جلال آل احمد نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جلال آل احمد - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

جلال آل احمد

جلال آل احمد نويسنده، جامعه‏شناس و محقق معاصر در سال 1302 ه ش درخانواده‏اى روحانى چشم به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را درتهران به انجام رساند و در سال 1325 تحصيلاتش را در دانشكده ادبيات به‏اتمام رساند. با گرايشهاى خاص سياسى فعاليت اجتماعيش را آغاز كرد، امابعدها از هرگونه وابستگى سياسى به احزاب و گروهها دورى جست و به كارتحقيق و تتبع، ترجمه و تأليف پرداخت و آثار او نيز به همه اين حوزه‏ها تعلق‏دارد. در زمينه ترجمه، آثار مهم فلسفى و ادبى زمانه‏اش را به فارسى‏برگرداند. در تحقيقات اجتماعى نيز تا دورافتاده‏ترين مناطق سركشيد و آثارباارزشى نگاشت. برخى از آثار مهم او عبارتند از: ترجمه دستهاى آلوده،نوشته سارتر، سرگذشت كندوها و اورازان- تات‏نشينهاى بلوك زهرا، سه‏مقاله، پنج مقاله، زن زيادى، سفر به ولايت عزرائيل، در خدمت و خيانت‏روشنفكران و خسى در ميقات.

در سال 1343 ه ش جلال آل احمد به زيارت خانه خدا رفت. حاصل اين سفريادداشتهاى روزانه اين سفر است كه با نام خسى در ميقات به چاپ رسيده‏است. در اينجا بخشهايى از اين كتاب را نقل مى‏كنيم.

خسى در ميقات

جمعه 21 فروردين 1343

پنج و نيم صبح راه افتاديم - از مهرآباد و هشت و نيم اينجا بوديم. هفت و نيم‏به وقت محلى. دسته ما 85 نفر است. بيست سى تايى بازارى، پانزده تايى‏مازندرانى، پنج شش تا سيد و آخوند و مداح و روضه‏خوان و ده تايى‏دهاتى‏هاى اطراف اراك كه فقط تركى مى‏دانند. و بيست تا زن و از ما:خواهرم و شوهرش «جواد» و يكى ديگر از شوهر خواهرهايم «محدث» ودايى پدرم. خودمان دسته‏اى ميان جمع. حمله‏دارمان اهل محل است. ازمريدهاى بابام بوده. ديگران را من واداشتم با او برويم. سابق شيروانى‏كوب‏بود. جوابى به ارادتى كه روزگارى كسى به پدر ورزيده. و عمله حمله‏دارى‏خود يارو است، با پسرش و يك آشپز با وردستش. به اين ترتيب گمان‏نمى‏كنم چيزى كم داشته باشيم.

شنبه 22 فروردين 43

مدينه

هشت و نيم صبح وارد شديم. در مدتى كه توى اتوبوس به انتظار حركت ازجده نشسته بوديم مى‏ديدم كه چقدر حمال فراوان است. و در آباديهاى وسطراه چقدر فقير.

ديده مى‏شود كه براى حج هيچ نوع تشكيلاتى از قبل فراهم نيست. امر حج رارها كرده‏اند به درمانده‏ترين - بدوى‏ترين - تعليمات نديده‏ترين - و فقيرترين‏لايه‏هاى اجتماعى. الان از ظهر گذشته. اما هنوز از الباقى مسافرهاى دسته ماخبرى نيست. حمله‏دارمان مى‏گويد مأموران سعودى نمى‏گذارند هيچ‏اتوبوسى از ساعت نه صبح به بعد زير آفتاب حركت كند. بايد صبر كنند تاغروب آفتاب. اين هم خب ديگرى از نظم - اما بيشتر بخاطر اتوبوس‏ها كه‏زير آفتاب جوش مى‏آورند و كمپانى لطمه مى‏بيند.

اول شب در مسجدالنبى، پس از نماز مغرب گشتى مى‏زدم. زير رواق مسجدگله به گله كسى وعظ مى‏كرد. يكى سليس و بليغ در مناقب رسول مى‏گفت.ديگرى با ريخت هندى و به عربى نسبتاً فصيح چيزى مى‏گفت در حدودچرنديات «غرب‏زدگى» كه ديدم عجب! مطلب آنقدر عوامانه بوده است كه‏واعظى در مدينه طرحش كند و لابد هر روز! و با چه زبانى حماسى. ثناياى‏بالاييش پيش آمده بود و لب‏ها به هم نمى‏آمد. اما از ايمان مى‏گفت و ازاسلام و اينكه در اتحادش چه خطرى براى عالم غرب هست. يارو روابطسازنده و مصرف‏كننده را فهميده بود و براى مردم توضيح مى‏داد.

يكشنبه 23 فروردين 43

مدينه

تكليف روز عيد امشب معلوم خواهد شد. يعنى اعلام خواهند كرد كه ماه راديده‏اند يا نه، در «الندوه» اعلان كرده بود كه هر كه ماه را ديد به «رئيس‏محكمه شرع» خبر بدهد.

بزرگترين غبن اين سالهاى بى‏نمازى از دست دادن صبح‏ها بوده، با بويش، بالطافت سرمايش، با رفت و آمد چالاك مردم. پيش از آفتاب كه برمى‏خيزى‏انگار پيش از خلقت برخاسته‏اى، و هر روز شاهد مجدد اين تحول روزانه‏بودن از تاريكى به روشنايى. از خواب به بيدارى. و از سكون به حركت. وامروز صبح چنان حالى داشتم كه به همه سلام مى‏كردم. و هيچ احساسى ازريا براى نماز، يا ادا در وضو گرفتن. ديروز و پريروز هيچ باورم نمى‏شد كه‏اين منم و دارم عين ديگران يك ادب دينى را به جا مى‏آورم. دعاها همه‏بخاطرم هست و سوره‏هاى كوچك و بزرگ كه در كودكى از بر كرده‏ام. اماكلمات عربى بر ذهنم سنگينى مى‏كند. و بر زبانم. و سخت هم. نمى‏شودبسرعت ازشان گذشت. آنوقتها عين وردى مى‏خواندمشان و خلاص. ولى‏امروز صبح ديدم كه عجب بار سنگينى مى‏نهند بر پشت وجدان. صبح وقتى‏مى‏گفتم «السلام عليك ايها النبى» يك مرتبه تكان خوردم. ضريح پيش روبود و مردم طواف مى‏كردند و براى بوسيدن از سر و كول هم بالا مى‏رفتند وشرطه‏ها مدام جوش مى‏زدند كه از فعل حرام جلو بگيرند... كه يك مرتبه‏گريه‏ام گرفت و از مسجد گريختم.

