جلال آل احمد
جلال آل احمد نويسنده، جامعهشناس و محقق معاصر در سال 1302 ه ش درخانوادهاى روحانى چشم به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را درتهران به انجام رساند و در سال 1325 تحصيلاتش را در دانشكده ادبيات بهاتمام رساند. با گرايشهاى خاص سياسى فعاليت اجتماعيش را آغاز كرد، امابعدها از هرگونه وابستگى سياسى به احزاب و گروهها دورى جست و به كارتحقيق و تتبع، ترجمه و تأليف پرداخت و آثار او نيز به همه اين حوزهها تعلقدارد. در زمينه ترجمه، آثار مهم فلسفى و ادبى زمانهاش را به فارسىبرگرداند. در تحقيقات اجتماعى نيز تا دورافتادهترين مناطق سركشيد و آثارباارزشى نگاشت. برخى از آثار مهم او عبارتند از: ترجمه دستهاى آلوده،نوشته سارتر، سرگذشت كندوها و اورازان- تاتنشينهاى بلوك زهرا، سهمقاله، پنج مقاله، زن زيادى، سفر به ولايت عزرائيل، در خدمت و خيانتروشنفكران و خسى در ميقات. در سال 1343 ه ش جلال آل احمد به زيارت خانه خدا رفت. حاصل اين سفريادداشتهاى روزانه اين سفر است كه با نام خسى در ميقات به چاپ رسيدهاست. در اينجا بخشهايى از اين كتاب را نقل مىكنيم. خسى در ميقات
جمعه 21 فروردين 1343
پنج و نيم صبح راه افتاديم - از مهرآباد و هشت و نيم اينجا بوديم. هفت و نيمبه وقت محلى. دسته ما 85 نفر است. بيست سى تايى بازارى، پانزده تايىمازندرانى، پنج شش تا سيد و آخوند و مداح و روضهخوان و ده تايىدهاتىهاى اطراف اراك كه فقط تركى مىدانند. و بيست تا زن و از ما:خواهرم و شوهرش «جواد» و يكى ديگر از شوهر خواهرهايم «محدث» ودايى پدرم. خودمان دستهاى ميان جمع. حملهدارمان اهل محل است. ازمريدهاى بابام بوده. ديگران را من واداشتم با او برويم. سابق شيروانىكوببود. جوابى به ارادتى كه روزگارى كسى به پدر ورزيده. و عمله حملهدارىخود يارو است، با پسرش و يك آشپز با وردستش. به اين ترتيب گماننمىكنم چيزى كم داشته باشيم. شنبه 22 فروردين 43
مدينه
هشت و نيم صبح وارد شديم. در مدتى كه توى اتوبوس به انتظار حركت ازجده نشسته بوديم مىديدم كه چقدر حمال فراوان است. و در آباديهاى وسطراه چقدر فقير. ديده مىشود كه براى حج هيچ نوع تشكيلاتى از قبل فراهم نيست. امر حج رارها كردهاند به درماندهترين - بدوىترين - تعليمات نديدهترين - و فقيرترينلايههاى اجتماعى. الان از ظهر گذشته. اما هنوز از الباقى مسافرهاى دسته ماخبرى نيست. حملهدارمان مىگويد مأموران سعودى نمىگذارند هيچاتوبوسى از ساعت نه صبح به بعد زير آفتاب حركت كند. بايد صبر كنند تاغروب آفتاب. اين هم خب ديگرى از نظم - اما بيشتر بخاطر اتوبوسها كهزير آفتاب جوش مىآورند و كمپانى لطمه مىبيند. اول شب در مسجدالنبى، پس از نماز مغرب گشتى مىزدم. زير رواق مسجدگله به گله كسى وعظ مىكرد. يكى سليس و بليغ در مناقب رسول مىگفت.ديگرى با ريخت هندى و به عربى نسبتاً فصيح چيزى مىگفت در حدودچرنديات «غربزدگى» كه ديدم عجب! مطلب آنقدر عوامانه بوده است كهواعظى در مدينه طرحش كند و لابد هر روز! و با چه زبانى حماسى. ثناياىبالاييش پيش آمده بود و لبها به هم نمىآمد. اما از ايمان مىگفت و ازاسلام و اينكه در اتحادش چه خطرى براى عالم غرب هست. يارو روابطسازنده و مصرفكننده را فهميده بود و براى مردم توضيح مىداد. يكشنبه 23 فروردين 43
مدينه
تكليف روز عيد امشب معلوم خواهد شد. يعنى اعلام خواهند كرد كه ماه راديدهاند يا نه، در «الندوه» اعلان كرده بود كه هر كه ماه را ديد به «رئيسمحكمه شرع» خبر بدهد. بزرگترين غبن اين سالهاى بىنمازى از دست دادن صبحها بوده، با بويش، بالطافت سرمايش، با رفت و آمد چالاك مردم. پيش از آفتاب كه برمىخيزىانگار پيش از خلقت برخاستهاى، و هر روز شاهد مجدد اين تحول روزانهبودن از تاريكى به روشنايى. از خواب به بيدارى. و از سكون به حركت. وامروز صبح چنان حالى داشتم كه به همه سلام مىكردم. و هيچ احساسى ازريا براى نماز، يا ادا در وضو گرفتن. ديروز و پريروز هيچ باورم نمىشد كهاين منم و دارم عين ديگران يك ادب دينى را به