مفهوم عرفي و معني عمقي هنر
محققان عقيده دارند كه استعمال لفظ هنر در زبان و ادبيات فارسي بامعني جديدآن بي سابقه بوده است : دراواسط دوره قاجار كه تمدن و فرهنگ غرب از طريق مسافرت ايرانيان به اروپا و ترجمه آثار غربي به ايران راه يافت، مترجمان به جاي كلمه ART فرانسه ، واژه صنعت را به كار بردند ؛ به اين اعتبار كه درگذشته شعر و نقاشي و موسيقي به صنعت تعبيرمي شد. اروپاييان ، هنررانوع خاصي ازمهارت درساختن ياانجام دادن معرفي مي کنند. همچنان که دردايره المعاف وبستر webster encyclopedia اين مساله مشهوداست [1]. دراواسط دوره رضاخان ، كلمه صنعت به جاي هنر كاربرد ومورداستعمال داشت. پس ازتأسيس فرهنگستان ، كلمه هنر به جاي ART به كارگرفته شد وتركيبات آن نيزدرقبال مفاهيم مختلف قرارگرفت. اما اصل و ريشه لفظ هنر با تعبيري كه از آن درزبان و ادبيات فارسي شده به لفظ سونر و سونره سانسكريت ( هندي قديم ) رجوع مي كند. سونر و سونره درزبان اوستايي به هونر و هونره قلب شده اند. هو و سو به معني نيك ، و نر و نره سانسكريت و اوستايي به معني مرد و زن آمده است. دركتاب اوستا ، هنر، ازصفات اهورامزدا به شمارفته است : تو درپايان گردش آفرينش ، با هنرخويش بدان را از نيكان بازخواهي شناخت [2] درادبيات فارسي ، لفظ هنر استعمال و معاني مختلفي بنابرنوع ادبيات بزمي و رزمي و عرفاني پيداكرده است. وقتي فردوسي ، صفت هنر و هنرمندي را براي كسي مي آورد مقصودش انسان شجاع و جنگاوراست. از اينجا هنر درجنگ به معني شجاعت است و دليري :
هنر نزد ايرانيان است و بس
به دشمن نمايم هنر هرچه هست
چنين داده پاسخ به اسفنديار
كه اي شير دل ، پُرهنر، نامدار
نگيرند شير ژيان را به كس
زمردي و پيروزي و زوردست
كه اي شير دل ، پُرهنر، نامدار
كه اي شير دل ، پُرهنر، نامدار
تكيه برتقوي و دانش درطريقت كافري است
راهرو گر صد هنردارد توكل بايدش
راهرو گر صد هنردارد توكل بايدش
راهرو گر صد هنردارد توكل بايدش
آن بزرگي كه به فضل گشت بزرگ
برتن ناقصان قباي كمال
به طراز هنر ندوخته اند
نشود بد به بد گفتن بهمان و فلان
به طراز هنر ندوخته اند
به طراز هنر ندوخته اند
در همه چيزي هنر و عيب هست
هركه را هنري هست و عيب خودگفت
با جان هنر قرين شمارش
عيب مبين تا هنر آري به دست
با جان هنر قرين شمارش
با جان هنر قرين شمارش
چون غرض آمد هنرپوشيده شد
بي غرض نبود به گردش درجهان
رَستم ازآب و زنان همچون ملك
بي غرض گردم براين دوچون فلك
صدحجاب از سوي دل برديده شد
غيرجسم و غيرجان عاشقان
بي غرض گردم براين دوچون فلك
بي غرض گردم براين دوچون فلك
- قلندران حقيقت به نيم جونخرند
رندي آموزو كرم كن كه نه چندان هنراست
حيواني كه ننوشد مي و انسان نشود
قباي اطلس آن را كه از هنرعاري ست
حيواني كه ننوشد مي و انسان نشود
حيواني كه ننوشد مي و انسان نشود
عشق مي ورزم و اميد كه اين فن شريف
ناصحم گفت كه جز غم چه هنردارد عشق
طفيل هستي عشقند آدمي و پري
بكوش خواجه و از عشق بي نصيب مباش
كه بنده رانخردكس به عيب بي هنري
چون هنرهاي دگر موجب حرمان نشود
گفتم اي خواجه عاقل هنري بهترازاين
ارادتي بنما تا سعادتي ببري
كه بنده رانخردكس به عيب بي هنري
كه بنده رانخردكس به عيب بي هنري