پيدا شدن كلمه ي «صوفي» و «متصوف» و اصل آن دو كلمه،
دكتر قاسم غني در صدر اسلام، غالب مسلمين اهل دين و زهد بودند و حاجتي نبود كه اهل تقوي و طاعت را به وصف خاصي نام ببرند. آنهايي كه صحبت پيغمبر را درك كرده بودند «صحابه» ناميده مي شدند و نسل بعد از آنها، يعني آنهايي كه با صحابه محشور بودند، «تابعين» خوانده مي شدند. از زمان معاويه و تسلط بني اميه به بعد، دنيادوستي بر تقوي و خداپرستي غلبه نمود، معدودي از مسلمين كه شديداً مواظب امر دين و متعبد و متقي بودند «زهّاد» و «عبّاد» ناميده مي شدند. پس از انشقاق مسلمين به فرقه هاي گوناگون، هر فرقه مدعي بود كه زهاد و عبادي در بين آنها هست. در اين هنگام، دسته ي مخصوصي به نام «صوفيه» و «متصوفه» پيدا شدند و در حدود سنه ي دويست هجري اين نامها شايع و معروف گشت. البته، به دقت نمي توان گفت كه در چه سالي از سالهاي قرن دوم هجري اين اسم پيدا شده، ولي قدر مسلم اين است كه در دوره ي «صحابه» و «تابعين» اين كلمات نبوده بلكه از نامهاي قرن دوم است.(1) ابن الجوزي مي گويد: «در زمان رسول الله نسبت به ايمان و اسلام بود، يعني گفته مي شد مسلم و مؤمن ، بعد نام زاهد و عابد پيدا شد. بعد جماعتي پيدا شدند كه تعلق شديد به زهد و تعبد داشتند، چندان كه از دنيا اعراض كرده، آن را ترك كردند و يكسره به عبادت و انزوا پرداختند. گفته اند اول كسي كه به كلي خود را وقف خدمت به خدا كرد مردي بود مجاور خانه ي كعبه، به نام صوفة (2)، كه اسم واقعي او غوث بن مرّ بود. و زهادي كه از حيث انقطاع از ماسوي الله شبيه به او بودند صوفيه ناميده شدند. جماعتي گفته اند كه تصوف منسوب به اهل صُفه است، كه جماعتي از فقراي بدون مال و خانواده مسلمين صدر اسلام بوده اند كه در صُفه مسجد رسول الله منزل داشته اند و با صدقه زندگي مي كرده اند تا آنكه بعد از فتوحات اسلام بي نياز شدند. اما نسبت صوفي به اهل صفه غلط است، زيرا اگر منتسب به اهل صفه بودند، مي بايست صفي ناميده شوند.»(3) سمعاني در «انساب» در نسبت «الصوفي» مي گويد: «هذه النسبة اختلفوا فيها منهم من قال منسوبة الي لبس الصوف و منهم من قال من الصفا و منهم من قال من بني صوفة و هم جماعة من العرب كانوا يتزهدون و يقللون من الدنيا فنسبت هذه الطايفة اليهم.» بعضي گفته اند كه لغت «صوفي» از «صوفانة»(4) مي آيد كه گياه نازك كوتاهي است و چون صوفيه به گياه صحرا قناعت مي كردند به اين مناسبت «صوفي» ناميده شدند. ولي اين نيز غلط است، زيرا نسبت به «صوفانة»، «صوفاني» است نه «صوفي». بعضي گفته اند كه لغت «صوفي» منسوب به «صوفةالقفا» يعني موهايي است كه در قسمت مؤخر پشت سر مي رويد(5) و نيز جماعتي گفته اند «صوفي» منسوب به «صوف» است و اين محتمل است. «و اين اندكي قبل از سنه دويست هجري پيدا شد.»