بحثی در انتقاد و نقد ادبی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بحثی در انتقاد و نقد ادبی - نسخه متنی

محمد جواد سهلانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بحثي در انتقاد و نقد ادبي

نقد ادبي

سهلاني، محمد جواد

مقدمه

مراد از «انتقاد» بررسى و ارزيابى يك موضوع يا مطلب اظهارشده شفاهى، كتبى و نمايشى (در هر زمينه مانند ادبيات، فنون، علوم و هنرهاى گوناگون) است كه چون در معرض استفاده عام قرار مى گيرد، توسط كارشناسان و دانشوران متعهد آن زمينه مورد توجه قرار داده مى شود تا برابر موازين درستى كه پذيرفته شده قاطبه علماى آن زمينه است، ارزش گذارى گردد و طالبان معرفت در آن موضوع را به كار آيد. اين مسأله، كه در واقع داورى در يك مقوله اجتماعى است، فراگيرترين چهره خود را در زمينه «نقد ادبى» جلوه گر ساخته و در نتيجه، بيش از همه درباره نوشته هاى رسانه اى و چاپ شده به كار مى رود. در حقيقت، مخاطب نقد، خرد خداداد آدمى است كه بنا به التفات الهى، منشأ فعاليت هاى انسان در حيات اجتماعى برتر مى گردد.

امروزه بسيارى از مسائل اجتماعى انسان، كه حسّاس ترينش در قالب سياسى عرضه مى شود، با اصطلاح «تحليل» مورد نقد واقع مى شود. در مورد نقد ادبى، پرخواننده ترين كتاب دنيا، قرآن مجيد، معيارهاى خردورزانه فراوانى ارائه نموده كه شايد به همين دليل، بيش از هر نوشته ديگرى مورد مطالعه قرار گرفته است; چه از اين راه است كه گمشده عزيز انسان خردمند، كه همان دست يابى پايدار به انس و الفت يا عشق و محبت است، حاصل مى شود و به صورت فرهنگ و تمدن فرهيخته انسانى جاويد مى ماند. بدين روى، محكم ترين فصلش، سوره فرازمان و ورامكان «فاتحه الكتاب» به تفكّر مكرّر انديشمندان بشرى توصيه مى كند و هم چنان مورد اهتمام پاك انديشان تمامى اعصار و قرون و مسلمانان پاك نهاد قرار گرفته است كه تسليم شدگان نهايى ترين پيام حقيقت خردمندانه بوده اند و همواره روزى ده بار صفاى باطن را به آن حليه عليّه آراسته اند.

اين ابزار نياز به درگاه بى نياز، كه «نماز» نام گرفته، در شكل بهينه اش، به صورت اجتماعى فراخوان شده و بدين گونه مورد توجه وجدان خردورزان قرار مى گيرد. با چنين اهتمامى، ناگزير تك تك كلمات و عبارات و جملاتش مورد تعمّق وتدقيق مفهومى قرار گرفته، ارزيابى و نقد مى شود و از نظر دستور زبان شناسانه، تمامى حركات و سكنات حروفش نيز!

ازابتداى بلندترين فصل راهبرديش،سوره بزرگ بقره، خردها را به چالش بى امان فرا مى خواند و مى فرمايد: «راز آلوده (الم) بنگريد بر آن پيام ترديدناپذير كه ره نماى پرواپيشگان است.» (بقره: 2)

و اين ادعا مخاطب فهيم را به تفكر مى خواند كه چگونه ترديدناپذيرى آن را پذيرا شوم؟ گويى قرآن، خود اين پرسش را پيش نياز نقد وسيع تر مى داند; به رهنمودى فراگيرتر مى پردازد: «آنان كه به ناديده ايمان آورند و نماز بگزارند و از روزى خود بپردازند.» نه تنها انديشه ارزيابى بايد داشتن، بلكه چالش كردارى در قبال تن آسايى و هم نوع خواهى نيز شايان زندگى است...(بقره:2) سپس رازگشايى روشمندانه در مدار اين راهبرد خردورزانه ارائه مى شود و مى فرمايد: «و هم آنان كه به اين نامه (پيام رسانىِ) فروخوانده بر تو و پيشينيان از تو ايمان (پذيرش خردمندانه) و به جهان پسين (زندگانى جاويد) يقين (پذيرش ترديدناپذير) آورند.»(بقره:4)

اين چالش طلبى هاى بى امان را چه سود؟ به اين پرسش مقدّر نيز قرآن اشاراتى رسا در پى دارد (كه هان چون سعادت هميشگى را طالبيد، بايد چنين كنيد)(بقره:5) پس از چنين انگيزه افكنى هاى پيش گيرانه، قرآن مجيد به تحليل روان شناسانه آدمى با روشمندى هوشمندانه پرداخته، خردورزى هاى را از نابخردى ها جدا مى كند و با ذكر استدلال ها، سرگذشت ها و تشبيهات و تمثيلات، مبانى صحيح و سقيم را باز شناسانده به ارائه راه كارهاى متعالى و سعادت آفرين مى پردازد.

چكيده

نقد، در آوردگاه انديشه ناب اسلامى، كوششى براى شناختن و شناساندن اثرى است به منظور باز نمودن موارد درست از نادرست تا راه تفكّر در راستاى اصلاح و كمال هموار گردد. پيداست چنين كارى اگر خالى از ستيز و پرخاش و همراه با آگاهى بر اصول و آشنايى با رموز كار باشد، در فراهم سازى بسترى مناسب جهت پيشرفت هاى علمى و همكارى هاى معنوى نقش سترگ دارد. باور به اين حقيقت، زبان و ادب و فرهنگ را به بارورى فرهيخته مى رساند، شناخت را ژرفا مى بخشد، انديشه ها را پالايش مى دهد و يادها و خاطره ها را شيرين و ماندگار مى سازد.

مبانى نقد ادبى و در غرب با آثار افلاطون، ارسطو، لانجى نوس، و هوراس پديد آمد. در انگلستان، سابقه مباحث مربوط به نقد ادبى، به نويسندگان و نظريّه پردازان اومانيست در دوره رنسانس مى رسد كه عمدتاً در حوزه نظرى بود. با ظهور «جان درايدن» در قرن هفدهم، دامنه نقد عملى گسترده شد و مسير تازه اى پيش روى نقد ادبى باز شد. پس از او، «الكساندر پوپ» و «ساموئل جانسون» مسأله نقد را جدّى تر ساختند. آن گاه مكتب رمانتيسم پا به عرصه گذاشت و بعد، نقد ادبى وسيله اى شد براى بيان عقايد فلسفى و اجتماعى، كه كاربرد غرض آلود آن در اين زمينه، عصيان ديگرى را دامن زد و مقوله كيفيّت تطبيقى در نقد ادبى مدّ نظر قرار گرفت و با بروز مكاتب گوناگون و عناوين مختلف تا به امروز اين امر بهانه نوانديشان و شتاب زدگان پرشور و شر گرديده است و هم چنان پويا نمايى را براى سرپوش گذارى بر برخى كاستى هاى ناصواب، توجيه گر آثار مسأله دار قرار مى دهند و در عالم «هاى و هوى» هوادارانى هم دست و پا مى كنند.

