از نظر اكثر دانشجويان مسلمان، تاريخ هنر غرب معمولاً موضوعي ديرياب و دور از دسترس جلوه ميكند و عدهي دانشجويان مسلماني كه با هنر غرب به معناي دقيقتر اين تعبير آشنا بوده باشند بسيار اندك است. با وجود اين، شناختن هنر جديد غرب و تاريخ آن از اين جهت مهم و لازم است كه هنر از يك سو منعكسكنندهي جريانات ژرفتر فرهنگ غرب و بحرانهايي است كه غرب جديد با آن مواجه بوده و همچنان مواجه است، از سوي ديگر خود از جملهي عواملي است كه عناصر و اشكال و نيروهاي تشكيلدهندهي فضاي فرهنگي جديد غرب را به وجود آوردهاند. به واقع، نقش هنر غربي در ايجاد اين فضاي فرهنگي جديد بسيار مركزي و اساسي است، لذا آشنايي با آن براي هر كسي كه ميخواهد اصول و انگيزههاي زندگي در غرب را عميقاً بفهمد ضروري است.هنر غربي تا دوران رنسانس شباهتهاي زيادي با هنر اسلامي داشت، اگرچه برخلاف هنر اسلامي كه همواره از شمايلنگاريهاي مقدس پرهيخته است، اساساً شمايلنگارانه، يعني مبتني بر ترسيم و تمثالهايي از حضرت مسيح و حضرت مريم بود. با وجود اين، هنر غرب پيش از رنسانس، يعني هنر سنتي غرب، دقيقاً به همان لحاظ كه سنتي بود، بر برخي اصول ديني و الهي تكيه داشت. اين هنر سنتي نه تنها منابع الهام خود را در وحي ميجست، بلكه فنون و روشهاي خود را كه نسل به نسل منتقل شده بود نيز النهايه از الهامي يافته بود كه فراتر از جهان محضاً انساني از عوالم الهي و آسماني مايه ميگرفت. تنها از رنسانس به بعد بود كه اروپا با تمدن سنتي مسيحي خود گسست و اين گسستن پيش از آنكه در زمينههاي فلسفه و كلام يا در ساختار جامعه و هر زمينهي ديگري انعكاس بيابد، در هنر تجلي يافت.
هنرهاي تجسمي
هنر رنسانس كه به واسطهي ظهور و حضور نوابغ نامآوري همچون رافائل، ميكلانجلو و لئوناردو داوينچي در آن، شهرت يافته است، آشكارا بيش از آن كه به زيباييهاي عوالم معنويت توجه داشته باشد زيباييهاي زميني و اين جهاني را بازميتابانده، به بهاي گسستن از هنر مقدس و آسماني قرون وسطي، به عوالم محضاً انساني راه گشوده بوده است. در واقع اومانيسم جديدي كه انسان را در مركز طرح هستي به جاي خدا نشانده، در هنر رنسانس مستقيمتر از هر وجه فرهنگي ديگر رنسانس بازتابيده است.اگرچه عنايت به موضوعات ديني در هنر رنسانس به يك باره و تماماً متوقف نشد، اين هنر ديگر همان هنر مقدس يا سنتي قرون گذشته نبود. حتي بناي جديد واتيكان، يعني مركز مذهب كاتوليك تا روزگار ما، كه بر جاي بناي قديمي ويران شده در دوران رنسانس ساخته شده است نيز چيزي از زيباييهاي آسماني كليساهاي جامع قرون وسطايي با خود ندارد، بلكه حال و هواي قصري را تداعي ميكند كه قول به قدرت جهان و همهي ويژگيهاي اومانيستي عصري كه اين بنا در آن ساخته ميشده در آن متجلي است. قابل توجه است كه از همان زمان بود كه هنر غرب به شاخص دقيق تحولات جامعه تبديل شد و در حالي كه اين تحولات سريع را بازمينمود خود نيز در تكوين و ايجاد آن مشاركت يافت و در نتيجه، باعث شد كه توجه به دورهها و سبكها و اسلوبهاي هنري تا اين اندازه اهميت و ضروت بيابد. پيش از آن، هنر رومانسك يا روميوار و گوتيك قرنهاي متمادي همچنان بلاتغيير باقي مانده و يك سبك معماري ثابت و دائمي، مثل همان وضعي كه در معماري اسلامي مشهود است، ايجاد كرده بود كه عملاً تا امروز نيز كمابيش به همان صورت ادامه دارد. عين همان ثبات و تداوم در خوشنويسي و كتاب لاتيني نيز مشهود است كه گرچه در هنر غربي به اندازهي هنر خوشنويسي در اسلام اهميت نداشته، سبكها و اسلوبهايي داشته كه همچون سبكهاي خوشنويسي اسلامي مستدام بوده است.