دوشنبه 24 فروردين

مدينه

صبح رفتم بقيع. آفتاب كه مى‏زد من اثر سنت را در خاك مى‏جستم. و قبل ازهمه اثر برادرم را. اما هيچ اثرى و علامتى. وقتى گور چهار امام شيعه و گورعثمان و زنان و فرزندان پيغمبر بى‏نشان افتاده، برادر من كيست؟ اكنون، ذره‏بى‏نشان خاكى درين سفره سنت. سراسر قبرستان تپه ماهور و خاكى - و خاك‏بدجورى نرم. و گله به گله تكه سنگ سياهى به زمين فرو رفته يا لاشه تكه‏مرمرى با گوشه‏اى از يك كاف كوفى كنارى افتاده. به علامت قبرى كه‏سنگش را شكسته‏اند و با خاك يكسان كرده. «وهّابى»ها. و چهل سال پيش‏وقتى به حكومت عربستان رسيدند. يعنى فقط به تعصب وهابى‏گرى چنين‏كرده‏اند؟

آخر هر گورى قبه و بارگاهى داشته، و حالا چنان عدالتى در مرگ و چنان‏مساواتى كه هرگز نديده بودم! يا شايد حضور قبر رجال مذاهب مختلف اسلام‏در يك جا در حكم شاهانى بوده كه در گليم محصور اين اقليم خاكى‏نمى‏گنجيده....؟ يا شايد مى‏خواسته‏اند جوار بارگاه پيغمبر هر بقعه‏اى را ازخودنمايى بازدارند....؟ آخر فاصله بقيع تا مسجد پيغمبر دويست متر هم‏نيست. نه... از اين سعوديها - آنهم در آن زمان - نمى‏شود سراغ چنين‏شعورى را گرفت. كسى كه اين تعبير و تفسيرها را بلد است عقلش به اين هم‏مى‏رسد كه به جاى گور اين همه بزرگان بناى يادبودى وسط بقيع بگذارد واسم همه ايشان را به ترتيب تاريخى تولد و مرگشان، بر سنگ بنا نقر كند.

چاره‏اى نيست جز اينكه بگوييم سعوديها لياقت اداره اين مشاهد را ندارند.و مدينه و مكه را بايد از زير نگين اين حضرات بيرون كشيد و دو شهربين‏المللى اسلامى اعلام كرد... مشغول به اين فكرها بودم و قدم مى‏زدم وياد برادرم افتاده بودم كه به چه خون دلى توانسته بود دور گور چهار امام رافقط سنگ‏چين كند و چه عكسها كه از ماجرا گرفته بود و چه گلى ك خود به‏دست خود ماليده بود و چه غيرمنتظره بود خبر مرگش كه در تهران به ما رسيدو آن روز من چه فحشى به پدرم دادم و چه كفرها كه نگفتم... مثل ديگران‏پاها را برهنه كرده بودم و خاك نرم اين گورستان عتيق را مى‏شكافتم ومى‏ديدم كه چهارده قرن سنت اسلامى در چنين خاكى اكنون راهبر به هيچ چيزنيست. آخر مردمى هستند و معتقدند و بگير كه مرده پرستند. اما من احمق ياتو سعودى بسيار عاقل! چه حق داريم مقدسات ايشان را با خاك يكسان كنيم‏كه زندگى روزانه آنهاست؟ آنكه از حقارت زندگى روزمره خود گريخته وبه اينجا آمده مى‏خواهد جلال ابديت را در زيبايى بارگاهى مجسم ببيند. به‏چشم سر ببيند. اين را تو بت‏پرستى بدان. اما با اساطير چه مى‏كنى؟ مگرنخوانده‏اى كه حتى موسى به ميقات رفت تا خدا را لمس كند؟ به چشم سرببيند... و آن وقت تو از او باج هم مى‏گيرى. از همين مرد بت‏پرست شيعه ياحنفى يا زيدى يا بهره‏اى كه به زيارت آمده. و تو مگر نكير و منكر مردمى؟يا دعوت جديدى آورده‏اى؟ قريش كه حاجبان آن خانه بودند با سپردن رسم‏حج به اسلام ايمان آوردند و تو اكنون ريزه‏خوار نعمت آنانى. و اگر اين‏چاههاى نفت ته بكشد كه تنها نردبان صعود تو بود از عربيت چادرنشين به‏حكومتى متعصب، نمى‏بينى كه محتاج اين خلايق حجاجى؟ و ببينم نفت‏زودتر ته مى‏كشد يا اين ادب هر ساله حج؟ اينها را حتماً مى‏دانى. امانمى‏بينى كه در اين اجتماع هر ساله چه نطفه‏اى نهفته است براى دنيايى بودن.براى حقارت‏ها را فراموش كردن و جزءها را در كل فراموش كردن.