شيوه انتقاد در قرآن

بى طرفى كامل در نقد از مهم ترين شيوه هاى قرآنى است كه حتى در دعوت انبيا(عليهم السلام) نيز ملحوظ است; چنان كه در ضمن آيه 24 سوره مباركه سبأ آمده:

«... و اِنّا او ايّاكم لعَلى هُدىً او في ضلال مُبين»

اين معلوم مى دارد كه اولاً، هدايت و ضلالت دو امر كاملاً متمايز است. ثانياً اگر چه امكان دارد هر انسانى داراى درجاتى از مراتب هدايت و يا ضلالت باشد كه بايد با سعه صدر تا حدّ ممكن تحمّل گردد، ولى اين تا وقتى است كه اصل حقّانيت مطلق را، كه دايرمدار اصالت واقعى انسانيت است، مخدوش نسازد; همان گونه كه در آيه 49 سوره مباركه قصص آمده است:

«قُل فَأتوا بِكتاب مِن عِندِاللّهِ هُو اَهدى مِنهما اتَّبِعهُ اِن كُنتم صَادقينَ»

البته ارائه سند مكتوب از نزد آفريدگار مطلق حكيم، منوط به آوردن برهان متقن خردپذيرى است كه حضرت حق ـ جلّ و على ـ در نهاد ذاتى و فطرى بشر قرار داده و آن عبارت است از اين كه تا انسان اطلاع درست و استدلال دقيقى از آنچه مى خواهد درباره اش به نقد و داورى بنشيند، نداشته باشد، نبايد وارد آن شود:

«ها اَنتُم هؤلاءِ حاجَجتم فيمالكم بِه علمٌ فَلِمَ تُحاجّونَ فيما ليسَ لَكم بِه علمٌواللّهُ يعلمُ و اَنتم لا تَعلمونَ» (آل عمران: 66)

پس شايسته نيست انسان به چيزى كه وقوف علمى كامل ندارد، بپردازد تا دچار ناهنجارى هاى بى رويّه نگردد كه چنين چيزى نزد خردمندان حاكى از تكّبرى است مذموم كه شايسته آمرزش خواهى است; چون بى سبب آبروى انسان تلاشگرى را بردن، در حكم مجادله بى دليل و خودبزرگ بينى در برابر آفريده هاى الهى است:

«اِنَّ الّذينَ يُجادلونَ في آياتِ اللّهِ بغيرِ سُلطان اَتيهم اِن في صُدورِهم اِلاّكبرٌ ماهُم بِبالغيِه فَاستِعذ بِاللّهِ اِنّه هُو السَّميعُ البَصيرُ» (مؤمن: 56)

بدين روى، نبايد فريب وسوسه هاى فتنه انگيز را خورد و به پيروى از روش ناشايستى كه از گذشته براى خودنمايى ها سابقه پيدا كرده است، از استدلال هاى متين و متقن روى برتافت: «و اِذا قيلَ لَهُم اتَّبِعوا مَا اَنزلَ اللّهُ قالوا بَل نَتَّبِعُ مَا اَلفينا عَليهِ آباءُنا اَوَلَو كانَ آباؤُهم لا يَعقلونَ شيئاً و لا يَهتدونَ» (بقره: 170)

چه اين گونه ژاژخايى ها راه به جايى نمى برد و جز گم راهى و خردستيزى نافرجام، كه در گذشته ها نيز توسط نابخردان انجام مى شده، نتيجه اى جز كتمان اصول و حقايق مسلّم نداشته و تنها منجر به خصومت ها و خرابى هاى تمدن سوز مى گرديده است. اين مطلب در آيات 23 و 24 و 58 سوره مباركه زخرف مورد تأكيد قرار گرفته است. هم چنين در آيه 54 سوره مباركه كهف به اين حقيقت (مجادله جويى و تكبّرورزى به قيمت آبروى هم نوعان و انسان هاى مهّذب) كه گوياى هرزگى نفس امّاره خودخواه بشرى است، اشاره شده:

«.. و كانَ الاِنسانُ اكثَرَ شىء جَدَلا»

و اين چاره اش همان گوش دادن به نداى فطرت و وجدان انسانى است:

«ولقدصَرّفنا في هذا القرآنِ للنّاسِ مِن كُلِّ مَثَل» (كهف:54) قرآن مجيد در جاى جاى پيام هاى آزادى و آرامش بخش خود، به اين نكات لطيف پرصفا و انس آفرين اشاره ها دارد و درصدد ايجاد فضايى صميمى و صلح آميز به دور از جنجال آفرينى هاى مذموم و مدحور برمى آيد تا بدينوسيله، فرهيختگى فرهنگى و زمينه تمدن مصفّا و به دور از عناد و حبّ و بغض هاى بى جا و زيانمند براى بشريت فراهم آيد:

«قُل اِنّما اَعِظُكم بِواحدة اَن تَقومُوا لِلّهِ مَثنى و فُرادى ثُم تَتفكّروا...» (سبا: 46)

نقد ادبى در غرب

در فرهنگ مغرب زمين نيز بررسى، ارزيابى و بحث رسمى متون ادبى، شامل تحليل انتقادى ادبيات است كه مستلزم يك سلسله اصطلاحات و موارد استعمال معيّنى است كه طىّ آن مى توان بحث و آموزش را مطرح كرد. بخش عمده اى از اين امر، سنّتى است كه مقولاتى چون كمدى، درام، حماسه، غزل، و اصطلاحاتى توصيفى هم چون «حقيقت خواهى»، «تصفيه روحى» و «تغافل و اغماض»( )را هم راه با اصطلاحات جديدتر معانى، بيان و بديع از قبيل طنز، استعاره، تشبيه، تخيّل، ساختارزدايى( )، ارتباطات ميان متنى و وجدان گرايى( ) را در برمى گيرد. اگر چه مى توان موضوعاتى مانند اخلاقيات، اجتماعيات و سياسيات را نيز در اين زمينه گنجانيد، اما اين ها را امروزه بيش تر «تحليل» مى خوانند.

