خوب است كه ما اونيل را دوست داشته باشيم. او نمايشنامهنويس برجستة امريكايي است. لعنت بر او؛ لعنت بر همه؛ و لعنت بر همه، يك مسئوليت است. وسوسهآميز است كه همه را لعنت كنيم و از اونيل، استثنايي پديد آوريم. او از همه جهات استثنايي است. او به شهرت گريزا و زودگذر كمتر از شهرت پايا و ماندگار و سزاوار توجه دارد. وقتي در برادوي (Broadway) كامياب بود، هرگز در كام آن فرو نرفت. ديگران تكبر و غرور دارند؛ اونيل عزت نفس دارد. نه خوي جر و بحث و چانه زدن با استادان نمايش، در اتاقهاي هتل منهتن. او دل و جرئت داشت كه به مسافرت برود و يا دل و جرئت كه از همهجا دوربماند. اونيل پيوسته از علاقه ترقّي يك نويسنده براي تداوم و رشدي كه ميبايد آرام از درون رخ دهد، برخوردار بوده است. در تئاتري كه عمدتاً بيخردان و شيّادان را به خود جلب ميكند، نمونهاي از شوخطبعي و مزاح دوستي و افتخار بوده است. در 1946 به مقام اشرافيت دست يافت، عكسش روي جلد مجله «تايم» نقش بست. مطبوعات ملتگرا با اين نمايشنامهنويس برجسته و ملّي مصاحبه كردند. بخت و اقبال با او بود كه پرت و پلا بگويد و از اين رو دوستش داشته باشند. بله بخت و اقبال با او بود كه با روحية خوشبيني حرف بزند و كارشناسانه نقش وطندوستي را ايفا كند. امّا اونيل گفت: «من بر اين ديدمان و نگرش تأكيد ميكنم كه ممالك متحده، به جاي آنكه موفقترين كشور در جهان باشد، بزرگترين شكست خوردگان است ... چراكه بيش از ديگر كشورها از همهچيز بهرهمند گشته است و بركاتي به آن دادهاند. پنداشت و تدبير اصلي آن اين است كه بازي جاودانهاش نيز ميبايد روحتان را با چيزي خارج از آن تصاحب كند ...» هنري لوس (Henry Luce) صاحب امتياز و سردبير نشريهاي در امريكا خيلي چيزهاي خوب ديگري غير از روح خود مالك است. «زندگي» را چونان «زمان» در تملك خود دارد، و در گذشته روزنامهاي را انتشار ميداد كه در آن از فقدان الهامبخشي كه ميبايد در يك نمايشنامهنويس مليگراي بروز كند، شكايت داشت. در نمايشنامه «يخفروش ميآيد» نه شاهزادگاني نقشآفريناند و نه قهرماناني، فقط در آن، خانه به دوشان، گدايان سرگردان و ميگساران، بازي خود را عرضه ميدارند، كه به آن اسنابيسم دموكراتيك democratic snobbism ميگويند. مجله «تايم» اونيل را يكي از بزرگترين باتقوايان ميداند: توانايي او را در نوشتن اشكال گونهگون زندگي امريكايي ميستايد. اونيل همانند سه تن از نمايشنامهنويسان بزرگ ايرلندي، هست و نيست خود را آنچنان عميقاً متعلق به كشورش ميداند كه اشتباهات آن را در دل خود جاي ميدهد، و اگرچه در واقع ميخواست كه نمايشنامههايش، جهاني باشند، همگي در وطن آغاز ميشوند، و مشخصاً انتقادي از زندگي امريكايي، به شمار آمدهاند. نمايشنامه ماركو ميليونر (marco millions) فقط از مطالعات انتقادي او پرده برميدارد. نمونههايي از زندگي امريكايي در نمايشنامه «آه، بيابان!» كه از رفيعترين آثار اوست، عريان ميشوند و در نمايشنامه «هوس زير درختان نارون» نمونههايي از اين دست در نيو انگلند هماگين است. در نمايشنامه «الكترا، سوگوار ميشود» اورستيا (oresteia) در تاريخ امريكا، با جنگ داخلي چون جنگ تروا (Trjan) همپا ميشود. قهرمان يا شخصيت اصلي نمايشنامه «يخفروش ميآيد» محصولي از هوسير (Hoosier نام خودماني اينديانا Indiana) پارسايي و تقواست و مطالعهاي عميقتر از نمايشنامه «مرگ فروشنده» اثر آرتورميلر كه منجر به مرگ او ميشود. از اين رو، خوب است كه اونيل را دوست بداريم، چراكه مجله هنري لوس دوستش ندارد، بدين معنا كه او با هر چه كه آنان برايش پاي ميفشارند، مخالفت ميورزد. پاييز گذشته، وقتي از من دعوت كردند تا در شب اول نمايش «يخفروش ميآيد» را به زبان آلماني با همكاري كورت هيرشفلد (Kurt Herschfeld) كارگرداني كنم، عملاً و واقعاً دريافتم كه ميبايد اونيل را دوست داشته باشم. چون به ياد آوردم كه «جوزف وود كروچ» و لايونل تريلينگ منتقدان امريكايي او را در پيشگفتار كتابهاي خود ستودهاند و مشورتهايي و شوق دو منتقد سختگير نيويوركي، چون استارك يانگ و جورج جين ناتان و ديگران را برانگيخته است. حتي خود نيز انگيزهاي فردي و شخصي داشتم تا دليلي خالصانه در كارگرداني نمايش «يخفروش ميآيد» داشته باشم. نقدهاي به چاپ رسيده خودم دربارة اونيل پيوسته در نظر خوانندگانم، نمادي از يك ستيزهجويي بيتوجيه، فرحبخش و يا ناهنجار بوده است. اكنون، استدلال غلطي است كه منتقدان درام سخت به عقايد خودشان اتكا و دلبستگي دارند؛ در واقع، قابل انعطاف نيستند و حتي از اين بابت انتظار دارند كه به آنان تبريك بگويند كه نميخواهند افكارشان را تغيير دهند. در زير باران ديگرانديشي، به عقايد آدمي، شك ميكنند و از پشيماني يك گناهكار در برابر خداوند، شادمان نميشوند امّا من خود ميبايستي از نوشتن چيزي دربارة اونيل، و تمجيد از او لذّت ببرم و خوشحال بشوم. در اين جهت ميتوانم ادعا بكنم كه به عنوان يك كارگردان حرف ميزنم نه همانند يك منتقد و گاه از اينكه چنين ميكنم، تسكين و آرامش مييابم. انتقاد كاري بس الهي است. انتقاد مبارزهطلبي و چالشي از دستور و فرمان است: «داوري مكن، تا دربارهات داوري نكنند.» اگر انتقاد غير انساني و يا مادون شأن آدمي باشد و آن را براي خوشايند و ناخشنودي كسي، رها كنيم، تفسير ستيزهجويي متناوب، به شمار خواهد آمد. منتقد و كارگردان، هر دو از اشتباهاتي كه ميكنند، آگاهي دارند، امّا كار منتقد آن است كه اين كجرويها را خاطرنشان كند و كار كارگردان آن است كه اين اشتباهات را مستور بدارد و ارزش يك نمايش را قوياً به ظهور رساند. كار درستي نيست كه كارگردان نمايشنامهاي را با اشتباهاتش بپذيرد و آن را به اجرا درآورد. كارگردان نميتواند بيآنكه ذوق و سليقه و قضاوت خود را در نظر بگيرد مفسري كارآزموده باشد و عزتنفس خود را محفوظ بدارد. از اين رو من و هيرشفلد فكر كرديم كه بهترين اثر اونيل يعني «يخفروش ميآيد» را عرضه بداريم. تئو اوتو (Teo otto) برنامهريزمان با اين كار موافقت كرد. داستان اصلي در نمايشنامه «يخفروش ميآيد» با دلهره يا ساسپنس (suspense) درميآميزد، امّا ما اين دستمايه را ناديده گرفتيم. ميتوان بسياري از حرفهاي لاري (Larry) را در اين نمايشنامه حذف كرد، چراكه او پيوسته بدبيني را به تماشاگر القا ميكند و در وهله نخست، درك آن مشكل خواهد بود. حرفهاي هوگو Hugo)) را نيز ميتوان از نمايشنامه حذف كرد. آخر سخنرانيهاي هر دو طولاني و پر زرق و برق و متظاهرانه است.
