هنر و امکان دینی شدن آن (1) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هنر و امکان دینی شدن آن (1) - نسخه متنی

مارتین هیدگر؛ مترجم: محمدرضا اسدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

هنر و امكان ديني شدن آن! (1)

پرسش‌ اصلي‌ اين‌ نوشتار در باب‌ امكان‌ ديني‌ شدن‌ هنر است‌ اما چون‌ تحقيق‌ در اين‌ موضوع‌ مبتني‌ بر داشتن‌ تصوير مشخّصي‌ از ماهيت‌ هنر است، ناگزير، قدري‌ ماهيت‌ هنر مورد بررسي‌ قرار گرفته است.




  • پرده بگردان و بزن ساز نو
    تازه و خندان نشود گوش و هوش
    برجه ساقي طرب آغاز كن
    بس كن كين گفت تو نسبت به عشق
    جامه كهنه ست ز بزّاز نو



  • هين كه رسيد از فلك آواز نو
    تا ز خرد در نرسد راز نو
    وز مي كهن بنه آغاز نو
    جامه كهنه ست ز بزّاز نو
    جامه كهنه ست ز بزّاز نو



تا كنون‌ هنرمندان‌ و انديشمندان، به‌ فراواني‌ از هنر سخن‌ گفته‌انددر نگاه اول به نظر مي‌رسد با توجه‌ به‌ انبوه‌ سخنهاي‌ گفته‌ شده‌ در اين‌ زمينه‌ نه‌ مي‌توان‌ سخن‌ تازه‌اي‌ در اين‌ موضوع‌ بيان‌ كرد نه‌ شايد ابهام‌ چنداني‌ در اينكه‌ هنر چيست؟ باقي‌ مانده‌ باشد اما وقتي‌ آرام‌ آرام‌ با اين‌ موضوع‌ مأنوس‌ يا درگير مي‌شوي، درمي‌يابي‌ نه‌ چندان‌ سخن‌ ارجمندي‌ مي‌توان‌ از ميان‌ گفته‌ها دريافت‌ و نه‌ در پناه‌ آن‌ گفته‌ها مي‌توان‌ از روشني‌ و وضوح‌ هنر سخن‌ گفت.

امروز اگر قرار باشد سخن‌ محكم‌ و تازه‌اي‌ در اين‌ باب‌ بيان‌ شود بايد از مسير نقادي‌ و پالايش‌ تعاريف‌ و توضيحاتي‌ كه‌ تا كنون‌ انجام‌ شده، عبور كرد.

بسياري‌ از صحبتهايي‌ كه‌ در جامعه‌ فعلي‌ و حتي‌ دوران‌ معاصر در اين‌ زمينه‌ گفته‌ مي‌شود محكم‌ و تازه‌ نيستند يعني‌ آنهايي‌ كه‌ محكم‌ هستند، تازه‌ نيستند و آنهايي‌ كه‌ تازه‌ هستند، محكم‌ نيستند. بنابراين‌ امروزه‌ اصولاً سخني‌ كه‌ از حقيقت‌ و تازگي‌ برخوردار باشد، خصوصاً در زمينه‌ هنر بندرت‌ مي‌توان‌ گفت‌ و شنيد. شايد اكنون‌ بايد بيش‌ از بيان‌ تازه‌ها به‌ فكر نقد گذشته‌ها باشيم‌ و شايد زماني‌ فرا برسد كه‌ نقد گذشته‌ها ما را به‌ تازه‌ها يا حداقل‌ تازه‌اي‌ برساند، سخن‌ تازه‌اي‌ كه‌ حقيقت‌ را نيز در مشت خود بهمراه‌ داشته‌ باشد. و در همان‌ حال‌ به‌ كار ما نيز بيايد. مثلث‌ تازگي، حقيقت‌ و كارآمدي، مطلوبي‌ است‌ كه‌ امروزه‌ ما بيش‌ از هر زمان‌ ديگر در تفكراتمان‌ به‌ آن‌ نيازمنديم‌ گو اينكه‌ نقد تفكرات‌ حال‌ و گذشته‌ براي‌ ورود به‌ آينده‌ يك‌ نياز همگاني‌ است‌ ولي‌ اين‌ مسير شايد براي‌ همگان‌ تنها مسير يا بهترين‌ مسير ممكن‌ نباشد.

روش‌ تبيين‌ هنر

روش‌ تبيين‌ حقيقت‌ هنر چيست؟ وقتي‌ هنر بخواهد تعريف‌ شود آيا بايد از طريق‌ شناسايي‌ مصاديق‌ هنري‌ به‌ مفهوم‌ عامّي‌ از هنر رسيد؟ يا بايد از طريق‌ مفهوم‌ عامّ و مشخصي‌ از هنر، مصاديق‌ اثر هنري‌ را در خارج‌ معين‌ كرد؟

هيچيك‌ از اين‌ دو مبنا مستقلاً و يا مجتمعاً توانايي‌ لازم‌ را براي‌ تبيين‌ هنر در اختيار ندارند.

