سعی می کنم اونیل را دوست داشته باشم (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سعی می کنم اونیل را دوست داشته باشم (2) - نسخه متنی

اریک بنتلی؛ مترجم: همایون نوراحمر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سعي مي کنم اونيل را دوست داشته باشم(2)

نويسنده : اريک بنتلي

ترجمه: همايون نوراحمر

14ـ ناهمسان (Different) (1920)

نمايش سهمگين و طعنه‌آميز در دو پرده.

15ـ طلا (Gold) (1912)

شخصيت اونيل را در معرض ديد مي‌گذارد.

16ـ كاه (The straw) (1921)

در اين اثر، شخصيت و نهاد اونيل، برملا مي‌شود.

17ـ نخستين مرد The Ferst man (1922)

دربارة نهاد اونيل

18ـ امپراتور جونز (The Emperor Jones) (1920)

نمايشنامه‌اي اكسپرسيونيستي. سياه‌پوستي غول پيكر به نام بروتوس جونز Brutus Jones)) كه در گذشته در قطار باربري مي‌كرده و سابقة محكوميت داشته است اكنون فرمانروا يا امپراتور خودكامه و مستبد جزيره وست اينديز (West indies) است و با توجه به اعتقاد خرافاتي سياهان ابتدايي، ادعا مي‌كند كه فقط يك گلوله سيمين مي‌تواند او را از پاي درآورد و بكشد. در حضور بازرگان سپيدي به نام اسميترز (smithers) لاف‌زنان مي‌گويد اگر شورش بر ضد او برپا شود، به فرانسه خواهد گريخت، كه در آنجا سرمايه‌اي اندوخته است.

در همين ايام ناگهان قيام و شورش آغاز مي‌شود، ام‍ّا نمي‌تواند مكان ملزومات پنهان شده خود را در جنگل بيابد و در نتيجه راهش را گم مي‌كند.

حتي يك سلسله اپيزودهايي از صحنه‌هاي سمبوليك و كوتاه فرازهايي از سرگذشت و نژاد خود را به ياد مي‌آورد ودر مشاجره‌اي بر سر ميز قمار جف (Joff) سياه را مي‌كشد. با شليك گلولة سيمين يك كروكوديل مقدس را از پاي درمي‌آورد. در اين پس‌گرويهاي تخيلي‌ با حالتي ديوانه‌وار در جنگل به اين‌سو و آن‌سو مي‌رود. صداي بام‌بام طبل بوميان تهديدآميز او را گيج و آشفته‌تر مي‌كند و وقتي آخرين گلولة سيمين خود را شليك مي‌كند بوميان كه ديگر نمي‌توانند خشونت و ديكتاتوري او را تاب بياورند او را به قتل مي‌رسانند.

19ـ گوريل پشمالو (The Hairy Ape) (1922)

نمايشنامه‌اي اكسپرسيونيستي. كژراهي و تباهي سمبوليك يا نمادين آدمي بر اثر پيشرفت تكنولژي است.

يانك (Yank) ددمنش، ابله وكافر، سردسته سوخت‌رسانان يك كشتي بادباني و مسافري شلوغ است. وقتي ميلدرود داگلاس (Mildrod Douglas) دختر صاحب كشتي، سري به مخزن سوخت كشتي مي‌زند با فضاي هيجان‌انگيزي در آنجا روبه‌رو مي‌شود و از برخورد با وضع ددمنشانه و بي‌شرمانه يانك از هوش مي‌رود. اگرچه يانك كاملاً با محيط و فضاي كشتي دمساز شده است، اكنون درمي‌يابد كه ديگر به آن تعلق ندارد و همان‌طور كه پدي (Paddy) دوستش او را گوريل پشمالو خطاب مي‌كند، موجودي غير از آدميان است. از اين رو بدخلق و عبوس مي‌شود و به وضع و جايگاه خود درميان آدميان مي‌انديشد.

