جايگاه شريعت در قلمرو عرفان
سيديحيي يثربي* چكيده
هدف از اين بحث آن است كه با استناد به منابع معتبر عرفان اسلامي، به دفع توهمي بپردازيم كه عدهاي به خطا دچار آن گشته و چنين ميپندارند كه از نظر عرفا، شريعت چندان اهميت نداشته و يك عارف چندان پايبند عمل به احكام شرع نميباشد! گرچه چنين توهمي دانسته يا ندانسته، سابقهاي طولاني دارد، اما اخيراً گاه جديتر از گذشته مطرح شده و عدهاي از مدعيان روشنفكري كشورمان با برداشتي خام از فكر و فرهنگ جديد غرب، جنبه عرفاني دينداري را از جنبه فقهي آن جدا كرده و بدين سان ميخواهند بگويند كه ميتوان شريعت و فقه را جدي نگرفته و دينداري عارف بود و بس! اكنون ميخواهيم بدانيم كه آيا واقعاً چنين است؟ آيا عرفا به شريعت و فقه اعتناي چنداني ندارند؟ يا اينكه چنين فكري خطا بوده و توهمي بيش نيست؟ و اگر خطا و توهم است،منشأ اين خطا و توهم چيست؟ در اينجا بايد سه مسأله را روشن كنيم: - اول: جايگاه شريعت در سلوك عرفاني. - دوم: سقوط تكليف در مراحلي از سلوك. - سوم: مبناي ادامه پرستش پس از وصول به حق. واژگان كليدي:
عرفان، شريعت، تكليف، رياضت، فنا، بقا.عرفا و عمل به شريعت
جز به دست و دل محمد (ص) نيست
حــل و عـقـد خـزيــنـه اســرار
حــل و عـقـد خـزيــنـه اســرار
حــل و عـقـد خـزيــنـه اســرار
الف. دلايل عرفا بر لزوم پيروي از شريعت
اگر مشتاق جاناني مكن جانا گرانجانـي
به آداب شريعت بند كن ديو طبيعت را
به اقليم حقيقت چون چنين كردي مسلماني
در اين ره سر نميارزد به يك اَرزن زِ اَرزاني
به اقليم حقيقت چون چنين كردي مسلماني
به اقليم حقيقت چون چنين كردي مسلماني
كسي به وصل تو چون شمع يافت
به پاي بوس تو دست كسي رسيـد
كه او چو آستانه بدين در هميشه سر دارد
پروانه كه زير تيغ تو هر دم سري دگر دارد
كه او چو آستانه بدين در هميشه سر دارد
كه او چو آستانه بدين در هميشه سر دارد
زلفت هزار دل به يكي تار مو ببست
شيدا از آن شدم كه نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوهگري كرد و رو ببست
راه هـزار چـارهگر از چـار سـو ببست
ابرو نمود و جلوهگري كرد و رو ببست
ابرو نمود و جلوهگري كرد و رو ببست
گر در ره عاشقي قدم راست نهي
معشوق به اول قدمت پيش آيد»
معشوق به اول قدمت پيش آيد»
معشوق به اول قدمت پيش آيد»
نفس سگ هرگز نشد فرمانبرم
آشنا شد گرگ در صحـرا مرا
آشنا نه، اين سـگ رعـنا مـرا
من ندانم تا زدستش جان برم
آشنا نه، اين سـگ رعـنا مـرا
آشنا نه، اين سـگ رعـنا مـرا
صد هزاران دل بمرد از غم همي
و اين سگ كافر نميميرد دمي
و اين سگ كافر نميميرد دمي
و اين سگ كافر نميميرد دمي
زان كه جانت روي دين نشناخته است
لـيـك چون من سـر دين بشـناخـتـم
نـفس سگ را هم خر خود سـاختم
نفس تو از تو خري بر ساخته است
نـفس سگ را هم خر خود سـاختم
نـفس سگ را هم خر خود سـاختم
چهجاي من كه بلغزد سپهر شعبده باز
از ايـن حيل كه در انبانه بهـانه تسـت
از ايـن حيل كه در انبانه بهـانه تسـت
از ايـن حيل كه در انبانه بهـانه تسـت
ب. شرايط عمل از نظر عرفا
عرفا در اعمال انسان دو شرط اساسي را درنظر ميگيرند: يكي اخلاص و عشق در عمل و ديگري ناديده گرفتن آن. كمي اين دو شرط را توضيح ميدهيم: 1. شرط عشق و اخلاص
خبرت هـر سـحـر از بـاد صبـا مـيخـواهـم
سيـنـه را بـهـر وفـاي تـو صـفـا مـيجـويـم
بر درِ تو كم و بيش و بد و نيك و دل و جان
همه بـر خـاك زدم، از تو تو را ميخواهـم
هـر شـبي خـيـل خيالـت به دعا مـيخـواهـم
ديـده را بـهـر جـمـال تـو ضيـا ميخـواهـم
همه بـر خـاك زدم، از تو تو را ميخواهـم
همه بـر خـاك زدم، از تو تو را ميخواهـم
در ضمير ما نميگنجد به غير از دوست كس
هر دو عالم را به دشمن ده كه ما را دوست بس
هر دو عالم را به دشمن ده كه ما را دوست بس
هر دو عالم را به دشمن ده كه ما را دوست بس
با تـو اينجا گر وصـالي پـي نـهـم
بـس بـود ايـن گـلخنم روشن ز تـو
مـرگ جان بـاد ايـن دل پـر پـيچ را
مـن نـه شـاهي خواهم و نه خسروي
آنـچه مـيخـواهم مـن از تـو هـم تويي!