اگر مصاديق‌ هنر در قالب‌ اثر هنري مبناي‌ تعريف‌ هنر باشد ملاحظه‌ مي‌شود فاصلهِ بين‌ آثار هنري‌ آنچنان‌ دور از هم‌ است‌ كه‌ نمي‌توان‌ به‌ مخرج‌ مشتركي‌ از آثار هنري‌ دست‌ يافت‌ بگونه‌اي‌ كه‌ بتوان‌ آن‌ وجه‌ مشترك‌ ميان‌ آثار هنري‌ را ويژگي‌ هنر يا تعريف‌ هنر ناميد بعنوان‌ مثال‌ اگر بگوييم‌ آثار هنري‌ - مثلاً در شاخه‌ نقاشي‌- وجه‌ مشتركشان‌ آن‌ است‌ كه‌ داراي‌ زيبايي‌ هستند بلافاصله‌ با نمونه‌هايي‌ از آثار هنري‌ در نقاشي‌ روبرو مي‌شويم‌ كه‌ در عرف‌ مردم‌ اثر هنري‌ محسوب‌ مي‌شوند اما زيبا نيستند - حال‌ اينكه‌ تعريف ما از زيبايي‌ چه‌ باشد بماند- يا اگر بگوييم‌ با توجه‌ به‌ مصاديق‌ (آثار) هنري، وجه‌ مشترك‌ - كه‌ مي‌تواند مبناي‌ تعريف‌ هنر باشد - اين‌ است‌ كه‌ همگي‌ داراي‌ نوعي‌ تقارن‌ و توازن‌ هستند يا همگي‌ داراي‌ جنبهِ حكايتگري‌ از واقعيت‌ هستند، بلافاصله‌ موارد نقضي‌ را در آثار هنري‌ مي‌توان‌ يافت‌ كه‌ به‌ نام‌ اثر هنري‌ شناخته‌ شده‌اند اما نه‌ داراي‌ تقارن‌ و توازن‌ هستند و نه‌ داراي‌ جنبهِ حكايتگري‌ از واقعيت‌ هستند.

نهايت‌ اينكه‌ بنظر مي‌رسد هر وجهي‌ را به‌ عنوان‌ مبناي‌ مشترك‌ آثار و مصاديق‌ هنري‌ بخواهيم‌ در نظر بگيريم‌ با كمي‌ تفحص‌ درمي‌يابيم‌ موارد نقضي‌ وجود دارد كه‌ اجازه‌ نمي‌دهد آن‌ ويژگي‌ بعنوان‌ مبناي‌ جامعي‌ در تعريف‌ اثر هنري‌ در نظر گرفته‌ شود.

اين‌ مشكل‌ وقتي‌ شدّت‌ مي‌يابد كه‌ شما بخواهيد پا را از تعريف‌ يك‌ شاخه‌ هنر - مثلاً نقاشي‌ - بر مبناي‌ آثار هنري‌- نقاشي‌- فراتر بگذاريد و براساس‌ مصاديق‌ شاخه‌هاي‌ هنري‌ ديگر مثل‌ شعر، موسيقي، سينما، تئاتر و.. وجه‌ مشتركي‌ براي‌ تعريف‌ هنر بيابيد. واقعاً چطور مي‌توان‌ هم‌ يك‌ شعر و هم‌ يك‌ فيلم‌ و هم‌ يك‌ نقاشي‌ را مصداق‌ هنر يا اثر هنري‌ ناميد بدون‌ اينكه‌ بتوان‌ وجه مشتركي‌ در ميان‌ اين‌ آثار پيدا نمود.

هر چه‌ ما در تبيين‌ ويژگيهاي‌ مصاديق‌ و آثار هنري‌ دقيقتر مي‌شويم، شباهت‌هاي‌ بين‌ آثار هنري‌ در يك‌ شاخه‌ و يا در چند شاخه‌ مستقل‌ نسبت‌ به‌ هم‌ كمتر مي‌شود. اما جاي‌ تعجب‌ است‌ كه در عين‌ حال‌ كه‌ توافق‌ تئوريك‌ در مورد همساني‌ و يگانگي‌ ويژگي‌ آثار هنري‌ وجود ندارد، در شاخه‌هاي‌ مختلف، هم‌ سينما را هنر مي‌دانيم هم شعر و نقاشي‌ و موسيقي‌ و مجسمه‌سازي‌ و همچنين‌ در يك‌ شاخه‌ هنري‌ نيز مثل‌ نقاشي، هم‌ آثار سبك‌ رئاليسم‌ را يك‌ اثر هنري‌ مي‌دانيم و هم‌ آثاري‌ كه‌ در سبكها و مكاتبي‌ مانند سوررئاليسم، اكسپرسيونيسم، كوبيسم، امپرسيونيسم‌ و غيره‌ ابداع‌ شده‌اند.

