نويسنده : اريک بنتلي باري همگي سرمست از باده و تخيلات خود ميشوند و اونيل ميخواهد سايههاي روانشناختي را به روشنايي بدل كند.
32- سفر دور و دراز به درون شب (Long Day
s Journey into) (1906) برنده جايزه پوليتزر. در نمايشناه نيمه اتو بيوگرافي كه در آن مري تايرون (Mary Tyrone) يك زن عصبي زيبا يك بار ديگر در ماه اوت 1912 با جيمز (James) شوي سالخورده خود كه زماني هنرپيشه محبوب و بت زمان بوده و پسرانشان جمي (Jamie) سي و سه ساله سختكوش، بدگمان و طفيلي و ادموند (Edmund) يك روشنفكر رنجور و بيمار، زندگي ميكند. ظاهر مري و حرفهاي بيگرايش به زودي نشان ميدهد كه شفا نيافته است، و مردان با نوشيدن فراوان مشروب ميخواهند واقعيت را به فراموشي بسپارد. مري غمزده در روزهاي گذشته خود ميخواسته است برود و راهبه شود و يا در كنسرتي، پيانو بنوازد، در ياد ميآورد و بار ديگر حس ميكند كه بار ديگر دختر معصومي شده است. امّا درمييابد كه بار ديگر نياز به مواد مخدر دارد. از اين رو شوي بينوا يك دكتر قلابي و شيّاد برايش ميآورد تا او را با تزريق مُرفين پس از به دنياآوردن ادموند، شفا دهد. ادموند نيز همانند مادر خود ميخواهد تنها بماند ... در يك دنياي ديگر ... جايي كه زندگي بتواند از خودش پنهان پنهان باشد. او نيز همانند مادرش نسبت به خانوادهاش عشق و نفرت بروز ميدهد، چراكه با آيندهاي محدود چون آدمي كه مسلول شده باشد، روبهرو گشته است و درمييابد كه پدرش ميخواهد او را به ارزانترين آسايشگاه دولتي، ببرد، زيرا انتظار مرگش را ميكشد. جيمي هرزهگرا نيز همين حالت دوسوگرايي و ترديد را در خود دارد و در عالم و هواي مستي به ادموند ميگويد تا چه حد او را دوست ميدارد و تا چه حد از او نفرت دارد كه مسئول اعتياد مادرشان بودهاند. وقتي جيمز با اين وضع روبهرو ميگردد و نفرينش به آسمان ميرود، مري ظاهر ميشود و لباس عروسي خود را به دنبالش ميكشد و تماماً در گذشته شادتر خود فروميرود و درمييابد كه براي هميشه براي آنها زن گمشدهاي خواهد بود، امّا سرنوشتشان اساساً وابسته به سرنوشت خود او خواهد بود، و آنها بدون هيچ احساسي به نابودي ميانديشند.
33ـ هوگي (Hughie) نمايشنامهاي تك پرده (1941)
پس از وقتي اري اسميت (Erie Smith) زندهدل امّا ژنده و فرسوده پس از چند شب ميگساري به يك هتل كثيف بازميگردد، با يك منشي جديد روبهرو ميگردد، چون از تنهايي در اتاق حقيرانه خود در هتل ميترسد، زبانش از جوش و خروش بازميماند. اسميت سالها پيش با هوگي، منشي پيشين هتل قبل از آنكه بميرد دوستي و رفاقتي پيدا كرده بود، ميتوانست از ته دل با آن مرد معمولي حرف بزند و از شكست خود در زندگي مطالبي بگويد. اري در آن گفت و گوي شبانه در كنار ميز منشي هتل بر اين باور بود كه گردن كلفت سركش در برادوي (Broad Way) بوده است. منشي جديد در پس پرده ادب و نزاكت سخن به ميان نميآورد و تنها به سروصداي شهر تاريك و فضاي آن ميانديشد. اري ميخواهد از لافزدن خود دست بردارد، كه منشي شرمسارانه به او پيشنهاد قمار ميدهد امّا اري باز به پرحرفي خود ادامه ميدهد و با منشي تاس، بازي ميكند و او را فريب ميدهد و با تقلب در بازي برنده ميشود كه نشانهاي از يك آينده خوب و درخشان برايش به شمار ميآيد. يك بار ديگر ما مرد را در دنياي تخيلي و رؤياهاي آرزومندانهاش مييابيم.
