پدیده های ایرانی در زبان و ادبیات عرب نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

پدیده های ایرانی در زبان و ادبیات عرب - نسخه متنی

آذرتاش آذرنوش

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پديده هاي ايراني در زبان و ادبيات عرب

کليات ادبيات

آذرنوش، آذرتاش

چكيده

رابطه زبان فارسي و عربي را در سه سطح بايد بررسي كرد: تأثير عربي در فارسي، فارسي در عربي، ادبيات تطبيقي. در اين مقاله كه به مرحله نخست مي پردازد، نشان داده شده كه از دوران ساساني (=جاهلي عرب)، زبان عربي تعدادي واژه فارسي (105 واژه شناسائي شده) با مفاهيم آنها وام گرفته است. طي چهار قرن نخستين اسلامي، وام واژه هاي فارسي در عربي سخت كثرت يافت، چندان كه تعداد آنها را مي توان بين 2000 تا 2500 كلمه برآورد كرد. علاوه بر واژگان، فرهنگ ايراني نيز با شدت و كثرتي چشم گير به جهان عرب راه يافت و فرهنگ تازه عظيمي پديد آورد كه پس از اين، بايد «فرهنگ اسلامي» خواند نه «عربي».

كليد واژه ها

فرهنگ ايراني، فرهنگ عربي، وام واژه فارسي، عربي در ايران، فارسي در عربي.

رابطه ميان فرهنگ و زبان عربي و فارسي را در سه مرحله بايد بررسي كرد:

1ـ تأثير ايران و زبان فارسي بر زبان عربي و چگونگي بروز آن،

2ـ تأثير زبان و فرهنگ عربي بر فارسي و چگونگي بروز آن،

3ـ ادبيات تطبيقي كه فرايند دو مرحله نخستين و از حوزه كار ما خارج است.

در حقيقت ما سر آن داريم كه در صحنه زبانشناختي ايران در قرن هاي نخستين اسلامي كه طرحي پژوهشيست، به مرحله دوم بپردازيم و بيان كنيم كه چگونه زبان عربي بر سراسر سرزمين ايران سايه اي سخت سنگين درافكنده بود و چگونه زبان فارسي توانست پس از كشاكشي جانكاه پرده هاي فرهنگي ـ اجتماعي را بدرد و زبان يكي از عظيمترين فرهنگ هاي جهان گردد.

اما اگر در اين پژوهش كار را با بحث فارسي در عربي (مرحله نخست) آغاز نكنيم، دو عيب در كارمان پديد خواهد آمد. نخست آنكه خواننده خواهد پنداشت كه امواج فرهنگي/زباني ،پيوسته جرياني يك سويه، از غرب به شرق داشته اند و ايران همواره فرهنگ پذير بوده نه فرهنگ ساز. عيب دوم امري بنياديست، از اين قرار كه از اواخر سده يكم قمري توده عظيمي از مايه هاي فرهنگي و زباني ايران، از جنبه هاي مادي و اداري گرفته تا جنبه هاي اخلاقي و ادبي، به جهان عرب راه يافت و در همه جا، از جمله در ادبيات عرب جلوه گر شد. سپس چون اين ادبيات به سرزمين هاي شرقي راه يافت، فرهيختگان ايران كه زبان عربي نيز مي دانستند، با مفاهيمي مواجه گشتند كه يا به سنت هاي باستاني خود ايشان تعلق داشت و يا با الگوهاي هنري و عاطفيشان همساز بود. همين امر، در كنار انگيزه هاي ديني، پذيرش عربي را به عنوان زباني فراگير و مشترك ميان همه مسلمانان، برايشان آسان تر مي كرد.

از آنجا كه دامنه كار بسيار گسترده است، ما اينك كار خود را به زبان و ادب عربي منحصر مي سازيم و اميدواريم اين مقاله را كه بسيار فشرده نگاشته ايم، در كتاب آينده خود باز شكافيم و همه جزئيات لازم را بر آن بيفزاييم.

رابطه ميان ايرانيان و تازيان به دوران هخامنشي باز مي گردد و در عصر اشكاني ادامه مي يابد. اما آنچه مورد نظر ماست، همانا زبان عربي است كه دو سه قرن پيش از اسلام پديدار شد و به صورت زبان يگانه همه قبائل ( علي رغم گوناگوني لهجه ها) در آمد. به اين جهت است كه ما سخن را با عصر جاهلي ـ عصر ساساني آغاز مي كنيم.

1ـ دوران جاهلي

تاريخ ساسانيان به دلائل سياسي و جنگ با روم، هيچگاه از تاريخ اقوام يا كشورهاي كوچك آرامي ـ عربي كه در نواحي شام پديد آمده بود، جدا نمي بود. نبطيان بطراء (پترا) كه زبانشان تقريباً عربي و خطشان مادر خط عربي است، غالباً با ساسانيان در نبرد بودند و گاه نيز تابع ايشان (درباره تاريخ نبطيان و واژه نبطو، نك: كانتينو، «نبطيان»؛كامرر،«پترا»؛ جواد علي، ج 3 بخش اول كتاب). تدمريان بيشتر از روم اطاعت مي كردند، اما در آثاري كه از ايشان باقي مانده ، ملاحظه مي شود كه برخي جنبه هاي هنري، زيورآلات و لباس هاي ايشان بيشتر به آثار ايراني شبيه است. يكي از شهرياران ايشان به نام أذينه، به تقليد ساسانيان، خود را «ملك ملكا» (شاهنشاه) مي خواند(مشكور، فرهنگ، ص941؛ جواد علي، 3/97). يكي ديگر از ايشان به نام ورود ( worod )، با عنوان أرجبذ (ارگبذ) كه در اصل لقب اردشير بابكان بود، چندي بر تدمر حكم راند (طبري، 2/823، 869 ). اما اين تمدن ها در اواخر قرن سوم ميلادي نابود شدند و جاي خود را به اعراب غساني دادند كه دست نشانده روميان و دشمن سر سخت ايرانيان بودند.

در مقابل اعراب غساني، ساسانيان اقوام لخمي را در نزديكي پايتخت خود، بر حاشيه صحراي عربستان جاي دادند. اين اقوام در شهر حيره، پادشاهي نسبتا ارجمندي تشكيل دادند و توانستند حدود 300 سال از مرزهاي ايران در مقابل حملات تازيان و حتي روميان پاسداري كنند. حيره چندان اعتبار يافت كه گويند نعمان اول قصر « خورنق» را ساخت تا بهرام پنجم (بهرام گور) براي آموزش هاي لازم به آنجا فرستاده شود؛ يا گويند به ياري همان شهريار عرب بود كه اين شاهزاده تاج شاهي را دوباره به چنگ آورد (نك: تقي زاده، جزوه2، ص19؛ ماسينيون در EI2 ذيل Khawarnak ).

