‌ به‌ نحوي‌ چنين‌ آشكار مورد معارضه‌ و انكار قرار گيرد.»(3)

ويتگنشتاين، حقيقت‌ را به‌ افق‌ زبان‌ و ساختارهاي‌ مفهومي‌ ومعنايي‌ آن‌ تنزل‌ مي‌دهد، كه‌ به‌ «نسبيت‌حقيقت» در همه‌ حوزه‌ها و از جمله‌ ديانت، منجر مي‌شود، و جان‌ هيك‌ به‌ رغم‌ توجهي‌ كه‌ به‌ لوازم‌ انديشه‌ ويتگنشتاين‌ دارد، با فلسفة‌ او تا آنجا كه‌ نسبيت‌فهم‌ و ادراك‌ بشري‌ را نتيجه‌ دهد، همراهي‌ مي‌كند و از فلسفه‌ او نظير آموزه‌هاي‌ كانتي‌ و نوكانتي‌ براي‌ تبيين‌ پلوراليسم‌ معرفتي‌ به‌ طور اعم‌ و پلوراليسم‌ ديني‌ به‌ طور خاص‌ بهره‌ مي‌برد. او پلوراليسم‌ ديني‌ را نظير پلوراليسم‌ معرفتي‌ مبنايي‌ براي‌ توصيه‌ به‌ پلوراليسم‌ اجتماعي‌ قرار مي‌دهد. (شكل‌ شماره‌ 1)

پلوراليسم‌ «نجات‌ شناختي»: جان‌ هيك، پلوراليسم‌ معرفتي‌ را مستلزم‌ نوع‌ ديگري‌ از پلوراليسم‌ مي‌داند كه‌ در محدوده‌ مسايل‌ كلامي‌ مطرح‌ مي‌شود و مربوط‌ به‌ فلاح‌ و نجات‌ انسان‌ها است‌ و آن‌ پلوراليسم‌ نجات‌ شناختي‌(Sotrilen logical Religious pluralism.) است.

مساله‌ «نجات»، گفت‌وگوهايي‌ از دو زاويه‌ كلامي‌ و اجتماعي‌ به‌ دنبال‌ مي‌آورد. بعد كلامي‌ مساله‌ در ارتباط‌ با اسما و صفات‌ الهي‌ مطرح‌ مي‌شود كه‌ اگر خداوند سبحان، رئوف، مهربان، رحمن‌ و رحيم‌ است‌ و اگر هادي‌ و راهنما است‌ پس‌ چگونه‌ اولاً‌ اكثريت‌ از هدايت‌ بر صراط‌ مستقيم، محروم‌ مي‌مانند و ثانياً‌ اگر رحمت‌ و لطف، عام‌ و فراگير است. چرا جمع‌ كثيري‌ در دوزخ‌ جاي‌ مي‌گيرند.

بعد اجتماعي‌ «مساله‌ نجات»، ناظر به‌ تاثير آن‌ در روابط‌ اجتماعي‌ است، اگر تنها صاحبان‌ يك‌ عقيده‌ خاصي‌ به‌ حقيقت‌ رسيده‌ و ديگران‌ بر خطا باشند و اگر تنها صاحبان‌ عقيده‌ درست‌ نجات‌ يافته‌ و رستگار باشند و ديگران‌ اهل‌ دوزخ‌ باشند، تساهل‌ و مداراي‌ اجتماعي‌ دشوار و يا غيرممكن‌ مي‌شود، زيرا دراين‌ حال‌ كسي‌ كه‌ خود را بر حق‌ مي‌بيند با نوعي‌ تكبر با ديگران‌ برخورد مي‌كند.

پلوراليسم‌ معرفتي، مبنايي‌ است‌ كه‌ از نظر قائلين‌ به‌ آن‌ هم‌ مشكل‌ كلامي‌ مساله‌ نجات‌ و رستگاري‌ و هم‌ مشكل‌ اجتماعي‌ ناشي‌ از آن‌ را حل‌ مي‌كند. زيرا انحصارگرايي‌ در نجات‌ و رستگاري، ناشي‌ از گمان‌ وصول‌ به‌ حقيقت‌ است. جان‌ هيك‌ در اين‌ باره‌ مي‌نويسد:

«به‌ نظر من‌ ادعاي‌ مبتني‌ بر حقيقت‌ داشتن‌ و داعيه‌ نجات‌ و رهايي‌ بخش‌ بودن، از نزديك‌ به‌ هم‌ پيوند داشته‌ ولذا بايد در مجموعه‌اي‌ واحد مورد بحث‌ قرار گيرند.»(4)

پلوراليسم‌ معرفتي، براساس‌ آموزه‌هاي‌ كانت‌ بر مبناي‌ نسبيت‌فهم، وصول‌ به‌ حقيقت‌ را انكار كرده‌ و آن‌ را غيرممكن‌ مي‌داند، بنابراين‌ هيچ‌ كس‌ نمي‌تواند مدعي‌ وصول‌ به‌ حقيقت‌ بوده‌ و از اين‌ طريق، نجات‌ و رستگاري‌ خود را تضمين‌ كرده‌ و يا آن‌ كه‌ بر گمراهي‌ و ضلالت‌ ديگران‌ حكم‌ كند و با اين‌ بيان، دو مشكل‌ كلامي‌ و اجتماعي‌ نجات‌ رفع‌ مي‌شود. جان‌ هيك‌ با در نظر گرفتن‌ تاثير مطلق‌ گرايي‌ و اعتقادات‌ جزمي‌ در مساله‌ نجات، و با نظر به‌ آثار اجتماعي‌ منفي‌ اين‌ اعتقاد، رويكرد پلوراليستي‌ به‌ ديانت‌ را توصيه‌ كرده‌ و مي‌نويسد:

«اين‌ بر عهده‌ پيروان‌ هر يك‌ از سنت‌هاي‌ ديني‌ بزرگ‌ عالم‌ است‌ كه‌ به‌ گونه‌اي‌ نقادانه‌ اصول‌ جزمي‌ باورهاي‌ ديني‌ خويش‌ را در پرتو تجربه‌ جديد خود در جهاني‌ كه‌ از نظر ديني‌ پلوراليستي‌ (تكثرگرايانه) مي‌انديشد، مورد تجديد نظر قرار دهند، به‌ عنوان‌ يك‌ نفر مسيحي، لازم‌ است‌ كه‌ توجه‌ خود را روي‌ مطلق‌ گرايي‌ مسيحي‌ متمركز سازم. اين‌ مطلق‌ گرايي، در گذشته‌ اشكال‌ نيرومندي‌ به‌ خود گرفته‌ است‌ كه‌ تبعات‌ و لطمات‌ انساني‌ عظيمي‌ نيز به‌ دنبال‌ داشته‌ است، چه‌ در گذشته‌ها و در عقيده‌ جزمي‌ كليساي‌ كاتوليك‌ رومي‌ كه‌ مي‌گفت: «بيرون‌ از كليسا هيچ‌ نجات‌ و فلاحي‌ وجود ندارد.» و چه‌ در حركت‌ مسيونري‌ معادل‌ آن‌ در كليساي‌ پروتستان‌ در قرن‌ نوزدهم‌ كه‌ مي‌گفت: «بيرون‌ از مسيحيت‌ نجات‌ و رستگاري‌ متصور نيست.»

مورد اول‌ به‌ عنوان‌ مثال‌ در تاييديه‌ شوراي‌ فلورانس‌ (در فاصله‌ سال‌هاي‌ 1438 تا 1445) به‌ شرح‌ زير عنوان‌ گرديد:

هر كس‌ از قلمرو كليساي‌ كاتوليك‌ بيرون‌ مانده‌ باشد نه‌ فقط‌ كفار و مشركين، بلكه‌ همچنين‌ يهوديان‌ يا رافضيها يا اختلاف‌ كنندگان‌ در كليسا نمي‌تواند در زمره‌ مشاركت‌كنندگان‌ در حيات‌ جاودان‌ باشد، بلكه‌ همه‌ آنها به‌ «آتش‌ ابدي‌ كه‌ براي‌ شيطان‌ و اعوان‌ وانصارش‌ فراهم‌ شده‌ است» خواهند رفت. مگر اين‌ كه‌ ايشان‌ قبل‌ از پايان‌ حيات‌ خويش، به‌ كليسا ملحق‌ شده‌ باشند.(5)

در حالي‌ كه‌ موضع‌ دوم‌ در پيام‌ كنگره‌ پروتستانها راجع‌ به‌ مأموريت‌ جهاني‌ به‌ كليساي‌ پروتستان‌ در سال‌ 1960 ميلادي‌ در شيكاگو عنوان‌ شد كه‌ از روزهاي‌ پس‌ از جنگ‌ به‌ اين‌ طرف‌ متجاوز از يك‌ ميليارد نفر از ابناي‌ بشر از دنيا رفته‌ و به‌ عالم‌ ابدي‌ وارد شده‌اند. و بيش‌ از نيمي‌ از اينها در عذاب‌ آتش‌ جهنم‌ داخل‌ شدند بدون‌ اين‌ كه‌ هرگز نامي‌ از عيسي‌ مسيح‌ شنيده‌ باشند و يا اين‌ كه‌ بدانند او كه‌ بود و چرا روي‌ صليب‌ در فلسطين‌ از دنيا رفت. (6)(7)

محورهاي‌ پنج‌گانه: مسيري‌ را كه‌ جان‌ هيك‌ براي‌ تامين‌ مدارا و تسامح‌ اجتماعي‌ طي‌ مي‌كند به‌ صورت‌ زير مي‌توان‌ ترسيم‌ كرد:(شكل‌ شمارة‌ 2)

‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌2‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌ 3

‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌5

‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌ 1‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌4

در شكل‌ فوق، پنج‌ مسير در پنج‌ محور، مشخص‌ شده‌ است. مسير محور اول‌ همان‌ است‌ كه‌ ليبراليسم‌ طي‌ مي‌كند، و اما محورهاي‌ بعدي‌ مسير جان‌ هيك‌ است‌ و او دراين‌ مسيرها همان‌ نيازي‌ را تامين‌ مي‌كند كه‌ ليبراليسم‌ در تقابل‌ با انديشه‌ها و اعتقادات‌ ديني‌ نيازمند به‌ آنها است.

نقد محور اول:

محور اول، مسير بين‌ پلوراليسم‌ معرفتي‌ و پلوراليسم‌ اجتماعي‌ را نشان‌ مي‌دهد و نوعي‌ انتقال‌ از توصيف‌ به‌ توصيه‌ است.

مراد از پلوراليسم‌ معرفتي‌ در اين‌ محور، نوعي‌ از كثرت‌گرايي‌ است‌ كه‌ بر مبناي‌ نسبيت‌فهم‌ و يا نسبيت‌حقيقت‌ شكل‌ گرفته‌ باشد. البته‌ نسبيت‌فهم‌ به‌ تنهايي‌ به‌ اين‌ نوع‌ از كثرت‌گرايي‌ منجر نمي‌شود مثلاً‌ كانت‌ با آن‌ كه‌ به‌ نسبيت‌فهم‌ قايل‌ است‌ به‌ دليل‌ اين‌ كه‌ معارف‌ پيشيني‌ انسانها را يكسان‌ و ثابت‌ مي‌داند، معرفت‌ و فهم‌ نسبي‌ همه‌ انسانها را مشترك‌ مي‌داند. نسبيت‌فهم‌ در انديشه‌هاي‌ نوكانتي‌ به‌ پلوراليسم‌ معرفتي‌ و بلكه‌ در نهايت‌ به‌ نوعي‌ نيهليسم‌ و هرج‌ مرج‌ معرفت‌ شناختي‌ منتهي‌ مي‌شود.(8)

نظريه‌پردازان‌ ليبرال‌ بر مبناي‌ اين‌ نوع‌ كثرت‌گرايي‌ معرفتي‌ بدون‌ آن‌ كه‌ به‌ قلمرو مباحث‌ هستي‌ شناختي‌ وارد شوند از ارزش‌ يكسان‌ انديشه‌هاي‌ مختلف‌ خبر داده‌ و ضرورت‌ تحمل، تساهل‌ و مداراي‌ اجتماعي‌ را نتيجه‌ مي‌گيرند حال‌ آن‌ كه‌ اين‌ نتيجه‌گيري‌ به‌ لحاظ‌ منطقي، خالي‌ از اشكال‌ نيست‌ زيرا اگر هيچ‌ يك‌ از انديشه‌هاي‌ روياروي‌ به‌ دليل‌ نسبي‌ بودن‌ فهم، دليلي‌ بر حق‌ بودن‌ خود ندارد و همه‌ ايدئولوژيها در محروميت‌ از حقيقت، مشتركند توصيه‌ به‌ تسامح، تساهل‌ و مداراي‌ اجتماعي‌ نيز از اين‌ قاعده، خارج‌ نبوده‌ و به‌ عنوان‌ يك‌ انديشه‌ ايدئولوژيك، دليلي‌ بر حقانيت‌ و صدق‌ آن‌ نيست‌ به‌ بيان‌ ديگر، دعوت‌ به‌ تسامح‌ و مدارا انديشه‌اي‌ در قبال‌ دعوت‌ به‌ ستيز و درگيري‌ است‌ و اگر گزاره‌اي‌ كه‌ به‌ ستيز، دعوت‌ مي‌كند هويتي‌ ايدئولوژيك‌ دارد، گزاره‌ نخست‌ نيز از همين‌ خصوصيت‌ برخوردار مي‌باشد.

پلوراليسم‌ معرفتي‌ نه‌ تنها امكان‌ وصول‌ به‌ حقيقت‌ را نسبت‌ به‌ همه‌ ايدئولوژي‌ها نفي‌ مي‌كند زبان‌ و منطق‌ مشترك‌ مفاهمه‌ و گفت‌ و گو را نيز از بين‌ مي‌برد و در شرايطي‌ كه‌ ساحت‌ تفكر به‌ اين‌ افق‌ تنزل‌ يابد، هيچ‌ معيار و ميزاني‌ براي‌ داوري‌ پيرامون‌ واقعيتهاي‌ فرهنگي‌ و اجتماعي‌ باقي‌ نمي‌ماند و در اين‌ حال، منطق‌ واقعيت‌ كه‌ همان‌ منطق‌ اقتدار و زور است‌ فارغ‌ ازحقيقت‌ به‌ مسير خود ادامه‌ مي‌دهد و بلكه‌ خود جاي‌ حقيقت‌ را نيز مي‌گيرد.

مشكل‌ گذر از پلوراليسم‌ معرفتي‌ به‌ پلوراليسم‌ اجتماعي‌ از قرن‌ نوزدهم‌ مورد توجه‌ بسياري‌ از نظريه‌پردازان‌ غربي‌ و از جمله‌ رمانتيستهاي‌ آلماني‌ قرار گرفت. آنان‌ كه‌ از علم‌ قدسي‌ دست‌ شسته‌ و اعتبار متافيزيك‌ و عقل‌ عملي‌ را مورد ترديد قرار دادند به‌ محدوديتهاي‌ ذاتي‌ دانش‌ تجربي‌ نيز پي‌ برده‌ بودند و به‌ جاي‌ آن‌ كه‌ نظير برخي‌ از پوزيتويستهاي‌ قرن‌ نوزدهم‌ به‌ توليد ايدئولوژي‌ علمي‌ بپردازند از هويت‌ غير علمي‌ ايدئولوژي‌ها سخن‌ گفتند. آنها ايدئولوژي‌ را نه‌ صرف‌ علم‌ و شناخت‌ واقعيت‌ بلكه‌ ميدان‌ عمل‌ و سازندگي‌ جهان، معرفي‌ كردند ايدئولوگ‌ در پي‌ معرفت‌ عالم‌ نيست‌ بلكه‌ به‌ دنبال‌ تغيير آن‌ مي‌باشد و گزاره‌هايي‌ كه‌ براي‌ تغيير ساخته‌ مي‌شود با گزاره‌هايي‌ كه‌ براي‌ تفسير، شكل‌ مي‌گيرد، تفاوتي‌ جوهري‌ دارد.

ماكس‌ وبر با شناخت‌ كرانه‌هاي‌ دانش‌ ابزاري‌ از يك‌ سو ناتواني‌ علم‌ را براي‌ حضور در عرصه‌ ايدئولوژي‌ مي‌ديد و از ديگر سو ضرورت‌ حضور ايدئولوژي‌ را براي‌ فعاليت‌ و تكاپوي‌ فرهنگ‌ و جامعة‌ انساني‌ مشاهده‌ مي‌كرد و در حالي‌ كه‌ بر فقدان‌ متافيزيك‌ و دانشي‌ كه‌ بتواند بر اريكه‌ داوري‌ نسبت‌ به‌ ايدئولوژي‌ قرار گيرد، اشك‌ تمساح‌ مي‌ريخت‌ از ضرورت‌ وجود ايدئولوژي‌ سخن‌ مي‌گفت‌ و چون‌ ميزاني‌ را براي‌ ترجيج‌ يك‌ ايدئولوژي‌ بر ايدئولوژي‌ ديگر نمي‌يافت‌ به‌ صراحت‌ اعلام‌ مي‌كرد كه‌ هر كس‌ از شيطان‌ خود پيروي‌ كند.

عمل‌ و رفتار انساني‌ به‌ هر سبك‌ و سياقي‌ كه‌ باشد حكايت‌ از حضور گزينش‌ و يا توصيه‌اي‌ ويژه‌ دارد و هيچ‌ گزينش‌ و رفتاري‌ بدون‌ ايدئولوژي‌ نمي‌تواند باشد. بنابراين‌ ليبراليسم‌ و دموكراسي‌ ليبرال‌ نيز فارغ‌ از ايدئولوژي‌ نيست‌ بلكه‌ خود، يك‌ ايدئولوژي‌ است‌ و در شرايطي‌ كه‌ به‌ دليل‌ نسبيت‌ فهم‌ و هرج‌ و مرج‌ معرفتي‌ راهي‌ براي‌ داوري‌ بين‌ ايدئولوژي‌ها وشناخت‌ حق‌ و باطل‌ بودن‌ آنها نيست‌ پس‌ امكاني‌ براي‌ حقانيت‌ اين‌ ايدئولوژي‌ نيز وجود ندارد.

