تجلي عرفان امام در اشعار امام
شعر
احمدي، حيدر در قالب مثنوي افراد خاصي (در اين زمينه) طبع آزمايي كرده اند. بي ترديد ميدان طرح مسائل و عرض ارادت و توصيف در اين پهنه وسيعتر از غزل است، اما اندكند شاعراني كه بتوانند حق مطلب را ادا و شعري خوش و ماندگار بسازند. زبان و سبك و سياق هركدام متفاوت است؛ بعضي ها انوري وار و ناصرخسروگونه با واژگان و عناصر و زباني باستاني شعر ساخته اند. افرادي هم روان و ساده با زباني نزديكتر به زمانؤ خود احساس و عاطفه خويش را در اين قالب شعري ريخته و كوشيده اند در گره خوردگي عاطفه و خيال، نوعي ظرافت و هنرنمايي به خرج دهند. سروده ها از جهت كميت و تعداد ابيات متفاوتند. معمولاً شاعران مسن و آنان كه عمري را سپري كرده اند سراغ قصيده و مثنوي مي روند. از آن ميان مي توان به حميد سبزواري، محمود شاهرخي و مرحوم مهرداد اوستا،... اشاره كرد. هريك هنر خويش يا به قول نظامي عروضي سمرقندي صناعت شاعري خويش را با ساخت و نشر مثنويها و قصايد بلند به اثبات رسانده اند. از جوانترها و نسل بعد از انقلاب يا شاعران نسل انقلاب احمد عزيزي است كه با حال و هواي شطح آلود مثنوي بلند (پاييز لاله ها) را براي امام سروده است. ساير شاعران بيشتر كوتاه سروده اند تا بلند. از جمله مثنويهايي كه در اين باب برگزيده ايم مثنويي است با نام (آتش قهر خدا). روند كلي اين شعر چنين است كه نخست تصويري از اوضاع قبل از انقلاب بدست داده است. با توجه به جو خاص آن دوره (قبل از انقلاب) شاعر كوشيده از واژگان و تعابير خاص و درخور آن فضا و جو استفاده كند. از آن جمله است: شب، ظلمت، تيغ، شقاوت، سياهي، آسمان بي كوكب، نبود شهاب، وجود داغ هاي ستم بردلها، نبود چراغ و شمع، لبهاي چون يخ فسرده، مردن آرزوها در دل، اهريمن و بيداد افزون، جغد شوم شب، سيلاب وحشت، خون، كركسان با چنگ هاي خونريز، شباويز گلوخسته، خفاشهاي تيره جان، يغماگران شوخ، تيره شام سرد، زدن نبض زندگي، شب تار و... وجود اين تركيب هاي تيره و ياس آور در فراز نخست شعر و ناگهان انفجار نور با تقدير و قضا و قدر الهي و شكست سكوت شام و برخاستن فرياد آزادي و بيداري صوراسرافيل، شاعر با طرح وجود فريادگر و بيدادگر بزرگ قرن، در قسمت ديگر شعر، تصاوير و تعابيري را براي امام بكار مي برد كه مهمترين آنها بدين قرار است: مردي با خشم خدايي/ مردي كه فريادش بانگ رهايي است/ مردي با عزمي از كوه پولاد/ مردي چون آتشفشان و تندر/ مردي رازدان اسرار غيب/ مردي با صدچشمؤ خورشيد در سينه/ مردي از نسل خليل/ مردي از دودؤ احمد/ مردي كه در آستين دست علي و ذوالفقارش را دارد/ و سرانجام خلاصؤ تمام اين تعاريف و توصيفات يعني روح خدا فرياد قرن ما خميني در بخش سوم شعر به نقش و حضور امام در جامعه مي پردازد و از طلوع خورشيد آزادي بربام ايران و امواج خشم خلق و عزم ابراهيمي و دست خدايي امام و سرنگوني بت و برخاستن گرد از جان شوم شب پرستان سخن گفته است. نگهداري و حفظ و پاسداري آزادي را هشدار داده و صبر و جهاد و حفظ اتحاد را رمز پيروزي و استمرار انقلاب مي داند و هميشه پرهيز از اختلاف و دامن زدن بدان را (كه سرمايؤ ديو رهزن است) يادآور مي شود. شعر از جهت زبان چندان جديد نيست اگرچه به آثار دوره هاي شعر كلاسيك مي ماند اما روح كلي شعر از جو انقلاب و بعد از آن تاثير پذيرفته است. مثل اكثر سروده هاي قالب مثنوي به يك گزارش تاريخي، اجتماعي و سياسي مي ماند تا يك شعر برخوردار از عاطفه و خيال و ساير لوازم شاعرانه و ظرافتها و باريك انديشي ها و نازك خيالي هايي كه خواننده از يكي دوبار خواندن، زده و خسته نشود. از جمله مواردي كه به يك نظم سست مي ماند، به شواهد زير مي توان اشاره كرد: آيا به دل نبود تو را از شب هراسي/ پس اي برادر