(6) قشيري(7)، از صوفيان اواخر قرن چهارم كه تا اواسط قرن پنجم مي زيسته، در «رساله ي قشيريه» مي گويد: «اين طايقه غالباً به نام صوفي ناميده مي شوند، به اين معني كه پيرو طريقه صوفي و جماعت آنها صوفيه يا متصوف و متصوفة ناميده مي شوند.» به عقيده ي قشيري(8) اين كلمه لفظ جامد غيرمشتقي است كه نظاير آن در لغت عرب بسيار است مثل كلمه «لقب» و «اما قول آنهايي كه گفته اند كلمه صوفي از صوف مشتق است و تصوف اذا لبس الصوف كما يقال تقمس اذا لبس القميص فذلك وجه ولكن القوم لم يختصوا بلبس الصوف و اما آنها كه گفته اند كه صوفي منسوب به صفه است، يعني صفه مسجد رسول الله، صحيح نيست، زيرا نسبت به صفه ، صوفي نيست. و نيز بعضي گفته اند كه كلمه ي صوفي از صفا مي آيد، ولي اشتقاق صوفي از صفا بعيد است. و اينكه بعضي ديگر گفته اند كه صوفي مشتق از كلمه صف است، به اين مناسبت كه از جهت قلب در صف اول هستند، اين معني صحيح است، ولي در مقتضاي لغت چنين نسبتي صحيح نيست.» به طوري كه قشيري اشاره مي كند بعضي از صوفيه معتقدند كه كلمه ي «صوفي» مشتق از «صفا» يا «صفو» است و مراد از آن صفاي قلب اهل تصوف و انشراح صدر و مراتب رضا و تسليم به مقدرات الهي است، به اضافه صوفيه با خداوند در حال صفايي هستند كه هيچ چيز آنها را از آن بازنمي دارد؛ و همچنين وجه مناسبت آن است كه صوفيه به واسطه ي موهبت الهي از كدورت جهل صاف شده اند. ولي صوفيه از اين غفلت كرده اند كه نسبت به «صفا»، بر حسب لغت عرب، «صوفي» نخواهد بود. لذا، براي فرار از اعتراض اهل لغت، گفته اند كه «صوفي» در اصل «صفوي» بوده و در نتيجه ي تغيير «صوفي» شده است. ابونصر سراج طوسي در كتاب «اللمع» مي گويد: «اگر كسي بپرسد كه هر صنفي را به حال يا علم مخصوصي منسوب مي داند، مثلاً اصحاب حديث را محدّث و اصحاب فقه را فقيه و اهل زهد را زاهد و اهل توكل را متوكل و اهر صبر را صابر مي نامند، چرا صوفيه را به حال يا علمي منسوب نمي داري، مي گويم براي اينكه صوفيه منفرد در يك علم دون ساير علوم يا متصف به يكي از احوال و مقامات دون ساير احوال و مقامات نيستند، بلكه معدن جميع علوم و مستجمع جميع احوال و اخلاق محموده شريفه اند. بنابراين، ظاهر آنها را مناط تسميه قرارمي دهم و آنها را صوفي مي نامم، زيرا پشمينه پوشند و پشمينه پوشي دأب انبيا و صدّ يقين و حواريون و زهّاد بوده است.» تا آنجا كه مي گويد(9): «اما اينكه گفته شده است كه كلمه ي صوفي نام تازه اي است كه اهالي بغداد به وجود آورده اند، محال است، زيرا در عهد حسن بصري اين اسم معروف بوده و حسن به درك صحبت جماعتي از صحابه رسول نايل شده بود و از قول او روايت شده كه گفته: مردي صوفي را در طواف ديدم. چيزي به او دادم، نگرفت و گفت چهار پاره پول با من است و همان مرا كافي است. و از سفيان ثوري(10) روايت شده كه گفت اگر ابوهاشم صوفي(11) نبود، من دقايق ريا را نمي شناختم. و نيز در كتاب راجع به اخبار مكه از قول محمد بن اسحاق بن يسار نقل شده كه او گفته و جماعتي حديث كرده اند كه قبل از اسلام گاهي مكه چنان خالي مي