با اين حال، در زمينهي هنر نقاشي كه اهميت و مركزيتش در هنر غربي بسيار بيشتر و برتر از منزلت آن در هنر اسلامي است، هر عصري سبك و اسلوبهاي خاص خود را خلق كرده و آن نمونههاي آرماني و ماندگاري كه در هنر سنتي تجلي مييافته از منظر جريان اصلي هنر غرب از ميان رفته است. سبكهاي نقاشي رنسانس در ايتاليا و شمال اروپا، كه عدهي زيادي از هنرمندان مشهور را به منصه آورد، راه را براي ظهور سبك يا مكتب موسوم به كلاسيسيسم و تلاش براي تقليد از سبك كلاسيك كهني كه بر تعادل و تناسب طبيعي اندام انسان يا هر شيء ديگري مبتني بود، همواره كرد، با راه بردن اين مكتب به طبيعتگرايي يا ناتوراليسم زياده از حد، جنبش رومانتيك به عنوان عكسالعملي در مقابل اين افراط، در قرن سيزدهم / نوزدهم شكل گرفت و كوشيد تا از گرايشهاي عقليمشربانه و طبعيتگريانهي دوران كلاسيك فاصله بگيرد. در خلال دورهي رمانتيك مكاتب جديد هنري و روشهاي تازهي چهرهنگاري و استفاده از رنگها و نور شكل گرفت كه شايد مهمترين آنها همان مكتب امپرسيونيسم بود كه همواره با نام نقاشان فرانسوي مشهوري همچون مونه و رنوار كه با نهايت ظرافت و دقت از رنگ و نور استفاده ميكردهاند، همراه است. اما خود اين سبك يا مكتب نيز عرصه را در مقابل ظهور مكاتب و سبكهاي ديگري همچون پستامپرسيونيسم، اكسپرسيونيسم، كوبيسم و النهايه درهم شكستن قالب هنر كلاسيك و پيدايش هنري انتزاعي كه در قرن چهاردهم / بيستم غلبهاي چشمگير داشته است، خالي كرد. شايد بتوان پابلو پيكاسو را بيش از هر كس ديگري مؤسس اين جنبش دانست.در معماري پس از رنسانس نيز، به همين نحو، به تدريج سبكهايي پديد آمد كه مدهاي فلسفي و فرهنگي باب روز را بازميتاباند. قرون يازدهم / هفدهم و دوازدهم / هجدهم بيشتر شاهد ظهور گرايشهاي عقلي مشربانه و طبيعتگرايانهي آن روزگار و تلاش براي تقليد از الگوهاي كهن يونان و روم باستان بود، در قرن سيزدهم / نوزدهم جنبش رومانتيك درصدد احياي هنر گوتيك و برخي سبكهاي رومانتيكتر ديگر در معماري برآمد. اين جريان در قرن حاضر به اشكال بالنسبه «انتزاعي»تر و كاركرديتر معماري در مكتب باوهاوس در آلمان و جنبشهاي ديگري از اين دست راه برد كه خود سرانجام طي چند سالهي اخير منزل را به پست مدرنيسم پرداختند.با اين حال، قابل توجه است كه به رغم همهي اين تغييراتي كه از قرني به قرن بعد رخ داده، اشكال سنتي قديميتر هنري، به ويژه در زمينهي معماري، به شهادت حضور مستمر سبكهاي گوتيك و رمانسك و نورديك [يا سبكهاي متعلق به شمال اروپا و عليالخصوص حوزهي اسكانديناوي] در اينجا و آنجا، همچنان باقي و برقرار مانده است. اين سبكهاي معماري تا همين امروز دوام يافته و حتي در قرن چهارهم / بيستم در بعضي از شهرهاي غربي بناهاي زيباي گوتيكي، همچون كليساي جامع واشنگتن در شهر واشنگتن كه كار ساختمان آن به تازگي تمام شده، ساخته شده است كه به جاي تكيه بر سبكهاي گذراي دورههاي خاص، بر تقليد از سبك سنتي گوتيك مبتني بوده كه تاريخ طولاني داشته، همچون سبك رومي، از منبعي فراتر از فرد الهام مييافته است. با وصف اين، نيازي به گفتن ندارد كه اين تداوم و استمرار سبكهاي سنتي معماري در مقايسه با ظهور بيوقفه سبكهاي نوبهنو كه آسمان و زمين بخش اعظم غرب جديد و حتي به مراتب بيشتر از آن، شهرهاي جديد غيرغربي را فراگرفته است، جزئي و ثانوي است.همين واقعيت را، ولو اندكي محدودتر، ميتوان در نقاشي يا هنرهاي تصويري نيز ديد. در اين زمينه همهي آنچه بلاتغيير باقي مانده همانا شمايلنگاري در حلقات و محافل اكيداً ديني، مثل كليساي ارتدكس شرقي است، در حالي كه جريان اصلي هنر غرب در جهتي كاملاً مخالف اين، در چند قرن گذشته تحولات سريعي را از سر گذرانده و در نتيجهي تغيير بيوقفهي مدهاي فرهنگي، نتوانسته است سبكي را كه مقبوليت وسيعتر و طولانيتر داشته باشد، حفظ كند. هنرهاي سنتي نيز در حاشيهي جريان اصلي هنر غرب، براي مثال در صنايع دستي كشورهايي همچون اسپانيا و ايرلند و مكزيك و حتي كشورهاي صنعتيتر شمال اروپا يا نواحي روستايي آمريكا، ادامه يافته است. اما از قرن دوازدهم / هجدهم و سيزدهم / نوزدهم كه با ظهور انقلاب صنعتي تمايزي ميان محصولات صنعتي و هنرهاي به اصطلاح زيبا پديد آمد، صنايع دستي، يعني ساختن اشيا مفيد [با دست]، در غرب تدريجاً از هنر جدا شد. در حالي كه، همان طور كه پيشتر گفته شد، در جهان اسلام ـ و به واقع در تمام تمدنهاي سنتي ـ هيچگونه تمايزي ميان هنرها و صنايع دستي وجود نداشته و اين دو النهايه يك چيز بوده است.