گشتی در سینمای دینی با «تولد یک پروانه» نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

گشتی در سینمای دینی با «تولد یک پروانه» - نسخه متنی

سید علیرضا جعفری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

گشتي درسينماي ديني «تولد يك پروانه»

سيّدعليرضا جعفري

رضي‏الله‏عنه چندي پيش شاهد پخش فيلم تولد يك پروانه از سيماي جمهوري اسلامي بوديم، اين بهانه‏اي شد تا مروري داشته باشيم بر آن فيلم:

مشخصات فيلم:

كارگردان و طراح صحنه: مجتبي راعي

فيلم‏نامه: سعيد شاپوري

مجري طرح و مدير توليد: سيد سعيد سيدزاده

مدير فيلم‏برداري: محمد داودي

تدوين صدا و تصوير: حسن حسن‏دوست

موسيقي: كامبيز روشن‏روان

صداگذاري و تركيب صداها: محمدرضا دلپاك

طراح لباس: ملك جهان خزاعي

بازيگران: رحيم جهاني، ياشار محمودي، حامد منافي‏زاده و...

تهيه كننده: سيما فيلم

سال توليد: 1376

زمان: 101 دقيقه

خلاصه داستان:

اپيزود اول: تولد

ايبيش و خواهرش سولماز، در روستايي از آذربايجان زندگي مي‏كنند، روستايي كه در دل كوه بنا شده. مادر آن دو در حال زايمان است. ناپدري ايبيش دوست دارد از مادر وي فرزندي داشته باشد، اما او همواره كودكان مرده به دنيا مي‏آورد. رابطه ايبيش و ناپدري به طور ملموسي شكرآب است و حاضر به پذيرش همديگر نيستند. ايبيش در همان اولين گفتگوها به سولماز مي‏گويد: «ما بابا نداريم»، ظاهرا پدر اصلي خودشان را هر چند مرده ولي بيش‏تر از ناپدري زنده خود به پدري قبول دارند. از آن طرف هم اسماعيل (ناپدري) با پرتاب هيزم شعله‏ور به طرف ايبيش نفرت خود را نسبت به وي نشان مي‏دهد. عاقبت، ناپدري، ايبيش را در اتاقي زنداني مي‏كند. مدتي بعد دايي ايبيش با ديدن اين وضعيت طاقت نمي‏آورد و او را آزاد مي‏كند و با خود به تاكستانِ بيرونِ روستا مي‏برد. مدتي بعد سولماز هم آورده مي‏شود. دايي به روستا مي‏رود و پس از بازگشت، بسيار پريشان و غمگين به نظر مي‏رسد. ناپدري هم به آن جا مي‏آيد و آن دو را نوازش مي‏كند و به آن‏ها آب‏نبات مي‏دهد. دايي، مخفيانه در گوشه‏اي، زير درختان باغ، سوگمندانه ناله سر مي‏دهد، ايبيش كه دايـي را زيـر نظر دارد در مي‏يـابد كه اتفاقـي افتـاده، سراسيمـه بـه روستـا مـي‏رود. رنـگ كبود سنگ‏هاي روستا با پارچه‏هاي سياه بلندي كه روي آن‏ها كشيده شده، همه و همه گويي از مرگ مادر خبر مي‏دهد.

اپيزودي كه نامش تولد است، با تولد يك كودك آغاز و با مرگ يك زن پايان مي‏پذيرد.

اپيزود دوم: راه

ماندني، مادرش را از دست داده و با پدر و مادربزرگش زندگي مي‏كند. او از ناحيه مچ پا عليل است و گه‏گاه مورد تمسخر كودكان روستا.

برخي از اهالي روستا، از جمله مادربزرگ ماندني تصميم گرفته‏اند به زيارت امام‏زاده بروند. مادر بزرگ دچار كمردرد شديدي است و براي شفا قصد زيارت كرده.

از آن طرف ماندني با وجود عليل بودن خويش، اما براي شفاي مادربزرگ نيت كرده به سوي امام‏زاده بشتابد و دست خودش هم نيست

