مكتب تفكيك دستخوش تفكيكي ديگر
سيد ابراهيم خسروشاهي آقاي حسين فشاهي در مقدمهاي بركتاب ترجمهي حقايق مرحوم فيض، ميگويد: «تا حدي مدلل داشتهام كه براي پاسباني شرع مقدس اسلام، احتياجي به دريوزگي از فلسفهي كهن يوناني و تصوف افراطي هندي نداريم؛ چون اولي (فلسفه) دو ركن اصلي دارد: الهيات و طبيعيات؛ اما در الهيات روشن است كه عقل محدود بشر را به عوالم مافوق خود، راهي نبوده و عقل در اين قسمت، جز حدس و گمان وتخمين چيزي به دست نميدهد... و بايد عقل را در الهيات براي فهم كلمات و آرأ انبيا و استنتاج قواعد كلي از جزييات و... به كار انداخته و از اظهار راي و نظر خودداري نمود. و اما در طبيعيات، اين وظيفه را هم دانشمندان علوم تجربي مادي به نحو احسن در طول تاريخ بشري انجام داده و ميدهند ... با بيان مطالب فوق الذكر مجملا معلوم ميشود كه بايد علوم الهي را در مكتب انبيا و علوم طبيعي را در كلاس دانشمندان علوم تجربي آموخت و مكتبي به نام فلسفه را ديگر كلاهي بر سر نيست.» ملاحظه: اما در علوم طبيعي، بعيد است كه نويسندهي محترم نداند كه همان فلسفهي طبيعي قديم، قرنها برنامهي علمي بشر بوده و در همان اعصار نيز از روش تجربي استفاده ميشده و به تدريج رو به تكامل نهاده تا به اين جا رسيده است. معلوم نيست عبارت: «اين وظيفه را هم دانشمندان علوم تجربي مادي به نحو احسن در طول تاريخ بشري انجام داده و ميدهند» داراي چه مفهومي است، مگر در گذشته فلاسفهي طبيعي در برابر ديگر فلاسفه قرار داشتهاند؟ مگر فلسفه همان مجموعهي علوم متداول نبوده كه تدريجا راه تكاملي پيموده است؟ و اما دربارهي الهيات اين كه: «بايد عقل را در الهيات براي فهم كلمات و آرأ انبيا و استنتاج قواعد كلي ... به كار انداخت» نشان ميدهد كه منظور از محدوديت عقل بشر، نه اين است كه در هر صورت جز حدس و گمان و تخمين چيزي به دست نميدهد، بلكه اين جمله نياز عقل به كانون مقدس وحي و الهام را متذكر ميگردد و البته آن هم پس از استقلال عقل در تلاش ابتدايي و وصول آن به حجيت نقل قطعي و در اين صورت، آيا به كار اندازي عقل در فهم كلمات و آرأ انبيا (ع)، نياز به هيچ گونه تلاش فكري و فلسفي بشري ندارد؟ آيا با ترك اين تلاش، از وجود نظريات مختلف و آرأ متشتت كه مايهي اعتراض آقايان است، ديگر اثري نخواهد ماند؟ آيا شاگردان و حاضران مجالس علمي ائمه اطهار (ع) يكسان فكر ميكردهاند؟ و به هيچ وجه اختلاف آرايي در كار نبوده است؟ پاسخ منفي است، به اين روايت توجه شود: «لم يكن ابن ابي عمير يعدل بهشام بن الحكم شيئا و كان لا يغب اتيانه ثم انقطع عنه و خالفه و كان سبب ذلك ان ابا مالك الحضرمي كان احد رجال هشام و وقع بينه و بين ابن ابي عمير ملاحاة (منازعة) في شيء من الامامة: قال ابن ابي عمير: الدنيا كلها للامام (ع) علي جهة الملك، و انه اولي بها من الذين في ايديهم و قال ابومالك: ليس كذلك املاك الناس لهم الا ما حكم الله به للامام من الفيء و الخمس و المغنم فذلك له و ذلك ايضا قدبين الله للامام (ع) اين يضعه و كيف يصنع به فتراضيا بهشام بن الحكم و صارا اليه فحكم هشام لابي مالك علي ابن ابي عمير فغضب ابن ابي عمير و هجر هشاما بعد ذلك....1» آري اينگونه روايات شاهد صدق و گواهي روشنگر براي روايتي ديگر است كه از عاصم بن حميد نقل شده است: «قال سئل عليبنالحسين(ع) عن التوحيد فقال: ان الله عز و جل علم انه سيكون في آخر الزمان اقوام متعمقون فانزل الله تعالي: قل هو الله احد و الايات من سورة الحديد --- الي قوله: و هو عليم بذات الصدور فمن رام ورأ ذلك فقد هلك.»2 سوال اين است كه اگر در بين شاگردان ائمه اطهار (ع) افرادي متعمق بودهاند، پس چرا در آثارشان از آنچه در بيانات معترضين به فلسفه آمده است، (نيازي به دريوزگي از فلسفه ... نيست) اثري ديده نميشود تا آن جا كه بيانات فلسفي خطبات شريفهي مولي علي (ع) مسكوت عنها بماند و قرنها مورد توجه قرار نگيرد. شخصيتي كه «با هيچ حكيمي برخورد نكرده است، اما سخنانش در حكمت نظري بالا دست سخنان افلاطون و ارسطو قرار گرفته است.»3 تا آن جا كه احمدامينمصري و برخي ديگر دچار توهم در انتساب اين نوع كلمات به آن حضرت بشوند و بگويند: «عرب قبل از فلسفهي يونان با اين نوع بحثها و تجزيه و تحليلها و موشكافيها آشنا نبود، اين سخنان را بعدها آشنايان با فلسفهي يونان ساختهاند و به امام عليبنابيطالب بستهاند» و در برابر سخنان وي گفته شود: «آقاي احمدامين ميگويد: قبل از فلسفه يونان مردم عرب با اين معاني و مفاهيمي كه در نهج البلاغه آمده است آشنا نبودند، جواب اين است كه با معاني و مفاهيمي كه در نهج البلاغه آمده است بعد از فلسفه يونان هم آشنا نشدند، نه تنها عرب آشنا نشد، مسلمانان غير عرب هم آشنا نشدند، زيرا