حافظ نو نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حافظ نو - نسخه متنی

سامی شکیبا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حافظ نو

اديبان و شاعران

سامي، شكيبا

اشاره

بيستم مهرماه جاري همزمان بود با سالروز بزرگداشت شاعر غزلسراي ايراني، حافظ شيرازي و مقارن بود با فرخنده ميلاد منجي جهان بشريت، حضرت مهدي موعود(عج) كه معنابخش انسان به معناي واقعي كلمه، يعني انسان كامل شيعي در برابر انسان مادي غرب و انسان انتزاعي فوئر باخ و يا انسان انضمامي ماركس است.

از اين رو تبيين رابطه بين انسان كامل شيعي و كاملاً انسان بودن حافظ ـ به تعبيري كه يكي از حافظ شناسان مطرح كرده ـ جالب به نظر مي آيد.

نوشتار حاضر اگر چه به طور مستقيم به اين رابطه نپرداخته، امّا با نگاهي كه به حافظ و سهراب سپهري، دو شاعر متقدم و متأخر يا معاصر دارد، انسان شناسي تكاملي مورد نظر عرفان ايراني و جريان هاي عرفاني ايران را در قالب شعر مطرح ساخته و علت تداوم حافظ يا انطباق الگويي او بر سهراب را ناشي از يك منبع ذوقي ـ عرفاني واحد دانسته و علت محبوبيت يا مرجعيت شعري سهراب را در بين نسل سوم جامعه، محوريت انديشه اي مي داند كه محبوب ذائقه هاي شعري در ايران است.

حافظ، غزلسراي بزرگ، منبع الهام در فرهنگ عمومي ماست و بر بسياري از انديشه ها، نمادها و رفتارها و حتي معماري ايراني تأثيرگذار بوده است. تأثير حافظ بر نرم افزار و سخت افزار انديشه و فرهنگ ايراني چنان عمق و گستره اي دارد كه از سبك هندي و صفويه و تأثير بر فلسفه ملاصدرا گرفته تا بر ادبيات نو و معاصر ما ادامه دارد. شايد بتوان ادعا كرد كه تا امروز هيچ خانه اي نبوده است مگر اينكه در كنار كلام الله، يك جلد ديوان حافظ وجود داشته است و اين جذابيت و شيفتگي الزاماً در يك رده سني، پير يا جوان، منحصر نبوده و هر دو قشر پير و جوان چنين رويكردي به حافظ و اشعار نغز او داشته اند. بسياري از اساتيد ادبيات، رمز و راز اين رويكرد را بهره وافر حافظ از قرآن مي دانند؛ همان كه خود مي گويد:




  • صبح خيزي و سلامت طلبي چون حافظ
    هر چه كردم همه از دولت قرآن كردم



  • هر چه كردم همه از دولت قرآن كردم
    هر چه كردم همه از دولت قرآن كردم



امّا قرآن و حافظ چه چيز مشتركي را گفته اند كه به طبع انسان گوارا آمده كرده است؟ حافظ شناسان، شعر حافظ را آيينه تمام نماي روح و روحيه و عقيده و سليقه و نگاه و نگرش او به انسان و جهان و طبيعت و ماوراي طبيعت دانسته اند و مهمترين وجهه همت او قرآن شناسي است.

حافظ خود در جايي ديگر ادعا مي كند كه قرآن را از حفظ مي خوانده است:




  • عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ
    قرآن ز بر بخواني در چارده روايت



  • قرآن ز بر بخواني در چارده روايت
    قرآن ز بر بخواني در چارده روايت



ايمان او آميزه اي از معنويت و رهيافت «شريعت ـ طريقت ـ حقيقت» بوده و طنزش گوياي اين است كه اگر چه شيعي كامل نيست، امّا درد دين دارد و تلاش مي كند كه ارزش هاي تحريف شده را باز نمايد:




  • زاهد چو از نماز تو كاري نمي رود
    هم مستي شبانه و راز و نياز من



  • هم مستي شبانه و راز و نياز من
    هم مستي شبانه و راز و نياز من



و نهايتاً اينكه حافظ در برابر زيبايي و ظرافت ناز و نوش هاي زندگي طبع حماسي دارد و زهد را فقط مناعت نفس و طهارت روح مي داند، نه رياضت كشي هاي بيمارگونه و رهبانيت هايي كه با ريا آميخته است.