گويي نيرويي او را به طرف خود مي‏كشاند، لذا با اين كه صبح روز بعد، مادر بزرگ و برخي از اهالي روستا به راه افتادند و ماندني را هم بيدار نكردند، پس از بيدار شدن به راه مي‏افتد، اما در بين راه به سبب سادگي خويش، گول دو دوست شرور خود را مي‏خورد و به طرف چشمه خضر عليه‏السلام راه مي‏افتند، در آن جا پس از انداختن ماندني در چشمه، مي‏گريزند. ماندني در آن لحظه در مقابل خود پيرمردي را مي‏بيند كه با مهرباني او را دل‏داري مي‏دهد و روانداز سبزش را نيز به وي مي‏دهد تا خودش را خشك كند. سپس راه را به او نشان مي‏دهد و يك دبه آب ويك ميخ بلند هم به او مي‏دهد و مي‏گويد كه آن‏هارا به امام‏زاده ببرد تا زائران از آن آب استفاده كنند. بعد هم دراز مي‏كشد و به خواب مي‏رود. ماندني به راه مي‏افتد. در بين راه مي‏بيند كه اهالي روستا و مادربزرگش كنار جاده نشسته‏اند، مادربزرگ هم حال خوشي ندارد و تراكتور هم خراب شده. براي درست شدنِ وسيله نقليه نياز به يك ميله يا ميخ بلند بود كه ناگهان ماندني به ياد آن ميخ بلند مي‏افتد و با دادن آن ميخ به راننده تراكتور باعث خوشحالي آن‏ها مي‏شود. در ضمن، از آب دبه هم به آن‏ها مي‏دهد و آن‏ها نيز او را دعا مي‏كنند و به راه مي‏افتند. مادربزرگ هم حالا ديگر حالش بهتر شده، امابه خاطر فرا رسيدن غروب و تاريكي هوا، راننده مي‏گويد بايد در همين روستاي نزديكِ امام زاده بمانيم تا فردا، صبح زود به امام زاده برويم. آن‏ها همان جا وسايل را زمين‏مي‏گذارند و براي خوابيدن و استراحت آماده مي‏شوند، امّا ماندني به مادربزرگ مي‏گويد كه نمي‏تواند بماند، گويي همان نيرو او را به طرف خود مي‏كشاند، او با وجود تاريكي هوا به راه مي‏افتد تا اين كه از دور نوري او را به خود جذب مي‏كند، همين كه وارد امام‏زاده مي‏شود مي‏بيند پيرمردي با روانداز سبز رنگي دراز كشيده، وقتي روانداز كنار زده شود، متوجه مي‏شود كه اين پيرمرد همان پيرمردي است كه آب و ميخ بلند را به او داده بود و اطرافيان پيرمرد نيز گوشزد مي‏كنند كه وي از صبح تا حالا همين‏جا خوابيده.

گويي پيرمرد همان خضرنبي عليه‏السلام بوده كه دستگير در راه ماندگان است.

اپيزود سوم: پروانه

يك معلم قرآن براي تعليم بچه‏ها وارد روستاي سر سبزي مي‏شود، مردم روستا خوشحالند. يكي از شاگردان به نام سيدرضا كه

قرآن خواندن را خوب مي‏داند و از پدرش فراگرفته و چهره معصومي دارد به پروانه‏ها خيلي علاقه‏مند است وآن‏ها را دنبال مي‏كند و پس از گرفتن، آن‏ها را داخل شيشه‏اي مي‏اندازد.

يكي از اهالي روستا كه گاوش را گم كرده با راهنمايي معلم به گاوش دست مي‏يابد و يكي ديگر از اهالي به معلم مي‏گويد كه پسرش مدتي است رفته و برنگشته و خيلي نگران اوست. معلم او را دل‏داري مي‏دهد و مي‏گويد: بزودي خواهد آمد، نگران نباش. اتفاقا فرداي همان روز پسر مي‏آيد.

مردم روستا علاقه عجيبي به او پيدا مي‏كنند و معتقد مي‏شوند كه وي با عالم غيب ارتباط دارد.

مدتي بعد، پس از آمدن سيل، مردم به سراغ او مي‏آيند كه دعا كند تا سيل برگردد، اما او مي‏گويد كه سيل با گفتن او نيامده كه با گفتن او هم برود، مردم از او مأيوس مي‏شوند و ديگر حتي حاضر نمي‏شوند بچه‏هايشان هم به كلاس قرآن بروند. فقط سيدرضا سر وقت به كلاس آمده، چون (ديروز) به خاطر خراب شدن پل بر اثر سيل، و دير رسيدن به سر كلاس، معلم به او گفته بود كه مثل

پروانه‏هايش از روي آب بيايد.

سيدرضا به معلم مي‏گويد كه با هم بر بالين پدر بيمارش بروند، سيدرضا با معلم راه مي‏افتند، به پل خراب شده كه مي‏رسند، سيدرضا از روي آب رد مي‏شود و معلم در كمال حيرت، گويي خشكش زده، لحظه‏اي متوقف مي‏شود و وقتي او هم مي‏خواهد مثل سيدرضا از روي آب عبور كند به تمامي در آب فرو مي‏رود.

گويي معلم هنوز مانند سيدرضاي پاك و با صفا به مرحله يقين نرسيده تا بتواند به رور آب گام بگذارد.

نقد و تحليل فيلم

يكي از فيلم‏هاي مهم سينماي ديني كه در سال‏هاي اخير ساخته شده: فيلم «تولد يك پروانه» است كه داراي ساختاري اپيزوديك و با مضموني عرفاني مي‏باشد. سه اپيزود «تولد ـ راه ـ پروانه» كنايه از سه طريقي است كه سالك طي مي‏كند:

1 ـ شريعت 2 ـ طريقت 3 ـ حقيقت

در اپيزود اول آن چه بيش از هر چيز ديگري بيننده را با خود همراه مي‏كند، خاك است.

در اپيزود دوم خاك است و اطرافش باغ و مناطق سر سبز. و بالاخره در اپيزود سوم فضا كاملاً سر سبز است و از خاك كم‏تر نشان است.

به عبارت ديگر: اپيزود اولي: زميني است و دومي: زميني ـ آسماني و سومي: آسماني.