فلسفهي يونان هم آشنا نبود، اينها از مختصات فلسفهي اسلامي است، يعني از مختصات اسلام است و فلاسفهي اسلام (نه راويان و محدثان و فقهاي عظام دامت بركاتهم) تدريجا با الهام از مبادي اسلامي، آنها را وارد فلسفهي خود كردند»4 چنان كه در صفحه 58، اسرار الحكم فرازهايي از خطبهي مباركهي اول كه با جمله:5 اول الدين معرفته آغاز ميشود، آمده: و من اشار اليه فقد حده و من حده فقد عده، آن گاه به شرح فلسفي آنها پرداخته و در اين جا محقق محشي،6 تنبيهي را لازم دانسته، ميگويد: از دقيقترين مسايل حكمت است (و من اشار اليه فقد حده) و شايد كسي كه به فلسفهي صدرالمتالهين آشنا نباشد، قدر اين سخن را نداند و اين كه فرمود: (و من حده فقد عده) دلالت بر آن دارد كه بطلان وحدت عددي براي ذات واجب، از تحديد او آشكارتر است كه آن را دليل اين قرار داد و اين جز با اصل صدرالمتالهين (قده) در وجود و مراتب آن حل نميشود و در اين جا بايد متذكر شويم: اعتقاد شيعه، وجوب لطف بر خداوند تعالي است يعني: وجوب آن چه مقرب به طاعت بود بي اجبار؛ تا حجت حق تمام شود و وجود صدرالمتالهين (قده) در اين عصور، لطفي بود از طرف خداوند تعالي. در همان وقت كه صنايع مادي روي به ترقي گذاشت و مردم متوجه به طبيعي شدند و اقوال الهيين و متدينين، سخيف به نظر ميرسيد، خداوند اين مرد بزرگ را مقارن همان عصر آفريد و ملهم ساخت تا قواعد الهي را به استدلال و بحث و فصاحت بي نظير و تتبع اخبار، مستحكم سازد و قلوب جماعتي را چنان شيفتهي او كرد كه بي طمع در سود دنيوي، چشم از همهي بهرههاي جسماني پوشيده طلبا لمرضاة الله عمر خويش را در نشر اقوال او بگذرانند (هنيئاله و لهم و جزاهم الله عن الاسلام و اهله خير الجزا). چنان شد كه امروز اكثر عقلاي قوم، تابع اويند يا به اعتماد او به شرع معترف؛ اما فهم بعض اصول وي بر عوام مردم دشوار است و باكي نيست، چون اينگونه افراد از قول ماديين نيز متاثر نميشوند. ملاحظه: محقق شعراني تنها استثنايي كه به نظر شريفش دربارهي متابعت از اصول صدرايي جاي داشت اين بود كه مردم عوام، توان درك بعض اصول وي را ندارند. ممكن است عبارت ايشان ناظر به هر كس باشد كه مهارت لازم را براي درك اصول فلسفي ايشان نداشته باشد، خواه حوزوي و خواه دانشگاهي، زيرا آمادگي درك مطالب ايشان، شرايط مشكل و متعددي دارد كه خودش در ابتداي اسفار يادآور شده و ديگران نيز مانند امامخميني(قده) و علامهطباطبايي در موارد مختلفي تصريحا يا تلويحا بيان داشتهاند.7 حتي اين كه علامهمظفر در مقدمهي اسفار از قول استاد خود، محققاصفهاني --- صاحب حاشيه بر كفايه و ناظم حكمت متعاليه --- آورده است: اگر بدانم در نقطهاي از جهان استاد خبيري كه حلال مشكلات اسفار باشد، يافت ميشود، براي استفاده به محضرش خواهم رفت8 آري اگر همگي عالمان و دانشمندان كه بحمدالله و منه از بسياري مزايا و فضايل برخوردارند، التفات به ناآشنايي خودشان و يا اساتيدشان داشته باشند، چنين اختلافات و حوادثي در دنياي فرهنگ ودانش رخ نميدهد كه دانشمنداني مانند آقاي فشايي بنويسد: «احتياجي به دريوزگي از فلسفه كهن يونان ... نداريم» و يا امثال ايشان در رسالههايي مانند «مكتب تفكيك» «تنبيهات»9 و يا در مصاحبهها، چنين اظهاراتي داشته باشند. امامخميني(قده) در شرح حديث بيست و چهارم از كتاب اربعين پس از اين كه به نشات سه گانهي بشريت: «عالم آخرت و غيب» «عالم برزخ و مقام خيال» و «عالم دنيا و ملك و شهادت» اشاره ميفرمايند، نتيجه ميگيرند كه اين مجالي سه گانهي مربوط به حقيقت انسانيت، نياز به علوم نافعه و تربيتهاي مناسب دارند. متكفل قسمت اول آن پس از انبيا و اوليا (ع)، فلاسفه و اعاظم از حكما و اصحاب معرفت و عرفان هستند10... پس بر طالب مسافرت آخرت و صراط مستقيم انسانيت لازم است كه در هر يك از مراتب ثلاثه با كمال دقت و مواظبت، توجه و مراقبت كرده و آنها را اصلاح كند و ارتياض دهد و هيچ يك از كمالات علمي را صرف نظر ننمايد، گمان نكند كه كفايت ميكند او را تهذيب خلق يا تحكيم عقايد يا موافقت ظاهر شريعت، چنانچه هر يك از اين عقايد ثلاثه را بعضي از صاحبان علوم ثلاثه دارا هستند؛ مثلا شيخ اشراق... كه از گفتار وي در اول حكمة الاشراق استفاده شود كه كمال علمي با نقص در عمل و به عكس ممكن التحقق است... و بعضي علماي اخلاق و تهذيب باطن، منشا تمام كمالات را تعديل خلق و تهذيب قلب و اعمال قلبيه دانند و ديگر حقايق عقليه و احكام ظاهريه را به پشيزي محسوب ندارند، بلكه خار طريق سلوك شمارند و بعضي از علماي ظاهر، علوم عقليه و باطنيه و معارف الهيه را كفر و زندقه پندارند و با علما و محصلين آن عناد ورزند. اين سه طايفه كه داراي اين عقايد باطله هستند، هر سه از مقامات روح و نشآت انسانيه