نوشته: احمد امين ترجمه: سيد حسن حسيني از رهگذر حضور عنصر خيال است كه بعضي از مقولههاي تاريخي را ادب مينامند. واقعيت اين است كه عموماً در نوشتن تاريخ هم، بايد عنصر خيال دخالت داشته باشد. و مورخ بايد به وسيله خيال خود، صورت اشخاص تاريخ، يعني زنان مرداني را كه در حوادث نقش داشتهاند، تكميل كند و از روح خيال خود در قالب حوادث بدمد. اين كار را اگر با حفظ امانت و با تكيه بر اسناد، شواهد و گزارشهايي كه در دسترس دارد، انجام دهد هيچ برخوردي با اصول كار او نخواهد داشت. مورخ ميتواند به نيروي خيال خود، از اسناد و شواهدي كه نزد اوست، اشخاصي را بيرون بكشد كه انگار در مقابل چشم ما زندگي ميكنند؛ و با نيروي خيال ميتواند شرايط تاريخي را كه اين انسانها در آن قرار داشتهاند؛ ارزيابي و سپس با مرتب كردن حقايق و سنجش آنها، حكم عادلانه خود را صادركند. پس، مورخ راستين، مورخي است كه گذشتهها را آنچنان تصوير ميكند كه گويي ما به چشم خود ناظر آن هستيم، و لازمه اين كار، برخورداري از عنصر خيال است. اما اگر مورخ، به ذكر فهرستوار حوادث و اينكه در سال فلانْ فلاني جنگيد و فلاني مرد و فلاني متولد شد، بسنده كرد، ديگر نميتوان نوشته او را تاريخ واقعي به حساب آورد؛ و نوشتهاش، به طريق اولي، ادب نيز به حساب نميآيد. هيچ تأليف تاريخي ارزشمند نيست، مگر اينكه مؤلفش توانسته باشد قصص و حوادث تاريخي را با وضوح و زنده، در برابر ذهن ما مجسم ساخته باشد. احتياج به خيال در انواع نثر ادبي نيز حس ميشود. نقدنويس بايد از عنصر خيال كمك بگيرد و توسط آن، نويسندهاي را كه نقد ميكند، تصوير كند؛ و هم به لمس عواطف خوانندة نقد قادر باشد و براي همه اينها، ناگزير از به كار انداختن خيال است. چرا كه او موظف است نقد شنونده را مجسم سازد، و ظروف زماني و مكاني او را بازآفريند، و سپس با تشبيه و استعاره، به توضيح آنچه كه در نظر دارد، بپردازد. نقدنويس و نويسندگان نثر فني، عموماً به خيالي احتياج دارند كه ما پيش از اين، آن را «خيال مؤلف» نام نهاديم. اما نويسندهاي كه خيال را بهكار نگيرد و فقط حقايق را بازشماري كند، نوشتهاش، نوشتهاي بيروح و خشك و جامد خواهد بود، كه مشكل ميتوان ادبياتش نام نهاد. نقش خيال در كسب معلومات تا اينجا، هر چه از خيال گفتيم، همه از حيث كاربرد آن در ادبيات بود. اما بايد اضافه كنيم كه خيال، براي كسب معلومات و آموختن نيز، ضروري است. معلومات اوليه ما، مبتني بر محسوسات است. پس، در كسب معلومات اوليه، خيال نقش چنداني ندارد. اما اگر پيشتر برويم و از طريق خواندن به كسب معلومات دست يازيم، در اينجاست كه خيال، نيز نقش اساسي خود را ايفا ميكند. زيرا از خواندنيهاي ما، به واسطه خيال، صورتي در ذهن ترسيم ميشود. از اين رو، عامل خيال، در آموختن، عاملي قوي و مؤثر است و رشد عقلي كودكان، به همين عامل بستگي دارد. به اين معني كه، اگر خيال در كودك قوي باشد، صورت ترسيمي آموختهها در ذهن، مطلوبتر، و در نتيجه، رشد عقلي كودك سريعتر خواهد بود. از اين هم كه بگذريم، همچنان خيال در توضيح آنچه كه ميخوانيم و ميشنويم و در ربط دادن اسباب به مسببات، عامل مهمي است. اما تفاوت بين خيال علمي و خيال ادبي، در اين است كه اولي نتيجه يك محرك