دربارة يوجين اونيل Eugene o'neill
اونيل نمايشنامهنويس نامدار امريكايي در 1888 در نيويورك پاي به عرصه وجود نهاد و با پدرش جيمز اونيل، كه به حرفه بازيگري ميپرداخت، به تمام نقاط امريكا سفر كرد، و با تئاتر امريكا آشنا گشت. پس آنگاه به مدرسه شبانهروزي كاتوليك رفت و در پايان وارد دانشگاه پرينستن (Princeton) شد و تحصيلاتش را به اتمام رسانيد (1916). پس از نيويورك، سفري به هندوراس (Honduras) كرد (1909) امّا در آنجا، مبتلا به مالاريا شد و ناگزير به آمريكا بازگشت و به عنوان معاون، در شركت پدرش به كار پرداخت، ولي به زودي از اين حرفه خسته شد و به عنوان دريانورد به بوينس آيرس (Buenos Aires) رفت و چندي در آرژانتين، كار كرد و بعد راهي افريقاي جنوبي شد، امّا باز هم به نيويورك بازگشت. و وقتي كه بين نيويورك و سوتهامتن (southhamton) دركشتيها به كار پرداخت، تجربياتي در دريا به دست آورد. بعد در يكي از سفرهاي پدرش كوشيد بازيگري كند و در ضمن حرفه خبرنگاري را در روزنامه كانكتيكات (Conecticut) به عهده گرفت امّا روان نژندي، گريبانش را گرفت و به مدت شش ماه در يك آسايشگاه بستري شد. اونيل، قبلاً شعر ميسرود، امّا پس از سپري كردن اوقات خود در آسايشگاه، با نوشتن درام خودش را سرگرم كرد و به شرح زندگي آدمها در دريا دست يازيد و سرگذشت آدمهاي مظلوم و ستمديده را با قلم مسحّار خود به رشته تحرير درآورد. در زمستان بعد، نخستين نمايشنامه خود را (1914-1913) با نام تارعنكبوت (The web)، با چند نمايشنامه تك پردهاي و دو نمايشنامه بلند، انتشار داد. بعد به عنوان محصلي در كارگاه فني جي.پي بيكر (G.P.Baker)، (1915-1914) تجربيات بيشتري به دست آورد، و زمستاني را در دهكده گرينويچ Greenwich)) سپري كرد. در 1916 به گروه تئاتري و بازيگران پراوينستن (Provinstown) پيوست و در طول سه سال بعد، بسياري از نمايشنامههاي تك پردهاي خود از جمله «عازم كارديف» (Bouod East for cardiff) و «ماه كارايبث» (The moon of the caribees) (1918) را به رشته تحرير درآورد. اين دوران از تجربة عملي، او را به اوج نويسندگي رسانيد و وقتي سه نمايشنامهاش در اسمارت ست (The smart set) به چاپ رسيد و نمايشنامه «در آنسوي افق» (Beyond the Horizon) او، در نيويورك به معرض تماشا گذاشته شد، و جايزة پوليتزر را از آن او كرد، جهانيان وي را به عنوان نمايشنامهنويسي خلّاق، بازشناختند. اگرچه اونيل با رابرت ادموند جونز (Robert Edmond Jones) در تئاتر دهكده گرينويچ (Greenwich) همكاري ميكرد (7-1923) و كارگرداني بازيگران پراوينستن را برعهده داشت. او با بنا نهادن تئاتر گيلد (Guild) بيشتر و بيشتر به نمايشنامهنويسي روي آورد و توانست نمايشنامههاي بعدي خود را به صحنه ببرد. افكار ناتوراليستي اونيل پس از نوشتن نمايشنامه «در آنسوي افق» در جهت ناكامي و درماندگي آدميان، فزوني ميگيرد. نمايشنامه كريس كريستوفرسن (chris christopherson) كه بعداً نام آنا كريستي (Anna christy) (1921) را به خود گرفت، جايزه پوليتزر را از آن او ساخت؛ و همين كار نمايشنامههاي طلا (Gold) (1921) كاه (The straw) (1921) و نخستين مرد (The First Man) (1922)، اونيل را به سمت مكتب اكسپرسيونيسم سمبوليك سوق داد. نمايشنامههاي امپراتور جونز (The Emperor Jones) (1920) و گوريل پشمالو (The Hairy Ape) (1922) با گرايشي به سوي ناتوراليسم به رشتة تحرير درآمد كه نمايشنامههاي «تمام بچههاي خدا بال درآوردند» (1924) و «هرس زير درختان نارون» (1924) نيز از اين گرايش بيبهره نماند. اونيل، در همين اوان، با توجه و نگرش به اثري از كالريج (Caleridge) شاعر امريكايي، به نام دريانورد سالخورده (The Ancient Mariner) به نمايش سمبوليك صورتك (Symbolic Masks) روي آورد و با تنظيم و كارگرداني خود آن را به صحنه برد.