محجوب هستند و درست تدبر در علوم انبيا و اوليا نكردهاند و از اين جهت بيان آنها هميشه منافراتي بوده و هر يك به ديگري طعنها زند و او را بر باطل داند، با آن كه تحديد در مراتب باطل است.... از باب آن كه تحديدات آنها مراتب انسانيه را به اين حد، و علوم و كمالات را به همان رشته كه خود دارا هستند، مطلبي است بر خلاف واقع ... پس معلوم شد علوم شريعت منحصر به اين سه قسم است بر طبق احتياجات بشر و مقامات ثلاثهي انسانيه و هيچ يك از علماي يكي از اين علوم، حق اعتراض به ديگري ندارند و لازم نيست اگر انسان داراي علمي نشد، از آن تكذيب كند و به صاحب آن علم جسارت نمايد. پيش عقل سليم همان طور كه تصديق بيتصور از اغلاط و قبايح اخلاقيه به شمار ميآيد، تكذيب بيتصور، نيز همين طور بلكه حالش بدتر و قبحش افزون است. اگر خداي تبارك و تعالي از ما سوال كند كه شما كه مثلا معني وحدت وجود را به حسب مسلك حكما نميدانستيد و از عالم آن علم و صاحب آن فن اخذ نكرديد و تعلم آن علم و مقدمات آن را نكرديد، براي چه كوركورانه آنها را تكفير و توهين كرديد، ما در محضر مقدس حق، چه جوابي داريم بدهيم جز آن كه سر خجلت به زير افكنيم.... خصوصا مثل چنين مسالهي دقيقه كه پس از عمرها زحمت باز، فهم اصل حقيقت و آن به حقيقت معلوم نشود11 ملاحظه: امامخميني(قده) دربارهي صعب و مستصعب بودن معاني و مفاهيم حكمي و فلسفي، مسالهي صعوبت و دشواري تصورات را يادآور شدند كه اين خود مطلبي بس ارزنده و قابل صرف وقت بسياري است و بسيار حوصله ميخواهد، نه تنها حوصله كه بسي راز و نياز و شكايت وگله، آن گونه كه دردمندي از جويندگان حقايق، در رسالهاي ويژه به شرح حال خويش پرداخته ميگويد: «اينك بر سر آنم كه به مناسبت رويداد سخن، حكايتي از حالت ديرين خويش پيشكشم شايد كه برخي را سودمند افتد و مايهي آگاهي و هوشياري خوانندهاي گردد و آن اين كه در اثناي درس و تعلم علوم عقلي و صحف عرفاني، دچار وسوسهاي سخت سهمگين و دژخيم و بد كنشت و بد سرشت در راه تحصيل اصول عقايد حقه به برهان و عرفان شدهام و آزرده خاطري شگفت از حكمت و ميزان كه از هر سوي شبهات گوناگون به من روي ميآورد. ريشهي اين شبهات و وسوسهها از ناحيت انطباق ظواهر شرعي انور --- علي صارعه الصلوة و السلام --- با مسايل عقلي و عرفاني بوده است كه در وفق آنها با يكديگر عاجز مانده بودم و از كثرت فكرت به خستگي و فرسودگي موحش و مدهش مبتلا گشتهام و از بسياري سوال از محضر مشايخم (آن عالمان دين به حق درسمأ علم --- سياره و ثوابت والا گهر) مرا بيم جسارت و ترس اسائهي ادب و خوف ايذأ خاطر و احتمال بد گماني ميرفت. اين وسوسه چنان كه گفتهايم موجب بدبيني به علوم عقلي و بيزاري از منطق و حكمت و عرفان شده است و لكن به رجاي اين كه لعل الله يحدث بعد ذلك امرا، در درسها حاضر ميشدم و راز خويش را ابراز نميكردم و از تضرع و زاري اعاظم حكما در نيل به فهم مسايل، انديشه ميكردم؛ مانند گفتار صاحب اسفار در مساله اتحاد نفس به عقل فعال و استفاضه از آن كه فرمود: «وقد كنا ابتهلنا اليه بقولنا و رفضا اليه ايدينا الباطنة لا ايدينا الدايره فقط و بسطنا انفسنا بين يديه و كفر عنا اليه طلبا لكشف هذه المساله و امثالها» (اسفار، ج 1، ط 1، ص 284) تنها چيزي كه مرا از اين ورطهي هولناك هلاك، رهايي بخشيد، لطف الهي بود كه خويشتن را تلقين ميكردم به اين كه اگر امر داير شود بين نفهميدن و نرسيدن مثل تويي و بين نفهميدن و نرسيدن مثل معلم ثاني ابونصرفارابي و شيخالرييسابوعليسينا و شيخاكبرمحيالدينعربي و استاد بشر خواجهنصيرالدينطوسي و ابوالفضايل شيخ بهايي و معلم ثالث ميرداماد و صدرالمتالهينمحمدشيرازي، آيا شخص مثل تو به نفهميدن و نرسيدن اولي است؟ يا آن همه اسطوانههاي معارف؟ و همچنين خودم را به يكسو قرار ميدادم و اكابر ديگر علم را كه از شاگردان به نام آن بزرگان بودند و نظاير آنان را به سوي ديگر، و سپس همان مقايسه را پيش ميكشيدم و به خودم تلقين ميكردم تا منتهي ميشدم به اساتيدم، كه به حق وارثان انبيا و خازنان خزاين معارف بودهاند (رفع الله تعالي درجتهم) كه باز خودم را به يك جانب و آن حاملان ودايع علم ودين را به جانبي و همان مقايسه و تلقين را اعمال ميكردم كه تو اولايي به نفهميدن يا اين مفاخر دهر؛ نظير مطلبي را كه علامهشيخبهايي دربارهي شيخاجلصدوق كه قايل به سهو النبي شده است فرموده است: «هرگاه امر داير شود بين سهو رسول و سهو صدوق، صدوق اولي بدان است. از اين مقايسه قدري آرام ميگرفتم تا بارقههاي الهي چون نجم ثاقب بر آسمان دل، طارق آمد و در پناه رب ناس از وسواس خناس نجات يافتم ففاض ثم فاض و كَاَن كلام كامل و سخن دلپذير صاحب اسفار ذكر قلبي شد كه «حاشي الشريعه الحقة الالهيه البيضأ ان