آشنایی با یک بچه بودای اشرافی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آشنایی با یک بچه بودای اشرافی - نسخه متنی

رضا براهنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آشنايي با يك بچه بوداي اشرافي

سپهري به مرز جديدي از صميميت شاعرانه دست يافته است؛ صميميت پرتصويري كه در آن- گرچه شكل ظاهري شعر چندان نيرويي ندارد- ولي نيم كره روشن و پاك و پراشراق شاعرانه به چشم مي خورد؛ و گرچه تركيب تصاوير، هرگز، في المجموع، به صورت كمپوزيسيون بسيار فشرده اي درنمي آيد و از پيچيدگي در هم فشرده ي تصاوير خبري نيست، ولي در فضاي اين روحانيت صميمي، كتاب قطور نيم كره ظلماني ما مردم، به دقت بسته شده، در گنجه اي

متروك گذاشته شده و در گنجه قفل گرديده است. كليد اين گنجه ي ظلمت را سپهري دور سر خود چرخانده است و تا آنجا كه نيرويش به او اجازه مي داد، آن را به دوردست ترين نقطه اين خاك پرتاب كرده است. سپهري به اين نيم كره ظلماني، به آن كليد، به آن كتاب قطور ظلم و ظلمت پشت كرده، آن چنان صميمانه به دربرگرفتن روشنايي عارفانه و عاطفي فردي همت گماشته است كه گاهي صميميت تبديل به نوعي ساده لوحي شاعرانه مي شود؛ ساده لوحي اي كه شاعر تعمداً به پذيرفتن آن گردن نهاده است و قطعه «نشاني» شاهكار آن صميميت است كه در ميان هاله اي از ساده لوحي به عمد پذيرفته شده، نشسته است.

در اين برج عاج تقدس و صفا، و به روي اين جزيره ي متروك اشراق و استحاله، سپهري همه چيز را «خوب» مي بيند و در گستره ي اين نيكي مطلق، اين نيكي بودايي، براي آنكه بتواند از زبان اشيايي حرف بزند كه ابدي ترين مصالح و مواد خام شاعرانه هستند، گاهي حتي خود را به حماقت، جنون عمدي و ساده لوحي اختياري مي زند؛ كودكانه به دنبال حالاتي مي گردد كه در آن انسان بال درمي آورد و به پرواز درمي آيد؛ و از فضايي اثيري استنشاق مي كند كه در آن همه چيز ملايم و پاك و بي خدشه و بي شائبه است. در اين جزيره متروك، به جاي آنكه سپهري، مثل بعضي ها (مثلاً نصرت رحماني)، تبديل به غول يك چشمي شده باشد و زندگي را «كثيف» ببيند، بدل به يك موجود غيرواقعي يك چشم ديگر، يك فرشته يك چشم بي وزن، كه از هوا يا آب سر درآورده است، مي شود؛ بدل به چيزي مي شود كه حدفاصل بين زن و مرد، خدا و انسان، شاعر و مجنون، و شيء و سايه شيء است؛ بدل به چيزي مي شود كه به حوادث زميني بي اعتناست، از زمزم الهي آب مي نوشد، در كنار آبها به پهلو مي خوابد، دعوت ماهيها را مي شنود، سلامت يك سرو را مي بيند و مثل بزي از شاخه اي توت مي خورد. و از آنجا كه اين فرشته اثيري يك چشم، با تمام بي وزني محيط آسماني اش، نقاش نيز هست، در جزيره روشن و رويايي و ملايم خود به دنبال «جشن خطوط» مي گردد. در اين شكفتگي نوظهور اشيا و عاطفه ها، و حتي بارور شدن نوعي خرد عارفانه، از تاريخ خبري نيست؛ از خشونت اجتماعي چيزي به چشم نمي خورد؛ از پديده هاي جهان امروز چيزي پديدار نيست؛ چرا كه در پشت شيشه هاي نامريي اين برج بلند، بوداي جوان، يا حتي بوداي كودكي نشسته است كه از پاي درخت روشن خود، اشياي جهان را به حضور خويش مي طلبد و با آنها معامله اي مي كند كه كودكان ساده، با عروسكهايشان مي كنند.