پاس آزادي نگهدار/ آزادگان از ناسپاسي عار دارند/من اي برادر سخت از شب بيم دارم/ برخيز و ديگر بار آهنگ سفر كن/ با كاروان آميز و با آن ره سپر باش/ گويا شدي از نشئؤ اين باده مدهوش/ هشدار كازادي بدست آسان نيايد/. در مجموع شعري است شعارگونه و براي ثبت وقايع و بعضي از جريانهاي مهم و اساسي خوب است. اما بعنوان نمونه اي قوي و محكم، قابل ذكر نيست. از آنجا كه روح كلي و زبان و ساختار اين اشعار تقريباً يكسان است و احصأ و استخراج تعابير آنها را چندان لازم نمي دانيم تنها به نقد گذرايي از آنها بسنده مي شود. آتش قهر خدا
شب بود و ظلمت پرده برعالم كشيده
گيتي سراسر بود در كام سياهي
ني كوكبي در آسمان بد، ني شهابي
برهر دلي بود از ستم چون لاله داغي
چون يخ زحسرت حرفها برلب فسرده
هرگه كه اهريمن فزون بيداد مي كرد
از هر كران سيلاب وحشت موج مي زد
از كينه جوق كركسان با چنگ خونريز
خفاشهاي تيره جان شب تاز بودند
يغماگران شوخ ارزشهاي والا
گفتي كه در آن تيره شام سرد و خاموش
نوري دگر از، هيچ روزن سر نمي زد
ناگه بفرمان قضا در آن شب تار
بشكافت قلب تيره شب را شهابي
از ناي مردي در سكوت شام بيداد
مردي چه مردي خشم او قهر خدايي
مردي چه مردي عزم او چون كوه پولاد
مردي چه مردي سر غيب آيينه او
مردي چه مردي زير اين تاق مقرنس
مردي كه از نسل خليل اللّه نسب داشت
مردي كه بود از دودؤ احمد تبارش
مردي كه بود اندر رگش خون حسيني
آري نداي او خروش قرن ما بود
در آن سكوت تلخ شب برداشت فرياد
بانگ رسايش تاق شب را سرنگون كرد
توفنده خشمش بود گفتي صرصرعاد
با عزم ابراهيمي و دست خدايي
از جان شوم شب پرستان گرد برخاست
فرياد و شور از شهر خاموشان برآمد
آتش فشان قهر ملت شعله ور شد
خورشيد آزادي ببام ما برآمد
اما برادر من دروني ريش دارم
من اي برادر سخت از شب بيم دارم
از زخم شب ما را بود برتن نشانه
ترسم كه شب از ره فراز آيد دگربار
هشدار كازادي بدست آسان نيايد
گويا شدي از نشئه اين باده مدهوش
از چيست رنج زخم شب از ياد بردي
از چيست پير عشق را حرمت نداري
آيا بدل نبود تو را از شب هراسي
آزادگان از ناسپاسي عار دارند
ترسم كه كفران برق غيرت برفروزد
پس اي برادر پاس آزادي نگهدار
اكنون سيه كاران بجان كوشند در كار
خصم سيه دل دمبدم افسانه سازد
سرمايه اين ديو رهزن اختلافست
برخيز و ديگر بار آهنگ سفر كن
با كاروان آميز و با آن ره سپر باش
ره توشه اين كاروان صبر و جهاد است
گر در پناه نوح كشتيبان درآييم
ما را به آيين خرد حجت تمام است
بي شبهه راه عافيت راه امام است
تيغ شقاوت ناي مرغ حق بريده
چونانكه يونس در درون بطن ماهي
ني روز ني از شب بسوي آفتابي
ني در فلك شمعي كه بربالين چراغي
دل بي اميد و آرزو در سينه مرده
از شوق جغد شوم شب فرياد مي كرد
خون از حضيض خاك سربر اوج مي زد
خستند در غوغاي شب حلق شباويز
در شب ز حرص لقه در پرواز بودند
بردند خواب آلودگان را رخت و كالا
كردست سير خويش را گردون فراموش
گفتي كه نبض زندگي ديگر نمي زد
شد انفجاري در دل گردون پديدار
تا راه بگشايد بسوي آفتابي
برخاست چون از صور اسرافيل فرياد
فرياد جان افزاي او بانگ رهايي
آتش فشاني تندري صدقرن فرياد
صد چشمؤ خورشيد اندر سينه او
شد قرنها چون او نديده ديدؤ كس
در كوله بارش رنجها از جور شب داشت
در آستين دست علي با ذوالفقارش
روح خدا فرياد قرن ما خميني
ني ني غلط گفتم خروش قرنها بود
شوريد چون سيلي دمان بركاخ بيداد
وز مغز امت نشئه شب را برون كرد
يا آتش مهر خدا بر كاخ شداد
بت را نگون كرد از سرير كبريايي
طاغوت را از سينه آه سرد برخاست
امواج خشم خلق چون توفان برآمد
كاخ ستم اندر دمي زير و زبر شد
منشور اين دولت بنام ما برآمد
از بازگشت شب بدل تشويش دارم
چون سوز زخم خنجر دژخيم دارم
برپشت ما ثبت است نقش تازيانه