آن بـه مـلك هر دو عـالـم كـي دهـم!
چيست به از تو، كـه من ميخواهم ز تو؟!
گـر گـزيـنـد بـر تــو هـرگـز هـيـچ را!
آنـچه مـيخـواهم مـن از تـو هـم تويي!
آنـچه مـيخـواهم مـن از تـو هـم تويي!
اگر نه روي دل اندر برابرت آرم
من آن نماز، حساب نماز نگذارم
من آن نماز، حساب نماز نگذارم
من آن نماز، حساب نماز نگذارم
عشق از اول سركش و خوني بود
تا گريزد هر كه بيروني بود
تا گريزد هر كه بيروني بود
تا گريزد هر كه بيروني بود
گل عذاري ز گـلستان جهان مـا را بـس!
يار با ماست چه حاجت كه زيادت طلبيم!
از در خـويش خدا را به بهشتم مفرسـت
كه سَرِ كويِ تو از كون و مكان ما را بس!
زين چمن سايه آن سـرو روان مـا را بس!
دولـت صحبـت آن مـونس جان ما را بس
كه سَرِ كويِ تو از كون و مكان ما را بس!
كه سَرِ كويِ تو از كون و مكان ما را بس!
2. شرط نديدن عمل
تكيه بر تقوا و دانش در طريقت كافري است
راهروگر صد هنر دارد، توكل بايدش
راهروگر صد هنر دارد، توكل بايدش
راهروگر صد هنر دارد، توكل بايدش
به رحمـت سـر زلف تـو واثـقـم ورنـه
كشش چو نبود از آن سو، چه سود كوشيدن
كشش چو نبود از آن سو، چه سود كوشيدن
كشش چو نبود از آن سو، چه سود كوشيدن
كي به طاعت اين به دست آرد كسي
زان كـه كـرد ابليس اين طاعت بسي
زان كـه كـرد ابليس اين طاعت بسي
زان كـه كـرد ابليس اين طاعت بسي
تو مكن در يـك نفـس، طاعـت رها
و به طـاعـت عمر خـود مـيبـر بـه سـر
تـا سـليـمـان بـر تـو انـدازد نظر
پس منه طاعت، چو كردي، بر بها
تـا سـليـمـان بـر تـو انـدازد نظر
تـا سـليـمـان بـر تـو انـدازد نظر
ج. منشأ توهم
«اما آن قوم (عرفا) كه ايشان را همچون خود ميبيني به صورت و ظاهر، ايشان را معني ديگر، دور از تصور تو و انديشه تو.» (شمس تبريزي) از آنجاكه عرفا، به جهان ديگري تعلق دارند و در عين حال همانند همه مردم در اين دنيا و با اين مردم زندگي ميكنند، بسيار طبيعي است كه مردم درباره آنان و اظهارات و مطالب آنان، گرفتار خطا و اشتباه شوند. يكي از اين خطاها اين است كه چنين پندارند كه عرفا به اعمال ديني اهميت نميدهند. اكنون دراين قسمت از بحث، هدف ما آن است كه منشأ و مبناي اين خطا و توهم را توضيح دهيم كه به قول معروف «تا نباشد چيزكي مردم نگويند چيزها»! اين توهم علل و عوامل گوناگوني دارد كه آنها را به اختصار يادآور ميشويم: 1. تندروي مخالفان
زاهد ظاهرپرست از حـال ما آگاه نيـست
در حق ما هر چه گويد جاي هيچ اكراه نيست!
در حق ما هر چه گويد جاي هيچ اكراه نيست!
در حق ما هر چه گويد جاي هيچ اكراه نيست!
2. عملكرد نااهلان
از خدا بويـي نه او را، نـه اثر
حرف درويشان بدزديده بسي
خرده گيرد در سخن بر بايزيد
نـنـگ دارد از درون او يـزيـد!
دعويش افزون ز شيث و بوالبشر!
تا گمان آيد كه هست او خود كسي
نـنـگ دارد از درون او يـزيـد!
نـنـگ دارد از درون او يـزيـد!
لاف شيـخـي در جـهان انـداخـته
هم ز خود سالك شده، واصل شده!
از هزاران يـك نفر زين صـوفـياند
اي بسـا ابليـس آدم رو كه هسـت
پس به هر دستي نبايد داد دست
خويشتن را بايزيدي ساخته!
محفلي وا كرده در دعوتكده!
باقيان در دولـت او ميزينـد...
پس به هر دستي نبايد داد دست
پس به هر دستي نبايد داد دست
خــلاف طـريـقـت بــود كـاولــيــا
گر از دوست چشمت به احسان اوست
تو در بند خويشي نه در بند دوست
تـمـنـّا كـنـند از خـدا جـز خـدا!
تو در بند خويشي نه در بند دوست
تو در بند خويشي نه در بند دوست
سقوط تكليف؟ يا شكوه بندگي!