شد كه حتي يك نفر براي طواف بيت نبود و از يكي از شهرهاي دور مردي صوفي مي آمد و طواف مي كرد و برمي گشت. و اگر اين حديث صحيح باشد، دليل بر آن است كه قبل از اسلام اين اسم معروف بوده و جماعتي از اهل فضل و صلاح به اين اسم موسوم و منسوب مي شده اند.» به طوري كه ملاحظه مي شود، ابونصر سراج اشتقاق كلمه ي «صوفي» را از «صوف» قبول مي كند، ولي با تحقيق و نظر خاصي، كه خلاصه اش اين است كه مي گويد: اگر بپرسند كه چرا هر فرقه اي را به آن چيزي كه واجدند نسبت مي دهند ولي صوفي را به حال يا به علمي نسبت نمي دهند، جواب مي گويم كه صوفيه اختصاص به حال يا مقام يا علمي دون حال يا مقام يا علم ديگر ندارند، بلكه مجمع جميع علوم و محل جميع فضايلند. به اضافه، در طريقت و سلوك دايماً از حالي به حال ديگر منتقل مي شوند و با خدا حالات مختلفه اي دارند.(12) لذا، نمي توان اسم خاص يا حال خاص يا علم خاصي به آنها نسبت داد و آن را صفت لازم و دايم آنها شمرد، بلكه لازم خواهد آمد كه هر دم به مقتضاي حال و مقام و علم آن لحظه، اسم خاصي به صوفي داده شود. به اين جهت، آنها را به لباس پشمينه اي كه زي انبيا و شعار اوليا و اصفيا است، نسبت داده اند. اين اضافه ي به ظاهر و نسبت به لباس، اسم مجمل عامي است كه از جميع علوم و اعمال و اخلاق و احوال شريفه ي آنها حكايت مي كند، همان طور كه خداوند خواص اصحاب عيسي را حواريون ناميده و حواريون قومي بوده اند كه لباس سفيد مي پوشيده اند. پس، همان طور كه خدا اصحاب خاصي عيسي را به علم يا عمل يا حال مخصوصي نناميده و نسبت نداده، بلكه به لباس انها منسوب ساخته است، ما هم صوفيه را به ظاهر لباسشان، كه لباس انبيا و اوليا و صديقين و شعار انقيا و زهّاد است، نسبت مي دهيم. ماسينيون در مقاله اي كه در دايرةالمعارف اسلامي راجع به تصوف نوشته مي گويد كه كلمه ي صوفي براي اولين بار در قسمت اخير قرن دوم هجري با جابر بن حيان، كه طريقه ي تزهد خاصي داشته، و ابوهاشم كوفي، عارف معروف، ديده مي شود. كلمه ي جمع «صوفيه» به مناسبت بلواي مختصري كه در اسكندريه واقع شده، يعني در سال صد و نود و نه هجري، در ضمن آن حادثه ديده مي شود و نيز در همان حدود در آثار محاسبي(13) و جاحظ(14) نامي از فرقه ي نيمه شيعي عارفانه اي كه در كوفه تأسيس شده و آخرين پيشواي آن فرقه عبدك الصوفي بوده، به نظر مي رسد. عبداك الصوفي در حدود دويست و ده هجري در بغداد مرده است و او مردي منزوي و زاهد بود و او كسي است كه به لقب «صوفي» ملقب شده است و در آن ايام، اين لفظ بر بعضي زهّاد شيعه ي كوفه و نيز بر يك دسته مردمي كه مانند آنها بوده اند، از قبيل شورشيان اسكندريه، در سال صد و نود و نه اطلاق مي شده است. چون عبدك گوشت نمي خورده، بعضي از معاصرين او را از زنادقه محسوب مي داشته اند. و نيز ماسينيون مي گويد: «در قرون اول، سالكين طريقت به اسم صوفيه معروف نبودند و لفظ صوفي در قرن سوم معروف شد