ولي اگر آن بوداي نخستين، بر اثر وقوف به درد و رنج بشري، بر اثر وقوف به گرسنگي و بيماري و مرگ، برج عاج قصر اشرافي خود را ترك گفت و سالك راه درد گرديد و بعد طبيب درد شد، اين بوداي كودك را نورافكني درخشان از بالاي آن برج عاج بلند به سوي خويش دعوت كرده است و او غرق در عرفاني تا حدي اشرافي شده است كه در آن انسان بر روي زمينه مخملي اشيا غلت مي زند و از خود بي خود مي شود، و يا دنيا را آن چنان نوازش كننده، نوازش شده، رام و آرام و پرجلوه و زيبا و نيك مي بيند كه چشم چپ بدبين و زشت بين را مي بندد؛ چشم راست را خوش بينانه، مثل نورافكني بزرگ، به سوي خطوط و رنگها و حالات خوب و زيبا مي گشايد. ولي ما مردم، مردمي كه در موقعيتهاي خاص اجتماعي و تاريخي قرارگرفته ايم، هميشه مي خواهيم در شعري چون شعر سپهري، كه ساده و روشن و زيبا بيان شده است، علاوه بر آن چشم نيك بين، سراغ آن چشم بدبين و زشت بين را هم بگيريم، به دليل اينكه بين زندگي خود و اين محيط عارفانه و شاعرانه سپهري تناقضي مي بينيم و از خود مي پرسيم: «نكند سپهري به دنبال نظريه مطرود و بيمارگونه ي شعر به خاطر شعر ، هنر به خاطر هنر ، عرفان به خاطر عرفان رفته باشد و ما را، كه گرفتار موقعيتهاي عصر خود هستيم، قال گذاشته باشد؟»

به بهترين شعر كوتاه سپهري نگاهي انتقادي مي كنيم:

«نشاني» سپهري، يك اسطوره ي جست وجو، اسطوره براي يافتن دوست، اسطوره براي تعيين هويت دوست است. و اين خود دوست نيست كه نشاني اش داده مي شود، بلكه راهي كه براي طلب كردن دوست در پيش گرفته شده مهم است. اين كوچه باغ اساطيري، كه با تمثيل سنگ فرش گرديده تا سوار به حضور دوست دست يابد، مهم است نه خود دوست، كه پشت پرده نشسته، حضور خود را با علايمي دعوت كننده اعلام كرده است. از اين نظر، «نشاني» بي شباهت به قطعه «ارتباطات» بودلر نيست، شعري كه در آن طبيعت به معبدي تشبيه شده است كه از ستونهاي آن هميشه صداهايي به گوش مي رسد و جهان بدل به جهاني از علامتها مي شود. كوشش براي ديدار دوست، سرنوشت جوينده است، ولي چنين به نظر مي رسد كه جوينده در بي نصيبي ابدي زندگي مي كند؛ شايد اين دوست نيست كه مهم است، بلكه علايم آشنا و ناشناس حضور دوست، دوستي كه در پشت پرده هاي طبيعت چشم از ما پوشيده است، اهميت دارد. اين علايم، مثل چراغهاي اطراف باند فرودگاهي، به ما كه دنبال سرزمين موعود مي گرديم، علامت مي دهند كه اينجا كوه و تپه و زمين ناهموار نيست، بلكه سطحي است صاف و صيقلي كه اطراف آن را چراغهاي درخشان دعوت كن فراگرفته است. به همين دليل بايد فرود آمد، ديد و تجربه كرد. و اين سوار كيست كه در فلق نشانه خانه دوست را مي گيرد؟ تمثيلها، استعاره ها و اشياي عرضه شده در شعر نشان مي دهند كه او نبايد پيرمردي يا پيرزني باشد؛ او بايد پسري هنوز پا به سن بلوغ نگذاشته باشد و يا دختري كه در كمال زيبايي به نيازي دروني پاسخ گفته، تصميم گرفته است به دنيا پشت كند و به ديدار دوستي معنوي بشتابد. اين سوار بايد بر پشت اسبي سپيد و نيرومند و كشيده اندام نشسته باشد. مگر نه اين است كه سپهري هميشه ما را به سوي اشرافيت رنگ سفيد دعوت مي كند؟ پس همه چيز كه سپيد و نوراني است، اسب نيز بايد چنين باشد.