به تعبير بهاء الدين خرمشاهي، حافظ انسان كامل نبوده است، ولي كاملاً انسان بوده است. پير او معلوم نيست چه كسي بوده، امّا او پير بسياري شده است:




  • پير دردي كش ما گر چه ندارد زر و زور
    خوش عطابخش و خطاپوش خدايي دارد



  • خوش عطابخش و خطاپوش خدايي دارد
    خوش عطابخش و خطاپوش خدايي دارد



ويژگي مهم حافظ نيز در نوع بينش و نگاه او به مسئله انسان است. بنا به نوشته استاد مطهري(ره) انسان مورد نظر حافظ «جام جم» است. همان جام جهان نمايي كه عرفا مد نظر دارند و مي گويند قلب انسان، روح انسان و معنويت انسان، همان جام جهان نماست. اگر انسان به درون خويش نفوذ بكند و درهاي درون به روي انسان باز شود، از درون خودش تمام عوالم را مي بيند:




  • سال ها دل طلب جام جم از ما مي كرد
    آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي كرد



  • آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي كرد
    آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي كرد



شايد همين خاصيت جام جهان نمايي حافظ است كه عامي و نامي را به سوي فال و طالع بيني در شعرش كشيده و مي خواهند كه سرنوشت مقدر خود را از درون مضامين شعري او تفسير و تعبير كنند و عجيب آنكه همه راضي از تفسيرهاي برآمده از اشعار او هستند و ارتباط اين مضامين با نهفته هاي دروني افراد، چنان است كه انگشت حيرت به دهان مي گزند.

ممكن است ادعا شود كه شاعران ديگري نيز وجود دارند كه قرن ها پس از حافظ حضور يافته و عرصه شعر آنها كه از نظر سبك نظم نيز متفاوت است و اصطلاحاً به سبك نو شعر سروده اند، از چنان جذابيتي برخوردار شده كه احتمالاً حافظ و شعر او را به دست فراموشي سپارند؛ امّا اين ادعا اگر چه واقعيت داشته باشد و اقبالِ نسل به شاعران جديد بسيار بيشتر از اقبال آنان به حافظ باشد، امّا اين خود منشأ و علتي دارد كه در تأثير حافظ بر ادبيات شاعران نوپرداز نهفته است.

تأثير حافظ بر ديگر شاعران نه در پهنه ايران زمين، بلكه تا آن سوي اقيانوس ها و تا عمق سرزمين ژرمن ها گسترده و گوته شاعر آلماني را نيز متأثر ساخته است؛ تا جايي كه كريستف بورگل مي گويد:

«حافظ و گوته دو نقطه اوج تاريخ روح آدمي به شمار مي روند.»

گوته براي اولين بار در سال 1814 از طريق ترجمه اي از اشعار حافظ توسط يورف هامر نورگشتال با شعر و شخصيت حافظ آشنا مي شود و آن گونه كه خود در دفتر خاطراتش مي نويسد: «در حافظ نبوغي همتاي خود و در بدو امر نبوغي والاتر از خود مي بيند.»

«اگر چه پيش تر، از اين شاعر بزرگ، اينجا و آنجا مطالبي مي خواندم و چيزي قابل ملاحظه نمي يافتم، ليك اكنون اشعار او در كنار هم آن چنان بر من تأثير گذاشته است كه مجبورم براي بقاي خود به گونه اي خالقانه دست به قلم برم.»

و ثمره اين برخورد خالقانه، ديوان شرقي اوست. شيفتگي گوته به حافظ بدان حد مي رسد كه مي گويد:

«حافظا! اين چه جنون است، با تو يكسان بودن؟!»

و ادامه مي دهد:

در اشعار آسان و سبك بال تو

دريايي نهفته است آرام،

كه جوشيده، آتشين امواجت،

شراره اش مرا مي بلعد

و در پايان خطاب به حافظ چنين مي سرايد:

و اگر جهان فنا شود، باكي نيست

حافظ با تو، با تو تنهاست

كه مي خواهم برابر شوم! شادي و غم

ما را چون دو همزاد مشترك باد!

چون تو عشق ورزيدن و نوشيدن،

افتخار من و زندگي من باد.

در قرني كه حافظ، خود حضور ندارد(قرن 19) محبوب شاعري از زبان و قومي ديگر مي شود و عشق ورزيدن همچون او براي گوته آلماني به صورت افتخار و زندگي او در مي آيد، حال اگر اين تأثير در بين شعراي هم زبان و هم ميهن او جلوه بيابد، جاي تعجب خواهد بود؟

روشن است كه تعجب برانگيز نيست؛ ليكن آيا اين تجلي در شعر يا زبان و سبك ديگران به معناي انقطاع مطلق است، يا تبديل سازي در شعر و شخصيت شاعران ديگر؟

اين خود بحث مجزايي است كه تبييني دقيق مي طلبد.