در اپيزود اول آدم‏ها بيش‏تر بدويي و گويي در مرحله غارنشيني قرار دارند و لذا خانه‏هايشان در دل كوه بناشده، ارتباط‏ها نيز ارتباط‏هايي خوني است. ناپدري حتما مي‏خواهد فرزندي از خون خود داشته باشد و ايبيش پدر واقعي خود را پدري مي‏داند كه خون او در رگ‏هاي وي است. اما در پايان اين اپيزود، مسأله عوض مي‏شود، گويي روابط به كمال رسيده و ناپدري، ايبيش را پذيرفته و ايبيش هم با دست كشيدن بر سر ناپدري ـ كه بر مزار مادرش اشك مي‏ريزد ـ او را قبول كرده.

در اين اپيزود مسأله زمان و مكان رنگ باخته و هر چند موسيقي آذري در آن طنين انداخته، اما نظر به اقليمي كردن موقعيت نداشته و اين شكلِ برخورد با داستان است كه بيانگر اسطوره بودن مي‏باشد، بله كليپ شاديِ بچه‏ها يك مقداري فيلم را از حالت آييني و نمادين دور كرده و از راز و

رمز اپيزود اول كاسته است. البته برخي از منتقدين معتقدند در سينماي ديني خيلي هم نبايد دنبال راز و رمز باشيم بلكه مقوله دين و ايمان را بايد در زندگي اجتماعي مردم جست و جو نمود و به همين دليل از اپيزود سوم كه بيش‏تر وجهه‏اي اجتماعي دارد، لذت برده‏اند و مي‏گويند اين اپيزود چون از راز و رمز خالي است، بيننده نسبت به دين هيچ وحشتي به خود راه نمي‏دهد. به هر حال در اپيزود اول فضا، فضايي است اسطوره‏اي با نشانه‏هاي اسطوره‏اي بسيار زياد. تنديس‏هاي سنگي ـ باغ انگور كه اولين وميوه‏اي بود كه حضرت آدم عليه‏السلام با آن رو به رو شد. سنگ‏هاي سياه با پارچه‏هاي سياه بلند روي آن‏ها در انتهاي اپيزود.

نوع نماها در اين فضاسازي بسيار دخيل بوده، نماهاي اپيزود اول نسبت به اپيزودهاي بعدي، ثابت است و دوربين تحركي ندارد، گويي مي‏خواهد حالت انعطاف ناپذيري كوه‏نشينان و آن فضا را به مخاطب منتقل كند.

برخلاف اپيزود دوم و سوم كه كم‏كم تحرك دوربين بيش‏تر مي‏شود.

در اپيزود اوّل با تجربه يك انسان زميني مواجه هستيم كه همان «مرگ مادر» است، كه البته با لحني متافيزيكي بيان مي‏گردد.

در اپيزود دوم ـ راه ـ با انساني رو به رو هستيم كه راهي را طي مي‏كند و در انتها، گويي به نوري مي‏رسد كه همين نور در اپيزود سوم ـ پروانه ـ به تكامل مي‏رسد.

اپيزود دوم ـ راه ـ برگرفته از يكي از حكايت‏هاي جالب و زيباي كتاب تذكرة‏الاوليا تأليف شيخ عطار مي‏باشد (روزي ابوالحسن خرقاني در بيابان با شخصي برخورد مي‏كند و از وي مي‏پرسد: كجا مي‏روي؟ او پاسخ مي‏دهد: در طلب زيارت خداي حجازم! خرقاني هم مي‏گويد: مگر خداي خراسان كجا رفته كه تو در طلب خداي حجازي؟...)

نويسنده فيلم‏نامه در اپيزود دوم، دوست داشته كه اپيزود با نوري تمام شود كه كودك (ماندني) موقع نزديك شدن به امام زاده، آن را ديده بود. چون اين كودك در واقع به عشق شفاي مادربزرگِ خود راهي امام‏زاده شد نه براي شفاي خودش، و با پاي پياده هم به آن داشت مي‏رسيد.

اما آقاي راعي صلاح را در اين ديده بود كه

اپيزود دوم با ورود كودك به امام‏زاده و ديدن همان پيرمردِ بين راه كه رواندازش راـ همراه بالبخندي بر لب ـ هم كنار مي‏زند، پايان يابد. كه همين موضوع، انتقاد بسياري را سبب شد. و عمدتا معتقد بودند كه اين مسأله، با راز آميز بودن فيلم‏هاي اپيزوديك سازگار نيست و به جاي آن بايد فضا سازي مي‏كرد.

در همين اپيزود دوم، اشكال ديگري كه مطرح است، مسأله آشنايي زدايي است. و اين كه ما چطور خضر عليه‏السلام را نشان دهيم، آيا بهتر اين نبود كه مثلا ماندني چيزهايي را در راه اتفاقي مي‏يافت مثل همان ميخ بلند و يا دبه‏اي را مي‏ديد كه پر از آب است و بدون اين كه با پيرمردي برخورد كند با فضاسازي، اين حس را به مخاطب منتقل مي‏كرديم كه اين‏ها با عنايتي الهي بوده كه سر راه اين كودك قرار گرفته.

در هر حال تماشاگر وقتي باقيافه بازيگري ـ كه در نقش خضر عليه‏السلام بازي مي‏كند ـ مواجه مي‏شود، مي‏داند كه او خضر عليه‏السلام نيست و لذا مقاومت مي‏كند.