جا مىآورم. دعاها همهبخاطرم هست و سورههاى كوچك و بزرگ كه در كودكى از بر كردهام. اماكلمات عربى بر ذهنم سنگينى مىكند. و بر زبانم. و سخت هم. نمىشودبسرعت ازشان گذشت. آنوقتها عين وردى مىخواندمشان و خلاص. ولىامروز صبح ديدم كه عجب بار سنگينى مىنهند بر پشت وجدان. صبح وقتىمىگفتم «السلام عليك ايها النبى» يك مرتبه تكان خوردم. ضريح پيش روبود و مردم طواف مىكردند و براى بوسيدن از سر و كول هم بالا مىرفتند وشرطهها مدام جوش مىزدند كه از فعل حرام جلو بگيرند... كه يك مرتبهگريهام گرفت و از مسجد گريختم. دوشنبه 24 فروردين
مدينه
صبح رفتم بقيع. آفتاب كه مىزد من اثر سنت را در خاك مىجستم. و قبل ازهمه اثر برادرم را. اما هيچ اثرى و علامتى. وقتى گور چهار امام شيعه و گورعثمان و زنان و فرزندان پيغمبر بىنشان افتاده، برادر من كيست؟ اكنون، ذرهبىنشان خاكى درين سفره سنت. سراسر قبرستان تپه ماهور و خاكى - و خاكبدجورى نرم. و گله به گله تكه سنگ سياهى به زمين فرو رفته يا لاشه تكهمرمرى با گوشهاى از يك كاف كوفى كنارى افتاده. به علامت قبرى كهسنگش را شكستهاند و با خاك يكسان كرده. «وهّابى»ها. و چهل سال پيشوقتى به حكومت عربستان رسيدند. يعنى فقط به تعصب وهابىگرى چنينكردهاند؟ آخر هر گورى قبه و بارگاهى داشته، و حالا چنان عدالتى در مرگ و چنانمساواتى كه هرگز نديده بودم! يا شايد حضور قبر رجال مذاهب مختلف اسلامدر يك جا در حكم شاهانى بوده كه در گليم محصور اين اقليم خاكىنمىگنجيده....؟ يا شايد مىخواستهاند جوار بارگاه پيغمبر هر بقعهاى را ازخودنمايى بازدارند....؟ آخر فاصله بقيع تا مسجد پيغمبر دويست متر همنيست. نه... از اين سعوديها - آنهم در آن زمان - نمىشود سراغ چنينشعورى را گرفت. كسى كه اين تعبير و تفسيرها را بلد است عقلش به اين هممىرسد كه به جاى گور اين همه بزرگان بناى يادبودى وسط بقيع بگذارد واسم همه ايشان را به ترتيب تاريخى تولد و مرگشان، بر سنگ بنا نقر كند. چارهاى نيست جز اينكه بگوييم سعوديها لياقت اداره اين مشاهد را ندارند.و مدينه و مكه را بايد از زير نگين اين حضرات بيرون كشيد و دو شهربينالمللى اسلامى اعلام كرد... مشغول به اين فكرها بودم و قدم مىزدم وياد برادرم افتاده بودم كه به چه خون دلى توانسته بود دور گور چهار امام رافقط سنگچين كند و چه عكسها كه از ماجرا گرفته بود و چه گلى ك خود بهدست خود ماليده بود و چه غيرمنتظره بود خبر مرگش كه در تهران به ما رسيدو آن روز من چه فحشى به پدرم دادم و چه كفرها كه نگفتم... مثل ديگرانپاها را برهنه كرده بودم و خاك نرم اين گورستان عتيق را مىشكافتم ومىديدم كه چهارده قرن سنت اسلامى در چنين خاكى اكنون راهبر به هيچ چيزنيست. آخر مردمى هستند و معتقدند و بگير كه مرده پرستند. اما من احمق ياتو سعودى بسيار عاقل! چه حق داريم مقدسات ايشان را با خاك يكسان كنيمكه زندگى روزانه آنهاست؟ آنكه از حقارت زندگى روزمره خود گريخته وبه اينجا آمده مىخواهد جلال ابديت را در زيبايى بارگاهى مجسم ببيند. بهچشم سر ببيند. اين را تو بتپرستى بدان. اما با اساطير چه مىكنى؟ مگرنخواندهاى كه حتى موسى به ميقات رفت تا خدا را لمس كند؟ به چشم سرببيند... و آن وقت تو از او باج هم مىگيرى. از همين مرد بتپرست شيعه ياحنفى يا زيدى يا بهرهاى كه به زيارت آمده. و تو مگر نكير و منكر مردمى؟يا دعوت جديدى آوردهاى؟ قريش كه حاجبان آن خانه بودند با سپردن رسمحج به اسلام ايمان آوردند و تو اكنون ريزهخوار نعمت آنانى. و اگر اينچاههاى نفت ته بكشد كه تنها نردبان صعود تو بود از عربيت چادرنشين بهحكومتى متعصب، نمىبينى كه محتاج اين خلايق حجاجى؟ و ببينم نفتزودتر ته مىكشد يا اين ادب هر ساله حج؟ اينها را حتماً مىدانى. امانمىبينى كه در اين اجتماع هر ساله چه نطفهاى نهفته است براى دنيايى بودن.براى حقارتها را فراموش كردن و جزءها را در كل فراموش كردن. سه شنبه 25 فروردين 43
مدينه
