گشتي درسينماي ديني «تولد يك پروانه»
سيّدعليرضا جعفري رضياللهعنه چندي پيش شاهد پخش فيلم تولد يك پروانه از سيماي جمهوري اسلامي بوديم، اين بهانهاي شد تا مروري داشته باشيم بر آن فيلم:مشخصات فيلم:كارگردان و طراح صحنه: مجتبي راعيفيلمنامه: سعيد شاپوريمجري طرح و مدير توليد: سيد سعيد سيدزادهمدير فيلمبرداري: محمد داوديتدوين صدا و تصوير: حسن حسندوستموسيقي: كامبيز روشنروانصداگذاري و تركيب صداها: محمدرضا دلپاكطراح لباس: ملك جهان خزاعيبازيگران: رحيم جهاني، ياشار محمودي، حامد منافيزاده و...تهيه كننده: سيما فيلمسال توليد: 1376زمان: 101 دقيقهخلاصه داستان:اپيزود اول: تولد
ايبيش و خواهرش سولماز، در روستايي از آذربايجان زندگي ميكنند، روستايي كه در دل كوه بنا شده. مادر آن دو در حال زايمان است. ناپدري ايبيش دوست دارد از مادر وي فرزندي داشته باشد، اما او همواره كودكان مرده به دنيا ميآورد. رابطه ايبيش و ناپدري به طور ملموسي شكرآب است و حاضر به پذيرش همديگر نيستند. ايبيش در همان اولين گفتگوها به سولماز ميگويد: «ما بابا نداريم»، ظاهرا پدر اصلي خودشان را هر چند مرده ولي بيشتر از ناپدري زنده خود به پدري قبول دارند. از آن طرف هم اسماعيل (ناپدري) با پرتاب هيزم شعلهور به طرف ايبيش نفرت خود را نسبت به وي نشان ميدهد. عاقبت، ناپدري، ايبيش را در اتاقي زنداني ميكند. مدتي بعد دايي ايبيش با ديدن اين وضعيت طاقت نميآورد و او را آزاد ميكند و با خود به تاكستانِ بيرونِ روستا ميبرد. مدتي بعد سولماز هم آورده ميشود. دايي به روستا ميرود و پس از بازگشت، بسيار پريشان و غمگين به نظر ميرسد. ناپدري هم به آن جا ميآيد و آن دو را نوازش ميكند و به آنها آبنبات ميدهد. دايي، مخفيانه در گوشهاي، زير درختان باغ، سوگمندانه ناله سر ميدهد، ايبيش كه دايـي را زيـر نظر دارد در مييـابد كه اتفاقـي افتـاده، سراسيمـه بـه روستـا مـيرود. رنـگ كبود سنگهاي روستا با پارچههاي سياه بلندي كه روي آنها كشيده شده، همه و همه گويي از مرگ مادر خبر ميدهد.اپيزودي كه نامش تولد است، با تولد يك كودك آغاز و با مرگ يك زن پايان ميپذيرد.اپيزود دوم: راه
ماندني، مادرش را از دست داده و با پدر و مادربزرگش زندگي ميكند. او از ناحيه مچ پا عليل است و گهگاه مورد تمسخر كودكان روستا.برخي از اهالي روستا، از جمله مادربزرگ ماندني تصميم گرفتهاند به زيارت امامزاده بروند. مادر بزرگ دچار كمردرد شديدي است و براي شفا قصد زيارت كرده.از آن طرف ماندني با وجود عليل بودن خويش، اما براي شفاي مادربزرگ نيت كرده به سوي امامزاده بشتابد و دست خودش هم نيستگويي نيرويي او را به طرف خود ميكشاند، لذا با اين كه صبح روز بعد، مادر بزرگ و برخي از اهالي روستا به راه افتادند و ماندني را هم بيدار نكردند، پس از بيدار شدن به راه ميافتد، اما در بين راه به سبب سادگي خويش، گول دو دوست شرور خود را ميخورد و به طرف چشمه خضر عليهالسلام راه ميافتند، در آن جا پس از انداختن ماندني در چشمه، ميگريزند. ماندني در آن لحظه در مقابل خود پيرمردي را ميبيند كه با مهرباني او را دلداري ميدهد و روانداز سبزش را نيز به وي ميدهد تا خودش را خشك كند. سپس راه را به او نشان ميدهد و يك دبه آب ويك ميخ بلند هم به او ميدهد و ميگويد كه آنهارا به امامزاده ببرد تا زائران از آن آب استفاده كنند. بعد هم دراز ميكشد و به خواب ميرود. ماندني به راه ميافتد. در بين راه ميبيند كه اهالي روستا و مادربزرگش كنار جاده نشستهاند، مادربزرگ هم حال خوشي ندارد و تراكتور هم خراب شده. براي درست شدنِ وسيله نقليه نياز به يك ميله يا ميخ بلند بود كه ناگهان ماندني به ياد آن