اصولاً يكي از مسائل مهم و غامض در سينماي ديني همين مسأله است كه، بخواهيم به مفاهيم، وجود خارجي و عيني ببخشيم كه براي بيننده قابل قبول نيست كه اين مصداقِ آن مفهوم باشد. براي اين مسأله راه حل‏هايي پيشنهاد شده؛ از جمله گفته‏اند: فيلم‏ساز بايد تمثيل را با نگاه امروزي ببيند، پيچيدگي جهان امروز را بياورد در داستان، حالا يا با هجو يا چند صدايي كردن و پيچيده كردن و براي اين راه‏حل «اورفه ژان كوكتو» را مثال زده‏اند كه اسطوره را هم ستايش كرده و هم هجو نموده است.

در مورد ارتباط اين سه اپيزود همان‏طور كه گذشت در اولي از خاك و زمين شروع مي‏كند و در دومي به راه مي‏افتد و در پي تكامل است تا اين كه در اپيزود سوم به حقيقت و آسمان دست مي‏يابد.

البته اين كه اين فيلم تا چه حدّ در اين راه موفق بوده و آيا از ابتدا يك چنين سيري براي اپيزودها در نظر گرفته شده يا نه؟ بايد گفت كه اين طور نبوده و بنا به گفته فيلم‏نامه نويس: اپيزود اول را بي آن كه به اپيزودهاي ديگر فكر كرده باشد، نوشته و سپس بنا به سفارش يكي از دوستانش اپيزود دوم را در قالب فيلم‏نامه مستقلي در آورده، بعد ديده

كه با كمي تغيير مي‏تواند آن را در ادامه اپيزود اول قرار دهد. و اپيزود سوم را هم بعدها به آن اضافه كرده است. خودش مي‏گويد: «نمي‏دانم كه چه قدر موفق شده‏ام به اين هدف برسم و اين سه اپيزود تا چه حد با هم مرتبط و مكمل هم هستند.»

اما بايد گفت فيلم را از نظر ارتباط اپيزودها با يكديگر مي‏توان تحمل كرد و اين‏كه بگوئيم به كلي آن‏ها با يكديگر نامرتبطند سخني از روي بي‏انصافي است.

با اين نگاه، توجه كنيد به اشكالاتي كه در همين زمينه در برخي مطبوعات آمده بود ـ و البته پاسخ به اين اشكالات نيز از مطالب گفته شده، روشن مي‏شود، در ضمن، اشكال كننده محترم بيش‏تر خواسته با الفاظ بازي كند و گاه يك اشكال را در قالب چند جمله تكرار كرده است، با هم مي‏خوانيم:

«ـ آثار اپيزوديك بايد كه ساز و كار انديشيده را در گزينش و چينش اپيزودهاي مختلف در كنار هم رعايت كنند: اين ساز و كارها و قواعد در لايه بيروني و دروني و يا سطحي و عمقي الزامات گريز ناپذيري را بر كليت اثر موجب مي‏شوند. يعني، زنجيره روايت اپيزوديك يك اثر سينمايي در بعضي از جاها و لحظات روايت، بايد كه نشان از روند واحدي داشته باشد. اين روند مي‏تواند در لايه بيروني در همساني شخصيت‏ها و يا فضاها و در لايه دروني‏تر به مايه‏شناسي زير ساخت اثر و اپيزودهاي مختلف آن متبلور شود. عدم رعايت اين قواعد، در چينش پشت‏سرهم داستان‏ها پرداختي ناهمگون را بر فضاي اثر تحميل مي‏كند: آسيبي كه تولد يك پروانه به آن دچار شده دقيقا از مسأله فوق نشأت مي‏گيرد.

ـ تولد يك پروانه... در دل خود حاوي دوگانگي بنياني است. پارادوكس‏هايي كه در چند لايه مختلف، از مضمون گرفته تا پرداخت، لحني سطحي و حتي گاهي چند پاره به اثر بخشيده‏اند. اين در حالي است كه تك تك اپيزودهاي تولد يك پروانه مي‏توانند به عنوان يك فيلم كوتاه نسبتا خوب جايي در سينماي انديشه براي خود داشته باشند.

ـ تولد يك پروانه فيلمي چند پاره است. پاره‏هايي جدا از هم كه الزاما به معناي بي‏ارزشي آن نيست اما نحوه همپوشاني آن‏ها در دل يك

كليت واحد، نشاني از انديشه هم در خود ندارد. به عنوان مثال:

آيا توالي اپيزودها نمي‏توانست شكلي ديگرگون داشته باشد؟

در يك اثر متكامل سينمايي جايگاه هر عنصر در روند روايت بايد كه تبيين شده و تثبيت شده باشد. بايد كه در يك اثر بي‏نقص، نتوان قسمت‏هاي مختلف را با يكديگر جايگزين كرد، اما آيا در تولد يك پروانه چنين اتفاقاتي افتاده است؟ آيا اصلاً لحظه، صحنه و يا حتي اپيزود قابل حذف در روايت تولد يك پروانه يافت نمي‏شود؟

ـ همپوشاني دروني اپيزودها در يك مجموعه اپيزوديك كليتي قائم به ذات مي‏سازد، اين ساختار، يك فيلم اپيزوديك را در مرحله ارزيابي قرار مي‏دهد. موفق يا ناموفق بودن يك فيلم تا حد زيادي به آن بستگي دارد اما آيا در تولد يك پروانه نشاني از چنين ساختاري هست؟