علمي و دومي نتيجه يك محرك ادبي است. اما هر دو، صورت واضحي از اشياء را به ما ميدهند؛ كه اين صورت، گاه به عقل و گاه به عاطفه مربوط ميشود. خيال ادبي، همانگونه كه اشاره شد، ارتباط عميقي با عواطف دارد. و هر اندازه عاطفه قوي باشد، به همان اندازه، به خيال قوي محتاج است. و ضعف يكي از اين دو، تأثير زيادي بر ضعف ديگري ميگذارد. معا ني براي معاني، در ادبيات اهميت زيادي قائل شدهاند و در بعضي از انواع ادب، اين اهميت، بيشتر است. مثل كتابهاي تاريخي ـ ادبي، كتب نقد و امثال و حكم. در اين كتابها، هدف اول، ارسال معاني و حقايق است، نه زيبايي و لذت. پس، برانگيختن عواطف در اينگونه كتب، از اولويت برخوردار نيست. بلكه، اولويت، با اداي معاني و آگاهي دادن به حقايق است. بنابراين، در رساندن اين معاني، بايد پرباري، دقت و وضوح رعايت شود. پس، كتب تاريخي، نقد و امثال و حكم، بايد حتيالمقدور خواننده را در جريان حقايق قرار دهند و شيوهاي ساده را رعايت كنند، تا فهم محتواي آنها براي خوانندگان، آسان باشد. شرح سه شرطي كه در بالا ذكر شد و كيفيت دستيابي به اين سه شرط، موضوع علم بلاغت است. بلاغت وطبعاً رعايت اين سه شرط، برميگردد به عقل ادبي و توانايي نويسنده، درآميختن معاني دقيق و واضح، به عواطف و احساسات. و مردم، در برخورداري از اين توانايي، همسطح و يكسان نيستند. همانگونه كه در عواطف و خيال نيز ناهمگوناند. پس، اگر نويسنده توانست حرارت عواطف و خيال خود را بر معاني و مفاهيمي كه در ذهن دارد، بتاباند، نوشتهاش، نوشتهاي قوي و تأثيرگذار خواهد بود. اما اگر فاقد اين توانايي باشد، نوشتهاش تنها ذكر يك سلسله معاني و حقايق خشك خواهد شد. مثل تقويمها و اخبار محلي، كه تنها كارشان بازشماري و بازگويي مسائل مختلف است. بنابراين، چنين نوشتهاي را نميتوان ادبي به حساب آورد. و احياناً ميتوان آن را ماده خام ادبي يا ماده خام علمي شمرد؛ به شرطي كه در آن، حقايق علمي وجود داشته باشد. اما، وقتي ما به چيزهايي كه ادب محض محسوب ميشوند مينگريم (مثل شعر و داستان) درمييابيم كه هدف اول آنها، برانگيختن عواطف است؛ و رعايت معاني و حقايق در آنها امري ثانوي است. اما حتي در اينجا هم معاني اهميت فوقالعادهاي دارند، بلكه از عوامل استحكام شعر و داستان به شمار ميروند. در فصلهاي پيش ديديم كه عواطف آن هنگام صحيح و درست به حساب ميآيند كه اساسشان درست و صحيح باشد. و اين اساس درست، همان معاني و مفاهيم ادبيات است. شعر نيز ـ كه بارزترين مصداق ادب صرف است ـ بايد به مقدار زيادي، با در نظر گرفتن معاني و مفاهيمي كه عواطف بر آنها بنا شده است، ارزيابي شود و شاعران بزرگي كه سخنان درست گفتهاند و تجاربشان در طول حيات قابل تعميم و گسترش است، كساني هستند كه نسبت به محيط اجتماعي خود و عوامل آن، علم و آگاهي فراوان و دقيقي داشتهاند. همانطور كه «كارلايل» ميگويد: «آن شاعري كه در خانه مينشيند و لم ميدهد و شعر ميسازد، شعرش ارزش خواندن ندارد...» در واقع، حقايق عميقي كه به حيات بشري ـ اعم از عقايد و نظرات گوناگون انسانها ـ در اعصار مختلف مربوط ميشود، در كتب شعري، بيشتر از ساير كتب به چشم ميخورد. بعضي از منتقدين انگليسي ميگويند: «شكسپير، بيشتر از فلاسفه، ما