ديدگاه عارفان را در ارج و اهميت شريعت، دربخش گذشته مورد بحث قرار داديم. اينك مسأله سقوط و ادامه بندگي با شكوه واصلان را در اين قسمت مورد بررسي قرار ميدهيم. 1. سقوط تكليف
تـبــه گـردد ســراسـر مـغـز بــادام
ولي چون پخته شد بيپوست نيكوست
شريعت پوست، مـغـز آمـد حـقـيـقـت
خـلل در راه سالـك نـقص مغـز اسـت
چو مغزش پخته شد، بيپوست نغز است
گـرش از پـوسـت بـخـراشـي گه خـام
اگــر مـغــزش بــر آري: بركني پوست
مــيــان ايــن و آن بـاشـد طـريــقــت
چو مغزش پخته شد، بيپوست نغز است
چو مغزش پخته شد، بيپوست نغز است
الف. در مقام فنا
بود هستي بهشت، امكان چـو دوزخ
چو برخـيزد تـرا اين پـرده از پـيـش
همه حكـم شريـعـت، از منِ تــست
مـن و تـو، چـون نـمـانـد، در مـيانه
چـه كعبـه، چه كنش، چه دير خانه
مــن و تـو در ميـان مـانند بـرزخ
نـمـاند نـيز حكـم مـذهب و كيش
كه آن بـر سينه جـان و تـن تـست
چـه كعبـه، چه كنش، چه دير خانه
چـه كعبـه، چه كنش، چه دير خانه
تو خود حافظا سر ز مستي متاب
كه سلطان نخواهد خراج از خراب
كه سلطان نخواهد خراج از خراب
كه سلطان نخواهد خراج از خراب
گداي ميكدهام ليك وقت مستي بين
كه حكم بر فلك و ناز بر ستاره كنم!
كه حكم بر فلك و ناز بر ستاره كنم!
كه حكم بر فلك و ناز بر ستاره كنم!
چرخ بر هم زنم ار غير مرادم گردد
من نه آنم كه زبوني كشم از چرخ فلك
من نه آنم كه زبوني كشم از چرخ فلك
من نه آنم كه زبوني كشم از چرخ فلك
باز آمدم چون عيد نو تا قفل زندان بشكنم
امروز همچون آصفم شمشير و فرمان بر كفم
گر پاسبان گويد كه هي! بر وي بپاشم جام مي
دربان اگر دستم كشد، من دست دربان بشكنم
وين چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشكنم
تا گردن گردنكشان در پيش سلطان بشكنم
دربان اگر دستم كشد، من دست دربان بشكنم
دربان اگر دستم كشد، من دست دربان بشكنم
ب. در مقام بقاي بعد از فنا
حاصل اندر وصل چون افتاد مرد
چون شـدي بر بـامهاي آسـمـان
سرد باشد جستجوي نردبان
گشت دلاله به پيش مرد سرد
سرد باشد جستجوي نردبان
سرد باشد جستجوي نردبان
خرم آن روز كز اين مرحله بر بندم
رخت وز سر كوي تو پرسند رفيقان خبرم
رخت وز سر كوي تو پرسند رفيقان خبرم
رخت وز سر كوي تو پرسند رفيقان خبرم
جز براي يـاري و تعـليـم غـير
آينه روشن كه شد صاف و جلي
پيش سلطان خوش نشسته در قبول
زشت باشد جستن نامه و رسول
سرد باشد راه خير از بعد خير
هـل بـاشـد بـر نـهادن صيقلي
زشت باشد جستن نامه و رسول
زشت باشد جستن نامه و رسول
2. شكوه بندگي
هر كه را با سر زلفت سرِ سودا باشد
پاي از اين دايره بيرون ننهد تا باشد
پاي از اين دايره بيرون ننهد تا باشد
پاي از اين دايره بيرون ننهد تا باشد
ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است
چو يار ناز نمايد شما نياز كنيد
چو يار ناز نمايد شما نياز كنيد
چو يار ناز نمايد شما نياز كنيد
1. انجام تكاليف در حال فنا
دورم به صورت از در دولت سراي تو
ليكن به جان و دل زمقيمان حضرتم
ليكن به جان و دل زمقيمان حضرتم
ليكن به جان و دل زمقيمان حضرتم
2. انجام تكاليف در مقام بقاي بعد از فنا
در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند
تا ابد سر نكشد و ز سر پيمان نرود
تا ابد سر نكشد و ز سر پيمان نرود
تا ابد سر نكشد و ز سر پيمان نرود
الف. بيپاياني راه
اين راه را نهايت صورت كجا توان بست كش صد هزار منزل بيش است در بدايت؟! راه عشق، راه بيپاياني است كه فنا يك مرحله از آن است. بعد از فنا نيز اين راه با بينهايت ادامه دارد. برخلاف شريعت كه مرگ پايان كار انسان است، از نظر عرفا، پس از مرگ و فنا نيز راه عشق و عرفان ادامه دارد.