ـ در بررسي فيلمي مثل تولد يك پروانه تعريف هدفمندي جزء با كل در دو سطح امكان پذير است. اجزايي كه درون ساخت هر اپيزود را تشكيل مي‏دهند و اپيزودهايي كه در نهايت، خودشان به عنوان اجزاي نهايي كليت تولد يك پروانه را شكل مي‏بخشد. اجزاي درون ساخت هر اپيزود در تولد يك پروانه در يك باز كاوش موجد ساختي همگون در جزو ثانوي مي‏شوند اما مشكل در همگوني اجزاي ثانوي است كه نهايت بايد ساختار نهايي اثر را تشكيل دهند. ساختار روايي فيلم در اين مرحله است كه مي‏لنگد! داستان‏ها ـ اپيزودها ـ چه در شكل رويي و چه با كاوش زير ساخت ارتباطي با هم چه در جزء و چه در كل ـ موجب نمي‏شوند!»

همان‏طور كه گفته آمد، اشكالات اين شخص محترم عمدتا برمي‏گردد به اين كه بين اپيزودها ارتباطي يافت نمي‏شود. در حالي كه طبق مطالب پيش گفته، و آن چه در چند سطر آينده از يكي از دوستان فيلم‏نامه‏نويس نقل خواهيم كرد، و با كمي تأمل و دقت، مي‏توان به ارتباط ميان اپيزودها پي‏برد و زيبايي كار را تحسين كرد: البته پرواضح است كه در آثار اپيزوديك و به خصوص در حوزه سينماي ديني، رازآميز بودن داستان، هر مخاطبي را راضي نمي‏كند و فرهنگ خاصي را مي‏طلبد و

اصولا اين آثار كم‏تر عامه پسند مي‏باشند، نگاهي به آمار فروش فيلم‏هايي از اين دست، مطلب را روشن‏تر مي‏كند.

بله، مقداري از اشكالات فوق الذكر كه نقل شد بر مي‏گردد به نقص در چينش دروني اپيزودها كه مي‏توان در برخي صحنه‏ها و نماها حق را به وي داد. مانند پايان اپيزود دوم كه پيرمرد روانداز را از صورتش كنار مي‏زند و يا پايان اپيزود سوم كه معلم و كدخدا تمام چالش شخصيت اصلي را رو مي‏كنند و...

در هر حال، در باره فيلم‏هاي اپيزوديك نظرهاي مختلفي است، برخي معتقدند چون دغدغه‏هاي ذهني برخي فيلم‏سازان زياد است و از طرفي فكر مي‏كنند اين آخرين فرصتي است كه دارند و شايد ديگر چنين فرصتي به دست نياورند لذا مي‏خواهند هر چي دارند را بريزند در قالب يك فيلم و چون اين‏ها در يك داستان نمي‏گنجد، لذا تبديل مي‏شود به چندتا داستان! اگر هم بخواهند آن‏ها را در يك داستان بگويند آن داستان چند پاره مي‏شود.

نظر ديگر و بهتر اين است كه در مورد فيلم‏هاي عرفاني بايد از يك ديدگاه چند وجهي به حقيقت نگاه كرد، چون حقيقت، گستره وسيعي است كه با فرم اپيزوديك مي‏شود به بخش‏هاي مختلف آن نگاه كرد و به آن دست يافت، و معتقدند اين غير از نسبي نگاه كردن است. نسبي نگاه كردن يعني يك واقعه مشخص كه از چند جهت به آن نگريسته مي‏شود، در حالي كه اين يك كلي است كه فقط چند تا تكه‏اش را مي‏شود نشان داد. گويي يك فيلم داستاني واحد با يك خط روايي محوري، تنها تكه‏اي از آينه حقيقت را بردارد و نمي‏تواند مفاهيم كلي جهان را به‏طور كامل باز نمايي كند. در حيطه ادبيات عرفاني هم مي‏توان منطق‏الطير و تمثيل‏هاي كوتاه مولانا و پيش از همه «قرآن» را مثال زد.

در عالم سينما هم مثال‏هايي برايش ذكر شده است از جمله: رؤياها ساخته كوروساوا، كوايدان ساخته كوباياشي، دست فروش ساخته محسن مخملباف. بايد به لابه‏لاي قصه‏ها با قدم تفكر و تأمل گام نهاد و همچون قطعات يك پازل، بخش‏هاي مختلف فيلم را كنار هم چيد و به مفهوم كلي رسيد.

البته ظاهرا در فرهنگ برخي از ما علاقه چنداني وجود ندارد كه پول و وقت خود را صرف سرگرداني ميان چند قصه كوتاه كنيم و آن‏ها را با دقت و فكر كنار هم بچينيم تا به يك مفهوم كلي دست يابيم. روي همين جهت است كه همواره رمان‏هاي بلند بيش‏تر از قصه‏هاي كوتاه طرفدار دارد.

بر اين اساس فيلم‏ساز خواهد كوشيد تا از راه‏هاي گوناگون، ارتباط اين اپيزودها را براي مخاطب سهل‏الوصول‏تر كند تا آن‏ها انرژي كم‏تري خرج كنند و مشتريِ بيش‏تري پيدا شود.