هر اسطوره اي، چندين سمبول را دربرمي گيرد. «خانه دوست» تمثيل و يا حتي استعاره آن سرزمين موعود است. «خانه» تداعي كننده استراحت و خواب و آسايش است، خانه وسيله نجات از دربه دري و بي هدفي است؛ و «دوست»، عارفانه اش معبود، عاشقانه اش معشوق، و دوستانه اش همان خود دوست است و يا شايد تلفيقي از هر سه: يعني هم معبود و هم معشوق و هم محبوب. «فلق» تداعي كننده سپيدي، آغاز نور و صفا و پاكي، و «پرسيدن»، پيشنهادكننده ي بي اطلاعي، پژوهندگي، كنجكاوي، نياز و دردمندي است. «آسمان»، كه «مكثي كرد»، زمينه اي درست مي كند براي گسترش راز و گسترش سپيدي و صفاي بيشتر و يك محيط آماده براي جواب. دست «ره گذر» كليدي است تا خانه دوست پيدا شود. «ره گذر» راهبر است و نوعي پيرمغان است كه رازها را از تيرگي نجات مي دهد، اسرار را در گوش نوجوان فرومي خواند. ره گذر «ويرژيل» است تا دانته به سوي «بثاتريس» بشتابد، منتها سپهري دانته اي است كه از دوزخ عبور نمي كند. سپهري روحي بي جدال دارد؛ به دوزخ وقوف ندارد؛ او در ميان بهشتي از علايم زيبا، در آن كوچه باغ بهشتي، به سوي دوست مي شتابد. «شاخه نور» تداعي كننده نور بيشتر، و تأكيدكننده مضمون نور است. «شاخه نور» ممكن است استعاره براي شعاع نور قرار گرفته باشد و يا ممكن است نور به شاخه تشبيه شده باشد و ممكن است «شاخه نور» سيگاري باشد كه ره گذر بر لب داشت. اگر مكث آسمان محيطي است ساخته شده در بالا براي تمثيلهاي شعر، «تاريكي شنها»، از پايين و از روي زمين، اين زمينه را تكميل مي كند. از آنجا كه همه چيز نرم و روشن و ملايم است، سيگار بر روي شنها انداخته نمي شود؛ انداختن ظرفيتي خشن دارد: «شاخه نور» به تاريكي «بخشيده» مي شود. بخشيدن، عمل انداختن را تلطيف مي كند. «سپيدار» تداعي كننده سپيدي است از نظر صدا، و بلندي است از نظر قامت كلمه، و در عين حال پيشنهادكننده صفا و پاكي است، به دليل آنكه بالاخره درخت است در زمينه اي زيبا و معنوي و طبيعي. «كوچه باغ» نشانه صفا و سبزي و پاكي و به يادآورنده كوچه باغهاي سبز قديم است و اينكه در كوچه باغها، عرفان دوستانه بيشتري وجود داشت تا در كوچه ها و خيابانهاي جديد. سبز، نشانه آرامش و پاكي و خوبي است، و خدا را خوابي سبز فراگرفته است. سبزي كوچه باغها، واقعيت و عينيت بيشتري دارد و به همين دليل از خواب خدا سبزتر است. در اين كوچه باغ صميمي و صادق، هيچ بعيد نيست كه عشق آبي باشد و صداقت مبدل به پرنده اي گردد و پر درآورد. و مگر پرنده خودبه خود نشانه صداقت و صميميت نيست؟ اگر براي رمبوي شاعر، صداها، علامات و حالات و رنگها بودند، براي نقاشان، هميشه رنگ نماينده حالت و عاطفه و فكر بوده است و سپهري، هم به عنوان نقاش و هم به عنوان شاعر، حق دارد كه عشق را آبي ببيند. «بلوغ» پيشنهاد كننده ي بلوغ معنوي، فكري و در عين حال بلوغ جنسي است. «گل تنهايي» تشبيهي است كه از تلفيق گل و تنهايي بوجود آمده و در عين حال «گل تنهايي» تداعي كننده زيبايي است، و از آنجا كه بايد به سمت آن پيچيد، گل تنهايي نام كوچه اي نيز هست كه در آن مي توان عارفانه سكني گزيد؛ يا دو قدم مانده به آن، نگاه كرد و چيزهاي ديگري ديد. گل خود به خود «فواره» را پيشنهاد مي كند، فواره آب را، آب زمين را و زمين اساطير مربوط به آب و گل و تنهايي را. گل تنهايي ممكن است گل اشراق و گل خلوت كردن معنوي و روحي نيز باشد. «ترس شفاف» ترسي است عارفانه، درخشان، حاكي از كنجكاوي و حاكي از اينكه سري هست و بايد افشا شود، و يا انسان در برابر زيبايي قرار گرفته است و در برابر زيبايي دچار ترسي شفاف شده است.