اين شهر از يك سو انبوه شاعران عرب را به جانب دربار شاهان بخشنده خويش جلب مي كرد، و از سوئي مركز آميزش ايرانيان با اعراب بود. احتمالاً در اين شهر مكتب هائي براي آموزش زبان فارسي و عربي برقرار شده بود؛ نيز همين جا بود كه اعشي با فرهنگ ساساني آشنا شد؛ عديّ شاعر و خاندانش كه مترجمان زبان عربي ـ فارسي و كارگزاران امور اعراب در دربار ساساني بودند نيز در همين شهر مسكن داشتند. درباره كار مترجمي عديّ چندين روايت در كتاب هاي عربي نقل شده است، اما در ديوانش كه البته به شعر جعلي و تحريف شده آكنده است، نشان ايران چندان فراوان نيست. وي گاه به شيوه جاهليان اندرز مي دهد و مردمان را از مرگ و عاقبت كار مي ترساند، زيرا «خسروان نيرومند، كسري انوشيروان و پيش از او شاهپور»، با همه قدرت اين جهاني، فنا گشتند، و يا سپاه«آزادگان» (بني الاحرار) به كام مرگ رفتند. مجموعه كلمات معرب در ديوان او از 18 تا 20 كلمه تجاوز نمي كند (آذرنوش، «ايران... در شعر عديّ...»). بديهي است كه اين مقدار كلمه و اثر فارسي در شعر مترجم رسمي دربار ساساني سخت ناچيز است و علت آن نيز بي گمان نابود شدن بخشي از اشعار او و تحريف بقيه است.

در عوض أعشي، شاعر بزرگ عرب كه گويا چندي در حيره زيسته، اطلاعات بيشتري به دست مي دهد. وي بارها از «كسري شهنشاه»، شاپور الجنود، بني الاحرار و جز اينها نام برده، يك بار به حضور وهريز در يمن اشاره مي كند (ديوان، قصيده 54 ) كه هنگام ورود به قصري، چون نخواست سر پرچم خود را پايين بياورد، بفرمود در را ويران كردند؛ موضوع اصلي 4 قصيده از قصائد او (شماره هاي 26، 40، 56، 62) نبرد معروف ذوقار است كه در آن اعراب بر دسته اي از سپاه ساساني چيره شدند و اعراب پيوسته به سبب اين پيروزي بر خود باليده اند. وي در اين اشعار به شكست دادن بني الاحرار و كشتن هامرز اشاره كرده و گاهي سپاهيان كسري (كه مرواريد به گوش بسته اند) و لباس و زره و خود آنان را وصف نموده است. اينك ملاحظه مي شود كه اين اشعار، علي رغم ترديدي كه در صحت آنها كرده اند،باز منابع تاريخي ارزنده اي به شمار مي آيند. اما اهميت أعشي براي كار ما بيشتر در كلماتي است كه از زبان فارسي به وام گرفته است. اين كلمات در ديوان ديگر شاعران معمولاً از ده دوازده كلمه در نمي گذرد، ولي ديوان او بر بيش از 60كلمه فارسي شامل است (نك: آذرنوش، «ايران... در ديوان أعشي»).

زمينه ارتباط ميان دو قوم به حيره منحصر نبود. ساسانيان در سراسر مرزهاي جنوبي ايران، حتي در كرانه هاي غربي خليج فارس، انبوهي شهر و پادگان (=زينستان) بنا كرده بودند و در آنها سپاهيان ساساني همراه با سپاهيان عرب مي زيستند. بحرين از مراكز مهم بود و يكي از مشهورترين مرزبانان آن، آزاد افروز پسر گشنسب است كه چون دست و پاي اعراب را قطع مي كرد، مُكَعْبِر لقب گرفته بود (حمزه،ص 116، ترجمه فارسي، ص142؛ طبري، 1/985).

يمن نيز زمينه فرهنگي خوبي عرضه مي كند، زيرا مي دانيم كه از سال 570م. آن ديار به فرمان انوشيروان و به دست سردارش وهريز گشوده شد. ايرانيان كه در آنجا نيز به بني الاحرار شهرت داشتند، تا عصر اسلام بر يمن حكم راندند و سخت مورد احترام مردم يمن و شخص پيامبر اسلام(ص) قرار گرفتند. اهميت ايشان بخصوص در آن است كه بي درنگ نداي اسلام را لبيك گفتند و يكي از خطرناك ترين قيام هاي ضد اسلام را كه به دست پيامبر دروغين اسود عنسي پديد آمده بود، سركوب كردند. در اين كار كساني به نام هاي گشنسپ، داذويه و پيروز سخت مؤثر بودند. گويند اين پيروزي چندان حضرت پيامبر(ص) را شادان كرد كه فرمود: «عنسي كشته شد. او را مردي از خاندان خجستگان بكشت. گفتند: چه كس؟ فرمود : فيروز، فيروز پيروز شد» (طبري،1/1863).

دين هاي ايراني نيز در عربستان بي تأثير نبوده اند؛ روايات تاريخي نشان مي دهند كه گروهي از بني تميم زرتشتي، و گروهي از قريشيان مانوي شده بودند (نك: مقدسي، البدء، 4/31 كه مزدكيت را نيز افزوده است؛ نيز أمين، 107؛ حتي، 1/ 114).

اينك با ملاحظه اين همه رابطه ميان قوم فرهنگ يافته ايراني و اعرابي كه در درجه پايين تري از فرهنگ قرار داشتند، انتظار مي رود كه رگه هاي ايراني در همه آثار عرب هويدا باشد. اما سه عامل باعث شده است كه حال غير از اين گردد. نخست آنكه ما از دوران جاهلي، غير از انبوهي شعر، سند روشن ديگري نداريم. دوم آنكه «العربيّه الفصحي» يا زبان مشترك ميان قبائل عرب، به نوعي دژ استوار بدل شده بود كه عناصر بيگانه را به زحمت در خود مي پذيرفت. سوم آنكه اين اشعار قرنها به صورت شفاهي نقل مي شده اند و در اين كه همه آنها دچار تحريف شده اند و بيشترشان نيز از جعليات شاعران صدر اسلام است ترديد نداريم.

با اين همه، بررسي كلمات فارسي و بار معنائي آنها در شعر جاهلي ، اساسي ترين راه تحقيق در باره تأثير زبان فارسي در عربي به شمار مي رود. ما همه شعر جاهلي را بررسي كرده و از آن 105 كلمه فارسي به دست آورده ايم. اين كلمات گاه بسيار كهنه اند و از زبانهاي ديگر سامي به عربي رفته اند. برخي، واژه هاي غير ايراني اند كه نخست ايراني شده سپس به عربي نفوذ كرده اند. تعدادي نيز پهلوي اند كه اعراب مستقيما از ايرانيان وام گرفته اند (براي فهرست كامل اين كلمات، نك: آذرنوش، راه هاي نفوذ، ص122ـ144؛ تفضلي، « Iranian Loanwords »).

2ـ آغاز اسلام

بديهي است كه در آغاز اسلام بايد ديد كه در قرآن كريم چه چيز درباره ايران و ايرانيان نقل شده است. اين امر شايد به دو مورد منحصر باشد: يكي آياتي است كه در آنها از اساطير الاولين سخن رفته. ظاهراً مراد از اين اساطير، همانا افسانه هاي كهن پارسي است كه شخصي به نام نَضْرِ بن حارث در حيره آموخته بود. وي از مردم مي خواست كه از سخنان حضرت پيامبر(ص) رو برتابند و به داستان هاي «رستم و اسفنديار» كه به گمان او شيرين تر و شنيدني تر از آيات الهي بود، گوش فرادهند (ابن هشام، 1/300،358). مورد دوم، آيات 1ـ7 سوره روم است (غُلِبَتِ الرُّوم...) كه به جنگ هاي ايران و روم و پيروزي ايرانيان در آغاز و شكست در آخر اشاره دارد. بعلاوه چند كلمه فارسي نيز در قرآن كريم آمده است: واژه هاي فارسي قرآن، 10 تا 15 كلمه برآورد شده كه برخي را در شعر جاهلي نيز مي توان يافت و برخي ديگر احتمالاً نخست در قرآن به كار آمده اند (از آن جمله است: استبرق، نمرق، ابريق، سراج، سلوار، فردوس، ورد... در اين باره نك: جفري، واژه هاي دخيل).