گويي‌ تنوع‌ و تعدد سبكها و حتي‌ عدم‌ اشتراك‌ آثار هنري‌ در يك‌ شاخه‌ - مثل‌ نقاشي‌ - و يا تكثر شاخه‌هاي‌ هنري، هيچيك‌ مانع‌ آن‌ نمي‌شود كه‌ نتوانيم‌ به‌ آثار توليد شده‌ در يك‌ شاخه‌ يا شاخه‌هاي‌ همعرض، نام‌ هنر و اثر هنري‌ بگذاريم، هاضمه‌ هنر آنقدر فراخ‌ و گسترده‌ است‌ كه‌ تمامي‌ اين‌ تنوع‌ و تكثر را مي‌بلعد ولي‌ در عين‌ حال‌ معلوم‌ نمي‌شود ماهيت‌ و حقيقت‌ هنر چيست؟ مراد ما در اينجا از ماهيت‌ هنر، ماهيت‌ به‌ معناي‌ ارسطويي‌ نيست. اما حتي‌ اگر بخواهيم‌ وجه‌ مشترك‌ آثار هنري‌ را مسامحتاً ماهيت‌ هنر بناميم، ملاحظه‌ مي‌شود كه‌ چنين‌ چيزي‌ نيز چندان‌ امكان‌پذير بنظر نمي‌رسد. در نهايت‌ حتي‌ به‌ نظر مي‌رسد بر مبناي‌ نگرش‌ شباهت‌ خانوادگي ويتگنشتايني‌ به‌ موضوعات‌ هنري‌ نيز نمي‌توانيم‌ تعريف‌ فراگيري‌ از هنر ارايه‌ دهيم‌ كه‌ تمامي‌ آثار هنري‌ را بتوان‌ براساس‌ آن‌ تعريف، شناسايي‌ نمود و تمامي‌ آثار غيرهنري‌ را بتوان‌ بر آن‌ اساس‌ از دايرهِ هنر، بيرون‌ نهاد. مانند اين‌ است‌ كه‌ تفاوتها در آثار هنري‌ يك‌ شاخه‌ يا شاخه‌هاي‌ متعدد هنري‌ چنان‌ بر تعريف‌ واحد و جامع‌ و مانعي‌ از هنر هجوم‌ مي‌برند كه‌ در نهايت‌ هنر و اثر هنري‌ صرفاً تبديل‌ به‌ لفظ‌ مشتركي‌ مي‌شود كه‌ هيچ‌ معناي‌ مشترك‌ و مصداق‌ مشتركي‌ براي‌ آن‌ نمي‌توان‌ يافت‌ بگونه‌اي‌ كه‌ بايد گفت‌ ما به‌ تعداد الفاظي‌ كه‌ به‌ نام‌ اثر هنري و هنر بكار مي‌بريم‌ معاني‌ و مصاديق‌ خاص‌ براي آنها مي‌توانيم‌ در نظر بگيريم.

تا اينجا به‌ مشكل‌ روش‌ تعريف‌ هنر بر مبناي‌ توجه‌ به‌ اثر هنري‌ و مصاديق هنري‌ اشاره‌ كرديم. اما قدري‌ هم‌ در باب مشكل‌ تعريف‌ آثار هنري‌ بر مبناي‌ مفهوم هنر درنگ‌ كنيم.

وقتي‌ مي‌خواهيم بواسطه‌ مفهوم‌ هنر، مصاديق‌ هنر را معين‌ كنيم، چگونه‌ عمل‌ مي‌كنيم؟ قطعاً مبناي‌ واحد و يگانه‌اي‌ براي‌ رسيدن‌ به‌ مفهوم‌ هنر وجود ندارد. بلكه‌ به تناسب‌ اينكه‌ ما مفهوم‌ هنر را با چه‌ مبنايي‌ تعريف‌ كنيم، تعاريف‌ ما از هنر متفاوت‌ خواهد شد، اما يك‌ نكته‌ مهم‌ در اينجا وجود دارد و اينكه‌ هر مبنايي‌ از هر جايي‌ براي‌ تعريف‌ مفهومي‌ هنر اخذ شود، در نهايت‌ مي‌بايد مصداقي‌ براي‌ آن‌ تعريف‌ معرفي‌ كرد والّا يك‌ تعريف‌ مفهومي‌ و انتزاعي‌ از هنر كه‌ هيچ‌ مصداقي‌ نتوان‌ براي‌ آن‌ ذكر كرد به‌ چه‌ كار مي‌آيد؟! ولي‌ همينكه‌ پاي‌ مصداق‌ به‌ ميان‌ آمد مشكل‌ پيشين‌ روش‌ تعريف‌ هنر بر مبناي‌ مصداق به‌ شكلي‌ ديگر در اينجا نيز تكرار مي‌شود.