هدف تمامي هنرهاي سنتي خلق اشيايي بوده است كه قابل استفاده باشند نه صرفاً مظاهري از تجمل و زيبايي. دليل رو كردن به اين هنرها نيز هيچگاه «هنر براي هنر»، يعني آن چيزي نبوده است كه برخي از نظريهپردازان هنر بعد از قرن سيزدهم / نوزدهم غرب بهتر از آن بهانهاي براي توضيح پيدايش هنر جديد نيافته بودهاند. اين رويكرد سنتي كه در اسلام نيز وجود داشته ابداً به معناي نوعي گرايش اصالت فايدهاي در مفهوم عادي اين تعبير نبوده است، زيرا علاوه بر نيازهاي ظاهري و مادي انسان، نيازهاي معنوي او را نيز ملحوظ ميداشته است. تنها از رهگذر حلقات متجددمآب در جهان اسلام بود كه تعابيري همچون “beaux - arts" فرانسوي [= هنرهاي زيبا] به عربي و فارسي و ساير زبانهاي اسلامي ترجمه شد و بر نقاشي و پيكرهسازي و نظاير آن اطلاق گرديد. مسلماناني كه چنين تعبير و مفاهيمي را ميپذيرند و به كار ميبرند معمولاً نميدانند كه اين جدايي ميان هنر و صنايع دستي در واقع بيانگر جدايي ميان هنر و زندگي در دنياي متجدد و وانهادن صنايع دستي، يعني هنر ساخت اشيا قابل استفادهاي كه گرداگرد انسان حاضرند و به عميقترين وجهي بر روح انسان تأثير ميگذارند، بر عهدهي ماشين بوده است.يكي از نظرگيرترين چيزهايي كه بلافاصله پس از ورود دانشجويان مسلمان به غرب توجه ايشان را جلب ميكند وجود موزههاي عظيمي است كه اشيا هنري در آنها نگاهداري ميشود و هر كدام در حد خود بسيار ديدني است. در زمانهاي كه آن همه مواريث هنري بشريت در حال انهدام است، بيشك موزهها بسيار ارزشمندند، اما وجود اين مرزها در عين حال به معناي آن است كه آنچه در آنها نگاهداري ميشود از بقيهي جامعه و زندگي روزمرهي آدميان جدا شده است و هنر ديگر جزو زندگي روزمرهي اين مردم نيست. جوامع سنتياي كه آن همه اشياء زيباي هنري را، كه امروزه در موزهها گرد آمده، توليد ميكردند خودشان موزه نداشتند زيرا هنر هيچگاه از زندگي روزمرهشان جدا نشده بود. هنر همانا زندگي بود و زندگي همانا هنر؛ به قول آناندا كوماراسوامي كه بزرگترين صاحبنظران در زمينهي هنر شرقي است، هنرمند در جوامع سنتي انسان خاصي نبود بلكه هر يك از اعضاي اين جوامع به نوعي خاص هنرمند بودند. در واقع، مهمترين تمايز ميان نقش هنر در جامعهي جديد غرب و نقشي كه هنر در جامعهي سنتي اسلامي و يا، از اين نقطهنظر خاص، در هر جامعهي سنتي ديگري داشته، همانا جدايي ميان هنر و زندگي يا ميان خلق كردن و زيستن در جامعهي نخست و وحدت اين دو در جامعهي ديگر است.هنر تصويري غرب در عين حال كه بلاواسطهترين نشانه يا شاخص انگيزههاي ژرف تحولخواهي در روح انسان غربي است، شاخص مراحل گوناگون فرهنگ غربي نيز هست و فينفسه كمك فراواني به تدارك تصور خاص انسان غربي از خودش كرده است. ميان هنري كه آدميان به تجربه از سر گذرانده و با آن يگانه شدهاند و انساني شدن روزافزون واقعيت معنوي يا دروني آدميان كه به نوبهي خود بر سينهي تابلوهاي نقاشي منعكس شده، نوعي كنش هماهنگ وجود داشته است. اين جريان كه در رنسانس آغاز شد و در قرون دوازدهم / هجدهم و سيزدهم / نوزدهم با ناتوراليسم به اوج خود رسيد، سرانجام به درهم شكستن قالبها و شكلگيري هنر انتزاعي در قرن چهاردهم / بيستم انجاميد كه در واقع با شكسته شدن قالبها در ساير قلمروهاي فرهنگ غرب مصادف بود. در هم شكسته شدن قالبها در قريب به اتفاق موارد به معناي گشوده شدن اين قالبها بر روي نفوذ نيروهاي آسماني يا ملكوتي نبود بلكه به معناي آن بود كه اين قالبها از زير در معرض از هم پاشيدگي قرار گرفته و تا لايههاي فرودين روان آدمي تنزل نموده است.