و اول كسي كه در بغداد به اين نام معروف شد عبدك صوفي است، كه از بزرگان مشايخ و قدماي آنها است، و او قبل از بشر بن حارث حافي، متوفي در سنه ي دويست و بيست و هفت، و نيز قبل از سري سقطي، متوفي در سنه ي دويست و بيست و پنج(15)، است.» بنابراين، كلمه ي صوفي، كه در ابتدا در كوفه شايع شده، قريب پنجاه سال بعد، اهميت فوق العاده پيدا كرد، زيرا در اين تاريخ مقصود از «صوفيه» جامعه ي عرفاي عراق بوده، در مقابل «ملامتيه» كه عبارت بوده اند از عرفاي خراسان و از قرن چهارم به بعد ديگر اين حد از ميان رفته و مقصود از صوفيه همه ي عرفاي مسلمين بوده اند. پوشيدن صوف، يعني جبه ي سفيد پشمي(16)، كه در حدود سال صدم هجري عادت خارجيان و لباس مسيحيان شمرده مي شد، در اواخر قرن دوم هجري و اوايل قرن سوم شايع شد و حتي لباس اسلامي خالص به شمار مي رفت و احاديث بسياري ذكر مي كردند كه اين قسم لباس پسنديده ي پيغمبر بوده است. البته، لازم به ذكر نيست كه اين قسم احاديث و امثال آن غالباً مجعول است، زيرا در جميع مسايل كه بين صوفيه و مخالفين آنها، مخصوصاً فقها، محل اختلاف و گفتگو بوده، هر دو طرف در اثبات مدعاي خود به حديث متوسل شده و رواياتي را شاهد آورده اند و چنان كه بر اهل تتبع معلوم است، در طي قرون اين قدر روايات نقل شده و احاديث زير و رو شده و صحيح و غلط به هم درآميخته كه حتي با موازين حديث شناسي و نقد روايت باز تميز درست از نادرست بر اهل فن هم دشوار است. غالب بزرگان صوفيه زير بار اين تحقيق تاريخي نمي روند و راضي نمي شوند كه كلمه ي «صوفي» و «متصوف» از لغات مستحدثه باشد، حتي بعضي از آنها گفته اند كه كلمه ي «صوفي» لفظ جاهلي است كه قبل از ظهور اسلام هم طوايف عرب آن لغت را مي دانسته اند. در هر حال، خواه لفظ صوفي و متصوف، به عقيده ي ابن خلدون(17)، در اثناي قرن دوم پيدا شده باشد، خواه اين تعبير در بين مسلمانهاي قبل از قرن دوم هم ديده شود، و خواه به عقيده ي صاحب «اللمع» كه نمي خواهد زير اين بار برود كه كلمه ي «صوفيه» اسم مبتدعي باشد كه صحابه و تابعين به آن واقف نبوده اند، قدر مسلم اين است كه استعمال اين لفظ در اواخر قرن دوم شروع شده و بعد شايع شده است.(18) ابن تيميه در رساله ي «صوفيه و فقرا» پس از ردّ اقوال مختلف مي گويد: «قول معروف آن است كه صوفي نسبت به صوف است و اول ظهور صوفيه در بصره بود و نيز اول كسي كه دير كوچكي براي صوفيه ساخت، بعضي از پيروان عبدالواحد بن زيد بودند و عبدالواحد از اصحاب حسن بصري است. صوفيه ي بصره در زهد و عبادت و ترس از خدا مبالغه مي كردند و در اين جهت از مردم ساير شهرها ممتاز بودند، اين است كه ضرب المثل شده، مي گفتند فقه كوفي و عبادت بصره اي .» اينها است اقوال و عقايد مسلمين راجع به اصل و اشتقاق كلمه ي صوفي و متصوف . بعضي از مستشرقين اروپايي كه تتبع كافي نداشته اند، به واسطه ي شباهت صوتي كه بين كلمه ي «صوفي» و لغت يوناني «سوفيا» هست و نيز مشابهت بين دو لغت «تصوّف» و «تئوسوفيا» قايل شده اند كه كلمه ي صوفي و تصوف مأخوذ از دو لغت يوناني «سوفيا» و «تئوسوفيا» است. ولي به طوري كه نيكلسن و ماسينيون تأييد كرده اند، نولدكه غلط بودن اين فرض را ثابت كرده و اضافه بر دلايل متين ديگري كه اقامه كرده، نشان مي دهد كه سين يوناني (سيگما) همه جا در عربي «سين»(19) ترجمه شده نه «صاد»؛ و نيز در لغت آرامي كلمه اي نيست كه واسطه ي انتقال «سوفيا» به «صوفي» محسوب شود. حاصل آنكه نزديك ترين قولها به عقل و منطق و موازين لغت، اين است كه «صوفي» كلمه اي است عربي و مشتق از لغت «صوف»، يعني پشم، و وجه تسميه ي زهاد و مرتاضين قرون اول اسلام به صوفي آن است كه لباس پشيمنه ي خشني مي پوشيده اند. و نيز لغت «تصوف» مصدر باب تفعل است كه معناي آن پشمينه پوشيدن است، همان طور كه «تقمص» به معني پيراهن پوشيدن است. لغت صوفي، كه در اول به مناسبت آنكه عادتاً لباس زهّاد صوف، يعني از پشم، بوده، پيدا شده، بعدها مترادف با لغت «عارف» شده است، اعم از اينكه آن عارف لباس پشمي بپوشد يا نپوشد؛ به طوري كه در لغت عرب، اصطلاع «لبس الصوف» به معني «عارف شدن» و در زمره ي فقرا و صوفيه درآمدن است، مثل آنكه در فارسي هم اصطلاح «پشمينه پوش» عيناً به همان معني است و از مترادفات «صوفي» و «عارف» و «درويش» است.(20) در بين صوفيه هم از عوام طايفه كه بدون رعايت قواعد لغت يا تحقيق تاريخي به اصرار مي خواهند بقبولانند كه «صوفي» مشتق از «صفا» يا «صفه» يا «صف» يا امثال آن است، بگذريم. جماعتي از بزرگان صوفيه، از قبيل ابونصر سراج صاحب كتاب «اللمع»، و نيز دسته اي از بزرگان علماي غيرصوفي، از قبيل ابن خلدون و ابن تيميه و ابن الجوزي، همه متفق اند بر اينكه دو كلمه ي «صوفي» و «تصوف» از لغت «صوف» مشتق شده است. 1. رجوع شود به مقدمه ي ابن خلدون، كلمه ي «تصوف». 2. ابن الجوزي مي گويد كه غوث بن مرّ به اين مناسبت «صوفة» ناميده شد كه چون براي مادرش پسري باقي نمي ماند، نذر كرد كه اگر غوث زنده بماند، او را وقف خدمت كعبه كند و چون طفل را مجاور كعبه كرد و وقتي شدت گرما به او آسيب رسانيده، مدهوشش ساخت، مادرش گفت پسرم چون «صوفانة» شده است، به اين مناسبت از آن به بعد «صوفة» ناميده شد. 3. اهل الصفة عبارتند از جمعي زاهد فقير غريب از مهاجرين صحابه كه در حدود هفتاد نفر بوده و گاهي كمتر و بيشتر مي شده اند. اين جماعت به واسطه ي نداشتن مسكن و مال و اولاد، در صفة مسجد نبوي منزل داشته اند و به نقل ابن تيميه، اضافه بر مهاجرين، بعضي از غرباي وارد به مدينه، اعم از غني يا فقير، همين كه جايي براي منزل كردن پيدا نمي كرده اند، به آن صفه مي رفته اند و پس از تهيه ي محل و مأوي از اصحاب صفة جدا مي شده اند. اين است كه اهل صفة عدد ثابتي نداشته اند و كم و زياد مي شده اند، مثلاً گاهي ده نفر يا كمتر بوده و گاهي به شصت يا هفتاد نفر مي رسيده