ميخ بلند ميافتد و با دادن آن ميخ به راننده تراكتور باعث خوشحالي آنها ميشود. در ضمن، از آب دبه هم به آنها ميدهد و آنها نيز او را دعا ميكنند و به راه ميافتند. مادربزرگ هم حالا ديگر حالش بهتر شده، امابه خاطر فرا رسيدن غروب و تاريكي هوا، راننده ميگويد بايد در همين روستاي نزديكِ امام زاده بمانيم تا فردا، صبح زود به امام زاده برويم. آنها همان جا وسايل را زمينميگذارند و براي خوابيدن و استراحت آماده ميشوند، امّا ماندني به مادربزرگ ميگويد كه نميتواند بماند، گويي همان نيرو او را به طرف خود ميكشاند، او با وجود تاريكي هوا به راه ميافتد تا اين كه از دور نوري او را به خود جذب ميكند، همين كه وارد امامزاده ميشود ميبيند پيرمردي با روانداز سبز رنگي دراز كشيده، وقتي روانداز كنار زده شود، متوجه ميشود كه اين پيرمرد همان پيرمردي است كه آب و ميخ بلند را به او داده بود و اطرافيان پيرمرد نيز گوشزد ميكنند كه وي از صبح تا حالا همينجا خوابيده.گويي پيرمرد همان خضرنبي عليهالسلام بوده كه دستگير در راه ماندگان است.اپيزود سوم: پروانه
يك معلم قرآن براي تعليم بچهها وارد روستاي سر سبزي ميشود، مردم روستا خوشحالند. يكي از شاگردان به نام سيدرضا كهقرآن خواندن را خوب ميداند و از پدرش فراگرفته و چهره معصومي دارد به پروانهها خيلي علاقهمند است وآنها را دنبال ميكند و پس از گرفتن، آنها را داخل شيشهاي مياندازد.يكي از اهالي روستا كه گاوش را گم كرده با راهنمايي معلم به گاوش دست مييابد و يكي ديگر از اهالي به معلم ميگويد كه پسرش مدتي است رفته و برنگشته و خيلي نگران اوست. معلم او را دلداري ميدهد و ميگويد: بزودي خواهد آمد، نگران نباش. اتفاقا فرداي همان روز پسر ميآيد.مردم روستا علاقه عجيبي به او پيدا ميكنند و معتقد ميشوند كه وي با عالم غيب ارتباط دارد.مدتي بعد، پس از آمدن سيل، مردم به سراغ او ميآيند كه دعا كند تا سيل برگردد، اما او ميگويد كه سيل با گفتن او نيامده كه با گفتن او هم برود، مردم از او مأيوس ميشوند و ديگر حتي حاضر نميشوند بچههايشان هم به كلاس قرآن بروند. فقط سيدرضا سر وقت به كلاس آمده، چون (ديروز) به خاطر خراب شدن پل بر اثر سيل، و دير رسيدن به سر كلاس، معلم به او گفته بود كه مثل پروانههايش از روي آب بيايد.سيدرضا به معلم ميگويد كه با هم بر بالين پدر بيمارش بروند، سيدرضا با معلم راه ميافتند، به پل خراب شده كه ميرسند، سيدرضا از روي آب رد ميشود و معلم در كمال حيرت، گويي خشكش زده، لحظهاي متوقف ميشود و وقتي او هم ميخواهد مثل سيدرضا از روي آب عبور كند به تمامي در آب فرو ميرود.گويي معلم هنوز مانند سيدرضاي پاك و با صفا به مرحله يقين نرسيده تا بتواند به رور آب گام بگذارد.نقد و تحليل فيلم
يكي از فيلمهاي مهم سينماي ديني كه در سالهاي اخير ساخته شده: فيلم «تولد يك پروانه» است كه داراي ساختاري اپيزوديك و با مضموني عرفاني ميباشد. سه اپيزود «تولد ـ راه ـ پروانه» كنايه از سه طريقي است كه سالك طي ميكند:1 ـ شريعت 2 ـ طريقت 3 ـ حقيقتدر اپيزود اول آن چه بيش از هر چيز ديگري بيننده را با خود همراه ميكند، خاك است.در اپيزود دوم خاك است و اطرافش باغ و مناطق سر سبز. و بالاخره در اپيزود سوم فضا كاملاً سر سبز است و از خاك كمتر نشان است.به عبارت ديگر: اپيزود اولي: زميني است و دومي: زميني ـ آسماني و سومي: آسماني.در اپيزود اول آدمها بيشتر بدويي و گويي در مرحله غارنشيني قرار دارند و لذا خانههايشان در دل كوه بناشده، ارتباطها نيز ارتباطهايي خوني است. ناپدري حتما ميخواهد فرزندي از خون خود داشته باشد و ايبيش پدر واقعي خود را پدري ميداند كه خون او در رگهاي وي است. اما در پايان اين اپيزود، مسأله عوض ميشود، گويي روابط به كمال رسيده و ناپدري، ايبيش را پذيرفته و ايبيش هم با دست كشيدن بر سر ناپدري ـ كه بر مزار مادرش اشك ميريزد ـ او را قبول كرده.