يكون احكامها مصادمة للمعارف اليقينية الضرورية و تبا لفلسفة يكون قوانينها غير مطابقة للكتاب و السنة» (اسفار ج 4 ط 1 ص 75) و چون درِ رحمت رحيمية به روي ما گشوده شده است به علم اليقين بلكه، به عين اليقين و فراتر به حق اليقين، مطالب سهل ممتنع عقلي و عرفاني را رموزي يافتهايم كه پي بردهايم اشارات به كنوزياند. آري به آساني، ناداني به دانايي نميرسد و بسيار سفر بايد تا پخته شود خامي. شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بسكه نه هر كو ورقي خواند معاني دانست لذا در الهي نامهام گفتهام: الهي جان به لب رسيد تا جام به لب رسيد و نيز در غزلي كه در ديوانم مسطور است در اين باب گفتهام:
دولتم آمد به كف با خون دل آمد به كفحبذا
گر نبودي لطف حق از گريهي شام و سحر
ديدگانم بي شك اينك بود در دست تلف
خون دلي دل را دهد عز و شرف
ديدگانم بي شك اينك بود در دست تلف
ديدگانم بي شك اينك بود در دست تلف
تباين الوصفي لا العزلي
اثر ممن لعقل كابنيا للبشر
اثر ممن لعقل كابنيا للبشر
اثر ممن لعقل كابنيا للبشر
قال تعالوا طالبي الا يقان
اتل عليكم حكمة الميزان
اتل عليكم حكمة الميزان
اتل عليكم حكمة الميزان
يقومهاؤ اقرا و كتابيه منظومتي
لسقم جهل شافيه
لسقم جهل شافيه
لسقم جهل شافيه
آسمان گو مفروش اين عظمت كاندر عشق
خرمن مه بجوي خوشه پروين بدوجو
خرمن مه بجوي خوشه پروين بدوجو
خرمن مه بجوي خوشه پروين بدوجو
حكمت در خدمت مردم
طبيعيان زمان ما اين را از عيوب فلسفه ميشمردند كه در خدمت دين و تصحيح عقايد متدينين به كار ميرفت و فلاسفه فكر آزاد نداشتند؛50 اما چنانكه گفتيم فلسفه يك طريقه نيست و فلاسفه فكر آزاد داشتند الا آنكه گروهي، فكر آزادشان، به صحت دين اسلام و تطبيق عقايد آن با ادلهي عقليه، رهبري كرد و فلسفهي آنان به خدمت دين برخاست و گروهي برخلاف همهي اديان، ملحد شدند و نميتوان همه را به يك نظر نگريست. گروهي از ملاحده زمان ما گويند «محال است هر كس عقل دارد و از اسرار وجود آگاه است، متدين باشد و گويند همهي بزرگان حكما از شرع سرباز زدند.» جماعتي از جهال مسلمانان هم آنان را تاييد و تقويت ميكنند و هر دانشمند نامي و عارف مشهور و حكيم بزرگ را كافر ميشمرند. بسياري از عبارات قرآن كريم و احاديث مسلم و مقطوع و ادعيه و زيارات و اصول عقايد، بلكه فروع احكام را جز به ادلهي عقليه و بيانات حكما نميتوان فهميد و حل كرد؛ مانند عبارات نهج البلاغه در توحيد و زيارات جامعه... اجسادكم في الاجساد و ارواحكم في الارواح مگر آنكه كسي همهي اينها را انكار كند و نعوذ بالله مقام ولايت براي ائمه عليهم السلام را ثابت نداند و همهي احاديث توحيد و امامت را رد و تاويل كند... ما در ادله شرعيه نديدهايم كه هر جسم بايد مركب از هيولي و صورت باشد يا از اجزا لايتجزي، تا هر كس بر خلاف آن گويد، كافر باشد. حكماي اشراق، همهي اجسام را بي ماده ميدانند و باز دليلي نداريم از شرع كه اجسام آخرتي از سنخ اجسام دنيوي است. پس اشراقيان كه گويند اجسامي هست از سنخ ديگر، غير اجسام دنيوي، منكر ضرور نيستند، خواه سخنانشان درست باشد خواه غلط... در غير امر ديني خطا كردهاند. بعضي از مردم سخنان اشراقيان را با مركوزات ذهن خود تركيب كرده، نتيجهي غلط ميگيرند. وقتي اشراقي ميگويد جسم آخرتي، عنصري نيست، قول اشراقي را با عقيده خويش تركيب كرده و ميگويد: جسم آخرتي غير عنصري است (به عقيده اشراقي) و جسم غير عنصري موجود نيست (به عقيده خودش)، نتيجه ميدهد جسم آخرتي موجود نيست، يعني معاد جسماني نيست و اين استدلال صحيح نيست چون نيمي از عقيدهي اشراقي و نيمي از عقيدهي مادي گرفته شده است. و نيز از مرحوم شيخ العارفين ملكيتبريزي(ره) گفتاري نقل شده كه براي آشنايي با عوالم اجسام و جسمانيات مفيد ميباشد: تو كه وجود حقيقي را نشناختهاي، وقتي ظهور و نمودي را كه براي خودت و غير خودت ميبيني، خيال ميكني كه اينگونه وجود همان وجود حقيقي است، همان گونه كه جواهر اين عالم را خيال ميكني كه حقيقتا جواهرند، در صورتيكه اگر نيكو تامل كني و حقيقت امر براي تو با كشف شهودي مكشوف شود، خواهي ديد كه همين جواهر51 در حقيقت اعراض و اشكال وجود حقيقي هستند و بلكه جواهر اين عالم اعراض و حدود وجود منبسط هستند كه وجود منبسط، شاني از شوون وجود حقيقي است و امري است ارتباطي كه در حقيقت اصل و ريشهاي ندارد.... و اينكه (گفته ميشود) مصداقهاي جوهر و عرض را ما با حس درك ميكنيم، اين مقدار كافي نيست در جوهر و عرض بودن آنها و چنين نيست كه هر چه را تو با حس خود جوهر و عرض تشخيص دادي، آن چيز واقعا و حقيقتا جوهر يا عرض باشد و اگر تشخيص ندادي، آنهم جوهر يا عرض نباشد... آنچه عقل حكم ميكند جز اين نيست كه اين جواهر نسبت به اعراض