لازم است توجه داشته باشيم كه بخش اعظم هنر [تصويري] جديد غربي بر مذهب اصالت فرد، ذهنگرايي، محركهاي رواني هر نقاش [يا هنرمند] منفرد مبتني است نه بر معيارهاي الهي كه تعاليدهندهي هنرمند است، در حالي كه هنر اسلامي، به عكس، مثل هر هنر سنتي ديگري، سرچشمههاي هنر را فراتر از فرد و در وراي او ميداند. علاوه بر اين، هنر اسلامي برعكس هنر غربي، به ويژه در دوران جديد كه هنر غربي تا اين حد روانشناختي شده، همواره كوشيده است تا از قلمرو روانشناسي فراتر برود و هنر را، به نحوي عيني، بازتاب ساحت معنوياي كه فراتر از ابعاد محضاً روانشناختي و ذهني وجود آدمي نهفته است، مربوط كند.
موسيقي
موسيقي در كنار هنرهاي تجسمي يا ديداري نقاشي و پيكرهسازي، مكمل اين دو هنر است و همچون نقاشي نقش مهمي در تكوين تعريف اومانيستي جديد انسان از خودش ايفا كرده، از جملهي مهمترين هنرهاي غرب است كه در عين حال درك اهميتش براي اكثر مسلمين آسان نيست. همچنان كه پيشتر اشاره كرديم، موسيقي در جهان سنتي اسلام يا با تلاوت آيات قرآن مجيد مربوط بوده كه در اين صورت عليالقاعده از آن به موسيقي تعبير نميشده، يا با اشعاري در مدح و ستايش خداوند و حضرت رسول (ص) و دربارهي برخي موضوعات ديني، يا با كارهاي جمعي معيني مثل به جنگ رفتن ارتش، دروي مزارع توسط دهقانان، جنبشهاي ازدواج و نظاير آن. در سطح و ساحتي ديگر، ميتوان حضور موسيقي دروني شدهي ذكر را نيز نزد صوفيه يافت. ولي آن موسيقي خاص كه با كارهاي جمعي گوناگون همراه است و در همه جاي غرب رواج دارد، در تمدن كهن اسلامي وجود نداشته است.در غرب، برعكس اسلام، موسيقي اگرچه در ابتدا به عنوان هنري محضاً ديني شكل گرفته بود، سريعاً به خارج از حوزهي ديني بسط يافت و صورتهاي گوناگون موسيقي به اصطلاح غيرديني، از جمله موسيقي كلاسيك غربي را كه عليرغم وجود يك سنت طولاني و غني موسيقي كلاسيك در ميان مسلمين، هيچ گونه همتاي كاملاً متطابقي در موسيقي اقوام مسلمان ندارد، شكل داد. در حالي كه در جهان اسلام، سنت موسيقي كلاسيك عمدتاً در محدودهي حلقات خصوصي، منحصر به كساني باقي ماند كه قابليت شنيدن اين موسيقي را با گوش دل يافته بودند، در غرب به امري اساساً متعلق به عامهي مردم تبديل شد.موسيقي كلاسيك غربي يكي از غنيترين و مهمترين اشكال هنر در جهان غرب است. در دوران رنسانس اين موسيقي هنوز به نحو بسيار نزديكي با موسيقي قرون وسطايي همبسته و همراه بود و عمدتاً از مسيحيت و كليسا، به ويژه از سرود گرگوري كه نابترين شكل موسيقي كليسايي بود، الهام ميگرفت. ولي به تدريج دربارها نيز به بذل حمايت نسبت به موسيقي برآمدند و در خلال دوران رنسانس اندك اندك طليعهي ورود اسباب و آلات موسيقي در جنب صداي انسان، حتي در موسيقي ديني مشهود گرديد و نخستين نطفههاي موسيقي اصطلاحاً غيرديني و صورتهاي جنيني اپرا تكوين يافت. ولي، با اومانيستي و اين جهاني شدن روزافزون همهي اشكال ديگر هنر در غرب، پارهاي از ژرفترين اميال و انگيزههاي ديني و خداخواهانهي انسان غربي به دامان موسيقي پناه برد و اين وضع به خصوص تا قرن دوازدهم / هجدهم بر همين منوال باقي ماند. احياناً ميتوان گفت كه بزرگترين آهنگساز غرب، يعني يوهان سباستيان باخ، كه در قرن دوازدهم / هجدهم ميزيست، موسيقياي را پديد آورد كه از همهي پديدههاي ديگر هنر معماري يا شعر و ادبيات آن روزگار بيشتر سرشت ديني و معنوي داشت. باخ كه از بسياري جهات براي موسيقي غرب همان حكم و منزلتي را دارد كه 450 سال پيش از او دانته براي ادبيات غرب داشت.