در اين دنياي مجرد، كه همه چيز كوچه باغ فقط در ذهن مي تواند وجود داشته باشد، صميميت سيال خودبه خود به ذهن القا گرديده است. صميميت به آب يا هر چيز سيال ديگر تشبيه شده، يا آن چيز ديگر حذف گرديده و صميميت به عنوان استعاره برجاي مانده است. و البته «سيال» صفتي تصويري هم هست، و نشان مي دهد كه صميميتي بر همه جا گسترده است و در همه جا سيلان دارد. صداي دو كلمه «صميميت» و «سيال» نيز گسترش صميميت را نشان مي دهد. «كودك» تداعي كننده روح صميميت، روح كنجكاوي و تخيل و پاكي است. «كاج بلند» تداعي كننده روح بلندپرواز كودك و عظمت تخيل ساده اوست. جوجه برداشتن كار كودك است، ولي چرا از لانه نور؟ به دليل اينكه بچه كنجكاو در تاريكي زندگي مي كند و بايد از لانه نور جوجه درآورد تا نور را بفهمد. نور، نور معرفت و اشراق نيز هست و بچه با اشراق بدان دسترسي دارد. گرچه سوار پس از رسيدن به كودكي كه براي جوجه برداشتن از لانه نور از درخت بالا رفته، نشاني نور را پيدا كرده و گرچه دوست شايد همان نور باشد، ولي ره گذر به او مي گويد كه از كودك بپرسد: «خانه دوست كجاست؟» اين جمله با اين پرسش مجدد، جنبه تمثيلي پيدا مي كند و ريتم سمبوليك شعر تكميل مي گردد. يعني ره گذر به او مي گويد كه بايد باز هم بپرسي. حتي اگر نور را كه شايد خانه دوست باشد ديدي، باز بايد به دنبال دوست بگردي و هر علامتي را، كه خود هفت شهر عشقي است، پشت سر بگذاري. حتي طنز عارفانه آخر شعر هم از صميميتي برخوردار است. «نشاني» از نظر تصويرگري و از نظر نشان دادن روح جوينده بشر، يك شاهكار است. ولي من سوالي دارم كه ترجيح مي دهم آن را در قسمت سوم اين مقال طرح كنم.