خودشان جوهر هستند نه آنكه حقيقتا جوهر باشند زيرا عقل تو پس از دقت صحيح، شكي برايش باقي نميماند در اينكه هيچ موجودي از موجودات را قوامي و ثباتي نيست مگر به وسيله خداي حي قيوم، و او است كه قيوم آسمانها و زمينهاست و اينهمه كوههاي سخت و سنگين را احساس ميكني كه موجودي هستند متصف به جوهر بودن بلكه حس تو به همراه آنها و در محل آنها چيزي به جز كوه نميبيند و آنها را جامد و ساكن ميبيند؛ لكن همه اينها از خطاي حس است كه عقل حكم به خطاي او ميكند و در نزد اهلش، آن خطاي حس واضح است آن چنانكه شكي ندارند در اينكه اينها جواهر حقيقي نيستند و جامد هم نيستند بلكه سيالند و در حركت و تاريك و بلكه همهشان از ذات خودشان و از اجسامي كه در كنار آنها هستند، غايباند و خطاي حس، چيز تازهاي نيست و مثالهاي فراوان و مصداقهاي معروفي در خارج دارد و بعضي از موارد خطاي حس گرچه از ديدگاه عامه مردم مخفي است، ولي بعضي ديگر از موارد آن را حتي عامهي مردم با عقلهاي ناقصي كه دارند، متوجه ميشوند. گفتاري از آن بزرگوار دربارهي وحدت وجود
در هر صورت قايلشدن بر اينكه وجود حقيقي، مختص واجب تعالي است (جلجلاله) و وجود غير او از ممكنات، وجود حقيقي نيست بلكه همانند وجود عكسهايي است كه در آينه ديده ميشود، هيچ استبعادي ندارد و اگر قايلين به وحدت وجود را مقصود اين باشد، چنين قولي معنايش اين نيست كه هر چه ممكن است، واجب است بلكه اگر چه اين قول خطا باشد، باز موجب كفر نيست؛ بلكه در تحقيق حقيقت ممكن است خطايي كرده باشد و در اين خطا هيچ نيست جز آنكه مرتبهاي از مراتب وجود را و فضيلتي از فضايل آن را انكار نموده است نه آنكه مرتبهي واجب را براي ممكن اثبات كرده باشد، بلكه ميتوان گفت كه قايل شدن بر اينكه اشيا وجود حقيقي دارند به ادعاي شرك ممكن با واجب در وجوب، و ممكن را واجب دانستن، نزديكتر است و اين كفر است به گونهاي كه صاحبش متوجه آن نيست و لكن انصاف آن است كه كساني كه همين را قايلند نيز به لازم كفر آورش ملتزم نيستند همانطور كه مقتضاي انصاف آن است كه قايلين به توحيد حق تعالي در وجود حقيقي نيز ملتزم نيستند كه ممكن عين واجب است هر چند كه لازمهي قولشان در واقع و نفس الامر همين است؛ پس كسي را به سبب لوازم عقايدش محكوم به كفر كردن سزاوار نيست... و از همهي اشكالات پاسخ داده شده به اينكه حقيقت وجود را از اشيا نفي كردن، به آن معني نيست كه همه چيز خداست و نه به معناي اتحاد است. ميگويند حكيمي در اصفهان بوده كه عادتش بر آن بوده كه به هنگام غذا خوردن به نوكرش دستور ميداد كه غذا را به مقدار خوراك خودش و هر كس كه بر سفرهي او باشد تهيه كند و با مهمانش هر كه بود، غذا ميخورد. اتفاقا روزي يكي از طلبههاي اصفهان كه كاري با حكيم داشت وقت غذا خوردن حكيم سررسيد، حكيم به نوكرش دستور خريد غذاي دو نفري داد و خادم نيز غذا براي دو نفر تهيه كرد و آورد. حكيم به آن طلبه فاضل فرمود بسم الله بفرماييد با هم غذا بخوريم. طلبه گفت نه، من غذا نميخورم. حكيم پرسيد غذا خوردهاي؟ گفت نه. حكيم فرمود از چه نظر احتياط ميكني؟ گفت شنيدهام كه شما قايل به وحدت وجوديد و اين كفر است و مرا جايز نيست كه از غذاهاي شما بخورم؛ زيرا دست شما كه با آن غذا تماس ميگيرد، غذا را نجس ميكند. حكيم فرمود: تواز قول به وحدت وجود چه تصور كردهاي كه قايل به آن را كافر ميداني گفت براي اينكه كسيكه قايل به وحدت وجود است، قايل است به اينكه همه چيز خدا است حكيم فرمود: اشتباه فهميدهاي زيرا من يكي از قايلين به وحدت وجودم و من هرگز چنين فكر نميكنم كه همه چيز خدا است؛ زيرا يكي از آن همه چيز، جناب شما هستيد و منترا الاغي هم تصور نميكنم تا برسد به خدا بودنت. بيا و غذايت را بخور و اين احتياطها را كنار بگذار. ممكن است افرادي كه به محضر علماي خراسان مشرف شده و كمالاتي از آن سروران ديده باشند و نيز نقل تشرف بعضي از آنان را به محضر امام عصر ارواحنا له الفدأ را شنيده باشند، باور نكنند كه ممكن است اين اعاظم در اينگونه مسايل دچار اشتباه شده باشند؛ ولي بايد بدانند كه طبق روايت اختلاف جناب ابنابيعمير با جناب هشام، اين عوارض بشريت به غير معصوم عارض خواهد شد و شاهد اين عرض داستاني است كه در همين نزديكيها يعني در عصر قاجار واقع شده: يكي از علماي فارغ التحصيل از نجف اشرف در بازگشت به ايران در حوالي تهران به شغل روحانيت و اقامهي جماعت اشتغال داشته و بسيار مرد پاكدل و صادقي بوده است. يك وقت به مناسبتي متذكر ميشود كه چرا در رشته علوم اعتقادي و عقلي مانند رشتهي فقه و اصول تخصصي ندارد و اين كمبود را حتما بايد جبران كند. اين بود كه حسب الوظيفه به تنهايي و بدون آشنايي به سوي تهران حركت ميكند و در اين شهر، سرگردان ميگردد