را با زندگي مردم آشنا كرده و بر ما تأثير گذاشته است؛ و «تنسون»، «براون» و «ماتيو آرنولد»، از عصر «ويكتوريا» بيشتر ما را آگاه ساختهاند تا مورخين.» پس، اين حق ماست كه در برخورد با هر اثر ادبي، سؤال كنيم: «معناي آن چيست و چه حقايقي را در بر دارد؟» در صفحات آتي خواهيم ديد كه نميتوانيم بر هر چيز، اسم ادب بگذاريم، مگر اينكه در آن، از افكار والا و معاني ارزشمند چيزي بيابيم. و همانا، ارزش اثر ادبي، به مقداري كه در آن از معاني عميق سراغ ميشود و به نسبت پربار و غني بودن آن در اين زمينه، بالا و بالاتر ميرود. بايد توجه داشت كه در ادبياتي از آن دست كه برشمرديم، لزومي ندارد كه معاني حتماً جديد و تازه باشند؛ آنگونه كه در علوم، اين نو بودن، لازم و ضروري است. مثلاً ما اگر از محتويات يك كتاب تاريخي يا هر كتاب ديگر، از پيش اطلاع داشته باشيم، ديگر رغبتي به خواندن آن كتاب از خود نشان نميدهيم. اما در ادبيات اين چنين نيست؛ و مقوله ادبي، ميتواند متضمن حقايق و معاني معروف و شناخته شده باشد؛ به شرط آنكه شكل بيان و نحوه استنباط و اعمال خيال در پرداخت آن، به شكلي تازه باشد. فراواناند داستانهايي كه بر اساس وقايع و حوادث معروف تاريخ ساخته شدهاند، ولي نويسنده توانسته است آن را طوري پرداخت كند كه حتي حرف و محتواي آن، جديد و تازه به نظر برسد. وظيفه ادبيات، تعليم حقايق نيست! بلكه وظيفه ادبيات استفاده از حقايق و موضوعهاي معروف، و تحريك عواطف انسانها، توسط آنهاست. و ادبيات بايد مردم را نسبت به سطح آگاهي و درك پيشين، ارتقا دهد و بر ادراكات اشخاص بيفزايد. ساده نيست پيدا كردن كتابي ادبي، كه محتواي آن كلاً تازه و موضوعات آن همگي جديد و ناشناخته باشد و يا معاني و مفاهيمي را كه براي عدهاي خاص شناخته نشدهاند، در برداشته باشد. اگر اديب سعي كند كه در زمينه مفاهيم، قشري خاص را در نظر بگيرد، جز در ميان همان قشر خاص شناخته نخواهد شد و نخواهد توانست «شاعر امت» يا «شاعر مردم» باشد. بعضي از ادبا اين كار را كردهاند و در نهايت، اثر ادبي آنها، جز در شرايط خاص، شناخته و شايع نشده است. همانگونه كه «بيرك» ميگويد: «از طبيعت انسان، كشفيات زيادي در دست نيست؛ و حقايقي كه زندگي ما بر آن استوار است، تقريباً براي همه مردم، معروف و شناخته شده هستند. بنابراين، ما احتياج نداريم كه از پيش اين حقايق را ياد بگيريم يا ياد بدهيم، چرا كه اين حقايق، جز تطبيق ادراكات غريزي ما بر تجارب زندگي عاديمان، چيز ديگري نيستند.» پس، وظيفه اديب اين است كه ما را در موضع شعور به اين حقايق قرار دهد و تأثيرات متناسب با اين حقايق را در ما ايجاد كند؛ نه اينكه اين حقايق را به ما تعليم دهد. اين حقايق و معلومات همگاني، تقريباً بيشترين بخش از مفاهيم ادبيات را تشكيل دادهاند و اديب بزرگ، كسي است كه ما را نسبت به اين حقايق، به شكلي گسترده آگاه سازد و ادراكات ما را در طريق انساني وسعت بخشد و وادارمان كند كه بر وفق آن عمل كنيم. جا دارد در اينجا سؤال ديگري مطرح شود: «براي اين معاني، تا چه اندازه شرط حقيقت و صحت داشتن را قرار ميدهيم؟ آيا اين شرط را قرار ميدهيم تا بگوييم اين معاني و مفاهيم، بايد به معني دقيق دو كلمه، صحت و حقيقت داشته باشند؟ آيا شعرها و قصههاي خوب و ارزشمندي را نميبينيم كه اساس آنها بر يك تلقي غلط از زندگي يا بر يك سلسله نظريات باطل نهاده شده است؟» ناقدان در جواب به اين سؤال، اختلاف دارند؛ اما اكثريت آنها به قرار دادن شرط بالا معتقدند. آنها كه در اقليت قرار دارند، ميگويند: «معاني شعر، از زاويه صحت فلسفي ارزيابي نميشوند، بلكه ارزيابي آنها بر اساس مطابقت يا عدم مطابقتشان با غرض و هدف هنر صورت ميگيرد. مصداق اين سخن، بسياري از اشعار «ابونواس» است، كه در آنها، به نظر شاعر، هدف زندگي لذت بردن انسان و گشتن او بر مدار خور و خواب و خشم و شهوت است. يا قصيده عينيه ابنسينا، اين قصيده، بر اين نظريه استوار است كه انسان قبل از اين عالم، به همه چيز آگاه بوده و همه چيز را ميدانسته است؛ اما وقتي روح او به زمين هبوط كرد و به جسم متصل شد، هر چه را كه ميدانست فراموش كرد؛ و هر چيزي را كه انسان با غريزه يا با هوش خود درمييابد، در واقع ريشهاش در يادآوري چيزهايي است كه قبل از پا نهادن به اين عالم ميدانسته است. اين دو نمونه ادبي كه ذكر شد، تكيه بر موضوعاتي دارند كه صحت آنها ثابت نشده است؛ اما از اين نظر كه اين دو شاعر به آنها رسيده و در شعر ثبتشان كردهاند، صحيح است.» اما حقيقت اين است كه ادبياتي كه بر موضوعهاي صادق و حقيقي بنا نشده باشند، ارزش چنداني ندارند و ادب به حساب نميآيند و ربطشان به ادبيات، در گرو ديگر عناصر ادبي است كه در آنها يافت ميشود و اگر عنصر صحت و حقيقت را نيز داشته باشند، ادب بودنشان مسلم ميشود. مقام ادبيات در اينجا مقام ساير هنرهاست؛ و هنرمند عموماً تلاش ميكند تا حقيقت را دريابد و آن را به مردم نشان دهد؛ و ميكوشد تا حقايق اشياء و درون آنها را آشكار كند. اين، كار درستي است، حتي اگر به خيال متوسل شود و يا اشخاصِ قطعه ادبي خود را از جن و ملائك برگزيند. ليكن ما براي آن قطعه ادبي كه گوشهاي از حيات بشري ما را ـ چه آنگونه كه هست و يا آنگونه كه بايد باشد ـ نشان نميدهد، ارزش زيادي قائل نميشويم. در اينجا به سؤال ديگري ميرسيم: تا چه مقدار ادبيات موظف است كه به تصوير واقعي حيات بپردازد؟ آيا ادبيات در نشان دادن موضوعات گوناگون حيات، نبايد از شكل موجود آن ـ يعني شكلي كه ما لمس ميكنيم و ميبينيم ـ فاصله بگيرد؟ اين سؤالي است كه تقريباً در همه هنرها مطرح است. بحثكنندگان در اين موضوع، به دو مكتب تقسيم شدهاند: مكتب واقع و مكتب كمال. در نظرگاه اولي، هنر به تقليد طبيعت ميرود و آن را به همان شكلي كه هست تقليد ميكند و يا تا جايي كه ميتواند ميكوشد تا به آن نزديك شود. اما «مكتب كمال» ميگويد كه هنرمند اگر خواست از طبيعت تقليد كند، نبايد تقليدش، تقليدي تمام و مو به مو باشد؛ بلكه بايد در آن كمال را در نظر بگيرد، و واقع را با تصورات و عواطف خويش بياميزد، و اينگونه، اثر هنري را به وجود آورد. مكتب كمال نقش هنر را در اين ميبيند كه هنر، مناظر اصلي يا اخلاق فاضله يا آراء بزرگ را بهتر از آنچه كه در واقع هستند، نمايان و مجسم سازد و از اين رهگذر به تأثير آنها در اذهان و عقول، ظرفيت نفوذ بيشتري از شكل واقعي آنها ببخشد. اين مكتب، از هنرمند ميخواهد كه عواطف را بگيرد و آن را به نيروي عاملي بدل كند، و