خوب است به سلمان فارسي نيز اشاره كنيم كه گويا اطلاعات لشكري و سياسي او براي مسلمانان آن روزگار سودمند افتاده بود. از جمله او حفر «خندق» (از پهلوي كندگ) را به ايشان آموخته بود (هرچند اين كلمه در شعر جاهلي هم آمده است، نك: طبري، 1465/3؛ ماسينيون، همانجا؛ آذرنوش ، همانجا). وي پس از رحلت حضرت پيامبر (ص) و انتخاب ابوبكر به خلافت، جمله اي به فارسي بيان كرد كه در همه روايات مذكور است: «كرديد و نكرديد». دو سه كلمه فارسي هم به خود حضرت رسول منسوب است كه شايد بعدها به ايشان نسبت داده باشند.

3ـ قرن اول

در اين قرن، ايران به دست اعراب فتح شد و انبوهي ايراني به صورت برده و مولي به جهان عرب انتقال يافتند و طبقه عظيم موالي را پديد آوردند. پس از اندك زمان، ديگر هيچ زمينه اي در تمدن اسلامي باقي نماند كه ايرانيان را در آن سهمي عمده نباشد.

برخي گويند كه عمر، سازمان اداري را به تقليد از روميان بنا نهاد. اما نام ايراني اين اداره (ديوان) و حضور گروهي از سرداران اسير ايراني در مدينه كه احتمالاً عمر را راهنمائي مي كردند، نشان از آن دارد كه ديوان خلافت بيشتر به شيوه ساساني تدوين شده بود نه رومي، خاصه كه ديوان خراج عراق تا سال 78ق. همچنان به زبان فارسي بود و ترجمه آن كه به دست ايراني ها انجام شد، اندوهي جانكاه بر دل متولي آن مردان شاه پسر زادان فرخ افكند (بلاذري، ترجمه ما، ص60).

مركز اصلي ايرانيان، بخصوص دو شهر پادگاني بصره و كوفه بود. در بصره عنصر ايراني غالب بود. از آغاز تأسيس، مي دانيم كه دسته هائي از سپاه ساساني به نام «اسواران» (= أساورة) و چند گروه هندي (زط، سيابجه، اندغار) را در آن ساكن ساختند. به شهادت بلاذري چند دسته اصفهاني هم به آنجا كوچيده بودند، و عبيدالله گروهي سپاه تيرانداز را از بلخ به بصره آورده بود...؛ سپاهيان و موالي و مهاجران ايراني چندان كثرت يافته بودند كه گويا زبان رائج شهر، فارسي شده بود. حدود سال 60ق. بود كه شاعري عربي به نام يزيد بن مفرّغ، عبيدالله زياد را به شعري فارسي هجو گفت، و كودكاني كه بدنبال شاعر در كوي هاي بصره راه افتاده بودند، با او به زبان فارسي سخن گفتند (نك: ابوالفرج اصفهاني، 264/18؛ تاريخ سيستان، 96؛ آذرنوش، دبا، ذيل «ابن مفرّغ»).

كوفه نيز كه مانند بصره رنگي ايراني يافته بود، ميراث خوار شهر كهن حيره بود و فرهنگ چند گونه آن را كه از عناصر ايراني ـ مسيحي ـ عربي تشكيل يافته بود، أخذ مي كرد، اما با مرور زمان، عنصر ايراني، پا به پاي عنصر عربي قدرت مي يافت. به روايت بلاذري (ترجمه فارسي، 41) گروهي از سپاهيان «شاهنشاه» كه «حمراء ديلم» خوانده مي شدند، در شهر سكونت گزيدند و سپس انبوهي از بازرگانان و مهاجران و اسيران و موالي ايراني به آنان پيوستند. از اينان، چندين كلمه فارسي به زبان عربي مردم نفوذ كرد و به يادگار باقي ماند (وازار= بازار، خيار، جهارسوك، خربوز، اشترنج و جز اينها).

از ديگر رواياتي كه چهره نيم ايراني كوفه را باز مي نمايد، يكي آن است كه چون حضرت امير المؤمنين(ع) به بازار كوفه در مي آمد، مردم ورود خليفه را با جمله اي فارسي به يكديگر خبر ميدادند (صادقي،64). نيز مي دانيم كه حجاج گاه از فهم زبان مردم كوفه عاجز مي شد و از كسي مي خواست برايش ترجمه كند.

زبان فارسي در سازمان لشكري مختار كه در سال 65ق. به خونخواهي حضرت امام حسين(ع) قيام كرد به نحو چشمگيري متجلي است: تنها از ايرانيان كوفه، 20 هزار تن به سپاه او پيوستند و ازجمله حقوقي كه به دست آوردند، سهيم شدن در غنائم جنگي و نشستن بر اسب بود (ابن أثير، 231/4). جاسوسي كه شبانه به سپاه او آمده بود، از اين كه مي ديد از آغاز سپاه او تا پايان آن همه به زبان فارسي سخن مي گويند، سخت در شگفت شده بود (دينوري، 302).

بي گمان زنان ايراني نيز در اين روزگار تأثير نسبتا وسيعي در زبان عربي داشته اند: انبوهي از اينان كه به صورت اسير به حجاز و بعد بغداد آورده شده بودند، به همسري بزرگان عرب در مي آمدند. برخي روايات (راست يا ساختگي) مبني بر اين كه بزرگاني چون حضرت امام زين العابدين(ع)، قاسم نواده ابوبكر و سالم نواده عمر همه از زنان ايراني زاده شده بودند، آنگونه ازدواج ها را مقبول تر مي ساخت. در قرن بعد، تعداد نيم ايرانيان چندان فزوني يافته بود كه بانگ اعتراض برخي از شاعران عربگرا را در آورد.

هنوز قرن اول پايان نيافته بود كه انبوهي از موالي در زمينه هاي گوناگون سر بركشيدند و در صف پيشتازان جامعه قرار گرفتند: حسن بصري، زاهد و محدث بزرگ، زاده دو تن از ايرانيان دشت ميشان بود؛ ابن سيرين نيز كه مشهورترين محدث و فقيه زمان خود بود و كتابي در تعبير رؤيا به او منسوب است، فرزند اسيران ايراني بود (نك: ابن سعد،140/7؛ ابن قتيبه، معارف،442). موسي أسواري كه به قول جاحظ (بيان، 368/1) «از أعاجيب زمان» بود، در مسجد بصره به دو زبان فارسي وعربي خطبه مي خواند و «كس نمي دانست به كدام زبان فصيحتر است». در همين روزگار يا اندكي پس از آن (بر حسب دو روايت، نك: محمدي، تاريخ، 151)، خليفه يا خويشاوند او، نام فقيهان بزرگ اسلام را از دانشمندي سؤال مي كند. همه نامهائي كه آن دانشمند برشمرد، نام موالي بود جز دو فقيه درجه دو در كوفه.

