عناصر تشکیل دهنده ادبیات (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عناصر تشکیل دهنده ادبیات (2) - نسخه متنی

احمد امین؛ مترجم: سید حسن حسینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عناصر تشکيل دهنده ادبيات(1)

نوشته: احمد امين

ترجمه: سيد حسن حسيني

اشاره:

5. ملاك ديگري كه براي ارزيابي عواطف وجود دارد، نوع عاطفه و درجه تعالي يا پستي آن است. و در اينجاست كه بحث و جدلهاي بسيار بروز مي‌كند. زيرا گفتن اينكه براي عواطف درجاتي هست، مستلزم آن است كه دو نوع عاطفه وجود داشته باشد: يكي عواطف والا و ديگري عواطف پست.

اما اگر به اين تقسيم‌بندي قائل باشيم، مقياس آن چيست؟ يعني اينكه عواطفي كه والا خوانده مي‌شوند و عواطفي كه پست شمرده مي‌شوند، از چه جنسي هستند؟ منتقدين در پاسخ به اين سؤال، اتفاق نظر ندارند. اما در اينكه عواطف داراي درجات مختلف هستند، متفق‌القول‌اند. از ميان عواطف، دسته‌اي والا و ارزشمند و دسته‌اي پست و بي‌مقدار هستند. امابه هر حال، با وجود اين اختلاف ارزش، هر دو نوع اين عواطف، در ادبيات يافت مي‌شوند.

بعضي از عواطف را جناس و موسيقي شعر تحريك مي كند و بعضي را معاني شعر. دسته‌اي از مقوله‌هاي ادبي لذات حسي (مثل ميل به شراب و فسق و فجور) را فعال مي‌كند. در كنار اينها، دسته‌اي از ادبيات والا و مترقي وجود دارد كه بر احساسات اخلاقي مثل شيفتگي در مقابل قهرماني و تحمل سختي و زجر در راه كارهاي شكوهمند) تأثير مي‌گذارد.

به نظر ما، والاترين عواطف ادبي، عواطفي هستند كه وجدان مردم را زنده، و نيروي حيات را در آنها تقويت مي‌كنند. بنابراين، اگر بخواهيم به ارزيابي يك قطعه ادبي بپردازيم، از خود سؤال مي‌كنيم: «آيا اين كتاب، ميل دروني ما را به سوي يك حيات والا، برانگيخت يا نه؟»

اگر پاسخمان منفي بود، نتيجه مي‌گيريم كه آن كتاب، از صنف ادبيات والا و مترقي نيست.

نتيجه اينكه، ادبيات والا بايد داراي صفت اخلاقي باشد و مشاعر صحيح ما را برانگيزاند، نه مشاعر مريض و ناسالم را.

اين ادبيات، بايد طبيعت ما را رشد داده، بپروراند. ما اين نظريه معروف طرفداران «هنر براي هنر» را نمي‌پذيريم كه مي‌گويند: «ارزش ادبيات (مثل بقيه هنرها) در اين است كه بتواند در ما لذت و سرور ايجاد كند؛ قطع نظر از صفت اخلاق‌اي كه در خود دارد.»

حقيقت اين است كه هنر، به خودي خود و في‌نفسه، ارزشي ندارد. بل، ارزش هنر در اين است كه ما را به سوي لذتهاي والا سوق دهد و احمقانه است اگر ما هنرمندي را كه در هنرش بويي از اخلاق به مشام نمي‌رسد، هنرمندي مترقي به حساب بياوريم.

مخالفين مي‌گويند كه قرار دادن اخلاق به عنوان مقياس ارزيابي ادبيات، كار صحيحي نيست و لزومي ندارد كه ادبيات را پيرو اخلاق قرار دهيم. اينها دلايلي نيز مي‌آورند. مثلاً مي گويند ادبيات حكم ساير هنرها را دارد كه با اخلاق سنجيده نمي‌شوند. مثلاً در موسيقي، دشوار است اگر بخواهيم بگوييم يك قطعه موسيقي داراي صبغه اخلاقي هست يا نيست. همچنين در مجسمه‌سازي و نقاشي، كه مبتني بر شكل و رنگ و اشباع ذوق جمال هستند، وضع به همين‌گونه است.