اشياء را نه آنگونه كه هستند، بلكه آنگونه كه فكر ميكند كاملتر هستند، نمايان سازد. بر اساس مكتب كمال است كه بعضي از نويسندگان راجع به «مدينه فاضله»، كه فرنگيها از آن به «اتوپيا» تعبير ميكنند، مطالبي نوشتهاند، و به نقد حيات واقعي از زواياي گوناگون پرداختهاند. طراحان مدينه فاضله را نظام فعلي حيات، قانع نميكند. از اينرو، در خيال عالمي را تصور ميكنند كه از تمامي عيوب و نواقصي كه آنها را به شكايت واداشته، بري است. ايشان در ذهن، طرح عالمي مثالي را ميريزند منزه از تمامي نواقص و كاستيها. اينها اگر به نظريه واقع ميگرويدند، قادر به انجام اين كار نبودند؛ و در حقيقت اگر انسان واقعاً به مكتب واقع گرويده بود، از زمان آدم ابوالبشر و از زندگي به شيوه حيوانات، قدمي فراتر ننهاده بود، و امروز به شيوه اجداد نخستين خود زندگي ميكرد. راجع به اين موضوع، در ادبيات، زياد بحث شده است. هنرمند واقعگرا معتقد است كه حقايق طبيعت انسان، به بهترين شكل توسط احوال عادي كه در زندگي ما جريان دارد تصوير ميشود، نه توسط حالات استثنايي و نادر. هدف او اين است كه از حيات، صورتي پيش ما قرار دهد شبيه به آنچه كه ما ميبينيم و شاهدش هستيم. از اينرو، حيات رمانتيك را رد ميكند؛ چرا كه اين حيات، قوانين زندگي را در بر ندارد. بلكه شامل بيقاعدگيها و بيقانونيها و حالات نادر و استثنايي است. كما اينكه در ليلي و مجنون، مجنون نمايانگر اينگونه حيات است. هنرمند واقعگرا معتقد است كه از ادبياتي از اين دست، كساني لذت ميبرند كه در حالت عقلي خاصي قرار دارند. مثل قصههاي ديو و شياطين و قصه عنتره، كه براي كودكان و براي كساني كه از نظر عقلي در درجه آنها قرار دارند، جالب و شگفتانگيز است، اما براي آنها كه عقل پخته و رسيدهاي دارند، خوراك مناسبي نيست. واقعگرا عقيده دارد كه مقياس صحيح براي ارزيابي ادبيات، محتويات ملموس حيات ماست كه در آن به سر ميبريم. اما، ما نميتوانيم منكر اين شويم كه خيال در ادبيات اهميت فوقالعادهاي دارد، و نوعي از ادب عالي مثل شعر وجود دارد كه ـ نميتوان آن را در حصار واقع محصور ساخت، بلكه بايد در آن براي خيال، جايي باز كرد تا توسط اين خيال، به بيان واقعيت بپردازد و اين بديهي است كه هنر به حكم طبيعت خاصي كه دارد، نميتواند مثل دوربين عكاسي عمل كند و حقايق را همانطور كه هستند، بيان سازد، بلكه بايد به دخل و تصرف در اشياء حقيقي دست يازد. ... به عنوان مثال، طرح زندگي جديد را در داستان در نظر بگيريد! داستاننويس نميتواند هر آنچه را كه در محيط شلوغ خارج وجود دارد با حفظ امانت (!) در داستان وارد كند. بلكه او موظف است آنچه را كه در خارج اتفاق افتاده، تبديل به مقولهاي شسته و رفته كند و سپس در داستان بياورد. همچنين، عموماً ذكر مو به موي مسائل و تقليد تمام و كمال از حيات و متعلقاتش، صحيح و منطقي نيست. چرا كه هدف هنر، تقليد نيست، بلكه هدف و رسالت هنر در كشف، الهام و وحي مسائل است. هدف، مخابره خبر از كنه اشياء نيست، بلكه هدف هنر، انتقال دادن تأثيري كه اشياء در هنرمند گذاشتهاند، به مخاطبان هنر است. اين، كاملاً بر ادبيات هم منطبق است؛ و اديب اگر دست به توصيف اعمال يا اشخاص يا احساسات گوناگون بزند، به وصف آنها به