فقط ايرانىها هستند كه رفت و آمدشان به حجاز انحصارى است و از راههوا. و عيب كار اين است كه در برگشتن حتى نمىتوانند به عراق بروند. اگركسى بخواهد زيارتى هم از كربلا و نجف و يا شام بكند بايد بليط برگشتنشرا فراموش كند و از نو بليط بخرد براى بغداد يا دمشق. صبح ناشتا راه افتادمبسمت احد. پياده «احد» ييلاق مانند مدينه است. پر از آب و آبادانى بعدرفتم به مسجدالنبى. معمولاً از بابالسلام وارد مىشوم. بزرگتر است و رفتو آمد راحتتر. و قدمى دور تا دور رواق. و پلكيدن وسط كبوترها. طوافىهم دور ضريح. نسبتاً خلوت بود. گوشه و كنار حرم، مردم به انتظار نماز سرصف جا گرفته، و سخت مواظب اينكه كسى به گوشه سجادهشان نگاه چپنكند. عجب تعلقى مىجويد اين آدميزاد. حتى در چنين سفرى. يعنى نفهميدمو پايم گوشه سجادهاى را برگرداند. يارو چنان زد پشت پايم كه درماندم چهكنم. فقط نگاهش كردم. پيرمردى بود و عرب نمىنمود و ذكرگويان تسبيحمىگرداند. اما در چشمش ددى نشسته. كه من خجالت كشيدم. (آن زن هم اطاق ما... الان آمده، خوش و خوشحال كه سوغاتى خريدهام...ململ نازكى براى روى سر خريده. با نقش مكرر ورقهاى بازى... و لابدساخت ژاپن يا جابلقا. آن وقت سوغات از مدينه طيبه! چيزى بهش نگفتم.اما به خواهرم گفتم كه حاليش كند.) چهارشنبه 26 فروردين
مدينه
حالا ديگر مسلم است كه سعوديها دوشنبه را اول ماه حج گرفتهاند. پسچهارشنبه ديگر عيد است. يك روز اختلاف با شيعه. و همين چه بحثها كهنينگيخته. همهشان تصديق هم مىكنند چارهاى جز متابعت نيست و تكروىدر حج معنى ندارد. گويا جمعه حركت خواهيم كرد بطرف مكه. احرام پوشيده. پنجشنبه 27 فروردين
مدينه
شش و نيم صبح راه افتادم. سر راه وسط «شارعالعينيه» مردك سياهى (لابدافريقايى) تل انبارى لباس كهنه فرنگى را ريخته بود جلوش، و چيزى جارمىزد. و بهمان زودى دورش شلوغ بود. يكى از لباسها به دست يك مشترىبود كه معاينه مىكرد. زير و بالايش را لباس عروس مانند بود. با دامن ازعقب دراز و «ژوپون» سر خود، و زر و يراق در آن بهكار رفته. گذشتم. درمحوطه «بابالمصرى» بازار ينجه داير بود و بوى خوش گلش در هوا.دستههاى بزرگ ينجه تازه رويهم چيده، و به ريسمانى از ساقههاى بلندبسته، و هر كس يك بغل مىخريد و مىبرد. لابد براى بزها. يا گوسفندهايىكه بايد قربانى كرد. جوانكى دوچرخه سوار مىآمد كه از من بگذرد. پرسيدم كه راه مسجد فتحهمين است؟ گفت «اى» و رفت. مسجد فتح بر يك بلندى است. ناظر بر مسيلى كه «سلمان» خندق را در آنكند. آبى كه از احد سرازير مىشود مىپيچد پشت كوه سلع، و مىرود بهغربى مدينه. و همين جا است كه زمين پست است و مسيل مانند است. و بركناره همين مسيل در دامن كوه مسجدهاى تاريخى آن واقعه چيده. پس ازفتح، مسجد سلمان. پس از آن مال ابوبكر و عمر و على و نيز مسجد زهرا. ومسجد ابوبكر بزرگترين آنها با سه طاق گنبدى و ايوانى. و آنها ديگر - غيراز مسجد سلمان - با پىهاى كوتاه و كلفت، و طاقى، و ايوانى. به اصراربدويت معمارى را در آنها حفظ كرده. و مسجد زهرا بى هيچكدام اينها. تنهاصفهاى زير آسمان، و دورش دستاندازى. و بر يك سمت محرابكى تاجهت قبله را بدانى. عصر سرى زدم به باغهاى اطراف اين «بابالعوالى». شرقى مدينه. و جنوببقيع. و غم غروب. وبراى بار اول احساس غربت. و باز اينكه آخر به اينسفر آمدهاى كه چه كنى؟ زيارت؟ عبادت؟ تماشا؟ سياحت؟ كشف؟... كهبرگشتم به شهر. صف نماز مغرب مدتها بود برچيده شده بود و مردم دسته دسته دور همنشسته و باز همان وعاظ. يكيشان غيرعرب بود و به عربى كتابى وعظمىكرد. كه بدجورى ياد سعدى افتادم. ديگرى بر چارپايهاى نشسته وبلندگويى قوهاى در دست. اما صداى خودش شنيده مىشد. (گويا قوه تمامشده بود) كه درباره معارضه اسلام و فرنگ داد سخن مىداد. ايضاً همان اباطيل «غربزدگى» و ديگرى جوانكى با ريشى هنوز درنيامدهو صدايى خراشيده (از بس داد زده بود) آرزوى وحدت اسلامى مىكرد. جمعه 28 فروردين
هنوز مدينه