سه شنبه 25 فروردين 43

مدينه

فقط ايرانى‏ها هستند كه رفت و آمدشان به حجاز انحصارى است و از راه‏هوا. و عيب كار اين است كه در برگشتن حتى نمى‏توانند به عراق بروند. اگركسى بخواهد زيارتى هم از كربلا و نجف و يا شام بكند بايد بليط برگشتنش‏را فراموش كند و از نو بليط بخرد براى بغداد يا دمشق. صبح ناشتا راه افتادم‏بسمت احد. پياده «احد» ييلاق مانند مدينه است. پر از آب و آبادانى بعدرفتم به مسجدالنبى. معمولاً از باب‏السلام وارد مى‏شوم. بزرگتر است و رفت‏و آمد راحت‏تر. و قدمى دور تا دور رواق. و پلكيدن وسط كبوترها. طوافى‏هم دور ضريح. نسبتاً خلوت بود. گوشه و كنار حرم، مردم به انتظار نماز سرصف جا گرفته، و سخت مواظب اينكه كسى به گوشه سجاده‏شان نگاه چپ‏نكند. عجب تعلقى مى‏جويد اين آدميزاد. حتى در چنين سفرى. يعنى نفهميدم‏و پايم گوشه سجاده‏اى را برگرداند. يارو چنان زد پشت پايم كه درماندم چه‏كنم. فقط نگاهش كردم. پيرمردى بود و عرب نمى‏نمود و ذكرگويان تسبيح‏مى‏گرداند. اما در چشمش ددى نشسته. كه من خجالت كشيدم.

(آن زن هم اطاق ما... الان آمده، خوش و خوشحال كه سوغاتى خريده‏ام...ململ نازكى براى روى سر خريده. با نقش مكرر ورق‏هاى بازى... و لابدساخت ژاپن يا جابلقا. آن وقت سوغات از مدينه طيبه! چيزى بهش نگفتم.اما به خواهرم گفتم كه حاليش كند.)

چهارشنبه 26 فروردين

مدينه

حالا ديگر مسلم است كه سعوديها دوشنبه را اول ماه حج گرفته‏اند. پس‏چهارشنبه ديگر عيد است. يك روز اختلاف با شيعه. و همين چه بحثها كه‏نينگيخته. همه‏شان تصديق هم مى‏كنند چاره‏اى جز متابعت نيست و تكروى‏در حج معنى ندارد.

گويا جمعه حركت خواهيم كرد بطرف مكه. احرام پوشيده.

پنجشنبه 27 فروردين

مدينه

شش و نيم صبح راه افتادم. سر راه وسط «شارع‏العينيه» مردك سياهى (لابدافريقايى) تل انبارى لباس كهنه فرنگى را ريخته بود جلوش، و چيزى جارمى‏زد. و بهمان زودى دورش شلوغ بود. يكى از لباسها به دست يك مشترى‏بود كه معاينه مى‏كرد. زير و بالايش را لباس عروس مانند بود. با دامن ازعقب دراز و «ژوپون» سر خود، و زر و يراق در آن به‏كار رفته. گذشتم. درمحوطه «باب‏المصرى» بازار ينجه داير بود و بوى خوش گلش در هوا.دسته‏هاى بزرگ ينجه تازه رويهم چيده، و به ريسمانى از ساقه‏هاى بلندبسته، و هر كس يك بغل مى‏خريد و مى‏برد. لابد براى بزها. يا گوسفندهايى‏كه بايد قربانى كرد.

جوانكى دوچرخه سوار مى‏آمد كه از من بگذرد. پرسيدم كه راه مسجد فتح‏همين است؟ گفت «اى» و رفت.

مسجد فتح بر يك بلندى است. ناظر بر مسيلى كه «سلمان» خندق را در آن‏كند. آبى كه از احد سرازير مى‏شود مى‏پيچد پشت كوه سلع، و مى‏رود به‏غربى مدينه. و همين جا است كه زمين پست است و مسيل مانند است. و بركناره همين مسيل در دامن كوه مسجدهاى تاريخى آن واقعه چيده. پس ازفتح، مسجد سلمان. پس از آن مال ابوبكر و عمر و على و نيز مسجد زهرا. ومسجد ابوبكر بزرگترين آنها با سه طاق گنبدى و ايوانى. و آنها ديگر - غيراز مسجد سلمان - با پى‏هاى كوتاه و كلفت، و طاقى، و ايوانى. به اصراربدويت معمارى را در آنها حفظ كرده. و مسجد زهرا بى هيچكدام اينها. تنهاصفه‏اى زير آسمان، و دورش دست‏اندازى. و بر يك سمت محرابكى تاجهت قبله را بدانى.

عصر سرى زدم به باغهاى اطراف اين «باب‏العوالى». شرقى مدينه. و جنوب‏بقيع. و غم غروب. وبراى بار اول احساس غربت. و باز اينكه آخر به اين‏سفر آمده‏اى كه چه كنى؟ زيارت؟ عبادت؟ تماشا؟ سياحت؟ كشف؟... كه‏برگشتم به شهر.

صف نماز مغرب مدتها بود برچيده شده بود و مردم دسته دسته دور هم‏نشسته و باز همان وعاظ. يكيشان غيرعرب بود و به عربى كتابى وعظمى‏كرد. كه بدجورى ياد سعدى افتادم. ديگرى بر چارپايه‏اى نشسته وبلندگويى قوه‏اى در دست. اما صداى خودش شنيده مى‏شد. (گويا قوه تمام‏شده بود) كه درباره معارضه اسلام و فرنگ داد سخن مى‏داد.

ايضاً همان اباطيل «غرب‏زدگى» و ديگرى جوانكى با ريشى هنوز درنيامده‏و صدايى خراشيده (از بس داد زده بود) آرزوى وحدت اسلامى مى‏كرد.

جمعه 28 فروردين

هنوز مدينه

امروز ديگر زه زده‏ام. هى آب خوردن، و آب يخ هم، و نوعى رژيم پرتقال وآب ميوه. خواهرم مى‏گويد معده‏ات را خام كرده‏اى. حمله‏دارمان آمده كه آخرگفتم اينقدر پياده نرويد و از اين حرفها...