اند و از اول تا آخر مجموعه ي صحابه اي كه اهل صفه شده اند، بيشتر از چهارصد نفر بوده اند كه بعضي به كسب معاش مي كرده اند و بعضي مهمان ساير مسلمين بوده اند و پيغمبر خود اعانت بسيار به آنها مي فرموده است. معاريف اهل صفه عبارتند از: بلال بن رباح، سلمان فارسي، عمار بن ياسر، صهيب بن سنان، زيد بن خطاب (برادر عمر)، مقداد بن الاسود، ابوذر، ابوعبيده عامر بن عبدالله بن الجراح (براي تفصيل رجوع شود به كشف المحجوب، چاپ ژوكوفسكي، صفحه 107-97). 4. «الصوفانة بالضم بقلة زغباء قصيره» (قاموس). «صوفانه بضم تره اي است زرد موي دار خرد» (منتهي الارب). 5. از تعبيرات بارديكي اين است كه چون صوفي مانند اين مو هين و لين و آرام است، «صوفي» ناميده مي شود. 6. «تلبيس ابليس»، ترجمه به معني و تلخيص. 7. ابوالقاسم عبدالكريم بن هوازن القشيري در سنه ي 376 متولد شده و در ربيع الآخر سنه ي 465 در نيشابور وفات كرده است. 8. نقل به معني و به تلخيص از رساله ي قشيريه و نيز عوام صوفيه مي گفته اند كه چون اضافه بر اينكه از حيث حضور قلب و مناجات و بلندي همت و تقرب به خدا در صف اول محسوبند، در نماز زودتر از سايرين حاضر مي شده و در صف اول قرارمي گرفته اند «صوفي» ناميده شده اند؛ در حالي كه نسبت به «صف»، «صفي» است نه «صوفي». 9. كتاب «اللمع في التصوف» تأليف ابونصر عبدالله بن علي السراج طوسي، چاپ ليدن ص22-20. 10. سفيان ثوري، در سال 161 در بصره وفات يافته است (نفحات الانس). 11. جاحظ، كه در سال 255 وفات كرده، در كتاب «البيان و التبيين» (جزء اول، چاپ مصر، ص232) در «باب ذكر النساك و الزهاد من اهل البيان» مي گويد: «و اسماء الصوفية من النساك ممن يجيد الكلام كلاب و كليب و هاشم الاوقص و ابوهاشم الصوفي و صالح بن عبدالجليل .» 12. از جنيد بغدادي پرسيدند: «فرق ميان دل مؤمن و منافق چيست؟» گفت: «دل مؤمن در ساعتي هفتاد بار بگردد و دل منافق هفتاد سال بر يك حال بماند.» (تذكرةالاوليا، ج2، ص35) 13. متوفي در سال 243 (نفحات الانس) 14. متوفي در سال 255 (ابن خلكان) 15. به ضبط ابن خلكان و جامي، تاريخ وفات سري سقطي سال 253 بوده است. 16. در ادوار بعد اين جبه سياه بوده است و «دلق ازرق» و «دلق سيه» در اشعار فراوان وارد شده است. 17. مقدمه ي ابن خلدون، صفحه ي 392، چاپ مصر (الفصل الحادي عشر في علم التصوف). 18. در كتاب «الفصول المهمة في معرفة الائمة» تأليف شيخ نورالدين علي بن محمد بن احمد المالكي الشهير به ابن الصباغ، كه در سنه ي هشتصد و پنجاه و پنج وفات كرده، در فصل راجع به حضرت رض اين روايت را به سند معتبر نقل كرده كه چون حضرت رضا به نيشابور رسيد، جماعتي از صوفيه نزد حضرت آمدند و سوالي از حضرت كردند كه عين آن براي مزيد فايده در اينجا نقل مي شود: «و دخل علي علي بن موسي الرضا عليه السلام بنيشابور قوم من الصوفية فقالوا انّ اميرالمؤمنين المأمون لمّا نظر فيما ولاه من الامور فرآكم اهل