امروز ديگر زه زدهام. هى آب خوردن، و آب يخ هم، و نوعى رژيم پرتقال وآب ميوه. خواهرم مىگويد معدهات را خام كردهاى. حملهدارمان آمده كه آخرگفتم اينقدر پياده نرويد و از اين حرفها... امشب بايد راه بيفتيم بسمت مكه. چهارصد كيلومتر راه با ماشين سرباز. ودر لباس احرام. و از هم الان دارند ماشين را بار مىزنند. كه آمده دم در، وهمه در جنب و جوشند. شنبه 29 فروردين
مكه
چهار و نيم صبح مكه بوديم. ديشب هشت و نيم از مدينه راه افتاديم. ويكراست آمديم. تنها با يك توقف در «رابغ» و يكى هم همان اوايل حركتدر مسجد «حلفه» براى محرم شدن. در تاريكى شب. و نه آبى، نه مستراحى.و در شعاع نورافكن اتوبوس تطهيرى كرديم. لباس احرام را از مدينه پوشيدهبوديم. و مراسم مسجد و بعد سوار شدن و آمدن. سقف آسمان بر سر و منهيچ شبى چنان بيدار نبودهام و چنان هشيار به هيچى. زير سقف آن آسمان وآن ابديت. هر چه شعر كه از برداشتم خواندم - به زمزمهاى براى خويش - وهر چه دقيقتر كه توانستم در خود نگريستم تا سپيده دميد. و ديدم كه تنها«خسى» است و به «ميقات» آمده است و نه «كسى» و به «ميعادى» و ديدمكه «وقت» ابديت است، يعنى اقيانوس زمان. و «ميقات» هر لحظهاى. و هرجا و تنها با خويشتن. و دانستم كه آن زنديق ديگر ميهنهاى يا بسطامى چهخوش گفت وقتى به آن زائر خانه خدا در دروازه نيشابور گفت كه كيسههاىپول را بگذار و به دور من طواف كن و برگرد. و ديدم كه سفر وسيله ديگرىاست براى خود را شناختن. اينكه «خود» را در آزمايشگاه اقليمهاى مختلفبه ابزار واقعه و برخوردها و آدمها سنجيدن و حدودش را به دست آوردن كهچه تنگ است و چه حقير است و چه پوچ و هيچ. همان روز در بيتالحرام
اين طور كه پيداست تا سال ديگر خود كعبه را هم از بتون خواهند كرد. بههمان سبك مسجدالنبى. نه تنها «مسعاى» ميان «صفا» و «مروه» الان بدلشده است به يك راهرو عظيم و دو طبقه سيمانى، بلكه دور تا دور خانهدارند از نو يك شبستان چهارگوش و دو طبقه مىسازند تا شبستان دورهعثمانى را خراب كنند. درست است كه پاگرد (مطاف) دور خانه گستردهترخواهد شد و جماعت بزرگترى - سه چهار برابر جماعت فعلى - دور حرمطواف خواهد توانست كردن، اما تمام حرف بر سر اين تختههاى سيمان استكه روى پايههاى بتونى مىچسبانند و ده برو بالا... اين سنگ خاراى نجيبو زيبا دم دست افتاده، و آن وقت مدام سيمان و قالب سيمانى. اينطور كهپيدا است از شبستان قديمى فقط دو سه تا منارهاش را حفظ خواهند كرد. كفمطاف دور كعبه را با مرمر پوشاندهاند. دايرههاى درون هم. در سعى ميانصفا و مروه جماعت بيشتر بود و در طواف كمتر. (الان در طبقه دوم شبستانجديد نشسته و دارم قلم مىزنم) و از اين بالا كعبه درست نصف آن چيزىمىنمايد كه گمان مىكردهاى. آن بنده خدايى كه معمار اين شبستان جديدبوده گويا متوجه نبوده كه وقتى نسبتها را به هم زدى مفهوم معمارى راعوض كردهاى. كعبه در همان قد و قامت سابق مانده. اما شبستان را دو برابروسيع كردهاند و بلند و آيا صلاح هست كه خود كعبه را هم دست بزنند؟ وبلندتر و بزرگتر؟ و لابد از بتون بسازند؟ همان روز شنبه
مكه
اين سعى ميان «صفا» و «مروه» عجب كلافه مىكند آدم را. يكسر برتمىگرداند به هزار و چهارصد سال پيش. به ده هزار سال پيش. با«هروله»اش (كه لىلى كردن نيست، بلكه تنها تند رفتن است) و با زمزمهبلند و بىاختيارش، و با زير دست و پا رفتنهايش، و بى«خود»ى مردم، ونعلينهاى رها شده كه اگر يك لحظه دنبالش بگردى زير دست و پا لهمىشوى، و با چشمهاى دو دو زنان جماعت، كه دسته دسته به هم زنجيرشدهاند، و در حالتى نه چندان دور از مجذوبى مىدوند، و چرخهايى كه پيرهارا مىبرد، و كجاوههايى كه دو نفر از پس و پيش به دوش گرفتهاند ،و با اينگم شدن عظيم فرد در جمع. يعنى آخرين هدف اين اجتماع؟ و اين سفر...؟شايد ده هزار نفر، شايد بيست هزار نفر، در يك آن يك عمل را مىكردند. ومگر مىتوانى ميان چنان بيخودى عظمايى به سىِ خودت باشى، و فرادا عملكنى؟ فشار جمع مىراندت. شده است كه ميان جماعتى وحشتزده، و درگريز از يك چيزى، گير كرده باشى؟ بجاى وحشت «بيخودى» را بگذار وبجاى گريز «سرگردانى» را، و پناه جستن را. در ميان چنان جمعى اصلاًبىاختيار بىاختيارى. و اصلاً «نفر» كدام است؟ و فرق دو هزار و ده هزارچيست؟... يمنىها چرك و آشفته موى با چشمهاى گود نشسته، و طنابى بهكمربسته، هر كدام درست يك يوحنّاى تعميدى كه از گور برخاسته. و سياههادرشت و بلند و شاخص، كف بر لب آورده و با تمام اعضاى بدن حركتكنان.و زنى كفشها را زير بغل زده بود و عين گمشدهاى در بيابانى، نالهكنانمىدويد. و انگار نه انگار كه اينها آدميانند و كمكى از دستشان برمىآيد. وجوانكى قبراق و خنداق تنه مىزد و مىرفت. انگار ابلهى در بازارآشفتهاى. و پيرمردى هنهنكنان درمىماند و تنه مىخورد و به پيش راندهمىشد. و ديدم كه نمىتوانم نعش او را زير پاى خلق افتاده ببينم. دستش راگرفتم و بر دستانداز ميان «مسعى» نشاندم، كه آيندگان را از روندگان جدإ ے ؛آآككطمىكند. نهايت اين بيخودى را در دو انتهاى مسعى مىبينى، كه اندكى سربالا است وبايد دور بزنى و برگردى. و يمنىها هر بار كه مىرسند جستى مىزنند وچرخى، و سلامى به خانه، و از نو... كه ديدم نمىتوانم. گريهام گرفت وگريختم. و ديدم چه اشتباه كرده است آن زنديق ميهنهاى يا بسطامى كه نيامدهاست تا خود را زير پاى چنين جماعتى بيفكند. يا دستكم خودخواهى خودرا... حتى طواف، چنين حالى را نمىانگيزد. در طواف به دور خانه، دوش بهدوش ديگران به يك سمت مىروى. و به دور يك چيز مىگردى ومىگرديد. يعنى هدفى هست و نظمى. تو ذرهاى از شعاعى هستى به دورمركزى. پس متصلى. و نه رها شده. و مهمتر اينكه در آنجا مواجههاى در كارنيست. دوش به دوش ديگرانى نه روبرو. و بيخودى را تنها در رفتار تندتنههاى آدمى مىبينى، يا از آنچه به زبانشان مىآيد مىشنوى. اما در سعى،مىروى و برمىگردى. به همان سرگردانى ك «هاجر» داشت. هدفى در كارنيست. و درين رفتن و آمدن آنچه براستى مىآزاردت مقابله مداوم باچشمها است، يك حاجى در حال «سعى» يك جفت پاى دونده است يا تندرونده، و يك جفت چشم بى«خود». يا از «خود» جسته يا از «خود» به دررفته. و اصلاً چشمها، نه چشم، بلكه وجدانهاى برهنه. يا وجدانهايى كه درآستانه چشمخانهها نشسته و به انتظار فرمان كه بگريزند. و مگر مىتوانىبيش از يك لحظه به اين چشمها بنگرى؟ تا امروز گمان مىكردم فقط درچشم خورشيد است كه نمىتوان نگريست. اما امروز ديدم كه به اين درياىچشم هم نمىتوان... كه گريختم. فقط پس از دو بار رفتن و آمدن. براحتىمىبينى كه از چه صفرى چه بىنهايتى را در آن جمع مىسازى و اين وقتىاست كه خوشبينى. و تازه شروع كردهاى. وگرنه مىبينى كه در مقابل چنانبىنهايتى چه از صفر هم كمترى. عيناً خسى بر دريايى، نه، در دريايى از آدم.بل كه ذرّه خاشاكى، و در هوا. به صراحت بگويم. ديدم دارم ديوانه مىشوم.چنان هوس كرده بودم كه سرم را به اولين ستون سيمانى بزنم و بتركانم... مگركور باشى و «سعى» كنى. از «مسعى» كه درآمدى بازار است. تنگ به هم چسبيده. گوشهاى نشستم وپشت به ديوار «مسعى»، داشتم با يكى از اين «كولا»ها رفع عطش مىكردمو به چيزى كه جايى از يك فرنگى خوانده بودم، به قضيه «فرد» و «جماعت» مىانديشيدم. يكشنبه 30 فروردين
مكه
امروز صبح رفتم به ديدن قبر ابوطالب. بالاى «شعب عامر» كه دنبالهقبرستان جديد مكه است. نه درهاى شمالى. و عجب به عمد همه چيز را خرابكردهاند و شكسته. آن بقيع، و اين هم اينجا. سنگ مرمرهاى تراشخورده وكتيبهدار، تكه پاره شده و اينور و آنور افتاده. و هيچ چيز و هيچ جا رانمىشود شناخت. ديگر اينكه تا به حال سه بار مردهاى جوانى را ديدهام كه دست عروسهاشاندر دست - در حدودى آنها را بغل كرده - طواف مىدادهاند. يعنى حج و «ماهعسل»؟! از روبندهاى زيبا و ريزنقش و گلدار يا نقرهدوزى شدهشان مىگويم كهعروساند. يا از شدت حفاظت مردهاشان. دو سه بار هم زنهاى آبستن راديدهام. حسابى پا به ماه. و عين ديگران در حال طواف. بى هيچ ادايى و ياوحشتى. اما حجاج سخت مراعات مىكنند. دوشنبه 31 فروردين
مكه
امروز صبح من هم افتادم به خريد. چنين بازارى هيجان خريد به آدم مىدهد. همان روز - مكه