دليل ديگري كه مخالفان به آن استناد مي‌كنند، نظريه هنر براي هنر است. اين نظريه، ادبيات را هنر، و هنر را مستقل از اخلاق مي‌داند و استدلال مي‌كند: «مقام شاعر، مقام واعظ نيست، كه ديگران را به اخلاق فرا خواند و بشارت اخلاقي دهد و هيچ‌كس منكر اين نمي‌تواند شد كه، في‌المثل، اشعاري وجود دارند ـ‌ كه علي رغم اخلاقي نبودن ـ‌ قوي و محكم‌اند و احمقانه است اگر شعر را تابع اخلاق قرار دهيم.»

پيروان هنر براي هنر، از اين هم فراتر رفته، مي‌گويند: «ادبيات به هر شكل و كيفيتي كه باشد، همين كه از زيبايي نصيبي دارد، از صبغه اخلاقي، خالي نيست. حتي اگر مشاعر حسي (حيواني) انسان را تحريك كند، به دليل زيبايي، بهره‌اي از اخلاق برده است. و همان‌گونه كه يك نمايش يا يك تصوير زيبا، شعور اخلاقي ما را برمي‌انگيزد، به همين نحو، يك شعر زيبا در وصف عشقي جسماني و امثال آن هم برانگيزنده شعور اخلاقي است.»

مخالفين، هر چه مي‌خواهند، بگويند. نظر نهايي ما اين است كه صبغة اخلاقي، لازمه ادب نيست. و ممكن است مقوله‌‌اي را ادب به حساب آورد، حتي اگر اخلاقي نباشد. اما مشاعر اخلاقي، بي‌شك بالاتر و والاتر از ديگر مشاعر هستند. به عبارت ديگر، ممكن نيست كه ادبيات مترقي را با مقياس غيراخلاقي سنجيد و ارزيابي كرد.

هدف اخلاق، هدفي صريح، ساده و روشن است. اخلاق، از همه افراد، اعم از اديب يا غير اديب، انتظار دارد كه سطح عواطف را بالا ببرند؛ وجدانها را فريب ندهند و اراده‌ها را تضعيف نكنند. اخلاق، سلطه گسترده‌اي بر انسانها دارد، و بايد كه اين سلطه، همچنان به قوت خود باقي بماند.

آيا مطالب ادب با مطالب اخلاق و سلطه گسترده آن بر انسان، در تعارض است؟ آيا ممكن نيست كه اديبي مترقي باشد، مگر آن هنگام كه قوانين اخلاقي را گردن نهد؟ برخي در پاسخ اين سؤال مي‌گويند:

اديب وظيفه‌اي جز توصيف و شرح حيات بشري ندارد و در اين راه، بايد طبيعت انساني را با هر آنچه كه از خير و شر و شهوات تند و معتدل دارد، نمايش دهد. مقام هنر، مقام پند و موعظه نيست. چرا كه هنر، هر آنچه را كه مي‌بيند و مي‌انديشد به نمايش مي‌گذارد. لهذا نمي‌تواند مقيد به قيد اخلاقي باشد. پس، داستان پرداز، شاعر، يا نويسنده، نمي‌تواند بايستد و از اخلاق سؤال كند كه آيا از عمل او راضي هست يا خير. و ما اگر چنين انتظاري داشته باشيم، ميدان را بر هنرمند تنگ كرده، مجال سخن گفتن را از او گرفته‌ايم.

ما از بسياري چيزها خوشمان مي‌آيد و آنها را ستايش مي كنيم، در حالي كه ربطي به اخلاق ندارند. از خمريات «ابي‌نواس» و غزلياتش در عشق مذكر، شگفت‌زده مي‌شويم. ناپلئون و امثال او را، در حالي كه نمي‌توانيم همه اعماشان را از نظر اخلاقي توجيه كنيم، مي‌ستاييم. پس، ما بايد اديب را آزاد بگذاريم كه اين اشخاص را تصوير و ستايش كند و وصف دقيقي از آنها به دست بدهد؛ حتي اگر اخلاق نپسندد.