اشكال‌ ديگر اين‌ است‌ كه‌ توصيه‌اي‌ كه‌ بر مبناي‌ پلوراليسم‌ معرفتي‌ و نسبيت‌ فهم‌ شكل‌ گرفته‌ گرچه‌ با عنوان‌ تسامح‌ و مدارا است‌ لكن‌ در حقيقت‌ هيچ‌ مدارا و تسامحي‌ را تاب‌ نمي‌آورد بلكه‌ توصيه‌اي‌ به‌ شدت‌ سركوبگرانه‌ است.

اشكال‌ پيشين، متوجه‌ ملازمه‌ بين‌ پلوراليسم‌ معرفتي‌ و وجوب‌ تسامح‌ بود و اين‌ اشكال‌ ناظر به‌ مفاد و محتواي‌ توصيه‌ است. تسامحي‌ كه‌ مبتني‌ بر پلوراليسم‌ معرفتي‌ و نسبيت‌ فهم‌ است‌ به‌ لحاظ‌ نظري، مستلزم‌ تكذيب‌ همه‌ اشخاصي‌ است‌ كه‌ داعيه‌ حقانيت‌ دارند و به‌ لحاظ‌ عملي‌ نيز نظريه‌پردازان‌ دموكراسي‌ ليبرال، كساني‌ را به‌ عنوان‌ شهروند جامعه‌ مورد نظر خود، صاحب‌ راي‌ مي‌دانند كه‌ به‌ هنگام‌ حضور در پاي‌ صندوق‌ راي‌ به‌ حقيقتي‌ در فراسوي‌ خواست‌ و اراده‌ روزمره‌ خود قايل‌ نباشند، خود را خالق‌ حقيقت‌ بدانند و يا اگر «حقيقتي» هم‌ در كار باشد، بيرون‌ از حوزه‌ علم‌ و عمل‌ خود بدانند. از نظر آنان‌ افرادي‌ كه‌ به‌ اين‌ افق‌ از فهم‌ نرسيده‌ باشند و خود را واصل‌ به‌ حقيقت‌ بداند. شايستگي‌ دموكراسي‌ نداشته‌ و نيازمند به‌ نوعي‌ «دموكراسي» كنترل‌ شده‌اند. ارزش‌ رأي‌ شهروندان‌ در دموكراسي‌ كنترل‌ شده‌ تا جايي‌ است‌ كه‌ اثري‌ تعيين‌ كننده، نسبت‌ به‌ شالوده‌ها و بنيانهاي‌ نظري‌ آنان‌ نداشته‌ باشد.

نقد محور دوم: محور دوم، مسير پلوراليسم‌ معرفتي‌ به‌ سوي‌ پلوراليسم‌ ديني‌ است. پلوراليسم‌ معرفتي‌ هنگامي‌ كه‌ براساس‌ نسبيت‌ فهم‌ سازمان‌ مي‌يابد، پلوراليسم‌ ديني‌ را نتيجه‌ نمي‌دهد بلكه‌ كثرت‌ و تنوع‌ چيزي‌ را نتيجه‌ مي‌دهد كه‌ به‌ غلط‌ «معرفت‌ ديني» ناميده‌ مي‌شود زيرا معرفت‌ ديني‌ در صورتي‌ به‌ راستي‌ معرفت‌ ديني‌ است‌ كه‌ ارزش‌ معرفتي‌ خود را نسبت‌ به‌ حقايق‌ ديني‌ حفظ‌ كند حال‌ آن‌ كه‌ بر مبناي‌ «نسبيت‌ فهم‌ حقايق‌ ديني» هرگز به‌ افق‌ آنچه‌ معرفت‌ و آگاهي‌ ديني‌ ناميده‌ مي‌شود وارد نمي‌شود بلكه‌ شبحي‌ از آن‌ در حجاب‌ پندارها و ذهنيتهاي‌ پيشين‌ ظاهر مي‌شود. براساس‌ نسبيت‌ فهم، سايه‌ ذهنيت‌ آدمي‌ بر حقايق‌ ديني‌ وديگر حقايق‌ عيني‌ چنان‌ سنگين‌ است‌ كه‌ حتي‌ راهي‌ براي‌ شناخت‌ شباهت‌ ويا عدم‌ شباهت‌ آن‌ حقايق‌ با اشباح‌ ذهني‌ نيز وجود ندارد.

پلوراليسم‌ معرفتي‌ هنگامي‌ كه‌ از آموزه‌هاي‌ نوكانتي‌ بهره‌ مي‌برد، كثرتي‌ غيرقابل‌ تقليل‌ از سازه‌هاي‌ ذهني‌ را به‌ دنبال‌ مي‌آورد كه‌ همه‌ آنها در مانع‌ بودن‌ از وصول‌ به‌ حقيقت، يكسان‌ و مساوي‌ هستند. مفاهيم‌ و معناي‌ متكثري‌ كه‌ از اين‌ طريق‌ پديد مي‌آيند به‌ جاي‌ آن‌ كه‌ چراغ‌ حقايق‌ ديني‌ باشند حجاب‌ آنها هستند و در سه‌ سطح، مانع‌ از اتصال‌ آدمي‌ به‌ حقايق‌ قدسي‌ و آسماني‌ مي‌شوند.

سطح‌ نخست: مربوط‌ به‌ فهم‌ و دريافت‌ آدميان‌ از متون‌ و نصوص‌ ديني‌ است‌ كه‌ ره‌ آورد انبيا و اوليا الهي‌ مي‌باشد. و بر مبناي‌ نسبيت‌ فهم، هرگز به‌ آگاهي‌ و معرفت‌ بشر وارد نمي‌شوند و هيچ‌ انساني‌ نيز به‌ آن‌ راه‌ نمي‌برد، بلكه‌ هر كس‌ از حجاب‌ ذهنيت‌ خود به‌ قرائت‌ مي‌پردازد.

سطح‌ دوم: اشكال‌ در همان‌ نصوص‌ و متوني‌ است‌ كه‌ از طريق‌ انبيا و اوليا به‌ عرصة‌ حيات‌ وفرهنگ‌ بشري‌ وارد شده‌اند زيرا همان‌ معاني‌ نيز مستقيم‌ و با حفظ‌ هويت‌ خود به‌ متون‌ ديني‌ راه‌ نمي‌يابند بلكه‌ انبيا پس‌ از تجربه‌ حقيقت‌ قدسي‌ و متعالي‌ به‌ ترجمه‌ آن‌ مبادرت‌ مي‌ورزند و نصوص‌ ديني‌ گر چه‌ ره‌آورد تجربه‌ پيامبرانه‌ آنان‌ است‌ لكن‌ از مسير ترجمه‌ به‌ دست‌ ديگران‌ مي‌رسد كه‌ همواره‌ از طريق‌ شاكله‌ ذهني‌ و فرهنگي‌ آنان‌ واقع‌ مي‌شود و بر مبناي‌ نسبيت‌ فهم‌ مسير نزول، ظهور و تجلي‌ همان‌ حقيقت‌ نيست‌ بلكه‌ مجراي‌ دگرگوني‌ آن‌ است. در اين‌ ديدگاه، كسي‌ كه‌ به‌ تجربه‌ قدسي‌ نايل‌ مي‌شود آن‌ را در قالب‌ ذهنيت‌ دانسته‌هاي‌ پيشين‌ خود ترجمه‌ و تفسير مي‌كند و به‌ همين‌ دليل‌ است‌ كه‌ متون‌ مختلف‌ و نصوص‌ مغاير و گاه‌ متضاد شكل‌ مي‌گيرند.

سطح‌ سوم: مربوط‌ به‌ «تجربه» است، براساس‌ نظريه‌ جان‌ هيك، دو سطح‌ سابق‌ در فرآيندي‌ آگاهانه‌ شكل‌ مي‌گيرند و لكن‌ تجربه‌ معمولاً‌ فرآيندي‌ ناخودآگاه‌ دارد، و مواجهه‌اي‌ شفاف‌ و ناب‌ با واقعيت‌ عيني‌ و خارجي‌ نيست، بلكه‌ تجربه‌ قدسي‌ نيز «فرآيندي‌ ناخودآگاه‌ و از روي‌ عادت‌ است‌ كه‌ حاصل‌ تعاملي‌ است‌ كه‌ با محيط‌ پيرامون، بر پايه‌ يك‌ سلسله‌ از مفاهيمي‌ كه‌ جهان‌ عملي‌ و قابل‌ بهره‌برداري‌ معناي‌ ما را تشكيل‌ مي‌دهند، را انجام‌ مي‌شود.»(9)

پس‌ ديانتي‌ كه‌ بر مبناي‌ پلوراليسم‌ معرفتي‌ از مسير دوم‌ در دسترس‌ آدميان‌ قرار مي‌گيرد، حقيقتي‌ قدسي‌ و آسماني‌ نيست‌ بلكه‌ مجموعه‌ متكثري‌ از مفاهيم‌ و معارف‌ متشتت‌ و متغاير است‌ كه‌ در سه‌ لايه‌ با حجابهاي‌ ذهني‌ بشري‌ در هم‌ آميخته‌ و تغيير يافته‌ است. حجابهاي‌ سه‌ گانه‌ به‌ نحوي‌ فراگير، همه‌ ابعاد دين‌ را در بر مي‌گيرد بگونه‌اي‌ كه‌ هيچ‌ گزاره‌ يا قضيه‌اي‌ فارغ‌ از آنها و به‌ نحوي‌ مطمئن‌ و يقيني‌ از ماوراي‌ خود حكايت‌ نمي‌كند بنابراين‌ حتي‌ گزاره‌اي‌ كه‌ از حضور حقيقت‌ قدسي‌ خبر مي‌دهد نيز نمي‌تواند خارج‌ از ظرف‌ تفسير و ترديد قرار گيرد. با اين‌ بيان، هيچ‌ امتيازي‌ بين‌ ديدگاههاي‌ ديني‌ و غير ديني‌ باقي‌ نمي‌ماند؛

«آن‌ چيزي‌ كه‌ به‌ صورت‌ ديني‌ تفسير وتجربه‌ مي‌شود در ذات‌ خود مبهم‌ و دو پهلو است‌ و از اين‌ جهت‌ شبيه‌ يك‌ تصوير معماست، بدين‌ ترتيب‌ كه‌ مي‌تواند به‌ صورت‌ غير مذهبي‌ نيز ادراك‌ شود.»(10)

كثرتي‌ كه‌ از اين‌ طريق‌ براي‌ دين، تبيين‌ مي‌شود در حقيقت، كثرت‌ بخشي‌ از انباشته‌هاي‌ ذهني‌ بشر است‌ كه‌ در كنار ديگر پنداشته‌هاي‌ او قرار گرفته‌ و هيچ‌ امتياز واقعي‌ و جوهري‌ بين‌ آنها نيست.

اين‌ تحليل‌ به‌ جاي‌ آن‌ كه‌ پلوراليسم‌ ديني‌ را نتيجه‌ دهد؛ اولاً: ارتباطي‌ را كه‌ بشر از طريق‌ آگاهي‌ و با حقايق‌ ديني‌ ميتواند داشته‌ باشد در مراحل‌ مختلف، قطع‌ مي‌گرداند ثانياً: پلوراليسم‌ و كثرت‌ پراكنده‌اي‌ از معارف‌ و يا پندارهاي‌ صرفاً‌ بشري‌ را نتيجه‌ مي‌دهد.

اشكال‌ سوم‌ اين‌ است‌ كه‌ گرچه‌ جان‌ هيك‌ جهت‌ حفظ‌ موضع‌ متكلمانه‌ خود از نسبيت‌ حقيقت، سخن‌ نمي‌گويد و حضور امر متعالي‌ قدسي‌ را مفروض‌ مي‌گيرد لكن‌ لازمة‌ منطقي‌ ديدگاههاي‌ نوكانتي‌ و يا انديشه‌ ويتگنشتاين‌ چيزي‌ جز «نسبيت‌ حقيقت» نيست‌ زيرا اگر همه‌ مفاهيم‌ و گزاره‌هايي‌ كه‌ در افق‌ فهم‌ انساني‌ وارد مي‌شوند، عاجز از حكايت‌ از واقع‌ هستند گزاره‌هايي‌ كه‌ از حضور حقيقت‌ در فراسوي‌ ادراك‌ فهم‌ بشر خبر مي‌دهند نيز تحت‌ شمول‌ اين‌ قاعده‌ قرار گرفته‌ و اعتباري‌ به‌ لحاظ‌ حكايت‌ از مصداق‌ عيني‌ خود ندارند. بنابراين‌ هر چه‌ از «حقيقت» گفته‌ يا فهميده‌ مي‌شود و هر چه‌ درباره‌ صدق‌ و يا كذب‌ قضايا بيان‌ مي‌شود، در دايره‌ ادراك‌ و فهم‌ بشر قرار دارد و مثل‌ خود فهم‌ و ادارك‌ آدمي‌ آن‌ نيز نسبي‌ است. براساس‌ نسبيت‌ حقيقت، هر گروهي‌ هر چه‌ را حقيقت‌ بداند، به‌ لحاظ‌ فهم‌ و ادارك‌ او حقيقت‌ است. و براي‌ «حقيقت» هيچ‌ ميزان، معيار و نفس‌ الامري‌ در فراسوي‌ فهم‌ و ادراك‌ افراد نيست. نسبيت‌ حقيقت، باعث‌ مي‌شود كه‌ حقايق‌ متعالي‌ ديني‌ يعني‌ همان‌ ساحتي‌ را كه‌ در فراسوي‌ حجابهاي‌ سه‌گانه‌ فرض‌ مي‌شود، به‌ افق‌ ادراك‌ و فهم‌ آدميان‌ تنزل‌ يافته‌ و به‌ سطح‌ ديگر پديدارهاي‌ ذهني‌ فرو كاسته‌ مي‌شود، و اين‌ در حقيقت‌ به‌ نفي‌ «حقايق‌ ديني» منجر شود.

نقد محور سوم: جان‌ هيك‌ مي‌كوشد تا ادعاي‌ مسيحيان‌ و يا متديناني‌ را كه‌ دين‌ خود را تنها راه‌ فلاح‌ و نجات‌ آدميان‌ مي‌دانند و ديگر انسانها را گرفتار عذالب‌ الهي‌ مي‌پندارند با استفاده‌ از پلوراليسم‌ ديني‌ اصلاح‌ كند.

به‌ نظر او اين‌ ادعا از اين‌ جهت‌ به‌ وجود مي‌آيد كه‌ متدينان‌ شناخت‌ خود را نسبت‌ به‌ حقيقت، شناخت‌ درست‌ و بر حق‌ مي‌دانند و اعتقاد و باور ديگر اديان‌ و يا ديگر انسانها را اعتقادي‌ نادرست‌ و باطل‌ مي‌شمارند. از نظر جان‌ هيك، پلوراليسم‌ براساس‌ نسبيت‌ فهم، همه‌ مدعيات‌ مختلف‌ گوناگون‌ و حتي‌ متضاد يا متناقضي‌ را كه‌ درباره‌ حقيقت‌ قدسي‌ است‌ در عرض‌ يكديگر مي‌نشاند چندان‌ كه‌ هيچ‌ متديني‌ نمي‌تواند اعتقاد خود را مطابق‌ با واقع‌ دانسته‌ و يا آن‌ كه‌ اعتقادات‌ ديگران‌ را به‌ بطلان، متهم‌ گرداند. بر اين‌ اساس، همه‌ آدميان‌ از فهمي‌ يكسان‌ نسبت‌ به‌ حقيقت‌ برخوردارند و در نتيجه‌ هيچ‌ دليلي‌ براي‌ رستگاري‌ و سعادت‌ يك‌ گروه‌ و گمراهي‌ و تفاوت‌ گروههاي‌ ديگر نيست.

راه‌ حلي‌ كه‌ به‌ اين‌ طريق‌ براي‌ تبيين‌ مساله‌ كلامي‌ «نجات» ارايه‌ مي‌شود با آن‌ كه‌ فاصله‌ بين‌ انسانهاي‌ سعيد و شقي‌ و امتياز راه‌ يافته‌گان‌ و گمراهان‌ را از بين‌ مي‌برد و با صرف‌ نظر از اشكالاتي‌ كه‌ ناظر به‌ بنيادها و مباني‌ معرفتي‌ آن‌ است، از دو اشكال‌ اساسي‌ مهم‌ ديگري‌ برخوردار است:

اشكال‌ اول‌ اين‌ است‌ كه‌ سعادت‌ همه‌ انسانها را نتيجه‌ نمي‌دهد، بلكه‌ گمراهي‌ و ضلالت‌ همگان‌ را نتيجه‌ مي‌دهد و فاصله‌ بهشتيان‌ و دوزخيان‌ را با تضمين‌ رستگاري‌ براي‌ همه‌ انسانها از بين‌ نمي‌برد بلكه‌ اين‌ فاصله‌ را با انكار رستگاري‌ مومنان‌ هموار مي‌گرداند.

زيرا استدلالي‌ كه‌ براي‌ نجات‌ مسيحيان‌ مي‌شود دو مقدمه‌ دارد: نخست، اين‌ كه‌ مسيحيان، مسير وصول‌ به‌ حقيقت‌ را شناخته‌ و به‌ آن‌ گرويدند و دوم‌ اين‌ كه‌ كساني‌ كه‌ مسير حقيقت‌ را شناختند و به‌ آن‌ متصل‌ شده‌ باشند، اهل‌ فلاح‌ ورستگاري‌ هستند و ديگران‌ محروم‌ از فلاح‌ مي‌باشند. نتيجه‌اي‌ كه‌ از اين‌ قياس‌ گرفته‌ مي‌شود اين‌ است‌ كه‌ مسيحيان‌ اهل‌ فلاح‌ در رستگاري‌ بوده‌ و ديگران‌ به‌ دوزخ‌ وارد مي‌شوند. مسير حقيقت‌ در اعتقاد به‌ حضرت‌ عيسي‌ (ع) است‌ اين‌ مسير از طريق‌ ورود عيسي(ع) به‌ طبيعت‌ و فداشدن‌ او هموار شده‌ است.