منشأ نقد

پيشينه نقد، مطابق معمول غربيان، در هر زمينه ديگرى هم چون فلسفه، به عهد يونان باستان و آثار سنّتى آن دوران، باز مى گردد. ادبيات سنّتى بر شعر و نمايش نامه متمركز بود، اما افلاطون (در قرن 4 و 5 قبل از ميلاد) اعتبار زيادى براى ادبيات قايل نبود تا به وسيله آن، موضوعات زيربنايى را مطرح سازد و يا حتى بخواهد احساسى را با آن برانگيزد كه باعث جريحه دار شدن مسائل اخلاقى جامعه شود. اما شاگردش، ارسطو، نامورترين ناقد ادبى جهان باستان تلّقى مى شود. رساله او درباره شاعرانه ها( )، هرچند ناقص، ولى پايه گذار عقايدى تأثيرگذار در قرن هاى متمادى آينده شد. ارسطو انشاى شعر را به عنوان «محاكات يا تقليد» و يا «نمادى از حيات»( )مى شناخت كه از طريق كلمات انجام مى شود. مفصّل ترين بخش رساله او در اين مورد، مربوط به نمايش نامه هاى غم بار است كه آن ها را براى ايجاد «تزكيه يا تصفيه روحى»( ) در اثر مشاهده حوادث عاطفى در صحنه نمايش، التيام بخش مى دانست. او قهرمان نمايش نامه هاى غم بار را انسان شريف دردمندى مى شناخت كه داراى «تغافل»( ) و «اغماض»( ) است كه مى تواند منجر به سقوط او شود.

در روم، مهم ترين نويسنده انتقادى راهوراس ( Horace ) مى دانند كه در سده اول پيش از ميلاد مى زيست. نظرات او عمدتاً از يونان اخذ شده، ولى با قدرت و اشتياق بيش ترى مطرح گرديده كه در اثر معروف Ars Poetica ،( ) به صورت نظم شش پاره نامنظم، اما آكنده از ضرب المثل هاى نيرومند متجلّى است. وى در مورد شعر، بيش ترين توجه را در تكيه بر اخلاص با شيوه جدل مى داند. از قرن اول ميلادى، اثرى با نام peri( ) Hupsous از نويسنده اى به اسم لونجينوس ( Longinus ) در دست است كه نقد نافذى تلّقى مى شود. او علّو شاعرى را به عمق عواطف و تفكّر جدّى سراينده اش مرتبط مى داند. در قرن سوم ميلادى، پلوتينوس ( Plotinus ) بيانيه كاملى از تفكّر نوافلاطونى ارائه مى دهد كه در آن، شاعران نقش والايى دارند و تقريباً به مثابه «خالق دوم» تلّقى مى شوند، و آن وقتى است كه هنر آن ها به قلمرو «مثل افلاطونى» صعود كند; زيرا آن گاه است كه هستى دنيا اشتقاق مى يابد.

نقد در قرون وسطا و عصرنوزايى

در اروپاى قرون وسطا، ارزيابى ادبيات، ارتباطى نزديك با ارزش اخلاقى داشت. اگر در دوران سنّتى، نويسنده اى مشرك بود، هرچند مورد اعتماد مردم قرار نمى گرفت، اما اگر در نوشته اش نصايح اخلاقى يا ادب و لطايف هنر و اصول معانى و بيان ادبيات را رعايت مى كرد، مورد تكريم واقع مى شد. در اواسط قرن سيزدهم، ژان دوگارلند ( Jean de Gar Lande ) نظرياتى درباره شعر تحت عنوان poetria (شاعرى) ابراز داشت كه طىّ آن، فنون و انتخاب سبك درست را مورد بحث قرار داده بود. اما نگارش هاى عاميانه تا زمان دانته آليگيرى ( Dante Alighieri ) از توجه انتقادى چندانى برخوردار نبود تا اين كه او در سال 1307، اثر ناتمامى به نام «درباره بلاغت عاميانه» ارائه داد كه يك تحقيق جدّى در خصوص مناسب ترين نوع زبان قابل استفاده براى شعر عاميانه به شمار مى آمد. جيووانى بوكاچيو ( GiovanniBoccaccio ) اهميت نوشته هاى دوران مابعد سنّتى را با سخن رانى هايى در مورد آثار دانته (در سال هاى 4ـ1373) به پيش برد. اساس نقد نوين متون در كتاب Miscellaneorum Centuria (يك قرن با آثار پراكنده) نوشته نويسنده نوافلاطونى عصر، موسوم به آنجلّو پولى زيانو ( Angelo poliziano; 1454-1494 )، پايه گذارى شد. او نمايش نامه نويس و استاد زبان هاى لاتين و يونانى در فلورانس بود.

در عصر نوزايى (رنسانس)، نقدهاى سنّتى دوباره مورد توجه واقع شد. در قرن شانزده، جوليوس سزار اسكاليجر ( Julius Ca esarScaliger ) با اثرى به نام شاعران ( Poetics ) و توركواتو تاسو ( Torcvuato Tasso ) با نوشته اى به اسم Discorsi (گفتارها) بر نويسندگان منتقد انگليس تأثير گذاشت، به گونه اى كه جئوفرى چاوسر ( Geoffrey chaucer ) براى قرن چهاردهم، دانته ( Dante )، بوكاچيو ( Boccaccio )، وپتراك ( Petrarch ) را به عنوان استادان الگوهاى شعرى مورد ستايش قرار داد. وى در آثارى هم چون داستان هاى كانتربورى ( Canter bury Tales ) و قصّه سِرتوپاس ( Tale of sir Thopas )، سرودهاى عاميانه و برخى از صور شعرى را كه تا آن زمان محبوبيتى داشتند ولى عمرشان به سر آمده بود، سخت مورد انتقاد قرار داد. در اين ايّام، فردى به نام ويليام كستون ( William Coxton ) كه هم ويراستار هم چاپ خانه دار و هم ناشر بود، شوق وافرى براى گسترش زبان انگليسى به مثابه يك زبان ادبى در اروپا نشان مى داد و تلاش زيادى براى چاپ اين قبيل آثار به عمل مى آورد.

مكتب نقد نخستين در زبان انگليسى

اولين شيوه هاى نقد ادبى در انگلستان ـ به طور كلّى ـ از نوع محافظه كارانه و قانونمند بود. اين نقدها نويسنده را براى بهتر ساختن آثار سنّتى راه نمايى مى كرد، اما مدت ها زبان انگليسى را به عنوان يك زبان كاملاً تأييد شده براى ادبيات تلّقى نمى كردند، تا آن جا كه توماس چامپيونى ( Thomas Campion ) در كتاب ملاحظاتى در مورد هنر شعر انگليسى ( Observations on the Art of English;1602 ) ناتوانى برخى از اوزان اشعار انگليسى را بيان داشت. اما ساموئل دانيل ( Samuel Daniel; 1563-1619 ) در اثرى به نام دفاعى از وزن درست شعر به او پاسخ داد كه بر اساس شيوه مستقر و كيفيت تكيه گاه هاى شعرى و ادبى زبان انگليسى، اين زبان دست كمى از ادبيات يونانى و لاتينى ندارد و تعداد هجاها و كيفيت تكيه گاه هاى شعرى و ادبى زبان انگليسى به همان مقدارى است كه در ادبيات لاتينى و يونانى وجود دارد.