قرار است شش يا هفت راه بيفتيم بسمت عرفات، و از همين حالا چنانعرصاتى است توى اين اطاق كه نگو. همه جوش مىزنند و عجله مىكنند وبار مىبندند و باز مىكنند آخر مثلاً يادشان رفته احرام ببندند. به همديگر يادمىدهند كه كمربندها و هميانها را چهجور بايد پوشيد كه مخفى بماند. وعجب شكى افتاده است ميانشان. در اينكه همه پولشان را ببرند يا قسمتيشرا همين جا بگذارند. چون بار اصلى حجاج همين جا مىماند. و فقطمختصرى مايحتاج منى و عرفات را براى دو سه روز براى خودمانبرمىداريم. سه شنبه اول ارديبهشت 9( 43 ذىحج)
و اما اين عرفات. يك بيابان است. جلگه مانندى از سه طرف ميان كوههامحصور. سر راه طائف. دشتى مرتفع حوضچه مانند و خنكتر از اطراف. ديگر اينكه از همان اول صبح كشتار را شروع كرده بودند. بيشتر بدوها ويمنىها. همان بغل چادرهايشان، لاشهاى را به تيركى آويخته - در حالپوست كندن، يا خالى كردن امعاء. همان كنار پرده چادر. چهارشنبه دوم ارديبهشت 43 (عيد قربان)
ديروز عصر از ساعت چهار مردم راه افتادند. اول پيادهها و بدوها و زنگها وبىقُبل منقلها. به طرف منى. ديشب سختترين شبى بود كه در اين سفر گذرانديم. از 9 تا ده و نيم از نو برسر همان بارى رانديم. و همانجور در احرام. و در همان سرما. و درسنگلاخى دراز كشيديم. زنها توى كاميون ماندند و مردها بر سينهكش پاىكوه. همسفرهامان در سكوت و تاريكى يا در نور چراغ قوهاى، سنگريزهمىجستند براى «رجم» فرداى شيطان. و گاهگدارى گلهاى از زير پامانمىگذشت. بىصدا و انگار كه همهشان در خواب. و فقط ضرب آرامپاهاشان، علامت حياتشان. و گاهى گرپ خفه كف پاى شترى ميان گلهگذران. و تا صبح «هىهاى» گلهداران و لوليدن همسفران، و سرما كه از لباسبىحفاظ احرام مىگذشت، و سرفه من، و فكرهايى كه مىكردم دربارهشرايط دوام جذبه يك سنت. مىدانستم كه در چنان شبى بايد سپيدهدم را درتأمل دريافت و به تفكر ديد و بعد روشن شد. همچنانكه دنيا روشن مىشود.اما درست همچون آن پيرزن كه چهل روز در خانهاش را به انتظار زيارتخضر روفت و روز آخر خضر را نشناخت، در آن دم آخر خستگى و سرما وبىخوابى چنان كلافهام كرده بود ك حتى نمىخواستم برخيزم. تا در تاريكىآخر شب حتى به درون خويش نظارهاى كنم. كه خويش و بيگانه سخت درهمبودند و مرزها نامشخص. و در آن تنگه تاريك «مشعرالحرام» حتى مرزانسانى و حيوانى درهم رفته بود. و همچنان دراز كشيده از خود مىپرسيدم«مگر نه اينكه دعوت به همين بوده است؟ و مگر نه اينكه لبّيك را هم براىاين گفتهاى؟ و مگر از خود به در شدن يعنى چه؟» همان روز - همان جا
پنج صبح از مشعرالحرام راه افتاديم. دو كيلومترى با ماشين آمديم كه راه بندآمد. و همين مقدار راه را در دو ساعت. بىاغراق. بايد از تنگه باريكديگرى مىگذشتيم. و همه عجله داشتند. از بالاى بارى پريدم پايين و پيادهافتادم وسط جماعت پيادگان. مىدانستم كه خيمهگاه حجاج شيعه كدام سمتاست. اول از پشت يك ديوار بلند سيمانى گذشتم همچنانكه مىرفتم احساسمىكردم كه سربالا مىرويم. و راه تنگتر مىشود. گفتم لابد مثل ديگرانبسمت محل «رجم« مىرويم. همچنان سربالا مىرفتيم كه يك مرتبه راه بندآمد. معلوم شد جماعت بىراهنما به كوچه بنبستى افتاده و فشار جمعيتچنان بود كه يك لحظه وحشتم گرفت. تنها، در ميان جمعى ناشناس، و هركسبه زبانى. آوار برج بابلى فروريخته در يك كوچه تنگ سنگى. كه خودم رااز سينه ديوار سنگچين شده كشيدم بالا، و نيم مترى از سر و كله جماعتبالا آمده، فريادى بسمت هر حاجى ايرانى كشيدم كه كوچه بنبست است وبايد برگشت و كمك كنيد و دست به دست خبر را به آخر جماعت برسانيد. كهشروع كردند و بعد به عربى «اوكفوا ما بشارع؟» و چندين بار جماعتپيرمردى را چنان به قلوه سنگهاى ديوار فشرده بود كه از حال رفت. سردست گذاشتيمش سر ديوار كه همسايگان محل آب آوردند تا حالش را جابياورند. وحشت از گم شدن - وحشت از جاى ناشناس - شوق تماشا شوقبه شركت در اعمال و مراسم از هر حاجى ملغمهاى مىسازد سر از پا نشناس،و سر تا پا هيجان، و «بىخود»ى و ذرهاى در مسيلى. همه مقدمات حاضراست