ممكن است ارتباط نسل سوم با شعر سهراب سپري، شاعر نوپرداز و معاصر از زوايايي قابل اعتناتر از توجه و ارتباط آنان با حافظ شاعر غزلسراي قرن هفتم باشد؛ حال اين بديل انگاري ذوقي در نسل سوم را چگونه بايد تفسير و توجيه كرد؟ انقطاع از حافظ يا تبديل سازي حافظ در شعر سهراب؟

با آنكه از صحت چنين فرضيه اي نمي توان كاملاً اطمينان حاصل كرد، اما در رويكرد نسل جديد به شعر سهراب نيز نمي توان ترديد روا داشت.

يكي از اساتيد ادبيات پارسي مي گويد: «در همان سال هاي دهه 50 كه به بهانه هاي مختلف اشعار او را در كلاس هاي دانشگاه مطرح مي كرده و حتي در كتاب هاي دبيرستاني، مثلاً به بهانه بحث هاي عروضي ابياتي از او مي آورده، بر او كاملاً روشن بوده كه شعر سهراب، شعري است اصيل و مسلما در ادبيات ما جاي شايسته خود را خواهد يافت و گذشت زمان اين نكته را بر وي ثابت كرده است. چه امروزه به رأي العين مي بينيم كه شعر سهراب در ميانه خواص و عوام، قبول تام و تمام يافته است و با گذشتِ اندك زماني، ذهن جامعه، اشعار او را مانند اشعار حافظ و سعدي پذيرفته، به خاطر سپرده و زنده نگاه داشته است.»

در واقع سهراب از خاصيتي برخوردار شده كه شاعران بزرگ مانند فردوسي و حافظ و سعدي و... متصف به آن بوده اند و آن اعتناي توأمان خواص و عوام به آنها بوده و چنان كه مشهود است، سهراب نيز در اين رده قرار گرفته است.

به هر حال سبك سهراب را از نظر ادبي و استفاده از لغات و تركيب هاي مأنوس و متعارف و ابتكار در انواع اضافه هاي تشبيهي و استعاري، ادامه سبك عراقي حافظ و سعدي و از نظر عرفاني ادامه سبك خراساني دانسته اند كه آراي عرفاني اش به آراي ابوسعيد ابوالخير و مولانا شباهت دارد. اساس مكتب خراسان بر عشق و جنبش و زندگي و شادي و سُكر است، حال آنكه مكتب عراق بيشتر مبتني بر قبض و زهد و انزوا بوده است.

سهراب خود در يكي اشعارش با عرفان كليشه اي مي ستيزد:

اشتري ديدم، بارش سبد خالي پند و امثال

عارفي ديدم بارش تنناها ياهو

سهراب در مضاميني كه در قالب اشعار خود آفريده است، بسياري از منويات دروني و تفكرات حافظ را به زبان خاص خود بازتوليد كرده، يا حداقل بدون نظرداشت، به چنين قرينه سازي و قرينه پردازي ذهني پرداخته و افكار حافظي در قالب افكار سپهري چهره اي نو گرفته و لباسي ديگر بر تن كرده است.

يكي از بارزترين نوپردازي هاي سهراب كه در گرايش قشر جوان و اصطلاحا نسل سوم به او به عنوان عاملي بسيار موفق و كارآمد و قوي بايد مورد مطالعه قرار گيرد، در فلسفه و نگاه تازه اوست كه طالب ترميم معرفت موروثي است و داعيه ديگر بيني دارد:

چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد

واژه ها را بايد شست

واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد

چترها را بايد بست

زير باران بايد رفت

فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد

دوست را زير باران بايد ديد

زير باران بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت.

او از زدودن پيش داوري هاي ذهني، سخن گفته و از همگان دعوت مي كند تا از اهالي امروز باشند و تأكيد دارد:

زندگي تر شدن پي در پي

زندگي آب تني كردن در حوضچه «اكنون» است

حافظ نيز چنين نگاه و فلسفه اي در شعرش داشته و گفته است:

غسل در اشك زدم كاهل طريقت گويند پاك شو اول و پس ديده بر آن پاك انداز

دكتر سيروس شمسيا سه سطح تفكر براي سير انديشه سهراب بر مي شمارد:

1. ذهني،

2. عيني،

3. عرفاني محض.

در سطح اول و دوم از تفكر او به شعري برمي خوريم كه مي گويد:

عشق پيدا بود، موج پيدا بود

برف پيدا بود، دوستي پيدا بود

كلمه پيدا بود

آب پيدا بود، عكس اشيا در آب.