با همهي اين احوال، از قرن دوازدهم / هجدهم به بعد موسيقي نيز به تدريج اين جهانيتر شد و به خصوص با ظهور جنبش رومانتيك، عناصر ذهني، روانشناختي و عاطفي قوياً در آن ملحوظ گرديد. ولي حتي در اين زمان نيز آهنگسازان بزرگي همچون موتسارت كه آخرين آهنگساز بزرگ كلاسيك پيش از ظهور رومانتيسم بود، نيز بتهوون و برامس و برخي ديگر از آهنگسازان بزرگ رومانتيك قطعاتي تصنيف كردند كه هنوز طنين برخي از كيفيات معنوي و كيهاني موسيقي در آنها به گوش ميرسيد. تنها در قرن چهاردهم / بيستم بود كه در موسيقي كلاسيك نيز، مانند هنرهاي تصويري، قالبها «از زير» درهم شكست، اين جريان در موسيقي دوازده صوتي شونبرگ و مكتب مينيماليسم و مكاتب متعدد ديگر موسيقي كلاسيك معاصر كه غالباً حتي براي گوش شنوندگان حرفهاي غربي نيز غريب و نامأنوس است، ظهور يافت. به هر حال، موسيقي كلاسيك غربي يكي از غنيترين جنبههاي هنر غرب است و تحولات گوناگوني را از سر گذرانده كه آن را به يك سنت منحصر به فرد موسيقايي بدل كرده است و دقيقاً به همين دليل است كه اين موسيقي، با آن كه اساساً برانگيزندهي تأمل و تذكر به ياد خداوند نيست، در بسياري از فرهنگهاي غيرغربي سراسر جهان مورد ستايش و استقبال قرار گرفته است.در كنار موسيقي كلاسيك كه وظيفهي اجتماعي بسيار مهم عرضهي موسيقي به گروههاي تحصيلكردهتر و فرهيختهتر جامعهي غربي را بر عهده دارد، در غرب موسيقي محلي و مردمي نيز وجود دارد. آنچه در غرب به موسيقي محلي يا عامه موسوم است، به رغم آنكه از قرن سيزدهم / نوزدهم در برخي كشورها به ابزار و ادوات جديدي مجهز گرديده، همچنان نوعي از موسيقي را عرضه ميكند كه به ويژه در كشورهايي مانند ايرلند و اسپانيا كه هنوز سنتهاي قديميتر موسيقي محلي در آنها ملحوظ مانده، شباهتهايي با موسيقيهاي قومي جهان اسلام دارد. موسيقي قومي كيفيتي دارد كه ناشي از انقلاب صنعتي و عصر ماشين يا اومانيسم و طبيعتگرايي تمدن پس از قرون وسطي نيست. آهنگسازان اين گونهي موسيقي غالباً گمنام بودهاند و نوعي سادگي در بيان احساس و بيشتر از آن، نوعي كيفيت معنوي و انفعالي در آن مندرج است كه نبايستي آن را با دستاوردهاي مشخصاً جديد تمدن اروپايي در اين زمينهها اشتباه كرد.آن نوع ديگر موسيقي كه غالباً در تقابل با موسيقي محلي، به موسيقي مردمي يا عاميانه موسوم شده و بخشي از آن نيز در واقع در موسيقي محلي ريشه دارد، به خصوص در قرن گذشته به عنوان نوعي بيان بلاواسطهي افكار و احساسات جديد به منصه آمده و عملاً توانسته است هم در زمينهي منعكس كردن وضع و حال هر نسل از مردم جامعهي غربي و هم در زمينهي القا برخي احوال نفساني به اين نسلها، نقش مهمي ايفا كند. قدرت موسيقي مردمي يا عاميانه را ميتوان در آن انواعي از اين موسيقي ديد كه در چند دههي اخير با ريتمهاي شديداً افسارگسيخته و اجراهايي فوقالعاده بلند و ديوانهوار در ميان جوانها ظهور كرده است. آهنگهاي راك يا به اصطلاح هوي متال و نظاير آن كه پستترين غرايز حيواني را در آدمي برميانگيزند و هزاران جوان را به كنسرتهايي ميكشانند كه غالباً دست آخر با آشوب و بينظميهاي اجتماعي پايان ميگيرد، از مصاديق اين موسيقي است. حداقل سخني كه ميشود دربارهي اين نوع موسيقي گفت اين است كه اين نوع موسيقي نه از تسليم در مقابل خداوند مايه گرفته است و نه آنكه به تسليم نفس راه ميبرد، نه آن كه اكثر اصطلاحاً ستارگان اجراكننده آن، كه امروزه در زمرهي قهرمانان فرهنگي صحنه دنياي متجدد درآمدهاند، اسوههاي انضباط معنوي و عفت اخلاقياند.با تمام اين احوال، اين نوع موسيقي در ميان جوانان بقيهي كشورهاي جهان، از جمله برخي كشورهاي اسلامي، نيز بسيار جاذبه يافته است. اين نوع موسيقي هم از عصيان جوانان بر ضد ضوابط و معيارهاي جامعهاي حكايت دارد كه اين جوانان در آنها زاده شدهاند، هم تا حدود زيادي القاكنندهي حس «آزادي» از قيد نظم است، اگرچه اين آزادي مفهومي معنوي و ديني ندارد و غالباً چيزي فراتر از رهاشدگي اميال و غرايز پست نفساني و رواني از قيد و بند هرگونه اصل عاليتر نيست. اما حتي در همين مفاهيم نيز ميتوان معناي ژرفتري از ظهور اين موسيقي را يافت. اين نوع