در اين زمينه يكي از دوستان و هم دوره‏اي‏هاي فيلم‏نامه نويس مي‏نويسد: «معمولاً ساده‏ترين راه ايجاد پيوند ميان اپيزودها، تمهيد بصري است. اين كه عناصر يا آدم‏هاي يك بخش در بخش‏هاي ديگر به صورت فرعي و گذرا و معماوار حاضر شوند. تمهيدي كه نمونه‏اش را مي‏توان در «دست فروش» و فيلم جنگي «تويي كه نمي‏شناختمت» جستجو كرد. حتما «سه رنگ» كيشلوفسكي هم از اين تمهيد بي‏نصيب نيست. اما در «تولد يك پروانه» به نظر مي‏رسد كه خلاقيتي بيش از اين به ياري پيوند اپيزودها آمده است. خلاقيتي كه قطعا ابعاد ناخود آگاه نيز داشته. هر چند كه نشانه‏هايي از آن شيوه هميشگي هم در بطن فيلم وجود دارد: در بخش دوم، پسرك قصه آخر را مي‏بينيم كه پي پروانه‏هايش مي‏دود، يا در بخش سوم، زايران داستان راه، سوار بر مركب درب و داغانشان عرض صحنه را طي مي‏كنند و بارزتر از همه اين‏ها، پروانه‏ها هستند كه در ارتباط تنگاتنگ با نام اثر و نيز پيوندي محتوايي با مفهوم بلوغ و رشد و تولد دوباره در هر سه اپيزود به گونه‏اي نمود مي‏يابند. اما جداي از اين رشته‏هاي پيوند آشنا و تكراري خط پيوند بخش‏ها در روندي منطقي مي‏گنجد، به صورتي كه نمي‏توان جاي اپيزودها را با هم عوض كرد يا مدعي شد كه هر قصه با هر فضايي مي‏توانست جايگزين داستان‏هاي انتخابي اثر شود... از دل تحليل‏هاي عرفاني است كه مايه پيوند سرك مي‏كشد: اشاره‏هاي سرراست و مستقيم به اساطير و افسانه‏هاي ديني و مذهبي. آن تنديس‏هاي سنگي بي سر در اپيزود اول با فضاسازي غريبشان، بيش از هر چيز حال و هوايي اسطوره‏اي به داستان

مي‏دهند، سپس در آن بهشت كوچك و سر سبز، ميوه انگور در مركز تأكيدها قرار مي‏گيرد، ميوه‏اي كه بار اسطوره‏اي مذهبي چشم‏گيري دارد... سپس در اپيزود دوم پس از تأكيد برسيب‏هاي درختي، به مثابه آخرين ميوه خورده شده در بهشت، حضرت خضر عليه‏السلام به ميان مي‏آيد. پيري كه بر سر راه پسر قرار مي‏گيرد كاملاً با خضر قصه‏هاي مذهبي همخوان است. حتما آن حكايت مشهور در خاطرتان هست كه خضر عليه‏السلام با موسي عليه‏السلام همسفر مي‏شود و پيشِ چشمش كارهاي عجيب و به ظاهر شيطاني انجام مي‏دهد و در پايان آشكار، مي‏شود كه اين همه، چه نتايج مثبتي به بار داشته‏اند. در اين جا نيز پيرمرد، چيزهايي به پسر مي‏دهد كه در ظاهر مسخره و بي معنا هستند اما در طي سفر معنا پيدا مي‏كنند، به اضافه آن كه روانداز سبز رنگ نيز پير را بيش از پيش با خضر سبزپوش و فرخ پي پيوند مي‏زند. و سر آخر در اپيزود سوم جدا از اشاره مستقيم به معجزه موسي عليه‏السلام از طريق آيه‏هاي قرآن حكايتي ديگر از كتاب‏هاي مقدس بيرون مي‏آيد و به تصوير مي‏نشيند. پسر بر روي آب راه مي‏رود درست همچون حضرت عيسي عليه‏السلام ... جدا از اين تلميحات و رشته‏هاي داستاني و مضموني، مي‏توان خطوط پيوند بخش‏هاي تولد يك پروانه را در مفاهيمي بديهي و ساختاري نيز جست و جو كرد: در مفاهيمي همچون زمان و مكان. نگاه كنيم كه چگونه مكان بدوي ابتدايي (به صورت بخشي از كوه) در بخش دوم به كوهپايه بدل مي‏شود و در اپيزود سوم به جنگل مي‏رسد. هرچند كه اين ميان، سكانس‏هاي انتخابي دو اپيزود دوم و سوم، به اندازه اولي در فضاسازي مؤثر نيستند... زمان هم همچون مكان، سيري پيش‏رونده دارد. در بخش اول همه چيز در يك نيم روز رخ مي‏دهد، در اپيزود دوم يك روز كامل مي‏گذرد و در سومي ما شاهد توالي چند روز پياپي هستيم. به معناي عميق‏تر، همان گونه كه مضمون كلي رفته رفته پيش مي‏آيد و رشد مي‏كند، زمان و مكان هم متبلور مي‏شوند و وسعت مي‏يابند. حتي آدم‏ها نيز در اين فرمول قرار مي‏گيرند و جواب مي‏دهند. در بخش ابتدايي پسري مادرش را از دست مي‏دهد، در دومي پسر بي‏مادري تنها با مادربزرگ و پدرش زندگي مي‏كند و در سومي پسري در آستانه از دست دادن

پدر، ما را تنها مي‏گذارد» و ...

