فرقه سبائیه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فرقه سبائیه - نسخه متنی

لیلا خسروی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

«فرقه سبائيه »

ليلا خسروى

فارغ التحصيل زبان وادبيات عرب

تهمتهايى كه مغرضان به تشيع زده اند، آن چنان است كه اگر در صدد جمع آورى آن برآييم، بايد نگارش كتابى حجيم را آغازكنيم. در قرون اخير شاهد بوده ايم كه مستشرقان مغرض، يهوديها، زردشتيها،وهابيون و... بنا به اقتضاى سياستهاى استعمارى خود، هر گونه افترايى را به شيعه روا دانسته اند. متاسفانه در ميان نويسندگان شيعى نيز برخى افراد غير مغرض، بدون تحقيق و بررسى كافى، گفته ها و نوشته هاى ديگران را به نام يك موضوع تاريخى نقل كرده اند.

نخستين تهمت ناجوانمردانه كه خوداساس دهها تهمت ديگر شد، اين است كه «مذهب تشيع مولود افكار ابن سباى يهودى است »; كسى كه بنابه قولى، تمام گناه عالميان را به پاى او مى نويسند; بدون آن كه در اصل وجود او تحقيق و بررسى كنند. در دو قرن اخير، بر خلاف كتب گذشته، كمتر كتابى درباره تاريخ اسلام به نگارش در آمده كه درباره اين داستان قلم فرسايى نكرده باشد.

براستى عبدالله بن سبا كيست كه بزرگترين مورخان اسلامى مانند ابن شهاب زهرى، عروة بن زبير، ابان بن عثمان،ابوبكر بن خرم، موسى بن عقبه و وافدى هيچ اشاره اى به او نكرده اند; حتى امويان وجاعلان حديث دربار معاويه نيز نامى از اونبرده اند; ولى ناگهان در نيمه نخست قرن دوم هجرى، سيف بن عمر كه به حيله گرى، دروغپردازى و چاپلوسى نزدحكام عباسى مشهور بوده، او را مطرح ساخت.

اين در حالى است كه مستشرقان وپژوهشگران عرب، اين موضوع را جزافسانه اى نپنداشته اند. مثلا برناردلويس درباره او چنين گفته است: «...تحقيقات تازه روشن كرده كه اين داستان ساختگى بوده و بر حوادث واقعى پيشى گرفته است; زيرا صورت نمايشنامه اى از گذشته را دارد كه نويسندگان قرن دوم هجرى آن را از تارو پود خيال بافته و احوال و افكار زمان خود را در آن به نمايش در آورده اند. (1) »

«ولها و زن » و «فريد ليندر» بعد ازبررسى مصادر اسلامى ترجيح داده اندتوطئه و دعوت منسوب به ابن سبا رااز ساخته هاى متاخران بدانند. (2)

منكران ابن سبا چه نظرى دارند؟

آية الله شيخ محمد حسين كاشف الغطاء - رحمة الله عليها - مى گويد: «و اماعبدالله بن سبا كه او را به شيعه و شيعه را به او مى چسبانند، به شهادت تمام كتب شيعه، عموما تصريح به لعن اونموده و از او بيزارى جسته اند وكمترين عبارتى را كه كتب رجال شيعه از قبيل رجال ابى على و غيره در موردترجمه حال او در ذكر حرف(ع) نوشته اند اين است: «ان عبدالله ابن سباء العن من ان يذكر: عبدالله بن سباملعونتر از آن است كه ذكر شود.» واصولا هيچ بعيد نيست كه بگوييم عبدالله بن سبا، مجنون بنى عامر، ابى هلال و امثال اينها، مردمان داستانى وافسانه هاى خرافى هستند كه قصه گوهاو داستانسراها اسامى آنها را جعل كرده اند.» (3)

علامه طباطبايى «قدس سره » معتقد است كه قصه ابن سبا ساخته و پرداخته دشمنان شيعه است. آنان براى ضربه زدن به اسلام و خاصه به تشيع تا آن جا اين مطلب را پيش برده اندكه نوشته اند اصحاب بزرگ رسول خدا«صلى الله عليه وآله » هم تحت تاثير اين تبليغات قرار گرفته اند! (4)

دكتر طه حسين چنين آورده است:«مى گويند وى سازمان منظمى به وجود آورد. در شهرها دسته هايى سرى تشكيل داد كه پنهانى به تبليغات خود ادامه دهند و مردمان را به شورش برانگيزند تا در فرصت مناسب بر خليفه هجوم برند. شورش مردم، محاصره و قتل عثمان در نتيجه تشكيلات منظم ابن سبا بود. به نظرمن كسانى كه داستان ابن سبا را تا اين اندازه بزرگ جلوه داده اند به خود وتاريخ ستم كرده اند. نخستين چيزى كه به نظر مى رسد اين است كه ما در كتب مهم و مصادر اصلى كه داستان شورش عليه عثمان در آنها ضبط است، نامى از ابن سبا نمى بينيم. ابن سعد آن جا كه از خلافت عثمان و انقلاب مردم سخن مى گويد، نامى از ابن سبا نمى برد.» (5) ودر جاى ديگر مى گويد: «عجب در اين است كه مورخان وقتى اخبار و شورش دوره عثمان را مى نوشتند از ابن السوداء يعنى عبدالله ابن سبا وپيروانش خيلى نام برده اند و باز پس ازكشته شدن عثمان و قبل از آن كه على «عليه السلام » براى ملاقات با طلحه وزبير و ام المومنين خارج شود از آنهازياد نام برده اند و باز در آن وقت كه على «عليه السلام » براى صلح و آرامش،كسانى را نزد طلحه و زبير وام المؤمنين مى فرستاد، نام آنها در واقع خيلى ديده مى شد.