موسيقي در واقع تا حدود بسيار زيادي صلادهندهي پايان جهان فرهنگي همراه با مدرنيسم پس از رنسانس است. اين موسيقي، به يك معنا، وسيلهاي براي منهدم كردن آن گرايش اصالت استدلالي و برخورد تعلقي با همه چيز است كه پس از دكارت به همهي زوايا و خفاياي فرهنگ اروپايي نفوذ كرده، تلاشي است براي كشف دوبارهي اهميت جسم به عنوان واقعيتي در مقابل ذهن. به همين دليل است كه معمولاً اين نوع موسيقي را با صداي آنچنان بلندي اجراي ميكنند كه حتي حضور فيزيكي آن در جسم نفوذ كند. به هر حال، دست كم اينقدر ميتوان گفت كه هيچ معلوم نيست كه اين موسيقي بتواند حصارهاي قلعهي تعقل و عقل مشربي را بدون آن كه خود عناصر پستتر نفساني را به جاي آن بنشاند، فروبريزد. روي هم رفته، قالبهاي موسيقايي در غرب، اعم از آنكه از انواع كلاسيك باشد يا محلي و يا عاميانه و يا اشكال ديگري از موسيقي در ميانهي اينها، مثل جاز كه اصلاً متعلق به موسيقي محلي آفريقا بوده اما اساساً به دست آمريكاييهاي آفريقاييالاصل در آمريكا باليده و با از دست دادن خصلت محلي خود صبغههاي عاميانه يافته، طيف بالنسبه گستردهاي را پديد آورده است كه شناختن آن براي اكثر مسلمين، به خصوص وقتي براي نخستين بار به غرب ميروند، دشوار است. با وجود اين، براي آنكه بشود فهميد كه در جهان غرب چه خبر است و چه نيروها و عواملي در خلق چنين اصوات عجيب و غريبي دخيل بوده است كه براي به غربرفتگان از بقيهالسيف جامعهي سنتي اسلامي هيچ معناي مأنوسي ندارد، درك معناي اين قالبهاي گوناگون موسيقي غربي لازم است.
ادبيات
پرداختن حتي خلاصهوار به همهي جهات و جوانب هنر جديد غربي در مجالي به محدوديت يك فصل كوتاه از كتاب، ناممكن است و لذا تنها ميتوان به برخي از اين جهات و جوانب پرداخت. به ناچار، اين فصل را با بحث كوتاهي در سومين مقولهي مهم هنر كه نميتوان بياعنتا از آن گذشت، يعني ادبيات، به پايان ميبريم. شك نيست كه هر تمدني ادبيات خاص خود را دارد و غرب از اين قاعده مستثني نيست. غرب علاوه بر ادبيات معتنابهي به زبان لاتيني كه زبان دوران كلاسيك غرب بوده، در همان خلال قرون وسطي و طبعاً پس از آن ادبيات عظيمي نيز به زبانهاي بومي محلي پديد آورده است. قابل توجه است كه بدانيم نخستين آثار ادبي كه به زبانهاي محلي اروپايي منتشر شد، همچون كمدي الهي دانته در زبان ايتاليايي، كه احتمالاً بزرگترين اثر در ادبيات اروپايي است، با موعظههاي مايستر اكهارت در زبان آلماني و يا قصههاي كانتربري چاوسر در زبان انگليسي، به نحوي با دين و تمدن سنتي مسيحي مربوط بود. با اين حال، در اين زمينه نيز، همچون ساير زمينههاي هنر، در جريان رنسانس ناگهان جرياني ظهور كرد كه ميتوان آن را ادبيات غيرديني خواند. البته، در قرون وسطي نيز اشعار عاشقانهي زيادي در زبانهاي مختلف [اروپايي] توسط تروبادورها سروده ميشد. در اواخر قرون وسطي نيز اشعار عاشقانهي ديگري سروده ميشد كه، همچون اشعار تروبادورها (كه خود همين نام ريشهي عربي دارد) ريشههاي مشتركي با اشعار اسلامي اسپانيا داشت، اما نميتوان اين اشعار را به زبان دقيق اصطلاحي جزو ادبيات غيرديني دانست، زيرا اشعار عاشقانهي درباري و تروبادوري [= عذري] در سطح و ساختي از معناشان با عشق به خداوند مربوط ميشد. در واقع ميان شعر عرفاني مسيحي و اين نوع شعر عاشقانه پيوند و رابطهاي عميق وجود داشت. ادبيات به واقع غيرديني در غرب، اعم از نظم و نثر، با رنسانس آغاز شد و به تدريج به شكلگيري يك قالب ادبي جديد به نام «نوول» يا داستان بلند، راه برد.