ولي ناگاه شخص ناآشنايي به او ميرسد و او را به مدرسه و به مدرس معقول و به كتاب شفا و به هر چه كه لازم داشته هدايت ميكند و هر مشكلي پيش ميآيد با ملاقاتي آن را حل مينمايد. از او ميپرسد كه جريان شما چيست، ميگويد ما از ناحيهي مقدسه ماموريم امثال شماها را ياري رسانيم اين داستان را در «رساله الكلام تجر الكلام» مرحوم آيت الله سيد احمد شبيري زنجاني و جناب آقاي آيت الله شبيري از مراجع قم ميتوان ملاحظه كرد و نيز مرحوم آيت الله شيخ مرتضي حايري يزدي شفاها نقل ميكرد. تذكري لازم: در مجلهي انديشه حوزه شماره 19، عبارتي از صاحب الميزان در تاييد مكتب تفكيك نقل شده كه نياز به تجديد نظر دارد زيرا عبارت مرحوم علامه اين است: «و لذلك رام جمع من العلما بما عندهم من بضاعة العلم علي اختلاف مشاربهم ان يوفقوا بين الظواهر الدينية و العرفان... و ان يوفقوا بين الجميع... و مع ذلك كله فالاختلاف العريق علي حاله. در صورتيكه عبارت مجله اين است: «با وجود همهي اين تلاشها، اختلاف ريشهدار ميان سه مشرب وحياني، عرفاني و فلسفي همچنان باقي است... و هر چه بخواهند اينها را جمع و جور كنند سودي نخواهد بخشيد»52 گويا شدت علاقه اين اعاظم به آن چه در مكتب معارفشان تدوين شده، باعث اين اشتباه عبارتي شده است زيرا مرحوم علامه، ظواهر كتاب و سنت را آنگونه كه طرفداران مكتب تفكيك ميانديشند مساوي با وحي قرآني نميداند. بهتر اين بود كه عين همان عبارت صاحب الميزان را ميآوردند كه: اين، سه راه و سه طريق شد براي جست و جوي حقايق و كشف آنها: ظواهر ديني و طريق بحث عقلي و طريق تصفيه نفس كه ترجمه عبارت الميزان در صفحه 305 جلد پنجم است: «و بالجمله فهذه طرق ثلاثه في البحث عن الحقايق و الكشف عنها، الظواهر الدينية و طريق البحث العقلي و طريق تصفيه النفس اخذ بكل منها طائفه من المسلمين» و بهتر اين بود كه در عبارت الميزان دقت بيشتري انجام شود زيرا در صفحه 305 آمده است: «و القول بان للانسان طريقا الي نيلها حق و لكن الطريق انما هو استعمال الظواهر الدينية علي ما ينبغي من الاستعمال لا غير» كه اشاره به ناتواني اهل ظواهر در وصول به حقايق فرموده و استدامه اختلافات را كلا يا بعضا به اين كمبود و نقيصهي علمي مرتبط دانسته است. حاصل آنكه دانشمندان از طرفي پايبند به مسايل علمي بودهاند و از طرفي در فشار تطبيق با ظواهر، در صورتيكه آنگونه اتكأ به ظواهر، هرگز فرصت دسترسي به حقايق را نميدهد و پيوسته تنور اختلاف گرمتر ميشود؛ اما اينكه منظور ايشان مطلبي باشد كه هماهنگ با هدف مكتب تفكيك است يعني اعتقاد به اينكه ظواهر ديني مساوي است با حقايق وحياني، و تلاش براي توفيق برهان با آن بيهوده است، هرگز چنين مطلبي از عبارت ايشان استفاده نميشود. بهترين شاهد اين است كه علامه طباطبايي دربارهي تعطيل درس معاد و در پاسخ به اين سوال كه مگر بحث معاد ناتمام است؟ به طور خصوصي فرمودند: (نقل به معني) خير، برعكس كاملا صحيح است ولي ظرفيتها ناكافي است و شاهدي ديگر توضيحي است كه در مقدمهي تفسيرالميزان آمده است: «توضيح اينكه انس و عادت (همانطوريكه گفته شده)، باعث ميشود كه ذهن آدمي در هنگام شنيدن يك كلمه، و يا يك جمله، به معناي مادي آن سبقت جويد، و قبل از هر معناي ديگر، آن معناي مادي و يا لواحق آن به ذهن درآيد، و ما انسانهااز آنجاييكه بدنهايمان، و قواي بدنيمان، مادام كه در اين دنياي مادي هستيم، در ماده غوطهور است، و سروكارش همه با ماده است ،لذا مثلا اگر لفظ حيات ،و علم، و قدرت، و سمع، و بصر، و كلام، و اراده، و رضا، و غضب، و خلق، و امر، وامثال آنرا ميشنويم، فورا معناي مادي اينها به ذهن ما در ميآيد، همان معنايي كه از اين كلمات در خود سراغ داريم. و همچنين وقتي كلمات آسمان، زمين، لوح، قلم، عرش، كرسي، فرشته، بال فرشته، شيطان ولشگريان او، از پياده و سواره نظامش را ميشنويم، مصاديق طبيعي و مادي آن به ذهن ما سبقت ميجويد، وقبل از هر معناي ديگري داخل در فهم ميشود. و چون ميشنويم كه ميگويند: خدا عالم را خلق كرده يا فلان كار را كرده يا به فلان چيز عالِم است و يا فلان چيز را اراده كرده يا خواسته و يا ميخواهد، همه اينها را مانند خلق، علم، اراده و مشيت خودمان مقيد به زمانش ميكنيم، چون معهود در ذهن ما اين است كه خواسته ماضي و مربوط به گذشته است ،و ميخواهد مضارع و مربوط به آينده است، دربارهي خواسته و ميخواهد خدا همين فرق را ميگذاريم. باز وقتي ميشنويم كه خدايتعالي ميفرمايد: (ولدينا مزيد) نزد ما بيشتر هم هست، و باز ميفرمايد: (لا تخذناه من لدنا، از نزد خود ميگيريم نه از ميان شما) و يا ميفرمايد: (و ما عندالله خير، آنچه نزد خدا است بهتر است، و يا ميفرمايد: (اليه ترجعون، به نزد او برميگرديد)، فورا به ذهنمان ميرسد كه كلمهي (نزد) همان معنايي را دربارهي خدا ميدهد، كه دربارهي ما ميدهد، و آن عبارت است از حضور در مكاني كه ما هستيم. و چون ميشنويم كه ميفرمايد: (و اذا اردنا ان نهلك قرية، امرنا مترفيها) چون بخواهيم قريهاي را هلاك كنيم به عياشهايشان دستور ميدهيم كه... ويا ميشنويم كه ميفرمايد: (و نريد ان نمن) اراده كردهايم كه منت نهيم...