جان‌ هيك‌ براي‌ رد اين‌ استدلال، صغراي‌ قياس‌ را مورد ترديد قرار مي‌دهد و ادعاي‌ مسيحيان‌ و هر گروه‌ ديگري‌ را كه‌ اد‌عاي‌ شناخت‌ حقيقت‌ داشته‌ باشد بر مبناي‌ نسبيت‌ فهم، انكار مي‌كند و اين، رستگاري‌ همگان‌ را نتيجه‌ نمي‌دهد. جان‌ هيك‌ بايد كبراي‌ استدلال‌ مزبور را نيز ابطال‌ گرداند، زيرا اگر اين‌ استدلال، صحيح‌ باشد اثبات‌ محروميت‌ همگان‌ از حقيقت، شقاوت‌ و عذاب‌ همگان‌ را نتيجه‌ مي‌دهد.

اشكال‌ دوم‌ بر مسير سوم‌ اين‌ است‌ كه‌ مساله‌ نجات‌ را از طريق‌ بي‌ اعتبار كردن‌ همه‌ گزاره‌هاي‌ ديني‌ و از جمله‌ بي‌اعتبار كردن‌ اصل‌ مساله‌ نجات، به‌ ثمر رسانده‌ و هيك‌ حل‌ مشكل‌ نكرده‌ بلكه‌ حذف‌ صورت‌ مساله‌ كرده‌ است، زيرا بر مبناي‌ «نسبيت‌ فهم»، همه‌ آنچه‌ مومنان‌ يا متكلمان‌ درباره‌ مساله‌ نجات‌ و رستگاري‌ خود مي‌گويد. مبني‌ بر «فهم‌ نسبي‌ آنان‌ از ديانت» است‌ و نسبيت‌ فهم، ارزش‌ معرفت‌ شناختي‌ آن‌ را در معرض‌ ترديد قرار مي‌دهد.

نقد محورهاي‌ چهارم‌ و پنجم: جان‌ هيك‌ از پلوراليسم‌ ديني‌ و «نجات‌ شناختي» به‌ سومي‌ پلوراليسم‌ اجتماعي، گام‌ بر مي‌دارد. او معتقد است‌ پلوراليسم‌ ديني، توصيفي‌ است‌ كه‌ توصيه‌ به‌ پلوراليسم‌ اجتماعي‌ را به‌ دنبال‌ مي‌آورد و پلوراليسم‌ نجات‌ شناختي، موانع‌ پلوراليسم‌ اجتماعي‌ را از ميان‌ برمي‌دارد زيرا تا زماني‌ كه‌ گروهي‌ خود را اهل‌ حقيقت، سعادت‌ و نجات‌ دانسته‌ و جمعي‌ ديگر را اهل‌ باطل‌ يا دوزخ‌ مي‌شمارند زمينه‌هاي‌ رواني‌ كافي‌ براي‌ مدارا و تحمل‌ يكديگر ندارند. بلكه‌ حق‌ بودن‌ خود و يا باطل‌ بودن‌ ديگران‌ را مبناي‌ مقابله‌ و رويا رويي‌ قرار مي‌دهند.

اشكالات‌ مشتركي‌ كه‌ به‌ اين‌ دو مسير وارد است‌ همان‌ است‌ كه‌ بر مسير اول‌ وارد شد. چنانچه‌ پلوراليسم‌ معرفتي‌ به‌ لحاظ‌ منطقي، پلوراليسم‌ اجتماعي‌ را نتيجه‌ نمي‌دهد پلوراليسم‌ ديني‌ و يا پلوراليسم‌ نجات‌ شناختي‌ نيز به‌ پلوراليسم‌ اجتماعي، منجر نمي‌گردد.

پلوراليسم‌ ديني‌ جان‌ هيك‌ به‌ شرحي‌ كه‌ گذشت‌ بخشي‌ از پلوراليسم‌ معرفتي‌ اوست‌ كه‌ برمبناي‌ نسبيت‌ فهم، سازمان‌ مي‌يابد. و از نسبيت‌ فهم، ضرورت‌ و يا حق‌ بودن‌ مداراي‌ و يا تسامح‌ اجتماعي‌ نتيجه‌ نمي‌شود بلكه‌ بر مبناي‌ نسبيت‌ فهم، همه‌ انديشه‌ها و از جمله‌ انديشه‌ كسي‌ كه‌ به‌ نفي‌ شكيبايي‌ و بردباري‌ اجتماعي‌ پرداخته‌ و به‌ حذف‌ و نابودي‌ ديگران‌ نظر مي‌دهد، با انديشه‌ كسي‌ كه‌ تسامح‌ و يا تسليم‌ شدن‌ در برابر همگان‌ را مي‌پذيرد، به‌ لحاظ‌ معرفتي‌ ارزشي‌ يكسان‌ پيدا مي‌كند، و معيار و ميزاني‌ براي‌ داوري‌ منطقي‌ و ترجيح‌ علمي‌ يكي‌ از دو نظر بر ديگري‌ باقي‌ نمي‌ماند. در چنين‌ شرايطي‌ كه‌ ادله‌ منطقي‌ تعارض‌ و تساقط‌ پيدا مي‌كند منطق‌ قدرت‌ و يا اقتدار بدون‌ آن‌ كه‌ به‌ مرجعيت‌ امر برتري‌ تن‌ در دهد به‌ كار خود ادامه‌ مي‌دهد.

پلوراليسم‌ نجات‌ شناختي‌ جان‌ هيك‌ نيز از طريق‌ پلوراليسم‌ ديني‌ او به‌ پلوراليسم‌ معرفتي‌ ختم‌ مي‌شود و كاستي‌هايي‌ كه‌ براي‌ انتقال‌ از پلوراليسم‌ معرفتي‌ به‌ سوي‌ پلوراليسم‌ اجتماعي‌ وجود دارد در مسير گذر از پلوراليسم‌ نجات‌ شناختي‌ به‌ پلوراليسم‌ اجتماعي‌ نيز موجود است.

انتقاد ديگر ناظر به‌ محتواي‌ توصيه‌اي‌ است‌ كه‌ با عنوان‌ تسامح‌ بر مبناي‌ پلوراليسم‌ ديني‌ مي‌شد. اين‌ توصيه‌ مبتني‌ بر پلوراليسم‌ ديني‌ و نظير توصيه‌اي‌ است‌ كه‌ در محور نخستين‌ بر مبناي‌ پلوراليسم‌ معرفتي‌ ارايه‌ مي‌شود. توصيه‌ نخستين‌ به‌ نحو عام، ناظر به‌ همه‌ ايدئولوژي‌ها و عقايدي‌ است‌ كه‌ به‌ عنوان‌ رقيب‌ براي‌ ليبراليسم‌ متاخر شناخته‌ مي‌شوند حال‌ آن‌ كه‌ توصيه‌ اخير تنها ناظر به‌ اديان‌ مختلف‌ است‌ و همين‌ موجب‌ مي‌شود تا نقش‌ سركوبگرانه‌ اين‌ توصيه‌ به‌ مراتب‌ افزون‌تر از توصيه‌ نخستين‌ باشد زيرا بسياري‌ از ايدئولوژيهايي‌ كه‌ در رقابت‌ با ليبراليسم‌ مطرح‌ مي‌شوند داعيه‌ يقين‌ ندارند لكن‌ اديان‌ مختلف‌ بالاتفاق، مدعي‌ ارايه‌ حقيقت‌ هستند و پلوراليسم‌ ديني‌ در نخستين‌ كلام‌ خود با نسبي‌ دانستن‌ فهم‌ ديني، شكاكيت‌ را به‌ متن‌ معرفت‌ ديني‌ نيز سرايت‌ داده‌ و ارزش‌ معرفت‌ شناختي‌ «معارف‌ ديني» را انكار مي‌كند و در توصيه‌ خود اعتراف‌ متدينان‌ به‌ اين‌ شكاكيت‌ را طلب‌ مي‌كند.

مولتمان‌ با توجه‌ به‌ همين‌ نقش‌ مخرب‌ و بر اندازانه‌ پلوراليسم‌ ديني‌ است‌ كه‌ مدارا و تسامح‌ ناشي‌ از آن‌ را تسامح‌ سركوبگرانه‌ مي‌نامد. «يورگن‌ مولتمان، كثرت‌ گرايي‌ در دين‌ را نظير مصرف‌ گرايي‌ در جامعه‌ غربي‌ مي‌داند و آن‌ را متهم‌ به‌ نوعي‌ تسامح‌ سركوب‌ گرانه‌(Repressive Toleranee) مي‌كند، تسامحي‌ كه‌ هر چيزي‌ را امكان‌ ذهني‌ داشته‌ باشد مجاز مي‌داند ولي‌ به‌ هر واقعيت‌ عيني‌ كه‌ به‌ وسيلة‌ نمادهاي‌ ديني، قابل‌ دسترسي‌ باشد به‌ ديده‌ ترديد مي‌نگرد.(11)

مدا را و تسامحي‌ كه‌ بر اساس‌ پلوراليسم‌ ديني‌ توصيه‌ مي‌شود بر خلاف‌ نام‌ خود، هم‌ در مقام‌ نظر و هم‌ به‌ لحاظ‌ عمل، تنها به‌ يك‌ قرائت‌ از دين، رضايت‌ مي‌دهد و هيچ‌ قرائت‌ ديگري‌ را تحمل‌ نمي‌كند. قرائت‌ مورد نظر اين‌ ديدگاه‌ همان‌ است‌ كه‌ حقيقت‌ متعالي‌ دين‌ در فراسوي‌ فهم‌ و ادراك‌ بشر در تبعيداست. و رقيب‌ قرائتهايي‌ است‌ كه‌ از حضور ديانت‌ در افق‌ فهم‌ و آگاهي‌ بشر خبر مي‌دهند. پلوراليسم‌ ديني‌ با همه‌ ترديد و شكاكيتي‌ كه‌ به‌ تار و پود آگاهي‌ و معرفت‌ ديني‌ بشر نسبت‌ مي‌دهد، در خطا بودن‌ انديشه‌ كساني‌ كه‌ مد‌عي‌ دريافت‌ حقيقت‌ هستند، ترديدي‌ روا نمي‌دارد.

نظريه‌ پردازان‌ دموكراسي‌ ليبرال‌ همانگونه‌ كه‌ به‌ لحاظ‌ نظري، «صدق» باورهاي‌ ديني‌ را در معرض‌ ترديد و انكار قرار مي‌دهند به‌ لحاظ‌ عملي‌ نيز درهاي‌ جامعة‌ خود را بر روي‌ متديناني‌ كه‌ از حضور صدق‌ ديني‌ در عرصه‌ زندگي‌ اجتماعي‌ بشر دفاع‌ مي‌كنند مي‌بندند.

جان‌ استوارت‌ ميل‌ در دهه‌ پاياني‌ قرن‌ نوزدهم، پس‌ از برشمردن‌ خصوصيات‌ و ويژگي‌هاي‌ جامعه‌ ليبرال، و پس‌ از بيان‌ اين‌ كه‌ همه‌ شهروندان‌ از حق‌ راي‌ برخورد دارند به‌ اين‌ نكته‌ تصريح‌ مي‌كند كه‌ اين‌ حق، مخصوص‌ انسانهاي‌ بالغ‌ و عاقل‌ است،(12) و مراد از غير بالغ‌ و غير عاقل، كساني‌ هستند كه‌ خود را قايل‌ به‌ حقيقتي‌ در فراسوي‌ آنها بدانند. از نظر او كساني‌ كه‌ به‌ منشايي‌ الهي‌ براي‌ احكام‌ اجتماعي‌ و يا اخلاقي‌ قايل‌ هستند و خود را منشا احكام‌ اجتماعي‌ و حاكم‌ مطلق‌ بر سرنوشت‌ خود نمي‌دانند، در حكم‌ وحشياني‌ مي‌باشند كه‌ بهترين‌ حاكميت‌ براي‌ آنان‌ ديكتاتوري‌ است‌ به‌ شرط‌ آن‌ كه‌ ديكتاتور، همت‌ و تلاش‌ خود را در جهت‌ تغيير معرفت‌ و شناخت‌ آنان‌ به‌ كار گيرد.

نظير آنچه‌ كه‌ ميل‌ در دهة‌ پاياني‌ قرن‌ نوزدهم‌ در تبيين‌ دموكراسي‌ ليبرال‌ بيان‌ داشته‌ است‌ در عبارات‌ كارل‌ پوپر در دهة‌ پايان‌ قرن‌ بيستم‌ هم‌ مي‌توان‌ ديد، او در مصاحبة‌ با اشپيگل‌ در سال‌ 1992 دموكراسي‌ را مخصوص‌ آدمهاي‌ غربي‌ دانست‌ و بخش‌ ديگر جهان‌ را در حكم‌ كودكاني‌ خواند كه‌ نيازمند به‌ قيم‌ و سرپرستي‌ جهان‌ غرب‌ هستند. او درباره‌ وضعيت‌ نا بسامان‌ كشورهاي‌ جهان‌ سوم‌ گفت: «ما اينها را در حالت‌ ابتدايي‌ و خيلي‌ زود به‌ حال‌ خود رها كرديم‌ و آنها هرگز دولتهاي‌ قانوني‌ ندارند. اگر كودكستاني‌ را به‌ حال‌ خود رها كنيد همين‌ امكان‌ خواهد افتاد.»(13)

سياستمداران‌ ليبرال‌ دموكراسي‌ نيز براساس‌ همين‌ نوع‌ توصيه‌ ، هر نوع‌ رفتاري‌ را با كشورهاي‌ غير غربي‌ مادام‌ كه‌ در جهت‌ تغيير بنيانهاي‌ معرفتي‌ و فرهنگي‌ آنان‌ باشد جايز مي‌دانند. بوشِ‌ پدر هنگامي‌ كه‌ بر خلاف‌ راي‌ اكثريت‌ مردم‌ الجزاير از دولت‌ نظامي‌ الجزاير حمايت‌ كرد مطابق‌ با نسخة‌ نظريه‌ پردازان‌ ليبرال‌ عمل‌ مي‌كرد. او در دفاع‌ از عملكرد خود اعلام‌ كرد، مردم‌ الجزاير هنوز صلاحيت‌ دموكراسي‌ را ندارد. آنها نيازمند به‌ دموكراسي‌ كنترل‌ شده‌ هستند. يعني‌ آراي‌ مردم‌ الجزاير تازماني‌ معتبر است‌ كه‌ از اصول‌ و بنيادهاي‌ يك‌ نظام‌ سكولار تجاوز نكند و راي‌ مردم‌ الجزاير به‌ حاكيت‌ احكام‌ الهي‌ به‌ همين‌ دليل‌ غير معتبر است.

دموكراسي‌ ليبرال‌ غرب‌ با شعار تسامح‌ و مدارايي‌ كه‌ مبتني‌ بر شكاكيت‌ و نسبيت‌ فهم‌ و پلوراليسم‌ معرفتي‌ و ديني‌ است، نه‌ تنها عملكرد ملتها و تمدنهايي‌ را كه‌ به‌ قصد قدسي‌ كردن‌ زيست‌ و زندگي‌ خود تلاش‌ مي‌كنند جايز نمي‌داند بلكه‌ از همه‌ امكانات‌ ارتباطي، تبليغي، تكنولوژيك، فرهنگي‌ و سياسي‌ و نظامي‌ خود براي‌ تبديل‌ فرهنگ‌ ديني‌ آنان‌ استفاده‌ مي‌كند و به‌ همين‌ دليل، فرهنگهاي‌ ديني‌ اينك‌ در معرض‌ هجومي‌ قرار گرفته‌اند كه‌ با هيچ‌ يك‌ از هجومهاي‌ نظامي‌ سياسي‌ و يا اقتصادي‌ سده‌هاي‌ پيشين‌ قابل‌ قياس‌ نيست. اين‌ هجوم‌ گسترده‌ محتواي‌ توصيه‌اي‌ را آشكار مي‌كند كه‌ ليبرال‌ دموكراسي‌ غرب‌ به‌ نام‌ تسامح‌ و مداراي‌ اجتماعي‌ بر اساس‌ پلوراليسم‌ معرفتي‌ و ديني‌ اظهار مي‌دارد.

نقد اجتماعي: تاكنون‌ نقدهايي‌ منطقي‌ و از بعد نظري‌ به‌ راهكار جان‌ هيك‌ كرديم‌ اما از بعد عملي‌ و اجتماعي‌ نيز مي‌توان‌ كار او را در معرض‌ نقد قرار داد. همه‌ مسيرهايي‌ را كه‌ او طي‌ مي‌كند در نهايت‌ به‌ نوعي‌ از پلوراليسم‌ و تكثرگرايي‌ اجتماعي‌ ختم‌ مي‌شود كه‌ ليبراليسم‌ متاخر مدافع‌ آن‌ است.