همان شكلي كه هستند، نميپردازد، بلكه آنها را آنگونه كه در او اثر گذاشتهاند، وصف ميكند. در اينجا به موضوع مهمي بايد اشاره كنيم و آن اين است كه اديب يا هنرمند، نميتواند جزئيات يك چيز را تماماً شرح دهد. بلكه وظيفه اوست كه از ميان اين جزئيات، فرازها و گزيدههايي را كه قابليت تأثير دارند، برگزيند. و از اينجاست كه هنر هنرمندان، تفاوت و تنوع پيدا ميكند. چرا كه اشياء در روح و جان اين هنرمندان، همگي در مكاني واحد قرار نميگيرند، بلكه هر كدام از اشياء در هر هنرمندي، نقطهاي متفاوت از ديگران را تحت تأثير قرار ميدهد و در روند اين تأثيرگذاري است كه هنر، رنگ كمال ميگيرد و بازگوكنندهاي صرف از حقايق خارجي نميشود. بسياري از مناظر، مثل غروب خورشيد در دريا و منظره دريا، در ما، معاني و مفاهيمي را زنده ميكند كه بسيار زيباتر از وجود بيروني و واقعي آن مناظر است. اديب يا هنرمند است كه اين معاني زيبا را احساس ميكند و اثر هنري خود را آميخته با اين احساس و درك زيبايي، ميآفريند. گفتيم كه موضوع ادب، حيات انساني است. اما اين بدان معني نيست كه همه اعمال، گفتهها و تفكرات انسان ميتواند موضوع ادب قرار بگيرد. چرا كه علم و ادب، تفاوت دارند. علم ميخواهد كه همه حقايق را تعليم و توضيح دهد و اشياء را دستهبندي كند. اما ادب هنر است؛ و هنر، هدف اولش برانگيختن عواطف است. براي اين كار، ناگزير است كه از مقولهها و موضوعات انساني دست به انتخاب بزند، و سپس انتخاب شدهها را پيرو قوانين زيبايي كه كشف و وضع شدهاند، قرار دهد و به جاي اينكه تمامي محسوسات را به ما عرضه كند، بهتر است كه اديب، موضوعاتي را كه برميگزيند، با تخيلات و احساسات و ايدهآلهاي مورد نظر خود، بياميزد. او با رعايت اين گفته، يعني انتخاب از موضوعات زندگي و آميختن آنها به عواطف و ايدهآلهاي خود، در حقيقت كمال را با واقع ممزوج كرده است و در اينجا، اديب، واقعي ـ كمالي است. بنابراين، قطعه ادبي او، با توجه به معاني و موضوعات حقيقي و آميختگي آن با شعور و عاطفهاي كه خواننده يا شنونده را متأثر ميسازد، ارزيابي و سنجيده ميشود. بنابراين، هنرمند كمالي، به سوي تعمق در بطن اشياء ميرود؛ و در آنچه كه اشياء به او وحي و الهام ميكنند غوطه ميزند. احياناً كلمه واقع در مقابل رمانتيك به كار ميرود. در اينجا منظور از واقع، نتيجهگيري و استخراج هنري از حقايق شناخته شده و عادي است. اما رمانتيك، مواد كار خود را از چيزهاي عجيب و استنثايي تهيه ميكند. حقيقت اين است كه واقع و كمال، هردو، لازمة ادب هستند و در آثار ادبيبزرگ، اين هر دو، با هم وجود دارند. آثاري از اينگونه، از آنجا كه حقايق تأثيرگذار در روح و جان را كشف و عرضه ميكنند و معاني و مفاهيم را در ما ميدمند و ما را از سطح تجارب بيروح روزمره بالا ميكشند، جانب كمال را رعايت كردهاند. در عين حال، جنبه واقعگرايي را در بازگويي حقايق بيروني، حيات با امانت و اخلاص در نظر گرفتهاند. عنصر كمال در ادبيات، بي شك ارزش و اهميت بالايي دارد؛ و ما كمتر قطعهاي را در ادبيات ارزشمند ميدانيم، مگر اينكه روح حياتي والاتر از حيات واقعي را در ما بدمد و ما را به تعمق نظر در حيات وادارد، يا ما را به سطح بالاتري از سطح زندگي عادي و