در ره عشق از آن سوي فنا صد خطر است
تا نگويي كه چو عمرم به سر آمد رستم
تا نگويي كه چو عمرم به سر آمد رستم
تا نگويي كه چو عمرم به سر آمد رستم
از جمادي مردم و نامي شدم
مردم از حيواني و آدم شدم
حملهاي ديگر بميرم از بشر
بار ديگر از ملك قربان شوم
بار ديگر بايدم جستن ز جو
كـلّ شـيء هـالـك الـّا وجـهـه
وز نما مردم به حيوان سر زدم
چه ترسم؟ كي ز مردن كم شدم
تـا بـر آرم از مـلايـك بـال و پـر
آن چـه انـدر وهـم نـايد آن شـوم
كـلّ شـيء هـالـك الـّا وجـهـه
كـلّ شـيء هـالـك الـّا وجـهـه
ب. جلوگيري از سقوط و انحراف
دور است سر آب از اين باديه هشدار
تا غول بيابان نفريبد به سرابت
تا غول بيابان نفريبد به سرابت
تا غول بيابان نفريبد به سرابت
ج. اسوه بودن و راهنمايي ديگران.
من از براي ديگران در حبس دنيا ماندهام من از كجا؟ حبس از كجا؟ مال كه را دزديدهام! چنانكه گذشت دليل اصلي بازگشت عارفان از مقام فنا به مقام بقاي بعد از فنا، آن است كه ديگران را نيز به آن عوالم غيبي راهنمايي كنند و براي آنكه در مقام راهنمايي، سرمشق ديگران باشند، بايد خودشان دقيقاً به تكاليف عمل كنند. د. شكر
منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز
چه شكر گويمت اي كارساز بندهنواز
چه شكر گويمت اي كارساز بندهنواز
چه شكر گويمت اي كارساز بندهنواز
ه . تبعيت از فرمان معشوق
در تعاليم عرفا هست كه گاه بنده، تنها به خاطر تبعيت از فرمان حق كاري را انجام ميدهد. ابنعربي ميگويد: گاه ممكن است كه بنده در مقام رضا و تسليم، جايي براي سؤال و تقاضا نداشته باشد؛ اما او بهخاطر اطاعت از امر خدا، زبان به سؤال و تقاضا ميگشايد. اين سؤال، «سؤال امتثال» امر معشوق است، نه براي حصول حاجات و وصول به مرادات.
چون طمـع خواهد ز مـن سلطان دين
او گدايي خواست، شاهي چون كنم؟
او مـذلـّت خـواست، عـزت كي تنم؟
خـاك بــر فـرق قـناعـت بعـد از اين
او مـذلـّت خـواست، عـزت كي تنم؟
او مـذلـّت خـواست، عـزت كي تنم؟
و. ادب
از خـدا جـوييم تـوفـيـق ادب
بيادب تنها نه خود را داشت بد
هر چه بر تو آيد از ظلمات و غم
هر كه بيباكي كند در راه دوست
از ادب پرنور گشته است اين فلك
وز ادب معصوم و پاك آمد ملك
بيادب محـروم ماند از لطـف رب
بـلـكـه آتـش در هـمـه آفـاق زد
آن ز بـيبـاكي و گـستـاخيست هم
رهزن مردان شد و، نامرد اوسته است
وز ادب معصوم و پاك آمد ملك
وز ادب معصوم و پاك آمد ملك
زانكه ترك كار، خود نازي بود
ني قبول انديش و ني رد اي غلام
امـر را و نـهـي را مـيبـين تمام
ناز، كي در خورد جان بازي بود؟
امـر را و نـهـي را مـيبـين تمام
امـر را و نـهـي را مـيبـين تمام
نيست ممكن در ميان خاص و عام
بندگي كن، بيش ازين دعوي مجوي
گر به دعـوي عزم ايـن ميـدان كـني
سر به دعوي بـيش از ايـن مفـراز تو
تـا بـه رسـوايـي نـمانـي بـاز تـو
از مـقـام بـنـدگـي بـرتـر مـقـام
مرد حق شو عزت از «عزي» مجوي
سـر دهـي بر بـاد و ترك جان كني
تـا بـه رسـوايـي نـمانـي بـاز تـو
تـا بـه رسـوايـي نـمانـي بـاز تـو
در خيال خويـش مغرور آمـده
گر تـو را نوري زنفس آمد پديد
تـو بدان نور نجس! غره مبـاش
چون نئي خورشيد، جز ذره مباش!
از فــضاي مــعرفـت دور آمــده
زخم كـژدم از كـرفـس آمـد پـديـد
چون نئي خورشيد، جز ذره مباش!
چون نئي خورشيد، جز ذره مباش!
ز. پرستش جوششي
سايه چون طلعت خورشيد بديد
نكند سجده، نجنبد، چه كند؟!
نكند سجده، نجنبد، چه كند؟!
نكند سجده، نجنبد، چه كند؟!
گل خندان كه نخـندد چـه كند؟!
مـه تابـان بجز از خـوبـي و نـاز
آفـتـاب ار نـدهد تابـش و نـور
سايه چون طلعت خورشيد بديد
نـكنـد سـجـده نـجنـبـد، چه كند؟!
عـلـم از مـشـك نبندد چه كند؟!
چه نمايد؟! چه پسندد؟! چه كند؟!
پـس بـدين نـادره گـنبـد چـه كند؟!
نـكنـد سـجـده نـجنـبـد، چه كند؟!
نـكنـد سـجـده نـجنـبـد، چه كند؟!