بعد در روز يكشنبه عيد پاك كه با لباس كارگري كثيف خود، در خيابان پنجم نيويورك مي‌خرامد و گام برمي‌دارد، به عبث مي‌كوشد تا اشراف‌زادگان را مسخره كند. از اين رو دستگير مي‌شود و او را به جزيرة بلك ول (Black well) گسيل مي‌دارند. در آنجا زندانيان كه چيزي از طغيان و سرگشي او نمي‌دانند پندش مي‌دهند كه به ((IWW يا گروه كارگردان صنعتي، ملحق گردد.

يانك كه از سوي تشكيلات كارگري رانده شده است به باغ وحش مي‌رود تا گوريل را كه اكنون تنها موجود هم مسلك اوست و با او قرابتي دارد، ملاقات و مشاهده كند.

وقتي گوريل را آزاد مي‌كند تا او را از نابودي نجات بخشد، حيوان له و لورده‌اش مي‌كند و از ميان مي‌بردش.

20ـ تمام بچه‌هاي خدا، بال درآوردند (All God s chillun Gotwings) (1924)

جيم هريس (Jim Harris) مردي سياه و ‌دست و پاچلفتي ام‍ّا زيرك و باهوش است و در محلة فقيرنشين نيويورك، به رشد رسيده است، دلباختة دختر سپيدي به نام الا داني (Ella Downey) مي‌شود، ام‍ّا تعصب نژادي او را رنج مي‌دهد. الا، يك چند با يك مرد طاغي و لات به نام ميكي (Mickey) زندگي، ام‍ّا ميكي او را ترك مي‌كند الا مايوس و نوميد درخواست جيم را براي ازدواج مي‌پذيرد و آنها پس از آنكه يك چند در فرانسه زندگي مي‌كنند، به نيويورك بازمي‌گردند تا جيم، علم حقوق بياموزد.

ام‍ّا الا، احاس حقارت مي‌كند و اين احساس را به شوي خود نيز، انتقال مي‌دهد و در مشاجره‌اي با مادر و خواهر جيم، نمي‌تواند نارضايتي خود را دربارة اختلاف نژادي بيان دارد و اين فكر را از سر خود به در كند. اين تفكر ناراحت‌كننده در ذهن زن خانه مي‌گيرد به گونه‌اي كه جيم، نمي‌تواند از عهده امتحانات خود در تحصيل علم حقوق برآيد و موفق گردد. با اين همه نبت به الا، وفادار و مهربان باقي مي‌ماند. و وقتي الا، سلامت خود را از دست مي‌دهد و به جنون كشانده مي‌شود، باور مي‌كند كه بار ديگر به زندگي كودكي بازگشته‌اند، و به دعا از خدا مي‌خواهد: «رخصت فرما اين آتش فروزان برايم رنج‌آور نباشد ... ومرا براي كودكي كه برايم فرستادي و زني كه او را از من بازپس گرفتي شايسته بدان.»

21ـ هوس زير درخت نارون (Desire Under the ellms) (1924)

افرائيم كابوت (Ephraim cabot) در خانة روستايي و در ساية درخت نارون خود، در نيوانگلند در 1850 پيورتين فرومايه و فاسد ناهنجار و تيره‌بختي است كه مزرعه خود را از همسر دوم خود كه مرده است، به ارث برده است. ابن (Eben) پسرش، از اين همسر با نابرادريهاي بزرگ‌ترش سيمئون simeon، پيتر (Peter) كار مي‌كند. «ابن» كه به مادر مهربان و پاكزادش شباهت دارد، به دليل آنكه افرائيم با او بدرفتاري كرده است، از او نفرت دارد و ديگر پسران از رفتن به كاليفرنيا براي يافتن طلا، بازمي‌مانند چراكه آزمندانه مي‌خواهند مزرعه را تصاحب كنند. ام‍ّا وقتي افرائيم، همسر سومي براي خود برمي‌گزيند. سيمون و پيتر سهم خود را به ابن مي‌فروشند و به كاليفرنيا مي‌روند. همسر سوم ابن، آبي پونام (Abbie putnam) بيوة جوان و آزمندي است كه تنها هدفش تصاحب ثروت ابن است. از اين رو ابن را مي‌فريبد تا از او كودكي به دنيا بياورد و اين ثروت را صاحب شود. افرائيم از تولد اين پسر فرضي، شادمان است، ام‍ّا ابن وقتي درمي‌يابد كه اين كودك جديد وارث ثروتش خواهد بود، عشق آبي را كه اكنون بي‌رياست، رد مي‌كند. زن كودك را مي‌ك‍ُشد و در خشمي ديوانه‌وار، گناه خود را اعتراف مي‌كند. ابن، اين جنايت را به پليس، اطلاع مي‌دهد، ام‍ّا عشق به آبي بر او غالب مي‌آيد، و خود را در اين جنايت شريك زن قلمداد مي‌كند و در نتيجه هر دو گرفتار زندان مي‌شوند.