در اين‏جا مناسب است در ارتباط با اپيزود سوم حكايتي نقل شود كه سال‏ها پيش از راديو شنيده شد، از شهيد محراب، حضرت آيت‏اللّه‏ دستغيب ـ آن مرد علم و تقوا كه با قلب پاك و با صفايش بسياري از جوانان را هدايت كرد ـ ايشان مي‏فرمود: عالِمي به يك روستا براي تبليغ رفته بود، هر روز مردم از دور و نزديك پاي منبرش گرد مي‏آمدند، در اين ميان يك نفر روستايي بود كه راهش تا مسجد طولاني مي‏نمود، چون بين مسجد و خانه او يك رودخانه قرار داشت و اين بنده خدا هر روز مجبور بود مسيري طولاني را عبور كند تا به آن پُل برسد و دوباره كلي راه را بايد براي رسيدن به مسجد طي كند، در حالي‏كه اگر پل اين طرف‏تر قرار داشت، مي‏توانست مسير بين خانه و مسجد را در زمان كم‏تري طي نمايد و زودتر به مسجد برسد.

خلاصه، يك شب آن آقاي عالِم درباره «بسم‏اللّه‏ الرحمن الرحيم» صحبت مي‏كرد و اين كه انسان اگر اين جمله را با اخلاص بگويد چه كارها كه با آن آسان نمي‏شود! حتي مي‏توان روي آب راه رفت. اين بنده خدا با شنيدن اين سخن، مثل كسي كه به گنجي پر بها دست يافته باشد، پس از پايان سخنان آن آقاي عالِم بلند مي‏شود، از در مسجد كه بيرون مي‏رود به جاي انتخاب راه طولانيِ پل، مستقيم به طرف رودخانه مي‏رود و با گفتن «بسم‏اللّه‏ الرحمن الرحيم» قدم بر آب مي‏نهد و سلامت به آن طرف رودخانه مي‏رسد، اين كارِ هر روزه‏اش مي‏شود. از طرفي، طبق معمول هر روز يكي از اهالي روستا آن آقاي عالِم را به منزل خود مي‏برده و پذيرايي مي‏كرده، تا اين كه نوبت به اين بنده خدا مي‏رسد و با هم براي ميهماني به طرف خانه اين شخص حركت مي‏كنند، به رودخانه كه مي‏رسند، آن مردِ روستايي با گفتنِ «بسم‏اللّه‏ الرحمن الرحيم» بر روي آب قدم مي‏گذارد و به خيال آن كه آن عالم هم با اوست مقداري راه مي‏رود، وقتي كنارش را نگاه مي‏كند مي‏بيند كه كسي با او نيست، لاجرم به پشت سر خود نگاهي مي‏اندازد و مي‏بيند كه آن آقاي عالم هنوز در اول رودخانه ايستاده، مي‏گويد: آقا چرا نمي‏فرماييد؟ و در جواب مي‏شنود كه: چگونه بر روي آب راه روم؟! مرد روستايي مي‏گويد: آقا شما كه خودتان

فرموديد: اگر كسي با اخلاص «بسم‏اللّه‏ الرحمن الرحيم» بگويد مي‏تواند حتي از روي آب رد شود. و آن عالِم در پاسخ مي‏گويد: بله! اگر كسي با اخلاص بگويد اين طوري مي‏شود و من آن اخلاص را ندارم!

ملاحظه مي‏كنيد كه راهِ دل غير از راه عقل و علم است. در اين جا «پاي استدلاليان چوبين بود».

اتفاقا آقاي راعي در مورد اين سؤال كه: چرا در اپيزود سوم به جاي معلم قرآن از طلبه‏اي كه براي تبليغ به يك روستايي رفته، استفاده نكرديد؟ گفت: «... در خود همين فيلم ابتدا گفته شد كه به جاي معلم، طلبه‏اي باشد كه براي تبليغ به آن روستا مي‏رود و چنين اتفاقي برايش مي‏افتد. ولي ديديم در اين صورت بدهكار خواهيم شد. طلبه‏ها تجربه‏هاي ديني زيادي دارند. پس يا بايد مي‏گفتيم كه وي از اول، همه جور تجربه ديني داشته و يا اين كه از اول شروع كرده و حالا هم كم كم تجربه مي‏كند ولي اين شيوه دوم را نمي‏توانستيم پياده كنيم چون يك نظر خود به خود پيدا شده كه كسي نمي‏تواند كوچك‏ترين گناه و اشتباهي به طلبه‏ها نسبت دهد. البته طلبه‏ها مي‏توانند در نوشتن فيلم‏نامه‏هاي ديني از تجربه‏هاي ديني و رشد و كمال خودشان ايده بگيرند. در هر حال هيچ كس كامل نيست.

بايد رفت تا به حد بالاتري رسيد. همه در آغاز راهيم و بايد به رشد برسيم».