انديشه‌هاي‌ جان‌ هيك‌ تا آنجا كه‌ ناظر به‌ مسايل‌ و مصايب‌ عملي‌ گذشته‌ تاريخي‌ و فرهنگي‌ محيط‌ اوست‌ قابل‌ دفاع‌ است. بسياري‌ از نزاع‌هاي‌ اجتماعي‌ كه‌ در پوشش‌ آرمانهاي‌ ديني‌ در گذشته‌ تاريخ‌ و خصوصاً‌ در جوامع‌ غربي‌ واقع‌ شده‌ است، از جمله‌ مصيبتهايي‌ هستند كه‌ ذهن‌ هرانسان‌ فرهيخته‌ را به‌ خود مشغول‌ مي‌دارد. براي‌ حل‌ اين‌ مشكل‌ عملي، راه‌كارهايي‌ مختلفي‌ مي‌تواند وجود داشته‌ باشد و راهي‌ را كه‌ جان‌ هيك‌ برگزيده‌ يكي‌ از آن‌ راهها است. جان‌ هيك‌ در آثار خود به‌ برخي‌ از راهكارهايي‌ كه‌ ديگر متكلمين‌ معاصر غربي‌ طي‌ كرده‌اند اشاره‌ مي‌كند و از راه‌ آنان‌ كه‌ مبتني‌ بر نسبيت‌ فهم‌ ويا تكثرگرايي‌ معرفتي‌ نيست‌ با عنوان‌ شمول‌ گرايي‌(imclusivism) ياد مي‌كند.(14)(15)

با صرف‌ نظر از مباحث‌ نظري‌ كه‌ پيرامون‌ راه‌حل‌هاي‌ مختلف‌ وجود دارد، راهكار جان‌ هيك‌ بيش‌ از ديگر نظريه‌ها از حمايت‌ فرهنگي‌ و اجتماعي‌ و يا حتي‌ سياسي‌ محيط‌ خود برخوردار است‌ زيرا او در تلاش‌ علمي‌ خود از اصول‌ موضوعه‌ و سرمشقهاي‌ حاكم‌ بر فضاي‌ معاصر خود استفاده‌ كرده‌ و ديانتي‌ را تبيين‌ مي‌كند كه‌ ليبراليسم‌ پس‌ از غالب‌ آمدن‌ به‌ برخي‌ از چالشهاي‌ رقيب‌ خود نيازمند به‌ آن‌ است. پلوراليسم‌ ديني‌ جان‌ هيك‌ در چارچوب‌ فرهنگ‌ سكولار غرب، نقشي‌ محافظه‌كارانه‌ دارد زيرا از ديانتي‌ دفاع‌ مي‌كند كه‌ در عرصه‌ فرهنگ‌ عمومي‌ و زندگي‌ اجتماعي، هيچ‌ معيار و ميزاني‌ را براي‌ تبيين‌ حق‌ و باطل‌ عرضه‌ نمي‌كند، بلكه‌ خود به‌ آنچه‌ عرف‌ جامعه‌ مي‌گويد سر مي‌سپارد.

اين‌ برداشت‌ از ديانت‌ به‌ همان‌ مقدار كه‌ براي‌ جامعه‌ ليبراليستي‌ غرب‌ خوش‌ آيند و مطلوب‌ است‌ براي‌ فرهنگ‌ و تمدني‌ كه‌ ديانت‌ را به‌ عرصه‌ زندگي‌ فرا مي‌خواند، نامطلوب‌ و ناسازگار است‌ و به‌ همين‌ دليل‌ انديشه‌هاي‌ كلامي‌ او در حوزه‌ فرهنگي‌ ديني‌ دنياي‌ اسلام‌ كار كردي‌ محافظه‌ كارانه‌ نداشته‌ بلكه‌ تاثيرات‌ مخرب‌ و تنش‌زا دارد.

اهميت‌ راهكار جان‌ هيك‌ براي‌ ليبراليسم‌ متاخر و تاثيرات‌ منفي‌ آن‌ نسبت‌ به‌ دنياي‌ اسلام‌ وقتي‌ بهتر دانسته‌ داشته‌ مي‌شود كه‌ به‌ اين‌ حقيقت‌ توجه‌ شود كه‌ پس‌ از غلبه‌ ليبراليسم‌ بر رقيبهاي‌ ايدئولوژيك‌ آن، چالشهاي‌ دروني‌ دنياي‌ مدرن‌ كه‌ بر مدار فلسفه‌ها و ايدئولوژي‌هاي‌ سكولار دو بلوك‌ شرق‌ و غرب‌ شكل‌ ميگرفت‌ به‌ قطب‌هاي‌ بيروني‌ منتقل‌ شده‌ است‌ و بدين‌ ترتيب‌ حركت‌هاي‌ معنوي‌ و ديني‌ و خصوصاً‌ حركت‌ فرهنگي‌ دنياي‌ اسلام‌ به‌ عنوان‌ يك‌ رقيب‌ تمدني‌ به‌ حساب‌ آمده‌اند.

ليبراليسم‌ متاخر در اين‌ شرايط‌ با استفاده‌ از نظريه‌هاي‌ كلامي‌ افرادي‌ نظير جان‌ هيك‌ هم‌ رفتارهاي‌ فرهنگي‌ واجتماعي‌ خود را توجيه‌ و تفسير ديني‌ مي‌كندو هم‌ سنگر مورد نياز خود را جهت‌ مقابله‌ باحركت‌هاي‌ معنوي‌ رقيب‌ فراهم‌ مي‌آورد.

آنچه‌ كه‌ تحت‌ عنوان‌ پلوراليسم‌ ديني‌ مطرح‌ مي‌شود در هنگامي‌ كه‌ در تحت‌ پوشش‌ ابزارها و امكانات‌ تبليغي‌ و جاذبه‌هاي‌ اجتماعي‌ دنياي‌ غرب‌ به‌ عرصه‌ فرهنگي‌ دنياي‌ اسلام‌ وارد مي‌شوند كاركرد دوگانه‌اي‌ را نسبت‌ به‌ مبدا و منتهاي‌ حركت‌ خود، خواهد داشت. تاثيراتي‌ را كه‌ اين‌ نوع‌ كلام‌ پس‌ از ورود به‌ دنياي‌ اسلام‌ بر محيط‌ تازه‌ و جديد خود مي‌گذارد. در آرايش‌ نوين‌ تمدني‌ در قياس‌ با دو قطب‌ مقابل، دوگانه‌ است‌ زيرا اين‌ آثار به‌ همان‌ اندازه‌ كه‌ براي‌ فرهنگ‌ و تمدن‌ ديني‌ مخرب‌ و زيان‌بار است‌ براي‌ فرهنگ‌ و تمدن‌ سكولار غرب‌ اميد بخش‌ و سودمند مي‌باشد.

2. تحليل‌ مساله‌ از منظر متون‌ اسلامي‌

نقد نظري‌ پلوراليسم، مشكل‌ كساني‌ را حل‌ مي‌كند كه‌ ازناحيه‌ القائات‌ بيروني‌ به‌ حيرت‌ و سرگرداني‌ گرفتار مي‌شوند و يا با دغدغه‌هاي‌ نظري‌ و علمي‌ به‌ آن‌ مي‌نگرند.

جاذبه‌هاي‌ اجتماعي‌ پلوراليسم‌ بيش‌ از آن‌ كه‌ مرهون‌ ساختار معرفتي‌ آن‌ باشد، ناشي‌ از عوامل‌ محيطي‌ آن‌ است. پلوراليسم‌ معرفتي‌ نظير ليبراليسم‌ وعده‌ حل‌ مشكلاتي‌ را مي‌دهد كه‌ دنياي‌ غرب‌ در سده‌ها يا دهه‌هاي‌ مختلف‌ با آن‌ مواجه‌ بوده‌ است. قتل‌ها و خونريزي‌هايي‌ كه‌ در نيمه‌ اول‌ قرن‌ بيستم‌ به‌ صورت‌ دو جنگ‌ اول‌ و دوم‌ رخ‌ داد تحت‌ پوشش‌ ايدئولوژي‌هاي‌ گوناگون‌ شكل‌ گرفت‌ و ليبراليسم‌ متاخر به‌ رغم‌ آن‌ كه‌ همه‌ خصوصيات‌ يك‌ ايدئولوژي‌ را دارد، از جاذبه‌ عنوان‌ ايدئولوژي‌ ستيزي‌ بهره‌ مي‌گيرد. پلوراليسم‌ ديني‌ نيز، جاذبه‌هاي‌ اجتماعي‌ خود را در ادعاي‌ پاسخگويي‌ به‌ مشكلاتي‌ به‌ دست‌ مي‌آورد كه‌ بخش‌ عظيمي‌ از تاريخ‌ بشريت‌ و خصوصاً‌ جامعه‌ غرب‌ با آنها مواجه‌ بوده‌ است.

جنگ‌هاي‌ مذهبي‌ قرون‌ وسطي‌ و ستيزهاي‌ فرقه‌هاي‌ مختلف‌ مسيحي‌ و تفسيرهاي‌ تنگ‌نظرانه‌اي‌ كه‌ كليسا از مساله‌ نجات‌ و رستگاري‌ ارايه‌ مي‌داد، بخشي‌ از مشكلاتي‌ است‌ كه‌ پلوراليسم‌ معرفتي‌ با عنوان‌ پاسخگويي‌ از آنها مقبوليت‌ پيدا مي‌كند اما متفكرين‌ مسلمان، به‌ موازات‌ تبيين‌ مشكلات‌ ساختاري‌ پلوراليسم‌ معرفتي، راهكار مناسب‌ خود را نيز جهت‌ اين‌ مسايل‌ بايد ارايه‌ داده‌اند.

اين‌ نظر نه‌ بر دو مبناي‌ «نسبيت‌ فهم» يا «نسبيت‌ حقيقت» بلكه‌ بر نسبيت‌ به‌ معناي‌ «محدوديت‌ درك‌ بشر»، استوار است.

معاني‌ سه‌ گانه‌ نسبيت: تفاوت‌ هر يك‌ از معاني‌ سه‌گانه‌ نسبيت‌ هنگامي‌ بهتر فهميده‌ مي‌شود كه‌ معاني‌ مقابل‌ آنها در نظر گرفته‌ شود. «نسبيت‌ فهم»، منكر فهم‌ مطابق‌ با واقع‌ و يا حاكي‌ از واقع‌ است. «نسبيت‌ حقيقت»، به‌ معناي‌ انكار حقيقت‌ و واقعيتي‌ است‌ كه‌ معيار و ميزان‌ و يا نفس‌الامر داوريهاي‌ مختلف‌ بشر مي‌باشد و حضور نفس‌ الامر واحد و حقيقي‌ درقبال‌ هر بخش‌ از آگاهي‌ بشري‌ را رد‌ مي‌كند. اما «نسبيت‌ به‌ معناي‌ محدوديت» در حوزه‌ معرفت‌ و آگاهي‌ بشر، آگاهي‌ نامحدود را منكر است.

كسي‌ كه‌ نسبيت‌ به‌ معناي‌ سوم‌ را مي‌پذيرد به‌ وجود آگاهي‌هاي‌ محدود و مقيد، باور دارد. آگاهي‌ و علم‌ چون‌ وصف‌ عالم‌ است، هرگز در شمول‌ و گستردگي‌ نمي‌تواند وسيع‌تر از عالم‌ باشد بنابراين‌ هيچ‌ موجود محدودي‌ داراي‌ آگاهي‌ نامحدودنيست‌ و آگاهي‌ مطلق‌ و نامحدود، تنها ازموجودي‌ است‌ كه‌ ذات‌ آن‌ نيز نامحدود و نا متناهي‌ باشد. با اين‌ بيان، علم‌ هر موجودي‌ غير از خداوند سبحان، محدود است‌ و بلكه‌ علوم‌ موجودات‌ محدود اگر با يكديگر جمع‌ شوند همچنان‌ محدود مي‌باشد و علم‌ نامحدود تنها مختص‌ به‌ خداوند نامحدود و نامتناهي‌ است.

اذعان‌ به‌ محدوديت‌ آگاهي‌ انسانها مستلزم‌ قبول‌ نسبيت‌ فهم‌ ويا نسبيت‌ حقيقت‌ نيست‌ زيراكسي‌ كه‌ به‌ حقيقت‌ ثابت‌ در جهان‌ خارج‌ قايل‌ است‌ و فهم‌ بشر را نيز نسبي‌ نمي‌داند آگاهي‌ محدود را در محدوده‌ دلالت‌ و حكايت‌ آن‌ صادق‌ و غيرنسبي‌ مي‌خواند.

كثرت‌ فهم‌ بشري: برخي‌ تكثر در عرصه‌ فهم‌ و علم‌ بشر را براساس‌ نسبيت‌ فهم‌ و يا نسبيت‌ حقيقت، توجيه‌ نموده‌اند و گاه‌ نيز از علوم‌ متكثر و گوناگون‌ به‌ عنوان‌ گواه‌ بر «نسبيت‌ فهم» ياد كرده‌اند حال‌ آن‌ كه‌ اولاً: نسبيت‌ فهم‌ به‌ تنهايي، تكثرگرايي‌ و يا پلوراليسم‌ معرفتي‌ را اثبات‌ نمي‌كند. مثلاً‌ ديدگاه‌ كانت‌ با آن‌ كه‌ مستلزم‌ «نسبيت‌ فهم» است‌ پلوراليسم‌ معرفتي‌ را نتيجه‌ نمي‌دهد و ثانياً: حضور علوم‌ و دانش‌هاي‌ مختلف، گواه‌ بر نسبيت‌ فهم‌ نيست‌ زيرا راههاي‌ ديگري‌ نيز براي‌ تبيين‌ و تفسير اين‌ واقعيت، وجود دارد.

از جمله‌ راههايي‌ كه‌ بر آن‌ اساس‌ مي‌توان‌ تكثر فهمهاي‌ بشري‌ را تبيين‌ كرد، بدون‌ آن‌ كه‌ مستلزم‌ نسبيت‌ فهم‌ و يا حقيقت‌ باشد راهِ‌ «نسبيت‌ به‌ معناي‌ محدوديت‌ فهم» است.

فهم‌ بشر در اثر محدوديت‌ با تكثري‌ سه‌ گانه‌ همراه‌ مي‌شود. كثرت، عرضي، طولي‌ و روياروي.

كثرت‌ عرضي‌ مربوط‌ به‌ آگاهي‌هايي‌ است‌ كه‌ در عرض‌ يكديگر قرار مي‌گيرند. افراد مختلفي‌ كه‌ از زواياي‌ متفاوت‌ به‌ شي‌اي‌ واحد مي‌نگرند. براساس‌ چشم‌اندازهاي‌ متفاوت‌ خود تصويرهاي‌ متفاوتي‌ از آن‌ شي‌ به‌ دست‌ مي‌آورند و اين‌ تصاوير در عرض‌ يكديگر قرار دارند.

فهمهاي‌ متعددي‌ كه‌ در عرض‌ يكديگر پديد مي‌آيند. در صورتي‌ كه‌ قايل‌ به‌ نسبيت‌ فهم‌ نباشيم، هر يك‌ در محدوده‌ خود از واقعيت‌ خارجي‌ حكايت‌ كرده‌ و به‌ آن‌ راه‌ مي‌برند و اين‌ فهمها هيچ‌ يك‌ نفي‌ كننده‌ يكديگر نيستند بلكه‌ همه‌ آنها ميتوانند صادق‌ و درست‌ باشند.

كثرت‌ طولي، مربوط‌ به‌ وقتي‌ است‌ كه‌ مسايل‌ متعددي‌ در طول‌ يكديگر قرار گرفته‌ باشند. به‌ اين‌ صورت‌ كه‌ درك‌ هر يك‌ از آنها مقدمه‌ براي‌ درك‌ ديگري‌ باشد. اين‌ نوع‌ از كثرت‌ نيز منافاتي‌ با صدق‌ همه‌ معلومات‌ و آگاهي‌ها ندارد و مستلزم‌ نسبيت‌ فهم‌ يا نسبيت‌ حقيقت‌ نمي‌باشد.

كثرت‌ روياروي‌ و مقابل، در جايي‌ است‌ كه‌ دو گزاره‌ متناقض‌ با يكديگر باشد. در اين‌ موارد به‌ دليل‌ اين‌ كه‌ اجتماع‌ و ارتفاع‌ نقيضين‌ محال‌ است‌ بدون‌ شك، يكي‌ از دو گزاره، درست‌ و ديگري‌ غلط‌ است‌ كه‌ به‌ خطا درست‌ پنداشته‌ مي‌شود. كثرت‌ روياروي‌ در اثر شتابزدگي‌ و تصميم‌هاي‌ ناصواب‌ و نابجا پديد مي‌آيد.

مثال‌ فيل‌ و تاريكخانه، مثالي‌ است‌ كه‌ كثرت‌ معلومات‌ و آگاهي‌هاي‌ بشري‌ را بر مبناي‌ «نسبيت‌ به‌ معناي‌ محدوديت» نشان‌ مي‌دهد. افرادي‌ كه‌ براي‌ اولين‌ بار در يك‌ اتاق‌ تاريك‌ فيل‌ را لمس‌ مي‌كردند هر كدام‌ ازآنها قسمتي‌ از بدن‌ فيل‌ را احساس‌ كرد. يكي‌ پاي‌ او ديگري‌ گوش‌ و يا پشت‌ او را لمس‌ كرد، و سپس‌ هر يك‌ از دريافت‌ و گزارش‌ خود خبر داد. نتيجه، گزارش‌ فهمهاي‌ متكثري‌ بود كه‌ در عرض‌ يكديگر قرار داشتند. و هر يك‌ از اين‌ فهمهااز محدوده‌ خود درست‌ و مطابق‌ با واقع‌ بود.

خطا وقتي‌ پديد مي‌آيد كه‌ هر يك‌ از افراد مزبور «شناخت‌ درست‌ و اما محدود» خود را نسبت‌ به‌ همه‌ فيل، تعميم‌ داده، و بگويد فيل، حيواني‌ است‌ كه‌ تنها استوانه‌اي‌ شكل‌ و يا شبيه‌ بادبزن‌ نازك‌ و يا چون‌ تخت‌ پهن‌ و گسترده‌ است.

هر يك‌ از شناختهاي‌ فوق‌ مناقض‌ ديگري‌ است‌ زيرا اگر فيل‌ تنها استوانه‌اي‌ شكل‌ باشد هر شكل‌ ديگر كه‌ براي‌ فيل‌ بيان‌ مي‌شود مصداق‌ نقيض‌ آن‌ خواهد بود. يعني‌ پهن‌ و يا نازك‌ بودن‌ فيل‌ مصداق‌ براي‌ گزاره‌اي‌ است‌ كه‌ مي‌گويد فيل‌ استوانه‌اي‌ شكل‌ نيست‌ و در نتيجه‌ مجموعه‌ اين‌ گزاره‌ها نمي‌تواند درست‌ باشد بلكه‌ برخي‌ از آنها و يا بعضي‌ از اجزا هر يك‌ ازآنها صحيح‌ بوده‌ و بعضي‌ ديگر خطا است.

