ترجمه : اميرمهدي حقيقت سام شپارد يكي از فعالترين نويسندگان حال حاضر آمريكاست. داستان مينويسد، نمايشنامه مينويسد، فيلمنامه مينويسد و فيلم هم بازي ميكند. اگر «پاريس تگزاس» را ديده باشيد، حتما با چهرة او هم آشناييد. اين، دومين داستاني است كه از شپارد در همشهري جوان ميخوانيد. داستان «گربههاي بتي» در شمارة 58 چاپ شده بود كوچكترين دخترِ زني است كه خاكسترش - روي صندليكنار دستياش- توي خاكستردان يشمي سفالي است. حس خوبي دارد كه كوچكترين دختر است و حس خوبي دارد كه تنها مسؤوليتش اين است كه بقاياي مادرش را براي مراسم تدفين خانوادگي در گرينبي، از اين سر كشور به آن سر ببرد. خوشحال است كه سرانجام فرصت كرده با مادرش تنها باشد و همانطور كه به سرعت از يوتاه ميگذرد، با خاكستردان يشمي حرف بزند؛ با صدايي شبيه همان صدا كه وقتي مادرش زنده بود، با او حرف ميزد. چشمهاي روشنش بر درياچة پهناور و سفيد نمك ميلغزد و بلند بلند حرف ميزند: «نميدونم، مامان... خيال كردم آن چك مال منه. يعني راستش واقعا اينطوري فكر ميكردم، وگرنه هيچوقت نميرفتم نقدش كنم. حالا سالي حسابي كفري شده، انگار يه چيزي ازش دزديدهام، انگار جنايت كردهام. بعضي وقتها خيلي با من تند ميشه. تو هيچوقت اينطورياش رو نديدهاي ولي ميشه. تو كه باشي هيچوقت اينجوري نميشه، ولي با من كه تنهاس، اصلا يهطور ديگهس. ببين، من فكر كردم بهام گفتي اون چك رو نقد كن. برداشت من اين بود. خيال کردم بهام گفتي وقتي همه چيز تموم شد، برو نقدش كن. نه اين كه تو بدهياي چيزي به من داشتي، اصلا از اين توقعها نداشتم. فقط فكر كردم خواستي اينرو بدي به من. واسه همين نقدش كردم. حالا سالي ميگه بايد باهاش نصف ميكردم. صد دلار كه بيشتر نبود، ولي يه جوري رفتار ميكنه انگار... اَه، ولش كن. مهم نيست. نميخوام فكر كني انگار... فقط بعضي وقتها حرفها و كارهاش باورم نميشه. انگار من دشمن خونيشم يا همچين چيزي. حالا تو مراسم تدفين هم دوباره بايد سر اين قضيه باهاش يكي به دو كنم، با اون ادا اصولش. ولكن هم نيست. اصلا ميخوام بگم اگه اينقدر براش مهمه، اتفاقا خيلي هم خوشحال ميشم همة صد دلار رو بدم بهاش دست از سرم ور داره. ميدم. عين خيالم هم نيست. واقعا نيست. موضوع فقط اينه كه دادمش سر پول ماشين. اون هم همين فكر رو ميكنه. ميدوني؟ يعني فكر ميكنه من آس و پاس بودهام و بدوبدو رفتهام نقدش كردهام، بدون اين كه با اون صلاح مشورت كنم. همين كفريش کرده. اين كه باهاش صلاح مشورت نكردم. اون فكر ميكنه...» درست در همين لحظه، دختر پيش روش، روي نوار طولاني جادة خالي چيزي ميبيند؛ چيزي كه نزديك زمين، روي خطكشي سفيد جاده بالبال ميزند. سعي ميكند شكل و حركت اين چيز را با يک چيز شناختهشده در ذهنش تطبيق بدهد؛ مثلا يك كارتن پارهپورة مقوايي كه به هوا پرت شده باشد، يا يك تكه لباس، يا يك تكه لاستيك كاميون. پا را از روي گاز برميدارد، مادر مرحوم و خواهر زندة عصبانياش را ول ميكند. حالا باز بر ميگردد به خودش. فكر ميكند ممكن است بالهاي يك پرنده باشد؛ بالهايي با نوك قرمز رنگ كه يك لحظه به آسمان بالا ميرود، بعد كوبيده ميشود روي آسفالت پردستانداز. يك