بعد مورخان گفتندكه پنهان از على «عليه السلام » و همراهانش براى افروختن آتش جنگ توطئه كردند و...، اما بسيار عجيب است كه اين مورخان وقتى از جنگ صفين بحث مى كنند پيروان ابن سبا را به كلى از ياد مى برند و يا اصلا توجهى به آنها نمى كنند! بايد دانست خوددارى مورخان از نام بردن ابن السوداء وپيروانش در جنگ صفين حداقل دلالت بر اين دارد كه موضوع پيروان ابن سبا و پيشواى آنها، اصلا بى اساس و ساختگى يا مجعول بوده است. آن هم از مجعولاتى كه در زمان شدت گرفتن زد و خورد بين شيعه وساير فرقه هاى اسلامى اخيرا به وجودآمده است. دشمنان شيعه براى اينكه بيشتر در حقشان دشمنى كنند، كوشيده اند تا در اصول اين مذهب يك عنصر يهودى داخل كنند و اگر موضوع ابن السوداء اساس صحيحى ازحقيقت و تاريخ مى داشت، طبيعى بودكه اثر مكر و نيرنگ او در اين جنگ دشوارى كه در صفين به پا شد ظاهرگردد. اين اهمال را به چه بايد تعبيركرد؟ يا عدم حضور او در جنگ صفين را چگونه و به چه مى توان حمل كرد؟من فقط يك علت براى آن مى دانم وآن عبارت از اين است كه ابن السوداءيك شخصيت موهوم بوده است... وبايد گفت شخصيتى است كه دشمنان شيعه او را فقط براى شيعه ذخيره نموده اند. بلاذرى در كتاب انساب الاشراف در فتنه عثمان نامى از ابن السوداء و پيروانش كه همان سبئيه باشند نمى برد. در خلافت على «عليه السلام »نيز فقط در يك حادثه مهم از او يادمى كند. اين حادثه عبارت از اين است كه ابن السوداء با عده اى نزدعلى «عليه السلام » آمده، درباره ابوبكر از اوپرسشى كردند ولى على «عليه السلام » پاسخ سختى به آنها داد و آنها را سرزنش نمود كه اوقات خود را با اين مسائل مى گذرانند; در صورتى كه مصر ازدست رفته و پيروان على «عليه السلام » در آن جا كشته شده اند. در همين اوقات نامه اى نوشت و دستور داد نامه رابراى مردم بخوانند تا از آن استفاده كنند.

بلاذرى مى گويد: ابن سبا نسخه اى از اين نامه را داشت اما ابن سبا در نزدبلاذرى، ابن السوداء نيست بلكه عبدالله بن وهب همدانى است.بلاذرى اين خبر را با كمال احتياط ذكرمى كند و غالبا درباره احاديثى كه بيان مى كند، اظهار شك مى كند زيرا آنها رااز مجعولات مردم عراق مى داند.بهرحال وى ذكرى از ابن السوداء وپيراونش در غوغا و شورش دوره عثمان يا على «عليه السلام » به ميان نمى آورد.محدثين و اهل جدل با عقيده طبرى(مبنى بر وجود ابن سبا) موافقت دارندولى همين اشخاص قائل به چيزديگرى هستند كه طبرى و پيروانش آن را ذكر نكرده اند. اينها مى گويند كه ابن السوداء و پيروانش قائل به خدايى على شدند و على «عليه السلام » آنها را درآتش سوزاند، اما وقتى راجع به اين واقعه در كتب تاريخ جستجو مى كنيم اثرى از اين حادثه نمى بينيم بنابر اين نمى دانيم در چه سالى، از مدت كوتاهى كه على «عليه السلام » خليفه بوداين غلات واقع شده است و معلوم است كه سوزاندن عده اى از مردم آن هم در صدر اسلام و در ميان عده اى ازمهاجرين، انصار و افراد نيكوكارمسلمين امرى نيست كه مورخان از آن غفلت كنند و ننويسند و وقت و وقوع آن واقعه را ثبت ننمايند و كاملا آن رامهمل گذاشته، از آن بگذرند. (6)

دكتر على الوردى نيز داستان ابن سبا را از اول تا آخر ساختگى دانسته وعقيده دارد كه اين داستان با استادى تهيه شده و به صورتى فريبنده در آمده است زيرا معتقد است قريش فقط درميدان سياست زيرك نبودند بلكه درداستانسرايى هم مهارت داشتند. (7)

استاد عبدالله السبيتى - از علماى شيعى عراق - مى گويد: باور كنيدسبائيه در هيچ زمان و دوره اى جز درعالم وهم و خيال دشمنان شيعه وجودخارجى نداشته است و از جمله وصله هايى است كه بوسيله دشمنان شيعه به تاريخ تشيع چسبانده شده است. باور كنيد سبائيه مولود عجيب وغريبى است كه اگر كسى حساب آن رابه طور دقيق برسد، وجود آن را باورنخواهد كرد. (8)

معتقدان به ابن سبا چه مى گويند؟

دكتر سامى نشار مى گويد: «برخى از دانشمندان و روحانيون يهود به دين اسلام در آمده و از فرصت كنار زدن على «عليه السلام » از خلافت استفاده كرده،عقيده امام معصوم و خاتم الاوصياء را پديد آورده، آن را به جهان اسلام تقديم كرده اند كتابهاى ملل و نحل تقريبا اتفاق دارند بر اينكه عبدالله بن سبا نخستين كسى است كه عقيده عصمت و قداستى را كه به على «عليه السلام »نسبت داده شده، دعوت و تبليغ كرده است و اعتقاد به اينكه على «عليه السلام »داراى حق الهى در خلافت است، دردوران ابوبكر و عمر و پيش از عبدالله بن سبا - نماينده يكى از جريانهاى مرموز كه در انهدام اسلام مى كوشيده است - وجود نداشته است.» (9)

هاشم معروف الحسنى در نقدنظريه دكتر نشار چنين مى نويسد: نشاراينگونه افكار خود را فلسفى ناميده است; در حالى كه من نمى دانم دكترنشار چگونه به خود اجازه داده باچنين اطمينانى درباره نظريه مذكورسخن پردازى كند و به عنوان يكى ازمسلمات ضرورى و اوليه و بدون اختلاف از آن به گفتگو بپردازد. آيا براين استاد فلسفه و پژوهشگر بزرگ رواست كه تا اين اندازه تاريخ، راويان و كتب حديث را ناديده انگارد؟! مگراز محدثان بزرگ اهل تسنن نشنيده كه على «عليه السلام » نخستين حق الهى را درخلافت داراست؟ از راويانى چون ابن جرير طبرى (1310ه) ابن اثير(630ه) در كامل، ابن هشام(213يا218ه) در سيره، هيكل (متولد1888م) در حياة محمد، سيوطى(911 ه) بيهقى (458ه)، ابن اسحاق(151يا 152 ه)، ابن حاتم(350ه)،ابن مردويه (416ه)، ابونعيم (430ه)،نسايى در جامعه (303ه) و .... آياحداقل آثار اين محدثان نبايد در او وعقيده اش شك و شبهه اى ايجاد كرده باشد؟ پس اين محقق و استاد بزرگ دانشگاه چگونه درباره نظريه مذكورراى قاطع صادر كرده، تو گويى آن رااز امور مسلم ميان محدثان و مورخان شمرده است. نشار مطالبش را غالبا ازنويسندگان فرقه هاى متعصبى كه شيعيان را تكفير كرده اند، گرفته است;مانند ابن تيميه و عبدالله بن قصيمى. (10)