در جواب صاحبان اين نظر مي‌گوييم كه، ادب، حيات انساني را شرح مي‌دهد. اما اين كار را به منظور نفس تشريح نمي‌كند، بلكه غايت و هدفي دارد. و اين هدف، همانا بالا بردن و رشد دادن احساسات ماست، نه تضعيف آن. و اگر تلاش ادب، صرف فاسدسازي عواطف و تضعيف آنها شود، از هدفي كه دارد و از رسالتي كه بر دوش اوست، بازمانده است.

بسياري از آثار ادبي درجه بالا، كه نمايانگر زيبايي و قدرت است، از ناحيه اخلاقي، بيانگر رذيلت و پستي است. وجدان را مي‌كشد، اراده‌ها را به ضعف مي‌كشاند و به قوانين اخلاقي و اجتماعي بي‌اعتنايي مي‌كند و آنها را سبك و ناچيز مي‌شمارد. سؤال اين است: آيا اين افراط در پستي و زشتي، براي بالا بودن سطح اين‌گونه مقوله‌هاي ادبي، امري است ضروري؟ جواب، منفي است. چرا كه وصول به بالاترين درجات ادبي، بدون تمسك به رذيلت و زشتي، ممكن و ميسر است.

رذيلت هيچ‌گاه عنصري از عناصر ادب والا و مترقي نبوده است. به بيان صحيح، ادب، اگر حمل ضعف اخلاقي باشد، مترقي و والا نيست. حال آنكه علي‌رغم وجود ضعف در شكل و نحوه به وجود آمدن، مي‌تواند مترقي باشد.

اگر گفته شود كه به شاعر يا داستان‌نويس بايد آزادي كامل داد تا مسائل مختلف زندگي را بيان كند، ما مي‌گوييم: بله. اين آزادي را بايد داد. ولي در حدودي كه او، مشاعر مشروعه ما را برانگيزد و در باب مسائل زندگي ـ‌ حتي مسائل بي ارزش ـ‌ شعر هم بگويد. ولي توسط آن، دعوت به فساد و شر نكند؛ و احساسات را در جهت ارتكاب اين اعمال حركت ندهد. بلكه بايد در جهت احياي روح بزرگي و شرف گام بردارد. در غير اين صورت، از ذوق و هنر زيبا دور افتاده است. چرا كه هنر، بايد حقيقت و اخلاق را توأمان داشته باشد.

آن تراژدي كه با برانگيختن حس همراهي و همدردي، روح را صفا و روشني مي‌بخشد، يا آن كمدي كه شادي و شعف را از طريق سالم در ما برمي‌انگيزد و باطل و زشتي و پستي را به مسخره مي‌گيرد، و آن داستاني كه زندگي را براي ما تصوير مي‌كند، و شعري كه به تصوير اعمال افراد جامعه بشري مي‌پردازد، همه و همه اينها، اگر واقعيتهاي عميق طبيعت انسان را ناديده بگيرند، چگونه مي‌توانند هنري بر حق و صحيح باشند؟ يا چگونه مي‌توان آنها را بر حق دانست، اگر آفريده طبع كساني باشند كه از اخلاق بويي نبرده‌اند و خود به دليل اين محروميت از اخلاق، از ارزيابي صحيح حقايق زندگي محروم‌اند؟

خيال

يكي ديگر از عناصر ادبيات، خيال است. همان‌گونه كه گفتيم عناصري كه برشمرده شد، دست به دست هم مي‌دهند و با هم، باعث تحريك عواطف مي‌شوند. اما بي‌شك در اين ميان، خيال سهم بسزايي دارد.

وقتي كه ما درباره يك حادثه آتش‌سوزي يا زلزله يا آتشفشان خبري مي‌خوانيم، صرف خواندن اين خبر، خيلي زياد روي ما تأثير نمي‌گذارد. چرا كه اين خبر، به دادن آمار و اينكه در اثر اين حادثه هزاران خانه ويران شد و هزاران نفر جان خود را از دست دادند، اكتفا كرده است. اما يك داستان خيالي، ما را بيشتر از اين خبر حقيقي تهييج مي‌كند. همچنين، داستاني كه در پيش چشم ما به صورت نمايش مجسم مي‌شود، ما را تحت تأثير قرار مي‌دهد.

چيزي كه نظر ما را به اين نمايش يا داستان جلب مي‌كند، نيروي خيال آفريننده اثر است. و اين نيرو، بايد در اديب، اعم از شاعر و داستان‌نويس و ... ‌ـ‌ وجود داشته باشد.