تا تو ارادهات را فراموش كنى. و خود من سه بار احرامم باز شد. آنوقت تازه مىفهميدم چرا حاجى آنقدر قُبل منقل با خودش مىآورد. حالا از خود «منى» بگويم. درهاى است وسط كوههاى سخت. ايضاً آبرفتديگرى با انشعابهايش در درههاى اطراف. عمارات مختصرى هست بر دوسمت خيابان اصلى، و بعد دكانها و بعد مسجد «خيف». و آخر دره، پاىتنگهاى كه به مكه مىرود آخرين «جمرات». و پشت عمارات، بر خيابانها،فضاى خيمهگاهها. «جمره» اولى درست بغل برجك پليس راهنما بود. سريك چهار راه مانند. شيطان و اين همه در دسترس! و هر كدام از جمراتجرزى از سنگ. و يك قد و نيم آدم تا دو قد. و به آبى روشن رنگ شده. و ديواركى گرد در اطراف جمرات «اولى» و«وسطى». كه ريگ و سنگ در آن جمع شود و نپراكند. و از دو سه قدمىباران سنگ و شن بود تا بيست قدمى... گرماى روز هم گذاشته بود پشتش وناهار آبدوغ خيار و بعد راه افتادن براى قربانى. و اما اين مسلخ. يك فضاى بزرگ است و اطرافش ديوار كشيده. با دودروازه... تمام زمين پوشيده از لاشه، بز و گوسفند و شتر. گاو نمىبينى. همان روز جمعه
مكه
باز امروز از يك بعدازظهر آماده راه افتادن بوديم. از منى به مكه... از منىتا مكه راهى نيست ولى اين بسته شدن راهها عذابى است. اين رفتن وبرگشتن به منى و عرفات يك راه روى عظيم است. و چه بهتر كه ماشينى دركارش نباشد، ساعت مناسبى را در آخر روز انتخاب بايد كرد و همه را پيادهراه انداخت. عظمتى خواهد بود و پيرها و عليلها را مىتوان آخر دست،سواره فرستاد كه مزاحمتى ايجاد نكند. راه درازى نيست و به پياده رفتنشمىارزد. براى همه ماشين را از اين راه روى مذهبى بايد اخراج كرد ومىتوان. و كار، كار همان بينالملل اسلامى... ديروز عصر كه رسيديم، حمامى كردم و رفتم طرف خانه خدا. طوافى ونمازى و سعى. بعد نشستم به تماشا. دستههاى طوافكننده چه سخت همديگررا چسبيده بودند، و هر كدام مدام نگران همديگر. يكشنبه 6 ارديبهشت
مكه
از رفتن هنوز خبرى نيست. گرچه كارمان تمام است. منتظر اجازه مرخصىدولت سعودى. شايع است كه به رسم سالهاى پيش اول مصريها جواز خروجمىگيرند. ولى من كه هنوز اثرى از مصريها نديدهام. گمان مىكنم تا عيدغدير اينجا باشيم. سه شنبه 8 ارديبهشت
مكه
حرف حركت در ميان است. خبر دادهاند كه دو بعد از نيمه شب رفتنى هستيم.ديگر اينكه حال و حوصله يادداشت كردن را كمكم دارم از دست مىدهم. چهارشنبه 9 ارديبهشت
مكه
امروز عصر رفتم خانه خدا. بعنوان آخرين زيارت. «زيارت»؟ نه.خداحافظى. «خداحافظى»؟ آنهم با خدا؟ يا با خانهاش؟ وقتى كلمات را درجاشان به كار نبرى همين است ديگر... به هر صورت خواجهها داشتند جارومىكردند. خواجههاى سياهپوست سفيدپوش و كمر سبز بسته. پاى شيرهاى آب زمزم همچنان شلوغ بود كه بود. پيرزنكى كنار پلكانايستاده بود و پسرش مىرفت از سر خود چاه كوزه كوزه آب مىآورد ومىريخت سر و دوشش. بعد به تنش. و همان از روى احرام و پيرزنك مىزدروى پستانهايش و سرش به آسمان بود و دعا مىكرد تا پسر با كوزه بعدىبرسد. بجاى او من بودم كه حظ مىكردم. دندان نداشت، وگرچه آهسته دعامىكرد و به زبانى كه نه مىشنيدم و نه مىفهميدم، اما مىشنيدم كه يك دنيارا دعا مىكند. پنجشنبه 10 ارديبهشت 1343
جده
مردهشور اين مطوفها را ببرد با اين كمپانىبازىشان. براى آمدن به جده ازساعت ده ديشب بلند شديم و راه افتاديم، و باركشى و باربندى و عاقبت يكربع به دو بعد از نيمه شب راه افتاديم. و تازه هر ده قدم يك بار راه بند بود.براى جواز عبور و از اين حرفها. عين زندانىها رفتار مىكنند. موقع آمدناين جورىها نبود. اما حالا كه برمىگردى انگار هر حاجى يك دزد سر گردنهبوده كه دارد فرار مىكند. بعد هم يكبار براى چاى خوردن وسط راه توقفكرديم. و عاقبت چهار و نيم صبح رسيديم به جده. و همه راه چقدر است؟ 12فرسخ. و حالا وسط ميدان جلوى فرودگاه، مثل هزاران نفر ديگر از حجاج،پتو پهن كردهايم روى زمين و بغل بار و بنديلمان به انتظار رسيدن نوبتپرواز نشستهايم. 2 بعدازظهر همان روز
جده