34ـ يك ماه براي حرامزاده (A Moon for the bisbogotten) (1952)
بصيرت و بينش و تمايل رئاليستي او در شرح جزئيات در نمايش «يك ماه براي حرامزاده» در شعر و در رؤياي يك نهاد و سرشت خالصتر اوج ميگيرد. ژوزي هوگان (Josie Hogan) يك مالك ميگسار در يك شب مهتابي ملالآور، به گفت و شنود سرگرم ميشوند. «ما با هم تصريح كرديم كه فقط امشب موجوديت دارد، كه با ديگر شبهاي گذشته فرق دارد، براي هر دومان، همهچيز از ما دور است كه مهم نيست، جز ماه و رؤياها، و من بخشي از اين رؤياهايم، و همينطور تو.» امّا درگرفتاري محيطشان و در خمودگي و رخوتشان نيرويي از خود ندارند كه رؤياهايشان را به واقعيت بدل سازند، از اين رو نقابهايشان را بر چهره دارند كه در پس آن خود را پنهان داشتهاند. ژوزي كه هنوز معصوم است و لبريز از آرزوها، صبح روز بعد يك بار ديگر شادمان و ولنگار، فيل (Phil) پدر مست خود را، با اتومبيل بر سر كارش ميبرد و در راه از داشتن دلباختگان بيشمار خود، طعنهآميز لاف ميزند. تايرون، مستانه به كافه بازميگردد تا مرگ مادرش را فراموش كند: «انگار ميخواستم انتقام بگيرم، پس از مرگ مادرم تنها ماندهام، چون ميدانستم اگر اميدي برايم باقي نماند، با نوشيدن خواهم مرد.» فيل ميكوشد اين عاطفة دوجانبه مردم تيرهبخت را به سود خود برانگيزاند، ژوزي ميخواهد مدبرانه، تايرون ميخواره را، به مصالحه و سازش وا دارد و با ياري شاهداني او را به همسري خود درآورد. يك روستايي مكار ايرلندي در اين گيرودار ميخواهد تايرون را به اجارهنشيني مجدد وادارد، ژوزي را در اميدهايش مأيوس ميكند تا از تلاش خود، در اين راه دست بردارد. از اين رو ژوزي بيهيچ اميدي جز تمسخري كه در زندگي متحملش شده است، تنها برجاي ميماند، ميگويد: «فكر ميكردم هنوز، اميدي برايم باقي مانده است. نميدانستم كه او پيشاپيش مرده است، و روح نفرين شدهاي در آن شب مهتابي به سراغم آمده است تا اعتراف كند كه براي شبي صلح و آرامش به ارمغان آورده است ...»
اين نمايشنامه چهارمين اثر چرخه «داستاني از يك مالك محروم از ملك خود» و يا ادامه «شيوة شاعر» است كه نژند و اندوه عميقي را در ذهن شاعر، آشكار ميكند و از فلاكت مردي بيمار و در حال مرگ، سخن به ميان ميآورد. در اين دنياي بياصول، طلب مال و منال و برتري حتي در قلمرو روح و روان گسترش و فزوني ميگيرد. وابستگي و پيوند آدمي، قيد و بند و پيوستگي ميان مادر و پسر، مصاحبت شوي و همسر دستخوش محاسبه و سود عاري از احساس و بدون انگيزه ميشود: «عشق ميبايد براي هميشه، معاملهاي كاستيدار باشد، كه هرگز در آخر سامان نميگيرد، با هر گروه مدام پيشنهادهايي جلوهگر ميشوند، امّا هيچكدام در آخر نقش نهايي را ايفا نميكند.» اين انتقاد آشكار خود فريبي اخلاقي كهولتي را در معرض ديد ميگذارد كه مردم زندگي خانوادگي خودشان را در پنداره بيغرض و نهادي بهتر جلوهگر سازند تا نبرد جواني و بيپروايي خود را براي زيستن توجيه كنند. در اين ايده تورمزا، بدگماني مؤكداً تصريح ميشود كه «زندگي به معناي فروختن خويشتن است» خوشبختي فقط نميتوان تملك، قدرت و شادماني را در خود جاي دهد. خوب آن چيزي است كه وجود دارد و ميتواند بر ضعف و ناتواني غالب آيد. حتي اين برآيند نهايي ماترياليسم