22ـ چشمه (The Fountain) (1925)

خوان پونس دولئون (Juan Ponce deleon) دلباخته زن شوهرداري به نام ماريا دوكوردووا (M.de cordova) است؛ ام‍ّا ماريا او را از خود مي‌راند و خوان در مصيبت كلومبوس (Columbus) اسپانيا را به مقصد نيوورلد (New world) در سفر دوم خود، ترك مي‌كند.

سالها بعد وقتي به عنوان حاكم و فرماندار پورتو ريكو (Porto Rico) برگزيده مي‌شود، و رفته رفته پير مي‌گردد، بئاتريز (Beatriz) دختر ماريا مي‌آيد تا همانند يك پرستار از خوان مواظبت كند.

بئاتريز، با هوسهاي جواني خود، خوان را به سوي خود جلب مي‌كند و خوان متقابلاً مي‌كوشد دختر را با يافتن چشمة شباب، مجذوب خود كند. در اين جهت توجهي به پند و نصيحت كشيش لوئيس Luis نمي‌كند و حتي براي دستيابي به اخبار نانو (Nano)، يك كاپيتان سرخ‌پوست را شكنجه مي‌دهد. نانو، خوان را به چشمه‌اي در ساحل فلوريدا (Florida) به نكاتي كه مردان سپيد به دست قبايل نانو كشته شده‌اند؛ مي‌برد. خوان كه زخم برداشته است، در چشمه‌اي تصوير زيبايي و زندگي ابدي را در نظر مي‌آورد و آواز مكرري را مي‌شنود كه مي‌خواند: «عشق گلي است كه جاودانه شكوفا مي‌شود؛ و زندگي چشمه‌اي است كه پيوسته مي‌جوشد ...»

خوان را به كوبا مي‌آورند، و بئاتريز، با عاشق خود، برادرزادة خوان به نزد او مي‌آيد. خوان كه سرانجام به ادراك واقعي دست يافته است مي‌گويد: «آدمي بايد واقعيات را بپذيرد، فراگيرد، بازپس بدهند، و خود رمز و نشانه‌اي گردد!»

خوان با تصوري از خلسه و شوريدگي شباب جاودانه، جان مي‌سپارد، درحالي‌كه مي‌گويد: «من چشمه خود را يافته‌ام! اي چشمه جاويد، اين رشحه از روحم را باز پس‌ستان!»

23ـ خداي بزرگ براون (The Great god Brown) (1926)

ويليام براون (W.Brown) مردي نيمه خدايي و عادي از بصيرت و بينش، دوستي به نام ديون آنتوني (Dion Anthony) دارد كه ملحد است و عاري از اخلاقيات. پدران اين دو، در يك شركت ساختماني شريك يكديگرند، ام‍ّا وقتي ديون با مارگارت (Margaret) كه هر دو او را دوست دارند، ازدواج مي‌كند، از كار ساختماني در شركت پدر كناره مي‌گيرد تا برود و نقاشي بياموزد.

مارگارت نقاب ديون را از چهره‌اش برمي‌گيرد، چراكه نهاد و طبيعت حساس او را از تجاوز و مزاحمت و بي‌حرمتي به خداوند، به دور نگاه دارد.