امشب بايد راه بيفتيم بسمت مكه. چهارصد كيلومتر راه با ماشين سرباز. ودر لباس احرام. و از هم الان دارند ماشين را بار مى‏زنند. كه آمده دم در، وهمه در جنب و جوشند.

شنبه 29 فروردين

مكه

چهار و نيم صبح مكه بوديم. ديشب هشت و نيم از مدينه راه افتاديم. ويكراست آمديم. تنها با يك توقف در «رابغ» و يكى هم همان اوايل حركت‏در مسجد «حلفه» براى محرم شدن. در تاريكى شب. و نه آبى، نه مستراحى.و در شعاع نورافكن اتوبوس تطهيرى كرديم. لباس احرام را از مدينه پوشيده‏بوديم. و مراسم مسجد و بعد سوار شدن و آمدن. سقف آسمان بر سر و من‏هيچ شبى چنان بيدار نبوده‏ام و چنان هشيار به هيچى. زير سقف آن آسمان وآن ابديت. هر چه شعر كه از برداشتم خواندم - به زمزمه‏اى براى خويش - وهر چه دقيق‏تر كه توانستم در خود نگريستم تا سپيده دميد. و ديدم كه تنها«خسى» است و به «ميقات» آمده است و نه «كسى» و به «ميعادى» و ديدم‏كه «وقت» ابديت است، يعنى اقيانوس زمان. و «ميقات» هر لحظه‏اى. و هرجا و تنها با خويشتن. و دانستم كه آن زنديق ديگر ميهنه‏اى يا بسطامى چه‏خوش گفت وقتى به آن زائر خانه خدا در دروازه نيشابور گفت كه كيسه‏هاى‏پول را بگذار و به دور من طواف كن و برگرد. و ديدم كه سفر وسيله ديگرى‏است براى خود را شناختن. اينكه «خود» را در آزمايشگاه اقليم‏هاى مختلف‏به ابزار واقعه و برخوردها و آدمها سنجيدن و حدودش را به دست آوردن كه‏چه تنگ است و چه حقير است و چه پوچ و هيچ.

همان روز در بيت‏الحرام

اين طور كه پيداست تا سال ديگر خود كعبه را هم از بتون خواهند كرد. به‏همان سبك مسجدالنبى. نه تنها «مسعاى» ميان «صفا» و «مروه» الان بدل‏شده است به يك راهرو عظيم و دو طبقه سيمانى، بلكه دور تا دور خانه‏دارند از نو يك شبستان چهارگوش و دو طبقه مى‏سازند تا شبستان دوره‏عثمانى را خراب كنند. درست است كه پاگرد (مطاف) دور خانه گسترده‏ترخواهد شد و جماعت بزرگترى - سه چهار برابر جماعت فعلى - دور حرم‏طواف خواهد توانست كردن، اما تمام حرف بر سر اين تخته‏هاى سيمان است‏كه روى پايه‏هاى بتونى مى‏چسبانند و ده برو بالا... اين سنگ خاراى نجيب‏و زيبا دم دست افتاده، و آن وقت مدام سيمان و قالب سيمانى. اين‏طور كه‏پيدا است از شبستان قديمى فقط دو سه تا مناره‏اش را حفظ خواهند كرد. كف‏مطاف دور كعبه را با مرمر پوشانده‏اند. دايره‏هاى درون هم. در سعى ميان‏صفا و مروه جماعت بيشتر بود و در طواف كمتر. (الان در طبقه دوم شبستان‏جديد نشسته و دارم قلم مى‏زنم) و از اين بالا كعبه درست نصف آن چيزى‏مى‏نمايد كه گمان مى‏كرده‏اى. آن بنده خدايى كه معمار اين شبستان جديدبوده گويا متوجه نبوده كه وقتى نسبت‏ها را به هم زدى مفهوم معمارى راعوض كرده‏اى. كعبه در همان قد و قامت سابق مانده. اما شبستان را دو برابروسيع كرده‏اند و بلند و آيا صلاح هست كه خود كعبه را هم دست بزنند؟ وبلندتر و بزرگتر؟ و لابد از بتون بسازند؟

همان روز شنبه

مكه

اين سعى ميان «صفا» و «مروه» عجب كلافه مى‏كند آدم را. يكسر برت‏مى‏گرداند به هزار و چهارصد سال پيش. به ده هزار سال پيش. با«هروله»اش (كه لى‏لى كردن نيست، بلكه تنها تند رفتن است) و با زمزمه‏بلند و بى‏اختيارش، و با زير دست و پا رفتن‏هايش، و بى«خود»ى مردم، ونعلين‏هاى رها شده كه اگر يك لحظه دنبالش بگردى زير دست و پا له‏مى‏شوى، و با چشم‏هاى دو دو زنان جماعت، كه دسته دسته به هم زنجيرشده‏اند، و در حالتى نه چندان دور از مجذوبى مى‏دوند، و چرخهايى كه پيرهارا مى‏برد، و كجاوه‏هايى كه دو نفر از پس و پيش به دوش گرفته‏اند ،و با اين‏گم شدن عظيم فرد در جمع. يعنى آخرين هدف اين اجتماع؟ و اين سفر...؟شايد ده هزار نفر، شايد بيست هزار نفر، در يك آن يك عمل را مى‏كردند. ومگر مى‏توانى ميان چنان بيخودى عظمايى به سىِ خودت باشى، و فرادا عمل‏كنى؟ فشار جمع مى‏راندت. شده است كه ميان جماعتى وحشت‏زده، و درگريز از يك چيزى، گير كرده باشى؟ بجاى وحشت «بيخودى» را بگذار وبجاى گريز «سرگردانى» را، و پناه جستن را. در ميان چنان جمعى اصلاًبى‏اختيار بى‏اختيارى. و اصلاً «نفر» كدام است؟ و فرق دو هزار و ده هزارچيست؟... يمنى‏ها چرك و آشفته موى با چشم‏هاى گود نشسته، و طنابى به‏كمربسته، هر كدام درست يك يوحنّاى تعميدى كه از گور برخاسته. و سياه‏هادرشت و بلند و شاخص، كف بر لب آورده و با تمام اعضاى بدن حركت‏كنان.و زنى كفش‏ها را زير بغل زده بود و عين گمشده‏اى در بيابانى، ناله‏كنان‏مى‏دويد. و انگار نه انگار كه اينها آدميانند و كمكى از دستشان برمى‏آيد. وجوانكى قبراق و خنداق تنه مى‏زد و مى‏رفت. انگار ابلهى در بازارآشفته‏اى. و پيرمردى هن‏هن‏كنان درمى‏ماند و تنه مى‏خورد و به پيش رانده‏مى‏شد. و ديدم كه نمى‏توانم نعش او را زير پاى خلق افتاده ببينم. دستش راگرفتم و بر دست‏انداز ميان «مسعى» نشاندم، كه آيندگان را از روندگان جدإ ے ؛آآك‏ك‏طمى‏كند.