وان ماجراي رفته بازآيد دگربار
وين گوهر نادر بكف ارزان نيايد
كان رنجهاي رفته را كردي فراموش
اين درد مشكل را چرا آسان شمردي
پا از حريم معرفت بيرون گذاري
كاينسان همي پويي طريق ناسپاسي
برمنعم خود شكر نعمت مي گذارند
تا خرمن ما ناسپاسان را بسوزد
وين گوهر ناياب را بيقدر مشمار
تا شحنه شب حكمران گردد دگربار
تا راه را هموار بربيگانه سازد
گرتو بدان تن دردهي كاري خلافست
از فتنه غولان در اين وادي حذر كن
با خضر وقت خويشتن اندر سفر باش
پيروزي جاويد ما در اتحاد است
باشد كزين جاويد ما در اتحاد است
بي شبهه راه عافيت راه امام است
بي شبهه راه عافيت راه امام است
خوان سرود عشق بردلهاي ما
نغمه سركن سوز عالم را چو عود
از سخنهاي تو بگرفتيم ياد
هستؤ هستيست عشق روي يار
غير عشق دوست جاودانه نيست
و آنچه از او نيست جز افسانه نيست
تا كني آباد از آن دنياي ما
عطر عرفان زن برآفاق وجود
كانچه جز عشق است برباد است باد
خود در اين آيينه باشد آشكار
و آنچه از او نيست جز افسانه نيست
و آنچه از او نيست جز افسانه نيست
ره رو عشقم و از خرقؤ مسند بي زار
همه جا منزل عشق است كه يارم همه جاست
دكه علم و خرد بست در عشق گشود
من كشتؤ آن ساقي و پيمانه عشقم
راه و رسم عشق بيرون از حساب ما و توست
سالها بايد كه راه عشق را پيدا كني
گرنداري سر عشاق و نداني ره عشق
سر خود گير و ره عشق به رهوار سپار
بدو عالم ندهم روي دل آراي تو را
كوردل آنكه نيابد به جهان جاي تو را
آنكه مي داشت بسر علت سوداي تو را
من عاشق دلدادؤ آن روي نكويم
آنكه هشيار است و بيداراست مست باده نيست
اين ره رندان ميخانه است راه ساده نيست
سر خود گير و ره عشق به رهوار سپار
سر خود گير و ره عشق به رهوار سپار
باد يا رب سايؤ پير مغان
زين مغني مست بادا متصل
هم دل دنيا و هم دنياي دل
برسر عشاق، باقي جاودان
هم دل دنيا و هم دنياي دل
هم دل دنيا و هم دنياي دل
اي نوازشگر لبت را بازكن
اي به هر حرفت هزاران شعله شور
چنگ برگير و به شيدايي بنال
زهره سان رامشگري را سازده
تا به رقص آيد مسيحا در فلك
مايؤ آرامم، اي رامشگرم
سوي ني دست عنايت كن دراز
تا شكافد چون دل من كوه طور
تا كه دنيا وادي ايمن شود
بحرها جوشد، خروشد موجها
گركني آواز خود در ني بلند
از دل پردرد آوازي برآر
از تپشهاي دل ديوانه گوي
باز گوي از حال گل پيراهنان
بازگو پيغام سرخ لاله ها
قصه گو از سنبل پرپرشده
داستان گوي از كليم و از شعيب
ريز در هر پرده موج احتراق
خون شد از خاموشيت صدها جگر
خوش برآر آوا كه مشتاقيم ما
ديده ها از شوق پرگوهر ببين
نغمه سركن چون نسيم نوبهار
در ترنم چون لبانت وا شود
عندليب آسا چو بگشايي دهن
دانم اي رامشگر بزم الست
قصؤ ناگفته در گوشم نواز
گرچه در هر قصه شوري اندر است
خوان سرود عشق بر دلهاي ما
نغمه سركن، سوز عالم را چو عود
از سخنهاي تو بگرفتيم ياد
هستؤ هستيست عشق روي يار
غير عشق دوست، جاويدانه نيست
باد يارب سايؤ پيرمغان
زين مغني مست بادا متصل
هم دل دنيا و هم دنياي دل
قصؤ اندوه خود آغاز كن
و زلبت جاري هزاران چشمه نور
زندگي را گرم كن از شور و حال
از نوا نيرو به اهل راز ده
تا فرو افتد زعرش حق ملك
نازنينم، دلنوازم، دلبرم
موج اسرار نهان در ني نواز
جوشد از هر صخره اش درياي نور
از تجلي عالمي روشن شود
مهر گردد ذره ها بر اوجها
كهكشانها را كشاني در كمند
و ز دو لب آهنگ دمسازي برآر
ز اشك شمع و سوزش پروانه گوي
پاكبازان، صابران، رويين تنان
التهاب عشق و اشك ژاله ها
وز دل گلهاي پرآذر شده
در شدايد جلوؤ امداد غيب
بيشتر كن شعله هاي اشتياق
از سكوتت سينه ها شد پرشرر
در غمت مشهور آفاقيم ما
قلبها از شعله خاكستر ببين
تا برويد گل، شكوفه لاله زار
برلب ما خنده ها پيدا شود
جان رفته بازآيد سوي تن
قصؤ ناگفته ات بسيار هست
تا شوم از هر دو دنيا بي نياز