پرندة خيلي بزرگ است! تقريبا پرنده را زير ميگيرد. پا ميكوبد روي ترمز و ميكشد طرف شانة جاده. همانطور كه ميگذرد، يكجفت چشم زرد نافذ ميبيند؛ چشمهايي وحشتزده، وسط بافت درهم تنيدهاي از خون و پر كه به سطح آسفالت چسبيده. پرنده بالهاي بزرگش را بالا پايين ميدهد كه به هوا بلند شود. دختر داد ميزند: «واي خدا، شاهينه! يه شاهين قشنگ! واي خدايا! واي خدايا! بايد چي كار كنم؟» ميپرد بيرون، در را ميكوبد به هم و از وسط گرد و خاكي كه ماشين به پا كرده ميدود طرف پرندة زخمي. يكدفعه ميايستد، فک خودش را با كف هر دو دست محكم ميگيرد. اين عادت را از فرط تماشاي تلويزيون پيدا كرده. گرد و خاك به سرفه مياندازدش. هي ميگويد: «واي خدا! واي خدا! واي خدا!» انگار وردي باشد كه يكجورهايي ميتواند او را از اين وضعيت نجات بدهد. شاهين عظيمالجثه وسط جاده جيغهاي ريز ميكشد و بالها را با تمام نيرو به هم ميزند. دختر به بالا و پايين جاده نگاه مياندازد، اما هيچ ماشيني به چشمش نميخورد. حرارتي كه از آسفالت بلند ميشود، پاشنههاي لاستيكي كفش تنيساش را سوزانده و دختر هي از اين پا به آن پا ميپرد. سانت سانت به پرنده نزديك ميشود. همچنان صورتش را با هر دو دست گرفته و قدمهاي كوتاه بچگانه برميدارد، انگار ميترسد يكهو بيفتد توي يك حفرة عميق. سعي ميكند با شاهين حرف بزند، با صدايي كه قبلا با توله سگها و لاكپشتها حرف ميزد: «آخي، حيوونك! طفلك كوچولو. چيزي نيست. درست ميشه. چقدر وحشتناكه.» شاهين يك لحظه آرام ميگيرد. پرهاي گردنش ميخوابد؛ انگار در صداي دختر چيزي آرامشبخش يافته، انگار راستي راستي به حرفش گوش کرده. سينه از هم دريدهاش تند تند بالا پايين ميرود. چشمهاي زردش تند تند باز و بسته ميشود. گردنش را بلند ميكند، بعد دوباره بنا ميكند تكانهاي وحشيانه خوردن و جيغهاي ريز كشيدن. خون سينهاش رشته رشته به طرف آسمان ميپاشد. دختر برميگردد طرف ماشين، لباس ورزشياش را از صندلي عقب بيرون ميكشد. لباس مسابقات دوي مدرسه است كه روي سينهاش با رنگ آبي نوشته «اسبهاي وحشي» و كنارش يك اسب وحشي در حال تاخت دارد که يال و دمش در بادي خيالي در دشت، باد ميخورد. دوباره به بالا و پايين جاده نگاه ميكند اما هيچچيز نيست؛ فقط اشعههاي داغي است كه از زمين شورهزار بلند ميشود. و يك مرغ دريايي كه وسط آسمان با بالهاي باز به طرف جنوب سُر ميخورد. دختر به طرف شاهين ميرود، لباس ورزشي را گرفته جلوي خودش، مثل يك گاوباز كه با احتياط، گاوي را امتحان ميكند. درست نميداند چطور بايد شاهين را بگيرد، نميداند بايد لباس را از دور پرت کند روي اين پرندة در حال مرگ، يا يكراست برود بالا سرش، بگيردش و سريع بپيچدش لاي لباس. هيچ تجربهاي از شاهينها ندارد. باز شروع ميكند: «واي خدايا!» ولي اين بار، وقتي صداي خودش را در فضاي بيانتها ميشنود و ميبيند چقدر رقتانگيز و نااميد به نظر ميرسد، جلوي خودش را ميگيرد. سعي ميكند دوباره با صدايي كه با سگها حرف ميزد با شاهين حرف بزند، ولي از خير آن هم ميگذرد و ساكت ميماند. سكوت تا مغز استخوانش او را ميترساند، حتي بيشتر از شاهين كه جيغ ميكشد، و بيشتر از باد كه در زمين صاف و بيدارودرخت زوزه ميكشد. نزديكتر ميرود و ميبيند نصفة سمت چپ شاهين لت و پار شده. با خودش فكر ميكند «لابد از توي كانال كنار جاده بلند شده و يك ماشين بهاش زده پرتش كرده هوا. چرا طرف نگه نداشته؟ قاعدتا اگر كسي اينجوري با پرندهاي تصادف كند، نگه ميدارد. آن هم با يك همچين پرندة فوقالعادهاي. اين كه كلاغ و گنجشك و اين چيزها نيست؛ شاهينه! نگاش كن! چقدر بزرگه! چشماشو نگاه!» تا به حال هيچوقت به هيچ شاهيني اين همه نزديك نشده. زير لب ميگويد: «باورم نميشه. تو خيلي قشنگي. قشنگترين چيزي هستي كه تو عمرم ديدهام. يه شاهين معركهاي. واي، نه، اين كار رو نكن! اين كار رو نكن! تو رو خدا اين كار رو نكن!» شاهين دوباره دچار حمله شده، بال سالماش را هي ميكوبد زمين. دختر مثل برق ميپرد جلو و سعي ميكند بال بزرگ را با آستين لباسش نگه دارد، اما شاهين صداي هيسسس وحشتناكي از خودش در ميآورد و با چنگالش لباس را جر ميدهد. دختر ميپرد عقب. ناگهان دلش ميخواهد ولو شود كف جاده. بدجوري دلش ميخواهد زانو بزند كف جاده و ولو شود. دلش ميخواهد از هم بپاشد و كل اين ماجرا يكهو تمام بشود. وسط جادة خالي، توي دايرههاي تنگ، بالا و پايين ميپرد و لباسش را به رانهاي پاش ميكوبد. داد ميكشد «واي خدا! واي خدا! واي خدا!» هيچ جوابي نميآيد. يكهو ميايستد. شاهين هم بيحركت ميشود وبه او زل ميزند؛ با چشمهاي زردش كه هي باز و بسته ميكند. مردمكهاي سياهش وسط چشمها، مثل سنگ، بياحساس است. منقارش باز باز است؛ نفس نفس ميزند. دختر زبان صورتياش را ميبيند و صدايي از ته حلقش ميشنود. با ملايمت التماس ميكند. «بذار بلندت كنم، خب؟ بذار بپيچمت لاي اين، ور دارم ببرمت. يكي رو پيدا ميكنم كه حالت رو خوب كنه. يكي كه خوب خوبت كنه. باشه؟» پرنده فقط پلك ميزند و مات، سرش را اين طرف و آن طرف ميكند. «قول ميدم كاريت نكنم. قول ميدم. فقط ميخوام نجاتت بدم، همين. نميخواي نجات پيدا كني؟» پرنده صداي متفاوتي از خودش درميآورد. يكجور فششش ريز، بعد سرش را مياندازد روي بال مجروحش. چنگالهاش جمع ميشود. بال سالماش روي خط سفيد جاده پهن ميشود؛ مثل يكجور بادبزن كمنظير ژاپني. دختر بهاش ميگويد: «واي، نمير! خواهش ميكنم نمير. طاقتشو ندارم. نميخوام بميري!» ميپرد جلو، بالاسرِ پرنده، لباس ورزشي را مياندازد روش. از اينكه ميبيند چه کار راحتي بوده، جا ميخورد. شاهين تقريبا مقاومت نميكند. سرش را با انبوه پرها ميگرداند طرفش و منقارِ بازش را به طرف چانة او خم ميكند، دوباره صداي فششش در ميآورد. دختر شاهين را بر ميگرداند، آستينهاي لباس را روي سينهاش گره ميزند. حالا تمام دست و بازوش خوني شده. خونش بوي تندي دارد؛ تندتر از خون آدميزاد؛ مثل بوي آهن زنگ زده. شاهين را جلو شكمش ميگيرد ميدود طرف ماشين. ناگهان سر و كلة يك كاميون، معلوم نيست از كجا، پيدا ميشود اما دختر نميتواند شاهين را بيندازد زمين كه براي كاميون دست تكان بدهد. در دايرهاي تنگ، چرخ ميزند و با نگاه نااميد، كاميون را كه به سرعت ميگذرد و به طرف ونيموكا ميرود، دنبال ميكند. راننده را به وضوح ميبيند از آن بالا، از توي كابينش، يكراست به او نگاه ميكند. راننده