اين فرزانگان ايراني نژاد، غالبا با پشتكاري خالصانه به فرهنگ اسلام خدمت مي كردند و گوئي چندان در بند قوم گرائي هاي عرب و عجم نبوده اند. با اين همه، فرهنگ پرشكوه گذشته و برتري هائي كه در عصر اسلام كسب مي شد از يك سو، و فشارهاي سياسي و اجتماعي فراوان و گاه نيز احساس حقارتي كه از شكست پارسيان در دلها مانده بود از سوي ديگر، عواطف برتري جوئي و بزرگ منشي را در موالي بر مي انگيخت و سرانجام كساني پديد آمدند كه خواستار برابري ميان دو قوم شدند (أهل التسويه) و گروهي پا فراتر نهاده نژاد ايراني را از عرب برتر پنداشتند. در حق اين جريان كه شعوبيّه خوانده شده و در عصر عباسي به اوج خود رسيد، بسيار اغراق كرده اند. شعوبيگري كه گاه واكنشي تاريخي در مقابل قوم غالب مغرور، و گاه نيز عاطفه اي نژادپرستانه بود، پيوسته به صورت اقداماتي شخصي و زودگذر و بسيار پراكنده، آن هم بيشتر در قالب ادبيات جلوه كرده است و به كمك هيچ سندي نمي توان آن را با جنبش هاي داخلي ايران، از نوع قيام مازيار و استاذسيس و ديگران پيوند داد. فخرفروشي اسماعيل بن يسار به «پدران تاج دارش»، يا توصيف عربان به سوسمارخواري و يا ترجيح دادن آتش بر زمين كه در شعر بشار آمده است، و تعدادي شعر ديگر از همين قبيل كه به دست ما رسيده است، هيچگاه به تشكيل حزب و گروهي سياسي يا حتي ادبي نيانجاميد و اثر آن در ادبيات عرب اندك بود (در باره شعوبيه نك: حجاب؛ ممتحن و منابع متعدد ديگر).

بيهوده است اگر بخواهيم در آثار شاعران عربي نژاد اين دوره، به جستجوي سبك و روح ايراني بگرديم؛ هنوز آثار فرهنگ ايراني در ميان اشعار پديدار نگرديده است.اين شاعران، حتي زماني كه از تلفظ اصوات خاص عرب عاجزاند، باز مقلدان زبر دست شعر تازي اند. ظهور چند كلمه فارسي و يا فخر به نياكان، نبايد ما را فريب دهد. اين شعر، چه در سبك و چه در الفاظ، با آنچه يك عرب اصيل در فخر به قبيله خود مي سرايد، تفاوت ندارد. با اين همه، هنر زياد أعجم، نويد مي دهد كه در نسل بعد از او، آميزش فرهنگ فارسي با تازي، از چند شاعر ايراني نژاد، تابناك ترين چهره هاي ادب عربي را بوجود خواهد آورد.

4ـ قرن دوم هجري

در آغاز اين قرن، جامعه اسلامي در نيمه شرقي، جامه اي نيم ايراني به تن كرده است. ادبيات عرب، خواه شعر و خواه نثر، به گونه اي تقريبا ناگهاني، از قالب كهن بيرون آمده و آماده آن شده كه براي فرهنگي عظيم كه در همه زمينه هاي دانش بشري بارور است، ابزار بيان گردد. اين گردش ادبي نخست در نثر پديدار شد و بانيان شناخته شده آن نيز دو ايراني بودند: عبد الحميد و ابن مقفع.

فرهنگ و فرهيختگي، آداب داني، نزاكت شهريگري، ظرافت، اخلاق فاضله، مكتب انسان گرائي و خلاصه آنچه كه «ادب» نام گرفته و نخست بيشتر ادب اخلاقي، آن هم از نوع اشرافي آن بود، پيوسته در حوزه كار دبيران (كتّاب) قرار داشت كه سر سلسله شان، بي گمان، عبد الحميد كاتب (د132ق.)بود. از اين نويسنده، دو اثر بيشتر به جاي نمانده است (نك: كرد علي،139 ـ 164، 172 175)، اما از همين اندك مقدار هم پيداست كه وي منبع الهامي جز فرهنگ باستاني ايراني نداشته است. آنچه او در اين آثار عرضه مي كند، از آيين هاي ملك داري و ديوانسالاري گرفته تا اندرزهاي اخلاق عملي، هيچكدام در تمدن جاهلي و آغاز اسلام سابقه نداشته است بلكه همه را بايد در كتابهاي آيين نامه و خداي نامه و تاج نامه جستجو كرد. اين نكته از نظر گذشتگان نيز پنهان نمانده است، مثلا ابو هلال عسكري (د400ق.) گويد (ديوان المعاني، 2/482؛ صناعتين، 51) كه عبدالحميد، أمثله فارسي را به عربي ترجمه مي كرده. سخن جاحظ (بيان،3/21) نيز جالب است كه گويد «نمي دانم اين رسائلي كه در دست مردم است به راستي ايراني اصيل اند يا ساخته عبد الحميد و ابن مقفع و ديگران». اين آثار، حتي اگر به قول جاحظ، برخي ساخته و پرداخته اين نويسندگان باشند، باز تقليدهاي صادقانه اي از همان نوشته هاي فارسي است (در اين باره نك: آذرنوش، ذيل «ابو هلال» و «ادب» در دبا).

كاري را كه عبد الحميد آغاز كرده بود، ابن مقفع با آثار متعدد خود، خواه ترجمه و خواه تأليف، به كمال رسانيد و او را بايد پايه گذار نثر نوين عربي به شمار آورد.

مجموعا نام 18 اثر از آثار او را مي شناسيم (در انتساب برخي از آنها به وي ترديد است). از خداينامه و كتاب التاج و برخي آثار ديگر، تنها بخش هاي كوچكي در كتابهاي ادب عربي باقي مانده است؛ از نامه تنسر، ترجمه فارسي متأخري در دست است، در عوض، داستان هاي حكمت آميز كليله و دمنه، كتاب الادب الكبير و الادب الصغير در اخلاق و ادب اجتماعي و رسالة الصحابة در آيين مملكت داري كه همه به جاي مانده اند، آثاري است كه از ابن مقفع، شهسوار ادب عربي را ساخته اند؛ هيچ اديبي، از زمان خود او تاكنون نيست كه از ستايش او لب فرو بسته باشد.

اگر آثار ابن مقفع در نوع «ادب» پايه گذار بوده اند، كليله او راه را به روي ادبيات داستاني ـ اخلاقي گشود. جانوراني كه نماد شخصيت هاي انساني اند، بي پرده اما حكيمانه، جامعه و روحيات آن را مي شكافند و به نقد و ارشاد مي پردازند. زبان بي گره و شفاف، ساختار فني داستان، شيوه هاي گفتگو، ديد روانشناسانه و بسيار نكات ديگر، همه در ادبيات عرب تازه اند و تأثيري كه در آن مي گذارند، با تأثير كمتر كتابي قابل قياس است. كليله، اندكي پس از ترجمه، انتشار جهانگير يافت و بارها به شعر درآمد. ازجمله أبان لاحقي (د200ق.) به دستور يحي برمكي آن را در قالب مثنوي (كه خود ساخته شاعران ايراني نژاد بود) ريخت (نك: آذرنوش، ذيل «أبان لاحقي» در دبا).