نهايت اين بيخودى را در دو انتهاى مسعى مى‏بينى، كه اندكى سربالا است وبايد دور بزنى و برگردى. و يمنى‏ها هر بار كه مى‏رسند جستى مى‏زنند وچرخى، و سلامى به خانه، و از نو... كه ديدم نمى‏توانم. گريه‏ام گرفت وگريختم. و ديدم چه اشتباه كرده است آن زنديق ميهنه‏اى يا بسطامى كه نيامده‏است تا خود را زير پاى چنين جماعتى بيفكند. يا دست‏كم خودخواهى خودرا... حتى طواف، چنين حالى را نمى‏انگيزد. در طواف به دور خانه، دوش به‏دوش ديگران به يك سمت مى‏روى. و به دور يك چيز مى‏گردى ومى‏گرديد. يعنى هدفى هست و نظمى. تو ذره‏اى از شعاعى هستى به دورمركزى. پس متصلى. و نه رها شده. و مهمتر اينكه در آنجا مواجهه‏اى در كارنيست. دوش به دوش ديگرانى نه روبرو. و بيخودى را تنها در رفتار تندتنه‏هاى آدمى مى‏بينى، يا از آنچه به زبانشان مى‏آيد مى‏شنوى. اما در سعى،مى‏روى و برمى‏گردى. به همان سرگردانى ك «هاجر» داشت. هدفى در كارنيست. و درين رفتن و آمدن آنچه براستى مى‏آزاردت مقابله مداوم باچشمها است، يك حاجى در حال «سعى» يك جفت پاى دونده است يا تندرونده، و يك جفت چشم بى«خود». يا از «خود» جسته يا از «خود» به دررفته. و اصلاً چشمها، نه چشم، بلكه وجدانهاى برهنه. يا وجدانهايى كه درآستانه چشمخانه‏ها نشسته و به انتظار فرمان كه بگريزند. و مگر مى‏توانى‏بيش از يك لحظه به اين چشمها بنگرى؟ تا امروز گمان مى‏كردم فقط درچشم خورشيد است كه نمى‏توان نگريست. اما امروز ديدم كه به اين درياى‏چشم هم نمى‏توان... كه گريختم. فقط پس از دو بار رفتن و آمدن. براحتى‏مى‏بينى كه از چه صفرى چه بى‏نهايتى را در آن جمع مى‏سازى و اين وقتى‏است كه خوش‏بينى. و تازه شروع كرده‏اى. وگرنه مى‏بينى كه در مقابل چنان‏بى‏نهايتى چه از صفر هم كمترى. عيناً خسى بر دريايى، نه، در دريايى از آدم.بل كه ذرّه خاشاكى، و در هوا. به صراحت بگويم. ديدم دارم ديوانه مى‏شوم.چنان هوس كرده بودم كه سرم را به اولين ستون سيمانى بزنم و بتركانم... مگركور باشى و «سعى» كنى.

از «مسعى» كه درآمدى بازار است. تنگ به هم چسبيده. گوشه‏اى نشستم وپشت به ديوار «مسعى»، داشتم با يكى از اين «كولا»ها رفع عطش مى‏كردم‏و به چيزى كه جايى از يك فرنگى خوانده بودم، به قضيه «فرد» و «جماعت» مى‏انديشيدم.

يكشنبه 30 فروردين

مكه

امروز صبح رفتم به ديدن قبر ابوطالب. بالاى «شعب عامر» كه دنباله‏قبرستان جديد مكه است. نه دره‏اى شمالى. و عجب به عمد همه چيز را خراب‏كرده‏اند و شكسته. آن بقيع، و اين هم اينجا. سنگ مرمرهاى تراش‏خورده وكتيبه‏دار، تكه پاره شده و اين‏ور و آن‏ور افتاده. و هيچ چيز و هيچ جا رانمى‏شود شناخت.

ديگر اينكه تا به حال سه بار مردهاى جوانى را ديده‏ام كه دست عروسهاشان‏در دست - در حدودى آنها را بغل كرده - طواف مى‏داده‏اند. يعنى حج و «ماه‏عسل»؟!

از روبندهاى زيبا و ريزنقش و گلدار يا نقره‏دوزى شده‏شان مى‏گويم كه‏عروس‏اند. يا از شدت حفاظت مردهاشان. دو سه بار هم زنهاى آبستن راديده‏ام. حسابى پا به ماه. و عين ديگران در حال طواف. بى هيچ ادايى و ياوحشتى. اما حجاج سخت مراعات مى‏كنند.

دوشنبه 31 فروردين

مكه

امروز صبح من هم افتادم به خريد. چنين بازارى هيجان خريد به آدم مى‏دهد.