دختري را ميبيند كه لباسي خون آلود را گرفته و وحشتزده جيغ ميزند. دختر ريشهاي بورراننده را ميبيند و چشمهاي آبياش را و كلاه سياه اسكياش را كه تا روي گوشها پايين كشيده. داد ميزند: «نگه دار! نگه دار! تو رو خدا نگه دار!» و براي يك لحظه، به نظرش ميرسد كه راننده ترمز مي کند. كاميون تكاني ميخورد و ميرود سمت شانة جاده. صداي فيس ترمزها در ميآيد و بخار ميزند بيرون. يكي از تايرهاي عقب قفل ميكند و قيژ روي آسفالت كشيده ميشود. بوي لاستيك داغ به دماغ دختر ميخورد. بعد همين كه ميآيد نفس راحتي بكشد، ميبيند كاميون دوباره گازش را ميگيرد و مياندازد توي جاده. دختر جيغ ميزند «وايستا!» اما راننده تا الان دنده را هم عوض كرده و پشت كاميون، خطي دراز از گرد و خاك سفيد رنگ به جا مانده كه زير آفتاب تند و كوركننده، برق آبي و طلايي دارد. شاهين با يك پا محكم به شكم دختر ميكوبد. دختر او را ميبرد توي ماشين و آهسته ميگذارد روي صندلي عقب، گره روي سينهاش را وارسي ميکند و از شاهين ميخواهد طاقت بياورد و نميرد. بهاش ميگويد برايش كمك پيدا ميكند و همه چيز رو به راه خواهد شد. يكجورهايي بايد معجزهاي رخ بدهد. راه ميافتد طرف سالت ليك. با شاهين حرف ميزند، با صدايي كه قبلا با برادر كوچكش حرف ميزد؛ وقتهايي كه برادرش توي دردسر ميافتاد، چون كاري كرده بود كه پدرش نميبايست بو ببرد. شاهين يكبند پلك ميزند. دختر آينه را كج ميكند تا بتواند چشمهاي زردش را ببيند. دستش را دراز ميكند و به نرمي خاكستردان سفالي را دست ميکشد. وقتي فكر ميكند خودش به تنهايي، هم مسؤوليت زخميها را به عهده دارد هم مردهها را، آرامش غريبي پيدا ميكند. حالا آنقدر اعتماد به نفس دارد كه ميتواند بياعتنا به نتيجة كار، تا آخر ادامه بدهد. راديو را روشن ميكند و يك کانال آهنگهاي قديمي را ميگيرد. كلايد مك فاستر با صداي زير «پرسش عاشق» را ميخواند. صدا دلش را ميلرزاند و به نظر ميرسد همين اثر آرامشبخش را بر شاهين هم ميگذارد. باورش نميشود شاهين چقدر آرام شده. اصلا نميداند از كجا بايد كسي را پيدا كند كه به داد يك شاهين زخمي برسد، ولي يكجورهايي ته دلش قرص است. ترسش برطرف شده. گاهبهگاه خم ميشود روي فرمان، از توي آينه چشمهايي را كه باز و بسته ميشوند نگاه ميكند كه مطمئن شود شاهين نمرده. باز ياد خواهرش سالي و آن صد دلار ميافتد؛ مثل يك عادت بد كه باز به سرش ميزند. به ويسكانسين فكر ميكند و به آن همه فك و فاميل كه انتظار خاكستر مادرش را ميكشند. كمكم قيافههاي آنها هم ميآيد جلوي چشمش؛ خالهها، داييها، خالهزادههايي كه ازشان بيخبر است، بچههايي كه نميداند چه نسبتي با آنها دارد. كمكم به تصويرهايي از مراسم تدفين فكر ميكند: چهره گريان، آيههاي كتاب مقدس، آواز خواندن كسي. شاهين يك مرتبه عصبي ميشود لباس ورزشي را كه مثل بانداژ دورش پيچيده پاره ميكند و مثل بنشيهاي اساطيري جيغ ميكشد. دختر به سرعت برميگردد، ميبيند شاهين تمام شيشهعقب را پوشانده؛ هر دو بالش باز باز است، مثل كلة مجسمههاي سنگي قرون وسطا، بيحركت مانده. ماشين زيگزاگ ميرود طرف شانه جاده، ميافتد توي كانال كنار جاده، خاكستردان سفالي يشمي پرت ميشود