قصؤ ناگفته گفتن خوشتر است
تا كني آباد از آن دنياي ما
عطر عرفان زن برآفاق وجود
كانچه جز عشق است برباد است باد
حق در اين آيينه باشد آشكار
و آنچه از او نيست جز افسانه نيست
برسر عشاق، باقي جاودان
هم دل دنيا و هم دنياي دل
هم دل دنيا و هم دنياي دل
كوهكن از رنج هجران حبيب
عاشق ما پرده اي نو مي زند
تا كه رخش عزم را، هي مي كند
يك شبه صدساله ره طي مي كند
تيشه را برسر زد از جور رقيب
تيشه را بر فرق خسرو مي زند
يك شبه صدساله ره طي مي كند
يك شبه صدساله ره طي مي كند
اللّه اللّه عشق را باور كنيد
اي كه او را حلقه بردر ميزني
يا ز روح اللّه و عشقش دم مزن
يا كفن كن برتن خود پيرهن
كيميا اينجاست مس را زر كنيد
خود نه با دستان كه با سر مي زني
يا كفن كن برتن خود پيرهن
يا كفن كن برتن خود پيرهن
گوش داريد اي هواداران عشق
بار ديگر قصه ي عشق و جنون
ماجراي عشق و وصل يار را
گرچه بشنيديد، يك بار دگر
قصؤ ليلي و مجنون واگذار
گرچه مجنون سر به صحراها نهاد
عاشق ما را نوايي ديگر است
گفت مولانا چه خوش معناي عشق
ني حديث راه پرخون مي كند
من چه گويم سر به مهر اين نامه است
پرتوي از عشق او مانده بجا
غير عاشق را بكويش راه نيست
بشنويد اي عاشقان با گوش جان
جمله ي عشاق سرگردان او
ناي او از ناي ني غم دارتر
ماجراي بيستون و تيشه را
كهنه كرد اين عاشق حق جوي ما
كوهكن از رنج هجران حبيب
عاشق ما پرده اي نو مي زند
تا كه رخش عزم را، هي مي كند
توسن تصميم را تا زين كند
اي كه همراهيد با سردار عشق
اللّه اللّه عشق را باور كنيد
اي كه او را حلقه بر در مي زني
يا ز روح اللّه و عشقش دم مزن
يا كفن كن برتن خود پيرهن
تشنگان نم نم باران عشق
بشنويد از راهيان دشت خون
قصه حلاج و وصف دار را
بشنويد از ناي غم بار دگر
پا به بزم عاشقان ما گذار
از غم ليلي خود از پا فتاد
مست عشق دلربايي ديگر است
از زبان ني كه باشد ناي عشق
قصه هاي عشق مجنون مي كند
خارج از وسع زبان و خامه است
گشته راه و رهبر و رهيار ما
رهسپار راه او گمراه نيست
قصه عاشق ترين عاشقان
صدهزاران كوهكن حيران او
عشق او از كوهكن خونبارتر
قصه فرهاد عشق انديشه را
زاهد شب، شير ميدان پوي ما
تيشه را بر سر زد از جور رقيب
تيشه را برفرق خسرو مي زند
يك شبه صدساله ره، طي مي كند
يكسره دشت جنون آذين كند
هان نياساييد جز بردار عشق
كيميا اينجاست مس را زر كنيد
خود نه با دستان كه با سر مي زني
يا كفن كن برتن خود پيرهن
يا كفن كن برتن خود پيرهن
افقهاي سرسبز
تو را مي شناسيم و خورشيد را
تو را مي شناسيم و مهتاب را
تو را مي شناسيم و پيوند را
تويي آفتاب برافروخته
نگاه تو آغاز روييدن است
تو را مي شناسيم و ما را تو نيز
نهاديم دل را به خط ولا
همان نخلهاييم اگر سوخته
تو بر پا بمان ما كنار توايم
هلا ابر باراني نو بهار
بر اين دشت عطشان دمادم ببار
افقهاي سرسبز اميد را
بلنداي آن روح بي تاب را
صميميت گرم لبخند را
زبان فصيح دل سوخته
خدا را همين شيوؤ ديدن است
كه آزاده مرديم و دشمن ستيز
سپرديم تن را به شط بلا
ز تاب و تب عشق افروخته
تو نوحي و ما از تبار توايم
بر اين دشت عطشان دمادم ببار
بر اين دشت عطشان دمادم ببار
نگاهي كوتاه به ويژگيهاي شعر و شاعر در اين مثنوي
1ـ هر خواننده اي كه با دقت و آگاهي اين شعر را بخواند، حداقل با من منتقد همعقيده است كه عزيزي مثل بسياري از اشعار بلندش در اين اثر هم به هر سو سرك مي كشد. از اين شاخه بدان شاخه مي پرد. آن روح ناآرام و زبان روان و جاري او و حال شطح زده و جان بي قرار و سيالش در اين شعر هم جلوه گر است. 2ـ ويژگي ديگر شعري عزيزي كاربرد عناصر و مفردات و كلماتي از زبان محاوره و عاميانه است، كه حداقل در قالب تراش خورده اي چون غزل نمي گنجد؛ اما در فراخنا و سينؤ باز و ميدان گستردؤ مثنوي مي توان برايش جا و محلي يافت. (همانطور كه عزيزي يافته است). 