اما خيال، چيست؟

تعريف خيال، همچون تعاريف ديگر ]از اين نسخ[ مشكل است. يكي از عوامل مشكل بودن اين كار، استعمال گوناگون اين كلمه (خيال) است. زيرا كلمه خيال، در مورد انواع كارهايي كه عقل انجام مي‌دهد، به كار مي‌رود. همان‌طور كه «رسكين» مي‌گويد: «ملكه خيال، غامض و پيچيده است و تعريف آن، ممكن نيست. اما شناخت آن، توسط اثراتش ميسر است.»

پس، بايد خيال را با آثار مختلفش شناخت. اگر ما در ذهن، صورت حيواني را مجسم كنيم كه سرش، سر پرنده، و بدنش بدن سگ باشد، اين تصور ذهني، «خيال» ناميده مي‌شود و اين مورد، مثال، يك خيال ساده است. چرا كه ما قبلاً سر پرنده و بدن سگ را ديده‌ايم و در اينجا، عمل جمع اين دو، عمل خيال است.

به همين شكل، اگر در ذهن، قطعه زميني را مجسم كنيم كه در آن تپه‌اي در كنار محلي كه نهري در آن جريان دارد، قرار گرفته و مزرعه‌اي در كنار اين نهر قرار دارد كه شتري در آن مشغول به چراست، و ما پيش از اين، اين منظره را نديده باشيم، و كارمان صرف يادآوري پيشديده‌ها نباشد، اين تجسم ذهني، خيال است.

اما در تمام مثالهايي كه زده شد، عنصر خيال، ضعيف است. چرا كه اساس آن، ادراكات نظري است. يعني به وسيله چشم صورت گرفته است. ليكن براي خيال مثالهايي وجود دارد كه از مثالهاي مذكور قوي‌تر، و داراي حوزة گسترده‌تري است.

اينجاست كه تعبيراتي مثل خيال خلاق يا خيال مبتكر پيش مي‌آيد. مثل نويسنده‌اي كه با خيال خود، اشخاص از زن و مرد مي‌آفريند و به هر كدام، شخصيتي متناسب با داستان مي‌بخشد كه اصولاً وجود خارجي ندارد و اگر اين تصاوير، در اثر كثرت مشاهدات و تجارب به ذهن داستان‌نويس وارد شود، اين آفرينش، يك نوع آفرينش غير ارادي است كه از مشاهدات و تجربه‌هاي نويسنده ناشي مي‌شود، نه از اراده و كثرت تفكر او.

«رسكين»، در تشريح عمل خيال مي‌گويد:

«هر شاعر يا نقاشي، تمام شنيده‌ها و ديده‌هاي عمر خود را خوشه‌چين و حفظ مي‌كند و هيچ‌كدام را از دست نمي‌دهد. حتي از ريزترين چين و چروك لباسها و صداي خش‌خش برگ درختان نمي‌گذرد. پس از ذخيره كردن اين شنيده‌ها و ديده‌ها، نيروي خيال را به كار مي‌اندازد، و در وقت مناسب، از اين ذخاير، صور و آراء و انديشه‌هاي متناسب و منظم استخراج مي‌كند.»

از اينجا نتيجه مي‌گيريم صوري كه خيال خلق مي‌كند، بي‌شمار است. خيال، كم و بيش در كارهاي عقلي ما دخالت دارد. خيال ملكه‌اي است كه حقايق جدا و پراكنده از هم‌ِ حيات را به هم ربط مي‌دهد. بعضي از انواع ادب، به خيال بيشتر احتياج دارند. مثلاً شاعر و داستان‌نويس، بيشتر از گويندگان امثال و حكم به اين عنصر نيازمندند. نيروي تفكر نوع انسان، مدام در حال ربط دادن اشياء به يكديگر و آفريدن اشكال نوين و كامل‌تر است. اما خيال اكثر مردم، فاقد آن توانايي است كه بتواند در عواطف ديگران تأثير چنداني بگذارد. اين كار، فقط از عده‌اي قليل، يعني ادبا ساخته است؛ و اينها هستند كه مي‌توانند عالم خيال خود را چنان زنده و قوي بپردازند كه تأثيرش بيشتر از حقيقت و عالم حقيقي باشد.