وقتي ديون نمي‌تواند نقاشي بياموزد و در اين كار با شكست روبه‌رو مي‌گردد، مارگارت او را به استخدام براون كه هنوز اين زن را دوست دارد، درمي‌آورد.

ديون باسيبل (Cyble) يك روسپي آشنا مي‌شود تا او را تسلا دهد. سيبل، عشق زميني را براي ديون به ارمغان مي‌آورم و به آن جان مي‌بخشد، چراكه او تنها زني است كه ديون را درك مي‌كند. براون كه به زندگي مشترك آنان در نهان رشك مي‌برد؛ و ديون كه مي‌داند براون مارگارت را دوست مي‌دارد، رو به تباهي مي‌رود و سرانجام درحالي‌كه فقط براون را بر سر بالين خود دارد، مي‌ميرد و براون نقاب از چهره ديون برمي‌دارد، و مارگارت را به ازدواج خود درمي‌آورد.

يك چند بعد به فريب و حيله خود، اعتراف مي‌كند و پليس، او را به قتل ديون متهم، و در تعاقبي به او شليك مي‌كند و براون در آغوش سيبل كه به وجود خداوند ايمان آورده است، مي‌ميرد. ام‍ّا سيبل مي‌گويد: «فقط عشق وجود دارد.»

مارگارت با پسرانش و در عشق جاودانة خود به نقاب ديون دل خوش مي‌دارد.

224ـ لازاروس خنديد (Lazarus Laughed) (1927)

اين اثر يا درام شاعرانة رازگونه، با نقاب به اجرا درمي‌آيد. مسيح پس از برخيزاندن لازاروس، چون غريبه‌اي عجيب و شاهانه مي‌رود و خانه لازاروس در بتاني Bethany)) خانه خنده نام مي‌گيرد.

پس از مصلوب شدن مسيح، عده زيادي از پيروان لازاروس، پدر و مادر و خواهران او به دست پيروان آيين اورتودكس، كشته مي‌شوند. ام‍ّا لازاروس به تبليغ كيش خود، ادامه مي‌دهد و با همسرش ميريام (Miriam) ابتدا به آتن مي‌رودو بعد به ر‌ُم و در آنجا قدرتش آشكار مي‌شود، همه‌جا به گوش همگان مي‌رسد. حتي آيين و سخنرانيهاي او بر سزار تيبريوس (Tiberius) و كاليگولا (Caligula) تأثير مي‌گذارد. پومپيا (Pompeia) معشوق سزار ميريام را مي‌كشد تا لازاروس را محك بزند. ام‍ّا ميريام يك لحظه به زندگي باز مي‌گويد: «فقط زندگي وجود دارد.»

يك چند بعد، سزار بتيريوس در آمفي تئاتر، فرمان سوزاندن لازاروس را صادر مي‌كند، ام‍ّا خود به دست كاليگولا كه ابتدا مي‌خواسته است لازاروس را از مرگ نجات دهد كشته مي‌شود. ولي كاليگولا پس از آنكه لازاروس خطاب به جمعيت مي‌گويد: «از زندگي نهراسيد ... براي آدمي مرگ وجود ندارد.» او را مي‌كشد.

25ـ ماركو ميليونر (Marco Millions) (1928)

ماركوپولو (Marco polo) در پانزده سالگي از محبوب خود، دوناتا (Donata) خداحافظي مي‌كند، عموي خود نيكولو (Nicolo) و مافئو (Maffeo) مديران خانة سوداگران، از ونيز به قصر كاتاي (Cathay) سفر مي‌كنند. در اين سفر، به سوي شرق با ايماني استوار و مطمئن ام‍ّا كوركورانه با رفتار و انگيزه‌هاي بيگانگان آشنا مي‌شوند.

در كاتاي، كوبلاي (Kublai) تحت تأثير اعتماد به نفس ماركو قرار مي‌گيرد، و كان و يا خان (Kaan) او را به خدمت خود درمي‌آورد تا «روح و روان» يكتاي او را مشاهده و درك كند. پس از گذشت پانزده سال، كه در آن ماركو به مقامهاي حكومتي ارتقا مي‌يابد، روشمندانه ميليونها پول گرد مي‌آورد كه اين خود از جاه‌طلبي او و خانواده‌اش نشئت مي‌گيرد.