موج و برف، عيني، و عشق و دوستي، ذهني و معنوي هستند. نوپردازي سهراب دقيقا در ايجاد تناسب بين اين ذهنيات و عينيات بوده است كه همچون اين قطعه به وسيله كنار هم گذاشتن كلمات نامتناسب عشق و موج و دوستي و برف به صورت ضربدري بين آنها تناسب ايجاد كرده است.

آنگاه كه از كلمه سخن مي گويد، مرادش حقيقت اشياء است(كلمة الله = فعل خدا و آفرينش خدا) كه بعدا مي گويد «واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد» به خصوص در سطح اول از تفكر خود، واژه هايي چون عشق كه معنوي هستند، از نظر او دچار بودن به يك موضوع و با همه وجود به امري پرداختن است:

ـ دچار يعني

ـ عاشق

ـ و فكر كن كه چه تنهاست

ـ اگر ماهي كوچك، دچار آبي درياي بيكران باشد

يعني دومين مرحله از مراحل هفت گانه سير و سلوك كه عرفا آن را بر شمرده اند.

در پاره هاي بعد به تفسيري كامل تر از عشق، مي رسد:

و عشق

سفر به روشني اهتزاز خلوت اشياست

و عشق صداي فاصله هاست

سهراب فاصله بين مدرِك و مدرَك را مدنظر دارد و در ادامه مي گويد:

هميشه عاشق تنهاست

و دست عاشق در دست تُرد ثانيه هاست

حافظ هم عارف ابن الوقت بود و از غنيمت شماري دم، دم مي زد:

وقت را غنيمت دان آن قدر كه بتواني حاصل از حيات اي جان، اين دم است تا داني

در حديث نبوي نيز آمده است: ان في ايام دهركم نفحات فترقبوا.

سهراب در تنهايي عاشق، هيچ ترديدي ندارد، به اين معنا كه وصال را فقط فناء في الله مي داند و معتقد است كه هيچگاه به طور كامل وصال دست نمي دهد و عاشق كاملاً به معشوق نمي رسد:

نه، وصل ممكن نيست

هميشه فاصله اي هست

آنچنان كه حافظ نيز معتقد است كه وصال كامل ممكن نيست:

در بزم دور يك دو قدح دركش و برو يعني طمع مدار وصال مدام را

او در شعر مسافر معتقد است كه هيچ ماهي، هرگز هزار و يك گره رودخانه را نگشوده است؛ اما مسافر نمي تواند در پيچ تاب اين گره ها خود را به خواب بزند و لذا مي پرسد كه چگونه مي توان به يك مرشد و راهنما رسيد:

من از كدام طرف مي رسم به يك هدهد؟

مسافر سهراب، مسافر حقيقت است؛ تلاشي براي يافتن حقيقت و نيافتن و دوباره سرجاي اول و آغاز، دوباره همان تلاش؛ تلاشي پي در پي براي يافتن حقيقت و افسون زدايي:

كار ما شايد اين است

كه ميان گل نيلوفر و قرن

پي آواز حقيقت بدويم

حافظ هم انسان را طبعا جوياي حقيقت مي داند و اساسا افسانه سرايي و افسانه پردازي را در خلأ حقيقت جستجو و علت يابي مي كند:




  • جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
    چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند



  • چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
    چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند



و فاصله اي كه بين حقيقت و افسون و افسانه وجود دارد، همان جدايي موردنظر كريشنا مورتي، از عارفان معروف عصر معراج پولاد است كه آن را منشأ جدال هاي روحي( conflict ) مي داند.

به همين دليل است كه پيامبر، آرزو و دعا مي كند كه: «اللهم ارني الاشياء كما هي»

فاصله بين مدرِك و مدرَك پديد نيايد و حقيقت را، به افسون و افسانه نبرد.

در همين حال كه سهراب در پي رازجويي و رازگشايي از حقيقت است، در پاره اي از اشعارش از رازگشايي مرگ مي گريزد.

و نترسيم از مرگ

مرگ پايان كبوتر نيست

مرگ گاهي ريحان مي چيند

گاه در سايه نشسته است، به ما مي نگرد.