ح. نكتهاي از ابن عربي
ابنعربي شريعت را فراگير دانسته و هيچ چيز را بيرون از حكم شريعت نميداند. بنابراين در هيچ شرايطي، تكليف شريعت از انسان ساقط نيست؛ اگرچه اين تكليف در شرايط گوناگون متفاوت خواهد بود. عين عبارت او چنين است: « من غلب عليه الحال أو الجنون أو النسيان أو النوم، أو الذي لم يبلغ حد الحلم، فقد زال عنه التكليف، إما بالكليه و إما بالتعليق عند جميع الفقهاء، و ليس عندنا كذلك، لأنه ما ثم حال و لا صفه في مكلف تخرج عن حكم الشرع. فإنه قد شرع لكل صاحب حال و صفه حكماً، إما بالأباحه أو غير ذلك من أحكام الشرع. لأنه لا يخلو عن حكم مشروع لصاحب تلك الحال. فما ثم إلا مكلف، فما ارتفع التكليف. فأن هؤلاء الذين تقول فيهم الفقهاء: قد ارتفع عنهم خطاب الشرع، لم يرتفع. فإن الشرع قد أباح له التصرف فيما يقتضيه طبعه كالحيوان، و لا حرج عليه في ذلك، فكيف يقال: زال عنه حكم الشرع؟ والشرع قد حكم له بالإباحه، كما حكم للعاقل البالغ بالإباحه، كما حكم للعاقل البالغ بالإباحه فيما أبيح له، فإن الحكم في الاشياء للشرع لا للعقل «والشرع هو حكم اللّه في الاشياء». و ما ثم شيء خرج عن حكم اللّه فيه بأمر ما. فأحكام الشرع و إن تعلقت بالاعيان، فانها مبنيه علي الاحوال. فما خوطبت عين بأمر ما، الالحال هي عليه، لاجل ذلك الحال خوطب بما خوطب به لا لعينه، فأن العين لاتزال باقيه و الاحوال تتغير. فيتغير حكم الشرع علي العين لتغير الحال. فحال الطفوله و الإغماء و الجنون و غلبه الحال والفناء و السكر و المرض للشرع فيها أحكام، كما لحال الرجوله و الصحه والبقاء و الصحو و عدم غلبه الحال للشرع فيها أحكام. فحكم الشرع سار في جميع الأحوال.» يعني: «سالكي كه بر اثر غلبه حال از خود بيخود شده است يا آن كه دچار جنون و فراموشي شده يا به خواب رفته باشد و نيز كودكي به حد بلوغ نرسيده باشد، از نظر همه فقيهان، تكليف از آنها برداشته شده و مشمول تكليف نيستند. اما نظر من برخلاف نظر فقيهان است. به نظر من مسأله چنان نيست كه فقها ميگويند؛ براي اينكه هيچ حالت و صفت مكلف، از حكم شريعت بيرون نيست. شريعت براي هر يك از حالات و صفات انسان حكم جداگانهاي دارد؛ مباح يا واجب و يا حكم ديگر. بهطوركلي هر حالت و صفتي حكم خود را دارد. در نتيجه همه انسانها در همه حالات و شرايط، داراي تكليفاند. پس تكليف برداشته نميشود. در همه مواردي كه فقها به رفع و سقوط تكليف قايلند، تكليف شرع داير و جاري است. تكليف آنها همين است كه شريعت رفتار آنان را كه به اقتضاي حال و طبيعت آنان است، مباح و مجاز كرده است و براي او مشكلي در كار نيست. پس حكم شرع برداشته نشده است، بلكه حكم آنان همان «اباحه» است؛ چنانكه براي افراد عاقل و عادي هم، مجموعهاي از اعمال و رفتار مباح شده است. براي اينكه احكام همه چيز با شرع است، نه با عقل. شرع حكم و فرمان خدا است و چيزي از اين حكم و فرمان بيرون نيست. از طرف ديگر احكام شرع اگرچه به اعيان اشيا تعلق ميگيرد؛ اما درحقيقت، اين احكام ناظر و متوجه احوال آن اشيا است. بنابراين اعيان اشيا براساس حالات خود، موضوع و مخاطب حكم و فرمان خداوند قرار ميگيرند؛ زيرا عين و ذات اشيا باقياند و تنها حالات آنها تغيير مييابد و احكام الاهي هم براساس همين تغييرها تغيير مييابد. بنابراين حالت كودكي (پيش از بلوغ)، بيهوشي، جنون، غلبه حال، فنا، بيخودي و بيماري، احكام شرعي خاص خود را دارند؛ چنانكه حالت بلوغ، سلامت، بقا، هوشياري و نبودن در غلبه حال، احكام شرعي مخصوص به خود را دارند. بدين سان حكم شرع در همه حالات موجودات جريان دارد.» غرض از نقل عين عبارت ابنعربي و ترجمه آن، تاكيد بر اين نكته است كه از نظر ابن عربي (كسي كه در عرفان اسلامي از موقعيت ممتازي برخودار است) مسأله سقوط تكليف يا رفع آن، در هيچ شرايطي معنا نداشته و همه موجودات در همه حالات خود، زير حكم و فرمان شريعتاند؛ اگرچه اين احكام و فرمانها، براساس دگرگوني حالات موجودات، تغيير ميپذيرند. چند نكته