دليل‌ راه‌ يافتن‌ خطا در اين‌ گزاره‌ها اين‌ است‌ كه‌ هر يك‌ از لمس‌كنندگان‌ فيل، به‌ كمك‌ خيال‌ و وهم‌ خود آنچه‌ را كه‌ به‌ حس، يافته‌ به‌ خطا، تعميم‌ داده‌ است.

مثال‌ فيل‌ و تاريكخانه‌ درآثار مولوي‌ مورد توجه‌ قرار گرفته‌ است، و جان‌ هيك‌ در مواردي‌ متعدد از اين‌ مثال‌ به‌ عنوان‌ يك‌ شاهد بر «نسبيت‌ فهم» استفاده‌ كرده‌ است(16) حال‌ آن‌ كه‌ توضيح‌ فوق‌ به‌ خوبي‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ مثال‌ مزبور براي‌ نشان‌ دادن‌ «نسبيت‌ به‌ معناي‌ محدوديت‌ فهم» است. براساس‌ نسبيت‌ به‌ معناي‌ محدوديت، بدون‌ آن‌ كه‌ ارزش‌ جهان‌شناختي‌ معرفت‌ بشري‌ در معرض‌ ترديد قرار گيرد، هم‌ تكثر معرفتي‌ بشر را مي‌توان‌ تبيين‌ كرد و هم‌ راه‌هاي‌ بديلي‌ را براي‌ حل‌ مسايل‌ و مشكلاتي‌ مي‌توان‌ طي‌ كرد كه‌ نظريه‌پردازان‌ ليبرال‌ به‌ نحوي‌ غيرمنطقي‌ در مسير آن‌ گام‌ مي‌گذارند.

مدارا بر «محدوديت‌ فهم»: در مسير نخست‌ (شكل‌ شماره‌ 2)، حركت‌ از پلوراليسم‌ معرفتي‌ به‌ سوي‌ پلوراليسم‌ اجتماعي‌ بود. گفتيم‌ كه‌ به‌ لحاظ‌ منطقي، پلوراليسم‌ معرفتي‌ مبتني‌ بر «نسبيت‌ فهم»، هيچ‌ نوع‌ توصيه‌اي‌ را به‌ دنبال‌ نمي‌آورد بلكه‌ زمينه‌ هر توصيه‌اي‌ را از بين‌ مي‌برد.

گزاره‌اي‌ كه‌ مشتمل‌ بر توصيه‌ است‌ گزاره‌اي‌ ارزشي‌ و از سنخ‌ قضاياي‌ ايدئولوژيك‌ است. اگر قرار است‌ توصيه‌اي‌ برتسامح‌ و تساهل‌ اجتماعي‌ معتبر باشد بايد اولا: راهي‌ براي‌ اعتبار برخي‌ از گزاره‌هاي‌ ايدئولوژيك‌ باقي‌ مانده‌ باشد و ثانياً: حكم‌ بر بي‌ اعتباري‌ گزاره‌هايي‌ كه‌ تسامح‌ و مداراي‌ اجتماعي‌ را به‌ طور مطلق‌ نفي‌ مي‌كنند. به‌ بيان‌ ديگر، حكم‌ بر بي‌اعتباري‌ برخي‌ از گزاره‌هاي‌ ايدئولوژيك‌ امكان‌ داشته‌ باشد. اين‌ همه‌ از طريق‌ توجه‌ به‌ «نسبيت‌ به‌ معناي‌ محدوديت‌ شناخت‌ بشر» تامين‌ مي‌شود زيرا بانفي‌ نسبيت‌ حقيقت، ديگر ميزان‌ براي‌ گزاره‌هاي‌ مختلف، باقي‌ مي‌ماند و بانفي‌ «نسبيت‌ فهم»، امكان‌ رسيدن‌ به‌ حقيقت، فراهم‌ مي‌شود و با پذيرش‌ محدوديت‌ دانش‌ بشري، تكثر معرفتهاي‌ بشري‌ و هم‌چنين‌ احتمال‌ خطا تاييد مي‌گردد. پس‌ با داشتن‌ مباني‌ فوق، امكان‌ رسيدن‌ به‌ گزاره‌هايي‌ كه‌ مداراي‌ اجتماعي‌ را در ابعاد مختلف‌ توصيه‌ نمايند وجوددارد حال‌ آن‌ كه‌ با نسبيت‌ فهم، اين‌ راه‌ به‌ طور مطلق، مسدود است. راهي‌ را كه‌ از طريق‌ نسبيت‌ به‌ معناي‌ محدوديت‌ فهم‌ به‌ سوي‌ مدارا و بودن‌ اجتماعي‌ هموار مي‌شود به‌ صورت‌ زيرمي‌توان‌ ترسيم‌ كرد.(شكل‌ شماره‌ 3)

«كثرت» در ساحت‌هاي‌ پنج‌گانه‌ دين‌

مسيردوم‌ (شكل‌ 4) مسيري‌ بود كه‌ انتقال‌ از پلوراليسم‌ معرفتي‌ به‌ پلورالسم‌ ديني‌ را نشان‌ مي‌داد و طي‌ اين‌ مسير بر مبناي‌ نسبيت‌ فهم، به‌ قيمت‌ حذف‌ ديانت‌ از عرصه‌ آگاهي‌ و فهم‌ بشر، تمام‌ مي‌شود و كثرت‌ اديان، ثابت‌ نمي‌شود بلكه‌ كثرت‌ پنداشته‌ها و باورهايي‌ اثبات‌ مي‌گردد كه‌ در حكايت‌ از حقيقت‌ متعالي‌ ديانت‌ در همه‌ ابعاد به‌ نحوي‌ ساختاري، مشكوك‌ و مردد هستند اما اين‌ مسير را بر مبناي‌ «نسبيت‌ به‌ معناي‌ محدوديت‌ فهم» به‌ گونه‌اي‌ مي‌توان‌ طي‌ كرد كه‌ باحفظ‌ اصول‌ و بنيادهاي‌ مشترك‌ اديان‌ كثرت‌ موجود بين‌ آنها را نيز تبيين‌ و توجيه‌ كند:

دين، ساحت‌ها و ابعاد و يا مراتب‌ مختلفي‌ دارد و كثرت‌ در هر يك‌ از آنها بر مبناي‌ نسبيت‌ به‌ معناي‌ محدوديت‌ به‌ گونه‌اي‌ خاص‌ تبيين‌ مي‌شود.

مرتبه‌ نخستين، مربوط‌ به‌ ذات‌ و حقيقت‌ دين‌ در نزد خداوند سبحان‌ است. دومين‌ مرتبه‌ مربوط‌ به‌ انبيا و اوليايي‌ است‌ كه‌ دين‌ را بي‌واسطه‌ و يا با وساطت‌ فرشتگان‌ از خداوند سبحان‌ دريافت‌ مي‌نمايند و به‌ ديگران‌ نيز ابلاغ‌ مي‌كنند. سومين‌ بُعد در قلمرو آگاهي‌ علم‌ آدمياني‌ واقع‌ مي‌شود كه‌ با هدايت‌ عقل، پيام‌ دين‌ را از انبيا و رسولان‌ خداوند دريافت‌ مي‌كنند. دو مرحله‌ اخير به‌ طور كلي‌ در قلمرو آگاهي‌ و علم‌ انسانها واقع‌ مي‌شود. چهارمين‌ مرتبه‌ در حوزه‌ عمل‌ و رفتار افراد است. دين‌ از طريق‌ فهم‌ و آگاهي‌ به‌ افق‌ عزم‌ و جزم‌ و اراده‌ و عمل‌ وارد مي‌شود و از اين‌ طريق‌ به‌ پنجمين‌ ساحت‌ و سطح‌ يعني‌ به‌ عرصه‌ حيات‌ و زندگي‌ اجتماعي، گام‌ گذارده‌ و در قلمرو و فرهنگ، جامعه‌ و تاريخ، ظهور مي‌يابد.

الف: حقيقت‌ دين؛ دين‌ در نزد خداوند سبحان، متن‌ اراده‌ تشريعي‌ او است‌ و از آن‌ جهت‌ كه‌ به‌ حق‌ تعالي، منسوب‌ است‌ يك‌ «حقيقت‌ واحد» است‌ و در آن‌ تكثري‌ نيست. «اِن‌ الدين‌ عندالله‌ الاسلام» آل‌عمران/ 19. يعني‌ دين‌ در نزد خداوند سبحان‌ اسلام‌ است. اين‌ دين‌ واحد از آن‌ جهت‌ كه‌ به‌ موضوعات‌ مختلف، تعلق‌ مي‌گيرد و مسير سعادت‌ و تكامل‌ انسان‌ را به‌ حسب‌ آنها تبيين‌ و ترسيم‌ مي‌گرداند به‌ «كثرت»، منتسب‌ مي‌گردد. اراده‌ تشريعي‌ خداوند سبحان‌ از اين‌ جهت‌ نظير علم‌ اوست. علم‌ الهي‌ يك‌ حقيقت‌ نوراني‌ واحد است‌ كه‌ به‌ حسب‌ معلومات‌ متكثر و بي‌نهايت‌ خود و از جهت‌ كثرتي‌ كه‌ ارايه‌ مي‌دهد، به‌ «كثرت» متصف‌ مي‌شود.

كثرتي‌ كه‌ حقيقت‌ دين‌ به‌ حسب‌ راهبري‌ و راهنمايي‌ در عرصه‌هاي‌ مختلف‌ حيات‌ و زندگي‌ بشر نظير عقايد، اخلاق‌ و احكام‌ مربوط‌ به‌ اعمال‌ و رفتار فردي‌ و اجتماعي‌ پيدا مي‌كند، از اين‌ قبيل‌ است. اين‌ نوع‌ كثرت‌ در حقيقت‌ به‌ حقيقت‌ و ذات‌ دين‌ يعني‌ به‌ اراده‌ تشريعي‌ خداوند باز نمي‌گردد بلكه‌ به‌ موضوعاتي‌ باز ميگردد كه‌ دين‌ نظر به‌ آنها ميدوزد، مانند كثرتي‌ كه‌ نور در اثر تابش‌ به‌ اشيا مختلف‌ پيدا مي‌كند. نور در اثر تابش‌ به‌ اشيا گوناگون‌ به‌ تناسب‌ محل‌ و موضوع‌ خود، شكل‌ و رنگهاي‌ متفاوتي‌ پيدا مي‌كند. اراده‌ تشريعي‌ خداوند نيز به‌ حسب‌ اشيايي‌ كه‌ متعلق‌ اراده‌ هستند، احكام‌ و صورتهاي‌ متعددي‌ پيدا مي‌كنند. عصرها و نسل‌هاي‌ گوناگون‌ به‌ دليل‌ استعدادها و توانها و شايستگي‌هاي‌ متفاوتي‌ كه‌ دارند از احكام‌ خاصي‌ بهره‌مند مي‌شوند و اين‌ احكام‌ به‌ صورت‌ شرايع‌ متعدد ظهور و بروز مي‌يابند. كثرتي‌ كه‌ بدين‌ ترتيب‌ در متن‌ اراده‌ و هدايت‌ تشريعي‌ خداوند پديد مي‌آيد منافاتي‌ با وحدت‌ مستقر در متن‌ اراده‌ الهي‌ ندارد.

ب: آگاهي‌ انبيا و اوليا؛ كثرتي‌ كه‌ در دومين‌ ساحت‌ يعني‌ محدوده‌ آگاهي‌ انبيا و اوليا وجود دارد، از نوع‌ كثرتهاي‌ طولي‌ و عَرضي‌ است. آگاهي‌ انبيا از اراده‌ تشريعي‌ خداوند از طريق‌ وحي‌ و الهامات‌ الهي‌ است. وحي‌ در كنار عقل، يكي‌ از دو منبع‌ معرفتي‌ ديانت‌ است‌ كه‌ در طول‌ يكديگر قرار دارند چندان‌ كه‌ وحي‌ را عقل‌ قدسي‌ و يا الهي‌ نيز مي‌دانند، معرفت‌ و حياني‌ نوعي‌ متعالي‌ از معرفتي‌ حضوري‌ و شهودي‌ است. در اين‌ نوع‌ معرفت، بنده‌ دراثر قرب‌ نوافل‌ و فرايض‌ به‌ رغم‌ محدوديتي‌ كه‌ دارد، فاني‌ در افعال‌ و صفات‌ الهي‌ مي‌شود، به‌ گونه‌اي‌ كه‌ از زاويه‌ وجود، خود هدايت‌ و ارشاد الهي‌ را ارايه‌ مي‌دهد. پيام‌ آوران، انسانهايي‌ هستند كه‌ در نخستين‌ گام‌ با امداد الهي‌ از عالم‌ كثرت‌ به‌ نشئة‌ وحدت‌ سفر مي‌كنند، و پس‌ از ملاقات‌ الهي‌ به‌ سير در اسما و صفات‌ او مي‌پردازند و در سومين‌ حركت‌ به‌ اذن‌ و فرمان‌ او سفر مجدد خود را به‌ سوي‌ خلق‌ آغاز مي‌كنند، و در اين‌ سفر، سير بالحق‌ است. چنانكه‌ جز كلام‌ و پيام‌ خداوند، چيزي‌ را اظهار نمي‌دارند. آگاهي، علم، اظهار و بيان‌ و بلكه‌ گفتار و كردار در سفر سوم‌ و همچنين‌ در سيري‌ كه‌ از آن‌ پس‌ در بين‌ خلق‌ در معيت‌ حق، انجام‌ مي‌دهند معصوم‌ و مصون‌ از خطا است. پيام‌ آوران‌ در همه‌ حالات‌ و سكنات‌ خود، اراده‌ و خواست‌ تشريعي‌ خداوند را اظهار مي‌كنند و به‌ بيان‌ ديگر، بين‌ اراده‌ تشريعي‌ و تكويني‌ خداوند سبحان‌ در اعمال‌ و گفتار انبيا و اوليا الهي‌ فاصله‌اي‌ نيست. يعني‌ واقعيت‌ و وجود عيني‌ آنها كه‌ به‌ اراده‌ تكويني‌ خداوند تحقق‌ مي‌يابد در متن‌ مسيري‌ است‌ كه‌ حق‌ تعالي‌ با اراده‌ تشريعي‌ خود براي‌ انسانها مقرر مي‌دارد.

كلام‌ مستقيم‌ خداوند: قرآن‌ كريم‌ در آيات‌ فراوان‌ از سير معنوي‌ انبيا و يا از ملاقات‌ آنان‌ با خداوند و هم‌چنين‌ از معصوم‌ و مصون‌ بودن‌ آنان‌ از خطا خبر مي‌دهد، متفكرين‌ مسلمان‌ براساس‌ همين‌ آموزه‌ها معرفت، آگاهي‌ پيام‌ و ابلاغ‌ آنان‌ را مصون‌ از خطا دانسته‌اند. مولوي‌ درباره‌ قرآن‌ كريم‌ مي‌گويد:




  • گر چه‌ قرآن‌ از لب‌ پيغمبر است
    ‌ هر كه‌ گويد حق‌ نگفت‌ او كافر است‌



  • ‌ هر كه‌ گويد حق‌ نگفت‌ او كافر است‌
    ‌ هر كه‌ گويد حق‌ نگفت‌ او كافر است‌



يعني‌ قرآن‌ با آن‌ كه‌ از زبان‌ و لبان‌ پيامبر شنيده‌ مي‌شود چيزي‌ جز كلام‌ مستقيم‌ خداوند نيست.

به‌ تعبير قرآن‌ كريم، عبارات‌ آن‌ با آن‌ كه‌ عربي‌ مبين‌ و آشكار است‌ از نزد خداوند علي‌ حكيم‌ نازل‌ شده‌ است. و نازل‌ كننده‌ نيز خداوند سبحان‌ است؟ و در مسير نزول‌ فرشتگان‌ و روح‌ آن‌ را مشايعت‌ كرده‌اند.

«اناانزلناه‌ قرآناً‌ عربياً‌ لعلكم‌ تعقلون؛ يوسف/2. به‌ درستي‌ كه‌ آن‌ را قرآني‌ عربي‌ فرستاديم‌ شايد در آن‌ تعقل‌ كنيد.»

«و بالحق‌ أنزلناه‌ و بالحق‌ نزل؛ اسرا/ 105. با حق‌ آن‌ را نازل‌ كرديم‌ و به‌ حق‌ نازل‌ شد.

«كتابٌ‌ احكمت‌ آياته‌ ثم‌ فُصلت‌ مِن‌ لَدن‌ حكيمٍ‌ خبيرٍ‌ هود/1 كتابي‌ كه‌ آيات‌ آن‌ استوار شد وسپس‌ ازنزد خداوند حكيم‌ ودانا تفصيل‌ داده‌ شد.»

«و انك‌ لتَلقي‌ القرآنَ‌ مِن‌ لَدُن‌ حكيمٍ‌ عليمٍ‌ ؛نحل/ 6و به‌ درستي‌ كه‌ تو قرآن‌ را از نزد خداوند حكيم‌ عليم‌ دريافت‌ مي‌داري.»