«نوول» به معناي جديد اين تعبير به قالب ادبي خاصي اطلاق ميشود كه در ادبيات كهن اسلامي سابقه نداشته است، گرچه هم در زبان عربي و هم در زبان فارسي آثار منثور كوتاهي وجود داشته كه ميتوان آنها را «نوول»هاي كوتاه فلسفي تلقي كرد، قصد و غايت اين داستانهاي فلسفي با نوولهاي جديد بسيار متفاوت بوده است. همان طور كه پيشتر اشاره شد، قالب اصلي و مركزي ادبيات اسلامي همواره شعر، اعم از شعر حماسي يا غنايي، بوده است. اما در غرب، به عكس، نوول به تدريج به وسيلهي اصلي بيان ادبي تبديل گرديد و به ويژه در قلمروهاي رواج و غلبهي زبانهاي عمدهي اروپايي، از شعر كه در حال افول بود بسيار برتر نشست. اگرچه در زبان انگليسي كه پرمتكلمترين زبان اروپايي است، تا حدودي نيز زبان آلماني، همچنان شعراي بزرگي را در دامان خود پروراندهاند، به طور كلي نقش و منزلت شعر در تمدن غرب تا روزگار ما پيوسته رو به نقصان داشته است به نحوي كه امروزه، احياناً جز در سرزمينهاي اسپانيايي زبان، هيچ كشوري در غرب پيدا نميشود كه شعر در آن همان نقش پراهميتي را داشته باشد كه در جهان اسلام و حتي در قرون پيشتر در خود اروپا داشته است.نوول به تدريج به آيينهي تمامنمايي از جامعه و كردارهاي آدميان تبديل شد و از اواخر قرن سيزدهم / نوزدهم و اوايل قرن چهاردهم / بيستم به نحوي روزافزون به ساحت رواني درونآگاهي فرد نفوذ كرد. اين قالب ادبي آينهي خود جامعه شد و با نوشته شدن نوولهاي طولانيتر به خصوص در قرن سيزدهم / نوزدهم نوول به جهاني خاص خود بدل گرديد كه به يك معنا از جهان مخلوق بيروني مستقل بود. راست است كه عدهاي از بزرگترين نووليستهاي قرن سيزدهم / نوزدهم مثل تولستوي و داستايووسكي روسي يا ويكتور هوگوي فرانسوي، داراي نگرشهايي ديني بودند و به خدا ايمان داشتند، اما به تدريج نفس تجربه و احساسي كه با خواندن نوول حاصل ميشد به يك معنا جانشين هنر و زندگي مقدس و ديني گرديد. ادبيات، به خصوص در قالب نوول، به تدريج حال و هوايي ايجاد كرد كه ضايعهي ناشي از فقدان خداوند در جامعهي غربي را در روح بسياري از خوانندگان التيام ميداد، مضافاً بر آنكه نوول در عين حال همچنان نقش يك منتقد عميق و تيزبين را در قبال آنچه در جوامع اروپايي و آمريكايي ميگذشت، نيز ايفا ميكرد. بعضي از نويسندگان اروپايي همچون چارلز ديكنز در انگليس، اميل زولا در فرانسه، يا جان اشتين بك در آمريكا نقش مهمي در نشان دادن برخي از بيعدالتيها و مفاسد اجتماعي زمانهي خودشان داشتند، اما در مجموع نوول ادبيات را از نقش دينياي كه پيشتر در جامعهي غربي ايفا كرده بود و هنوز هم در بقيهالسيف جهان سنتي اسلام بر عهده دارد، دور كرد.با اين حال، قابل توجه است كه با راه پيدا كردن مدرنيسم يا تجددخواهي به جهان اسلام نوول نيز به تدريج بر نويسندگان مسلمان تأثير گذاشت و امروزه ميتوان نويسندگان برجستهاي را در ميان عربها، ايرانيان، تركها و ساير مسلمين ديد كه نوولنويس يا نووليستاند و نوول امروزه به يك قالب مقبول و مورد پسند افتادهي ادبي در جهان اسلام تبديل شده است. ولي درك اين نكته بسيار مهم و لازم است كه اين قالب ادبي كه آشنايي با آن براي شناخت خلقيات و خصايص غرب در دو قرن گذشته تا اين حد ضروري است، در واقع قالب كاملاً نوظهوري بوده و در نتيجهي غيرديني شدن خود فرهنگ و ادبيات پديد آمده است. تذكر اين نكته نيز لازم است كه حتي پيش از شكلگيري نوول و در حالي كه جريان غيرديني شدن ادبيات در حال تكوين بود، نويسندگان بزرگي همچون سروانتس، بزرگترين نويسندهي اسپانيايي، شكسپير، پرآوازهترين نويسندهي زبان انگليسي، گوته كه شايد بتوان او را برجستهترين شاعر آلماني دانست، ظهور يافته بودند. اين نويسندگان بزرگ از ادبيات تنها به عنوان ابزاري براي تصوير كردن وضع بشر استفاده نميكردند، بلكه از آن به عنوان وسيلهاي براي اشاره به حقايق و واقعيتهاي آن سوتر از واقعيات محضاً مادي و دنيوي نيز بهره ميجستند. هر كدام از اينان به نحوي خاص خود شاهد و ديدهبان تباهيپذيري زندگي آدمي و كاستيهاي وضع بشر بودهاند، اما به يك واقعيت معنوي فراتر از صرف انسان نيز توجه و اشاره داشتهاند.