بعضي از خيالات، مثل رؤياي آدم خواب هستند. صحت اين‌گونه خيالات، تا وقتي كه خواب امتداد دارد، برقرار است. در اين مواقع، ما در خواب خوشحال مي‌شويم يا وحشت مي‌كنيم. تا اينكه بيداري مي‌رسد؛ و درمي‌يابيم كه خواب ما معقول نبوده است. چون درحالت خواب، ما قدرت عقلي خود را از دست داده‌ايم، و در آن حال نمي‌توانسته‌ايم خواب را با مقياس عقلي بسنجيم. زيرا در اثناي خواب، عقل ما خفته، و خيالمان بيدار بوده است. بر اين قياس، بعضي از خيالها (مثل رؤياي آدم خواب) غيرمعقول است؛ و به قوانين طبيعي ربط و پيوندي ندارد. از اين‌رو، اين‌گونه خيالات را، وهم (fancy) مي‌ناميم.

بنابراين، وهم، خيالي است در فضا شناور، و رها از قيد و بند عقل.

مثل اين سخن:

هو يفتت اكباد الشهوات (او جگر شهوات را مي‌درد.)

يا «والله يبقي الامير وانجا له مسلسلين به قيود النعمه في اوتاد الدوام» (خداوند امير و خاندانش را پيوسته در زنجير نعمتها فرو كوفته، به ميخهاي جاودانگي، نگه مي‌دارد.)

از اينجا نتيجه مي‌گيريم كه نوعي از خيال وجود دارد كه خيال خلاق ناميده مي‌شود. اين خيال، از مواد اوليه‌اي كه از تجارب به دست مي‌آيند، صورتهاي جديد مي‌سازد. صورتهايي كه حيات معقول را نفي نمي‌كنند و اگر نفي كنند، «وهم» ناميده مي‌شوند.

نوعي ديگر از خيال وجود دارد كه آن را خيال مؤلف مي‌نامند. زيرا اين نوع خيال، مناظر مختلف را به هم پيوند داده، تأليف مي‌كند. به اين صورت كه، شاعر به امري آگاهي پيدا مي‌كند و اين آگاهي در ضميرش مؤثر واقع مي‌شود و براي او صورت ديگري از آگاهي و دركي شبيه به اين آگاهي را كه قبلاً به وجود آمده است، تداعي مي‌كند. پس شاعر، درك جديد را با درك قديم، به نوعي از تشبيه، تلفيق و تأليف مي‌كند. مثل اين شعر از «ابوتمام» كه مي‌گويد:

واذا أرادالله نشر فضيله طويت اتاح لها لسان حسود

لولا اشتعال النار فيما جاورت ماكان يعرف طيب عرف العود

(وقتي خداوند اراده كند كه فضيلتي پوشيده را آشكار نمايد، زبان حسود را بر آن فضيلت مي‌‌گمارد. چون اگر زبانه آتش نبود، عود به بوي خوش، از چيزهاي ديگر بازشناخته نمي‌شد.)

شاعر، از حمله حسود به فضيلتي از فضايل محسود، چيزي را درك مي‌كند. ايضاً، دركي شبيه و قرينه اين درك هنگام، سوختن عود براي او حاصل مي‌شود. پس، اين دو ادراك را با هم پيوند مي‌دهد و دو بيت مذكور را مي‌سرايد. و اگر شاعر، در اين نوع خيال، صورتي را مجسم كرد كه از عواطف مألوف و آشنا ريشه نگرفته باشد و پيوندي عقلي در آن نباشد، اين نوع خيال، با وهم همراه است.

اگر شاعر توانايي شكار زيبايي و فهم سريع آن را نداشته باشد، بيشتر از آنكه درك زيبايي بر او غلبه كند، عقل بر او غالب مي‌شود و در نتيجه، خيالش ضعيف و شعرش بي‌مايه و بي‌‌مزه مي‌شود. و از اين دست است بعضي اشعار صوفيه. در اشعار «ابن الفارض» نيز مصاديق زيادي براي مفهوم غلبه عقل بر احساس و درك زيبايي، پيدا مي‌شود.