3ـ جا دارد براي اين شعر از انواع و خانواده و شبكه هاي كلمات و مفردات، شبكؤ جديدي را بنام خانواده و شبكؤ شطح بازكنيم و نمونه هاي زير را يادآور شويم مانند: عزلت نيلوفـران/ حسرت خوارگي/ خواهـر لبخنـدها اخمت كند/ روح هاي صد مني/ سنگفـرش هوش/ شعار آتـش و شبنـم/ روابط با گل مريـم/ نـور يك صدم آيينه/ رميدن آيينـه از پهلوي مـا/ پـالودؤ دل/ قطعنامؤ دست عباس/ رگ تفسيرها/ صلح با شمشير/ فتوا از ابروي كسي بـردن/ شهيد غمـزؤ تـو/ رهبر تصنـيف سوز و سـاز/ لاله از ششماهگي هم لاله بود/ عاشقي در انحصار لاله هاست/ تناسخ لاله ها در ما/ نبض آب را در چنگ داشتن/ ابله رنگ. 4ـ پس از عناصر شطحي شعر مهمترين تركيبها و عناصر تجريدي آن را يادآور مي شويم: /پاييز جدايي/ پاييزهاي انتظار/ غربت افسانه ها/ عزلت نيلوفر/ بركؤ ناباور/ شيشؤ حسرت خوارگي/ دست مرهم بخش/ نامحرم آيينه/ روح هاي صد مني/ سنگفرش هوش/ شعار شبنم/ كور باطن/ نواي خون/ هواي گل/ مظلومي نام/ غرور گريه ها/ رگ تفسيرها/ كافر عشق/ پير عشق/ تصوير عشق/ خرقؤ الا/ شهيد غمزه/ تفسير نگاه/ غدير سرخ/ روياهاي سرخ/ عرش روياها/ شهيد وصل/ نينواي خسته/ اندوه وحشي/ شرح آه/ غرور گريه/ شعار آتش/ درد نوش مست/ تاوان تكامل/ تمثيل بهار/ ذات زمين/ لاله هاي خوب/ نبض آب/ زخم صراحت/ زخم شبگرد/ وصيت نامؤ درد/. 5ـ كلمات و عناصري از قلمرو و زبان عاميانه و محاوره عبارتند از: خون چكاني/ شل شدن/ اخم/ خيابان/ ناشي/ كردها/ سنگفرش/ صد من/ يك صدم/ افيون/ رميدن/ هفده شهريور/ پالوده/ دست عباس/ قطعنامه/ انحصار/ تعارف كردن/ ششماهگي/ بره آهو/ اهل جنوب/ گياه هرزه/ من بميرم/... 6ـ نكته ديگر، يكدست نبودن شعر در محور افقي است. پراكندگي مطالب و عدم تسلسل موضوعات در فضاي كلي شعر از يك طرف و نيز ناهمگوني و ناهمخواني دو مصرع، رهايي شاعر را از قيد شعرسازي و خوش تراشي و مناسب گزيني عبارات اثبات مي كند. گويي شاعر به نوعي سوررئاليزم دچار مي شود و حرفهايي را بدون درنظر گرفتن رشته و پيوند اصلي و مياني اشعار و ابيات مي زند. اگرچه در جاي خود بسياري از حرفها خودجوش و زيبا هم هستند، اما هر سخن جايي و هر نكته مكاني دارد. قدرت شعرسازي شاعر بسيار بالاست و هم اين توان واژه گزيني و احضار و استخدام آنها موجب اندكي پرگويي مي شود كه شعر را از يكدستي و حسن انتخاب دور مي كند مثلاً در اين بيت:
عارفان پالوده ي دل مي خورند
زهر را پيران كامل مي خورند
زهر را پيران كامل مي خورند
زهر را پيران كامل مي خورند
ما مقيم سايه سار سوسنيم
ما گياه هرزه ي اين گلشنيم
ما گياه هرزه ي اين گلشنيم
ما گياه هرزه ي اين گلشنيم
زندگي با نفس هاي ناتني
زندگي با روح هاي صدمني
زندگي با روح هاي صدمني
زندگي با روح هاي صدمني
پس شعار آتش و شبنم چه شد
پس روابط با گل مريم چه شد
پس روابط با گل مريم چه شد
پس روابط با گل مريم چه شد
تشنه لب تا سايه و شن مي رويم
ما گرفتاريم با فتق غرور
گول افيون گول ساغر مي خوريم
صلح قسط و قاسط و ناس است اين
قطعنامؤ دست عباس است اين
روز روشن كور باطن مي رويم
يك صدم آيينه در ما نيست نور
گول رندان حناگر مي خوريم
قطعنامؤ دست عباس است اين
قطعنامؤ دست عباس است اين
اي غرور گريه ها آغاز تو
دشت خون را هي هي و هورا گرفت
اي رياضت كش رگ تفسيرها
امشب از ني خون حكايت مي كند
ذوالفقار امشب شكايت مي كند
اي جراحت هاي ديرين بازشو
پير ما را بغض عاشورا گرفت
صلح بايد كرد با شمشيرها
ذوالفقار امشب شكايت مي كند
ذوالفقار امشب شكايت مي كند
دشمنان فرصت نشين كينه ات
ما نواي سرخ خون را نايي ايم
داغدار لاله هاي دور شد
ما همه فرمانبر عشق توايم
در طريقت كافر عشق توايم
دوستان نامحرم آيينه ات