از آنجا كه همه آثار ابن مقفع ترجمه يا تأليف ترجمه گونه است، ناچار از خود مي پرسيم كه آيا سبك نوشته هاي پهلوي در نثر عربي وي تأثير نگذاشته است؟ به گمان ما اين تأثير گريزناپذير است: ژرفساخت آثار او يك پارچه پهلوي است. رواني و شفافي عبارات او نيز زائيده همان زبان است. اگر روساخت اين متون در عبارت بندي و جمله پردازي نيز از لغزش و سستي به دور مانده، سبب آن است كه ابن مقفع عربي را در ميان دانشمندان بصره به نيكي تمام آموخته بود و توان آن را داشت كه به زباني ساده و تهي از هرگونه سجع و قافيه، داستان هاي ايراني را ترجمه كند. با اين همه، برخي كوشيده اند در زبان او، لغزش هاي نحوي و لغوي پيدا كنند: سيوطي (مزهر، 2/158) بر او خرده گرفته كه چرا بر سر «بعض و كلّ» حرف تعريف نهاده ؛ طه حسين (من تأريخ...2/431) پا فراتر نهاده او را به خاورشناسي تشبيه كرده كه عربي و فارسي را نيك آموخته است اما نثرش از كج سليقگي و تصنع خالي نيست. عزّام نيز كه كهنترين نسخه كليله را منتشر ساخته، در آثار او به دنبال ترجمه هاي تحت اللفظي و گرته برداري از نثر پهلوي گشته است (نك: مقدمه كتاب).

احتمالاً در همين روزگار بود كه ديگر داستان هاي ايراني (بيشتر از اصل هندي) چون هزار افسان يا هزار دستان، بلوهرو بوذاسف و سندبادنامه به عربي ترجمه شدند و براي داستان هاي ديگر از اين نوع الگو قرار گرفتند. ألف ليلة و ليله عربي، احتمالاً همان هزار افسانه است كه به دست ابن عبدوس جهشياري گسترش يافت، افسانه هاي گوناگون ديگر نيز به آن افزوده شد و عاقبت در قرن هشتم قمري در مصر به صورت كنوني درآمد و همه جا انتشار يافت.

در سال 132ق.، دولت عربي گراي اموي فرو ريخت و خلافت نيم ايراني عباسي برپا گشت. آنگاه ايرانيان و ايراني زادگان سروري يافتند و در برخي احوال حتي به برابري با اعراب (أهل التسويه) رضا نمي دادند و برتري مي جستند (أهل التفضيل). از اين زمان، طبقه اي كه بي گمان ژرفترين تأثير را در ادب و سياست اسلامي داشت، پديد آمد، و آن طبقه دبيران است كه گوئي حدود يك قرن تمام بافت دروني خود را حفظ كرده بودند تا با ظهور عباسيان، به همان شيوه ساساني بر سر كار آيند. هم اينان بودند كه از راه دبيري، به وزيري (پهلوي: ( vicir رسيدند. نخستين وزير، ابو سلمه ايراني بود. سپس برمكيان كه از بتكده نوبهار آمده بودند، 17 سال حكم راندند (تا187ق.). آنگاه خاندان زرتشتي سهل به وزارت رسيدند. فضل تنها در سال 190ق. به فرمان مأمون اسلام آورد.

از آن پس در دربار خليفگان و وزيران و اشراف همه چيز به آيين ايراني درآمد: طبقات مختلف كارمندان به شيوه ساساني هركدام جامه اي خاص به تن كردند (جاحظ، بيان، 3/113)، پرده دار و دژخيم و ديگر كارگزاران پديد آمدند، ديوانها كه حكم وزارتخانه داشتند، متعدد گرديدند: ديوان سپاه، دربار، دارائي، رسائل، مهرداري، بريد و جز اينها. دولتيان و نجيب زادگان و فرهيختگان اينك «جوارشن» (گوارش)، طباهج، شبارق، سكباج و شورباج (انواع غذا با گوشت)، فيشفارگ (پيش پارك)، فانيذ ، خشكنان، فالوذج (انواع شيريني) و يا بندق و فستق مي خوردند و آنها را با «جلاب» معطر مي ساختند؛ «صولجان و طبطاب (تبتاب) و شطرنج و نردشير» بازي مي كردند. نيز جامه هايشان («دست» لباس) چون «قرطق» (كرتك = پيراهن) و قباهاي فارسي و يا «بازيكند» (جامه اي كه بر دوش و بازو افكنند) همه از «خز و ابريسم (ابريشم) و ديباج و خسرواني و سابوري» بود؛ و خويش را با ياقوت «بهرماني(سرخ) و سمنجوني (آسمان گوني) و فيروزج شيرفام» و جز اينها مي آراستند و خلاصه در سراي بزرگان، «نيروز و مهرجان و سدق (سده) و رام روز و هرمزدروز» را جشن مي گرفتند (درباره اين كلمات، علاوه بر آثار معرب نويسان چون جواليقي و خفاجي و ادي شير و ديگران، نك: آذرنوش، ذيل «ابو نواس و ابو مطهر ازدي» در دبا؛ همو، فهرست واژه هاي فارسي التبصر جاحظ در مقالات و بررسيها، ش 60؛ همو، «واژه هاي فارسي در حكايه...»، در يادنامه...، 27 به بعد).

اينك ملاحظه مي شود كه در اين روزگار (از قرن دوم تا اوايل قرن پنجم)، بيشتر آنچه با آداب شهريان و فرهيختگان مربوط است، از جامعه ايران برخاسته و با نامهاي فارسي خود به عربي انتقال يافته است. ما به طور كلي، مجموعه واژه هاي فارسي را در عربي، 2500 واژه برآورد مي كنيم. از اين تعداد، حدود 140 واژه، جاهلي و قرآني اند. حدود 200 واژه در زمان امويان به عربي راه يافته و بقيه را تمدن عباسي در قرن دوم و سوم و اندكي هم در قرنهاي بعد وام گرفته است. اين كلمات كه «معربات» خوانده مي شوند، در همه كتابهاي نظم و نثر عربي پراكنده اند و برخي از آنها چندان رواج يافته اند كه فرياد فصيح گرايان را درآورده اند: أخفش (د215ق.) با شاگردانش شرط كرده بود كه از اداي سه كلمه در حضورش خودداري كنند: بس ، هم ، بخت (آبي، 156/7). اما علي رغم أخفش، اين سه كلمه هنوز هم در برخي لهجه هاي عربي به شدت رواج دارد.