پيش از اين، فيليپ سيدنى ( philip sidney ) يك نقدنظرى در اثرى موسوم به دفاع از شعر (1595) نيز نوشته و در آن انواع شعر را بر اساس يك سنّت قديمى مورد تجزيه و تحليل قرار داده بود. سيدنى شعر انگليسى معاصرش را چندان مورد اهميت قرار نمى داد و نمايش نامه هاى انگليسى را نيز فاقد ارزش مى دانست. جورج پوتنهام ( George Puttenham ) نيز برخى از روش هاى انتقادى اوليه عصر اليزابت را در كتاب هنر شعر انگليسى (1598) بررسى كرده و در آن اصطلاحات عاميانه اى را براى صور معانى و بيان سنّتى مانند «فرا رفته» به جاى «اغراق»، ارائه داده بود. وى شروع شعر دربارى را به سِرتوماس ويات ( Sir Thomas wyatt ) و هنرى هوارد سارى ( Henry HowardSurrey ) پس از اثر خشن جان اسكلتون ( Jogn Skelton ) نسبت داد. به طور كلى، هر چند سبك هاى ادبى انگليسى در حال شكل گيرى بود، اما بازهم شاعران و منتقدان، منابع سنّتى و ايتاليايى را به

عنوان منابع الهام بخش مورد توجه قرار مى دادند.

نقد سنّت گرايى نوين (نئوكلاسيك)

در قرن هفدهم ميلادى، ارزيابى ساده شيوه ها، موضوعات و سبك هاى ويژه سنّتى به نوعى تحليل هاى خاص و توصيفى متون كشيده شده، اما از زمان تجديد حكومت سلطنتى در بريتانيا (1660) تا اواخر قرن هجدهم ميلادى، به دليل رواج روحيه سنّت گرايى نوين، آثار ادبى در زبان انگليسى، هم چنان از استانداردهاى سنّتى پيروى مى كرد و در بيش تر موارد، منتقدان عمده خود از نويسندگان مهم بودند. در نتيجه، شخصى مثل جان درايدن ( John Drydon ) كه خود يك نمايش نامه نويس بود، به طور جدّى به نقد نمايشنامه هاى منظوم در كتاب هايى هم چون راجع به شعر دراماتيك (1668) و درباره نمايش نامه هاى

حماسى (1672) پرداخت. در سال 1697، جاناتان سويفت ( Jonathan Swift ) در كتاب جنگ كتاب ها، مجادلات ميان ستايشگران نوشته هاى انگليسى را با ادبايى كه فقط نوشته هاى سنّتى را ارزشمند مى دانستند، مورد هجوم قرار داد; توماس رايمر ( Thomas Rymer ) حامى قدما و ناقد نمايش نامه هاى عصر اليزابت و جاكوب بود و اين موضوع را در آثار خود، تراژدى هاى عصر گذشته (1678) و نگاهى كوتاه به تراژدى (1692) منعكس ساخت. اما در سال بعد، جان دنيس ( John Dennis )، يكى از ستايشگران لونجينوس، در كتاب نقد بى طرفانه (1693)، به او پاسخ داد. بيست سال بعد، الكساندر پوپ ( Alexander Pope ) اثر نقّادانه مهمى به نام رساله اى درباره انتقاد (1711) به رشته تحرير درآورد و به صورت منظوم قانونى براى نقد پايه ريزى كرد و به شعرا و منتقدان توصيه مى كرد كه فرهنگ فضيلت ها را پاس بدارند، در عباراتى هم چون: «از افراط و تفريط خوددارى كنيد»; «از خوشنودى اندك و زياد بپرهيزيد»; «از ارتكاب خطا و اشتباه برحذر باشيد»، «اوزان تكرارى و كسالت آور و قوافى يكسان و نامتغيّر را نكوهيده داريد...». دراين زمينه، مؤّثرترين نقد ادبى در نيمه دوم قرن هجدهم توسط ساموئل جانسون در مقدمه اش بر شكسپير (1765) صورت گرفت كه در آن ردّى بر اصرار در مراعات بخش هاى سه گانه در تنظيم نمايش نامه ها نوشت. وى در سال هاى 81ـ 1779 در كتابى به نام زندگانى شعراى انگليسى زبان، توانست نمونه اى از ارزش هاى مهم معاصرش را با پيش داورى هايى هم چون حمله به شعراى متافيزيك نمايان سازد. منتقدان سنتى نوين، سبك تشريحى را پيشه كرده و براى خود رسالتى در امورى چون داورى در پسند و سليقه مردم و حفاظت از خلوص و پاكى زبان انگليسى قايل بودند. نزد آنان «رمان» چندان قابل نقد جدّى نبود تا آن جا كه هنرى فيلدينگ ( Henry fielding ) از نوول به عنوان «حماسه اى خنده دار در نثر» ياد مى كرد.

نقد افسانه اى (رمانتيك)

ساموئل تيلور كولريچ ( Samue l Taylor Coleridge ) از پيش گامان نقد افسانه اى در اواخر قرن هجده و اوايل قرن نوزده بود كه نقد تشريحى را رها كرد; زيرا معتقد بود براى داورى درمورد نگارش ها، بايد به ارائه «اصول نگارشى» پرداخت. وى به نقل متن هاى خاصّى مبادرت نمود كه عمدتاً صور فرايند شعرى را با تكيه بيش تر به آثار شكسپير، ميلتون و برخى ديگر، مورد مداقّه قرار مى داد. شخص ديگرى كه از اين دوران قابل ذكر است ويليام وردزورث ( William Wordsworth ) مى باشد. او مطالب انتقادى را كم تر به صورت مستقيم مى نوشت. تنها اثر مهمّ وى در اين زمينه، نظريه سبك شعرى در مقدمه كتابش موسوم به اشعار غنايى عاميانه (1798ـ 1082) است. اما همين اثر كه توجه او به زبان شعر و رابطه آن با سخن متعارف بود، پيش درآمد برخى از نقّادى هاى زبان شناسانه قرن بيستم واقع شد. او با روحيه اى واقعاً خيال پردازانه نوشت: «شعر، ريزش خودجوش احساسات قوى است كه منشأ آن از عواطفى است كه در آرامش حاصل شده.»