براي يك مسلمان ممكن نيست كه بدون دانستن مطالبي دربارهي اين نويسندگان بزرگ و نيز نقش ادبيات و به خصوص نوول در غرب جديد، بتواند كاملاً غرب را بشناسد. ادبيات نيز، در سلك نوول و تا حدودي شعر، آينهي نسلهاي مختلف بوده و برخي از ژرفترين اميال و انگيزههاي هر نسل را بازنموده است. نووليستهاي بزرگ ضمناً كوشيدهاند تا معلم نيز باشند و از ارزشها و معيارهاي اخلاقي معيني كه سعي كردهاند در آثارشان عرضه كنند و هم از طريق اين آثار تا حدودي در جامعهي پيرامون ايشان جا افتاده بوده است، سخن گفتهاند. برخي از اينان، همچون سولژنيتسين روسي با بيپرواترين تعابير از نظر كمونيستها يا غربيها، پوچي زندگي بشر را در صورت غياب يك بعد معنوي نشان داده و حتي در ساقط كردن كمونيسم از اريكهي قدرت سهيم بوده است.با تمام اين احوال، با شتاب گرفتن آهنگ تجدد و نوسازي، تأثير مردان و زنان اهل ادب به ويژه در چند دههي گذشته تحتالشعاع نفوذ فزايندهي رسانههاي بصري، تلويزيون و سينما، كلاً كاهش يافته است. امروزه مردم كمتر چيزي ميخوانند و نقش مركزي و مهمي كه رسانههاي نوشتاري از آغاز اشاعهي فن چاپ تا قرن چهاردهم / بيستم داشته، كمابيش رو به زوال گذاشته است. با وجود اين، ادبيات، در كنار هنرهاي تجسمي و موسيقي، همچنان يكي از مهمترين مقولات هنر در جهان غرب است و حتي بسياري از زبانهاي غربي كه از آن كشورهاي مقتدر نظامي يا اقتصادي نيست هنوز اديباني بزرگ و برجسته در دامان خود ميپرورد، اين امر به ويژه در مورد سرزمينهاي اسپانيايي زبان و ايرلند صادق است. ايرلنديها برخي از بزرگترين شعرا و نووليستهاي زبان انگليسي را به منصه آوردهاند در حالي كه ايرلند كشور كوچكي است، سرزمينهاي اسپانيايي زبان همچنان خاستگاه برخي از برجستهترين شعرا و نويسندگان جهان غرب است. البته اين بدان معنا نيست كه در آمريكا و انگليس يا آلمان يا فرانسه و يا ايتاليا نويسندگان [و شعراي] مهمي ظهور نميكنند.اگرچه متون كهن مثل آثار بسياري از زمينههاي ديگر، مورد حملهي مذهب هيچانگاري قرار گرفته و به دست مكتب واساختارگرايي يا شالودهشكني، كه از نظر فلسفي در سالهاي اخير باب روز بوده، «اوراق» شده است، ادبيات هنوز كاملاً زنده و سرپاست. به رغم همهي موانع و مشكلات، ادبيات همچنان وجود دارد و وسيلهاي است كه به مدد آن جانهاي بيداتر جامعهي غربي، به خصوص آنهايي كه از هنر نوشتن برخوردارند و با نگاهي تيزبين ناظر بحراني هستند كه دنياي متجدد را در خود گرفته است، ميتوانند همچنان به عنوان منتقدين دنياي متجدد عمل كنند. در عين حال، ادبيات جديد از ايفاي نقش و سهمي كه در انهدام باورهاي قدسي و مقدس و نشاندن جهان ذهني به جاي جهاني داشته است كه همه جاي آن محضر خداوند است، نيز بازنمانده است. لازم است كه از هيچ كدام از اين دو نقشي كه ادبيات در غرب جديد ايفا كرده، غفلت نشود. توجه به اين مطلب نيز مهم است كه نخستين نقد جدي و عميق از جامعهي جديد يا متجدد را كه مخاطبان كثيري در جهان انگليسي زبان يافت، شعرايي همچون تي.اس.اليوت نوشتند، گزندهترين انتقاد از جهان كمونيست كه به گوش غرب رسيد و تا حدود زيادي بر نظر بسياري از افراد نسبت به وضع جهان كمونيست تأثير گذاشت نيز از قلم سولژنيتسين تراويد. علاوه بر اين، چهرههاي برجستهي ديگري نيز در ميان نووليستها و شعراي مسيحي انگليسي و فرانسوي، همچون دبليو .اچ. آدن، اف. مورياك، سي.اس.لوئيس، هستند كه در يافتن و اعلام خللها و تناقضات، فقر معنوي و عمق آشوبي كه جامعهي متجدد با آن مواجه است، پيشگام بودهاند. اين طايفه از نويسندگان در عين حال برخلاف بسياري ديگر از چهرههاي ادبي، كوشيدهاند تا دست كم برخي از ارزشهاي معنوي را نصبالعين مردان و زنان بدارند، ارزشهايي كه طي قرون و اعصار و در شاهكارهاي بيشمار ادبيات غرب كه سابقهي آنها به آغاز شكلگيري تمدن اروپا ميرسد، به اشكال بيشماري بازآزموده شده است و تنها به مدد آنها آدميان خواهند توانست به واقع آدمي باشند.