البيت اولي من قام بامر الناس ثم نظر في اهل البيت فرآك اولي بالناس من كل واحد منهم فرد هذا الامر اليك و الامامة تحتاج الي من يأكل الخشن و يلبس الخشن و يركب الحمار و يعود المريض و يشيع الجنايز قال و كان الرضا متكئا فستوي جالساً ثم قال كان يوسف عليه السلام ابن يعقوب نبياً اقبية الديباج المزورة بالذهب و القباطئي المنسوجة بالذهب و جلس علي متكات آل فرعون و حكم و امر و نهي و انما يراد من الامام قسط و عدل اذا قال صدق و اذا حكم عدل و اذا وعد انجز انّ الله لم يحرم ملبوساً و لامطعماً و تلا قوله تعالي قل من حرم زينة الله التي اخرج لعباده و الطيبات من الرزق» (فصول المهمه في معرفة الائمه، ص269، چاپ تهران). قشيري در «رساله قشيريه» مي گويد: « و اشتهر هذا الاسم لهولاء الاكابر قبل المأتين من الهجرة» (رساله قشيريه، ص7). 19. ابوريحان محمد بن احمد البيروتي در كتاب «تحقيق ما للهند من مقولة مقبولة في العقل او مرذولة» نيز شرحي در اين موضوع نوشته كه ترجمه ي آن ملخصاً اين است كه قدماء يونانيان، يعني حكماي سبعه، از قبيل سولن آتني و ثالس ملطي، قبل از تهذب فلسفه مانند هنديها معتقد بودند كه اشياء شيء واحدي هستند و مي گفتند فضل انسان بر سنگ و جماد نيست، مگر به واسطه ي نزديكي به علت اولي در رتبت و بعضي از آنها عقيده داشتند كه وجود حقيقي همان علت اولي است، زيرا مستغني به ذات است و ماسواي او در وجود محتاجند به غير، پس وجود آنها در حكم خيال است. حق همان واحد اول است فقط. 20. براي مثال، ابيات ذيل كه در آن لغت «پشمينه پوش» وارد شده، از ديوان خواجه حافظ انتخاب و ذيلاً نقل مي شود:
برق عشق از خرقه ي پشمينه پوشي سوخت سوخت
پشمينه پوش تندخو از عشق نشنيده است بو
سرمست در قباي زرافشان چو بگذري
شرممان باد ز پشمينه ي آلوده ي خويش
مفلسانيم و هواي مي و مطرب داريم
منش با خرقه ي پشمين كجا اندر كمند آرم؟
حافظ اين خرقه ي پشمينه بينداز كه ما
آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت
نمي ترسي ز آه آتشينم
تو داني خرقه ي پشمينه داري
جور شاه كامران گر بر گدايي رفت رفت
از مستي اش رمزي بگو تا ترك هشياري كند
يك بوسه نذر حافظ پشمينه پوش كن
گر بدين فضل و هنر نام كرامات بريم
آه اگر خرقه ي پشمين به گرو نستانند
زره مويي كه مژگانش ره خنجرگذاران زد
از پي قافله با آتش آه آمده ايم
حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو
تو داني خرقه ي پشمينه داري
تو داني خرقه ي پشمينه داري
‹اين مقاله، بخشي است از كتاب «بحث در آثار و افكار و احوال حافظ، تاريخ تصوف در اسلام از صدر اسلام تا عصر حافظ»، دكتر قاسم غني. جلد دوم- قسمت اول، صص46-37. تهران، زوار، 1356.› © کپي رايت توسط .:مقاله نت.: بزرگترين بانك مقالات دانشجويي کليه حقوق مادي و معنوي مربوط و متعلق به اين سايت و گردآورندگان و نويسندگان مقالات است.) برداشت مقالات فقط با ذکر منبع امکان پذير است.