عناصر رمانتيك و شاعرانه در نهاد اونيل
مو به مو و به تفصيل در نمايشنامههايش، ظهور پيدا ميكند، در اثري به نام چشمه (The Fountain) (1925) متجلي ميشوند و بر زندگي و روح، تأثير ميگذارند و زيبايي به ابديت سرميكشد. نمايشنامة بعدي اونيل، خداي بزرگ براون (The Great God Brown) (1926) سمبوليسم (نمادپردازي)، و ايهام يك ايدهآليست (آرمانگرايي) شرك را به گونة يك تراژدي طعنهآميز در ماترياليسم (مادهگرايي) مدرن عرضه ميدارد. نمايشنامههاي لازاروس خنديد (Lazarus Laughed)) 1927 (و ماركو چلوتر (Marco millions) (1928) به گونة احساسي شاعرانه و بارنگ و لعابي عجيب و شگفتانگيز، بر تملك و موازين مادي عصر حاضر، يورش ميآورد. اونيل، كه پيوسته در فرم و قالب نمايشنامههايش، آزمايشگر است، در نمايش اينترلود عجيب (Strange Interlude) (1928)، برندة جايزة پوليتزر، ميكوشد تكنيكي دراماتيك خلق كند و روش «جريان خودآگاهي» (Stream - of- consciousness) را در يك نمايشنامه تراژيك 9 پردهاي كه نشانگر اميال سرخورده است، به كار ميگيرد. اين تحليل روانشناختي در جهت انگيزهها، با يك تريولژي به نام الكترا سوگوار ميشود (Mourning Becomes Electra) (1931) كه از تم يوناني مايه ميگيرد و احساسات ترس و وحشت و سرنوشت بدخيم و غمآوري را، به بار ميآورد، متجلي ميشود. علاقة عميق اونيل، به مسائل و مشكلات ديني در دنياي مدرن در دو نمايشنامه اين دوران اخير، دينامو (Dynemo) (1929) كه در آن يك ديناموي الكتريكي سمبول و نماد يك كشيش ميشود، خداي كهن را واپس ميزند، در نمايشنامه «روزهاي بيپايان» (Days without End) (1934) قهرمان مقاومتناپذير و وسوسهانگيز به كاتوليسم ميگرود. نمايشنامه آه، بيابان (Ah, wilderness) (1933) يك كمدي قوي نيوانگلند است كه از اشتغال فكري مداوم اونيل مجزا ميكند. نمايشنامه بستني فروش ميآيد (The Icemen comen) (1946) يك تراژدي است كه ماجراي رئاليستگونه آن، در ميخانة بووري (Bowery) رخ ميدهد، و به طور نمادين فقدان تصور باطل و هرزپنداري و فرارسيدن مرگ را در معرض ديد بگذارد. نمايشنامة سفر دور و دراز به دل شب (A Long Day's Journey into Night) (1956) كه برندة جايزه پوليتزر ميشود، يك اتوبيوگرافي تراژيك است كه در 1940 نوشته شده و يك روز از زندگي فلاكتبار خانواده تايرون (Tyrone) را به معرض تماشا ميگذارد. اونيل، در 1958 نمايشنامه تك پرده هوگي (Hughie) را مينويسد كه فقط يك شخصيت در آن نقش دارد، و يكي از چرخههاي نمايش «داستان مالكان محروم از املاك خود» به شمار ميآيد. نمايشنامة شيوة شاعر (A Touch of the Poet) (1957) و كاخهاي باشكوهتر (More stately mansions) (1964) نيز، از چرخههاي «داستان مالكان محروم از املاك خود»، به شمار آمدهاند. باري، آثار (يوجين) اونيل، عميقاً متأثر از تراژديهاي يوناني، و از آثار هنريك ايبسن و استريندبرگ، به رشته تحرير درآمدهاند، امّا با اين همه، تجربة او در تئاتر و صحنه نمايش و بصيرت و بينش خود اوست كه جايزة نوبل سال 1936 را نصيبش كرد.