ويليام هزليت ( Willaiam Hazlitt ) از نخستين كسانى است كه در جزاير بريتانيا، نقّادى را يك حرفه ساخت. او نقد و بررسى هايى نوشت كه نوعى تجزيه و تحليل و داورى دقيق و صريح محسوب مى شود. سپس چارلز لمب ( Chrl es lamb )، از ستايشگران كلريچ، پا به ميدان نقد گذاشت و جسورانه به داورى درباره جانسون پرداخت و وى را افراطى و غيرمنضبط در ميان نويسندگان قرن هاى شانزده و همين معرفى نمود. او در عين حال، دفاع زيركانه اى در مورد نمايش نامه هاى «دوران بازگشت سلطنت» به عمل آورد.

نقد در دوران ويكتوريا

در اين دوران، محصولات ادبى، به ويژه در قالب داستان، همراه با رشد چند مجله نقد و بررسى، بازده فعاليت هاى نويسندگى بود. تعدادى از نشريه هاى اين زمان به قرار ذيل است: مجله فريزر ( Franzer©s Magazine;1830 )، شنبه نامه بررسى ها ( Saturday Review;1855 ) مجله كورن هيل ( Cornhill Magazine;1860 ) و بررسى نامه دو هفتگى ( Fortnighty Review;1865 ).

در اين دوران، يكى از شخصيت هاى مطرح ادبى ماتيو آرنولد ( Matthew Arnold ) نام داشت كه مى گفت: «شعر يك نيروى معنوى و نوعى نقد زندگى است كه در سنّ شكوفايى و نگرانى بروز مى كند.» تعلّق خاطر او به ادبيات يونانى و زاهدانه، وى را منتقد بسيارى از اشعار انگليسى ساخت. او معتقد بود كه شعر بايد خاص، دقيق و محكم باشد و براى آن دسته از احساسات ابتدايى كه در نسل و نژاد آدمى خانه كرده، جذّاب و گيرا باشد. ادعاهاى او در خصوص جهانى بودن متونى خاص مورد مناقشه و نقد در قرن بيستم قرار گرفت.

بسيارى از رمان نويسان «عصر ويكتوريا»( ) در مورد هنر خوداظهار نظر مى كردند كه از ميان آن ها، آنتونى ترولوپ( AnthonyTrollope ) در سرگذشت نامه خود به اين امر مبادرت ورزيد. در اين دوران، هنرى جيمز ( Henry James ) آمريكايى نخستين رمان نويسى بود كه به نقد منظّم درباره رمان اهميت داد. او تأكيد خاصّى بر قالب و طرح در رمان داشت و مى گفت: اين دو بايد مثل «نقش در فرش»( ) در يك داستان خوب برجستگى داشته باشد. وى مثال هاى خود را بيش تر از ميان رمان نويسان معاصرش انتخاب مى كرد و معتقد بود كه بسيارى از آن ها فاقد نظم هنرمندانه اند.

نقد در اوايل قرن بيستم

گسترش زبان انگليسى به عنوان يك موضوع دانشگاهى (آكادميك) از اوايل قرن بيستم، سبب فراگيرى نقد ادبى گرديد. تى. اس. اليوت ( T.S.Eliot )، كه در اين قرن شخص متنفذّى در زمينه نقد محسوب مى شد، در عين توصيه به حفظ سنّت ادبيات گذشته و اداى احترام به آن (به عنوان «حسّ تاريخى»)( ) مى گفت: اين كار بهتر است با برخورد غيرمتفكّرانه و تسليم محض صورت نگيرد. اليوت در قضاوت هايش نيرومند و انتخابگر بود، نمايش نامه هاى دوران هاى اليزابت و جاكوب را مانند اشعار متافيزيكى ستايش مى كرد و افسانه بافى را ناخوشايند مى داشت. در اين عصر، از نويسندگان خلّاق ديگرى كه درباره هنر مورد اهتمام خود، در اين وادى به نحوى مؤثّر قلم مى زدند، مى توان از ويرجينيا وولف ( Virginia Woolf ) نام برد. ديگرى اى. ام. فورستر ( E. M. Forster )است كه با اثر جنبه هاى رمان خود، توانست يك نظريه درباره داستان نويسى پس از دوران جيمز ارائه دهد.

منتقدان مهم اين دوره عبارتند از: آى. ا. ريچاردز ( I . A.Richards ) كه مدافع «نقد عمل گرايانه»( ) بود بر توجه به متن و نويسنده آن تأكيد داشت و نظريات مبتنى بر مفروضات پيشين درباره نويسنده را نفى مى كرد. منتقد ديگرى به نام اف. ر. ليويس ( F.R. Leavis )شيفته نقد نيرومند مدنيّت بخش بود و به عقيده او اين برازنده عصر فن آورى و فرهنگ عام است. شخص ديگرى موسوم به ويليام امپسون ( William Empson )با نگارش اثرى به نام هفت نوع ابهام (1937 و تجديد نظرشده در سال هاى 1947 و 1953) واكنش نسبت به زبان ادبى و تفاوت هاى كلامى را در معرض مطالعه افراد قرار داد. ذكر اين نكته لازم است كه در گذشته، عموماً منتقدان خود نويسنده بودند، اما در اثر فعاليت هاى دانشگاهى جديد، منتقدان قرن بيستم در واقع، مفسّر ادبيات با فرضيات و اصطلاحات ويژه مى باشند.

نقد جديد

نقد عمل گرايانه، هم بر امپسون (نويسنده آثارى سترگ هم چون ابهام، انگليسى كمبريج، مطالعه دقيق، نقد ادبى و درباره رى چاردز ) و هم بر منتقدان جديد در امريكا، مؤثر واقع شد، به گونه اى كه بررسى ادبيات را با نگرش اخلاقيات و يا هر هدفى خارج از حيطه تخصص ويژه خود كنار گذاشتند. نقد جديد، توجه به عين متن را مى طلبد و عملاً از هر چيزى از جمله زندگى و فعل و انفعال نويسنده، به جز كلماتى كه او به نگارش درآورده است و روى صفحه مطالعه مى شود، صرف نظر مى كند. نقطه نظرات جى. سى. رانسوم ( J. C. Ransom ) به دنبال انتشار كتاب نقد جديد او در سال 1941، به مدت بيست سال بر محافل انتقادى بريتانيا و امريكا حاكميت داشت. از ديگر چهره هاى مؤّثر در اين زمينه، ر. پ، بلاكمور ( R. P. Blackmur ) ـ نويسنده نقد ادبى ـ ا. تيت ( A. tate ) ـ نگارنده كتاب هاى انتقاد ادبى و قصيده ـ و ر. پ. وارن ( R. P. Warren )ـ خالق آثار ادبيات امريكا و نقد ادبى ـ بوده اند. هرچند اين منتقدان در بسيارى از جنبه ها اختلافاتى داشته اند، اما نفوذ جمعى آن ها در ريشه هاى نظريه «تاريخ ادبى»، هم راه با دسته بندى نويسندگان و نهضت هاى ادبى بوده است.