زبان‌ ولسان‌ عربي، حجابي‌ نيست‌ كه‌ بيرون‌ از دروازه‌ اراده‌ و خواست‌ خداي‌ سبحان‌ قرار گرفته‌ باشد وبه‌ عنوان‌ يك‌ عامل‌ خارجي‌ در مسير نزول‌ اراده‌ الهي‌ واقع‌ شده‌ باشد. كساني‌ كه‌ عبارات‌ و كلمات‌ را مانع‌ و حجابي‌ مي‌دانند كه‌ بر اراده‌ خداوند تحميل‌ مي‌شود اراده‌ خداوند را محدود و مقيد مي‌گردانند زيرا آنان‌ نمي‌تواننداراده‌ حق‌ را در متن‌ كلمات‌ و عبارات‌ نيز ببيند. اراده‌ حق‌ به‌ دليل‌ گستردگي‌ شمول‌ خود، همه‌ آفاق‌ را در مي‌نوردد. و در هر جا به‌ هر صورت‌ كه‌ مشيت‌ او تعلق‌ گيرد ظهور مي‌نمايد. بنابراين‌ كلمات‌ قرآن، در متن‌ اراده‌ الهي‌ قرار دارند، و همان‌ نوري‌ هستند كه‌ تا افق‌ فرهنگ‌ و فهم‌ بشر نازل‌ شده‌ است. كلام‌ و پيام‌ خداوند هنگامي‌ كه‌ از طريق‌ روح‌ فرشتگان‌ و از مسير قلب‌ به‌ زبان‌ و بيان‌ انبيا ابلاغ‌ مي‌ستود در قالب‌ و پوشش‌ فهم، آگهي‌ ويا عناصر فرهنگي‌ و قومي‌ آدميان، پوشيده‌ و پنهان‌ نمي‌شود.تا آن‌ كه‌ نسبيت‌ فهم‌ و مانند آن‌ نتيجه‌ گرفته‌ شود پيام‌ الهي‌ هنگامي‌ كه‌ به‌ وساطت‌ رسولان‌ ابلاغ‌ مي‌شود. عرصه‌ فهم‌ وآگاهي‌ آدميان‌ را به‌ نور خود روشن‌ كند، «يا ايها الناس‌ قد جائكم‌ برهان‌ من‌ ربكم‌ و انزلنا اليكم‌ نوراً‌ مبيناً؛ اي‌ آدميان‌ برهاني‌ از ناحيه‌ پروردگار شما آمد و ما به‌ سوي‌ شما نوري‌ آشكار كننده‌ فرو فرستاديم.»

مراتب‌ انبيا: احكام‌ و قواعد فوق، مختص‌ به‌ قرآن‌ و يا زبان‌ عربي‌ نيست. خداوند هر رسولي‌ را با زبان‌ قوم‌ او فرستاده‌ است: «و ما ارسلنا من‌ رسولٍ‌ الا‌ بلسانِ‌ قومهِ‌ ليبين‌ لهم؛ ابراهيم/ 14 - ما هيچ‌ رسولي‌ را جز به‌ زبان‌ قوم‌ او نفرستاديم‌ تا براي‌ آنان‌ آشكار كند.» آگاهي‌ و علم‌ انبيا نظير ذات‌ آنان‌ نامحدود و نامتناهي‌ نيست، و محدود و مقيد مي‌باشد، و به‌ همين‌ دليل‌ با آن‌ كه‌ همه‌ آنان‌ در مراحل‌ تقرب‌ از خود فاني‌ شده‌ و از علم‌ الهي‌ بهره‌ مي‌برد لكن‌ آگاهي‌ و دانش‌ هر يك‌ به‌ تناسب‌ استعداد و شايستگي‌ اوست. قرآن‌ كريم‌ به‌ تفاوت‌ انبيا و مراتب‌ و مدارج‌ آنان‌ نيز اشاره‌ كرده‌ است:

«و تل الرسل‌ فضلنا بعضَهم‌ علي‌ بعض‌ منهم‌ من‌ كلم‌ اليه‌ و رفع‌ بعضهم‌ درجاتٍ‌ و آتينا عيسي‌ بن‌ مريم‌ البينات‌ و ايدناه‌ بروح‌ القدس؛ بقره/ 253 برخي‌ از پيامبران‌ را بر بعضي‌ برتري‌ داديم، با بعضي‌ از آنان، خداي‌ متعالي‌ سخن‌ گفت‌ و بعضي‌ ديگر را مراتبي‌ برتري‌ بخشيد و عيسي‌ بن‌ مريم‌ را نشانه‌هاي‌ آشكار كننده‌ داديم‌ و او را به‌ روح‌ القدس‌ تاييد كرديم.»

تفاوت‌ و امتياز وحي‌ها و آگاهي‌هاي‌ انبيا كه‌ از اين‌ طريق‌ پديد مي‌آيد، تفاوتهاي‌ طولي‌ و عرضي‌ است‌ و در آگاهي‌ آنان‌ تكثر مقابل‌ و رو يا روي‌ يافت‌ نمي‌شود زيرا تكثر مقابل‌ روياروي‌ در اثر شتابزدگي، خطا و اشتباه‌ پديد مي‌آيد و دانش‌ انبيا چيزي‌ جز ظهور علم‌ و آگاهي‌ خداوند نيست‌ و از خطا مصون‌ و محفوظ‌ مي‌باشد.

هر يك‌ از انبيا، به‌ تناسب‌ سلوكي‌ كه‌ داشته‌ است‌ به‌ بخشي‌ از اراده‌ تشريعي‌ خداوند سبحان‌ آگاه‌ مي‌شود و از آن‌ بخش، مقداري‌ كه‌ را بر مسئوليت‌ و رسالت‌ او گذارده‌ شود، ابلاغ‌ مي‌نمايد. پس‌ هر پيامبري‌ در همه‌ حال، كلام‌ و پيام‌ خداوند را ظاهر مي‌گرداند و كثرتي‌ كه‌ در پيام‌ آنها وجود دارد اولاً: مربوط‌ به‌ مقدار سعه‌ وضيق‌ آگاهي‌ آنهاست. و ثانياً: مربوط‌ به‌ چيزي‌ است‌ كه‌ از آن‌ خبر مي‌دهند.

انبيا، تنها متن‌ اراده‌ تشريعي‌ خداوند را آشكار مي‌كنند و كثرتي‌ كه‌ در پيام‌ تشريعي‌ خداوند است‌ مربوط‌ به‌ اموري‌ است‌ كه‌ اراده‌ به‌ آن‌ تعلق‌ گرفته‌ است. هر پيامبري‌ بخشي‌ ازآن‌ اراده‌ واحد را كه‌ مربوط‌ به‌ قوم‌ خود اوست‌ اظهار مي‌كند و به‌ همين‌ دليل‌ در پيام‌ انبيا با آن‌ كه‌ كثرتي‌ از اين‌ ناحيه‌ پديد مي‌آيد، اختلاف‌ و تناقضي‌ نيست. بلكه‌ همه‌ آنان‌ اصول‌ مشتركي‌ را اظهار مي‌دارند و شرايع‌ يكديگر را نيز كه‌ نسبت‌ به‌ شرايط‌ مختلف‌ از ناحيه‌ خداوند سبحان‌ وضع‌ شده‌اند تاييد مي‌كنند. هيچ‌ پيامبري‌ ديگري‌ را تكذيب‌ نمي‌كند، هر يك‌ از آنان‌ انبيا قبل‌ از خود را تصديق‌ كرده‌ و به‌ آنچه‌ كه‌ پس‌ از او بيايد بشارت‌ مي‌دهد و قرآن‌ كريم‌ درباره‌ حضرت‌ عيسي‌ عليه‌ السلام‌ مي‌فرمايد:

«و اذقال‌ عيسي‌ بن‌ مريم‌ يا بني‌ اسرائيل‌ اني‌ رسول‌ الله‌ اليكم‌ مصدقاً‌ لما بين‌ يديه‌ من‌ التوراة‌ و مبشراً‌ برسولٍ‌ يأتي‌ من‌ بعدي‌ اسمه‌ احمد؛ صف/ 6. و هنگامي‌ كه‌ عيسي‌ بن‌ مريم‌ گفت: اي‌ بني‌ اسراييل‌ من‌ فرستاده‌ خداوند به‌ سوي‌ شما هستم‌ ،آنچه‌ پيش‌ روي‌ من‌ از توراة‌ است‌ تصديق‌ مي‌كنم‌ و به‌ پيامبري‌ كه‌ پس‌ از من‌ ميآيد و نام‌ او احمد است‌ بشارت‌ مي‌دهم.»

ج: فهم‌ انسانها؛ ساحت‌ سوم‌ ديانت، مربوط‌ به‌ آگاهي‌ و علم‌ انسانهاي‌ عادي‌ است. علم‌ و آگاهي‌ به‌ اراده‌ تشريعي‌ خداوند از دو طريق‌ وحي‌ و عقل، حاصل‌ مي‌شود البته‌ دين، همان‌ وحي‌ و يا عقل‌ نيست‌ بلكه‌ امري‌ است‌ كه‌ از طريق‌ وحي‌ و عقل، شناخته‌ مي‌شود. وحي، مربوط‌ به‌ انبيا اوليا و رسولان‌ الهي‌ و حجت‌ خاص‌ خداوند بر بندگان‌ است‌ و عقل، پيام‌آور و حجت‌ عام‌ خداوند مي‌باشد. آدميان‌ از افق‌ عقل‌ به‌ اصول‌ ديانت‌ راه‌ مي‌برند، ضرورت‌ وحي‌ را مي‌شناسند و آن‌گاه‌ با تعقل‌ در آنچه‌ از طريق‌ وحي‌ الهي، نازل‌ شده‌ است‌ به‌ بخشهاي‌ نويني‌ از اراده‌ الهي‌ آگاه‌ مي‌گردند. عقل، برخي‌ از ابعاد ديانت‌ را به‌ طور مستقيم‌ مي‌شناسد و بخشي‌ ديگر را به‌ كمك‌ وحي‌ كشف‌ مي‌كند و خداوند سبحان‌ نيز وحي‌ انبيا را واسطه‌اي‌ براي‌ تعقل، معرفي‌ مي‌نمايد: «انا انزلناه‌ قرآناً‌ عربيًا لعلكم‌ تعقلون» يوسف/2. يعني‌ ما قرآن‌ عربي‌ را فرو فرستاديم، شايد تعقل‌ كنند. قرآن‌ وسيله‌اي‌ است‌ كه‌ هم‌ عقل‌ آدميان‌ را به‌ انديشيدن‌ تشويق‌ و تحريك‌ مي‌كند و هم‌ افق‌هاي‌ نويني‌ را بر روي‌ عقل‌ مي‌گشايد.

«عقل» در حد توان‌ خودنظير «وحي»، ديانت‌ را به‌ افق‌ ادراك‌ و فهم‌ آدميان‌ وارد مي‌كند. وحي‌ با بهره‌وري‌ ازعنايت‌ ويژه‌ الهي‌ شدت‌ و نورانيت‌ بيشتري‌ دارد و كسي‌ كه‌ از وحي، بهره‌ مي‌برد از لغزش‌ و خطا، مصون‌ است‌ حال‌ آن‌ كه‌ عقل‌ در مرتبه‌ نازل‌تر قرار دارد و به‌ همين‌ دليل‌ اگر چه‌ عقل، خطا نمي‌كند و لكن‌ كسي‌ كه‌ در افق‌ ادراك‌ عقلي‌ است‌ در صورتي‌ كه‌ بر موازين‌ و معيارهاي‌ آن‌ مراقبت‌ نكند در معرض‌ مغالطه‌ و خطا قرار مي‌گيرد.

محدوديت‌ عقل، دانشهاي‌ عرضي‌ وطولي‌ را نسبت‌ به‌ ديانت‌ به‌ دنبال‌ مي‌آورد برخي‌ از افراد به‌ ابعادكلامي‌ و اعتقادي‌ دين‌ و بعضي‌ ديگر به‌ ابعاد فقهي‌ و عملي‌ آن‌ علم‌ پيدا مي‌كنند، جمعي، مسائل‌ ابتدايي‌ و آغازين‌ دين‌ را در مي‌يابند و بعضي‌ ديگر به‌ لايه‌ها و ابعاد عميق‌ آن‌ پي‌ مي‌برند و چون‌ آدميان‌ معصوم‌ نبوده‌ و در مسير علمي‌ گاه‌ به‌ خطا و مغالطه‌ گرفتار مي‌شوند، در حوزه‌ معارف‌ ديني‌ گزاره‌هاي‌ متقابل‌ و روياروي‌ نيز گاه‌ پديد مي‌آيد.

اين‌ گونه‌ از كثرت‌ در حوزه‌ معارف‌ ديني‌ انبيا و اوليا و در قلمرو آگاهي‌ كساني‌ كه‌ از وحي‌ و الهام‌ الهي‌ بهره‌ مي‌برند راه‌ پيدا نمي‌كند. كثرتهاي‌ مقابل‌ و رويارو تنها در دايره‌ فهم‌ افراد عادي‌ پيدا مي‌شود، و حضور اين‌ نوع‌ از كثرت‌ ناشي‌ از ضعف، ناتواني، تصور و گاه‌ تقصير كساني‌ است‌ كه‌ در حقيقت‌ به‌ جهل‌ گرفتار مي‌شوند. كثرتهاي‌ روياروي‌ دليل‌ بر نسبيت‌ فهم، يا حقيقت‌ نيست‌ بلكه‌ نشانه‌ حضور خطا و اشتباه‌ در انديشه‌ بشر است‌ و اين‌ زمينه‌ تنبه‌ و جستجوي‌ بيشتر را براي‌ كشف‌ حقيقت‌ فراهم‌ مي‌آورد. كثرتي‌ كه‌ در قلمرو آگاهي‌ ديني‌ بر مبناي‌ نسبيت‌ - معناي‌ محدوديت‌ فهم‌ بشر پديد مي‌آيد به‌ صورت‌ زير قابل‌ ترسيم‌ است.(شكل‌ شماره‌ 4)

د: تجسم‌ ديانت؛ دين‌ در قلمرو و عمل‌ و رفتار فردي‌ انسانها و هم‌ چنين‌ در عرصه‌ فرهنگ‌ و تمدن‌ تجسم‌ و تحقق‌ عيني‌ و خارجي‌ پيدا مي‌كند و كثرت‌ آن‌ در اين‌ دو حوزه‌ نيز قابل‌ بررسي‌ است.

تحقق‌ خارجي‌ ديانت‌ به‌ دليل‌ اين‌ كه‌ از مسير عمل‌ انسانها شكل‌ مي‌گيرد در چگونگي‌ بروز و ظهور آن‌ علاوه‌ بر ابعاد معرفتي‌ آدميان، ديگر ابعاد انساني‌ از قبيل‌ انگيزه‌ها و اراده‌ هاي‌ فردي‌ و اجتماعي‌ نيز دخيل‌ است. و حضور عوامل‌ غير معرفتي‌ در بسياري‌ موارد سبب‌ آميزش‌ و اختلاط‌ دين‌ با غير دين‌ و موجب‌ تحريف‌ آن‌ مي‌گردد. و اين‌ اختلاط‌ و تحريف، حوزه‌ سيعي‌ از كثرتهاي‌ مقابل‌ و روياروي‌ را پديد مي‌آورد. اين‌ نوع‌ از اختلافات‌ ريشه‌ در حقيقت‌ دين‌ و در معرفت‌ ديني‌ انبيا و همچنين‌ در فهم‌ ناب‌ انسانها از دين‌ ندارد، بلكه‌ ريشه‌ در خطاهاي‌ معرفتي‌ و بيشتر از آن‌ ريشه‌ در انگيزه‌هاي‌ فردي‌ و اجتماعي‌ انسانها دارد. قرآن‌ كريم‌ در اشاره‌ به‌ اين‌ دسته‌ از عوامل‌ مي‌فرمايد:

«ان‌ الدين‌ عند الله‌ الاسلام‌ و ما اختلف‌ الذين‌ اوتوالكتاب‌ الامن‌ بعد ما جائهم‌ العلم‌ بغياً‌ بينهم‌ و من‌ يكفر بآيات‌ الله‌ فان‌ الله‌ سريع‌ الحساب؛ آل‌عمران/ 19. به‌ درستي‌ كه‌ دين‌ در نزد خداوند سبحان‌ اسلام‌ است. و كساني‌ كه‌ كتاب‌ به‌ آنان‌ داده‌ شده‌ اختلاف‌ در آن‌ نكردند مگر پس‌ از آن‌ كه‌ به‌ آن‌ علم‌ پيدا كردند و اين‌ از راه‌ سركشي‌ و بغي‌ است‌ و كسي‌ كه‌ به‌ آيات‌ خداوند كفر مي‌ورزد پس‌ خداوند به‌ سرعت‌ حساب‌ مي‌كند.»

«افتطمعون‌ ان‌ يؤ‌منوا لكم‌ و قد كان‌ فريق‌ منهم‌ يسمعو كلام‌ الله‌ ثم‌ يحرفونه‌ من‌ بعد ما عقلوه‌ و هم‌ يعلمون؛ بقره/ 75. آيا طمع‌ داريد كه‌ براي‌ شما ايمان‌ آورند و حال‌ آن‌ كه‌ گروهي‌ از آنان‌ كلام‌ خداوند را مي‌شنيدند و پس‌ از آن‌ كه‌ آن‌ را تعقل‌ مي‌كردند به‌ تحريف‌ آن‌ مي‌پرداختند در حالي‌ كه‌ به‌ آن‌ علم‌ داشتند.»

در آيات‌ فوق‌ از تحريف‌ و تغييري‌ سخن‌ به‌ بيان‌ مي‌آيد كه‌ هيچ‌ منشأ معرفتي‌ ندارد. و بلكه‌ پس‌ از آگاهي‌ و علم‌ به‌ حقيقت‌ مي‌باشد. خداوند سبحان‌ اختلاف‌ يهود و نصاري‌ را اختلافي‌ بدون‌ برهان‌ دانسته‌ و آمال‌ و آرزوهاي‌ آنان‌ را منشا آن‌ مي‌خواند مي‌فرمايد:

«و قالوا لن‌ يدخل‌ الجنة‌ الامن‌ كان‌ هوداً‌ اونصاري‌ تلك‌ امانيهم‌ قل‌ هاتوا برهانكم‌ ان‌ كنتم‌ صادقين؛ بقره/ 111. يعني‌ هر گروه‌ از آنان‌ نجات‌ را منحصر به‌ خود دانسته‌ و گفتند جز يهودي‌ يا به‌ جز مسيحي‌ هيچ‌ فردي‌ وارد بهشت‌ نمي‌شود اين‌ آرزوي‌ آنان‌ است‌ و بگو برهان‌ خود را بياوريد اگر راست‌ مي‌گوئيد.»