راست است كه فصيحان عرب و حتي نيم عرب در حفظ زبان خويش سخت مي كوشيدند، اما به هر حال، در آن زمان، ايراني گرائي خود از علائم تشخص شده بود و مي بايست براي آموزش اين فرهنگ ابزارهايي پديد مي آمد. اين ابزارها يكي كتابهاي ترجمه شده از فارسي بود و ديگر مجموعه آثاري كه «كتب ادب» خوانديم. چندين روايت در باره آموزش اين فرهنگ در كتابها باقي مانده. مثلاً مبرّد (الفاضل، 4) روايت مي كند كه مأمون به آموزگار فرزندش واثق دستور مي دهد كودك را علاوه بر قرآن، كليله و دمنه و عهد اردشير نيز بياموزد. اين گونه بود دربار خليفه عرب، حال خود چه رسد به بارگاه اميران و وزيران ايراني نژاد. اين احوال البته جاحظ را كه بيشتر به فرهنگ اصيل عربي گرايش داشت خوش نمي آمد. وي در رسائل (2/191) با لحني خشم آلود مي نويسد: اينان مي پندارند كه مثلهاي بزرگمهر و عهد اردشير آخرين سخن در «تدبير» است. با اين همه، او نيز كه بزرگترين نويسنده عرب به شمار مي آيد و بيشتر از سرچشمه هاي يوناني سيراب مي شده، از تأثير فرهنگ ايراني رها نبود و حتي گويند كه فارسي را نيز نيك مي دانست.

متأسفانه از فارسي داني بزرگان آن زمان اطلاعات اندكي به دست رسيده و ترديد نيست كه هنوز به اين زبان به چشم زباني محلي و عاميانه مي نگريستند، و زبان پهلوي هم كه زبان همه منابع ايراني كهن بود، در آن هنگام به زباني مرده تبديل شده بود. از سابقه زبان دري هم كه از قرن سوم به مقام زبان نوشتار درمي آمد، تقريبا هيچ نمي دانيم؛ چند جمله و چند بيتي هم كه باقي مانده، همه در همين كتابهاي عربي حفظ شده است (از جمله فارسي سخن گفتن طاهر در 207ق.، فارسي داني عتّابي و مطالعه او در گنجينه كتابهاي مرو، شعر فارسي معروف «سمرقند كندمند...» منسوب به ابو الينبغي، شعر أسود بن أبي كريمه كه همه قوافي اش فارسي است، و از همه مهمتر ، فارسيات ابونواس... (براي تفصيل، نك: صادقي، جاهاي مختلف).

در هر حال، آنچه براي ما اهميت بسيار دارد و تأثير واقعي فرهنگ فارسي را در ادبيات عرب آشكار مي سازد، همانا جريانهاي فكري و هنري ايراني است كه در آثار عربي مي توان يافت. اما شعر هم در گذر اين موج قرار گرفت و اينك باز تاب شديد آن را در آثار برخي از شاعران عرب مي توان بازيافت.

بيشتر شاعراني كه بايد از اين ديدگاه مورد بررسي قرار گيرند، دو ويژگي دارند: نخست آن كه ايراني زاده اند، ديگر آن كه در صف بزرگترين شاعران عرب جاي مي گيرند. اما شايد بتوان ويژگي هاي مشترك ديگري نيز براي آنان برشمارد، مثلاً مي بينيم كه بشّار (د167ق.) و ابونواس (د199ق.) هر دو به شعوبيگري، يعني گرايش تند به نژاد ايراني و دشمني دروني با عرب متهم اند؛ هر دو را زنديق خوانده اند، و مي دانيم كه در اين روزگار زندقه (مانويت) معناي اصلي خود را از دست داده بود و هر آزاد انديش و يا بي بند و باري را مي توانستند به بهانه آن محكوم كنند؛ اين هر دو شاعر، مانند ابن مقفع، در اثر اتهام، يا به سبب نوع انديشه و شيوه زيستن، سرانجام به قتل رسيدند.

بشار، شاعر نوگراي تخارستاني در شعرش، جامعه اي نو، مرفه، ظريف، و نسبتا بافرهنگ و گاه عرب ستيز را مخاطب قرار داده كه يا از طبقه موالي ايراني نژاد تشكيل يافته يا از اعراب متأثر از فرهنگ ايراني (فاخوري، 289). نيز در همين اشعار است كه گاه آثار نژاد پرستي او آشكار مي گردد: آتش پرستي ميكند، ابليس آتش سرشته را بر آدميزاد كه از گل سرشته شده برتر مي پندارد، خويشتن را ـ مانند شاعران متعدد ديگرـ از نسل خسروان مي انگارد و در عوض، «اعراب چوپان را كه اينك در اثر همنشيني با نژادگان فارسي و خوردن خوراكهاي ايراني به جائي رسيده اند» تحقير مي كند (نك: بلاشر، ذيل BshshaEr در EI2 ؛ ضيف، عباسي 1، 201 به بعد؛ فاتحي نژاد، ذيل «بشار» در دبا...). با اين همه در ديوان بشار نبايد براي فرهنگ ايراني، به دنبال مواد ملموس و عيني گشت. معلوم نيست زبان و ساختار اشعار و ترانه هاي ايراني در سروده هاي او چه اثري داشته است. با اين همه، از فضاي شعر عباسي او ، بوي فرهنگ و هنر ايراني به مشام مي رسد.

حال ابونواس نيز اين چنين است، جز اين كه او، با همه تسلطي كه به زبان عربي داشته، شعري كه بتوان عربي خالص، با رنگ و بوي باديه و قبائل آن ناميد، تقريبا هيچگاه نسروده. او در همه زمينه ها: مدح، هجا، غزل، بادگاني، نخجيرگاني، عتاب، زهد و رثا شعر سروده و نبوغ خود را به ثبوت رسانيده، اما كمتر جائي است كه از جامه مردي ايراني كه در جامعه اي نيم ايراني زندگي مي كند بيرون آيد. اما اين ايراني به عربي سخن مي گويد، به همه گونه ادب آراسته است، با سنت هاي عرب مي ستيزد، از تكاليف شرع مي گريزد، قيدهاي اجتماعي را از دست و پا مي گسلد، هرزگي و بي شرمي ميكند و سرانجام، خسته و وامانده، به عطوفت الهي پناه مي برد. به گمان ما هيچ شاعري به اندازه ابونواس ايراني نبوده و در هيچ كتابي به اندازه ديوان او، فرهنگ ايراني هويدا نيست. آشنائي و حتي عشق به همه پديده هاي ايراني ، استعمال كلمات و حتي ابيات فارسي و ستيز بي امان با سنت هاي كهن عربي در ديوان ابونواس چندان است كه برخي پژوهشگران عرب، او را تندترين شعوبي مي پندارند. اما به گمان ما او را هيچگاه شعوبي نبايد شمارد؛ او فرزند محيط خود بود و محيط او اقتضا مي كرد كه همه مردم، در آن فضاي پر شور و آشوب، از آداب و رسوم كهن رو برتابند و به نورسيده هاي دل انگيز بگرايند. ابونواس نيز چنين مي كند. او ديگر زندگي جانكاه خيمه ها و باديه ها و خارهاي گزنده و شير شتر را خوش ندارد و چون آن را با زندگي خسروان مي سنجد، لاجرم شعري جز شعر ريشخندآميز نمي تواند سرود. اين معاني، بيشتر در شعر بادگاني او متجلي است: باده ابونواس، دختر رز است كه از نژاد خسروان ساساني است، پدر خوانده اش «دهقان» است . آن را در ظرفهائي مي ريزند كه نام بسيار از آنها فارسي است. اما شگفت ترين پياله هاي او، آن جام خسرواني است كه تصوير خسرو در ته آن نقش بسته و سپاهيان، با جامه هاي كوتاه، گرز به دست، گرد او را فرا گرفته اند.