يعني‌ شما بر مبناي‌ خاصي، تعريف‌ مفهومي، از هنر انجام‌ داده‌ايد كه‌ مصداق‌ خاصي‌ را هم‌ براي‌ آن‌ در خارج‌ ذكر مي‌كنيد بنابراين‌ با تعيين‌ مصداق‌ خاص‌ براي‌ آن‌ مفهوم‌ خاص‌ هنر، بقيه‌ مصاديق‌ را كه‌ داراي‌ آن‌ ويژگي‌ مفهومي‌ هنر نيستند از دايره‌ هنر بيرون‌ مي‌بريد اما در عين‌ حال‌ ملاحظه‌ مي‌كنيد ديگران‌ نيز احياناً با تعريف‌ مفهومي‌ هنر و بيان‌ مصداق‌ آن‌ مفهوم، اثر هنري‌ مطلوب‌ و مورد نظر شما را از دايره‌ مفهوم‌ هنر و مصداق‌ آن‌ كنار مي‌گذارند. مثل‌ اينكه‌ در تعريف‌ هنر بر اساس‌ مصداق‌ خارجي‌ آن‌ يا مفهوم‌ ذهني‌ آن، ذهن‌ ما هميشه‌ در تعريف هنر يك‌ قدم‌ عقب‌تر از جهان‌ خارج‌ است‌ و جهان‌ خارج‌ هميشه‌ در تعريف‌ عيني‌ و تحقق‌ و نماياندن‌ هنر يك‌ قدم‌ جلوتر از ذهن‌ ما است‌ زيرا هر تعريفي كه‌ از هنر ارايه‌ مي‌دهيم‌ وقتي‌ به‌ جهان‌ خارج‌ مراجعه‌ مي‌كنيم‌ از مصداق‌ هنر ديگري‌ باخبر مي‌شويم‌ كه‌ در قالب‌ تعريف‌ پيشين‌ ما نمي‌گنجد. در اينصورت‌ شما نمي‌توانيد به‌ يك‌ وجه‌ مشتركي‌ برسيد كه‌ بتوان‌ بر آن‌ مبنا به‌ يك‌ وفاق‌ نسبي - و نه‌ حتي‌ مطلق - در باب‌ تعريف‌ هنر و اثر هنري‌ دست‌ يافت.

ممكن‌ است‌ پرسيده‌ شود چه‌ اصراري‌ است‌ كه‌ بايد در تعريف‌ هنر به‌ يك‌ تعريف‌ مشترك‌ نايل‌ شويم؟ پاسخ‌ اين‌ است‌ كه‌ اصراري‌ نيست‌ كه‌ حتماً به‌ يك‌ تعريف‌ مشترك‌ برسيم‌ بلكه‌ مي‌خواستيم‌ فقط‌ با طرح‌ معضل‌ روش‌هاي‌ تعريف‌ هنر به‌ اين‌ نكته‌ ساده‌ اما مهّم‌ اشاره‌ كنيم‌ كه‌ علي‌رغم‌ وجود بحثهاي‌ مفصل‌ در باب‌ هنر و اين‌ تصور كه‌ گمان‌ مي‌شود مفهوم و مصداق هنر و آثار هنري‌ مشخص‌ است‌ نه‌ مفهوم‌ و نه‌ مصداق‌ هنر هنوز از وضوح‌ و روشني‌ برخوردار نيست.

هنر، در بستر تناقض‌نمايي‌

آيا مي‌توان‌ گفت‌ هنر يعني‌ بازآفريني‌ و ابداع؟ بنظر مي‌رسد پاسخ‌ منفي‌ باشد چرا كه‌ امور بسياري‌ هستند كه‌ خلق‌ و ابداع‌ مي‌شوند اما به‌ آن‌ها هنر يا اثر هنري‌ نمي‌گوييم، يعني‌ بر هر گونه‌ خلق‌ و آفرينشي‌ نمي‌توان‌ نام‌ هنر نهاد. آيا مانند افلاطون‌ مي‌توان‌ گفت‌ هنر همان‌ حكايت‌ از امر واقع است؟ اگر بخواهيم‌ در مكتب‌ رئاليستها به‌ اين‌ پرسش‌ پاسخ‌ دهيم‌ بايد گفت‌ آري‌ هنر همان‌ حكايت‌ از واقع‌ است‌ اما مگر تنها مكتب‌ موجود هنري، رئاليسم‌ است؟ دهها سبك‌ و مكتب‌ ديگر هنري‌ وجود دارند كه‌ هنر را حكايت‌ از امر واقع‌ نمي‌دانند و اصلاً هنرمندي‌ را كه‌ صرفاً به‌ بازآفريني‌ امور موجود در عالم‌ مي‌پردازد، هنرمند نمي‌دانند.