عوامل‌ و انگيزه‌ها مختلف‌ رواني‌ و اجتماعي‌ تكثر و اختلاف‌ متناسب‌ با خود را نه‌ تنها در مظاهر فردي‌ و اجتماعي‌ ديانت‌ بلكه‌ در بسياري‌ از موارد در قلمرو فهم‌ و دريافت‌ انسانها از ديانت‌ نيز به‌ دنبال‌ مي‌آورند، اغلب‌ دريافتها و برداشتهاي‌ متقابل‌ و رويارويي‌ كه‌ در قلمرو فهم‌ انسانها از ديانت‌ پديد مي‌آيد. بيش‌ از آن‌ كه‌ ريشه‌ در خطاها و مغالطات‌ صرفاً‌ منطقي‌ و يا ذهني‌ داشته‌ باشند ريشه‌ در گرايشها و عوامل‌ رواني‌ و يا اجتماعي‌ دارند تحليل‌ و كاوش‌ پيرامون‌ اين‌ دسته‌ از عوامل‌ در محدوده‌ كار دانشهايي‌ است‌ كه‌ به‌ مطالعه‌ پيرامون‌ زمينه‌ها و بسترهاي‌ رواني‌ و يا اجتماعي‌ معرفت‌ بشري‌ مي‌پردازند.

قرآن‌ كريم‌ در برخي‌ از آيات‌ نفوذ شرك‌ را در محدوده‌ ديانت‌ به‌ عوامل‌ فرهنگي‌ و تاريخي‌ و اأثيرپذيري‌ كودكان‌ از پدران‌ و مادران‌ نسبت‌ مي‌دهد، و با اين‌ همه‌ از حضور عرصه‌اي‌ از معرفت‌ و آگاهي‌ خبر مي‌دهد كه‌ مصون‌ از اين‌ عوامل‌ مي‌باشد و به‌ شناخت‌ حقيقت‌ ديانت‌ نايل‌ مي‌شود.(17)

نسبت‌ «نبوت‌ و حقيقت»: محور سوم‌ مسير انتقال‌ از پلوراليسم‌ ديني‌ به‌ پلوراليسم‌ نجات‌شناختي‌ است. انحصار گرايان‌ مسيحي‌ در استدلالي‌ كه‌ به‌ كار مي‌برند اولا: تنها خود را آگاه‌ به‌ حقيقت‌ و مومن‌ به‌ آن‌ مي‌دانند، و ثانياً: نجات‌ و رستگاري‌ انسانها را بر مدار شناخت‌ آنها از حقيقت‌ قرار ميدهند، آنان‌ براساس‌ دو مقدمة‌ فوق، غير مسيحيان‌ را به‌ دليل‌ اين‌ كه‌ حقيقت‌ را نشناخته‌اند رستگار و اهل‌ نجات‌ نمي‌دانند.

پيش‌ از اين‌ به‌ مشكلات‌ راهي‌ كه‌ جان‌ هيك‌ براي‌ حل‌ مساله‌ انحصارگرايي‌ نجات، طي‌ كرده‌ اشاره‌ شد. او گمان‌ برده‌ است‌ كه‌ انحصارگرايي‌ در نجات، ناشي‌ از پندار وصول‌ به‌ حقيقت‌ است‌ و به‌ همين‌ دليل‌ مقدمه‌ اول‌ استدلال‌ انحصارگرايان‌ را كه‌ مد‌عي‌ و اصل‌ بودن‌ آنان‌ به‌ حقيقت‌ است‌ در معرض‌ ترديد قرار داده‌ است‌ و اين‌ ترديد را بر مبناي‌ نسبيت‌ فهم‌ اثبات‌ كرده‌ است. راهي‌ كه‌ او طي‌ كرده‌ است‌ به‌ جاي‌ آن‌ كه‌ نجات‌ را براي‌ جمع‌ بيشتري‌ اثبات‌ كند. ضلالت‌ و گمراهي‌ همه‌ انسانها و دور بودن‌ همگان‌ را از حقيقت‌ نتيجه‌ مي‌دهد.

انديشمندان‌ مسلمان‌ از دو راه‌ ديگر به‌ حل‌ مساله‌ انحصارگرايي‌ پرداخته‌اند.

راه‌ اول، از طريق‌ انكار صغري‌ و مقدمه‌ اول‌ قياس‌ انحصارگرايان‌ است. انكار آنان‌ بر مدار پلوراليسم‌ معرفتي‌ مبتني‌ بر نسبيت‌ فهم‌ نيست، بلكه‌ بر مدار كثرت‌ طولي‌ و عرض‌ شناختهاي‌ حقيقي‌ و صادق‌ است. همه‌ انبيا و اوليا به‌ رغم‌ كثرتي‌ كه‌ در آگاهي‌ و علم‌ آنهاست‌ ضمن‌ بيان‌ اصولي‌ واحد از ابعاد و مراتب‌ مختلف‌ حقيقت‌ خبر مي‌دهند، و همه‌ آنان‌ به‌ حقيقت‌ رسيده‌اند. و به‌ همين‌ دليل‌ هيچ‌ يك‌ از آنان‌ ديگري‌ را تكذيب‌ نمي‌كند. پيروان‌ انبيا نيز تازماني‌ كه‌ از سر جهل‌ و يا عناد به‌ تحريف‌ حقيقت‌ نپردازند، بهره‌مند از حقيقت‌ هستند و همه‌ آنان‌ رستگارند.

بر اين‌ اساس‌ مشكل‌ مسيحيان‌ در اعتقاد به‌ دست‌ يافتني‌ بودن‌ حقيقت، نمي‌باشد. مشكل‌ آنان‌ اين‌ است‌ كه‌ آن‌ حقيقت‌ دست‌ يافتني‌ و يا آن‌ معرفتي‌ را كه‌ سبب‌ نجات‌ مي‌شود منحصر به‌ يك‌ بعد نموده‌ و ديگر ابعاد و زواياي‌ آن‌ را انكار كرده‌اند. داستان‌ آنان‌ در اين‌ زمينه‌ داستان‌ همان‌ فيل‌ و تاريكخانه‌ است. نبوت‌ جريان‌ مستمري‌ است‌ كه‌ در همه‌ اقوام‌ و امتها وجود داشته‌ است. و انبيا و سايط‌ فيض‌ الهي‌ و هدايت‌ كنندگان‌ بشر به‌ سوي‌ خداوند بوده‌اند. قرآن‌ كريم‌ در اين‌ باره‌ مي‌فرمايد: «و لكل‌ قوم‌ هاد» مائده/ 18، يعني‌ براي‌ هر قومي‌ هدايت‌ كننده‌اي‌ است، «ثم‌ ارسلنا رسلنا تتري» مومنون/ 44 سپس‌ رسولان‌ خود را پياپي‌ فرستاديم. گروهي‌ كه‌ هدايت‌ را به‌ پيامبر خود محدود مي‌كنند، گوشه‌اي‌ از حقيقت‌ را ديده‌اند. آنان‌ از اين‌ جهت‌ كه‌ پيامبر خود را وسيله‌ هدايت‌ و رستگاري‌ و نجات‌ مي‌دانند، درست‌ مي‌انديشند و لكن‌ ازآن‌ جهت‌ كه‌ ديگر ابعادي‌ را كه‌ براي‌ رستگاري‌ وجود دارد انكار مي‌كند، اشتباه‌ مي‌كنند. قرآن‌ كريم‌ اين‌ اشتباه‌ را به‌ يهوديان‌ و مسيحيان‌ نيز نسبت‌ ميدهد.آنان‌ خود را در حكم‌ فرزندان‌ و دوستان‌ خداوند و يا قوم‌ برگزيده‌ او مي‌دانستند، و ديگران‌ را از ولايت‌ و محبت‌ الهي‌ بي‌بهره‌ مي‌خواندند: «و قالت‌ اليهود و النصاري‌ نحن‌ ابنأالله‌ ؛ يهود و نصاري‌ گفتند ما فرزندان‌ خداوند هستيم»:

«و قالت‌ اليهود ليست‌ النصاري‌ علي‌ شي‌ و قالت‌ النصاري‌ ليست‌ اليهود علي‌ شيٍ‌ و هم‌ يتلون‌ الكتاب. كذلك‌ قال‌ الذين‌ لايعلمون‌ مثل‌ قولهم؛ بقره/ 113، يعني‌ يهود گفتند مسيحيان‌ بر حق‌ نيستند و نصاري‌ گفتند كه‌ يهود بر حق‌ نيستند، و با آن‌ كه‌ آنان‌ كتاب‌ را مي‌خواندند، و كساني‌ كه‌ نمي‌دانند، مانند آنان‌ سخن‌ گفتند.»

بدون‌ شك‌ هر دو گروه‌ بهره‌اي‌ از حقيقت‌ داشتند و لكن‌ حصر حقيقت‌ به‌ خود و انكار ابعاد و زواياي‌ ديگر حقيقت‌ اشتباه‌ و خطايي‌ بود كه‌ از آنان‌ سر مي‌زد، آنان‌ گاه‌ به‌ تحريف‌ كتاب‌ نيز مي‌پرداختند و پندار باطل‌ خويش‌ را به‌ خداوند نيز نسبت‌ ميدادند. در تعبير قرآن‌ هر يك‌ از امتها اگر به‌ پيامبر خود ايمان‌ داشته‌ باشد از هدايت‌ الهي‌ بهره‌ برده‌ و پاداش‌ خويش‌ مي‌برد:

«ان‌ الذين‌ آمنو و الذين‌ هادوا و النصاري‌ والصابئين‌ من‌ آمنَ‌ بالله‌ واليوم‌ الاخر و عَمِلَ‌ صالحاً‌ فلهُم‌ اجرهم‌ عند ربهم‌ و لاخوفٌ‌ عليهم‌ و لا هم‌ يحزنون؛ بقره/ 62. كساني‌ كه‌ ايمان‌ آوردند و يهود ونصاري‌ و صابئان‌ هر كس‌ به‌ خداوند و روز باز پسين‌ ايمان‌ آورده‌ و عمل‌ صالح‌ كند، پس‌ پاداش‌ آنان‌ نزد خداوند است‌ و هراس‌ و اندوهي‌ بر آنان‌ نيست.»

مشكل‌ هر يك‌ از گروههاي‌ فوق‌ اين‌ است‌ كه‌ به‌ تحريف‌ كتاب‌ خود پرداخته‌ و آنچه‌ را كه‌ پيامبران‌ آنان‌ در تاييد پيشينيان‌ اظهار داشته‌اند و يا بشارتهايي‌ نسبت‌ به‌ آيندگان‌ داده‌اند، انكار مي‌كنند.

نسبت‌ «نجات» و «شناخت»: راه‌ دومي، كه‌ براي‌ حل‌ مشكل‌ انحصارگرايي‌ نجات‌ وجود دارد. انكار كبري‌ و مقدمه‌ دوم‌ قياس‌ است‌ و اين‌ راه‌ مهمتر از راه‌ اول‌ است. كبراي‌ استدلال‌ اين‌ است‌ كه‌ نجات‌ بر مدار شناخت‌ حقيقت‌ است‌ و اين‌ كبري‌ محل‌ اشكال‌ است‌ زيرا نه‌ همه‌ كساني‌ كه‌ حقيقت‌ را مي‌شناسند اهل‌ رستگاري‌ و نجات‌ مي‌باشند و نه‌ همه‌ آنان‌ كه‌ از شناخت‌ حقيقت‌ محروم‌ مانده‌اند. گناهكار بوده‌ و به‌ عذاب‌ مبتلا مي‌گردند. بسياري‌ از اشخاص‌ به‌ سبب‌ ناداني‌ و جهل‌ نسبت‌ به‌ كاري‌ كه‌ مي‌كنند معذور هستند و به‌ بهشت‌ وارد مي‌شوند. و بسياري‌ نيز به‌ سبب‌ علم‌ و آگاهي‌ كه‌ داشته‌ از سعادت‌ محروم‌ مانده‌ و به‌ شقاوت‌ مبتلا مي‌شوند. بلكه‌ برخي‌ مراتب‌ شقاوت‌ جز از طريق‌ دانستن‌ حقيقت‌ پديد نمي‌آيد.

علم‌ و آگاهي‌ انسان‌ گرچه‌ در سعادت‌ و شقاوت‌ او بي‌تاثير نيست‌ و لكن‌ سعادت‌ و شقاوت‌ تابع‌ مستقيم‌ علم‌ و جهل‌ او به‌ حقيقت‌ نمي‌باشد. علم‌ مقدمه‌ ايمان‌ و عمل‌ صالح‌ است، انسان‌ پس‌ ازآن‌ كه‌ حقيقتي‌ را فهميد به‌ دليل‌ قدرت‌ اراده‌ و انتخابي‌ كه‌ دارد ،يا به‌ آنچه‌ كه‌ مي‌داند ايمان‌ آورده‌ و با آن‌ همراهي‌ مي‌كند و يا به‌ سوي‌ ديگر تمايلات‌ خود گام‌ گذارده‌ و از حقيقت‌ دوري‌ مي‌كند.

مقدار مسئوليت‌ وتكليف‌ انسان‌ ارتباط‌ مستقيمي‌ با آگاهي‌ و توان‌ او دارد، اگر آدمي‌ پس‌ از شناخت‌ حقيقت‌ درمسير آن‌ قدم‌ بگذارد به‌ مراتب‌ عاليه‌ سعادت‌ و رستگاري‌ راه‌ مي‌يابد و اگر پس‌ از شناخت‌ حقيقت‌ از آن‌ عدول‌ نمايد و يا در قبال‌ آن‌ باشد به‌ مراتب‌ پايين‌ شقاوت‌ سقوط‌ مي‌كند.

كساني‌ كه‌ آگاهي‌ ويا توان‌ ضعيفي‌ داشته‌ باشند. تعهد و مسئوليت‌ آنان‌ كمتر است‌ و افرادي‌ كه‌ به‌ دليل‌ موانع‌ دروني‌ و يا بيروني‌ از شناخت‌ حقيقت‌ باز بمانند. نسبت‌ به‌ آنچه‌ كه‌ انجام‌ مي‌دهند معذور هستند، اين‌ گروه‌ به‌ مفاد قاعده‌ عقلي‌ قبح‌ عقاب‌ بلابيان‌ به‌ آتش‌ و دوزخ‌ گرفتار نمي‌شوند.

نسبت‌ «حقيقت» و «مدارا»: راهي‌ كه‌ انديشه‌ اسلامي‌ در تبيين‌ معرفت‌ ديني‌ طي‌ مي‌كند، از مشكلات‌ محورهاي‌ چهارم‌ و پنجم‌ نيز مصون‌ است، محور چهارم‌ مسير گذر از پلوراليسم‌ معرفتي‌ به‌ سوي‌ پلوراليسم‌ اجتماعي‌ است‌ و محور پنجم‌ مسير عبور از پلوراليسم‌ كلامي‌ نجات‌ به‌ سوي‌ پلوراليسم‌ اجتماعي‌ مي‌باشد.

درباره‌ محور چهارم‌ پيش‌ از اين‌ دانسته‌ شد كه‌ اولاً: پلوراليسم‌ ديني‌ بر مبناي‌ نسبيت‌ فهم‌ توصيف‌ درستي‌ از آگاهي‌ ديني‌ انسان‌ نيست‌ و ثانياً‌ اين‌ توصيف‌ نادرست‌ به‌ لحاظ‌ منطقي‌ توصيه‌ به‌ مداراي‌ اجتماعي‌ را به‌ دنبال‌ نمي‌آورد.

توصيه‌ به‌ مداراي‌ اجتماعي‌ در صورتي‌ مي‌تواند ازيك‌ مبناي‌ نظري‌ برخوردار باشد كه‌ اعتباري‌ معرفتي‌ و جهان‌شناختي‌ براي‌ گزاره‌هاي‌ ايدئولوژيك‌ باقي‌ مانده‌ باشد، زيرا بر اين‌ اساس‌ است‌ كه‌ مي‌توان، رفتار كساني‌ را كه‌ تحمل‌ يكديگر را نمي‌كنند و از مداراي‌ اجتماعي‌ سرباز مي‌زند نادرست‌ دانست‌ و رفتار افرادي‌ را كه‌ مرزهاي‌ مدارا را رعايت‌ كرده‌ و حريم‌ آن‌ را پاس‌ مي‌دارند درست‌ دانست. نفي‌ «نسبيت‌ فهم» و يا «نسبيت‌ حقيقت» و قبول‌ اين‌ كه‌ امكان‌ شناخت‌ حقيقت‌ و راه‌ وصول‌ به‌ شريعت‌ براي‌ آدمي‌ هموار است، هرگز مانع‌ از براي‌ مداراي‌ اجتماعي‌ نيست، زيرا به‌ لحاظ‌ منطقي‌ همانگونه‌ كه‌ بهشت‌ و دوزخ‌ و سعادت‌ و شقاوت‌ افراد تنها بر مدار آگاهي‌ آنان‌ از حقيقت‌ شكل‌ نمي‌گيرد، زندگي‌ و رفتار اجتماعي‌ و نحوه‌ و تعامل‌ با ديگران‌ نيز بر مدار شناخت‌ آنان‌ از حقيقت‌ سازمان‌ نمي‌يابد.