همان روز - مكه

قرار است شش يا هفت راه بيفتيم بسمت عرفات، و از همين حالا چنان‏عرصاتى است توى اين اطاق كه نگو. همه جوش مى‏زنند و عجله مى‏كنند وبار مى‏بندند و باز مى‏كنند آخر مثلاً يادشان رفته احرام ببندند. به همديگر يادمى‏دهند كه كمربندها و هميان‏ها را چه‏جور بايد پوشيد كه مخفى بماند. وعجب شكى افتاده است ميانشان. در اينكه همه پولشان را ببرند يا قسمتيش‏را همين جا بگذارند. چون بار اصلى حجاج همين جا مى‏ماند. و فقطمختصرى مايحتاج منى و عرفات را براى دو سه روز براى خودمان‏برمى‏داريم.

سه شنبه اول ارديبهشت 9( 43 ذى‏حج)

و اما اين عرفات. يك بيابان است. جلگه مانندى از سه طرف ميان كوههامحصور. سر راه طائف. دشتى مرتفع حوضچه مانند و خنك‏تر از اطراف.

ديگر اينكه از همان اول صبح كشتار را شروع كرده بودند. بيشتر بدوها ويمنى‏ها. همان بغل چادرهايشان، لاشه‏اى را به تيركى آويخته - در حال‏پوست كندن، يا خالى كردن امعاء. همان كنار پرده چادر.

چهارشنبه دوم ارديبهشت 43 (عيد قربان)

ديروز عصر از ساعت چهار مردم راه افتادند. اول پياده‏ها و بدوها و زنگها وبى‏قُبل منقل‏ها. به طرف منى.

ديشب سخت‏ترين شبى بود كه در اين سفر گذرانديم. از 9 تا ده و نيم از نو برسر همان بارى رانديم. و همانجور در احرام. و در همان سرما. و درسنگلاخى دراز كشيديم. زنها توى كاميون ماندند و مردها بر سينه‏كش پاى‏كوه. همسفرهامان در سكوت و تاريكى يا در نور چراغ قوه‏اى، سنگ‏ريزه‏مى‏جستند براى «رجم» فرداى شيطان. و گاه‏گدارى گله‏اى از زير پامان‏مى‏گذشت. بى‏صدا و انگار كه همه‏شان در خواب. و فقط ضرب آرام‏پاهاشان، علامت حياتشان. و گاهى گرپ خفه كف پاى شترى ميان گله‏گذران. و تا صبح «هى‏هاى» گله‏داران و لوليدن همسفران، و سرما كه از لباس‏بى‏حفاظ احرام مى‏گذشت، و سرفه من، و فكرهايى كه مى‏كردم درباره‏شرايط دوام جذبه يك سنت. مى‏دانستم كه در چنان شبى بايد سپيده‏دم را درتأمل دريافت و به تفكر ديد و بعد روشن شد. همچنانكه دنيا روشن مى‏شود.اما درست همچون آن پيرزن كه چهل روز در خانه‏اش را به انتظار زيارت‏خضر روفت و روز آخر خضر را نشناخت، در آن دم آخر خستگى و سرما وبى‏خوابى چنان كلافه‏ام كرده بود ك حتى نمى‏خواستم برخيزم. تا در تاريكى‏آخر شب حتى به درون خويش نظاره‏اى كنم. كه خويش و بيگانه سخت درهم‏بودند و مرزها نامشخص. و در آن تنگه تاريك «مشعرالحرام» حتى مرزانسانى و حيوانى درهم رفته بود. و همچنان دراز كشيده از خود مى‏پرسيدم«مگر نه اينكه دعوت به همين بوده است؟ و مگر نه اينكه لبّيك را هم براى‏اين گفته‏اى؟ و مگر از خود به در شدن يعنى چه؟»

همان روز - همان جا

پنج صبح از مشعرالحرام راه افتاديم. دو كيلومترى با ماشين آمديم كه راه بندآمد. و همين مقدار راه را در دو ساعت. بى‏اغراق. بايد از تنگه باريك‏ديگرى مى‏گذشتيم. و همه عجله داشتند. از بالاى بارى پريدم پايين و پياده‏افتادم وسط جماعت پيادگان. مى‏دانستم كه خيمه‏گاه حجاج شيعه كدام سمت‏است.

اول از پشت يك ديوار بلند سيمانى گذشتم همچنانكه مى‏رفتم احساس‏مى‏كردم كه سربالا مى‏رويم. و راه تنگ‏تر مى‏شود. گفتم لابد مثل ديگران‏بسمت محل «رجم« مى‏رويم. همچنان سربالا مى‏رفتيم كه يك مرتبه راه بندآمد. معلوم شد جماعت بى‏راهنما به كوچه بن‏بستى افتاده و فشار جمعيت‏چنان بود كه يك لحظه وحشتم گرفت. تنها، در ميان جمعى ناشناس، و هركس‏به زبانى. آوار برج بابلى فروريخته در يك كوچه تنگ سنگى. كه خودم رااز سينه ديوار سنگ‏چين شده كشيدم بالا، و نيم مترى از سر و كله جماعت‏بالا آمده، فريادى بسمت هر حاجى ايرانى كشيدم كه كوچه بن‏بست است وبايد برگشت و كمك كنيد و دست به دست خبر را به آخر جماعت برسانيد. كه‏شروع كردند و بعد به عربى «اوكفوا ما بشارع؟» و چندين بار جماعت‏پيرمردى را چنان به قلوه سنگهاى ديوار فشرده بود كه از حال رفت. سردست گذاشتيمش سر ديوار كه همسايگان محل آب آوردند تا حالش را جابياورند. وحشت از گم شدن - وحشت از جاى ناشناس - شوق تماشا شوق‏به شركت در اعمال و مراسم از هر حاجى ملغمه‏اى مى‏سازد سر از پا نشناس،و سر تا پا هيجان، و «بى‏خود»ى و ذره‏اى در مسيلى. همه مقدمات حاضراست تا تو اراده‏ات را فراموش كنى. و خود من سه بار احرامم باز شد. آن‏وقت تازه مى‏فهميدم چرا حاجى آنقدر قُبل منقل با خودش مى‏آورد.