آيا مي‌توان‌ در مورد ماهيت‌ هنر بر مبناي‌ نسبت‌ ميان‌ هنرمند و اثر هنري قضاوت‌ نمود يعني‌ گفت‌ اثر هنري، چيزي‌ است‌ كه‌ توسط‌ هنرمند بوجود مي‌آيد و هنرمند كسي‌ است‌ كه‌ پديد آورندهِ اثر هنري‌ است. آيا ما در اينجا براي‌ تعريف‌ هنر وارد يك‌ دور هنري نشده‌ايم؟ اثر هنري‌ را بواسطه‌ هنرمند و هنرمند را بواسطه‌ اثر هنري‌ معرفي‌ مي‌كنيم‌ ولي‌ در همين‌ حال‌ واقعاً نمي‌دانيم‌ هنر چيست‌ كه‌ بواسطهِ آن‌ اثر هنري، اثر هنري‌ ناميده‌ مي‌شود و هنرمند نيز بواسطه‌ آن‌ هنرمند ناميده‌ مي‌شود؟! گذشته‌ از اين‌ دور هنري آيا واقعاً هر چيزي‌ كه‌ توسط‌ يك‌ هنرمند خلق‌ شود مصداق‌ هنر و اثر هنري‌ خواهد بود؟ اي‌ بسا چيزهايي‌ توسط‌ هنرمند پديدار شود كه‌ اثر هنري‌ ناميده‌ نشود از سوي‌ ديگر آيا واقعاً امكان‌ دارد يك‌ اثر هنري‌ خلق‌ شود اما پديد آورندهِ آن‌ لزوماً يك‌ هنرمند نباشد؟! چنين‌ امكاني‌ هم‌ منتفي‌ بنظر نمي‌رسد. ولي‌ از طرح‌ چنين‌ سوالاتي‌ چه‌ مقصودي‌ داريم؟ با طرح‌ چنين‌ پرسشهايي‌ به‌ دنبال‌ چه چيزي‌ هستيم؟

علت‌ اينكه‌ چنين‌ سوالاتي‌ را در مورد هنر مطرح‌ مي‌كنيم‌ و به‌ اجمال‌ هم‌ پاسخ‌ مي‌دهيم‌ اشاره‌ به‌ يك‌ نكته‌ است‌ و آن‌ اينكه‌ گويي در پس‌ زمينهِ ذهن‌ ما تصوير مشخصي‌ از هنر وجود دارد كه‌ در تمامي‌ اين‌ پرسشها بر مبناي‌ آن‌ تصوير، پاسخ‌ مي‌دهيم. به‌ رغم‌ اينكه‌ مي‌گوييم‌ نمي‌دانيم‌ هنر چيست؟ ولي‌ وقتي‌ در پاسخ‌ به‌ پرسشهاي‌ قبل‌ مي‌گوييم، هنر صرفاً ابداع‌ نيست‌ يا هنر صرفاً تقليد نيست‌ يا هنر بواسطه‌ هنرمند و اثر هنري‌ قابل‌ تعريف‌ نيست، همه‌ اين‌ مطالب‌ حداقل‌ حكايت‌ از اين‌ دارند كه‌ مي‌دانيم‌ هنر چه‌ چيزي‌ نيست؟ آري‌ اگر نمي‌دانيم‌ ماهيت‌ هنر چيست‌ اما مي‌دانيم‌ كه چه‌ چيزهايي‌ هم‌ هنر نيست. ولي‌ مگر مي‌شود ندانست‌ كه‌ هنر چيست‌ و در همان‌ حال‌ بيان‌ كرد كه‌ چه‌ اموري‌ مصداق‌ هنر نيست؟ علي‌القاعده‌ ما با معيار قرار دادن‌ و در نظر گرفتن‌ تصويري‌ كه‌ از هنر داريم‌ به‌ اين‌ پرسشها پاسخ‌ داديم‌ و هنر نبودن‌ آنها را بيان‌ كرديم‌ پس‌ چطور مي‌شود كه‌ بگوييم‌ حقيقت‌ هنر روشن‌ نيست. آيا ما در وضعيتي‌ تناقض‌آميز گرفتار نشده‌ايم؟! با توجه‌ به‌ تعريف‌ و تصويري‌ كه‌ از هنر داريم‌ حكم‌ مي‌كنيم‌ كه‌ ما هنوز تعريف‌ و تصويري‌ از هنر در ذهن‌ نداريم؟! اين‌ تعارض‌ از كجا ناشي‌ مي‌شود و آيا اين‌ تعارض‌ قابل‌ برطرف‌ شدن‌ است؟

شايد اين‌ تعارض‌ از آن جهت‌ است‌ كه‌ هنوز به‌ روش‌ مطمئني‌ در شناخت‌ هنر دست‌ نيافته‌ايم. هنوز نمي‌دانيم‌ براي‌ تعريف‌ و شناخت‌ هنر بايد از كجا آغاز كنيم‌ و به‌ چه‌ مبنايي‌ بايد تكيه‌ كنيم. البته‌ هنر و به‌ دنبال‌ آن‌ هنرمند و اثر هنري‌ منتظر ما نيستند كه‌ تكليف‌ آنها را در تعريف‌ روشن‌ كنيم‌ تا اينكه‌ آنها بتوانند در عالم‌ خارج‌ فرصت‌ حضور و ظهور و رشد بيابند. همچنانكه‌ هيچ‌ پديدهِ ديگري‌ براي‌ پديدار شدن در عرصهِ هستي‌ منتظر آن‌ نيست‌ كه‌ قبلاً تكليفش‌ در مقام‌ تعريف‌ و شناخت روشن‌ شود و سپس‌ پا به‌ عرصهِ وجود بگذارد. ولي‌ اين‌ بي‌اعتنايي‌ هنر به‌ شناخته‌ شدن‌ و جلوه‌گري‌ او در چشمها و دلها بي‌توجه‌ به‌ اينكه‌ ديگران‌ چه‌ تصوري‌ از او در ذهن‌ دارند باعث‌ آن‌ نمي‌شود كه‌ از شناخت‌ و تبيين‌ هنر دست‌ برداريم. بنابراين‌ مي‌طلبد كه‌ هنر همچنان‌ به‌ خود شكوفايي‌اش‌ ادامه دهد و هنر پژوهان‌ نيز همچنان‌ به‌ مداقه‌ و موشكافي‌ در باب‌ هنر بپردازند باشد كه‌ اين‌ دو در جايي‌ به‌ ملاقات‌ يكديگر نايل‌ شوند.