اين بحث را با يادآوري چند نكته به پايان ميبريم: اول. اينكه عرفان و سلوك عرفاني، هرگز بدون تلاش و عمل به احكام شرع امكان ندارد و برخلاف توهم عدهاي، هيچ عارفي هرگز خود را از شريعت بينياز نمييابد؛ چنانكه به تفضيل توضيح داديم. دوم. اينكه در همه مراحل سلوك براي تشخيص حقيقت يافتهها از پندار و شناخت آب از سراب، شريعت بهترين ملاك و ميزان تشخيص است. ابنعربي ميگويد: هر حكم و حادثهاي در عالم حقيقت، كه به تأييد شريعت نرسد، ارزش و اعتبار ندارد. سوم. آنكه عبادت در هرحال بايد برابر قوانين شريعت بوده باشد؛ حتي عبادت واصلان هم از نظر شكل وهيأت، عيناً مانند عبادات پيش از وصول، مطابق شريعت بوده و در قالب احكام فقهي خواهد بود؛ به دليل آنكه چون حضرت محمد (ص) خاتم انبيا است، هيچ كشفي برتر از كشف او نخواهد بود.بنابراين هيچ حكمي از احكام شريعت او، قابل تغيير و تبديل نيست. چهارم. آنكه صورت عبادات از قبيل صورت نماز، حج، روزه و ... صورتهاي تصادفي و بيمبنا و معنا نبوده، بلكه همه اين صورتهاي ظاهري ، آثار و نتايج حالات و عوامل معنوي ميباشند. همه مناسك و اعمال ديني همانند تراوش و جلوهاي هستند از حقايق و معاني باطني. درنتيجه حتي در حال بيخودي واصلان نيز اين صورتها و شكلها تغيير نمييابد. هر مجذوبي، در هر شرايطي اگر در غلبه جلوه خاصي از معشوق قرار گيرد، تجليات باطن او، به صورت همين اعمال ديني، مثلاً در نماز، ظهور خواهد يافت. پنجم. آنكه بنابر مطالب و نكات مذكور، اگر كسي هرگونه اعمال و رفتار ديگري را، غير از صورت اعمال شريعت محمدي و به جاي دستورات معين ديني انجام دهد، نشان آن خواهد بود كه دچار وسوسه شيطان شده و هنوز در اسارت «خودي» و «خودخواهي» است، چنين كسي بايد براي بهبود حال خود تلاش كند تا از اين انحراف نجات يابد. در سرالصلوه، در اينباره، با ذكر نمونهاي از بدعتهاي منسوب به جاهلان، چنين آمده است: « پس آن نمازي را كه بعضي به عرفا نسبت دهند كه نماز سكوتش گويند و به ترتيب خاصي الف اللّه را، متمثل در پيش رو كنند و پس از آن لاء را و پس از آن «ها» و پس از آن مجموع را به ترتيب خاصي كه به عدد حضرات خمس شود، بر فرض صحت نسبت، از جهل آن كسي است كه اين معجون بيمعني را درست كرده است. بالجمله كشفي اتم از كشف نبي ختمي و سلوكي اصح و اصوب از آن نخواهد بود؛ پس بايد تركيبات بيحاصل ديگر را كه مغزهاي بيخرد مدعيان ارشاد و عرفان است رها كرد.» ابنعربي، كه جايگاهش در عرفان اسلامي معلوم است و نيز گستاخي او در فاصله گرفتن از فهم عرفي متون ديني جاي ترديد نيست، باز هم تكاليف شرعي را توقيفي دانسته و كسي را در تغيير آنها مجاز نميداند و چنين ميگويد: « اساس اعمال شريعت، بر «توقيف» استوار است كه نبايد چيزي به آن افزوده يا از آن كم كنند» او حتي تغيير در الفاظ شريعت را نيز بر خلاف ادب بندگي دانسته و چنين ميگويد: « اقتضاي ادب آن است كه لفظ را هم رعايت كرده، تنها معني را مورد توجه قرار ندهيم؛ زيرا خداوند الفاظ را بيدليل برنگزيده است. بنابراين بايد از لفظ غفلت نكنيم كه تغيير الفاظ بهمنزله يك تحريف است» چهارم. آنكه به مقامات عرفاني، جز با اعمال شرعي و مجاهدتهاي معنوي نميتوان دست يافت. اگر كسي فكر كند كه با مواد مخدر و بنگ و حشيش يا مسكالين و ... ميتواند در خود حالت عرفاني ايجاد كند، سخت در اشتباه است؛ براي اينكه عرفان تلاشي است در جهت تكامل معرفت و دستيافتن به معرفتي برتر از معرفتهاي حسي و عقلي؛ درحاليكه مواد مخدر حتي حس و عقل را نيز تخريب ميكند و انسان را از شأن خود دور ميدارد. پنجم. آنكه راه عرفان، راه هر كس نيست. اين راه را كسي بايد برود كه بتواند شرط امانت به سر برده و از مشكلات طريقت سربلند به درآيد و در نهايت اگر لطف و عنايت حضرت حق نباشد، كسي محرم اين راز نبوده و سر بر آن آستان نخواهد سود. به قول ابن سينا «آستان حق برتر و بالاتر از آن است كه هر كس و ناكسي به آن دست يابد، جز يگانههاي دوران» در اينباره سخني از عطار نيشابوري را ميآوريم كه:
بـايزيد آمـد شبـي بـيرون زشهر
مـاهـتابي بـود، بـس عـالم فـروز
آسـمـان پـر انــجــم آراسـتـــه
شيخ چنداني كه در صحرا بگشت
شورشي در وي پـديـد آمـد بزور
با چنين درگه كه در رفـعـت تـراست
هاتـفـي گـفتـش كه: اي حيـران راه!