شعر نخجيرگاني او نيز آيينه سنتهاي ايراني است: هنگامي كه او صحنه هاي شكار را ترسيم مي كند، گوئي شاهزادگان ساساني اند كه اينك به شكار آمده اند. بي گمان آنچه او در شكارگاه مي ديده و مي كرده، همان آيين هاي باستاني است كه قرنها پس از او ادامه يافته است. به همين جهت، انبوهي اصطلاح فارسي در نخجيرگاني هاي او وارد شده است.

صحنه «صولجان» يا چوگان بازي ابونواس نيز يكي از شگفت ترين صحنه هاست و بايد در شمار كهن ترين اسناد تاريخچه اين ورزش باستاني قرار گيرد (نك: آذرنوش، «چوگان به سبك ايراني»).

مدايح ابونواس هم از ايراني گرائي تهي نيست. وي، هنگامي كه ايرانيان يا ايراني نژادان را مدح مي گويد، گوئي به عمد كلمات فارسي و مضامين ايراني بيشتري به كار مي برد. مثلاً ترجيح مي دهد كه يحياي برمكي را به ستاره بهرام تشبيه كند؛ يا در ستايش پسر «مابستان از نجيب زادگان فارسي» يادآور مي شود كه نياي او پيوسته با شاهان ساساني مي زيسته و تصويرش زينت بخش تاج ايشان بوده است (نك: آذرنوش، «ابونواس»، در دبا...).

آن چه در ديوان ابونواس بارها مورد بحث قرار گرفته، معربات و فارسيات (تعدادي تركيب، جمله و مصراع شعر فارسي) اوست كه در برخي از اشعارش آمده است. از آنجا كه ابونواس در قرن دوم مي زيسته و ما از آن روزگار چيز عمده اي به زبان فارسي نداريم، ناچار آن فارسيات، اسناد معتبري براي تاريخ زبان فارسي مي گردند. ما در ديوان ابونواس حدود 270 كلمه فارسي شمارش كرده ايم كه 60 عدد آنها در دوران جاهلي معرب شده بودند و بقيه، به استثناي چند كلمه كه ظاهرا تنها ابونواس بكار برده، كلمات معروف عصر عباسي اند (آذرنوش، همانجا).

5ـ قرن سوم به بعد

الف ـ نثر

مفهوم ادب كه نوع اخلاقي آن با ابن مقفع آغاز شده بود، اينك همه دانشهاي زمان را در برگرفت و با جاحظ سخت گسترش يافت. سهم ايراني «ادب» در درجه نخست فرهيختگي اخلاقي بود كه اينك با ترجمه آثار بيشتري از پهلوي همچنان مورد عنايت قرار داشت. جاحظ در نيمه اول قرن سوم، با همه عرب گرائي، هيچگاه از تأثير آن بركنارنماند. در نيمه دوم اين قرن، ابن قتيبه (د276ق.) كه ايراني نژاد بود، دامن ادب را گرد آورد و در عين اين كه سنتهاي اسلامي را به اديبان مي آموخت، آداب ايراني را در آثار خود نقل مي كرد. به يمن اوست كه اينك قطعات متعددي از آيين نامه ها و خداي نامه هاو آثار ابن مقفع ـ البته ترجمه عربي آنها ـ براي ما باقي مانده است. اين نويسنده بزرگ كه از طبقه دبيران محسوب است، شيوه هاي دبيري را در كتاب ادب الكاتب قانونمند گردانيد. البته بسياري از معاصران ابن قتيبه نيز به آداب كهن ايراني عنايت مي ورزيدند؛ مثلاً نويسنده بزرگ ديگر، ابن ابي طاهر طيفور (د280ق.) كه از خراسان برخاسته بود، كتابي به نام مرثية هرمز بن كسري انوشيروان تأليف كرده بود (نك: ابن نديم، 163؛ ياقوت، 3/91).

در اين قرن، حضور ايرانيان در مقامهاي بزرگ وزارت و دبيري ديوانهاي خلافت همچنان ادامه داشت و زبان فارسي نه تنها در ايران كه در پايتخت نيز رائج بود. جاحظ مي نويسد: از لوازم پاسدار خوب آن است كه به فارسي سخن گويد (عاكوب، 180). در بغداد، از آغاز تأسيس (146ق.)، محله هاي بسيار متعددي وجود داشت كه نامشان، بر خاستگاه ساكنان هر يك دلالت داشت. شگفت آن كه نام بيشتر اين محله ها، فارسي بود نه عربي، مثلاً: محله شوشتري ها، اهوازي ها، خراساني ها، مروي ها، بلخي ها، و نيز «درب المجوس» يا محله زرتشتي ها و جز اينها سپس در قرن چهارم كه سپاهيان ديلمي آل بويه وارد بغداد شدند و در خانه هاي مردم مسكن گزيدند، بي گمان بر تعداد اين جمعيت ايراني افزوده شد (نك: آذرنوش، «بغداد، شهر، مردم...» در دبا...).

در ابتداي قرن چهارم وشّاء (د325ق.) بهترين كتاب را (الموشي) در باب رفتارهاي اجتماعي مي نگارد و از آداب شستشو كردن و مسواك زدن و راه رفتن گرفته تا آيين دوست يابي و عشق ورزي را به معاصران خود مي آموزد. در اين دورانها ديگر نبايد به جستجوي پديده هاي خالص و آشكار ايراني گشت؛ رگه هاي اين فرهنگ اكنون با عناصر عربي ـ اسلامي ـ آرامي و حتي يوناني و هندي درآميخته و فضاي فرهنگي يگانه اي پديد آورده كه ابزار بيان، يعني زبان عربي، وحدت آن را كمال مي بخشد.

شايد براي توضيح مطلب، ابوهلال عسكري (د400ق.) نمونه خوبي باشد: او خوزستاني است، جدش مهران نام داشته، زبان مادري اش فارسي است، باخرزي او را در صف شاعران مناطق مركزي ايران نهاده و او خود در كتابهايش، به بهانه تفسير برخي كلمات، حدود 60 كلمه فارسي به لهجه خوزستاني و نيز چند ضرب المثل فارسي آورده، با اين همه، مجموعه نسبتا عظيم آثار او، چيزي جز فرهنگ عمومي قرن چهارم نيست. مايه هاي ايراني او، همان مايه هاي كهن است و چيز تازه اي در آنها يافت نمي شود. كاتبان و اديبان بزرگ ايران كه زبان عربي را غنا مي بخشيدند، بيشتر هنرشان در عربي داني و صنعت گرائي ست و نه بازگو كردن فرهنگ باستاني خويش. صاحب بن عباد در ري و اصفهان، ابوبكر خوارزمي ، ابن عميد و حتي بديع الزمان همداني كه قادر بود بالبداهه اشعار فارسي را به عربي ترجمه كند، ديگر از فرهنگ عام اسلامي سيراب مي شوند. در اين دوره، اگر فرهنگي به زبان عربي انتقال مي يافت، خصوصا به زمينه علوم ديگر چون تاريخ (بويژه الأخبار الطوال دينوري و آثار حمزه اصفهاني و يا آثاري از نوع سيرالملوك و خاصه آداب الملوك ثعالبي در قرن پنجم) و جغرافيا و حتي گياهشناسي تعلق داشت نه ادبيات خالص.