آيا در عصر حاضر، كسي با اين ترتيب عارفانه، مي تواند نشاني دوست خود را پيدا كند؟ موقعي كه همه چيز در حال مسخ كردن همه چيز است، آيا امكان آن هست كه انسان از آن كوچه باغ سبز بگذرد؟ آيا تمام صداهاي ويران كننده زندگي امروز، سكوت عارفانه سپهري را به هم نمي زنند؟ و آيا از عايق ديوارهاي مستحكم برج عاج مقدس سپهري، تيرگي عصر ما نمي تواند به درون تراوش كند؟ كشيش بودايي در وسط سايگون خود را آتش مي زند تا اعتراض همه جانبه خود را نسبت به ظلم و تعدي و شناعت نشان بدهد. آيا او نمي توانست برگردد و از كوچه باغ سبز تاريخ عرفان به سوي بودا حركت كند و نشاني دوست را از ره گذري بپرسد كه شاخه نوري بر لب دارد؟ آيا او نمي توانست از عرصه اعتراض، به سوي گل تنهايي بشتابد؟ مي گويم اول انسان و بعد عرفان، بايد هدف هر كسي باشد كه روحي عارفانه دارد، والا نيروهاي اهريمني جهان را فراخواهند گرفت و انسان، جاودانه، در برابر شيطان به سجده خواهد افتاد. دنياي ما دنياي آشفته اي است و ما بايد شاعر اين دنياي آشفته ي به هم ريخته باشيم. بايد بكوشيم هم در عمل و هم در شعر، اين دنياي درهم را شكل پذيرتر و نظم پذيرتر بكنيم. پشت كردن به اين دنيا كار درستي نيست و متأسفانه سپهري به اين دنياي آشفته پشت كرده است.

در يكي از شعرهايش به نام «مسافر»، سپهري از «بادهاي هموار» خواسته است كه «حضور هيچ ملايم» را به او نشان بدهند. ولي اين جهان جديد آن چنان به خباثت آلوده است كه هرگز نمي توان حضور هيچ ملايم را به سپهري نشان داد. اول بايد دنيا را براي پيدايش «حضور هيچ ملايم» آماده كرد. البته اگر سپهري بخواهد من نه تنها يكي، بلكه چندين حضور هيچ خشن را، كه هميشه به صورت كپسولهاي پيچيده در پوششي از شيريني دموكراسي و آزادي به خورد مردم جهان داده مي شوند، به او نشان خواهم داد. موقعي كه جهان، بدل به چيزي خفقان آور شده است و دو سوم مردم دنيا گرسنه است و ملتي ساده لوح جهاني را به مسلسل بسته است، «هيچ ملايم» به چه درد من و امثال من مي خورد؟ در همان شعر، سپهري نشسته است و دست و روي خود را در حرارت يك سيب شسته است. تصويري است زيبا، ولي اگر لوله تفنگي يا طپانچه اي بر شقيقه راست آقاي سپهري گذاشته مي شد و هر لحظه امكان آن بود كه ماشه چكانده شود، آيا آقاي سپهري باز هم دست و رويش را در حرارت يك سيب شست وشو مي داد؟ آيا در دنيايي كه هميشه در تهديد خودكامگان قرار گرفته است، مي توان پاسبانها را به هيئت شاعران ديد، همانطور كه سپهري ديده است؟

گرچه در سلسله مراتب فرهنگي، سپهري به مرز جديدي از صميميت شعري دست يافته است، ولي از نظر محتواي شعري، او را نمي توان مرد اين زمانه شناخت. به دليل اينكه: او از برج عاج زيباي خود نشاني دوستي خصوصي را مي گيرد، خواب هيچي ملايم را مي بيند و پاسبانهاي باتون به دست را به صورت شاعران قلم به دست مجسم مي كند. ولي در خارج از برج عاج او جناياتي اتفاق مي افتد كه شعر بزرگترين عارف جهان، كه از اعماق قرون سخن مي راند، درباره آن صادق است:




  • در اين وادي به بانگ سيل بشنو
    پر جبريل را اينجا بسوزند
    سخن گفتن كه را ياراست اينجا؟
    تعالي الله چه استغناست اينجا!



  • كه صد من خون مظلومان به يك جو
    بدان تا كودكان آتش فروزند
    تعالي الله چه استغناست اينجا!
    تعالي الله چه استغناست اينجا!



(از كتاب «معرفي و شناخت سهراب سپهري»، شهناز مرادي كوچي. تهران: قطره، چاپ اول 1380.)

/ 1