از چه مي ترسيم عاشورايي ايم
من بميرم پير ما منصور شد
در طريقت كافر عشق توايم
در طريقت كافر عشق توايم
ما ز ابروي تو فتوا مي بريم
پير زيبا، پير شاعر، پير عشق
رهبر ما از بهاران تاكنون
عارف در خلسه مولانا شده
يا خميني تيغ تيز لا تويي
يا خميني منكر تو منكر است
پس محب خال تو خون مي خورد
پس شهيد غمزه ي تو محرم است
نازكن تا ليلة الاسرأ شويم
يوسف ما تحفه ي پيراهنت
ما ز شرح سوز آهت عاجزيم
رهبر شمشير و خون و هيبتي
رهبر دوران سخت غيبتي
ما به خال تو توّلا مي بريم
پير صد آيينه ي تصوير عشق
پير ما از سربداران تاكنون
بودي در بركه ها دانا شده
يا خميني خرقه ي الا تويي
يا خميني نفس تو اولي تر است
عارف عشق تو افيون مي خورد
كافر عشق تو مهدور الدم است
غمزه كن تا مرجة العذرا شويم
جان فداي يك دو ركعت دامنت
ما ز تفسير نگاهت عاجزيم
رهبر دوران سخت غيبتي
رهبر دوران سخت غيبتي
عشق تو دشت شقايق پرور است
بهر تو رنج قرون برديم ما
چون غم تو مرجع تقليد شد
سايه بان دجله و زمزم تويي
اي حسيني مرد صحراي قيام
وه چه زهري شهد مطلوب شماست
وه چه يحيايي در ايوب شماست
خانه ي تو هفده شهريور است
پانزده خرداد خون خورديم ما
پس عدالت در نجف تبعيد شد
وارث خون، وارث آدم تويي
زينبي رفتار كن با اين پيام
وه چه يحيايي در ايوب شماست
وه چه يحيايي در ايوب شماست
ما ز شرح سوز آهت عاجزيم
پير زيبا، پير شاعر، پير عشق
داغ دست لاله لرزان توام
آه پاييز جدايي جان گرفت
بازكن اي درد نوش مست پير
زخميان با جنبش حق همرهند
نور تاوان تكامل مي دهد
عشق تو زخم صراحت خورده است
گرچه نبض آب در چنگ من است
ما مقيم سايه سار سوسنيم
ما گياه هرزه ي اين گلشنيم
ما ز تفسير نگاهت عاجزيم
پير صد آيينه ي تصوير عشق
داغ چشم شبنم افشان توام
خون چكاني هاي گل پايان گرفت
از سر نو باده ي سرخ غدير
زهر نوشان حقيقت آگهند
هرچه خون لازم شود گل مي دهد
هرچه خون تو جراحت خورده است
خون تو زيباتر از رنگ من است
ما گياه هرزه ي اين گلشنيم
ما گياه هرزه ي اين گلشنيم
ما ز ابروي تو فتوا مي بريم
ما به خال تو تولا مي بريم
ما به خال تو تولا مي بريم
ما به خال تو تولا مي بريم
چيست فرمان پير ما تا خون كنيم
خواب را از خاك خود بيرون كنيم
خواب را از خاك خود بيرون كنيم
خواب را از خاك خود بيرون كنيم
دشمنان فرصت نشين كينه ات
دوستان نامحرم آيينه ات
دوستان نامحرم آيينه ات
دوستان نامحرم آيينه ات
پاييز لاله ها
آه پاييز جدايي جان گرفت
باز مانديم و يادي از بهار
باز ما و باز ما و باز ما
شعر مثل زخم روي شانه هات
زندگي با عزلت نيلوفران
مثل ببري كه غرورش شل شود
شيشه ي لبريز حسرت خوارگي
روز زير خواب ها پنهان شدن
خواهر لبخندها اخمت كند
دشمنان فرصت نشين كينه ات
تو پر از تبخاله ي تب مي شوي
باز در باران دويدن تشنه لب
زندگي با نفس هاي ناتني
كردها در كوه پنهان گشته اند
تو تغافل مي كني زخمت كم است
مي فتد بر سنگفرش هوش تو
ليك گلهاي شهادت خفته اند
پس كدامين گل گلوي زخم ماست
پس شعار آتش و شبنم چه شد
آن درختان سايه بان بودند واي
ما گرفتاريم با فتق غرور
تشنه لب تا سايه و شن مي رويم
گول افيون گول ساغر مي خوريم
مي رمد آيينه از پهلوي ما
از چه مي ترسيم غربت بود بود
ما نواي سرخ خون را نايي ايم
شيعيان سرباز ارغون نيستند
داغدار لاله هاي دور شد
پير ما دوشينه شوق مل نداشت
زهر مي نوشد كه لبخندي زنند
عارفان پالوده ي دل مي خورند
مردم از زهر خوش جام تو پير
صلح قسط و قاسط و ناس است اين
اي ز گلزار شهيدان ناز تو
داغ دست لاله لرزان توام
اي غرور گريه ها آغاز تو
دشت خون را هي هي و هورا گرفت
اي رياضت كش رگ تفسيرها
امشب از ني خون حكايت مي كند
چيست فرمان پير ما تا خون كنيم
ما همه فرمانبر عشق توايم
ما ز ابروي تو فتوا مي بريم
عارف در نور رباني شده!