نميتواند همستيزي آدمي را برطرف كند. خود فشاري در دنيا نميتواند كاملاً بهشت گمشده را براي بشر، به خاك بسپارد. آدمي درهم شكسته در اضداد زندگي ميكند و بر ضد خودش ميجنگد! همگي با نام آزادي! انگار آدمي در پايان هر رؤيايي از آزادي، نميتواند بردهاي بيابد چراكه خود اربابي بردهگونه است. سيمون هارفورد (Simon Harford) تحت توجه مادر خود دبورا (Deborah) در يك آكادمي ويژه فراگرفتن شعر و شاعري و افسانه پريان به رشد ميرسد. دبورا كه از شوي خود كه فقط براي حرفه خود زندگي ميكند وازده شده است، به باغ عجيبش پناه ميبرد و گوشهنشيني اختيار ميكند و در آلاچيق خود مينشيند و ميپندارد كه دارد يك زندگي رُكوكو rococo)) مانند يا پُرزينت و دور و سايهدار را سپري ميدارد. در اين آلاچيق خود را يك توطئهگر، در كاخ ورساي (versailles) در نظر ميآورد. تحت تأثير نفوذ مادرش، خود را شاعري ميپندارد. دبورا ميخواهد كتابي دربارة ثروت شياطيني بنويسد و در قالب روح روسو (Rousseau) اتوپيا (utopia) مدينه فاضله و يا ناكجا آباد يك آدميزاد بدون مال و منال را جلوه دهد. شوي دبورا با سارا ملودي (Sara Melody) يك دختر راستين و عاري از تخيلات، ازدواج ميكند. دختري كه بسيار خوب، فقر و ايام كودكي خود را در ياد دارد، امّا ثروت جديد سرچشمه و منبع امنيت و شادماني اوست. او سيمون را به عينه چون پدرش به كاسبكاري خونسرد، بدل ميكند. مؤسسه يا تجارتخانه را در اختيار خود ميگيرد، بسط و گسترش ميدهد، و پدرش را به دنياي ناسيرا و بدون شك و معذوريت اخلاقي ميكشاند. در اين جهت پدر با كار در يك شركت كشتيراني و خطآهن و يك بانك ترقي و پيشرفت ميكند. در اين گيرودار، دبورا نميتواند تاب بياورد كه سارا پسرش را از او بگيرد و از او كاريكاتوري چون خود بسازد. از اين رو ميخواهد بار ديگر سيمون را به دست آورد و بر او غالب شود. از اين رو وانمود ميكند كه با عروس خود از سر آشتي درآمده است. خود را مادربزرگي فروتن و متواضع و كاملاً خرسند جلوه ميدهد. سارا بسيار تمايل دارد تا طريق اشرافيت، دبورا را براي خود برگزيند و دبورا نيز، از اين تصميم شادمان ميشود، چراكه ميخواهد بر سارا تسلط پيدا كند. مرد كاسبكار كه ميبيند و در مييابد دستمايه رمز و راز زنان شده است، روانكاوانه همسرش را به قهقرا ميكشاند و شب به شب به او با يك چك به او پول ميدهد و از اين راه او را در شغل خود سهيم ميكند. و بعد مادرش را وا ميدارد كه به آلاچيق باغ بازگردد و خود را بيشتر و بيشتر در توهمات عميق و دروغين درگير كند. با اين همه، سيمون خود را عميقاً رؤياهاي نوعدوستانه دوران جوانياش را به ياد ميآورد. «من هرگز احساس تألم خود را كه ناگهان فريب خوردهام، فراموش نخواهم كرد. مني كه زخم برداشتهام و در زندگي تنها ماندهام، در يك زندگي بدون ايمان و يا عشق. فقط براي مخاطره، سوءظن و حرض و آز نابودگر!» سيمون ميكوشد، عاجلانه راهش را به سوي آلاچيق باغ، باز كند و خودش را در پس درهاي ديوانگي و جنون پنهان كند. دبورا، خود را براي پسرش قرباني ميكند و سرانجام، در تخيلات و توهماتش محو ميگردد. سيمون با بخشش و عفو قاطعانه همسرش، كه از اين پس با او چون مادري رفتار ميكند، به زندگي خود ادامه ميدهد.