روزمره، ارتقا دهد. بر اين اساس است كه شاعري بر شاعر ديگر ترجيح داده ميشود. چرا كه يكي در طريق كمال گام ميزند و ديگري به احساسات بيارزش يا كمارزش ميپردازد. مثلاً ديگران را به شهوات مادي ميخواند و در اشعارش مردم را به آنها دعوت ميكند. افكار اين دسته، واضح و روشن است؛ اما محدودهاي تنگ دارد. يكسره زميني و غيرآسماني است. بنابراين، اينها نميتوانند يك برداشت عميق و صحيح از محيط خود داشته باشند. اسلوب (نظم كلام) اگر ما انديشهاي داشته باشيم و بخواهيم آن را به ذهن شنونده يا خواننده منتقل سازيم و اين كار را از طريق سخن گفتن انجام دهيم، به اين زباني كه به كارش ميبريم، ادب نميگويند. اما اگر ما قصد انتقال احساسي را داشته باشيم ـ صرفنظر از اينكه اين احساس با انديشه همراه باشد يا نباشد ـ و آن را با زبان فكر و احساس به مخاطبمان منتقل كنيم، اين كار، ادب به شمار ميرود. اگر هدف اول ما در اين انتقال، انديشه و فكر باشد، و احساس و عاطفه، نسبت به انديشه، در درجه دوم اهميت قرار گيرد، و جز براي نمايان ساختن زيبايي و كمال فكر و انديشه به كار نرفته باشد، اين كار، گونهاي از نثر ادبي است. مثل نوشتههاي تاريخي و نقدها. اما اگر احساس در درجه اول اهميت قرار داشت و فكرو انديشه از مجراي اين احساس به مخاطب انتقال يافت، اين همان چيزي است كه ادبيات زيبا يا ادبيات محض ناميده ميشود. خواه شعر باشد، خواه نثر، فرقي نميكند. گاه ممكن است احساس را با نشان دادن آن چيزي كه احساسمان را برانگيخته است، به طرف مقابل انتقال دهيم. مثل اينكه ما از ديدن عكس يك شاخه گل خوشمان بيايد، و با نشان دادن آن عكس به دوستمان، آن احساس مطلوب را در او نيز برانگيزيم. بايد دانست كار ما در اينجا هيچ ربطي به هنر ندارد، چرا كه اساساً هنر مبتني بر وسايلي غير از ارائه اصل شيء است؛ و در ادبيات اين وسايل، همان چيزي است كه ما به آن «نظم كلام» يا «اسلوب» ميگوييم. بايد دانست: برانگيختن عواطف با اسم بردن از عواطف و با سخن گفتن صرف از آنها، ميسر نيست. و سخن گفتن از هر چيز، به همان اندازه كه تكيه بر خيال دارد، احساس و عاطفه را برميانگيزد. براي به كار گرفتن خيال در اين موضوع، راههاي گوناگوني وجود دارد. من باب نمونه، اگر ما بخواهيم كه احساس كسي را در رابطه با يك شاخه گل تحريك كنيم، ميتوانيم از زيبايي رنگ و شكل آن، يا ازرايحه خوشش سخن ساز كنيم، و هم ميتوانيم از مفاهيم و معانياي كه اين گل در ذهن ما تداعي ميكند، مدد بگيريم. مثلاً شكفتن آن را با شكفتن ايام جواني و شيريني آرزوها و چيزهايي از اين دست مقايسه كنيم. به هر حال، ما در كلام خود، آن چيزي را انتخاب ميكنيم كه تناسب و سازگاري با عواطف و شخصيت ما دارد. همچنين، اسلوبي را برميگزينيم كه با هدف ما منطبق و همخوان است. اما اسلوب، اولاً بستگي به انتخاب كلمات دارد. نه فقط از ناحيه معاني كلمات، بلكه همچنين از ناحيه هنري و بار عاطفي و معنوي و نيز موسيقي كلمات. گاه كلمهاي با كلمه ديگر سازگار است و به اصطلاح در كنار آن «جا» ميافتد و خوش مينشيند، اما با كلمهاي ديگر نه؛ و گاه كلمهاي در تحريك عواطف كاري را انجام ميدهد كه مترادف آن، يعني كلمهاي ديگر كه با آن هممعني است، قادر به انجامش نيست.