يوجيني اونيل و نمايشنامههايش
1- تارعنكبوت (The web)
يك روسپي و يك سارق فراري بانك كه در زندگي خود با يأس و نوميدي رودررو گشتهاند، لحظهاي زودگذر خوشبختي را لمس ميكنند.
2- عطش (Thirst)
سه تن از بازماندگان يك قايق درهم شكسته و سرگردان، براثر اشعه بيامان خورشيد به ديوانگي و جنون رانده ميشوند. دو مرد و يك زن.
3- هشدارها (Warnings)
يك اپراتور، راديو را كه براي حفظ شغل خود ناشنوايي و كر بودنش را پنهان ميدارد، مسئول از دست دادن كشتي ميپندارند. چهار مرد، يك زن، يك پسر و سه دختر.
4ـ مه (Fog)
دو بازمانده، يك شاعر و يك سوداگر، كه نوميدانه دستخوش هواي مهآلود و گرفتگي آن شدهاند، شخصيت واقعي خود را برملا ميكنند و سرنوشت متفاوتشان را ميپذيرند و در برابر آن، سر تسليم فرود ميآورند. سه مرد، يك زن و ديگران.
5 ـ يك همسر براي يك زندگي (A wife for a life)
يك معدنچي وقتي درمييابد كه خود و همكار جوانش بيآنكه بدانند در عشق به يك زن، رقيب يكديگرند، رازداري ميكند تا شادماني نيكبختي ديگران را محفوظ بدارد. سه مرد.
6 ـ بيپروايي (Rocklessness)
يك شوي فريبخورده، براي يك مرد بدسگال و بدسرشت كه با همسر جوانش روابطي دارد، تنبيه و كيفري كشنده تدبير ميكند. سه مرد و سه زن.
7ـ افكنش (Abortion)
يك دانشجويِ قهرمان، كه نميتواند راز خجلتآور خود را تاب بياورد، درحاليكه قهقهه ستايشگران از بيرون به گوش ميرسد، خود را ميكشد. سه مرد و سه زن.
8 ـ سينماگر (The Movie Man)
دوتن از سينماگران و سازندگان فيلم امريكايي يك جنگ داخلي در مكزيك را ترويج ميكنند. يك ژنرال را معزول ميكنند و ژنرال ديگري را معاف ميدارند تا او، زني را خشنود و شادمان كند. پنج مرد و سه زن.
9ـ تيرانداز (The sniper)
يك روستايي بلژيكي سالخورده كه خانه و خانوادهاش، توسط آلمانيها نابود شده است، تنها و يك تنه ميجنگد و زندگي خود را بر ضد قوانين جنگ، نيرو ميبخشد. هفت مرد.
10- عازم كارديف (Bound East for cardiff) (1916)
كشتي انگليسي گلنكايرن (Glencaairn) در درياي آتلانتيك عازم كارديف است. دريانورد يانك (Yank) از يك بلندي به زمين ميافتد و زخم برميدارد و به روي يك تختخواب سفري ميلمد و نالهاش را سرميدهد. دريسكل (Driscoll) دوستش، كه يك مرد ايرلندي است و ديگر دريانوردان او را با حرفهاي خوب دلداري ميدهند. امّا يانك ميداند كه دارد ميميرد. از اين رو ميترسد كه تنها بماند. امّا دريسكل، نزدش ميماند و هر دو با يكديگر، از ماجراهاي گذشته و زندگي فلاكتبار خود در دريا سخن به ميان ميآورند، امّا يانك، ميانديشد كه زندگي دريسكل آنقدر ارزش ندارد كه برايش دل بسوزاند و نميتواند بپذيرد كه او زندگي زاهدانهاي داشته است. پيش از آنكه سه شبانگاهي محو گردد، يانك درحاليكه رؤياوار زن سياهپوشي را در نظر ميآورد، جان ميسپارد.