تعريف‌ ابزاري و غيرابزاري‌ هنر

در يك‌ نگاه‌ كلي‌ و نه‌ كامل‌ در باب‌ تعاريفي‌ كه‌ در باب‌ هنر انجام‌ شده‌ است‌ مي‌توان‌ آنها را به‌ تعاريف‌ ابزاري و غيرابزاري تقسيم‌ نمود. تعريف‌ ابزاري، تعريفي‌ است‌ كه‌ اثر هنري‌ را به‌ دو بخش‌ صورت‌ و محتوي‌ يا ظرف‌ و مظروف‌ تجزيه‌ مي‌كند در واقع‌ به‌ تعبيري‌ مي‌توان‌ گفت‌ در اين‌ نگرش، هنر به‌ مثابه‌ ظرف‌ و ابزاري‌ است‌ كه‌ مظروف‌ و مقصود و معني‌ خاصي‌ را به‌ همراه‌ خود عرضه‌ مي‌كند. اين‌ تعريف‌ رايجترين‌ تلقي‌اي‌ است‌ كه‌ در طول‌ تاريخ‌ با بيان‌ها و تعابير گوناگوني‌ توسط‌ هنرمندان‌ و فيلسوفان‌ و متفكران‌ مطرح‌ شده‌ است.

اما تعريف‌ غيرابزاري‌ تعريفي‌ است‌ كه به‌ هنر به‌ عنوان‌ واقعيت‌ يكپارچه‌ و غيرقابل‌ تجزيه‌اي‌ نظر مي‌كند كه‌ در واقع‌ انكشاف‌ حقيقت است. چنين‌ تبييني‌ از هنر توسط‌ فيلسوف‌ معاصر آلماني، مارتين‌ هيدگر مطرح‌ شده‌ است. و تا آنجا كه‌ اطلاع‌ داريم‌ پيش‌ از او چنين‌ تفسير هستي‌ شناسانه‌اي‌ از هنر انجام‌ نشده‌ است.

در اينجا مي‌كوشيم‌ تا حدي‌ به‌ تحليل‌ اين‌ دو گونه‌ تبيين‌ از هنر بپردازيم.

اينكه‌ هنر چيست‌ و هنرمند كيست‌ و نسبت‌ اين‌ دو با اثر هنري‌ چيست؟ فعلاً مورد اعتناي‌ بحث‌ حاضر نيست‌ ولي‌ مي‌توان‌ گفت‌ بارزترين‌ محلّ ظهور هنر، اثر هنري است. اگر بخواهيم‌ براساس‌ روش‌ پديدار شناسي‌ به‌ اثر هنري‌ نظر كنيم. علي‌رغم‌ اينكه‌ جا دارد از ملاك‌ اثر هنري‌ بودن‌ يك‌ اثر هنري‌ پرسش‌ كنيم‌ مي‌توان‌ با نظر به‌ آثار هنري‌ رايج‌ از قبيل‌ يك‌ قطعه‌ شعر، يك‌ تابلوي‌ نقاشي، يك‌ قطعه موسيقي، يك‌ پرده‌ نمايش، يك‌ مجسمه‌ و... گفت، در هر اثر هنري‌ صورتي‌ وجود دارد و سيرتي. صورت‌ اثر هنري‌ هميشه‌ حامل‌ محتوي‌ و پيامي‌ است‌ كه‌ اين‌ محتوي‌ سيرت‌ اثر هنري‌ را تشكيل‌ مي‌دهد. صورت‌ اثر هنري‌ محصول‌ مهارتِ توام‌ با خلّاقيت‌ هنرمند است‌ و سيرت‌ اثر هنري‌ از جنس‌ معرفت‌ و آگاهي‌ است، منشاء اين‌ معرفت‌ مي‌تواند تجربه‌ حسي‌ يا تفكر عقلاني‌ يا شهود قلبي‌ باشد. در اين‌ ميان‌ قوهِ خيال‌ در شكل‌ بخشيدن‌ به‌ صورت‌ و سيرت‌ هنر جايگاه‌ ويژه‌اي‌ دارد. بطوريكه‌ هم‌ مي‌تواند در قالب‌ و شكل‌ ظاهري‌ اثر هنري‌ تحول‌ و تأثير ايجاد كند و هم‌ مي‌تواند محتوي‌ و پيام‌ اثر هنري‌ را دگرگون‌ كند اما بنظر مي‌رسد نقش‌ اصلي‌ و اساسي‌ قوهِ خيال‌ در ميان‌ هنرمندان‌ بيشتر در ناحيهِ تأثيرگذاري‌ بر صورت‌ اثر هنري‌ است.