در اين اپيزود مسأله زمان و مكان رنگ باخته و هر چند موسيقي آذري در آن طنين انداخته، اما نظر به اقليمي كردن موقعيت نداشته و اين شكلِ برخورد با داستان است كه بيانگر اسطوره بودن ميباشد، بله كليپ شاديِ بچهها يك مقداري فيلم را از حالت آييني و نمادين دور كرده و از راز و رمز اپيزود اول كاسته است. البته برخي از منتقدين معتقدند در سينماي ديني خيلي هم نبايد دنبال راز و رمز باشيم بلكه مقوله دين و ايمان را بايد در زندگي اجتماعي مردم جست و جو نمود و به همين دليل از اپيزود سوم كه بيشتر وجههاي اجتماعي دارد، لذت بردهاند و ميگويند اين اپيزود چون از راز و رمز خالي است، بيننده نسبت به دين هيچ وحشتي به خود راه نميدهد. به هر حال در اپيزود اول فضا، فضايي است اسطورهاي با نشانههاي اسطورهاي بسيار زياد. تنديسهاي سنگي ـ باغ انگور كه اولين وميوهاي بود كه حضرت آدم عليهالسلام با آن رو به رو شد. سنگهاي سياه با پارچههاي سياه بلند روي آنها در انتهاي اپيزود.نوع نماها در اين فضاسازي بسيار دخيل بوده، نماهاي اپيزود اول نسبت به اپيزودهاي بعدي، ثابت است و دوربين تحركي ندارد، گويي ميخواهد حالت انعطاف ناپذيري كوهنشينان و آن فضا را به مخاطب منتقل كند.برخلاف اپيزود دوم و سوم كه كمكم تحرك دوربين بيشتر ميشود.در اپيزود اوّل با تجربه يك انسان زميني مواجه هستيم كه همان «مرگ مادر» است، كه البته با لحني متافيزيكي بيان ميگردد.در اپيزود دوم ـ راه ـ با انساني رو به رو هستيم كه راهي را طي ميكند و در انتها، گويي به نوري ميرسد كه همين نور در اپيزود سوم ـ پروانه ـ به تكامل ميرسد.اپيزود دوم ـ راه ـ برگرفته از يكي از حكايتهاي جالب و زيباي كتاب تذكرةالاوليا تأليف شيخ عطار ميباشد (روزي ابوالحسن خرقاني در بيابان با شخصي برخورد ميكند و از وي ميپرسد: كجا ميروي؟ او پاسخ ميدهد: در طلب زيارت خداي حجازم! خرقاني هم ميگويد: مگر خداي خراسان كجا رفته كه تو در طلب خداي حجازي؟...)نويسنده فيلمنامه در اپيزود دوم، دوست داشته كه اپيزود با نوري تمام شود كه كودك (ماندني) موقع نزديك شدن به امام زاده، آن را ديده بود. چون اين كودك در واقع به عشق شفاي مادربزرگِ خود راهي امامزاده شد نه براي شفاي خودش، و با پاي پياده هم به آن داشت ميرسيد.اما آقاي راعي صلاح را در اين ديده بود كه اپيزود دوم با ورود كودك به امامزاده و ديدن همان پيرمردِ بين راه كه رواندازش راـ همراه بالبخندي بر لب ـ هم كنار ميزند، پايان يابد. كه همين موضوع، انتقاد بسياري را سبب شد. و عمدتا معتقد بودند كه اين مسأله، با راز آميز بودن فيلمهاي اپيزوديك سازگار نيست و به جاي آن بايد فضا سازي ميكرد.در همين اپيزود دوم، اشكال ديگري كه مطرح است، مسأله آشنايي زدايي است. و اين كه ما چطور خضر عليهالسلام را نشان دهيم، آيا بهتر اين نبود كه مثلا ماندني چيزهايي را در راه اتفاقي مييافت مثل همان ميخ بلند و يا دبهاي را ميديد كه پر از آب است و بدون اين كه با پيرمردي برخورد كند با فضاسازي، اين حس را به مخاطب منتقل ميكرديم كه اينها با عنايتي الهي بوده كه سر راه اين كودك قرار گرفته.در هر حال تماشاگر وقتي باقيافه بازيگري ـ كه در نقش خضر عليهالسلام بازي ميكند ـ مواجه ميشود، ميداند كه او خضر عليهالسلام نيست و لذا مقاومت ميكند.