11ـ ماه درياي كارائيب (The moon of the caribees) (1918)
كشتي بخاري انگليسي گلناكيرن در ساحل جزيره وست اينديان، لنگر انداخته است. از اين جزيره آواز ماليخوليايي يك سياه، به گوش ميآيد. در عرشة كشتي، دريانوردان انتظار ميكشند تا زني به نام بلا (Bella) برايشان آذوقه بياورد. اندكي بعد بلا با خودش سه زن و قايقي پر از ميوه و چند بطري مشروب (rum) ميآورد. دريسكل (Driscoll) مرد ايرلندي، اين بطريهاي مشروب را ميان دريانوردان توزيع ميكند و بعد مجلس ميگساري و رقص آغاز ميشود. پرل (Pearl) زيباترين زنها، يانك (yank) را رها ميكند و با اسميتي (Smitty) يك مرد انگليسي كه خاطراتي دردآلود با يك زن دارد و باعث شده است كه او به دريا بيايد، گرم ميگيرد. امّا وقتي اسميتي نميتواند پاسخگوي پرل باشد، زن او را غضب ميكند و روي به يانك ميآورد. اين ميهماني و مجلس به يك گردهمايي آشوبگرانه، بدل ميشود و در اين گيرودار مردي با چاقو از پاي درميآيد. عاقبت دستيار ناخداي كشتي، سر ميرسد و زنان را روانه ساحل ميكند. دريانوردان عرشه را ترك ميكنند، درحاليكه هنوز آواز ماليخوليايي، از جزيره، به گوش ميرسد.
12ـ آنسوي افق (Beyond the Horizon) (1920) برنده جايزه پوليتزر
رابرت ميو (Robert Mayo) كه طبعي شاعرانه دارد، و دوست ندارد در مزرعة پدرش، كار كند، تصميم ميگيرد برود و ماجراجويانه، دريانورد بشود. آندرو (Andrew) برادرش كه كار در مزرعه را دوست دارد، در عشق به روت آتكينز (Ruth Atkins) رقيب يكديگرند. امّا وقتي روت آشكارا ميگويد كه رابرت را دوست ميدارد، آندرو به جاي رابرت به دريا ميرود. امّا پس از سه سال كه هوس و عشق دختر فروكش ميكند، و رابرت در كار كشت و كار با ناكامي رودررو ميگردد، از شكايات و گلههاي همسر و مادرش، آزرده خاطر ميشود. فقط دخترش و كتابهايش او را تسلا ميدهند، درحاليكه روت، هنوز اميدوار است آندرو دوستش ميدارد و از دريا، بازخواهد گشت. آندرو، كه يك روز به وطن بازميگردد به خوبي آشكار است كه سفر او را مردي خشن و عصبي كرده و او، عشق به روت را از ياد برده است. اين خانواده پنج سال ديگر زندگي فقيرانه، خود را در مزرعه به سر ميآورند. دختر رابرت ميميرد، و همسرش بياحساس و دلمرده ميماند، آندرو وقتي بار ديگر از دريا بازميگردد كه رابرت دارد از بيماري سل ميميرد. رابرت وقتي كه از بستر خود ميگريزد، طلوع خورشيد را از فراز تپهاي در نظر ميآورد: «اين پايان كار نيست! آغاز يك آزادي است، در آنسوي افق!»
كريس كريستوفرسن (chris christopherson) يك ناخدايي سوئدي ـامريكايي كشتي حامل ذغالسنگ سيمئون ويندتروپ (Simoen winthrop) در تالار جاني ـ د پريست (Johnny - the priest) در ساحل نيويورك است و انتظار ورود آنا (Anna) دخترش را ميكشد. چندين سال پيش، آنا را به نزد خانواده و اقوامش به مزرعه ميدوسترن (Midwestern) ميفرستد تا از تأثير مرگبار درياي (datole davil) دور بماند، آخر او را يك دختر معصوم روستايي تصور ميكند: امّا وقتي وارد ميشود براي همه جز كريس، آشكار ميگردد كه آنا يك زن بيادب و بينزاكت دنياي تبهكاران است. آنا به مارتي (Marthy< font>