اين ساعتهاى آخر بدترين ساعات است. شش و ربع بعدازظهر بارهامان را سپردهايم به گمرك و منتظريم. 10 و ربع بعدازظهر و حالا پاى طيارهايم. 11 بعدازظهر در طياره B.U.P و حالا كه آمدهايم بالا، يك رأس طياره ملخدار چهار موتوره است. اينجور كه مىبينم اين سفر را بيشتر به قصد كنجكاوى آمدهام. عين سرى كهبه هر سوراخى مىزنم. به ديدى نه اميدى. و اينك آن ديد. و اين دفترنتيجهاش. به هر صورت اينهم تجربهاى - يا نوعى ماجراى بسيار ساده. و هريك از اين تجربههاى ساده و بى«ماجرا» گرچه بسيار عادى، مبناى نوعىبيدارى. و اگر نه بيدارى، دست كم يك شك. به اين طريق دارم پلههاى عالميقين را تكتك با فشار تجربهها، زير پاى خودم مىشكنم. و مگر حاصليك عمر چيست؟ اينكه در صحت و اصالت و حقيقت بديهىهاى اوليه كهيقين آورند يا خيالانگيز يا بحر عمل - شك كنى. و يك يكشان را از دستبدهى. و هر كدامشان را بدل كنى به يك علامت استفهام. يك وقتى بود كهمن گمان مىكردم چشمم غبن همه عالم را دارد. و حالا كه متعلق به يكگوشه دنياام اگر چشمم را پر كنم از تصاوير همه گوشههاى ديگر عالم، پسمردى خواهم شد همه دنيايى. اما بعد به نظرم از قلم Paulnizan در «عدنعربستان» خواندم كه «يك آدم فقط يك جفت چشم نيست. و در سفر اگرنتوانى موقعيت تاريخى خودت را هم عين موقعيت جغرافيايى عوض كنى،كار عبثى كردهاى». و همين جوريها متوجه شدم كه يك آدم يك مجموعهزيستى و فرهنگى با هم است. با لياقتهاى معين و مناسبتهاى محدود. و بههر صورت آدمى يك آينه صرف نيست. بلكه آينهاى است كه چيزهاىمعينى در آن منعكس مىشود. حتى آن حاجى همدانى كه هنوز پوستينش رادارد. بعد از اينكه آينه زبان ندارد. و تو مىخواهى فقط زبان داشته باشى. وآيا اين همان چيزى نيست كه چشم سر را از چشم دل جدا مىكند؟ و حسابشرا كه مىكنم مىبينم من با اين چشم دل حتى خودم را و محيط مأنوسزندگى تهران و شميران و پاچنار را هم نمىشناسم. پس اين چه تصويرىاست كه در آينه اين دفتر دادهام؟ و بهتر نبود كه مثل آن يك ميليون نفر ديگرمىكردم كه امسال به حج آمده بودند؟ و آن ميليونها ميليون نفر ديگر كهدرين هزار و سيصد و خردهاى سال كعبه را زيارت كردهاند و حرفهايى همبراى گفتن داشتهاند، اما دم برنياوردهاند و نتايج تجربههاى خود را ممسكانهبه گور بردهاند؟ يا بىهيچ ادعايى فقط براى خواهر و مادر و فرزند و قوم وخويش چهار روزى نقل كردهاند و سپس هيچ؟... و اصلاً آيا بهتر نيستتجربه هر ماجرايى را همچون تخمى در دل ميوهاش بگندانيم؟ به جاى اينكهميوه را بخوريم و تخم را بكاريم؟ و پيداست كه من با اين دفتر جواب نفى بههمين سؤال صميمى دادهام. و چرا؟ چون روشنفكر جماعت ايرانى در اينماجراها دماغش را بالا مىگيرد. و دامنش را جمع مىكند كه: «سفر حج؟ مگرجا قحط است؟» غافل از اينكه اين يك سنت است و سالى يك ميليون نفر رابه يك جا مىخواند و به يك ادب وامىدارد و آخر بايد ديد و بود و رفت وشهادت داد كه از عهد ناصرخسرو تاكنون چهها فرق كرده يا نكرده... ديگر اينكه اگر اعتراف است يا اعتراض يا زندقه يا هر چه كه مىپذيرى، مندر اين سفر بيشتر به جستجوى برادرم بودم - و همه آن برادران ديگر - تا بهجستجوى خدا. كه خدا براى آنكه به او معتقد است همه جا هست.(19) 1- ناصرخسرو قباديانى مروزى، سفرنامه، به كوشش محمد دبير سياقى،انتشارات انجمن آثار ملى، سال 1354، صص 1-3. 2- همان، صص 61-62. 3- همان، صص 102-104. 4- همان، صص 105-106. 5- همان، ص 109. 6- همان، ص 116-138. 7- خاقانى شروانى، تحفةالعراقين، انتشارات كتابهاى جيبى، سال 1353. 8- سعدى شيرازى، كليات، به تصحيح محمدعلى فروغى، انتشارات علمى،بىتا، ص 50 9- همان، صص 56-57. 10- همان، صص 63. 11- همان، صص 65-66. 12- همان، صص 72-73. 13- همان، صص 136-137. 14- همان، ص 155. 15- سفرنامه ابنبطوطه، ترجمه محمدعلى موحد، مركز انتشارات علمى وفرهنگى، سال 1361، ص 6. 16- همان، صص 40-41. 17- همان، ص 111. 18- همان، صص 111-179. 19- جلال آل احمد، خسى در ميقات، انتشارات رواق، سال 1356.