اصولاً يكي از مسائل مهم و غامض در سينماي ديني همين مسأله است كه، بخواهيم به مفاهيم، وجود خارجي و عيني ببخشيم كه براي بيننده قابل قبول نيست كه اين مصداقِ آن مفهوم باشد. براي اين مسأله راه حلهايي پيشنهاد شده؛ از جمله گفتهاند: فيلمساز بايد تمثيل را با نگاه امروزي ببيند، پيچيدگي جهان امروز را بياورد در داستان، حالا يا با هجو يا چند صدايي كردن و پيچيده كردن و براي اين راهحل «اورفه ژان كوكتو» را مثال زدهاند كه اسطوره را هم ستايش كرده و هم هجو نموده است.در مورد ارتباط اين سه اپيزود همانطور كه گذشت در اولي از خاك و زمين شروع ميكند و در دومي به راه ميافتد و در پي تكامل است تا اين كه در اپيزود سوم به حقيقت و آسمان دست مييابد.البته اين كه اين فيلم تا چه حدّ در اين راه موفق بوده و آيا از ابتدا يك چنين سيري براي اپيزودها در نظر گرفته شده يا نه؟ بايد گفت كه اين طور نبوده و بنا به گفته فيلمنامه نويس: اپيزود اول را بي آن كه به اپيزودهاي ديگر فكر كرده باشد، نوشته و سپس بنا به سفارش يكي از دوستانش اپيزود دوم را در قالب فيلمنامه مستقلي در آورده، بعد ديده كه با كمي تغيير ميتواند آن را در ادامه اپيزود اول قرار دهد. و اپيزود سوم را هم بعدها به آن اضافه كرده است. خودش ميگويد: «نميدانم كه چه قدر موفق شدهام به اين هدف برسم و اين سه اپيزود تا چه حد با هم مرتبط و مكمل هم هستند.»اما بايد گفت فيلم را از نظر ارتباط اپيزودها با يكديگر ميتوان تحمل كرد و اينكه بگوئيم به كلي آنها با يكديگر نامرتبطند سخني از روي بيانصافي است.با اين نگاه، توجه كنيد به اشكالاتي كه در همين زمينه در برخي مطبوعات آمده بود ـ و البته پاسخ به اين اشكالات نيز از مطالب گفته شده، روشن ميشود، در ضمن، اشكال كننده محترم بيشتر خواسته با الفاظ بازي كند و گاه يك اشكال را در قالب چند جمله تكرار كرده است، با هم ميخوانيم:«ـ آثار اپيزوديك بايد كه ساز و كار انديشيده را در گزينش و چينش اپيزودهاي مختلف در كنار هم رعايت كنند: اين ساز و كارها و قواعد در لايه بيروني و دروني و يا سطحي و عمقي الزامات گريز ناپذيري را بر كليت اثر موجب ميشوند. يعني، زنجيره روايت اپيزوديك يك اثر سينمايي در بعضي از جاها و لحظات روايت، بايد كه نشان از روند واحدي داشته باشد. اين روند ميتواند در لايه بيروني در همساني شخصيتها و يا فضاها و در لايه درونيتر به مايهشناسي زير ساخت اثر و اپيزودهاي مختلف آن متبلور شود. عدم رعايت اين قواعد، در چينش پشتسرهم داستانها پرداختي ناهمگون را بر فضاي اثر تحميل ميكند: آسيبي كه تولد يك پروانه به آن دچار شده دقيقا از مسأله فوق نشأت ميگيرد.ـ تولد يك پروانه... در دل خود حاوي دوگانگي بنياني است. پارادوكسهايي كه در چند لايه مختلف، از مضمون گرفته تا پرداخت، لحني سطحي و حتي گاهي چند پاره به اثر بخشيدهاند. اين در حالي است كه تك تك اپيزودهاي تولد يك پروانه ميتوانند به عنوان يك فيلم كوتاه نسبتا خوب جايي در سينماي انديشه براي خود داشته باشند.ـ تولد يك پروانه فيلمي چند پاره است. پارههايي جدا از هم كه الزاما به معناي بيارزشي آن نيست اما نحوه همپوشاني آنها در دل يك كليت واحد، نشاني از انديشه هم در خود ندارد. به عنوان مثال:آيا توالي اپيزودها نميتوانست شكلي ديگرگون داشته باشد؟در يك اثر متكامل سينمايي جايگاه هر عنصر در روند روايت بايد كه تبيين شده و تثبيت شده باشد. بايد كه در يك اثر بينقص، نتوان قسمتهاي مختلف را با يكديگر جايگزين كرد، اما آيا در تولد يك پروانه چنين اتفاقاتي افتاده است؟ آيا اصلاً لحظه، صحنه و يا حتي اپيزود قابل حذف در روايت تولد يك پروانه يافت نميشود؟