معتقدان به ابن سبا مى گويند: «وى يهودى الاصل و از اهالى يمن بود كه به تازگى اسلام آورده بود و چون ايمان زايدالوصفى داشت از روز بعد ازتشرف به ديانت اسلام، سراسرآسياى صغير و يك قسمت از آفريقا رادر نور ديد و شروع به تهيج و تحريك توده ها كرد. فعاليت او اندكى بعد جنبه سياسى شديدى پيدا كرد و هنگامى كه در مصر رحل اقامت افكند، عمال خليفه را به باد فحش و ناسزا گرفت ودر خطبه هاى خود به عثمان اخطارنمود كه از خلافت استعفا دهد و مسندخلافت را براى تنها كسى كه شايستگى احراز اين مقام را دارد يعنى على «عليه السلام » باز گذارد...» فصاحت ابن سبا كار خود را كرد و به زودى ملت گرد او جمع گشته و عقيده اش راتقديس كردند، اما ابن سبا كه از اين موفقيت جسور شده بود نقاب ازچهره برداشت و در نطقها و مواعظش افكار و اصول عقايد يهود را با اصول ومقررات اسلامى در هم آميخت وهمچنين اصل تناسخ را ترويج كرد;سپس مسيحيت را به ميان آورده و درمسجد بزرگ «فسطاط » فرياد برآورد:مسيحيان ادعا مى كنند كه مسيح درپايان دنيا براى بسط و توسعه نفوذش بر تمامى خلايق باز خواهد گشت ولى من اظهار مى دارم كه مسيح باز نخواهدگشت، بلكه محمد«صلى الله عليه وآله » بازمى گردد.

او از هر نوع حدودى تجاوزكرد; اعلام داشت كه محمد«صلى الله عليه وآله »تقريبا از جوهر الوهيت است.اطلاعات وسيع او در مسائل مذهبى يهود و اسلام و مسيحى و ايرانى وهندى و حتى فرعونى باعث شد خيلى زود بتواند حريفان را از ميدان به دربرد. در اندك مدتى او از متنفذترين مردان مصر گرديد. والى در برابر اومى لرزيد و هنگامى كه فرستاده عثمان به مصر وارد شد خيلى زود تحت تاثيراين ماجراجو قرار گرفت. از مذهب سبئيه فرقه هاى متعددى منشعب شد.به عقيده برخى از آنها على «عليه السلام »سوار بر ابرها شده به زمين باز خواهدگشت و به عقيده برخى ديگر على برسر اشرار و بدكاران صاعقه و رعد وبرق نازل خواهد كرد. بعضى ادعامى كنند كه على خورشيد است وپاره اى ديگر نقش ماه را در صورت اومجسم مى كنند. مى گويند: فتنه ضدعثمانى به تحريك ابن سباء بوده كه مى گفت عثمان غاصب است. مردم بايد قيام كنند و عليه فرمانروايان مبارزه نمايند. مى گويند او مانع صلح ميان على «عليه السلام » و عايشه شد لذاجنگ جمل در گرفت. البته فردديگرى هم به نام عبدالله بن سودا باسبائيه همكارى مى كرد. وى از نژاديهود و از مردم حيره بود و چنين وانمود مى كرد كه مسلمان است تا درنزد كوفيان پيشوايى و مهترى يابد وايشان را گفت كه در تورات خوانده كه هر پيامبرى جانشينى دارد وعلى «عليه السلام » جانشين محمد«صلى الله عليه وآله » وبهترين اوصياست، چنانچه حضرت محمد«صلى الله عليه وآله » بهترين انبياست.

على «عليه السلام » از كشتن عبدالله بن سودا و ابن سبا از بين فتنه بازايستاد و آن دو را به مداين نفى بلدكرد. بعد از شهادت مولى الموحدين على «عليه السلام »، مردم نادان فريفته آن دوشدند. محققين اهل سنت گويند ابن سودا از هواداران دين يهود بوده وقصد داشت با تاويلاتش در موردعلى «عليه السلام » و اولاد آن حضرت، اسلام را تباه سازد مسلمانان آنچه را كه ترسايان در مورد عيسى «عليه السلام » رواداشتند، درباره على نيز روا دارند. وچون رافضيان را از ديگر اهل هوافرو رفته تر در كفر ديد، خود را به ايشان بست و گمراهيهاى خود را به تاويلات ايشان بياميخت. (11)

مى گويند را فضه را رافضى گفتندچون ابابكر و عمر را رفض كردند.رافضه كه سبئيه باشند، اسلام رادشمن دارند چنانچه يهوديهانصرانيت را دشمن مى دارند و آنهافقط براى نابودى اهل اسلام و تجاوزبه آنها اسلام آوردند. على «عليه السلام » آنهارا به آتش سوزانيد و عبدالله بن سبا رابه ساباط و عبدالله بن سباب را به حارز تبعيد كرد. (12)

تاريخ هميشه گوياى واقعيت بوده است، اما قلم تاريخ نويسان كه غالبا ازمركب فراعنه، شاهان و قدرتمندان روزگار رنگ مى گرفته، حقيقت رابسيار كمرنگ به نمايش در آورده است. لذا احتمال فراوان دارد كه نظريه دسته اول به واقعيت نزديكتر باشد و باتوجه به ادله و براهين موجود، نظريه دسته دوم بسيار سست مى نمايد. درمقابل اين دو نظر، نظريه سومى نيزهست بر اين مبنا كه عبدالله ابن سباوجود داشته است; ليكن با اسم ورسمى ديگر. در اين باره گفتار يكى ازنويسندگان نوآور را مرور مى كنيم.

عبدالله ابن سبا يا عمار ياسر؟!