، ويا ميشنويم كه ميفرمايد: (يريد الله بكم اليسر، خدا آساني براي شما اراده كرده)، فورا به ذهنمان ميرسد كه ارادهي خدا هم از سنخ ارادهي ما است، و از اين قبيل كلمات را وقتي ميشنويم، مقيد به آن قيودي ميكنيم كه در خود ما مقيد به آنها است. چارهاي هم نداريم ،براي اينكه از روز اول كه ما ابنأ بشر، لفظ (چه فارسي چه عربي و چه هر زباني ديگر) را وضع كرديم، براي اين وضع كرديم كه موجودي اجتماعي بوديم، و ناگزير بوديم، منويات خود را به يكديگر بفهمانيم، و فهماندن منويات وسيلهاي ميخواهد، لذا با يكديگر قرار گذاشتيم قبلا كه هر وقت من صداي (آب) را ازخود درآوردم، تو بدان كه من آن چيزي را ميگويم، كه رفع تشنگي ميكند، و به همين منوال الفاظ ديگر. و زندگي اجتماعي را هم حوايج مادي به گردن ما گذاشت، چون منظور از آن اين بود كه دست به دست هم داده، هر يك، يكي از كارهاي اجتماعي را انجام دهيم، تا به اين وسيله استكمال كرده باشيم، و كارهاي اجتماعي همه مربوط به امور مادي، و لوازم آن است، ناگزير الفاظ را وضع كرديم براي مسماهاييكه غرض ما را تامين ميكند، روي اين جهت هر لفظي را كه ميشنويم، فورا معناي ماديش به ذهنمان ميرسد. لكن بايد اين را هم بدانيم كه اگر ما الفاظ را وضع كرديم، براي آن چيزي وضع كرديم كه فلان فايده را به ما ميدهد، حالا اگر آن چيز شكل و قيافهاش تغيير كرد،مادام كه آن فايده را ميدهد، باز لفظ نام برده ،نام آن چيز هست، توضيح اينكه: اشياييكه ما براي هر يك نامي نهادهايم از آنجا كه مادي هستند، محكوم به تغيير وتبدلند، چون حوايج آدمي رو به تبدل است، و روزبهروز تكامل مييابد، مثلا كلمه چراغ را ما در اولين روزي كه به زبان جاري كرديم، به عنوان نام يك ظرفي بود كه روغني در آن ميريختيم، وفتيلهاي در آن روغن ميانداختيم، و لبهي فتيله را از لبهي ظرف بيرون گذاشته، روشن ميكرديم ،تا در شبهاي تاريك پيش پاي ما را روشن كند، و هر وقت كلمه (چراغ) به زبان ميآورديم شنونده چنين چيزي از آن ميفهميد، ولي روزبهروز در اثر پيشرفت ما، چراغ هم پيشرفت كرد، و تغيير شكل داد، تا امروز كه به صورت چراغ برق درآمد، به صورتي كه از اجزأچراغ اوليه ما، هيچ چيز در آن وجود ندارد، نه ظرف سفالي آن هست، نه روغنش، و نه فتيلهاش، ولي در عين حال باز به لامپ ميگوييم چراغ، براي چه؟ براي اينكه از لامپ همان فايده را ميبريم كه از پيهسوز سابق ميبرديم. و همچنين كلمه ميزان يا ترازو...، و همچنين كلمه سلاح... پس بنابراين هر چند كه مسماي نامها تغيير كرده، به حديكه از اجزأ سابقش نه ذاتي مانده و نه صفاتي، ولكن نامها هم چنان باقي مانده است، و اين نيست مگر به خاطر اينكه منظور روز اول ما از نامگذاري، فايده و غرضي بود كه از مسماها عايد ما ميشد، نه شكل و صورت آنها، و مادام كه آن فايده و آن غرض حاصل است، اسم هم بر آن صادق است. در نتيجه مادام كه غرض سنجش، نورگيري، دفاع، و غيره باقي است نام ميزان، چراغ، اسلحه، و... نيز باقي است. بنابراين بايد توجه داشته باشيم، كه ملاك ومدار در صادق بودن پا نبودن يك اسم، موجود بودن يا نبودن در غرض و غايت آن است، نبايد نسبت به لفظ اسم جمود به خرج داده، و آن را نام يك صورت بدانيم و تا قيامت هر وقت چراغ ميگوييم، باز همان پيهسوز را اراده كنيم. امامتاسفانه انس و عادت نميگذارد ما اين توجه را داشته باشيم، و همين باعث شده كه مقلدين از اصحاب حديث، چون فرقه حشويه، و مجسمه، به ظواهر آيات جمود كرده، و آيات را به همان ظواهر تفسير كنند، گو اينكه اين جمود، جمود بر ظواهر نيست، بلكه جمود بر انس وعادت است در تشخيص مصاديق.» بنابراين اگر مكتب تفكيك در استفاده از الفاظ و مفاهيم با اينگونه تنبيهات و تذكرات هماهنگ باشد، استظهار و استشهاد به بيانات بزرگان و اعاظم حكمت متعاليه بي تناسب نيست و در اين زمينه ساير بزرگان مكتب صدرايي نيز تذكراتي دادهاند. امامخميني(قده) در آخر اربعين ميفرمايند: «ولي از براي هر علمي اهلي است و از براي هر ميداني فارِسي. گمان نشود كه آيات (توحيد) را چه در سورهي مباركهي توحيد و چه در آيات ديگر قرآن و همين طور اخبار شريفه و خطب و ادعيه و مناجاتهاي ائمه (ع) كه تمام مشحون از معارف است، انسان ميتواند به فكر خود و ظهور عرفي آنها بفهمد، اين خيالي است بس خام و وسواسي است شيطاني كه اين قطاع الطريق راه