ـ همپوشاني دروني اپيزودها در يك مجموعه اپيزوديك كليتي قائم به ذات ميسازد، اين ساختار، يك فيلم اپيزوديك را در مرحله ارزيابي قرار ميدهد. موفق يا ناموفق بودن يك فيلم تا حد زيادي به آن بستگي دارد اما آيا در تولد يك پروانه نشاني از چنين ساختاري هست؟ـ در بررسي فيلمي مثل تولد يك پروانه تعريف هدفمندي جزء با كل در دو سطح امكان پذير است. اجزايي كه درون ساخت هر اپيزود را تشكيل ميدهند و اپيزودهايي كه در نهايت، خودشان به عنوان اجزاي نهايي كليت تولد يك پروانه را شكل ميبخشد. اجزاي درون ساخت هر اپيزود در تولد يك پروانه در يك باز كاوش موجد ساختي همگون در جزو ثانوي ميشوند اما مشكل در همگوني اجزاي ثانوي است كه نهايت بايد ساختار نهايي اثر را تشكيل دهند. ساختار روايي فيلم در اين مرحله است كه ميلنگد! داستانها ـ اپيزودها ـ چه در شكل رويي و چه با كاوش زير ساخت ارتباطي با هم چه در جزء و چه در كل ـ موجب نميشوند!»همانطور كه گفته آمد، اشكالات اين شخص محترم عمدتا برميگردد به اين كه بين اپيزودها ارتباطي يافت نميشود. در حالي كه طبق مطالب پيش گفته، و آن چه در چند سطر آينده از يكي از دوستان فيلمنامهنويس نقل خواهيم كرد، و با كمي تأمل و دقت، ميتوان به ارتباط ميان اپيزودها پيبرد و زيبايي كار را تحسين كرد: البته پرواضح است كه در آثار اپيزوديك و به خصوص در حوزه سينماي ديني، رازآميز بودن داستان، هر مخاطبي را راضي نميكند و فرهنگ خاصي را ميطلبد و اصولا اين آثار كمتر عامه پسند ميباشند، نگاهي به آمار فروش فيلمهايي از اين دست، مطلب را روشنتر ميكند.بله، مقداري از اشكالات فوق الذكر كه نقل شد بر ميگردد به نقص در چينش دروني اپيزودها كه ميتوان در برخي صحنهها و نماها حق را به وي داد. مانند پايان اپيزود دوم كه پيرمرد روانداز را از صورتش كنار ميزند و يا پايان اپيزود سوم كه معلم و كدخدا تمام چالش شخصيت اصلي را رو ميكنند و...در هر حال، در باره فيلمهاي اپيزوديك نظرهاي مختلفي است، برخي معتقدند چون دغدغههاي ذهني برخي فيلمسازان زياد است و از طرفي فكر ميكنند اين آخرين فرصتي است كه دارند و شايد ديگر چنين فرصتي به دست نياورند لذا ميخواهند هر چي دارند را بريزند در قالب يك فيلم و چون اينها در يك داستان نميگنجد، لذا تبديل ميشود به چندتا داستان! اگر هم بخواهند آنها را در يك داستان بگويند آن داستان چند پاره ميشود.نظر ديگر و بهتر اين است كه در مورد فيلمهاي عرفاني بايد از يك ديدگاه چند وجهي به حقيقت نگاه كرد، چون حقيقت، گستره وسيعي است كه با فرم اپيزوديك ميشود به بخشهاي مختلف آن نگاه كرد و به آن دست يافت، و معتقدند اين غير از نسبي نگاه كردن است. نسبي نگاه كردن يعني يك واقعه مشخص كه از چند جهت به آن نگريسته ميشود، در حالي كه اين يك كلي است كه فقط چند تا تكهاش را ميشود نشان داد. گويي يك فيلم داستاني واحد با يك خط روايي محوري، تنها تكهاي از آينه حقيقت را بردارد و نميتواند مفاهيم كلي جهان را بهطور كامل باز نمايي كند. در حيطه ادبيات عرفاني هم ميتوان منطقالطير و تمثيلهاي كوتاه مولانا و پيش از همه «قرآن» را مثال زد.در عالم سينما هم مثالهايي برايش ذكر شده است از جمله: رؤياها ساخته كوروساوا، كوايدان ساخته كوباياشي، دست فروش ساخته محسن مخملباف. بايد به لابهلاي قصهها با قدم تفكر و تأمل گام نهاد و همچون قطعات يك پازل، بخشهاي مختلف فيلم را كنار هم چيد و به مفهوم كلي رسيد.البته ظاهرا در فرهنگ برخي از ما علاقه چنداني وجود ندارد كه پول و وقت خود را صرف سرگرداني ميان چند قصه كوتاه كنيم و آنها را با دقت و فكر كنار هم بچينيم تا به يك مفهوم كلي دست يابيم. روي همين جهت است كه همواره رمانهاي بلند بيشتر از قصههاي كوتاه طرفدار دارد.