نويسنده نامدار على الوردى چنين آورده است: «من تصور مى كنم داستان ابن سبا از آغاز تا پايان افسانه اى است كه نيكو و محكم بافته شده و نمايشى جالب است. قريشها نه تنها از نظرسياست زيرك و هوشيار بودند بلكه در فن داستان پردازى نيز مهارت داشتند و به نظر مى آيد در روزگارعثمان در محافل خصوصى خوددرباره عمار بن ياسر گفتگو كرده وپنهانى به او ناسزا مى گفتند زيرا در آن هنگام مصلحت نمى ديدند آشكارا دربرابر مردم به او بد و ناسزا گويند.شايد يكى از راويان اخبار شنيده است كه قريشان سخن از ابن سودا به ميان مى آورند و به او فحش و دشنام مى دهند. و او گمان كرده كه مقصودقريش شخص ديگرى غير از عمار بن ياسر است. چه كسى مى داند شايدافسانه ابن سبا از همين گمان نادرست پديد آمده و بعد اندك اندك درپيرامونش داستانهايى ساخته وپرداخته شده است. از شگفتيها اين است كه ما بسيارى از امور منسوب به ابن سبا را از عمار مى بينيم ... بايدتوجه داشت كه ابن سبا به ابن سوداءمعروف بوده و كنيه عمار هم ابن سوداء بوده است. قريش در آغازدعوت پيامبر«صلى الله عليه وآله » آن حضرت راتحقير و ملقب به ابن ابى كشبه كردند و عمار از اين يث بهره فراوان ترى داشته و او را ابن سميه و ابن المتكا و ابن السوداء مى ناميدند. پدر عمار يمنى بود يعنى از مردم شهر سباء و هر يمنى رامى توان فرزند سباء خواند زيرا همگى مردم يمن نسبت خود را به سباء بن شيخب بن يعرب بن قحطان مى رسانند. آلوسى نقل كرده كه روزى مردى از عمار تفسير اين آيه راخواست كه واذا وقع القول عليهم اخرجنا لهم دابة من الارض تكلمهم . (13) عمار گفت: مراد از اين دابه على بن ابى طالب «عليه السلام » است و مانظير اين پاسخ را در آنچه به ابن سباراجع به رجعت على «عليه السلام » بعد ازمرگ نسبت مى دهند، مى بينيم. عماردر زمان خلافت عثمان به مصر رفته،مردم را بر ضد وى شورانيد وحكمران آنجا تصميم به دستگيرى اش گرفت. و اين روايت شبيه است به اينكه مى گويند ابن سبا در مصر اقامت گزيد و شهر فسطاط را مركز دعوت خود قرار داد. از آن جا با يارانش مكاتبه مى كرد و عثمان خلافت را به ناحق به چنگ آورده و صاحب شرعى آن على ابن ابيطالب «عليه السلام » است. درواقع اين همان سخن عمار بعد ازبيعت مردم با عثمان است كه درمسجد فرياد مى زد: اى گروه قريش!آگاه باشيد اگر امر خلافت را از خاندان پيامبرتان «صلى الله عليه وآله » به اينجا و آنجا منتقل كنيد، بيم آن دارم كه خداوند آن را ازشما بگيرد و در ميان مردمى غير ازشما قرار دهد; همچنان كه شما آن رااز اهلش گرفتيد و در غير اهل آن قرارداديد. (14)

على الوردى در ادامه اين صحبتهابه رابطه عمار و اباذر و گفتگوى ابن سبا و اباذر اشاره نموده و نيز به جنگ بصره و موقعيت عمار نيز اشاراتى مى نمايد و با ارائه اين دلايل و مقاييس به اينجا مى رسد كه ابن سبايى كه مورخان و نويسندگان كتب اديان برزبان آورده اند، كسى جز عمار ياسرنبوده است.

آيا چنين امرى ممكن است. عمارياسر مى تواند همان ابن سبا باشد درحالى كه خود از صحابه جليل القدر به شمار مى آمد؟ و آيا چنين اعمالى ازيار نزديك مولى الموحدين برمى آيد؟! پيامبر در حق عمار فرمود: عمار با حق است و گروهى سركش وستمگر او را مى كشند. در حال،عثمان بن عفان از وى به رسول خدا«صلى الله عليه وآله » شكايت برد،پيامبر«صلى الله عليه وآله » فرمود از اسلام توگذشتم. برو! و بعد آيه معروف(يمنون عليك ان اسلموا) (15) نازل شد;لذا پيامبر«صلى الله عليه وآله » بار ديگر فرمود: آنان را با عمار چه كار؟ او آنان را به بهشت فرا مى خواند و آنها او را به آتش دعوت مى كنند. هر آينه عمار پوست ميان چشم و بينى من است. (16)

گويند: عمار پسر ياسر بن مالك بن عوف بن حارثة بن عمار بن يام بن عنس است و ابن خلدون افزوده كه عنس همان زيد بن مالك بن اود بن غريب بن زيد بن كهلان بن سباء است.و اطلاق عبدالله بن سباء بر عمارممكن است، زيرا در بيشتر نامه هايى كه از سوى خلفا صادر مى شد ونامه هايى كه از كارگزاران به مركزخلافت مى رسيد با عبارت عبدالله فلان الى عبدالله فلان آغاز مى شد. (17)

از طرفى اگر وجود ابن سبا -يهودى آشوبگر دوران عثمان - حقيقت داشته باشد چگونه از گزند دستگاه حاكمه عثمان در امان مانده است؟عثمانى كه عمار و ابن مسعود را تازيانه زده، اباذر را تعقيب و به ربذه -سرزمينى دور و خالى از سكنه - تبعيدكرده است تا در آنجا دوران زندگى خود را كه سراسر جهاد و فداكارى درراه خداوند و بهترين خلق او بود به پايان رساند. عثمانى كه به نزد عباس عموى پيامبر رفته و گفت: آنان كه پيوند خويشى مرا بريده و مردم را برضد من شورانيده اند، على و فرزندت عبدالله بوده اند. و نيز يك بار بالاى منبر گفت: على پيوسته از من عيب جويى مى كند و از بدگويان من(عمار و ابوذر) پشتيبانى مى كند. وگاهى طلحه، زبير و عايشه را به شورانيدن مردم عليه خود متهم مى ساخت. پس چگونه عثمان حتى اشاره اى هم به اين ابن سباى يهودى آشوبگر نكرده و وى را آزاد گذاشته است. آيا هيچ خردمندى مى تواندبينديشد كه عثمان همان مردى كه بامقربان صحابه رسول خدا«صلى الله عليه وآله » كه از نظر عموم مسلمين، تنديس حق ونمونه خير و سرمشق تعاليم اسلام بوده اند اين چنين رفتار كرده است ازابن سباى يهودى بيگانه مى ترسيده يااينكه از موقعيت او آگاه نبوده و يا خودرا به نادانى زده و تهمتها را متوجه ديگران كرده است.

پس از اين دلايل و شواهد گمان مى رود كه عبدالله بن سباء از جمله شخصيتهاى افسانه اى است كه سيف بن عمر طى يك داستان پردازى وى رابانى فرقه تشيع قلمداد كرده است.