انسانيت، دامي گشوده كه انسان را از معارف باز دارد و سد ابواب حكمت و معرفت را بر انسان بنمايد و آدمي را در وادي حيرت و ضلالت سرنگون كند.»53 خدا شاهد است و كفي به شهيدا كه مقصودش از اين كلام ترويج بازار فلسفه يا عرفان رسمي نيست؛ بلكه مقصود آن است كه برادران ايماني من خصوصا اهل علم، قدري به معارف اهل بيت (ع) و قرآن توجه كنند، آن را نسيان نكنند كه عمده بعثت رسل و انزال كتب براي مقصد شريف معرفة الله بوده كه تمام سعادات دنيويه و اخرويه در سايه آن حاصل آيد...» .1كليني: كافي، ج 1،410،ح 8. .2 همان، ص 90، ح 3. .3 ابن ابي الحديد: شرح نهجالبلاغة، ج 4 شرح . .4 يعني حكما و فلاسفه صدرايي. .5استاد شهيد مطهري(قده): مقدمات سيري در نهج البلاغه. .6 مرحوم علامه شعراني. .7 دور نيست بزرگان و عالمان اخير خراسان نيز بعضا يا كلا به اين شرايط دست نيافته باشند. .8 نقل به معني --- . .9 تنبيهات حول المبدا و المعاد للشيخ الجليل آية... الميرزا حسنعلي مرواريد. .10چهل حديث، ص 378. .11همان، ص 389. .12 استاد حسن زاده آملي: قرآن و عرفان و برهان از هم جدايي ندارند چاپ اول، ص 20. .13 بسيار مهم است اگر حسن ظن كامل باشد يك محصل معارف براي تحقيق راهي خارج از محيط بسته علمي خراسان ميشود --- انديشه حوزه ص 160. .14چهل حديث، ص 611. .15 ص 207، مكتب تفكيك، چاپ اول. .16 مكتب تفكيك،ص 146، چاپ اول. .17چهل حديث، ص 193. .18 نقل به معني --- . .19چهل حديث، ص 395. .20 طبق نشاني ناشر --- شرح اصول كافي، ص 70 --136 -. .21 چهل حديث، ص 413. .22 انديشهي حوزه، شماره 19، ص 69. .23 حقايق فيض ترجمه ساعدي خراساني به نقل از روضات الجنات ص 25، انتشارات كتابخانه شمس، سلسله انتشارات ديني نور. .24 انديشهي حوزه، شماره 19، ص 71. .25شرح حديث بيست و چهار، ص 389. .26 همان، صفحهي 22. .27 مرحوم محدث مجلسي --- مرآة العقول، ج 9، ص 95 --- كتاب ايمان و كفر. .28چهل حديث، ص 437 و 438. .29 همان، ص 88. .30انديشهي حوزه، شماره 19، ص 72. .31همان، ص 73. .32 همان، ص 74. .33 بايد پرسيد پس چرا مكتب تفكيك تاسيس ميشود مگر انديشه آن گروه ادعاي دخالت در وحي دارد. .34 انديشهي حوزه، شماره 19، ص 78. .35 ممكن است درباره اصطلاحاتي مانند قطع نيز جاي صحبت باقي باشد و رشته سر دراز دارد. .36مرحوم علامه صاحب الميزان در مقدمه تفسير: مساله الفاظ براي اهداف. .37 مرحوم علامه صاحب الميزان در مقدمه تفسير: مساله وضع الفاظ براي اهداف. .38 انديشهي حوزه، شماره 19، ص 79. .39 و همين اصرارها است كه حكما را بر آن ميدارد كه نگويند ما در سير علمي خود نتيجهاي را قبلا در نظر ميگيريم مانند متكلمان كاسه از آش داغتر و در نتيجه اجماعهايي بي اساس را منشا و ريشه اصلي بحث قرار ميدهيم. .40 مجموعه آثار، ج 2، ص 523. .41 همان، ج 4، ص 640. .42 انديشهي حوزه، شماره 19، ص 74. .43 فخر الدين رازي: المباحث المشرقيه، باب اول، فصل 10. .44 انديشهي حوزه، شماره 19، ص 85. .45 طبق فرموده مرحوم حاج شيخ جعفري: دانشمندي غربي از يك استاد ديگر معرفي خداي متعال را ميخواهد او در پاسخ مينويسد: اي احمق تو يك شن را به من متعرض كن تا من خداوند را به تو نشان دهم. .46 زيرا وقت در آيات معجزه آفرين كتاب وحي الهي (نه از راه تاويل بلكه تنها تدبير) جهان اجسام را جهان ارواح ميسازد: آيا جناب آدم كه دچار كيفر خطيه شد و مبتلا به جهان طبيعت و به فرموده امام: دارالبيته و تاسل الذربه --- شد با چه جسمي بود آيا جسم قبل از كيفر و ابتلا جسم طبيعي و عنصري بود آيا جسم راهمچون لباسي براي هبوط در آورد يا اين كه دچار عقوبت و شقاوت يعني حالتي زنداني گرديد اصل و قانون علمي ميگويد جهان طبيعت يك فشار روحي است و يك زندان و يك خواب پر مشقت و اذا ماتوا ابنتهوا ---- اينجا دار غرور است نه بيشتر. .47 از مرحوم علامه صاحب الميزان پس از تعطيل درس معاد پرسيدند مگر به خاطر ضعف مبنا است كه تعطيل فرموديد، پاسخ داد اتفاقا متين و مستحكم است ولي افهام مساعدت ندارد (نقل به معني) و مرحوم استاد شهيد از ايشان (علي المنقول) استمداد كرد و ايشان وي را بهمصاحبت مرحوم سيد طهراني ارجاع داد. .48 مرحوم آيت الله حاج ميرزا عبدالعلي طهراني فرمود: از طهران به قم آمدم و در نماز جماعت مرحوم ملكي در حرم مطهر كه شركت كردم ديدم در قنوت ميخواهم از دنيا خارج شوم معناي اين تغيير حالات اين است كه همه ما و همه اجسام، برزخي هستيم و در دنيايي از غفلت سرگردان و در سكر عالم طبيعت. و اجسام و ابدان در بينش ما حجاب و ظلمت اند، نه در واقع. .49ماهيت جسم را نيز خواهند تبيين كرد. .50برعكس آنچه در مكتب تفكيك گفته ميشود. .51مانند عظام رميم. .52انديشهي حوزه، شماره 19، ص 90. .53چهل حديث، ص 659.