حالا از خود «منى» بگويم. دره‏اى است وسط كوههاى سخت. ايضاً آبرفت‏ديگرى با انشعابهايش در دره‏هاى اطراف. عمارات مختصرى هست بر دوسمت خيابان اصلى، و بعد دكانها و بعد مسجد «خيف». و آخر دره، پاى‏تنگه‏اى كه به مكه مى‏رود آخرين «جمرات». و پشت عمارات، بر خيابانها،فضاى خيمه‏گاهها. «جمره» اولى درست بغل برجك پليس راهنما بود. سريك چهار راه مانند. شيطان و اين همه در دسترس! و هر كدام از جمرات‏جرزى از سنگ. و يك قد و نيم آدم تا دو قد.

و به آبى روشن رنگ شده. و ديواركى گرد در اطراف جمرات «اولى» و«وسطى». كه ريگ و سنگ در آن جمع شود و نپراكند. و از دو سه قدمى‏باران سنگ و شن بود تا بيست قدمى... گرماى روز هم گذاشته بود پشتش وناهار آبدوغ خيار و بعد راه افتادن براى قربانى.

و اما اين مسلخ. يك فضاى بزرگ است و اطرافش ديوار كشيده. با دودروازه... تمام زمين پوشيده از لاشه، بز و گوسفند و شتر. گاو نمى‏بينى.

همان روز جمعه

مكه

باز امروز از يك بعدازظهر آماده راه افتادن بوديم. از منى به مكه... از منى‏تا مكه راهى نيست ولى اين بسته شدن راهها عذابى است. اين رفتن وبرگشتن به منى و عرفات يك راه روى عظيم است. و چه بهتر كه ماشينى دركارش نباشد، ساعت مناسبى را در آخر روز انتخاب بايد كرد و همه را پياده‏راه انداخت. عظمتى خواهد بود و پيرها و عليل‏ها را مى‏توان آخر دست،سواره فرستاد كه مزاحمتى ايجاد نكند. راه درازى نيست و به پياده رفتنش‏مى‏ارزد. براى همه ماشين را از اين راه روى مذهبى بايد اخراج كرد ومى‏توان. و كار، كار همان بين‏الملل اسلامى...

ديروز عصر كه رسيديم، حمامى كردم و رفتم طرف خانه خدا. طوافى ونمازى و سعى. بعد نشستم به تماشا. دسته‏هاى طواف‏كننده چه سخت همديگررا چسبيده بودند، و هر كدام مدام نگران همديگر.

يكشنبه 6 ارديبهشت

مكه

از رفتن هنوز خبرى نيست. گرچه كارمان تمام است. منتظر اجازه مرخصى‏دولت سعودى. شايع است كه به رسم سالهاى پيش اول مصريها جواز خروج‏مى‏گيرند. ولى من كه هنوز اثرى از مصريها نديده‏ام. گمان مى‏كنم تا عيدغدير اينجا باشيم.

سه شنبه 8 ارديبهشت

مكه

حرف حركت در ميان است. خبر داده‏اند كه دو بعد از نيمه شب رفتنى هستيم.ديگر اينكه حال و حوصله يادداشت كردن را كم‏كم دارم از دست مى‏دهم.

چهارشنبه 9 ارديبهشت

مكه

امروز عصر رفتم خانه خدا. بعنوان آخرين زيارت. «زيارت»؟ نه.خداحافظى. «خداحافظى»؟ آنهم با خدا؟ يا با خانه‏اش؟ وقتى كلمات را درجاشان به كار نبرى همين است ديگر... به هر صورت خواجه‏ها داشتند جارومى‏كردند. خواجه‏هاى سياه‏پوست سفيدپوش و كمر سبز بسته.

پاى شيرهاى آب زمزم همچنان شلوغ بود كه بود. پيرزنكى كنار پلكان‏ايستاده بود و پسرش مى‏رفت از سر خود چاه كوزه كوزه آب مى‏آورد ومى‏ريخت سر و دوشش. بعد به تنش. و همان از روى احرام و پيرزنك مى‏زدروى پستانهايش و سرش به آسمان بود و دعا مى‏كرد تا پسر با كوزه بعدى‏برسد. بجاى او من بودم كه حظ مى‏كردم. دندان نداشت، وگرچه آهسته دعامى‏كرد و به زبانى كه نه مى‏شنيدم و نه مى‏فهميدم، اما مى‏شنيدم كه يك دنيارا دعا مى‏كند.

پنجشنبه 10 ارديبهشت 1343

جده

مرده‏شور اين مطوف‏ها را ببرد با اين كمپانى‏بازى‏شان. براى آمدن به جده ازساعت ده ديشب بلند شديم و راه افتاديم، و باركشى و باربندى و عاقبت يك‏ربع به دو بعد از نيمه شب راه افتاديم. و تازه هر ده قدم يك بار راه بند بود.براى جواز عبور و از اين حرفها. عين زندانى‏ها رفتار مى‏كنند. موقع آمدن‏اين جورى‏ها نبود. اما حالا كه برمى‏گردى انگار هر حاجى يك دزد سر گردنه‏بوده كه دارد فرار مى‏كند. بعد هم يكبار براى چاى خوردن وسط راه توقف‏كرديم. و عاقبت چهار و نيم صبح رسيديم به جده. و همه راه چقدر است؟ 12فرسخ. و حالا وسط ميدان جلوى فرودگاه، مثل هزاران نفر ديگر از حجاج،پتو پهن كرده‏ايم روى زمين و بغل بار و بنديلمان به انتظار رسيدن نوبت‏پرواز نشسته‏ايم.

2 بعدازظهر همان روز

جده

اين ساعت‏هاى آخر بدترين ساعات است.