36- شيوة شاعر (A Touch of the poet) (1936)
زمان 27 ژوئيه 1828/ مكان اتاق ناهارخوري دهكدهاي نزديك بوستون. اونيل يازده نمايشنامه را در يك چرخ بزرگ، تحت عنوان «يك داستان از يك مالك محروم از ملك خود» كه نشانهاي از صد و پنجاه سال صعود و نزول يك خانواده نيوانگلندي است، به معرض تماشا ميگذارد. امّا در واقع چهار نمايشنامه از اين يازده نمايش را، به اتمام ميرساند. امّا در واقع دوتاي آنها را به نامهاي «آزمندي ميك» (Greed of the Meek) و «به من مرگ بده» (Give Me Death) در 21 فوريه 1943 نابود ميكند و دوتاي ديگر يعني دستخط «شيوة شاعر» و «كاخهاي شاعرانهتر» را پس از مرگش پيدا ميكنند. در نمايشنامه «شيوة شاعر» تم رؤياهاي مخالف واقعيت، وضعِ ترحمانگيز تخيل باطل و پوچانديشي دروغين، و شادماني ناشي از سرسپردگي به وظيفه در اين نمايشنامه متجلي ميشود، و تمهاي انحصاري مربوط به شخصيتها در حاشيه، باقي ميمانند. كورنليوس ملودي (Cornelius Melody) كه زماني مالك زميني است و سرگردي در ارتش انگليس، به علت رابطهاي به امريكا ميرود و كافه فروگذاشتهاي را، با همسر خود نورا (Nora) اداره ميكند. كورنليوس كه با خاطرات خود به عنوان يك سوارهنظام در ارتش زندگي ميكند، اشعار بايرون (Byron) را ميخواند، و دستهاي از مصاحبان بهرهور و چاپلوس را گرد ميآورد تا شيرينكاريهاي او را در ارتش تحسين كنند. از اسبسواري گران قيمت نگاهداري ميكند تا احساس ارباب سالاري به او دست دهد. چون كورنليوس از سادهدلي نورا، كه خاص مردم روستايي است، نفرت دارد، سارا (sara) دخترشان نيز، به سبب آنكه پدرش مرد از خود راضي و لافزني است، نفرت دارد و دلش براي مادر تمكينكنندهاش ميسوزد و با او همدردي ميكند. امّا مادرش رفتار ملودي را تاب ميآورد چون دوستش ميدارد. عشق نخستين خود سارا، جوان ثروتمند امّا فاسدي است به نام سيمون هارفورد (Simon Harford) كه در حالي رمانتيك، ميكده را اتراقگاه خود كرده است. ابتدا سارا، به خيال آنكه زندگي مرفهي داشته باشد، به سوي او جذب ميشود، امّا بعد در كنار او احساس شادماني نميكند. نيكولاس گدسبي (Nicholas Gadsby) وكيل و مشاور حقوقي هارفوردز (Harfords) تصور ميكند بتواند با پرداخت پول قابل توجهي مسافرخانهچي را وادارد تا سيمون هارفورد را به دوئلي فراخواند. امّا دمورا، مادر سيمون را با توجهات خام دستانة خود، هراسان ميكند. مسافرخانهچي در جلو خانه مجلل هارفوردز، جنجال و نزاعي برپا ميكند، امّا با چماق پيشخدمتها رودررو ميشود. اين شوك و ضربة روحي، صورت ظاهر ملودي را، درهم ميشكند. ازاينرو، واقعيت را دربارة خود ميپذيرد و خود به يك مسافرخانهچي با لحجهاي ايرلندي و همچنين ماده اسب خود را با شليك گلوله از پاي درميآورد و سرانجام رؤياي «برتري» را از سر به در ميكند. با ظرافت به همسرش روي ميآورد: «من يك شوي واقعي برايت خواهم شد و ياريات ميدهم تا اين كافه را اداره كني.» سرانجام از دوزخ خودنماييهايش، رها ميشود و از جايگاه درخور و شايستهاش به شادماني سرميكشد.
37ـ در منطقه جنگي (In the zone)
صحنة اين نمايش در فوكسل(Focastle) فراهم ميآيد و تختخوابهاي دريانوردان را در معرض ديد ميگذارد. اسميتي (Smitty) دريانورد، رفتاري شكبرانگيز دارد و ديگر ملاحان بر اين باورند كه او يك جاسوس است. چراكه از تختخوابش جعبهاي برميدارند و آن را در آب ميگذارند، و درش را باز ميكنند. اسميتي نوميدانه ميكوشد تا آنان را از اين كار باز دارد. امّا اسميتي را با طناب به تختخوابش ميبندند، و نامههايي از درون جعبه بيرون ميآورند و با صداي بلند آنها را ميخوانند و ما، درمييابيم كه اين نامهها از سوي دختري است كه زماني نامزد اسميتي بوده است. امّا دختر نامزدي خود را با اسميتي به هم ميزند، چراكه اسميتي عادت به ميگساري دارد و در نتيجه به دريا ميرود. دريانوردان خجالتزده، اسميتي را آزاد ميكنند.