بر اين اساس فيلمساز خواهد كوشيد تا از راههاي گوناگون، ارتباط اين اپيزودها را براي مخاطب سهلالوصولتر كند تا آنها انرژي كمتري خرج كنند و مشتريِ بيشتري پيدا شود.در اين زمينه يكي از دوستان و هم دورهايهاي فيلمنامه نويس مينويسد: «معمولاً سادهترين راه ايجاد پيوند ميان اپيزودها، تمهيد بصري است. اين كه عناصر يا آدمهاي يك بخش در بخشهاي ديگر به صورت فرعي و گذرا و معماوار حاضر شوند. تمهيدي كه نمونهاش را ميتوان در «دست فروش» و فيلم جنگي «تويي كه نميشناختمت» جستجو كرد. حتما «سه رنگ» كيشلوفسكي هم از اين تمهيد بينصيب نيست. اما در «تولد يك پروانه» به نظر ميرسد كه خلاقيتي بيش از اين به ياري پيوند اپيزودها آمده است. خلاقيتي كه قطعا ابعاد ناخود آگاه نيز داشته. هر چند كه نشانههايي از آن شيوه هميشگي هم در بطن فيلم وجود دارد: در بخش دوم، پسرك قصه آخر را ميبينيم كه پي پروانههايش ميدود، يا در بخش سوم، زايران داستان راه، سوار بر مركب درب و داغانشان عرض صحنه را طي ميكنند و بارزتر از همه اينها، پروانهها هستند كه در ارتباط تنگاتنگ با نام اثر و نيز پيوندي محتوايي با مفهوم بلوغ و رشد و تولد دوباره در هر سه اپيزود به گونهاي نمود مييابند. اما جداي از اين رشتههاي پيوند آشنا و تكراري خط پيوند بخشها در روندي منطقي ميگنجد، به صورتي كه نميتوان جاي اپيزودها را با هم عوض كرد يا مدعي شد كه هر قصه با هر فضايي ميتوانست جايگزين داستانهاي انتخابي اثر شود... از دل تحليلهاي عرفاني است كه مايه پيوند سرك ميكشد: اشارههاي سرراست و مستقيم به اساطير و افسانههاي ديني و مذهبي. آن تنديسهاي سنگي بي سر در اپيزود اول با فضاسازي غريبشان، بيش از هر چيز حال و هوايي اسطورهاي به داستان ميدهند، سپس در آن بهشت كوچك و سر سبز، ميوه انگور در مركز تأكيدها قرار ميگيرد، ميوهاي كه بار اسطورهاي مذهبي چشمگيري دارد... سپس در اپيزود دوم پس از تأكيد برسيبهاي درختي، به مثابه آخرين ميوه خورده شده در بهشت، حضرت خضر عليهالسلام به ميان ميآيد. پيري كه بر سر راه پسر قرار ميگيرد كاملاً با خضر قصههاي مذهبي همخوان است. حتما آن حكايت مشهور در خاطرتان هست كه خضر عليهالسلام با موسي عليهالسلام همسفر ميشود و پيشِ چشمش كارهاي عجيب و به ظاهر شيطاني انجام ميدهد و در پايان آشكار، ميشود كه اين همه، چه نتايج مثبتي به بار داشتهاند. در اين جا نيز پيرمرد، چيزهايي به پسر ميدهد كه در ظاهر مسخره و بي معنا هستند اما در طي سفر معنا پيدا ميكنند، به اضافه آن كه روانداز سبز رنگ نيز پير را بيش از پيش با خضر سبزپوش و فرخ پي پيوند ميزند. و سر آخر در اپيزود سوم جدا از اشاره مستقيم به معجزه موسي عليهالسلام از طريق آيههاي قرآن حكايتي ديگر از كتابهاي مقدس بيرون ميآيد و به تصوير مينشيند. پسر بر روي آب راه ميرود درست همچون حضرت عيسي عليهالسلام ... جدا از اين تلميحات و رشتههاي داستاني و مضموني، ميتوان خطوط پيوند بخشهاي تولد يك پروانه را در مفاهيمي بديهي و ساختاري نيز جست و جو كرد: در مفاهيمي همچون زمان و مكان. نگاه كنيم كه چگونه مكان بدوي ابتدايي (به صورت بخشي از كوه) در بخش دوم به كوهپايه بدل ميشود و در اپيزود سوم به جنگل ميرسد. هرچند كه اين ميان، سكانسهاي انتخابي دو اپيزود دوم و سوم، به اندازه اولي در فضاسازي مؤثر نيستند... زمان هم همچون مكان، سيري پيشرونده دارد. در بخش اول همه چيز در يك نيم روز رخ ميدهد، در اپيزود دوم يك روز كامل ميگذرد و در سومي ما شاهد توالي چند روز پياپي هستيم. به معناي عميقتر، همان گونه كه مضمون كلي رفته رفته پيش ميآيد و رشد ميكند، زمان و مكان هم متبلور ميشوند و وسعت مييابند. حتي آدمها نيز در اين فرمول قرار ميگيرند و جواب ميدهند. در بخش ابتدايي پسري مادرش را از دست ميدهد، در دومي پسر بيمادري تنها با مادربزرگ و پدرش زندگي ميكند و در سومي پسري در آستانه از دست دادن پدر، ما را تنها ميگذارد» و ...