شش و ربع بعدازظهر

بارهامان را سپرده‏ايم به گمرك و منتظريم.

10 و ربع بعدازظهر

و حالا پاى طياره‏ايم.

11 بعدازظهر در طياره B.U.P

و حالا كه آمده‏ايم بالا، يك رأس طياره ملخ‏دار چهار موتوره است.

اين‏جور كه مى‏بينم اين سفر را بيشتر به قصد كنجكاوى آمده‏ام. عين سرى كه‏به هر سوراخى مى‏زنم. به ديدى نه اميدى. و اينك آن ديد. و اين دفترنتيجه‏اش. به هر صورت اينهم تجربه‏اى - يا نوعى ماجراى بسيار ساده. و هريك از اين تجربه‏هاى ساده و بى«ماجرا» گرچه بسيار عادى، مبناى نوعى‏بيدارى. و اگر نه بيدارى، دست كم يك شك. به اين طريق دارم پله‏هاى عالم‏يقين را تك‏تك با فشار تجربه‏ها، زير پاى خودم مى‏شكنم. و مگر حاصل‏يك عمر چيست؟ اينكه در صحت و اصالت و حقيقت بديهى‏هاى اوليه كه‏يقين آورند يا خيال‏انگيز يا بحر عمل - شك كنى. و يك يكشان را از دست‏بدهى. و هر كدامشان را بدل كنى به يك علامت استفهام. يك وقتى بود كه‏من گمان مى‏كردم چشمم غبن همه عالم را دارد. و حالا كه متعلق به يك‏گوشه دنياام اگر چشمم را پر كنم از تصاوير همه گوشه‏هاى ديگر عالم، پس‏مردى خواهم شد همه دنيايى. اما بعد به نظرم از قلم Paulnizan در «عدن‏عربستان» خواندم كه «يك آدم فقط يك جفت چشم نيست. و در سفر اگرنتوانى موقعيت تاريخى خودت را هم عين موقعيت جغرافيايى عوض كنى،كار عبثى كرده‏اى». و همين جوريها متوجه شدم كه يك آدم يك مجموعه‏زيستى و فرهنگى با هم است. با لياقت‏هاى معين و مناسبتهاى محدود. و به‏هر صورت آدمى يك آينه صرف نيست. بلكه آينه‏اى است كه چيزهاى‏معينى در آن منعكس مى‏شود. حتى آن حاجى همدانى كه هنوز پوستينش رادارد. بعد از اينكه آينه زبان ندارد. و تو مى‏خواهى فقط زبان داشته باشى. وآيا اين همان چيزى نيست كه چشم سر را از چشم دل جدا مى‏كند؟ و حسابش‏را كه مى‏كنم مى‏بينم من با اين چشم دل حتى خودم را و محيط مأنوس‏زندگى تهران و شميران و پاچنار را هم نمى‏شناسم. پس اين چه تصويرى‏است كه در آينه اين دفتر داده‏ام؟ و بهتر نبود كه مثل آن يك ميليون نفر ديگرمى‏كردم كه امسال به حج آمده بودند؟ و آن ميليونها ميليون نفر ديگر كه‏درين هزار و سيصد و خرده‏اى سال كعبه را زيارت كرده‏اند و حرفهايى هم‏براى گفتن داشته‏اند، اما دم برنياورده‏اند و نتايج تجربه‏هاى خود را ممسكانه‏به گور برده‏اند؟ يا بى‏هيچ ادعايى فقط براى خواهر و مادر و فرزند و قوم وخويش چهار روزى نقل كرده‏اند و سپس هيچ؟... و اصلاً آيا بهتر نيست‏تجربه هر ماجرايى را همچون تخمى در دل ميوه‏اش بگندانيم؟ به جاى اينكه‏ميوه را بخوريم و تخم را بكاريم؟ و پيداست كه من با اين دفتر جواب نفى به‏همين سؤال صميمى داده‏ام. و چرا؟ چون روشنفكر جماعت ايرانى در اين‏ماجراها دماغش را بالا مى‏گيرد. و دامنش را جمع مى‏كند كه: «سفر حج؟ مگرجا قحط است؟» غافل از اينكه اين يك سنت است و سالى يك ميليون نفر رابه يك جا مى‏خواند و به يك ادب وامى‏دارد و آخر بايد ديد و بود و رفت وشهادت داد كه از عهد ناصرخسرو تاكنون چه‏ها فرق كرده يا نكرده...

ديگر اينكه اگر اعتراف است يا اعتراض يا زندقه يا هر چه كه مى‏پذيرى، من‏در اين سفر بيشتر به جستجوى برادرم بودم - و همه آن برادران ديگر - تا به‏جستجوى خدا. كه خدا براى آنكه به او معتقد است همه جا هست.(19)


1- ناصرخسرو قباديانى مروزى، سفرنامه، به كوشش محمد دبير سياقى،انتشارات انجمن آثار ملى، سال 1354، صص 1-3.

2- همان، صص 61-62.

3- همان، صص 102-104.

4- همان، صص 105-106.

5- همان، ص 109.

6- همان، ص 116-138.

7- خاقانى شروانى، تحفةالعراقين، انتشارات كتابهاى جيبى، سال 1353.

8- سعدى شيرازى، كليات، به تصحيح محمدعلى فروغى، انتشارات علمى،بى‏تا، ص 50

9- همان، صص 56-57.

10- همان، صص 63.

11- همان، صص 65-66.

12- همان، صص 72-73.

13- همان، صص 136-137.

14- همان، ص 155.

15- سفرنامه ابن‏بطوطه، ترجمه محمدعلى موحد، مركز انتشارات علمى وفرهنگى، سال 1361، ص 6. 16- همان، صص 40-41.

17- همان، ص 111.

18- همان، صص 111-179.

19- جلال آل احمد، خسى در ميقات، انتشارات رواق، سال 1356.

/ 1