ب ـ شعر

سير تحول شعر عربي به تحول نثر شبيه است. گروهي از شاعران بزرگ عرب چون ابن رومي، ابوتمام و بحتري به جستجوي زبان شكوهمند و فخيم و معاني ارجمند و ناچار صنايع لفظي برمي آيند و سرانجام از زبان و فرهنگ توده هاي مردم دوري مي گيرند. در عوض نزد شاعران عامه گرا كه به احوال جامعه در زندگي روزمره نزديك مي شوند، هنوز آثاري از رفتار و كردار ايراني مي توان يافت. اما اين آثار به قياس آن چه در شعر ابونواس مي يابيم، سخت اندك است و اين امر بسي شگفت مي نمايد، زيرا انبوهي از شاعران عربي گوي، خواه عرب و خواه عجم، در شهرهاي ايران ، از فراسوي مرو گرفته تا كرانه هاي خليج فارس مي زيسته اند و ديگر هيچكدام چيز قابل توجهي از فرهنگ كهن مردم اين ديار عرضه نمي كنند. راست است كه هنوز در آثار برخي شاعران مي توان تعدادي كلمه فارسي يافت، مثلاً ابن حجاج (د391ق.) كه ايراني الاصل بود و نزد آل بويه دبيري مي كرد، زبان فارسي را نيك مي دانست و حتي زبان كوليان را آموخته بود. در ميان اشعار او، علاوه بر معربات معروف، تعدادي كلمه فارسي هست كه يا نوظهوراند و يا رواج اندكي داشته اند (نك: آذرنوش، ذيل «ابن حجاج» در دبا...). نيز ترديد نيست كه انبوهي از اين كلمات ميان عامه مردم كاملاً رائج بود و سبب ظهور آنها در شعر عامي گرايان نيز همين امر است.

اكنون مي توان دورنماي زبان و ادب عربي را طي قرنهاي چهارم و پنجم چنين ترسيم كرد: همه يا بخش اعظم فرهنگ كهن ايراني اينك به زبان عربي انتقال يافته و با شعر و نثر آن درآميخته است؛ حامل اين معاني، صدها واژه فارسي است كه بخصوص در شرق جهان اسلام رواج تمام دارند. اما زبان دانش و ادب چيزي جز زبان عربي نيست كه سراسر ايران را فراگرفته است؛ دانش ها و آداب و رسوم و حكمت هاي ايراني تقريبا هويت ملي خود را از دست داده و در فرهنگ اسلامي مندمج شده اند چندان كه ديگر كسي به سرچشمه ايراني و غير ايراني آنها عنايت نمي ورزد؛ ديگر كسي را توان آن نيست كه نسبت به اين فرهنگ ادعاي مالكيت كند. خرد باستاني ايران، يا جشن هاي نوروز و مهرگان و حتي سده و بسياري آيين هاي ديگر، حدود 300 سال است كه از بغداد تا بخارا در كنار آداب اسلامي تكرار مي شود و عرب و عجم در آن شريك اند.

حال كه وضعيت زبان وادب عربي و رابطه آن با زبان و فرهنگ ايراني آشكار شد، باز بايد يادآوري كنيم كه در سراسر مناطق فارسي زبان، تنها ابزار بيان، همانا زبان عربي بود و هزاران شاعر و نويسنده جز به اين زبان دست به تأليف نمي زدند. اما درست در همين احوال، زبان فارسي، پس از سه قرن خموشي، اندك اندك لايه هاي ضخيم فرهنگي/زبانشناختي را از هم دريد و از اواخر سده سوم سر از زير خاكستر برآورد تا در سده هاي چهارم و پنجم شاهكارهائي جاويدان بيآفريند. اين موضوع بسيار مهم و فراموش شده به بحثي ديگر نيازمند است كه در برنامه كار ما قرار دارد.

منابع

أعشي، ديوان، به كوشش محمد حسين، قاهره، بي تا.

تاريخ سيستان، به كوشش ملك الشعراي بهار، تهران، 1352.

بلاشر، رژيس ? EI2 .

آذرنوش، آذرتاش، راههاي نفوذ فارسي در فرهنگ و شعر جاهلي عرب، تهران، 1374.

همو، «ايران ساساني در ديوان أعشي»، مقالات و بررسيها، ش 62 (1376)، ص 105ـ 115.

Kammerer, A, Petra et la Nabateene, Paris, 1929 .

همو، «چوگان به سبك ايراني»، فصل نامه فرهنگستان، ش 6 (1375).

آبي، منصور بن الحسين، نثر الدرّ، قاهره، 1990.

همو، «ايران ساساني در اشعار عديّ...»، يادنامه آنتكيل دو پرون، تهران، 1350، ص 95 ـ 123.

صادقي، علي اشرف، تكوين زبان فارسي، تهران، 1357.

دائرة المعارف بزرگ اسلامي، زير نظر كاظم بجنوردي، تهران ، 1367.

حسين، طه، من تأريخ الادب العربي، بيروت، 1970.

يادنامه دكتر احمد تفضلي، به كوشش علي اشرف صادقي، تهران، 1379.

ياقوت، معجم الادباء، بيروت، بي تا.

EI2 = Encyclopedie de l¨Islam .

كرد علي، محمد، رسائل البلغاء، قاهره، 1954.

ماسينيون ? EI2 .

Tafazzoli, Ahmad, Loanwords in Arabic , in Iranica (under Arabic ).

محمدي، محمد، تاريخ و فرهنگ ايران در دوران انتقال...، ج1، تهران، 1372.

ابن نديم، الفهرست، بيروت، 1957.

عاكوب، عيسي، تأثير الحكم الفارسيه في الادب العربي...، دمشق، 1989.

فاتحي نژاد «بشار» در دبا.

ابو هلال عسكري، ديوان المعاني، دمشق، 1984.

همو، مقالات «أبان، ابن حجاج، ابن مفرغ، ابن مقفع، ابو نواس، ابو هلال عسكري، ادب...» در دبا.

تقي زاده، سيد حسن، تاريخ عربستان و قوم عرب...، مجموعه خطابه ها، دانشكده معقول و منقول، دانشگاه تهران، بي تا، 3 جزو.

فاخوري، حنّا، تاريخ ادبيات زبان عربي، ترجمه عبدالمحمد آيتي، تهران، 1361.

مشكور، جواد، فرهنگ تطبيقي عربي با زبانهاي سامي و ايراني، تهران، 1357.

طبري، تأريخ الرسل و الملوك، بيروت، 1965 (از روي چاپ ليدن).

ابن أثير، كامل التواريخ، قاهره، بي تا.

ضيف، شوقي، تأريخ الادب العربي (عباسي 2)، قاهره، 1973.

جفري، آرتور، واژه هاي دخيل در قرآن كريم، ترجمه فريدون بدره اي، تهران، 1972.

حتّي، فيليپ، تاريخ عرب، ترجمه ابوالقاسم پاينده، تبريز، 1344.

همو، رسائل، به كوشش عبدالسلام هارون، قاهره، 1965.

ممتحن، حسينعلي، نهضت شعوبيه...، تهران، 1354.

ابن قتيبه، المعارف، قاهره، 1960.

مبرّد، الفاضل، قاهره، 1956 (نيز نك: عهد أردشير، بيروت، 1967، مقدمه احسان عباس، ص 34).

مقدسي، البدء و التأريخ، پاريس، 1899 ـ 1919.

/ 1