كوكاچين (Kukachin) نوه مؤنث و زيباي خان، دلباخته ماركوي ناشناخته مي‌شود، ام‍ّا قرار است او را به ايران گسيل دارند تا ملكه آرگون خان ((Arghun khan بشود. كوبلاي و مشاور او چوـ‌ين Chu-yin احساس كوكاچين را درك نمي‌كنند و ديگر حرفهاي خنده‌آور و بازيهاي مضحك دلقك خود را كه اشارتي بر احساس كوكاچين دارد، سرگرم نمي‌كنند.

كوكاچين از ماركو دفاع مي‌كند، و وقتي او اجازت مي‌طلبد تا به ايتاليا بازگردد، زن او را به مقام درياسالاري ناوگان خود ارتقا مي‌دهد. در طول سفر به ايران، ماركو قهرمانانه به اين اميد كه پاداش از كوكاچين دريافت دارد از او حفاظت مي‌كند و كوركورانه درعشق ورزيدن به دختر به خود سرتسليم فرود مي‌آورد. ام‍ّا كوكاچين كه در اين جهت نوميد گشته است دست به خودكشي مي‌زند، ام‍ّا ماركو، نجاتش مي‌دهد و سرانجام او را به قازان خان (Ghazan khan) مي‌سپارد، چون پدرش مرده است و ناگزير است با پسرش عروسي كند. پولوها، بازگشت خود را به ونيز با نمايشي از ثروتي كه به دست آورده‌اند، جشن مي‌گيرند. ماركو با دوناتامي چاق و چله و پيش‌پا افتاده ازدواج مي‌كند. كوبلاي به هنگام عزاداري از براي كوكاچين تحقير شده و توهم زدا ماركو را از ميان يك ظرف بلور مشاهده مي‌كند و با سرزنش تأسف انگيز مي‌گويد: «مي‌گويند، كلام به تنشان بدل گشته است! و بار ديگر تنشان مي‌تواند به كلام بدل گردد!»

26ـ اينترلود عجيب ((strange interlude (1928) برنده جايزه پوليتزر. درامي در دو بخش و نه پرده (1928).

تكنيك روند ذهني زيرلبي حرف زدن افكار درون شخصيتها را غالباً با هم سنجي متفاوت و طعنه‌آميز، برملا مي‌كند.

نينا ليدز (Nina Leeds) دختر يك پروفسور انگليسي، كه در حالت دلشوره و اضطراب مي‌خواهد او را نزد خود نگاه دارد، گوردون شاو (Gordon shaw) نامزد دخترش را راضي مي‌كند كه قبل از رفتن به فرانسه، براي شركت در جنگ جهاني با ميناليدز ازدواج نكند. گوردون كشته مي‌شود و نينا به‌رغم ميل خود، احساس تحقير و دلزدگي مي‌كند كه چرا خودش را تسليم گوردون نكرده است، از اين رو از پدرش تنفر دارد.

نينا روان رنجوروار، به عنوان پرستار، وارد بيمارستان نظاميان مي‌شود و در آنجا بي‌تبعيض، خود را دراختيار سربازان مي‌گذارد تا خود را قرباني عاشق مردة خود كند.

پس از آنكه پدرش مي‌ميرد، فرزندانه به چارلز مارسدن (Charles Marsden) يك رمان‌نويس كه در نهان عاشق نيناست، دلبستگي پيدا مي‌كند. ام‍ّا بيش‌ازحد، به مادر او مهر مي‌ورزد. نينا بنا به پند و نصيحت چارلز و دكتري به نام ادموند دارل (Edmund Darrel) يكي ديگر از ستايشگراني كه عشق خود را به نينا بنابر حرفه علمي خود در گلو خفه كرده است، نينا با سم اوانس (sam evans) كه توجه چنداني به او ندارد، ازدواج مي‌كند.