در اينجا مناسب است در ارتباط با اپيزود سوم حكايتي نقل شود كه سالها پيش از راديو شنيده شد، از شهيد محراب، حضرت آيتاللّه دستغيب ـ آن مرد علم و تقوا كه با قلب پاك و با صفايش بسياري از جوانان را هدايت كرد ـ ايشان ميفرمود: عالِمي به يك روستا براي تبليغ رفته بود، هر روز مردم از دور و نزديك پاي منبرش گرد ميآمدند، در اين ميان يك نفر روستايي بود كه راهش تا مسجد طولاني مينمود، چون بين مسجد و خانه او يك رودخانه قرار داشت و اين بنده خدا هر روز مجبور بود مسيري طولاني را عبور كند تا به آن پُل برسد و دوباره كلي راه را بايد براي رسيدن به مسجد طي كند، در حاليكه اگر پل اين طرفتر قرار داشت، ميتوانست مسير بين خانه و مسجد را در زمان كمتري طي نمايد و زودتر به مسجد برسد.خلاصه، يك شب آن آقاي عالِم درباره «بسماللّه الرحمن الرحيم» صحبت ميكرد و اين كه انسان اگر اين جمله را با اخلاص بگويد چه كارها كه با آن آسان نميشود! حتي ميتوان روي آب راه رفت. اين بنده خدا با شنيدن اين سخن، مثل كسي كه به گنجي پر بها دست يافته باشد، پس از پايان سخنان آن آقاي عالِم بلند ميشود، از در مسجد كه بيرون ميرود به جاي انتخاب راه طولانيِ پل، مستقيم به طرف رودخانه ميرود و با گفتن «بسماللّه الرحمن الرحيم» قدم بر آب مينهد و سلامت به آن طرف رودخانه ميرسد، اين كارِ هر روزهاش ميشود. از طرفي، طبق معمول هر روز يكي از اهالي روستا آن آقاي عالِم را به منزل خود ميبرده و پذيرايي ميكرده، تا اين كه نوبت به اين بنده خدا ميرسد و با هم براي ميهماني به طرف خانه اين شخص حركت ميكنند، به رودخانه كه ميرسند، آن مردِ روستايي با گفتنِ «بسماللّه الرحمن الرحيم» بر روي آب قدم ميگذارد و به خيال آن كه آن عالم هم با اوست مقداري راه ميرود، وقتي كنارش را نگاه ميكند ميبيند كه كسي با او نيست، لاجرم به پشت سر خود نگاهي مياندازد و ميبيند كه آن آقاي عالم هنوز در اول رودخانه ايستاده، ميگويد: آقا چرا نميفرماييد؟ و در جواب ميشنود كه: چگونه بر روي آب راه روم؟! مرد روستايي ميگويد: آقا شما كه خودتان فرموديد: اگر كسي با اخلاص «بسماللّه الرحمن الرحيم» بگويد ميتواند حتي از روي آب رد شود. و آن عالِم در پاسخ ميگويد: بله! اگر كسي با اخلاص بگويد اين طوري ميشود و من آن اخلاص را ندارم!ملاحظه ميكنيد كه راهِ دل غير از راه عقل و علم است. در اين جا «پاي استدلاليان چوبين بود».اتفاقا آقاي راعي در مورد اين سؤال كه: چرا در اپيزود سوم به جاي معلم قرآن از طلبهاي كه براي تبليغ به يك روستايي رفته، استفاده نكرديد؟ گفت: «... در خود همين فيلم ابتدا گفته شد كه به جاي معلم، طلبهاي باشد كه براي تبليغ به آن روستا ميرود و چنين اتفاقي برايش ميافتد. ولي ديديم در اين صورت بدهكار خواهيم شد. طلبهها تجربههاي ديني زيادي دارند. پس يا بايد ميگفتيم كه وي از اول، همه جور تجربه ديني داشته و يا اين كه از اول شروع كرده و حالا هم كم كم تجربه ميكند ولي اين شيوه دوم را نميتوانستيم پياده كنيم چون يك نظر خود به خود پيدا شده كه كسي نميتواند كوچكترين گناه و اشتباهي به طلبهها نسبت دهد. البته طلبهها ميتوانند در نوشتن فيلمنامههاي ديني از تجربههاي ديني و رشد و كمال خودشان ايده بگيرند. در هر حال هيچ كس كامل نيست.بايد رفت تا به حد بالاتري رسيد. همه در آغاز راهيم و بايد به رشد برسيم».