38ـ پسرك رؤيايي (The Dreamy kid)
يك صحنه نمايشي تابناك و شكوهمند براي گروههاي برومند، برنا و بالغ. شامل يك مرد و سه زن (سياه) پليس در تعقيب قاتلي هستند كه ميرود تا مادرِ در حال مرگ خود را ببيند، امّا دستگير ميشود.
39ـ سفر دور و دراز به وطن (The long voyage Home)
درامي طعنهآميز و زيبا شامل شش مرد و سه زن است كه گروهي از دريانوردان را در ساحل، در لنگرگاه نشان ميدهد كه دارند در آب شيرجه ميروند. به اينان تازه پول پرداخته كردهاند. اولسان (Olson) با آنكه پول در جيب دارد، از نوشيدن مشروب، سر باز ميزند. چراكه سالها نقشه كشيده است تا به وطن بازگردد، امّا هرگان كه پولي در جيب داشته، ولخرجي كرده است. زوجي به دسيسه وادارش ميكنند تا خمري بنوشد، كه آن را با مواد مخدر آميختهاند. پولهايش را به سرقت ميبرند و او را در ساحل ميگذارند و خود با كشتي ديگري به سفري دور و دراز ميروند.
40ـ پيش از ناشتايي (Before Breakfast)
درامي مونولوگ گونه براي يك زن هنرپيشه باتجربه كه آخرين صحنههاي يك كشمكش خانوادگي را به معرض تماشا ميگذارد و خودكشي يك شوي را در خارج از صحنه به تماشاگران القا ميكند. يك زن، وقتي دارد صبحانهاي براي شوي خود آماده ميكند (كه از خارج انجام ميگيرد) از كوشش و تقلاي خود، در صرفهجويي و امساك كردن گله و شكايت دارد. شوي، كه زماني يك مرد مطلوب براي زن بوده است، آرام آرام رو به تباهي ميرود و ديگر به درد هيچچيز نميخورد. وقتي همسرش ميگويد كه همهچيز، در او نفرتانگيز و تلخ است در سكوت، آرامش پيدا ميكند. امّا لحظهاي بعد درمييابيم كه شوي از روي استيصال در اتاق ديگر گلوي خود را بريده است.
41ـ در كجا صليب ساخته شد (Where the cross is made)
يك نمايشنامه با معيارهاي چالشي، 6 مرد و يك زن، در اين اثر نشان ميدهد كه چگونه يك ناخداي پير كشتي كه سالها پيش، مرتكب جنايتي شده است، به جست و جوي گنج ميرود ودر آخر سايههايي از گذشته به سراغش ميآيند تا او را آزار دهند و او ديوانه ميشود.
42ـ ايل (Ile)
درامي هيجاني است كه سريعاً داستانش را بر ضد دورنماي يك دريا، برملا ميكند. 5 مرد و يك زن. ناخدا كيني (Keeney) كه صياد نهنگ در نيوانگلند است، احساس غرور ميكند و از مهارتش در شكار نهنگ، به خود ميبالد. در پايان دو سال دريانوردي خدمه و كارگران كشتي براي بار دوم جهت كار در كشتي ثبتنام ميكنند امّا همسر ناخدا از تنهايي و اضطراب، پريشان و گيج شده است و فقط «ايل» يا جامش به انتها رسيده، كه از اضطراب و پريشاني همسرش باخبر گشته است، تصميم ميگيرد به وطن بازگردد، امّا پيوسته نهنگها در نظرش جلوه ميكند و در نتيجه، عقيدهاش را عوض ميكند و زن از فشار روحي خرد ميشود.
40- بردگي (Servitude) در 3 پرده
4 مرد، 2 زن و يك پسر و يك دختر يك نويسنده فرهيخته و موفق با روبهرو كردن همسر خود با زني ديگر، به عمق و كيفيت عشق او نسبت به خود واقف ميشود.