كف ماشين، خاكسترها روي داشبورد و شيشه جلو پخش ميشود. ابري از خاكستر صندليها را ميپوشاند و ميرود توي حلق و سينهدختر كه وحشيانه به فرمان در حال پيچ و تاب، چنگ ميزند. شاهين به جلو پرت ميشود، چنگالهاي سياهش را باز ميكند، به هوا چنگ مياندازد و لاي موهاي قرمز بلند دختر گير ميافتد. دختر درست با همان زير و بم صداي كلايد مك فاستر جيغ ميكشد. ماشين ميخورد به يك تپه شني و متوقف ميشود، اما خاموش نميشود. «پرسش عاشق» همچنان ادامه دارد. شاهين همچنان لاي موهايش گير كرده. دختر تقلا ميكند، خودش را از ماشين ميكشد بيرون. با دستهاي سفيدش هي به تن خونآلود شاهين مشت ميزند و توي ماسهها چرخ ميخورد، انگار يكهو آتش گرفته باشد و بخواهد خودش را خاموش كند. شاهين يکهوآزاد ميشود، پر ميزند ميرود؛ جوري كه انگار هيچوقت زخمي نشده باشد، با هر دو بالش پرواز ميكند و به آسمان ميرود. بعد بالها را باز ميكند به طرف پايين، سر ميخورد، دوباره بال ميزند تا ارتفاع بگيرد. دختر شاهين را از وسط شنها تماشا ميكند. راديو هنوز روشن است. ماشين هنوز صدا ميكند. باد در فضاي خالي زوزه ميكشد. دختر مدت زيادي روي شكمش ميماند تا وقتي نفسش جا ميآيد. خاكستر، صورتش را پوشانده. زبانش را به لبها ميكشد و حس ميكند خاکستر به لبهاش هم چسبيده. مادرش مزة نمك ميدهد. سه روز ديگر طول ميكشد تا به گرينبيبرسد و وقتي ميرسد شاهين به كلي از ذهنش بيرون رفته. خيابانها پوشيده از تابلوهاي سبز و طلايي است. پشتههاي برف با گل و دود گازوئيل لكهلكه شده. دنبال نشاني خاله داتي ميگردد. از بچگياش بعضي از اين خيابانها را به خاطر ميآورد. يادش ميآيد وقتي خيلي كوچك بود، مادرش او و خواهرش را با يك گاري قرمز رنگ دور خيابان ميگرداند. دور تا دور گاري كركرههاي چوبي داشت كه بچهها يک وقت نيفتند پايين. پدرش را خيلي خيلي كم به ياد ميآورد. انگشتها را ميكشد روي گردن ظريف خاكستردان يشمي و فكر ميكند آخرين بار است كه با مادرش تنهاست. در خاكستردان را وارسي ميکند كه ببيند محكم هست يا نه. آن روز توانست بيشتر خاكسترهاي ريخته را جمع كند. خاكسترها را ريخت توي كفش تنيساش آهسته برگرداند توي ظرف، اما ذرات ريزي از مادرش هنوز به زيرپاييهاي لاستيكي كف ماشين و داشبورد چسبيده؛ حتما مقداري از مادرش هم براي هميشه در زمينهاي پهناور باير و سفيد يوتاه به باد رفته. پيش خودش فكر ميكند: «اونا هيچوقت فرقشو نميفهمند. هيچوقت نميفهمند همة مامان اين تو نيست.» خانة خالهاش را پيدا ميكند و ميپيچد توي ورودي باريك آن جا. فكر ميكند اين خانه خيلي كوچكتر از چيزي است كه در خاطر دارد. قلبش به دليلي شروع ميكند به تاپتاپ كردن؛ انگار گناهي مرتکب شده. خواهرش، سالي را ميبيند كه توي ايوان ايستاده، انگار هر لحظه منتظرش بوده. كس ديگري ديده نميشود. فقط سالي است. ماشين را خاموش ميكند.خاكستردان يشمي را با هر دو دست از گردن باريكش ميگيرد و دعا ميكند يك وقت از دستش نيفتد. سالي در ماشين را برايش باز ميكند و خاكستردان را از خواهرش ميگيرد. وزن مادرشان را بين خودشان حس ميكنند. خواهرها به هم لبخند ميزنند، بعد سالي ميپرسد؛ «صد دلارم رو آوردي؟»