صورت گرايى روسى

نخستين دانشى كه در برابر مقوله «تأكيد بر محتوا و پيام» به عمل آمد، از جانب منتقدانى از روسيه بود كه مرام خود را «مكتب صورتگرايى»( ) نام نهادند. اين عنوان در ابتدا، در مورد الگوى شكلى اصوات، كلمات و ابزار ادبى به كار مى رفت. صورت گرايان استدلال مى كردند كه ادبيات كاربرد ويژه اى از زبان است كه توجه را به برجستگى هاى خاصّ خود جلب مى كند و از اين رو، با استفاده متعارف زبان درباره جهان خارج فاصله مى گيرد و با آن بيگانه مى افتد. آن ها حتى معتقد بودند كه واقع گرايى تقليدى، نوعى روش تصنّعى و پيش ساخته است كه براى استفاده در زبان نادرست مى باشد; مى گفتند: كلّ زبان وسيله اى است كه با احساسات و مقاصد استفاده كنندگانش هم راه مى شود. نويسندگان ادبى داراى ابزار و فنونى هستند كه آثار خود را بدان وسيله متمايز مى سازند. بنابراين، نقد بايد در مضمون صورت گيرد. مشخصه هايى هم چون قافيه، وزن و تلميح از كيفيّت هاى اساسى زبان ادبى است، نه پيرايه و لعاب. نفوذ صورت گرايان، به ويژه رومان جاكوبسون Jakobson) (Roman ـ نگارنده كتاب هايى در «زيباشناسى»،«ادبيات و نقد ادبى» و «استعاره و شاعرانه ها» ـ حتى بر كسانى كه شيوه آن ها را به چالش مى گرفتند، قابل توجه بود. جاكوبسون در سال 1920، روسيه را ترك كرد وكارش رادرصورت گرايى با«مكتب پراگ»( )ادامه داد.

ساختارگرايى

صورت گرايان تحت تأثير نظريه زبان شناس سوئيسى، فرديناند دوسوسور ( Ferdinand di Saussure )، كه آثارش نطفه مكتب ساختارگرايى را منعقد كرد، قرار گرفتند. از جمله اين افراد، جاكوبسون، رولند بارتس ( Rolan Barthes ) ـ نويسنده آثارى در «مسائل نقد و ادبيات»، «ادبيات افريقاى جنوبى به زبان انگليسى» و «ساختارگرايى و سبك آن» كه در فاصله سال هاى 1915ـ1980 مى زيست ـ و تسووتان تودوروف ( Tzetan Todorov ) ـ متولد سال 1940 و صاحب كارهايى در ادبيات و شعر و نقد ـ را مى توان نام برد. آن ها نظريه تقليد سنّتى را مورد مجادله قرار دادند و معتقد بودند كه رابطه مندى مهم تر در واقعيت خارجى قرار ندارد، بلكه در عناصر مكرّر نظام و قانونمندى متون نهفته است. در نظر آنان، زبان يك نظام قانوندار درجه اول است كه مولّد ادبيات به عنوان يك نظام درجه دوم مى باشد. ژرارد ژنه ( Gerard Genette )(متولد 1930 و يكى از نظريه پردازان «مكتب ساختارگرايى»)( ) مى نويسد: «ادبيات مدت هاست كه پيامى بى قانون تلقّى مى شود.»( ) به طور كلى، شخص نويسنده در اين مكتب، از اهميت زيادى برخوردار نيست، ولى به خصيصه ادبيات گرايى اهميت مى دهد، هر چند عناصرى غير ادبى در متن وارد شده باشد.

پسا ساختارگرايى

پس از مرحله مزبور، نظرات متعددى در زمينه نقد ادبى و ادبيات ظهور يافت; مثلاً، ژاك دريدا ـ متولد 1930 و نويسنده و منتقد ادبى ـ حركتى مبنى بر واگرايى در ساختمان زبان به عمل آورد. او مى گفت: چون زبان «لوگوسنتريك»( ) (متمركز برلغات) است، ادبيات دايم دست خوش دگرگونى هايى است كه در اثر فهم و درك خوانندگان به وجود مى آيد. در واقع، خواننده نقش مهمى در توليد معنا ايفا مى كند و مفهوم نهايى مرتّبا به تعويق مى افتد; زيرا هر خواننده، يك متن را به نوع متفاوتى تفسير مى كند. دريدا يك نظريه انتقادى نظام مند بهوجود نياورد، بلكه چند بررسى دقيق از متونى براى تأييد نظرش ارائه داد. وى پيروانى در امريكا يافت كه نويسندگانى هم چون جى هيليس ميلر ( J. Hillis Miller )ـ متولد 1928 ـ و پل دومان از آن جمله اند.

هم چنين برخى از نويسندگان در موضوعات نقد ادبى از جوسازى هاى زيگموند فرويد ( Sigmund Freud )تقليد كرده و ـ به اصطلاح ـ تحليل هاى روان شناسانه در مورد نقد ادبى انجام داده اند كه ژاك لاكان ( Jacques Lacan ) فرانسوى (1901ـ1981) از اين دسته است. وى معتقد بود كه شكل و محتواى زمان شناسانه بيان داراى اهميت است و مبيّن تلاش فرد براى هم نوا شدن با زبان و معناست.

در همين عصر، مكتب نقّادى ماركسيسم با تأكيد بر اثرات تاريخى، اجتماعى، سياسى بر ادبيات، مطرح شد و مورد استفاده برخى از منتقدان قرار گرفت. جورج لوكاكس ( George Lukacs )منتقد مجارستانى (1885ـ1971)، كه از پيروان اين مكتب بود، مى گفت: زبان به وسيله زمينه اجتماعى و وضعيت اعتقادى نويسندگان تعيين مى شود. وى بسيارى از نويسندگان پيشتاز را متأثر از مرام خرده سرمايه دارى (بورژوازى) آگاهانه يا ناآگاهانه معرفى مى كرد و عقيده داشت كه تمام نويسندگان، به ويژه آن ها كه با سوسياليسم مخالفند، دچار يك تنش درونى هستند كه در آثارشان پيداست; زيرا مبلّغ اعتقاداتى نامعيّن هستند. يكى ديگر از همين منتقدان نويسنده اى به نام ميشل فوكو Focault) (Michel بر اين عقيده بود كه «در هر اجتماعى، توليد يك گفتار در آن واحد، تحت اختيار گزينش، تنظيم و توزيع برطبق شيوه معيّنى است كه نقش آن ها نفى منابع قدرت و خطرات آن گفتار يا اثر است.»( )

نقد زن گرايانه

پس از «انقلاب صنعتى»( ) در بريتانيا، از قرن نوزدهم يك حركت سياسى، اقتصادى، اجتماعى در مورد «حقوق زنان» پاگرفت كه به قول ويل دورانت ( Will Durant ) مورّخ امريكايى، در كتاب لذّات فلسفه، عمدتاً براى كشاندن بانوان به كارخانه هاى صنعتى با دست مزد ارزان و تبليغات جاذبه دار كالاهاى با توليد نسبتاً انبوه بود و اين «توسعه سياسى» در اواخر قرن بيستم به «نهضت فمينيسم» ( Feminism ) يا «حركت زن گرايانه» شهرت يافت. اين جريان يك ديدگاه انتقادى موّثرى در ميان زنان ايجاد كرد كه موجب پديد آمدن نويسندگان و منتقدانى شديداً معترض به اقتدار مرد گرديد.