ابن سباء و سبئيه از ديدگاه مورخان

داستان افسانه اى ابن سباء در كتب بسيارى آمده است كه در اينجا به برخى از آنها اشاره مى شود. محمدرشيد رضا از جمله نويسندگان متاخراست كه در صفحاتى از كتاب خودتحت عنوان السنة و الشيعة چنين آورده است:

كان التشيع للخليفة الرابع على بن ابى طالب رضى الله عنه مبدا تفرق هذه الامة المحمدية في دينها و في سياستها. كان مبتدع اصوله يهودى،اسمه (عبدالله ابن سباء) اظهر الاسلام خداعا، و دعا الى الغلو في علي كرم الله وجهه لاجل تفريق هذه الامة وافساد دينها و دنياها عليها. (18) ابوالفداء (المتوفى 732ه) نيزمختصرى از اقوال ابن اثير را در موردعبدالله ابن سبا آورده است.

و اما ابن اثير (متوفى 630) چنين قولى را از كجا آورده است، مشخص نيست. او اين قصه را به صورت كامل در حوادث سالهاى 30 تا 36 هجرى ذكر كرده ولى هيچ اشاره اى به مصدرقابل اعتمادى ننموده است. وى درقسمتى از مقدمه كتابش مى نويسد:

انى قد جمعت في كتابي هذا ما لم يجتمع في كتاب واحد. و من تامله علم صحة ذلك. فابتدات بالتاريخ الكبيرالذى صنفه الامام ابو جعفرالطبرى... (19) پس پايه و اساس چنين داستانى منتهى به تاريخ طبرى مى گردد.

از طرف ديگر ابن كثير (774ه) نيزچنين روايتى را نقل كرده است. ابن خلدون (808ه) در كتاب المبتدا والخبر قصه سبائيه را با حادثه داروجمل ذكر كرده است. و در همان كتاب اشاره نموده كه حادثه جمل مختصرا از كتاب طبرى برگزيده ونگاشته است. (20) محمد فريد و جدى دردائرة المعارف خود ضمن نام حضرت على «عليه السلام » اين داستان را از قول طبرى ذكر كرده است. بستانى (متوفى 1300) هم آن واقعه را از قول ابن كثيرآورده است.

در ميان نويسندگان معاصرى كه درصدد تحقيق در تاريخ اسلامى بر آمده و به صورت تحليلى هر واقعه اى راريشه يابى كرده اند، مى توان احمدامين (متوفى 1373ه) را نام برد. وى در جايى كه از ايرانيان و اثرشان براسلام صحبت كرده از قول شهرستانى و طبرى مطالبى راجع به مزدك، دين او، مقايسه عقايد ابوذر غفارى ومزدك و خلاصه عبدالله ابن سباءآورده است و رجعت و عقايد ديگرشيعه را منتج از افكار اين يهودى شمرده است. در جايى از كتاب وى چنين مى خوانيم:

وفكرة الرجعة هذه اخذها ابن سباء من اليهودية فعندهم ان النبى الياس صعد الى السماء و سيعود. تاآن جا كه مى گويد: و تطورت هذه الفكرة عند الشيعه الى العقيدة باختفاءالائمة و ان الامام المحتفي سيعودفيهلاء الارض عدلا و منها نبعت فكرة المهدى المنتظر و از آنچه گذشت چنين نتيجه گيرى مى كند:

«والحق ان التشيع كان ماوى يلجااليه كل من اراد هدم الاسلام لعداوة اوحقد. و من كان يريد ادخال تعاليم آبائه من يهودية و نصرانية و زرتشتيه... كل هولاء كانوا يتخذون حب اهل البيت ستارا يخفون و راءه كل ماشاءت اهواءهم. فاليهودية ظهرت في التشيع بالقول بالرجعة... و قد ذهب الاستاذ(و لهوسن) الى ان العقيدة الشيعية نبعت من اليهودية اكثر مما نبعت من الفارسية مستدلا بان مؤسسها عبدالله ابن سباء و هو يهودى. (21) احمد امين درمطالب خود بارها از طبرى و يك بارنيز از ولها وزن نام مى برد; ولها وزن نيزچنين داستانى را از طبرى نقل كرده است و چه بسا گوى سبقت را ازطبرى ربوده و در نتيجه گيريهاى خودبسيار تند رفته است!

حسن ابراهيم حسن، در كتاب تاريخ الاسلام السياسى چنين آورده:

فكان هذا الجو ملائما تمام الملائمة و مهيئا لقبول دعوة عبدالله بن سباء و من لف لفه و التاثر بها الى ابعدحد. و قد اذكى نيران هذه الثورة صحابي قديم اشتهر بالورع و التقوى -و كان من كبار ائمة الحديث و هو ابوذرالغفاري الذي تحدى سياسة عثمان ومعاوية و اليه على الشام بتحريض رجل من اهل الصنعاء هو عبدالله بن سباء; وكان يهوديا فاسلم،... (22) نيكلسون در كتاب تاريخ الادب العربى و فان فلوتن در كتاب السيادة العربية و الشيعة و الاسرائيليات فى عهد بنى امية نيز از طبرى اين مطالب را نقل كرده اند. در اين مورد در كتاب دائرة المعارف الاسلاميه (23) نيز مطالبى راجع به عبدالله ابن سبا به نقل ازطبرى و مقريزى آمده است. كه البته خطوط مقريزى را نمى توان منبع قابل اعتمادى شمرد چون سندى براى رواياتش نياورده است.

حال به سراغ مستشرقان رفته ومنابع مورد استناد آنها را در اين موردبررسى مى كنيم.

دوايت م. دونالدسن در كتاب خودتحت عنوان عقيده شيعه چنين آورده كه به نظر اصحاب و شيعيان حضرت على ادعاى خلافت در جهت مطامع سياسى نبوده بلكه حق الهى آن حضرت به شمار مى رفته است. داعيه آن نيز در زمان خلافت عثمان توسط عبدالله ابن سباء به ظهور رسيد. وى كشورهاى اسلامى را در نور ديد و به افساد عقايد مسلمين پرداخت همان گونه كه طبرى آورده است. ولى درجاى ديگر خاطرنشان كرده كه روايت ابن سباء را از دائرة المعارف اسلامى وتاريخ الادب العربى نيكلسون نقل كرده است كه هر دو منبع، از طبرى چنين روايتى را نقل كرده اند.

ولها وزن در كتاب خود تحت عنوان دولت امويه و سقوط آن چنين روايت كرده است كه در آن شرايطفرقه اى در كوفه تشكيل شد كه اسلام را شكل ديگرى بخشيد. نام آن فرقه سبئيه بود كه معتقدان آن حضرت رسول اكرم «صلى الله عليه وآله » را خارج از قانون شخصى موجود در قرآن و سنت دانسته و مى گفتند كه شخص رسول اكرم «صلى الله عليه وآله » نمرده بلكه در اجسادذريه خود زنده است (بنا به قانون تناسخ) و روح الهى آن حضرت به على «عليه السلام » و سپس خانواده اش رسوخ كرده و منتقل شده است; لذاعلى «عليه السلام » با عمر و ابوبكر كه غاصبين حق خلافت بودند، هم سطح نبوده است. پس روح قدسى حضرت رسول «صلى الله عليه وآله » به ايشان منتقل شده و ايشان وارث رسالت بوده و بعداز پيامبر«صلى الله عليه وآله » تنها حاكم ممكن براى امت به شمار مى آيند. اين فرقه منسوب به ابن سباء يهودى يمنى است. ولها وزن نيز بعد از آوردن مطالبى چند راجع به عقايد وى، سندخود را طبرى ذكر كرده است ميرخواند و غياث الدين نيز اين روايت را متذكر شده اند.