به هر حال براي تقويت سينماي ديني بايد مايه گذاشت و اين نكته هم قابل توجه است كه لزومي ندارد در فيلم ديني حتما قهرمان فيلم نماز بخواند يا يك شخصيت مذهبي را در آن ببينيم، اين‏ها هم مي‏تواند باشد، امّا آن چه مهم است اين كه بتوانيم تجلي يك امر غيبي را در همين زندگي روزمره نشان دهيم همين كاري كه آقاي راعي در اپيزود سوم كرده. مقوله دين را در زندگي اجتماعي مردم جست و جو كرده، به قول يكي از منتقدين: «تولد يك پروانه بدون نمايش هيچ يك از اِلِه‏مان‏هايي كه از فيلم‏هاي موسوم به عرفاني چون «دل نمك» و «باغ سيد» و «برهوت» و «بلندهاي صفر» و «تابلويي براي عشق» به ياد داريم، بدون اين كه شمع‏هاي بي‏شماري در اطراف شخصيت‏ها روشن كند، بدون طوفان‏ها و بادهاي تند ناگهاني كه خبر از ماورا مي‏دهند،

بدون پيرمردهاي ريش سفيد كه دايم از اخلاقيات و حافظ و كاينات حرف مي‏زنند و بدون تصاوير مثلاً وهم‏آميز وضعيت آن‏ها كه سعي در نمايش عرفان، صوفي‏گري، سلوك و طي طريق عرفاني داشتند، به شكلي متفاوت و بيش‏تر با تمركز در درون انسان‏ها و با تكيه بر نشانه‏هاي ضمني مكنوناتِ آن‏ها به ارائه دستمايه خود مي‏رسد».

نكته ديگر اين كه در زيبا در آمدن فيلم، نقش فيلم بردار بسيار مهم بوده، نوع كادر بندي‏ها و تصويرسازي‏ها خيلي خوب از آب درآمده. تأكيدها و برجسته‏سازي جزئياتِ تصوير به غناي فيلم افزوده ـ در اپيزود سوم سايه شمع‏هاي روشن در حسينيه صورت معلم قرآن را طوري مي‏نماياند كه حسّ ترديدِ معلم نسبت به اصالت و عدم اصالت پيشگويي‏اش را به مخاطب منتقل مي‏كند. در قسمت‏هاي ديگر هم معمولاً نيمي از چهره معلم را تاريك‏تر داريم.

البته در همين جا يادآوري اين نكته ضروري است كه تأكيدها نبايد بيش از حدّ باشد اگر به اين بلا گرفتار آيد (مانند پايان اپيزود دوم كه پيرمرد روانداز را از رويش كنار مي‏زند و به ما تأكيد مي‏كند كه اين همان پيرمردِ ميان راه است)، جذابيت كار از ميان مي‏رود.

و بر عكس اگر اغراق به حداقل برسد و خيلي كم رنگ شود مانند فيلم «رنگ خدا» مي‏شود كه آقاي مجيدي از بس كه نگران اغراق بود به دامن قصه رئاليستي افتاد و وجه تمثيلي كارش تحت الشعاع قرار گرفت.

موضوع ديگري كه در تولد يك پروانه حضوري چشم‏گير داشت، شعر و آوازهاي آذري بود كه ـ با در نظر داشتن مفهوم بلند آن‏ها ـ در هر اپيزودي كاركرد خودش را داشت و به انتقال حسّ به تماشاگر كمك شاياني مي‏كرد.

براي رفع خستگي در اين جا ذكر نكته‏اي بد نيست: از آقاي راعي پرسيده شد كه چرا فيلم، تركي است؟ (و در فضاي آذربايجان و آن مناطق اتفاق مي‏افتد) ـ در حالي كه خود آقاي راعي بچه اصفهان هستند! ـ ايشان در پاسخ مي‏گويد: فقط يك تركِ آذري مي‏تواند روي آب راه برود! پذيرفتن دنياي عرفان احتياج به صدق دارد و ترك‏ها صادق‏ترند و اين مسائل را به راحتي قبول مي‏كنند اما اگر به يك بچه اصفهاني مي‏گفتيم روي

آب راه برود مي‏گفت: «آقا نمي‏شِد».

سخن پاياني در مورد اپيزود سوم است كه معلم در مسير مكاشفات خود با دو شخصيت ارتباط ويژه‏اي برقرار مي‏كند، يكي شاگردش سيدرضاست و ديگري كدخداي ده، كه ظاهرا مراحلي را پشت سرگذاشته. كدخدا به معلم (كه مي‏گويد احساس كرده پروانه است) گوشزد مي‏كند كه بلبل و پروانه چه فرقي دارند. انگار مي‏خواهد بگويد كه تو اگر پروانه بودي دم برنمي‏آوردي و مانند پروانه به دور شمع آن قدر مي‏گشتي تا مي‏سوختي اما اين بلبل است كه با چهچهه‏اش فرياد مي‏زند كه من عاشق‏ام. و در واقع پروانه بي‏صدا سيّدرضاست كه به مرتبه‏اي رسيده كه مي‏تواند روي آب راه رود. لذا در پايان اپيزود سوم، معلم به حال خود واقف شده و ديگر شالش را بر روي سر نمي‏افكند (تا اَداي اهل دل و عرفان را درآورد) بلكه روي شانه‏اش مي‏اندازد و مانند افراد معمولي به مسير خود ادامه مي‏دهد و ...

/ 1