وقتي نينا، شادمانه درمي‌يابد كه باردار شده است، مادر سم اوانس آشكار مي‌كند كه در خانواده‌اش رگه‌هايي از جنون نهفته است، ناگزير نينا، بچه را سقط مي‌كند. نينا اين كار را از شوي خود پنهان نگاه مي‌دارد، ام‍ّا از دكتر دارل، كودكي به وجود آورده است كه دوستش مي‌دارد. سم كه بر اين باور است كودك به او تعلق دارد، احساس پدري مي‌كند و در كار و حرفه خود با موفقيت روبه‌رو مي‌گردد. بعد مارسدن به روابط نينا و دكتر دارل مشكوك مي‌شود، ام‍ّا اين روابط برملا نمي‌گردد، چراكه نينا تقاضاي دارل را مبني بر اينكه از سم اوانس جدا شود و به ازدواج او درآيد، رد مي‌كند و در نتيجه يازده سال از هم جدا مي‌مانند. بعد كودك كه پسر نوجواني است سم اوانس را پدر واقعي خود مي‌پندارد و خود را از زير تأثير حرفهاي مادر خود، بركنار مي‌دارد.

سرانجام نينا، دارل و پسرش را از دست مي‌دهد، و مرگ ناگهاني سم، نينا را از شيفتگي به گوردون به درمي‌آورد. پس از مراسم تدفين نينا نمي‌تواند عشق پسرش را به مادلين ارنولد (Madeline Arnold) را از ميان ببرد، و هر دو مي‌روند تا با هم ازدواج كنند. پس آن‌گاه نينا با يك دلبستگي و شوق آرام، با مارسدن رمان‌نويس ازدواج مي‌كند. سرانجام تلخ اين حكايت اين است كه زندگي ما صرفاً اينترلودها يا ميان‌پرده‌هايي است در نمايش كهربايي از سوي خداوند.

27ـ الكترا سوگوار مي‌شود (Mourning Becomes Electra) (1931)

يك تريلژي دراماتيك بر اساس افسانه يوناني است: بخش اول بازگشت به خانه (Home coming) دوم، شكار (Hunted) سوم، شبح‌زده (Haunted)

در پايان جنگ داخلي، سرتيپ ازرا مانون (Ezra Mannon) از تبار يك خانواده پيورتن به وطن خود نيو انگلند بازمي‌گردد، كه در آنجا همسرش كريستين (Christine) و دخترش لاوينيا (Lavinia) انتظارش را مي‌كشند. لاوينيا در غياب سرتيپ مانون و پسر سربازش اورين (Orin) روابطي با يك كاپيتان يا ناخداي يك كشتي بادباني به نام ادم برنت (Adam Brant) پسر برادر ازرا مانون كه قصد دارد انتقام رسوايي مادرش را بگيرد، خود در عوض، دلباختة كريستين مي‌شود. مادر و دختر از يكديگر نفرت دارند، چراكه لاوينيا قرباني نزاعي دروني دربارة ميراث مانون و عناصر نهاد خود، كه ازكريستين به ارث برده است، شده است. دختر كه خودش عاشق برنت است، به روابط مادرش با او شك مي‌برد و از او مي‌خواهد كه واقعيت را بگويد.

پيتر نيلس (Peter Niles) يك دوست ايام كودكي، لاوينيا را دوست مي‌دارد، ام‍ّا لاوينيا به او مي‌گويد كه از عشق و عاشقي نفرت دارد و هرگز ازدواج نخواهد كرد.

وقتي ازرا، به وطن بازمي‌گردد، معلوم مي‌شود كه اورين پسرش كه عشق كريستي را به خود جلب كرده است، عشقي كه خود هرگز به آن دست نيافته است، كريستين كه وانمود مي‌كند مي‌خواهد به ازرا، دارو بدهد، شوي خود را از زهري كه برنت به او داده است، مسموم و لاوينيا اين ماجرا را كشف مي‌كند.

در بخش دوم نمايش، اورين بازمي‌گردد، و مي‌فهمد كه پدرش مرده است و مادرش سردرگم و حواس‌پرت شده و تغيير كرده است. در اين گيرودار رابطه قديم خود را به هزل (Hazel) خواهر پيتر از سر مي‌گيرد، ام‍ّا لاوينا او را متقاعد مي‌كند كه به نقشه انتقام او همدست گردد.