پير زيبا، پير شاعر، پير عشق
رهبر ما از بهاران تاكنون
عارف در خلسه مولانا شده!
ناجي ما از سكندر تاكنون
يا خميني تيغ تيز لاتويي
يا خميني منكر تو منكر است
پس محبّ خال تو خون مي خورد
پس شهيد غمزه ي تو محرم است
نازكن تا ليلة الاسرا شويم
يوسف ما نفخه ي پيراهنت
ما ز شرح سوز آهت عاجزيم
رهبر شمشير و خون و هيبتي
در غدير سرخ اين صحراي سرخ
چشم تو نور ولي را مي رساند
جوريان باشتين روزگار
عشق تو خون، ديدن تو جرم بود
اي شريك عاشقان در شهد وصل!
رهبر تصنيف سوز و ساز ما
عشق تو دشت شقايق پرور است
بهر تو رنج قرون برديم ما
چون غم تو مرجع تقليد شد
سايه بان دجله و زمزم تويي
اي حسيني مرد صحراي قيام
وه چه زهري شهد مطلوب شماست
بازكن اي درد نوش مست پير
زهر مي نوشيم ما هم چون تو زار
زخميان با جنبش حق همرهند
لاله ها با غربت خود ساختند
لاله يك زخم هزاران ساله بود
لاله آمد غيب را غلغل كند
لاله زخم سرخ ما را زاد و رفت
نور تاوان تكامل مي دهد
عشق يك شبنم بهار لاله هاست
لاله ها در خاك پاسخ مي شوند
لاله مشعل مي گذارد داغ را
لاله تمثيل بهار و كوه ماست
لاله در صحراي ما آواز كرد
لاله مي سوزد كه يخ ها واشود
لاله هاي زخم ـ آغوش اسير
لاله هاي سور دشت خاوران
لاله هاي كودكي در دشت ماه
لاله هاي سرزمين هاي غروب
رنگ مي ريزد زدست پير من
گرچه نبض آب در چنگ من است
ابله رنگم چه مي دانم چه اي
عشق تو زخم صراحت خورده است
ما ميان خلسه ي تو پا شديم
من شكاف سينه ات را ديده ام
مي چكد خون از گل افتادگيت
ما مقيم سايه سار سوسنيم
اين دواي زخم شبگرد تو بود
اين وصيت نامه ي درد تو بود
خون چكاني هاي گل پايان گرفت
زخمي پاييزهاي انتظار
خسته و لب بسته ي آواز ما
مي روي با غربت افسانه هات
زندگي در بركه ي ناباوران
مثل سنجابي كه بي جنگل شود
زخم و شبنم شرجي و آوارگي
شب پر از مهتاب سرگردان شدن
دست مرهم بخش گل زخمت كند
دوستان نامحرم آيينه ات
با غروبي در درون شب مي شوي
باز غربت در خيابانهاي شب
زندگي با روح هاي صدمني
لاله هاي زخم عريان گشته اند
تو تعارف مي كني: شب مرهم است
نعش صدها كودك آغوش تو
رودها زخم زمين را رفته اند
پس چه شولايي به روي زخم ماست
پس روابط با گل مريم چه شد
آن شقايق ها جوان بودند واي
يك صدم آيينه در ما نيست نور
روز روشن كور باطن مي رويم
گول رندان حناگر مي خوريم
گرد صورت مي نشيند روي ما
از چه مي ترسيم آتش مرد زود
از چه مي ترسيم عاشورايي ايم
سربداران اخته از خون نيستند
من بميرم پير ما منصور شد
پير ما امشب هواي گل نداشت
منكران در خون او قندي زنند
زهر را پيران كامل مي خورند
مردم از مظلومي نام تو پير
قطعنامه ي دست عباس است اين
داغم از گمنامي آواز تو
داغ چشم شبنم افشان توام
اي جراحت هاي ديرين بازشو
پير ما را بغض عاشورا گرفت
صلح بايد كرد با شمشيرها
ذوالفقار امشب شكايت مي كند
خواب را از خاك خود بيرون كنيم
در طريقت كافر عشق توايم
ما به خال تو تولا مي بريم
سالك از خويشتن فاني شده!