از برجستگان اين گروه خانم ويرجينيا وولف است كه در كتاب انتقاديش به نام اتاق مخصوص به خود (1931) به اين مقوله پرداخت. محور اصلى انتقاد زن گرايانه ادبى مسأله «آزادى زنان در نگارش برابر با مردان» است كه طىّ آن بانوان بتوانند احساس كامل تجربه ممتاز خود را اظهار نمايند; چون درگذشته، آنچه راجع به زنان ابراز مى شد از سوى مردان بود كه در نتيجه آن، ديدگاه مردانه در نوشته هاى مربوط به مسائل زنان رايج گرديد، مثلاً در زبان نوشتارى، كاربرد ضماير مردانه براى اطلاق نوع انسان اختيار مى شد. اين دسته از منتقدان مى گويند: زبان ادبى گذشته باعث بروز شائبه پدرسالارى در جوامع شده، بينش زنانه را در محاق قرار داده است و اين موضوع بايد مورد تجديدنظر واقع شود.

تاريخ گرايى نوين

منتقدان ماركسيست و زنگرا، همه بر قضاياى تاريخى گذشته قلم بطلان مى كشند و خواهان تجديدنظر در متون، بر حسب زمينه تاريخى آن ها هستند. اين گرايش به تاريخ گرايى جديد( ) موسوم شده است.

نظريه ادبى معاصر

افزايش مكاتب انتقادى، اختلاط اصطلاحات و ديدگاه هاى مربوط به آن و كثرت آثار در اين زمينه به قدرى وسيع است كه براى دانش پژوه ادبيات حيرت انگيز است; زيرا محقّق ادبيات انتظار ندارد شاهد اين همه اختلاف آرا باشد. «نقد ادبى» اينك يك رشته تثبيت شده تحصيلى است كه در حال حاضر، پرورش منتقدان حرفه اى و ماهر را هدف دارد و مسأله «نقد براى نقد» را مطرح مى كند. با وجود تفاوت هاى فراوانى كه در چگونگى نقدكردن وجود دارد، امروزه بيش تر نقّادان توجه دقيقى به جزئيات زبان ادبيات معطوف مى دارند و بينش زبان شناسى را براى شناسايى و توصيف مشخّصه هاى متون به كار مى گيرند. هم چنين «فرازبان نقد» لغات جديد زياد و مفاهيم تازه اى از واژگان را در زبان ادبى وارد كرده است كه خود مبحث نوينى مى طلبد.

جمع بندى و ذكر اصولى چند درباره «نقد» از ديدگاه فرهنگ اسلام

در غرب، پس از پيدايش مكاتب جديد علمى ـ تجربى، قواعد و معيارهاى تازه اى به وجود آمد كه به طور خلاصه، مى توان گفت: نقد علمى از روش ارسطويى به شيوه تجربه و مشاهده مستقيم تحوّل يافت. همين وضع كم و بيش در شرق و كشورهاى اسلامى به وقوع پيوست، منتها در شرق پس از استقرار دين اسلام، ابتدا سبك ادبى قرآن، جاى نقد ذوقى و تأثّرى رايج در عصر جاهليت را گرفت، اما بعدها در عصر امويان و سپس عباسيان، به ويژه پس از ترجمه علوم يونانى به عربى و انتقال آن به حوزه اسلام، بازار نقد ارسطويى ـ بر اساس فنّ خطابه و شعر و جدل منطق وى ـ شايع شد و در دنياى عرب و ايران به عنوان ميزان و معيار سايه گسترد. البته در قرن پنجم هجرى، پس از جمع آورى نهج البلاغه توسط سيّد رضى(رحمه الله)، نقد ادبى در ميان ادباى شيعى منزلت ديگرى يافت. ولى پس از ظهور خواجه نصيرالدّين طوسى(رحمه الله)اديبان مسلمان بار ديگر شيوه ارسطويى را پيشه كردند تا آن كه در قرون ششم و هفتم، با به عرصه رسيدن مولوى و حافظ، مكتب هاى نقد براى مدتى تحت تأثير عرفا و صوفيه، با ادبيات اسلامى، انس بيش ترى پيدا كرد. اما نقد ادبى در قرون جديد، به ويژه در صدساله اخير، در اثر فعاليت هاى استعمار و توسعه سلطه سياسى و آموزشى غرب، شيوه نقد غربى رايج گرديد و حال آن كه در مكتب اسلام، همان گونه كه به اجمال در صدر مقال ذكر شد، اصول ويژه اى را مى توان برشمرد كه عميقاً حامى ضابطه مندى و قانون مدارى ارزشى در عرصه انديشه و هنر است و براى نقدها و ارزيابى هاى فاقد اصول و معيارهاى ناصواب، ارزشى قايل نيست.

امام باقر(عليه السلام) بنا به نقل علّامه طباطبائى در جلد دوم كتاب شريف الميزان، در تفسير آيه كريمه «ليسَ البرَّ باِنَ تَأتوا البيوتَ مِن ظُهورها ولكِنَّ البِرَّ مَنِ اتَّقى وَأتوا البيوتَ مِن اَبوابِها» فرمودند: «يعنى هركارى را از ناحيه شيوه و روش آن انجام دهيد.»( ) و يا قرآن

مجيد در آيه 22 سوره مباركه ملك مى فرمايد: «آيا آن كه به رو درافتاده (سر به زير انداخته و از اطراف خويش بى خبر) راه مى رود، رهيافته تر است يا آن كه با قامت استوار بر راه راست ره مى سپارد؟» هم چنين در گفتار امام صادق(عليه السلام) آمده است: «آن كه بدون بصيرت عمل كند هم چون پوينده اى است بر كژراهه كه شتاب او جز بر دوريش نمى افزايد.»

بنابراين، اصل اوّل مستخرج از شيوه نقد صحيح اسلامى عبارت است از:

لزوم قانون مدارى و ضابطه مندى. بدين سان، پس از تأمّل و تفحّص كافى، مى توان اصل ديگرى به عنوان ضرورت مبناى درست و ثقلين محورى نام برد كه مأخوذ از سفارش واپسين پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)براى رهيابى دقيق در فعاليت ها و امور زندگى است.