آنها كريستين را تا محل ملاقات خود در كشتي برنت، دنبال مي‌كنند، و پس از آنكه كريستين مي‌رود، اورين، برنت را مي‌كشد. وقتي كريستين پي به اين ماجرا مي‌برد، دست به خودكشي مي‌زند.

در بخش سوم نمايش، لاوينيا و اورين به سفري دور و دراز مي‌روند و در جزاير درياي جنوب، فرود مي‌آيند. وقتي بازمي‌گردند، اورين، از گناه و خطا و پشيماني به تنگ مي‌آيد، و به پدرش شباهت پيدا مي‌كند، درحالي‌كه لاوينيا از واپسراني و سركوبي پيوريتن رها گشته است، زيبايي و كردار بد مادر را به خود مي‌گيرد.

لاوينيا كه مي‌خواهد با پيتر ازدواج كند، اكنون رابطه اورين را با هزل دامن مي‌زند و آنها را در اين رابطه تشويق مي‌كند، ام‍ّا اورين خود را با نوشتن اعتراف‌نامه‌اي سرگرم مي‌دارد، نامزدي خود را به هم مي‌زند؛ و به لاوينيا پيشنهادي نامشروع مي‌كند و بعد خودش را مي‌كشد. لاوينيا با پيتر رابطه برقرار مي‌كند، ام‍ّا پيتر او را رها مي‌كند و از شوق و رغبت او بيزار و سرخورده مي‌شود. لاوينيا در آخر مي‌گويد: «عشق از براي من روايت مردگان بسيار نيرومندند! و باقي زندگي او با به يادآوردن مرگ مانون، سپري مي‌شود.

28ـ دينامو (Dynamo) (1929)

در اين نمايش، يك دينام الكتريكي نمادي از يك ملكوتي مي‌شود و جاي خداي باستاني را مي‌گيرد، ام‍ّا پرستندگان و ستايشگران خود را نابود مي‌كند.

29ـ روزهاي بي‌پايان (Days without End) (1934)

در اين اثر، قهرمان آن وسوسه‌آميز به كاتوليسم (catholicism) مجذوب مي‌شود.

30ـ آه، بيابان (Ah, Wilderness) (1933)

يك كمدي دلپذير از نيوانگلند در دهه اول قرن بيستم كه كاملاً به ديگر آثار اونيل شباهت ندارد.

ريچارد ميلر (Richard Miller) معلم پرسابقه و طغيانگر دبيرستان دلباخته همسايه‌اش موريل مك كوبر Muriel MC-Comber مي‌شود.

پدر موريل، ديويد (David) كه از تمايل شديد و سركش ريچارد آگاه است، روابط آنان را مي‌گسلد.

جوان حساس و زودرنج به ميخانه‌اي مي‌رود و در آنجا، بل (Belle) يك زن جوان و دلربا را ملاقات مي‌كنند.

ريچارد، كه براي نخستين بار در زندگي خود از باده، مست شده است، مي‌كوشد با يك فروشنده كه مي‌خواهد بل را بفريبد، درگير شود ام‍ّا او را از ميخانه بيرون مي‌كنند.

پدر ريچارد كه نسبت به پسرش حساسيت دارد و از مشكلات او آگاه است و مي‌بيند كه هيچ آسيب و گزندي پديد نيامده و خسارتي به بار نيامده است، كمكش مي‌كند تا توازنش را به دست آورد.

ريچارد جوان، تصميم مي‌گيرد تا پاسخ مثبتي از سوي بل به او داده شود، در انتظار بماند، چراكه با پيامي پنهاني در مي‌يابد كه بل نيز او را دوست مي‌دارد.

31ـ بستني‌فروش مي‌آيد (The Iceman Cometh) (1946)

زمان: تابستان 1912 مكان: بار يا ميخانه‌اي در نيويورك اونيل همانند ايبسن

/ 1