عزّت ايـن در، چـنين كـرد اقـتـضـا
چـون حـريم عزّمــا. نور افــكنـد
سـالهـا بـردنـد مـردان انـتـظــار
تا يـكي را بـار بود، از صد هزار
از خروش خلق، خالي ديـد دهـر
شـب شـده از پرتو او مثل روز
هـر يـكـي كـار دگـر را خـاسته
كس نميجنبيد در صحرا و دشت
گفت: يـا رب در دلم افـتار شـور!
اين چنين خالي ز مشتاقان چراست؟
هـر كسـي را، راه نـدهـد پـادشـاه
كـز در مـا، دور بـاشـد هـر گـدا
غـافـلان خـفتـه را، دور افـكنـد
تا يـكي را بـار بود، از صد هزار
تا يـكي را بـار بود، از صد هزار
*. استاد و عضو هيأت علمي دانشگاه علامه طباطبايي و پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي. . اين موضوع بارها در آثار برخي از مدعيان نوانديشي جامعه ما مطرح شده است. ازآنجا كه اينگونه اظهار نظرها، بيشتر به نزاعهاي سياسي مربوطند، به خاطر پرهيز از سياسي كردن اين مقاله، از ذكر منبع پرهيز ميكنيم. . ابونصر، عبداللّه بن علي سراج طوسي« اللمع» چ مصر، ص 10. . امام غزالي، محمد، «المنقذ من الضلال»، چ بيروت، ص 57. . ـ مرحوم علامه محمد حسين غروي متخلص به كمپاني كه در نجف اشرف استاد فلسفه و عرفان مرحوم طباطبايي، مظفر و بزرگان ديگر بود. . پروانه در اينجا يعني جواز و اجازه. . حافظ . همان . قيصري، داوود: «مقدمه شرح تائيه»ابن فارض، مقصد دوم، فصل اول يحيي يثربي، عرفان نظري، ص 383. . رازي، نجم الدين 7 مرصاد العباد، چ تهران، ص 74. . ابن سينا: «اشارات»، نمط نهم. . قيصري، همان. . امام خميني (ره): «رالصلوه يا صلوه العارفين و معراج السالكين»، مقدمه، فصل 2، با اندكي تغيير و تلخيص. . ابنسينا، همان . «كنوز الحقايق»، 14 و مستدرك الوسائل، 2 / 270. . فروزانفر، بديعالزمان: «احاديث مثنوي»، صص 15 ـ 14. . مسلم «صحيح»، 8/136. . عطار، فريدالدين: «مطقالطير»، ص 109. . همان، ص 110. . همان، ص 111. . ابن عربي، محيالدين: «الفتوحات المكيه»،3/69. و نيز، 2/195 و 562. . ابن عربي: «فتوحات»2/530و3/230 و4/34، 186. . همان، 2 / 233. . همان: ديوان / 16، «فتوحات» 2 / 536 و 4 / 419 و 2 / 487، 687. . ابن عربي: «فتوحات»1 / 325، 2 / 248 و 3 / 384، 409، 480. . همان، 2 / 284 و 4 / 58، 171، 391. . همان، 3 / 271. . ابيات از ترجمه عوارف المعارف، ص 148 چاپ علمي وفرهنگي. . ابن سينا، همان . اوحدي مراغهاي. . وافي، ج 3، ص 70 و حقايق فيض كاشاني. ص 103. . نهجالبلاغه، صبحي صالح، كلمات قصار شماره 237. . عطار، فريدالدين «تذكرهالاوليا»ج 1، ص 73. . همان، منطقالطير، ص 160. . براي مطالعه بيشتر مراجعه فرمائيد به: روح اللّه خميني: «سر الصلوه يا معراج السالكين و صلوهالعارفين»، مقدمه، فصل 1. . درباره اهميت حضور قلب و اخلاص مراجعه فرمائيد به: «المحجهالبيضاء» فيض كاشاني، ج 1 ،ص 368 بعد و «سرالصلوه» يا ... پيشين، مقدمه، فصل 4، 5 و 6. . ابن عربي، محيالدين محمد: «الفتوحات المكيّه» ، بيروت، 2 /562؛ و نيز همو، «فصوصالحكم»، فص يعقوبي (8) كه بسيار روشن و مفصل در اينباره بحث كرده است. . ابن جوزي، ابوالفرج: «تلبيس ابليس» ، باب دهم. . قرآن، 00 / 152؛ 2 / 286 و آيات ديگر. . قرآن 5 / 6؛ 22 / 78. . انصاري، عبدالله «محبتنامه»، تهران، طهوري 1363، ص 12. . حافظ . همان. . همان. . عطار، فريدالدين: همان، ص 92. . شمس تبريزي: مقالات. . «مصرعالتصوف» ، تاليف برهان الدين بقاعي فقيه و محدث و مفسر شافعي در قرن نهم هجري. . مولوي: «مثنوي» . براي نمونه مراجعه شود به «كسر اصنام الجاهليه» ملاصدرا. . مولوي، همان. . مراجعه فرمائيد به: «عرفان نظري»، تاليف نگارنده، بخش دوم، مقصد 3 فصل 1. . ابونصر سراج طوسي: « اللمع»، چ مصر، ص 516 تا 555. . محجه البيضاء فيض، ج 1، ص 369. . لب لباب مثنوي، چ تهران، ص 338. . . رساله سه اصل، چ تهران، ص 48. . سعدي، مصلح الدين: «بوستان»، باب 3. . شبستري، محمود: «گلشن راز». . همان. . ابوالمعالي عبدالله بن محمد ملقب به عين القضاه، از عرفاي شوريده كه در سال 533 هـ او را در سن 33 سالگي در همدان به دار آويخته، سپس بدنش را آتش زدند. به جرم واهي ادعاي الوهيت! . زمين، زمين ديگر ميشود. قسمستي از آيه 48 سوره ابراهيم درباره روز قيامت. . از ويرانه ماليات نميخواهند. . مفاتيح الاعجاز في شرح گلشن راز، ص 303. . يثربي، سيد يحيي، «عرفان نظري» بخش دوم شرح رساله قيصري مقصد 3 فصل 1. . حافظ. . همان. . مولوي: «ديوان شمس» . . مولوي: «مثنوي». و نيز مراجعه كنيد به ديباچه دفتر پنجم مثنوي كه مولوي بيان روشني دراينباره دارد. . حافظ . «مفاتيح الأعجاز لاهيجيي» (گلشن راز) ص 304 ـ 299. . مولوي، همان. . حافظ. .قرآن كريم، سوره 17، آيه 1: پاكست آنكه «بنده»اش را شبانه برد از... . ترجمه رساله قشيريه، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، ص 306. . «سوانح»، فصل 43. . حافظ. . اشارات، نمط نهم. . نفحات الأنس بنقل از فتوحات مكيه ابن عربي باب 44 ، ترجمه عبارت عربي: «سپاس خداوندي را كه زبان گناه را بر او دراز نكرد» . كشف المحجوب، باب جمع و تفرقه. . عطار، «تذكره الأوليا»، ج 2، ص 50. . كشف المحجوب، باب جمع و تفرقه. .در اينكه موجودات، در هر حالي از حكم شريعت بيرون نيستند، نظري از ابن عربي نقل كردهايم كه آن را چند صفحه بعد ميخوانيد (بند ح، فصل بعدي (2). . حافظ . همان. . همان. . مولوي: «مثنوي». «كلّ شيء ...» آيه 88 سوره قصص. . حافظ. . مولوي: ديوان شمس. .اشاره به مضمون آيه 2 از سوره فتح. . المعجم المفهرس، ج 3 ص 167. .فصوص الحكم ابن عربي، فص شيثي، و نقد النصوص جامي، شرح همين فصّ. . مولوي: «مثنوي» . مراجعه شود به نقد النصوص جامي، چاپ تهران، انجمن فلسفه، ص 192 به بعد و شرح فصوص قيصري و جندي، آخر فص اسحاقي. آيه 156 سوره اعراف. . مولوي، همان. . محوي محمد، «ديوان». و اين است آن بيت: با حقي شيبي، له بو منصور، انالحق، حق نيه شيتي يه «مجنون اگر بي ناز ليلايي بكا» . عطار: «منطقالطير»، ص 108 و 107. «عزّي» نام يك بت است. در اينجا منظور بت نفس است. . عطار: «منطقالطير»، همان، ص 162، 161. . مولوي: «ديوان كبير». . حسيني تهراني، سيد محمد حسين: «رساله لباللباب»، تحريري از تقريرات مرحوم علامه سيد محمد حسين طباطبايي. . مولوي: «ديوان شمس». جهت مطالعه بيشتر مراجعه فرماييد به: خميني، روح الله، سرالصلوه، يا معراج السالكين و صلوهالعارفين، مقدمه، فصل دوم. . خميني، روح الله، «سرالصلوه» يا ... پيشين، فصل 2. . ابن عربي: «فتوحات»، 1 / 486. . ابن عربي: «رسالة لا يعول عليه (مجموعه رسايل ابن عربي)، «فتوحات» 2/ 530 و 539 و3 / 230، 155، 31 و 4 / 34 ، 186. . امام خميني (ره): «سر الصلوه يا معراج السالكين» ... مقدمه، فصل 2. . همان. .همان. . ابن عربي: فتوحات، 1 / 739. . همان، 4 / 67. . براي مطالعه بيشتر مراجعه فرمائيد به: فلسفه عرفان نوشته سيد يحيي يثربي ص 306 به بعد. . اشارات نمط 9. . منطقالطير ص 90، درباره احساس بايزيد در اين سير شبانه در تذكرهالالياء چنين آمده است: «به صحرا شدم، عشق باريده بود و زمين تر شده، چنانكه پاي مرد به گلزار فرو شود، پاي من به عشق فرو ميشد» ص 155.