سند تاريخ طبرى امام ابوجعفر محمد ابن جرير بن يزيد طبرى آملى (متوفى سنه 310 ه)داستان سبئيه را در كتاب تاريخ الامم و الملوك منحصرا از طريق سيف بن عمر تميمى آورده است. وى در ذكرحوادث سال 30 هجرى چنين نگاشته:

و في هذه السنة اعني سنة 30 كان ما ذكر من امر ابي ذر و معاويه واشخاص معاوية اياه منها اليها، اموركثيرة كرهت ذكر اكثرها، فاما العاذرون معاوية في ذلك فانهم ذكروا فى ذلك قصة. كتب بها الي السري يذكر ان شعيبا حدثه سيف عن عطية عن يزيدالفقعسي قال: لما ورد ابن السوداءالشام لقي اباذر، فقال: يا اباذرالاتعجب لمعاوية.. (24) طبرى پس از آن، قصه ابن سباء وابوذر را از زبان سيف نقل كرده و درآخر آورده است كه اما الآخرون،فانهم رووا في سبب ذلك اشياء كثيرة و امورا شنيعة كرهت ذكرها (25) طبرى در ذكر حوادث سالهاى 30تا 36 هجرى نيز در مقتل عثمان وجنگ جمل، از طريق سيف قصه ابن سباء را آورده است و هيچ طريق ديگرى غير از قول سيف را نياورده است. ولى در مورد احاديث سيف،وى به دو گونه روايت كرده است:

الف) عبيدالله بن سعيد الزهرى،از عمويش يعقوب ابن ابراهيم و او ازسيف نقل كرده است.

ب) السرى بن يحيى، از شعيب بن ابراهيم، از سيف نقل كرده است.طبرى در اين مورد، اقوال سيف را ازكتاب او به نامهاى الفتوح و الرده و الجمل و مسير عائشة روايت كرده است.

منابع ديگر قصه عبدالله ابن سباءغير از طبرى، افراد ديگرى نيزراوى افسانه تاريخى عبدالله ابن سباءبوده اند. از جمله آنها ابن عساكرمى باشد.ابن عساكر (متوفى 571 ه)داستان فرقه سبئيه را در كتاب بزرگ تاريخى خود به نام تاريخ مدينة دمشق آورده است. ابن عساكر نيز ازطريق سرى بن يحيى، اين داستان را ازسيف بن عمر روايت كرده است.

ابن بدران (متوفى سنه 1346 ه)نيز در كتاب تهذيب تاريخ مدينه دمشق اين داستان را بدون ذكرسندهاى ديگر از سيف عمر نقل كرده، بدون آن كه اشاره اى به ديگررابطه هاى سند كند.

ابن ابى بكر (متوفى 741ه) نيز دركتاب خود به التمهيد و البيان في مقتل الشهيد عثمان بن عفان ، اين داستان رااز دو راه روايت كرده است; مستقيمااز كتاب فتوح سيف نقل كرده و بارديگر از كتاب تاريخ الكامل ابن اثيرآورده است و چنانچه قبلا صحبت شدابن اثير نيز از طبرى نقل كرده است.

اين سه طريق يعنى كتب طبرى،ابن عساكر (و يا ابن بدران) و ابن ابى بكر، طرق اصلى مراجعه محققان به سند تاريخى داستان ابن سباءمى باشد. برخى از محققان از هر سه مصدر استفاده كرده اند، از جمله سعيد الافغانى (در كتاب عائشه وسياست) اما راه چهارمى نيز براى بيان اين اسطوره تاريخى وجود دارد و آن كتاب تاريخ اسلام نوشته ذهبى(متوفى 748 ه) است نقطه مشترك همه موارد فوق اين است كه سند همه آنها به قول سيف بن عمر بر مى گردد.

سلسله راويان افسانه سبئيه (26) سيف بن عمر (170ه)

رواته ابن عساكر(571ه) طبرى (310ه) ذهبى(748ه)

ابن اثير(630) مستشرقين ابوالفداء ابن خلدون(808 ه) ابن كثير(774)

ابن بدران ميرخواند بستانى ولهاوسن فان فلوتن دائره(903ه) (1300ه) المعارف ابن ابى بكر(741ه) رشيدرضا(1356ه) ميرآخوند(903 ه) الاسلاميه سعيدالافغاني نيكلسون حسن ابراهيم فريدوجدى احمد امين دوايت.م دونالدسن قبلا آورديم كه سيف از جاعلان حديث بود، از جمله احاديث او نيزماجراى عبدالله ابن سباء است. برخى از علما همچون علامه طباطبايى (ره)كلا وجود ابن سباء را زير سؤال برده اند و برخى نسبت تشيع به وى را.اما آنچه در اين بين حائز اهميت مى باشد عمل ابن سباء است كه حاكى از وجود افرادى است كه در مورد ائمه هدى غلو مى نمودند. شيعه على رغم احترام و قداستى كه براى شخص رسول اكرم «صلى الله عليه وآله » و اميرالمؤمنين قائل است، هرگز در مورد آنان ادعاى الوهيت نمى كند. در سوره مائده چنين مى خوانيم:

قل يا اهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم غير الحق و لا تتبعوا اهواء قوم قد ضلوا كثيرا و ضلوا عن سواءالسبيل (27) امام صادق «عليه السلام » در اين باره فرمود: و ما نحن عبيد الذى خلقنا واصطفانا و الله ما لنا على الله من حجة و لا معنا من الله برائة و انا لميتون وموقوفون و مسؤولون من احب الغلاة فقد ابغضنا و من ابغضهم فقد احبنا،الغلاة كفار و المفوضه مشركون لعن الله الغلاة. (28) و نيز فرموده است: لعن الله عبدالله ابن سباء، انه ادعى الربوبية في اميرالمؤمنين و كان و الله اميرالمومنين عبدالله طائعا الويل لمن كذب علينا وان قوما يقولون فينا ما لا نقوله في انفسنا نبرء الى الله منهم نبرء الى الله منهم; يعنى لعنت خدا بر عبدالله ابن سباء كه ادعا نمود ربوبيت و خدايى رادر حق اميرالمؤمنين «عليه السلام ». بخداقسم كه آن حضرت بنده مطيع خدابود. واى بر كسانى كه دروغ گفتند برما! طايفه اى مى گويند درباره ما چيزى را كه ما آن را در حق خودمان نمى گوييم. آن گاه دو مرتبه فرمود مابيزارى مى جوييم از ايشان به سوى خدا. (29) سلطان الواعظين شيرازى در كتاب خود آورده كه حضرت امير«عليه السلام »عبدالله ابن سباء را سه روز محبوس كرده و چون وى توبه ننمود، به آتش سوزانيده شد. (30) از على «عليه السلام » نيز درباره غلات چنين روايت شده است:

دعاني رسول الله «صلى الله عليه وآله » فقال: ان فيك مثلا من عيسى، ابغضته يهودحتى بهتو امه و احبته النصارى حتى انزلوه بالمنزل الذي ليس له، الا و انه يهلك في اثنان: محب يقرظنى بماليس في، و مبغض يحمله ثنآني على ان يبهتنى، الا و الى لست بنبي و لايوحى الي و لكنى اعمل بكتاب الله وسنة نبيه ما استطعت فما امرتكم به من طاعة الله فحق عليكم طاعتى فيمااجبتم اوكرهتم. (31) حضرت رسول اكرم «صلى الله عليه وآله » درمورد حضرت امير فرمودند: يا على!مثلك في امتي مثل المسيح عيسى بن مريم افترق قومه ثلاث فرق: فرقة مؤمنة و هم الحواريون، و فرقة عادوه وهم اليهود و فرقة غلوا فيه فخر جوا عن الايمان و ان امتي ستفترق فيك ثلاث فرق: ففرقة شيعتك و هم المؤمنون وفرقة عدوك و هم الشاكون، و فرقة تغلو فيك و هم الجاحدون و انت في الجنة يا علي و شيعتك و محب شيعتك، و عدوك و الغالى في النار. (32) و اما غالى كيست و به چه كسى اطلاق مى گردد؟

غلاة جمع غالى است كه درپارسى به معنى گزافه گويان مى باشد.آنان فرقه هايى از شيعه اند كه در تشيع افراط نموده و درباره ائمه خودگزافه گويى كرده و ايشان را به خدايى رساندند و يا قائل به حلول جوهرنورانى الهى در ائمه و پيشروان خودشدند و يا به تناسخ قائل گشتند. اصول عقايد مبتدعه غلاة شيعه چهار عدداست: تشبيه، بداء، رجعت و تناسخ.پيروان اين عقايد در هر سرزمينى نامى بر خود نهاده اند، در اصفهان خرميه،كوذكيه، دررى مزدكيه و سنباديه، درآذربايجان ذاقوليه و در بعضى از نقاطمحمره يا سرخ جامگان و در ماوراءالنهر مبيضه يا سپيدجامگان ناميده مى شوند. آنان در آغاز تنها درباره ائمه خود غلو مى نمودند ولى بعد از قرن دوم هجرى برخى از آنان مطالب غلوآميز خود را با سياست آميخته و باحكومت وقت به مخالفت برخاستند. (33) فرق سبئيه (34) × اولين فرقه از آنان، كسانى هستند كه به نزد على «عليه السلام » رفته وگفتند: تو هستى. تو هستى. حضرت فرمود: من چه هستم؟ گفتند: تو خالق آفريننده اى! حضرت آنها را توبه دادوليكن آنان باز نگشتند، لذا آن حضرت آتشى برافروخت و همگى آنان را به آتش سوزانيد و چنين رجزخواند كه:

لما رايت الامر امرا منكرااحجت ناري و دعوت قنبرا (35) برخى از اين قوم تا امروز باقى مانده اند و اين آيات را تلاوت مى كنند:

ان علينا جمعه و قرآنه، فاذا قراناه فاتبع قرآنه (36)

و معتقدند حضرت على رحلت نفرموده و بر ايشان مرگ روا نيست واو زنده اى است كه هرگز نمى ميرد.وقتى خبر شهادت مولا به آنان رسيد،گفتند: على «عليه السلام » نمى ميرد و اگر مغزاو را در ميان هفتاد بسته به نزد مابياورند، باز هم ما مرگ او را تصديق نخواهيم كرد! و چون گفتار آنان در نزدحسن بن على «عليه السلام » نقل گرديد،گفت: اگر پدر من على «عليه السلام » نمرده است پس چرا ما ثروت او را تقسيم كرده، و همسرانش را به شوهر داديم!

× گروه دوم از سبئيه بدين عقيده هستند كه على بن ابى طالب نمرده ودر ميان ابرها به سر مى برد. آنان چون قطعه ابرى صاف و سفيد رنگ وشفاف و نورانى را در حال رعد و برق زدن مى بينند، از جاى خود بر خواسته و در مقابل آن قطعه ابر به دعا و تضرع مى پردازند و مى گويند اينك على «عليه السلام » در ميان ابر از مقابل ماگذشت.

× گروه سوم از سبئيه عده اى هستند كه مى گويند: على «عليه السلام » مرده است ولى قبل از روز قيامت مبعوث وزنده خواهد شد و تمام اهل قبور نيز باوى زنده مى شوند تا او با دجال به جنگ و محاربه پردازد و در بلاد وشهرها و در ميان افراد بشر عدل و دادرا بگستراند. اين گروه بر اين عقيده اندكه على «عليه السلام » خداست و رجعت خواهد داشت.

× گروه چهارم از سبئيه، به امامت محمد بن على «عليه السلام »(محمد حنفيه)معتقد مى باشند، و مى گويند او در كوه رضوى در ميان غارى زندگى مى كند!يك اژدها و يك شير، نگهبانى او را به عهده دارند! او همان صاحب الزمان است كه روزى خارج شده و دجال رابه قتل خواهد رسانيد. و مردم را ازضلالت وگمراهى به سوى هدايت سوق مى دهد، و روى زمين را ازمفاسد اصلاح مى كند.

همه اين چهار گروه به اصل بداء (37) معتقدند! و مى گويند: براى پروردگار در كارها بداء حاصل مى گردد و اين گروه درباره توحيد وخداشناسى گفتاره و عقيده هاى باطل ديگر نيز دارند كه من نمى توانم اين اجازه را به خود بدهم كه سخن وعقيده ناشايست آنان را درباره خدا دراين كتاب توضيح دهم و نه توانايى آن را دارم كه اينگونه گفته ها را درباره خداوند بر زبان رانم. ولى كوتاه سخن آن كه همه اين گروه هااز احزاب كفر به شمار مى روند.