شايد مرز ميان‌ صورت‌ و سيرت‌ در اثر هنري‌ خارجي‌ قابل‌ تفكيك‌ نباشد و بيشتر اين‌ تمايز در تحليل‌ ذهني‌ قابل‌ دريافت‌ است‌ بعنوان‌ نمونه‌ در يك‌ تابلوي‌ نقاشي، تصويري‌ كه‌ بر روي صفحه‌ نقش‌ بسته‌ است‌ در آن‌ واحد صورت‌ و سيرت‌ و ظاهر و باطنش‌ چون‌ شير و شكر در هم‌ آميخته‌ است‌ و نمي‌توان‌ بطور عيني‌ مشخص‌ كرد تا كجاي‌ اين‌ تصوير، صورتِ اثر هنري‌ است‌ و تا كجاي‌ آن‌ سيرت‌ اثر هنري. صورت‌ در محتوي‌ مستغرق‌ است‌ و محتوي‌ در صورت‌ متبلور. بين‌ صورت‌ و محتوي‌ هيچگونه‌ جدايي عيني‌ قابل‌ مشاهده‌ نيست. و شايد براساس‌ اينگونه‌ نگاه‌ يكپارچه‌ به‌ اثر هنري‌ است‌ كه‌ در تعريف‌ غيرابزاري‌ از هنر، هنر به‌ نام‌ انكشاف‌ حقيقت‌ موسوم‌ شده‌ است.

در مورد تعريف‌ ابزاري‌ هنر نكات‌ ديگري‌ وجود دارد كه‌ آنها را در انتهاي‌ اين‌ نوشتار به‌ هنگام‌ بحث‌ از هنر ديني‌ بيان‌ خواهيم‌ كرد اما اجازه‌ بدهيد قدري‌ نيز به‌ بيان‌ ديدگاه‌ مارتين‌ هيدگر درباره‌ هنر و خصوصاً تعريف‌ غير ابزاري‌ او از هنر و نسبت‌ آن‌ با دين‌ بپردازيم.


تبيين هيدگر از هنر1

هيدگر دو نوع‌ تعريف‌ براي‌ هنر ذكر مي‌كند. يكي‌ تعريف‌ رايج‌ و معمول‌ هنر كه‌ آنرا در اصطلاح‌ تعريف‌ ابزاري 2 مي‌نامد. و ديگري‌ تعريف‌ غيرابزاري‌ از هنر به‌ منزله‌ انكشاف‌ حقيقت.

او براي‌ تعريف‌ ابزاري‌ هنر، ابتدا مي‌كوشد مفهوم‌ ابزار را تحليل‌ كند و در نهايت‌ به‌ اينجا مي‌رسد كه‌ ابزار بودن‌ ابزار به‌ اين‌ است‌ كه‌ در خدمت‌ قرار مي‌گيرد گويي‌ ابزار از خودشان‌ هويتي‌ ندارند و هويتشان‌ براساس‌ ارتباط‌ با غير و به‌ خدمت‌ گرفته‌ شدن‌ تعريف‌ مي‌شود. همانطور كه‌ حروف از خود معناي‌ مستقلي‌ ندارند و در ارتباط‌ با غير است‌ كه‌ در جمله‌ معنا مي‌يابند مثلاً حرف‌ از يا به بنابر اينكه‌ در يك‌ جمله‌ چگونه‌ استفاده‌ شود و در خدمت‌ ارتباط‌ دادن‌ چه‌ كلماتي‌ به‌ يكديگر قرار بگيرد معناي‌ آن‌ تفاوت‌ مي‌كند. در تعريف‌ ابزاري‌ هنر نيز هنر از خودش‌ اصالتي‌ و هويتي‌ ندارد بلكه‌ هويتش‌ در پرتو به‌ خدمت‌ گرفته‌ شدن تعريف‌ مي‌شود. در تعريف‌ ابزاري‌ از هنر، هنر بيشتر از جنبهِ زيبايي‌شناسي‌ مورد توجه‌ قرار مي‌گيرد و به‌ اثر هنري‌ از جهت‌ زيبايي‌شناسي‌ نگاه‌ مي‌شود و از آن‌ لذت‌ برده‌ مي‌شود. در واقع‌ هنر به‌ منزله‌ ابزار، نوعي‌ فعاليت‌ فرهنگي‌ محسوب‌ مي‌شود. از چنين‌ هنري‌ در موزه‌ها و نمايشگاههاي‌ هنري‌ مي‌توان‌ سراغ‌ گرفت‌ و ديدن‌ كرد. اما در تعريف‌ غير ابزاري‌ هنر، هنر و اثر هنري‌ از هنرمندان‌ سرچشمه‌ نمي‌گيرد و از زاويه‌ي‌ زيبايي‌شناسي‌ مورد اعتنا و لذت‌ آدميان‌ قرار نمي‌گيرد و در نهايت‌ به‌ عنوان‌ بخشي‌ از فعاليت‌ فرهنگي‌ محسوب‌ نمي‌شود. هنر در تعريف‌ غيرابزاري‌ عبارتست‌ از انكشاف‌ حقيقت . در اين‌ نگرش‌ هنر و اثر هنري‌ في‌حدّذاته‌ از اصالت‌ و استقلال‌ و هويت‌ برخوردار است، هنر و اثر هنري‌ چيزي‌ است‌ كه‌ در آن ، حقيقت، استقرار مي‌يابد و با آن ، حقيقت‌ جلوه‌گر مي‌شود.