نوعي ديگر از خيال، خيال كشاف يا خيال الهام و اشاره است؛ و با خيال مؤلف فرق مي‌كند. چرا كه در اين نوع خيال، به جاي آنكه شاعر، صورتي را با صورتي ديگر قرين و همراه سازد، به صور مشاهده شده، صفات و معاني روحي مي‌بخشد. به عبارت ديگر، در باطن اشياء فرو مي‌رود، و از اين راه، به مكان حيات دست مي‌يابد. سپس رهاورد خود را از اين سفر عميق، به بطن اشياء به ديگران عرضه مي‌كند. اديب، از اين طريق، به اوج روحي اشياء دست مي‌يابد و سپس صفات آن را آشكار مي‌كند. عمل خيال در اينجا، شرح هر آن چيزي است كه اين مشاهده، به روح شاعر اعطا كرده است.

مثلاً اگر ما به دريا چشم بدوزيم، جز يك سلسله رنگ معين، كه هر انسان بلكه هر حيواني مي‌تواند آنها را ببيند، نمي‌بينيم. اين مشاهده ابتدايي و نقل آن در شعر، نمي‌تواند در خواننده تأثيري بگذارد. همچنين، اگر به تحليل اجزاء چيزهايي كه مي‌بينيم، بپردازيم چيزي جز مقداري معلوم از رنگ آبي و يا صخره‌ها و تخته‌سنگ، يا آبي كه از عناصر مشخص شيميايي تشكيل شده است، عايدمان نمي‌گردد. و همه اينها، نمي‌تواند نيروي نهفته در اين مشاهده را آشكار كند. ليكن اين مشاهده و برداشت از آن، تنها به واسطه هر آنچه كه شاعر از روح خود در آن مي‌آميزد، و به واسطه معنويت و روحي كه شاعر در آن سرايت مي‌دهد، كامل و كامل‌تر مي‌شود و خيال است كه اين عمل را صورت داده، براي درك روح و معناي اشياء، به داخل آنها نفوذ مي‌كند.

در ادبيات، وصف جزئيات نيز ملال‌آور است. چرا كه وصف جزئيات نمي‌تواند يك نظرگاه تمام و كمال پيش روي ما بگشايد. مثلاً نگاه كنيد در اين كلام خداي تعالي كه مي‌فرمايد:

«حتي اذا اخذت الارض زخرفها ازينت و ظن اهلها انهم قادرون عليها أيت‍ُه‍ا أمرنا ليلا و نهاراً و فجعلناها حصيدا كان لم تغن بالامسس.»

سوره يونس، آيه 24

(تا آنگاه كه زمين از خرمي و سبزي به خود زيور بسته، آرايش كند و مردمش خود را بر آن قادر و متصرف پندارند، كه ناگهان فرمان ما به شب يا روز در رسد و آن همه زيور زمين را درو كند و چنان خشك شود كه گويي ديروز در آن هيچ نبوده است.)

خداوند در اين آيه، دنيا را با جميع مظاهر و آراستگيها و سرسبزيهايش براي انسان جمع مي‌آورد و با اشاره‌اي انسان را به تفكر در عاقبت دنيا مي‌خواند، بي‌آنكه به شرح مفصل دنيا و جزئيات عاقبت آن بپردازد. چرا كه تصوير مو به موي يك چيز، قادر نيست صورتي را عين اصل آن مجسمه سازد.

وقتي كه ما منظره‌اي را كه خودمان ديده‌ايم، بعداً قادر نيستيم تمام جزئيات تأثير آن را به ياد آوريم؛ چگونه است حساب منظره‌اي كه خودمان نديده‌ايم و ديگري مي‌خواهد آن را براي ما وصف كند؟ حتي اگر او از عهده اين وصف هم برآيد، كاري نكرده است. چرا كه ديديم، تأثيرگذاري، ريشه در وصف جزئيات مشاهده شده ندارد؛ بلكه اين تأثير، از اثري روحي و معنوي كه خيال نويسنده به هنگام بيان آن را كامل مي‌كند، ناشي مي‌شود.

پس، تفاوت بررسي مناظر طبيعي توسط نيروي خيال و بررسي آن از طرق ديگر، در اين است كه طرق ديگر مي‌كوشند تمام اجزاي اشياء را وصف كنند، حال آنكه نيروي خيال، به وصف تأثيري كه اشياء در مشاهده‌كننده باقي گذاشته‌اند، مي‌پردازد.