اصل سومى كه قابل استخراج از تعاليم اسلام است مراعات حكمت و هدايت است كه در آيه دوم سوره شريفه «الجمعه» و در سه آيه ديگر قرآن كريم مطرح شده.(جمعه: 2)

با عنايت به آيه هجدهم سوره زمر كه مى فرمايد: «آنان كه سخن را مى شنوند و بهترين آن را پيروى مى كنند، آنانند كه خدا ره نمودشان كرده و صاحبان خرد نابند.» با توجه به فرمايش حضرت اميرالمؤمنين على(عليه السلام)درنهج البلاغه كه فرمودند: «آن كه از روزگار ايمن نشيند، زمانه به او خيانت كند و آن كه آن را بزرگ داند، خوارش گرداند»( )، يعنى آن كه از اخبار و حوادث زمان بى خبر باشد، روزگار فريبش دهد و آن كه به آفت زمان زدگى گرفتار شود و در برابر پديده هاى نوظهور خود را ببازد و به تقليد بپردازد يا دل سپارد، به ذلّت و خوارى يا بى هويّتى دچار مى شود. با توجه به آيه و روايت مزبور، مى توان اصل چهارمى استنباط كرد:

لزوم مطالعه فرهنگ معاصرو توجه به ارزش هاى اصيل ـ اگر چه قديمى باشد. و نيز اصولى هم چون كم گويى و گزيده گويى (اصل 5)

شخصيت شناسى در پرتو شؤون حقّانى انسان (اصل 6) و شناسايى جايگاه و خلاّقيت به وسيله الگو گرفتن از مناديان حق (اصل 7) را مى توان استخراج و از لوازم ورود به حوزه نقد سازنده و پوينده دانست.( )

در پايان، با تمسّك به ابياتى چند از شاعر فرزانه عارف بيداردل، مولوى(رحمه الله)، اين بحث خاتمه مى يابد:




  • هر كه او بى مرشدى در راه شد
    چون بسى ابليس آدم روى هست
    چون كه حقّ و باطلى آميختند
    پس محك مى بايدش بگزيده اى
    تا شود فاروق اين تزويرها
    چشم روشن كن ز خاك اوليا
    هر ولى را نوح كشتيبان شناس
    صحبت اين خلق را طوفان شناس



  • او ز غولان گم ره و در چاه شد
    پس به هر دستى نبايد داد دست
    نقد و قلب اندر حرمدان ريختند
    در حقايق امتحان ها ديده اى
    تا بود دستور اين تدبيرها
    تا ببينى زابتدا تا انتها
    صحبت اين خلق را طوفان شناس
    صحبت اين خلق را طوفان شناس



منابع

- Barry, Peter., Issues in Contemporary Literary Theory (London: Macmilan, 1987 ).

- Belsey, Catherine, Critical Practice (London: Macmillan, 1980 ).

- Durant, Allen & Fabb, Nigel, Literary Studies in Action (London & New York: Routledge, 1990 ).

- Bergonzi, Bernard, Exploding English: Criticism, Theory, Culture (Oxford: University Press, 1990 ).

- Wafleton, Terry, Literay Theory: an Introduction (Oxford: Blackwell, 1983 )

- Booth, Wayne C., The Company We Keep: An Ethics of Fiction (Berkely & Los Angeles: University of California Press, 1988 ).

- Fowler, Roger, A Dictionary of Modern Critical Terms(London:Routledge & Kegan Paul,1973 /67 ).

- Jefferson, Ann . & Roby, David, Modern Literary Theory: A Comparative Introduction (London: Batsford, 1982 / 6 ).

- Watson, George, The LIterary Critics: A Study of English Descriptive Criticism (London: Chatto & Windus, 1964 ).

- Wellek, Rene , & Warren, Austin, Theory of Literature (Harmondsworth: Penguin, 1963

1ـ و هر آينه ما با شما بر راه راستيم يا در گم راهى آشكار.

2ـ بگو اگر راست مى گوييد (كه تورات و قرآن از جانب خدا نيست) كتابى از نزد خدا بياريد كه ره نمون تر از آن دو (تورات و قرآن) باشد تا آن را پيروى كنيم.

3ـ هان! شما همان هاييد كه درباره آنچه بدان دانشى داريد (درباره عيسى(عليه السلام)) حجت آورديد و ستيزه كرديد. پس چرا درباره آنچه هيچ دانشى بدان نداريد (درباره ابراهيم(عليه السلام)) حجّت مى سازيد و ستيزه مى كنيد؟! و خدا مى داند و شما نمى دانيد.

4ـ كسانى كه درباره آيات خدا بى دليل و حجّتى كه بديشان آمده باشد، ستيزه و جدل مى كنند، در سينه هاشان جز بزرگ منشى اى كه بدان نرسند، نيست. پس به خدا پناه ببر كه اوست شنوا و بينا.

5ـ و چون به آن ها (مشركان) گفته مى شود كه از آنچه خدا فروفرستاده است، پيروى كنيد، گويند: بلكه از آنچه پدران خويش را برآن يافته ايم پيروى مى كنيم. آيا (از آن ها پيروى مى كنند) هر چند پدرانشان چيزى نمى فهميدند و ره يافته نبودند؟!

6ـ... و آدمى بيش از همه چيز در ستيز و چون و چراست.

7ـ و هر آينه در اين قرآن، براى مردم از هرگونه مثالى آورديم.

8ـ بگو: همانا شما را به يك سخن پند مى دهم و آن اين كه دو دو يا يك يك براى خدا به پا خيزيد، سپس بينديشد.

9- anagnorisis, catharsis, hamartia, hubris .

10- irony, metaphor, simile, imagery, deconstructionalism .

11- intertextuality, stream of consciousness

12- Poetics .

13- mimesis

14- catharsis

15- hamartia

16- hubris

17ـ هنر شعر

18ـ بر كرانه تعالى

19- Victorian Period

20-¨ The figure in the Carpet ¨

21- ¨ the historical sense .¨

22- Practical Criticism

23- Formalism .

24- Prague School .

25- Structuralism .

26ـ ژرژ ژنه، چهره ها، 1966 م.

27- Post - structuralism

28- logo centric .

29ـ ميشل فوكو، باستان شناسى معلومات، 1972 م، سرآغاز فصل «گفتار درباره زبان»

30- Industrial Revolution .

31- New Historicism .

32ـ سيد محمّدحسين طباطبائى، الميزان، ج 2، ص 59.

33ـ ر. ك. به: الحياة

34ـ نهج البلاغه، ترجمه دكتر جعفر شهيدى، نامه 31

35ـ اقتباس از: عباس ايزدپناه: در قلمرو فلسفه ادبيات و ادبيات دينى، تهران، 1376، مؤسسه چاپ و نشر عروج، ص 96 ـ 130







/ 1