ميـقـات
احد ده بزرگى
بهوش ايدل كه ميقات است اينجا
از اينجا ساز وحدت مىشود ساز
از اينجا بايد آهنگ سفر كرد
محل نيت پاك است اينجا
اگر دارى سر پيوند با دوست
در اين ره گرچه بى شيب و فراز است
توكل بر خداى خويشتن كن
برآ از چاه شب چون مهر خاور
چو غنچه جامه جان را قبا كن
چو عريان از وجود خويش گشتى
به آب توبه جان را پاك گردان
صفا دادى چو بيرون و درون را
حديث مرگ قبل از مرگ اين است
بگو يارت مرا ثابت قدم دار
رهايم كن الهى از دو روئى
صفاى صبح صادق بر دلم ده
صفا چون يافتى شكر خدا كن
مبادا شعله شك بر فروزد
ز وسواس و ريا كارى بپرهيز
نگيرد تا غرورت دامن هوش
بريز از ديده اشك و هاى و هو كن
چو بيرون و درونت پاك گرديد
بپوش احرام و ترك ما و من كن
كفن كن خويش را بى خويش آنگاه
بگو يارب دگر كارم تمام است
قدم در دامن محراب بگذار
پس آنگه لب زجام شوق تركن
بگو لبيك يا معبود لبيك
مرا تنها توئى مقصود، لبيك
محل نفى و اثبات است اينجا
از اينجا مىشود پرواز آغاز
يقين خويشتن را بارور كرد
مكان رشد ادراك است اينجا
برآر از دل خروش دوست يا دوست
مكن وحشت توكل چاره ساز است
زجان اثبات حق و نفى من كن
زممكن رو بسوى واجب آور
صدف را از گهر ديگر جدا كن
تهى از نخوت و تشويش گشتى
شكوفا غنچه ادارك گردان
بخوان انااليه راجعون را
طريق وصل حق جويان چنين است
به پاكى در دو عالم محترم دار
بده بر فطرتم آئينه خوئى
به قرب خويش در دل منزلم ده
بدور از خويشتن شك و ريا كن
گل پاك يقينت را بسوزد
مكن اين شعله را در خويشتن تيز
بحق رو كن بكن خود را فراموش
درون را چون برونت شستشو كن
دلت روشن تر از افلاك گرديد
بدست خود منيت را كفن كن
بر آراز پرده پر شور دل، آه
بمن جز شوق وصل حق حرام است
به سجده سر چنان مهتاب بگذار
خروشان نغمه لبيك سر كن
مرا تنها توئى مقصود، لبيك
مرا تنها توئى مقصود، لبيك
ارمغان آوردهام بر خاك راه مصطفى
شاعرى از افغانستاناين دعاييه را يك استادِ گرانمايه افغانى در نيمه شعبان 1387 در آستانِ پاكيزه نبوى عرض كرده است.
كاروانِ اشكِ خون آلودِ من افكنده بار
تاجدارى را سَزَد سودن سرِ عزّت به عرض
از شبِ يأس آمدم سوى سحر گاهِ اميد
داد خواهم؛ داد مابستان كه چرخِ سنگدل
بسملِ دل را به درمانگاهِ رحمت مىبرم
گر مسيحا چشمِ ظاهر كرد بينا، فيضِ تو
ناقه آمالِ ما را منزلِ ديگر كجاست
قطرهيى زان ابرِ دريا بار آرَد صد بهار
زمزم آنجا، ساقىِ زمزم در اينجا آرميد
قبله آنجا، دل بقربانِ تو اينجا مىشود
اى درِ تو كعبه من، زمزمِ اُمّيدِ من
بينوايم، بيكسم، بى طالعم، بى حاصلم
تا بدستِ نَفْس بسپردم زمامِ ناقه را
راهپيچاناستومنزل دور و دُزدان در كمين
سنگبارانِ مَلامت مى شود از هر طرف
غرقه درگردابِخجلت مىشومتا روزِ حشر
ارمغان آوردهام بر خاكِ راهِ مصطفى
در ادب گاهِ كَرَم عَرضِ تمنّا جُرأت است
همتودانىآنچههست از خواجَگى شايانِ تو
من از آن چشمِ عنايت، يك نگه دارم رجا
تا بسامان آوَرَد احوالِ بى سامانِ من
با متاعِ جان، به خاكِ درگه جانانِ من
كاو خطابى بشنود زين درگه اى دربانِ من
اى هُمايون صبحدم، اى مشرقِ اِحسانِ من
از معاصى تيرها زد بر دلِ نالانِ من
تا مَسيحُ القَلْبْ سازَد از كَرَم درمانِ من
مىكند بينا به مُعْجِزْ، ديده پنهانِ من
جز ديارِ لطف تو، اى منبعِ احسان من
بر گلِ نشگفته اميد، دَر بُستان من
آه، اى ساقى، كَرَم بر سينه عَطْشان من
كُن قبول اى قبله اقبالِ من قربانِ من
قبله من، رُكنِ من، دين من و ايمانِ من
اينمنواينعَجْزِمن، اينحُجّت وبُرهانِ من
مُنحرِف گرديد از ره، عقلِ سر گردانِ من
تا كجا آواره گردد اين دلِ حيرانِ من
دل زِ دستِ نَفْس كافر كيشِ پُر طغيان من
گر نباشد التفاتِ نوح، كشتيبانِ من
ارمغانِ من چه باشد؟ اشكِ خون افشان من
اى كرم فرما، تو دانى رنجِ بى پايان من
هم تو دانى آنچه هست از بندگى شايانِ من
تا بسامان آوَرَد احوالِ بى سامانِ من
تا بسامان آوَرَد احوالِ بى سامانِ من
عــرفـات
شب در عرفات، نغمه خوانى كردم
تا رحمت حق شامل حالم گردد
تو به ز گناهِ خود، نهانى كردم
چون ابر بهار، درفشانى كردم
تو به ز گناهِ خود، نهانى كردم
تو به ز گناهِ خود، نهانى كردم
زمــزم
خداوندا بحقّ خاتمِ عشق
روانم را چو هاجر شاد گردان
بجوشان در وجودم زمزم عشق
به نور عشق و قطبِ اعظم عشق
بجوشان در وجودم زمزم عشق
بجوشان در وجودم زمزم عشق
طــواف
در حال طواف، يا على مىگوييم
اى كور دلانِ برده، سوگند به عشق
ما زنده دليم، تا على مىگوييم
راز دل خويش با على مىگوييم
ما زنده دليم، تا على مىگوييم
ما زنده دليم، تا على مىگوييم