به هر حال براي تقويت سينماي ديني بايد مايه گذاشت و اين نكته هم قابل توجه است كه لزومي ندارد در فيلم ديني حتما قهرمان فيلم نماز بخواند يا يك شخصيت مذهبي را در آن ببينيم، اينها هم ميتواند باشد، امّا آن چه مهم است اين كه بتوانيم تجلي يك امر غيبي را در همين زندگي روزمره نشان دهيم همين كاري كه آقاي راعي در اپيزود سوم كرده. مقوله دين را در زندگي اجتماعي مردم جست و جو كرده، به قول يكي از منتقدين: «تولد يك پروانه بدون نمايش هيچ يك از اِلِهمانهايي كه از فيلمهاي موسوم به عرفاني چون «دل نمك» و «باغ سيد» و «برهوت» و «بلندهاي صفر» و «تابلويي براي عشق» به ياد داريم، بدون اين كه شمعهاي بيشماري در اطراف شخصيتها روشن كند، بدون طوفانها و بادهاي تند ناگهاني كه خبر از ماورا ميدهند، بدون پيرمردهاي ريش سفيد كه دايم از اخلاقيات و حافظ و كاينات حرف ميزنند و بدون تصاوير مثلاً وهمآميز وضعيت آنها كه سعي در نمايش عرفان، صوفيگري، سلوك و طي طريق عرفاني داشتند، به شكلي متفاوت و بيشتر با تمركز در درون انسانها و با تكيه بر نشانههاي ضمني مكنوناتِ آنها به ارائه دستمايه خود ميرسد».نكته ديگر اين كه در زيبا در آمدن فيلم، نقش فيلم بردار بسيار مهم بوده، نوع كادر بنديها و تصويرسازيها خيلي خوب از آب درآمده. تأكيدها و برجستهسازي جزئياتِ تصوير به غناي فيلم افزوده ـ در اپيزود سوم سايه شمعهاي روشن در حسينيه صورت معلم قرآن را طوري مينماياند كه حسّ ترديدِ معلم نسبت به اصالت و عدم اصالت پيشگويياش را به مخاطب منتقل ميكند. در قسمتهاي ديگر هم معمولاً نيمي از چهره معلم را تاريكتر داريم.البته در همين جا يادآوري اين نكته ضروري است كه تأكيدها نبايد بيش از حدّ باشد اگر به اين بلا گرفتار آيد (مانند پايان اپيزود دوم كه پيرمرد روانداز را از رويش كنار ميزند و به ما تأكيد ميكند كه اين همان پيرمردِ ميان راه است)، جذابيت كار از ميان ميرود.و بر عكس اگر اغراق به حداقل برسد و خيلي كم رنگ شود مانند فيلم «رنگ خدا» ميشود كه آقاي مجيدي از بس كه نگران اغراق بود به دامن قصه رئاليستي افتاد و وجه تمثيلي كارش تحت الشعاع قرار گرفت.موضوع ديگري كه در تولد يك پروانه حضوري چشمگير داشت، شعر و آوازهاي آذري بود كه ـ با در نظر داشتن مفهوم بلند آنها ـ در هر اپيزودي كاركرد خودش را داشت و به انتقال حسّ به تماشاگر كمك شاياني ميكرد.براي رفع خستگي در اين جا ذكر نكتهاي بد نيست: از آقاي راعي پرسيده شد كه چرا فيلم، تركي است؟ (و در فضاي آذربايجان و آن مناطق اتفاق ميافتد) ـ در حالي كه خود آقاي راعي بچه اصفهان هستند! ـ ايشان در پاسخ ميگويد: فقط يك تركِ آذري ميتواند روي آب راه برود! پذيرفتن دنياي عرفان احتياج به صدق دارد و تركها صادقترند و اين مسائل را به راحتي قبول ميكنند اما اگر به يك بچه اصفهاني ميگفتيم روي آب راه برود ميگفت: «آقا نميشِد».سخن پاياني در مورد اپيزود سوم است كه معلم در مسير مكاشفات خود با دو شخصيت ارتباط ويژهاي برقرار ميكند، يكي شاگردش سيدرضاست و ديگري كدخداي ده، كه ظاهرا مراحلي را پشت سرگذاشته. كدخدا به معلم (كه ميگويد احساس كرده پروانه است) گوشزد ميكند كه بلبل و پروانه چه فرقي دارند. انگار ميخواهد بگويد كه تو اگر پروانه بودي دم برنميآوردي و مانند پروانه به دور شمع آن قدر ميگشتي تا ميسوختي اما اين بلبل است كه با چهچههاش فرياد ميزند كه من عاشقام. و در واقع پروانه بيصدا سيّدرضاست كه به مرتبهاي رسيده كه ميتواند روي آب راه رود. لذا در پايان اپيزود سوم، معلم به حال خود واقف شده و ديگر شالش را بر روي سر نميافكند (تا اَداي اهل دل و عرفان را درآورد) بلكه روي شانهاش مياندازد و مانند افراد معمولي به مسير خود ادامه ميدهد و ...