با اثر هنري، عالمي‌ گشايش‌ مي‌يابد، عالمي‌ ايجاد مي‌گردد، عالمي‌ كه‌ در آن، حقيقت، سكونت‌ مي‌گزيند. حقيقت با وجود ، اين‌ هماني دارد. يعني‌ حقيقت‌ چيزي‌ جز وجود نيست. حقيقت‌ در نگاه‌ هيدگر مطابقت‌ حكم‌ با واقع‌ نيست، حقيقت‌ يعني‌ ظهور و انكشاف‌ وجود و هنگاميكه‌ حقيقت‌ و وجود يكي‌ بودند، بنابراين‌ همچنانكه‌ درست‌ است‌ بگوييم‌ هنر يعني انكشاف‌ حقيقت ، درست‌ است‌ كه‌ بگوييم‌ هنر يعني‌ انكشاف‌ وجود . در اين‌ تفسير آنتولوژيك‌ از هنر، هنر يكي‌ از عرصه‌هاي‌ بسيار نادر براي‌ جلوه‌گر شدن‌ حقيقت‌ و ظهور است. حقيقت، پوشيدگي و وجود، سه‌ مفهوم‌ براي‌ يك‌ مصداق هستند كه‌ در برابر ناحقيقت ناپوشيدگي يا انكشاف و ناوجود يا عدم قرار مي‌گيرند. اين‌ مصداق‌ از هويتي‌ مرموز و دوگانه‌ برخوردار است، روشني‌ و تاريكي، وجود و عدم‌ و حقيقت‌ و ناحقيقت‌ در او با يكديگر در آميخته‌ است‌ و از همين‌ روي‌ است‌ كه‌ هنر و اثر هنري‌ كه‌ انكشاف‌ حقيقت‌ و انكشاف‌ وجود است‌ از ماهيتي‌ مرموز و ابهام‌آلود برخوردار است. اثر هنري‌ در اين‌ نگرش‌ وجود شناختي‌ به‌ تناسب‌ اينكه‌ كدام‌ چهره‌ از اين‌ مصداق تو در تو را نمايان‌ مي‌كند و پرده‌ از كدام‌ صورت‌ برمي‌گيرد با عناوين‌ متفاوتي‌ از قبيل، حافظ‌ وجود، قرارگاه‌ حقيقت، انكشاف‌ وجود و... تبيين‌ مي‌شود.

در تعريف‌ غير ابزاري‌ هيدگر از هنر، هر هنري‌ در ذات‌ خود شعر است. هنر معماري، نقاشي‌ و موسيقي‌ همگي‌ به‌ نوعي‌ شعر محسوب‌ مي‌شوند. البته‌ شعري‌ كه‌ معني‌ رايج‌ آن‌ مراد نيست، شعري‌ كه‌ وسعتي‌ به‌ اندازه‌ زبان‌ دارد. اما مراد از زبان‌ نيز آنچيزي‌ نيست‌ كه‌ در قالبهاي‌ سخنان‌ كتبي‌ يا شفاهي‌ تنظيم‌ مي‌شود و جهت‌ فهماندن‌ مطلب‌ به‌ ديگران، كاربرد دارد. زبان‌ نيز در اينجا مانند هنر تفسير هستي‌ شناختي‌ مي‌شود، زبان‌ يعني‌ جايي‌ كه‌ وجود در آن‌ عرض‌ اندام مي‌كند. زبان‌ يعني‌ محل‌ ظهور حقيقت . زبان‌ بستري‌ است‌ كه‌ اگر نمي‌بود، ما خبري‌ از وجود و خبري‌ از حقيقت‌ نداشتيم. در نزد هيدگر نامگذاري‌ بر روي‌ يك‌ چيز به‌ معني‌ وضع‌ يك‌ نشانه‌ يا علامت‌ براي‌ يك‌ چيز- آنگونه‌ كه‌ معمولاً در دلالتهاي‌ لفظي‌ مطرح‌ است - نيست. بلكه‌ نامگذاري‌ چيزي، همان‌ به‌ زبان‌ در آوردن‌ و به‌ لفظ‌ در آوردن‌ و گفتن‌ است‌ و اين‌ گفتن‌ و به‌ لفظ‌ در آوردن، نوعي‌ نشان‌ دادن‌ وجود است. بنابراين‌ با كلام‌ و لفظ‌، مسمّي‌ به‌ حضور مي‌رسد در واقع‌ وجود حاضر و ظاهر مي‌شود.

نکته : هنر ديني مارتين هايدگر مارتين هيدگر

/ 1