پير صد آيينه ي تصوير عشق
پيرما از سربداران تاكنون
بودي در بركه ها دانا شده!
راعي ما از ابوذر تاكنون
يا خميني خرقه ي الا تويي
يا خميني نفس تو اولي تر است
عارف عشق تو افيون مي خورد
كافر عشق تو مهدور الدم است
غمزه كن تا مرجة العذرا شويم
جان فداي يك دو ركعت دامنت
ما ز تفسير نگاهت عاجزيم
رهبر دوران سخت غيبتي
ديدمت در عرش روياهاي سرخ
هم محمد هم علي را مي رساند
با تو گرديدند هرشب سربدار
در ملأ بوسيدن تو جرم بود
نينواي خسته ي رجعت به اصل!
پير آييني ترين آواز ما
خانه ي تو هفده شهريور است
پانزده خرداد خون خورديم ما
پس عدالت در نجف تبعيد شد
وارث خون وارث آدم تويي
زينبي رفتار كن با اين پيام
وه چه يحيايي در ايوب شماست
از سر نو باده ي سرخ غدير
ما مريدان توييم اي سربدار
زهر نوشان حقيقت آگهند
لاله ها اين كاخ را افراختند
لاله از ششماهگي هم لاله بود
لاله آمد تا حقيقت گل كند
لاله ما را لا و الا داد و رفت
هرچه خون لازم شود گل مي دهد
عاشقي در انحصار لاله هاست
لاله ها در ما تناسخ مي شوند
لاله محشر مي كند اين باغ را
لاله نوع وحشي اندوه ماست
لاله سنگستان ما را باز كرد
نرگس از ذات زمين پيدا شود
لاله هاي خوب و خونگرم كوير
لاله هاي خرم مازندران
لاله هاي بره آهو در نگاه
لاله هاي خاكي اهل جنوب
خاك بر فرق من و تصوير من
خون تو زيباتر از رنگ من است
من گل سنگم چه مي دانم چه اي
قلب سرخ تو جراحت خورده است
خون تو جوشيد تا ما وا شديم
من شبي با زخم تو خوابيده ام
اي شقايق آه از دلدادگيت
ما گياه هرزه ي اين گلشنيم
اين وصيت نامه ي درد تو بود
اين وصيت نامه ي درد تو بود
والفجر...
خواب ضحاكان و ديوان پلشت
آتش آتشگه نمروديان
طاق كسري، شوكت موهوم ريخت
كام گفتي خواست بگشايد زمين
بوي مرگ انديشؤ قارون گسست
در حصار كاخ هاي غرب و شرق
شب سراسر ز آسمان استاره ريخت
كاهنان ازلام را انداختند
منكران آشفته و حيران شدند
زير پردؤ شب كسي والفجر خواند
در كنام اهرمن خواند اين پيام
تيغ صبح آمد به فرق شب فرود
بار داد اذناب را شيطان دون
تا مگر خورشيد را از فجر خون
دست غيب از سوي خيرالماكرين
واقعه ناگاه واقع شد چنان
هاتفي هنگام فجر آواز داد
ك آمد آن عيسي نفس، پير زمان
آمد آن از خيل رهواران نور
مشرق عرفان، بشير وصل يار
ساقي آمد، جام مي آورد پيش
عكس روي يار در جام اوفتاد
در هواي خاك كويش بي شمار
سوختند و باز برآتش زدند
شعله ها در جان ما افروختند
ديگر اينجا نام از مجنون نماند
در مقام عشق گمنامي خوش است
غرقه در خون باده آشامي خوش است
دوش از غوغاي عرش آشفته گشت
زير خاكستر گريزد ز آسمان
مامن مستكبران شوم ريخت
داد حق بنشست گويي در كمين
هركجا او را مفري بود، بست
بس عظيم آشفتگي افتاد و خرق
ماه لختي سركشيد اما گريخت
سوي منزلگاه ظلمت تاختند
در حجاب جهل خود پنهان شدند
اينچنين بايد كه برشب حكم راند
تيغها آهيخت بايد از نيام
خون فجر افشان شد و ظلمت زدود
تا مگر مكري بسازند و فسون
بركشند اين خيل دزدان زبون
آمد و بشكست اصنام زمين
گوييا خورشيد در شب شد عيان
عاشقان را خوش خبر از راز داد
مژده بادا برهمه مستضعفان
شب ستيز ظلمت افكن، شان نور
قايم ميزان و آهن، داديار
جرعه جرعه بردمان از ياد خويش
بس دل عاشق كه در دام اوفتاد
رخت بربستند ياران از ديار
طعنه بر افسانؤ آرش زدند
عاشقان را سرّ عشق آموختند
نام جز از خفتگان در خون نماند
غرقه در خون باده آشامي خوش است
غرقه در خون باده آشامي خوش است