حوزه‌ رفتار و عمل‌ به‌ گونه‌اي‌ است‌ كه‌ انسان‌ها نمي‌توانند رفتار و عمل‌ خود را در همه‌ موارد متوقف‌ بر يقين‌ علمي‌ نسبت‌ به‌ جوانب‌ كار خود نمايند. عقل‌ آدمي‌ بر ضرورت‌ عمل‌ به‌ ظن‌ و يا يقينهاي‌ روانشناختي‌ در بسياري‌ از حوزه‌ها حكم‌ مي‌كند. وقتي‌ كه‌ انسان‌ رفتار و عمل‌ فردي‌ و يا اجتماعي‌ خود را نمي‌تواند بر مبناي‌ يقين‌ سازمان‌ دهد و ناگزير به‌ ظن‌هاي‌ معتبر عقلايي‌ و يا شرعي‌ گردن‌ نهاده، و آنها را مبناي‌ عمل‌ و رفتار خود قرار مي‌دهد، پس‌ چگونه‌ مي‌تواند از ديگران‌ خلاف‌ اين‌ را انتظار و توقع‌ داشته‌ باشد. بنابراين‌ افراد ديگر نيز به‌ دليل‌ محدوديتهاي‌ معرفتي‌ و شناختي‌ خود ممكن‌ است‌ رفتار و اعمالي‌ داشته‌ باشند، كه‌ مصون‌ از خطا و اشتباه‌ نباشد. و اين‌ امر تحمل‌ خطا و اشتباه‌ را در بسياري‌ از حوزه‌ها به‌ عنواي‌ يك‌ قاعده‌ عقلي‌ يقيني‌ و درست‌ درمي‌آورد. به‌ گونه‌اي‌ كه‌ تخطي‌ از آن‌ غلط‌ و اشتباه‌ مي‌باشد.

دامنة‌ مدارا: وجود معرفت‌ عقلي‌ و يقيني، براساس‌ آنچه‌ بيان‌ شد نه‌ تنها راه‌ را بر مدارا و تحمل‌ اجتماعي‌ نمي‌بندد، بلكه‌ راه‌ وصول‌ به‌ ديدگاهها را هموار مي‌كند كه‌ مدارا و تحمل‌ را ضروري‌ و لازم‌ و درعين‌ حال‌ درست‌ و يقيني‌ بداند و متفكرين‌ مسلمان‌ بر همين‌ مبنا حوزه‌هاي‌ وسيع‌ و گسترده‌اي‌ از مدارا و تحمل‌ اجتماعي‌ را در قلمرو مباحث‌ فقهي‌ واجب‌ و ضروري‌ دانسته‌اند. بخشي‌ از اين‌ مدارا در محدوده‌ امت‌ اسلامي‌ و در دايره‌ فروع‌ دين‌ است‌ و بعضي‌ مربوط‌ به‌ فقه‌ و حقوق‌ بين‌الملل‌ است.

مسلمانان‌ به‌ رغم‌ اختلافات‌ كلامي‌ نه‌ تنها موظف‌ به‌ تحمل‌ يكديگر بلكه‌ موظف‌ به‌ احسان‌ و حمايت‌ از يكديگر مي‌باشند.

در فقه‌ سياسي‌ شيعه‌ يكي‌ از انحا تقيه، «تقيه‌ مدارا» است. در تقيه‌ مدارا، شيعيان‌ نه‌ به‌ سبب‌ ترس‌ از جان‌ و مانند آن، بلكه‌ براي‌ حفظ‌ وحدت‌ امت‌ اسلامي‌ موظف‌ هستند از اظهار عقيده‌ و يا عمل‌ به‌ رفتاري‌ كه‌ به‌ راستي‌ درست‌ است‌ تا هنگامي‌ كه‌ شرايط‌ آسيب‌زا باقي‌ است، دست‌ بشويند و اين‌ عمل‌ آنها خود يك‌ رفتار درست‌ شرعي‌ است، چندان‌ كه‌ تخلف‌ از آن‌ گناه‌ بوده‌ و معصيت‌ مي‌باشد.

در فقه‌ سياسي‌ تشيع‌ هنگامي‌ كه‌ عرض، جان‌ و ناموس‌ مسلماني‌ در معرض‌ هجوم‌ قرار مي‌گيرد، يا هنگامي‌ كه‌ مرزهاي‌ بخشي‌ از جامعه‌ و امت‌ اسلامي‌ در معرض‌ خطر واقع‌ مي‌شود، بر همه‌ مسلمانان‌ با صرفنظر از همه‌ اختلافات‌ كلامي‌ و فقهي‌ كه‌ دارند، همراهي‌ و حمايت‌ از آن‌ مسلمان‌ و دفاع‌ در برابر دشمن‌ واجب‌ است. امروز شيعيان‌ ايران‌ براساس‌ همين‌ باور و اعتقاد دفاع‌ از مردم‌ فلسطين‌ را با قطع‌ نظر از اختلافات‌ مذهبي‌ بر خود واجب‌ مي‌شمارند، و كشته‌ شدن‌ براي‌ حمايت‌ از آنان‌ را شهادت‌ مي‌دانند.

دامنه‌ مدارا محدود به‌ امت‌ اسلامي‌ نيست، مسلمانان‌ با غيرمسلمانان‌ گرچه‌ برادري‌ و اخوت‌ ديني‌ ندارند و لكن‌ برادران‌ انساني‌ آنها شمرده‌ مي‌شوند. اختلاف‌ ديني‌ مجوز ظلم، خدعه‌ نيرنگ‌ و مانند آن‌ نمي‌شود. امت‌ اسلامي‌ بخش‌ عمده‌ رفتار داخلي‌ خود را براساس‌ اصول‌ واحكامي‌ سازمان‌ مي‌دهد كه‌ مشترك‌ بين‌ آنهاست، و لكن‌ اين‌ مشتركات‌ در روابط‌ بين‌الملل‌ كار آمد نيست. مدارات‌ اجتماعي‌ در بعد بين‌الملل‌ بيشتر بر مدار معاهدات‌ و پيمانهايي‌ شكل‌ مي‌گيرد كه‌ دولت‌ اسلامي‌ با ديگران‌ برقرار مي‌سازد. رعايت‌ همه‌ مقررات، عهدنامه‌ها و پيمانهايي‌ كه‌ امت‌ اسلامي‌ با ديگران‌ منعقد كرده‌ باشد، بر همه‌ مسلمانان‌ لازم‌ است، و تا زماني‌ كه‌ ديگران‌ به‌ پيمان‌ خود عمل‌ كنند دولت‌ اسلامي‌ حق‌ تخطي‌ ندارد. پيامبر اسلام‌ صلي‌ اله‌ عليه‌ و آله‌ پيمانهايي‌ را كه‌ با يهوديان‌ و كفار مي‌بست‌ محترم‌ مي‌شمرد، و تا هنگامي‌ كه‌ آنان‌ پيمان‌ خود را نمي‌شكستند از آن‌ عدول‌ نمي‌كرد.

نسبت‌ «مدارا» و «نجات»: مداراي‌ اجتماعي‌ نه‌ تنها دائر مدار شناخت‌ افراد از حقيقت‌ نيست‌ دائر مدار اهل‌ نجات‌ و يا رستگار بودن‌ افراد نيز نمي‌باشد. افرادي‌ كه‌ از وصول‌ به‌ حقيقت‌ محروم‌ مانده‌اند. در صورتي‌ كه‌ اهل‌ عناد نباشند محروم‌ از رحمت‌ خداوند نيستند. و به‌ انسانهاي‌ شقي‌ ملحق‌ نمي‌شوند، و اما افرادي‌ كه‌ اهل‌ عناد بوده‌ و پس‌ از شناخت‌ حقيقت‌ به‌ انكار و رد آن‌ مي‌پردازند و يا آن‌ كه‌ از ايمان‌ آوردن‌ به‌ آن‌ سرباز مي‌زنند، به‌ عذاب‌ الهي‌ گرفتار مي‌گردند. در احكام‌ اسلامي‌ مدارا و زندگي‌ مسالمت‌آميز با اين‌ افراد نيز تا هنگامي‌ كه‌ كفر و عناد آنان‌ حريم‌ احكام‌ و مقررات‌ الهي‌ را در هم‌ نشكند، تجويز شده‌ است. دستور برمدارا و صلح‌ با كفار ومشركان‌ ،اعم‌ از اين‌ است‌ كه‌ كفرآنان‌ از سر استضعاف‌ بوده‌ با آن‌ كه‌ پس‌ از شناخت‌ حقيقت‌ باشد، همچنين‌ رعايت‌ حريم‌ منافقان‌ و احترام‌ به‌ حقون‌ فردي‌ و اجتماعي‌ آنان‌ بر همين‌ قياس‌ است. اين‌ ديدگاه‌ با صرف‌نظر ازتوسعه‌اي‌ كه‌ نسبت‌ به‌ اهل‌ نجات‌ پديد مي‌آورد شيوه‌ زندگي‌ با افراد را دائر مدار آن‌ قرار نميدهد، و مداراي‌ با افرادي‌ را كه‌ اهل‌ نجات‌ نيز نيستند، در بسياري‌ از موارد توصيه‌ نموده‌ و بلكه‌ لازم‌ و ضروري‌ مي‌شمارد.

مدل‌ «مدارا» در انديشة‌ اسلامي: مسيرهاي‌ پنج‌گانه‌ را بر مبناي‌ نسبيت‌ به‌ معناي‌ محدوديت‌ شناخت‌ و بر اساس‌ آموزشهاي‌ اسلامي‌ به‌ صورت‌ زير مي‌توان‌ ترسيم‌ كرد:(شكل‌ شماره‌ 5)

شكاكيت، نسبيت‌ «فهم» و نسبيت‌ «حقيقت»، حركت‌ در مسير اول‌ را غيرممكن‌ مي‌سازد و نفي‌ شكاكيت‌ و اثبات‌ امكان‌ شناخت‌ حقيقت، حركت‌ در آن‌ را ممكن‌ مي‌سازد. و اين‌ راه‌ در صورتي‌ طي‌ مي‌شود كه‌ از برخي‌ قواعد عقلي‌ كه‌ بر حقوق‌ مشترك‌ انسانها تاكيد مي‌كنند استفاده‌ شود و اگر عقل‌ عملي‌ در كشف‌ و دريافت‌ اين‌ قواعد موفق‌ نباشد، اين‌ راه‌ متروك‌ خواهد ماند. بنابراين‌ حركت‌ در مسير اول‌ لازمه‌ منطقي‌ قول‌ به‌ تكثر طولي‌ و عرضي‌ معارف‌ بشري‌ نيست. و به‌ بيان‌ ديگر مداراي‌ اجتماعي‌ لازمه‌ ضروري‌ تكثر طولي‌ و عرضي‌ معارف‌ بشري‌ نمي‌باشد و طي‌ اين‌ طريق‌ نيازمند به‌ متمم‌ است. كثرت‌ طولي‌ و عرضي‌ معارف‌ ديني‌ لازمه‌ منطقي‌ كثرت‌ طولي‌ و عرضي‌ معارف‌ اسلامي‌ است‌ بنابراين‌ مسير دوم‌ مسيري‌ ضروري‌ و حتمي‌ است.

مسير سوم: محور ارتباط‌ بين‌ كثرت‌ عرضي‌ و طولي‌ معارف‌ ديني‌ با دامنه‌ نجات، رستگاري‌ و سعادت‌ است. به‌ رسميت‌ شناختن‌ كثرت‌ معارف‌ ديني، دامنه‌ نجات‌ را حتي‌ هنگامي‌ كه‌ مبتني‌ بر وصول‌ به‌ حقيقت‌ باشد تا حدودي‌ افزايش‌ ميدهد، و لكن‌ ظرفيتهاي‌ بيشتري‌ نيز براي‌ گسترش‌ دامنه‌ نجات‌ وجود دارد.

اگر نجات‌ به‌ جاي‌ آن‌ كه‌ مبتني‌ بر وصول‌ به‌ حقيقت‌ باشد بر مدار عملي‌ باشد كه‌ به‌ تناسب‌ آگاهي‌ و معرفت‌ پديد مي‌آيد، حوزه‌ گسترده‌تري‌ را در بر مي‌گيرد زيرا دراين‌ صورت‌ با آن‌ كه‌ برخي‌ از آگاهان‌ به‌ دليل‌ فسق‌ و يا عناد از زمره‌ رستگاران‌ خارج‌ مي‌شوند، انبوهي‌ از جاهلان‌ به‌ دليل‌ قصور در معرفت‌ به‌ حوزه‌ رستگاران‌ و نجات‌يافتگان‌ وارد مي‌شوند. بنابراين‌ در مدار سوم‌ ارتباطي‌ ضروري‌ بين‌ كثرت‌ عرضي‌ و طولي‌ آگاهي‌ ديني‌ با مساله‌ نجات‌ نيست. اين‌ ارتباط‌ هنگامي‌ مسلم‌ مي‌شود كه‌ براهيني‌ عقلي‌ نقلي، بر گسترش‌ دامنه‌ نجات‌ وجود داشته‌ باشد. و البته‌ آموزه‌هاي‌ اسلامي‌ به‌ شرحي‌ كه‌ گذشت‌ اين‌ مهم‌ را به‌ انجام‌ مي‌رساند، يعني‌ با توجه، به‌ دلايلي‌ كه‌ حكيمان‌ و متكلمان‌ مسلمان‌ بيان‌ كرده‌ و آيات‌ و روايات‌ تاييد نموده‌اند، مسير سوم‌ نيز مسيري‌ ضروري‌ و حتمي‌ است. مسيرهاي‌ چهارم‌ و پنجم‌ هنگامي‌ كه‌ مبتني‌ بر نفي‌ شكاكيت‌ و نسبيت‌ فهم‌ بوده‌ و براساس‌ كثرت‌ طولي‌ و عرضي‌ آگاهي‌ بشر سازمان‌ يافته‌ باشد مسيري‌ هموار است، هر چند كه‌ طي‌ اين‌ دو مسير هموار نيازمند به‌ تتميم‌ دارد و اين‌ تقسيم‌ را به‌ شرحي‌ كه‌ گذشت، آموزه‌هاي‌ اسلامي‌ به‌ انجام‌ مي‌رساند. از آنچه‌ بيان‌ شد دانسته‌ مي‌شود كه‌ تحمل‌ و مدارا و تساهل‌ اجتماعي‌ به‌ لحاظ‌ منطقي‌ هرگز از پلوراليسم‌ معرفتي‌ و ديني‌ مبتني‌ بر نسبيت‌ فهم‌ نتيجه‌ گرفته‌ نمي‌شود و طي‌ اين‌ راه‌ تنها در صورتي‌ ممكن‌ است، كه‌ درك‌ حقيقت‌ وشناخت‌ واقع‌ براي‌ انسان‌ ممكن‌ باشد. و حقايق‌ ديني‌ به‌ عرصه‌ فهم‌ و ادراك‌ انساني‌ قدم‌ گذارند، و البته‌ اين‌ مقدار به‌ تنهايي‌ مدارا و تحمل‌ اجتماعي‌ را نتيجه‌ نمي‌دهد، زيرا، امكان‌ اين‌ كه‌ فرد يا افرادي، وجود دارد. مسير فوق‌ هنگامي‌ به‌ انجام‌ مي‌رسد كه‌ دلايل‌ عقلي‌ و نقلي‌ بر بطلان‌ چنين‌ نظري‌ نيز اقامه‌ شود، و براهيني‌ كه‌ حكيمان‌ و متكلمان‌ مسلمان‌ اقامه‌ كرد و نصوصي‌ كه‌ در منابع‌ اسلامي‌ وجود دارند، بر بطلان‌ آن‌ كفايت‌ مي‌كند.


1- جان‌ هيك، معرفت‌ باطني‌ و تجربه‌ ديني: «مباحث‌ پلوراليسم‌ ديني». ترجمه‌ ، عبدالكريم‌ گواهي. مؤ‌سسه‌ فرهنگي‌ انتشاراتي‌ تبيان، تهران، 1372، صص‌ 56 55 -.

2- همان. ص‌ 41.

3- همان، ص‌ 40.

4- مباحث‌ پلوراليسم‌ ديني، پلوراليسم‌ ديني‌ و دعاوي‌ مطلق، ص‌ 87.

- Denziger, Enchiridhion Symbolorum Definitionum et Declarationum de Rebus Fidei er5 .9714 th . edition, nn. 2Morunm,

- Facing the Unfinished Task: Messages Deliverved at the tongress on World Mission, ed . J.O.6 .1699) P.1Percy (Grand Rapids, Mich: Eerdman,

7- پلوراليسم‌ ديني‌ و دعاوي‌ مطلق:«مباحث‌ پلوراليسم‌ ديني» صص‌ 96 - 95.

.1988Verson. london ؛- paul Feyerabend: Against Metod8

9- مباحث‌ پلوراليسم‌ ديني، ص‌ 52.

10- همان، ص‌ 53.

.1218. Peter Donnvan, The Intoleranee Of Religinus Pluralism , Religious Studies, 92, 3991, P. 1

به‌ نقل‌ از محمد لگنهاوزن: «اسلام‌ و كثرت‌ گرايي‌ ديني»، ترجه: نرجس‌ جواندل، قم، طه، 79، ص‌ 86.

tolerance.

12- جاي‌ استوارت‌ ميل: رسالة‌ در باره‌ آزادي، ترجمه‌ : جواد شيخ‌ الاسلامي، بنگاه‌ ترجمه‌ و نشر، تهران، چاپ‌ سوم‌ 1358، ص‌ 4446 -.

13- محمد نكوروح، بحران‌ ايدئولوژي، تهران‌ - چاپ، 1372، ص‌ 254.

14- محمد لگنهاوزن، اسلام‌ و كثرت‌گرايي‌ ديني. مترجم: نرجس‌ جواندل، مؤ‌سسه‌ فرهنگي‌ طه، قم‌ 1379 -، ص‌ 9 38 -.

15- پلوراليسم‌ ديني‌ و دعاوي‌ مطلق، ص‌ 97.

.16 جان‌ هيك: مباحث‌ پلوراليسم‌ ديني، «فلسفه‌اي‌ از پلوراليسم‌ ديني، ص‌ 73. مباحث‌ پلوراليسم‌ ديني، «در دفاع‌ از پلوراليسم‌ ديني، ص‌ 169.

.17 اعراف‌ آيات‌ 173 172 -.

/ 1