تجربه ثابت كرده است: هنگامي كه مناظر در پيش چشم خيال يا عقل واقع مي‌شوند، از هنگامي كه پيش چشم حواس ظاهري قرار مي‌گيرند، زيباترند. در اينجاست كه هر اندازه خيال ما قوي‌تر باشد، بهره و لذتمان نيز بيشتر است.

نيروي خيال، دايماً همراه با مناظر است و در تفهيم اشياء و وضوح آنها و استنباط از آنها، نقش مهمي ايفا مي‌كند. حال آنكه تماشاي صرف و ظاهري اشياء، حتي اگر مدت مديدي هم ادامه يابد، هيچ وضوح و روشني خاصي براي ما به ارمغان نمي‌آورد. در اين حالت، بهتر اين است كه براي وضوح و درك بيشتر، اشياء اساسي را بگيريم و به خيال مجال بدهيم تا در جهت تفهيم نيروي ذاتي و روحي اشياء، فعاليت خود را آغاز كند. به همين دليل است كه مي‌گوييم اخبار محلي در جرايد، در مقوله ادب نمي‌گنجند. چرا كه اين اخبار، وقايع را بازگو مي‌كنند. مثل فلاني سفر كرد و فلاني اقامت گزيد و فلاني صاحب فرزند شد.

از اين‌رو، به ادبيات حكمي نيز چندان توجهي نمي‌شود. چرا كه در آن، عقل بر خيال غالب است. اما وقتي مي‌شنويم كه شاعر در وصف شمع مي‌گويد:

«كانها عمرالفتي والنار فيها كالاجل»

(گويي كه عمر نوپاي جواني است؛ و آتش در آن، به مثابه اجل است)، اهميت عمل خيال را در تحريك احساس درك مي‌كنيم و همچنين، شعر «عنتره»:

«اراعي نجوم الليل و هي كانها

قوارير فيها زئبق يتر قرق»

(محو ستاره‌هاي شبم كه همچون شيشه‌هاي لبريز از سيماب، مي‌درخشند).

اين شعر و نظايرش، نشان مي‌دهد كه وظيفه شاعر اين است كه طبيعت را بدون وارد شدن به شرح مفصل اشياء توضيح داده، ‌بيان ‌كند.

بايد بدانيم كه اين خيال، محدود و محصور به وصف مناظر طبيعي نيست. بلكه در وصف اخلاق و شخصيت افراد نيز بايد اعمال شود. وقتي داستان‌نويس از اين مهم غافل مي‌شود و شروع به تحليل اشخاص مي‌كند و طريق تجزيه شيميايي در آزمايشگه را پيش مي‌گيرد، در واقع هنر خود را رها كرده است. در اين حال، ما هم كه خوانندگان اثر او هستيم، نوشته ملال‌آور او را، ‌در وادي بي‌اعتنايي رها مي‌كنيم.5

ما اگر خيال را به سه نوع تقسيم كرديم و آن را با خيال «ساده»، خيال «مؤلف» و خيال «كشاف» مشخص ساختيم، بيشتر به منظور توضيح خيال و شناساندن آن بود. اما بايد همواره به ياد داشته باشيم كه اين سه‌گونه از خيال، هنگام عمل، هرگز از هم جدا و منفصل نيستند. بلكه برعكس، هر كدام از آنها، شمه‌اي از خاصيت و صبغه انواع ديگر را نيز داراست و تقريباً در تمامي اعمال خيالي، اثري از اين انواع سه‌گانه خيال، يافت مي‌شود.

از آنچه گفته شد نتيجه مي‌گيريم كه ملكه خيال، اگر قوي‌ترين ملكات نباشد، از مهم‌ترين آنهاست. و همه شاخه‌هاي ادب، به اين عنصر مهم نيازمندند. و هر اندازه موضوع از نظر ادبي رفيع‌تر باشد، نيازش به خيال بارزتر است. بنابراين، شعر و داستان كه از بهترين مصاديق ادب هستند و تجلي روح زيبايي در آنها بهتر از هر مقوله ديگر نمايان است، ذكر نيازشان به عنصر خيال، در واقع بيان چيزي عيان و آشكار است.

/ 1