طياره: سبئيه را گاه طياره نامند.آنان معتقدند مرگ به آنان راه ندارد وهرگز نمى ميرند و مرگشان در واقع پرواز روح آنان است در تاريكى شب،و حضرت على رحلت نفرموده و درابرها به سر مى برد و رعد نشان خشم اوست. عده اى از اين گروه معتقدند كه روح القدس همانگونه كه درعيسى «عليه السلام » وجود داشت در وجودپيامبر اكرم «صلى الله عليه وآله » هم بوده و از ايشان به على «عليه السلام » و از حضرت على «عليه السلام » به يك يك امامان رسيده است.

همه آنان به تناسخ ارواح و رجعت اعتقاد دارند. گروهى از آنان امامها رانورهايى منشعب از نور خدا دانسته وجزئى از جزء خدا مى شمارند. وصاحبان اين عقيده را حلاجيه مى نامند و ابوطالب صوفى نيز اشعارذيل را طبق همين عقيده باطل سروده است:

نزديك است كه ايشان... باشنداگر نه ربوبيتى بود، آن هم نبودچه نيكو چشم هايى كه به غيب نگرانندو همانند چشمهايى كه پلك و مژه دارند نمى باشند.

نورهاى قدسى دارند آن چشم هاكه به خدا متصل هستند آن چنان كه خدا خواسته است خواهد بود نه جاى خيال است و نه جاى زيركى.

آنها همچو اشباح و سايه ها هستندآن روزى كه مبعوث مى گردند ولى نه سايه اى مانند سايه آفتاب و سايه خانه. (38)

1) معروف الحسنى - هاشم: تصوف و تشيع،صادق عارف - سيد محمد (مترجم)، انتشارات آستان قدس رضوى، 1369، چاپ اول، ص 31-32

2) همان منبع، ص 32

3) طباطبايى - سيد محمد حسين: مكتب تشيع،دفتر مكتب تشيع، ارديبهشت 1339، ص 205-223

4) ر.ك: همان منبع، ص 194-226

5) همان منبع، ص 209

6) همان منبع، ص 213-214

7) همان منبع، ص 219

8) همان منبع، ص 224

9) معروف الحسنى، هاشم: همان منبع، ص 28

10) با تلخيص از همان منبع، ص 28-30

11) طباطبايى - سيد محمد حسين: همان منبع،ص 198-200

12) همان منبع، ص 201

13) و هنگامى كه وعده (عذاب كافران) به وقوع پيوندد; جنبنده اى از زمين برانگيزيم كه با آنان سخن گويد. سوره نمل - آيه 82

14) معروف الحسنى - هاشم: همان منبع، ص 34-36

15) حجرات، آيه 17

16) معروف الحسنى - هاشم: همان منبع، ص 38-39

17) همان منبع، ص 39-40

18) عسكرى - سيد مرتضى: عبدالله ابن سباء واساطير اخرى، دارالكتب، بيروت، 1393 ه.ق،ج 1، ص 45-46

19) عسكرى - سيد مرتضى: همان منبع، ج 1،ص 47

20) همان منبع، ص 49

21) همان منبع، ص 53-54

22) همان منبع، ص 55

23) به اهتمام اساتيد: هوتسمان، ونيسينك،ورنولد، وبروفنسال، وهيفينك، وشادة، وباسية،وهارتمان، وجيب به زبان انگليسى و فرانسه به تحرير در آمده و اساتيد محمد ثابت، احمدالشنتناوي، و ابراهيم زكي خورشيد و عبدالحميديونس، آن را به عربى برگردانده اند (منبع پيشين،ص 57)

24) همان منبع، ص 62-63

25) همان منبع، ص 62-63

26) منبع پيشين، ص 69

27) بگو اى اهل كتاب به ناحق در دين خويش غلو مكنيد و از خواهشهاى آن مردمى كه از پيش گمراه شده بودند و بسيارى را گمراه كردند وخوداز راه راست منحرف شدند، پيروى مكنيد.(مائده، 81)

28) شيرازى - سلطان الواعظين: شبهاى پيشاوردر دفاع از حريم تشيع، دارالكتب الاسلاميه،1368، چاپ 33، ص 176

29) همان منبع

30) همان منبع

31) الاسدى الربعى الحلى - حافظ بن البطريق شمس الدين يحيى بن الحسن بن الحسين: عمدة عيون صحاح الاخبار - المحمودى، الشيخ مالك والبهادرى، الشيخ ابراهيم (محقق)، ممثلية الامام القائد السيد الخامنئى، 1412، الطبعة الثالثة،الجزء الاول، ص 265-266، حديث 340

32) غفار - عبدالرسول: شبهة الغلو عند الشيعه،الطبعة الاولى، دارالرسول الاكرم، دارالحجة البيضاء، لبنان، 1415 ه.ق، ص 70

33) مشكور - محمد جواد: تاريخ شيعه وفرقه هاى اسلام تا قرن چهارم، چاپ سوم،1362، تلخيص از ص 151-152

34) عسگرى - سيدمرتضى: عبدالله ابن سباء وافسانه هاى تاريخى ديگر، فهرى زنجانى - سيداحمد (مترجم)، چاپ دوم،77-79

35) يعنى: آن گاه كه كار زشتى را نگريستم، آتش خود را شعله ور ساخته و قنبر را باز خواندم.

36) سوره قيامة - آيه 17 و 18، يعنى: بر ماست گرد آورى قرآن و خواندن آن، هرگاه خوانديم تودر خواندنش پيروى كن.

37) بداء اعتقاد به دين است كه خداوند عالم مشيتش را بر حسب مصالحى تغيير مى دهد. بداءبه معنى پشيمانى خداوند از امرى در شيعه جايزنيست. بلكه به اعتقاد شعيه چون خداوند قادرمطلق است و به نص آيه: يمحو الله ما يشاء ويثبت و عنده ام الكتاب (رعد - 39) بنابر مصالح كونيه هرگاه بخواهد امرى را مى تواند باطل سازد، و به جاى آن امرى ديگر را بر قرار فرمايد.بداء در اين صورت به معنى نسخ است. چنانكه خداوند امامت اسماعيل را بنابر مصالحى نسخ فرموده و درباره او بدا حاصل شد. در اين باره حضرت صادق «عليه السلام » فرموده است: ما بداالله فى شى ء كما بدا لله في اسماعيل النبى.(مشكور - محمد جواد - تاريخ شيعه و فرقه هاى اسلام تا قرن چهارم - ص 109)

38) عسكرى - سيد مرتضى: همان منبع، ص 79

/ 1