وي مرگ را از جمله رموزي مي داند كه عقل ناقص بشري قادر به رازگشايي كامل از آن نيست. لذا معتقد است كه چنين ضرورتي وجود ندارد و در اين زمينه نيز با حافظ هم عقيده و هم صداست كه:




  • سخن از مطرب و مي گو، حديث دهر كمتر جو
    كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را



  • كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
    كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را



سهراب همين قدر را كافي مي داند كه انسان در پي نو شدن و تازه به تازه شدن هر صبح متولد شود و راز گل سرخ را نجويد و تنها با آگاهي و دانش به افسون زدايي بپردازد:

كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ

كار ما شايد اين است

كه در افسون گل سرخ شناور باشيم

پشت دانايي اردو بزنيم

دست در جذبه يك برگ بشوييم و سرخوان برويم

صبح ها وقتي خورشيد در مي آيد متولد بشويم

بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.

سهراب آن گونه كه پيداست به دانش اهميتي والا مي دهد و در اشعار خود از تعبير «فقه» كه مترادف دانايي است، استفاده مي كند و اتفاقا نقش و گوهر آن را بسيار سنگين و كلان مي بيند:

من قطاري ديدم فقه مي برد و چه سنگين مي رفت

در مقابل، سياست را سبك و به تعبيري توخالي مي بيند و در واقع بين فقه و سياست رابطه اي پارادوكسيكال و تضادگونه برقرار مي سازد:

من قطاري ديدم كه سياست مي برد (و چه خالي مي رفت)

در سطح دوم از لايه فكري او، وقتي به عينيات مي رسيم، توجه به امور مادي در شعرش متبلور مي شود و از فراز هواپيمايي كه سوار بر آن خانه خود را در پايين پاي خود نظاره مي كند، مادرش را مي بيند كه واقعيت ملموس زندگي اوست:

مادرم آن پايين

استكان ها را در خاطره شط مي شست.

حافظ نيز به چنين واقعيت هايي اشاره و تأكيد دارد و مي گويد:

بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين كين اشارت ز جهان گذران ما را بس

سهراب نيز در شعر مسافر به اين «تنها اشارت كافي» اشارت دارد و مي سرايد كه:

بيا و ظلمت ادراك را چراغان كن

كه يك اشاره بس است:

حيات ضربه آرامي است

به تخته سنگ مگار

او به اساطير يوناني اشاره مي كند كه تخته سنگي در شهر «مگار» وجود داشت كه اگر با ريزه سنگي به آن ضربه وارد مي شد، نوايي از آن شنيده مي شد و گفته مي شد كه سبب اين نوا، آن است كه يك بار، آپولون چنگ خود را روي اين تخته سنگ گذاشته است.

سهراب با اين تمثيل مي گويد همان طور كه يك ريزه سنگ براي شنيدن نواي مگار كافي است، يك اشارت نيز براي ذهن انسان كافي است تا جهان گذرا را دريابد.

با دقت در اين شعر اتفاقا مي توان براي بازتوليد افكار حافظ توسط سهراب يا قرينه پردازي ذهني بدون نظر داشت، پاسخي قطعي ارائه كرد و قرينه يا امارتي و دلالتي براي نه فقط آشنايي كامل سهراب با شعر حافظ، بل گرته برداري و الگوگيري از سخن و اسلوب معاني حافظ يافت، آنجا كه گفت:

«بيا و ظلمت ادراك را چراغان كن»

آيا اين پاره، تلميحي نيست به اين بيت از غزل حافظ:

حجاب ديده ادراك شد شعاع جمال بيا و خرگه خورشيد را منور كن

يعني دل را كه محل اشراق است، با آمدنت منور و چراغان كن:

ز در درآ و شيستان ما منور كن هواي مجلس روحانيان معطر كن

به هر ترتيب، سهراب يك اشارت را براي روح كافي مي داند تا در جهتِ تازه اشيا جاري شود؛ چه روح او كم سن و سال و معصوم است و در عين حال بيكار، كه به عادت ها مبتلا نشده و به معرفت و موروثي نيز خود را مشغول نساخته است:

روح من در جهت تازه اشيا جاري است

روح من كم سال است

روح من گاهي از شوق، سرفه اش مي گيرد

روح من بيكار است

قطره هاي باران را، درز آجرها را، مي شمارد

روح من گاهي، مثل يك سنگ سر راه، حقيقت دارد

اين صوفي منشي سهراب را در همان سبك و سياق مشايخ خراسان و سبك عرفاني خراساني مي توان ديد كه مثلاً مولوي در اشعار خود مي گويد:

دفتر صوفي سواد و حرف نيست جز دل اسپيد همچون برف نيست

و خود حافظ نيز دارد كه:

بشوي اوراق اگر همدرس مايي كه علم عشق در دفتر نباشد

يا در آنجا كه زندگي را تر شدن پي درپي مي داند، در واقع متأثر از اين شعر مولانا است كه مطابق نگرش عرفاي قديم جهان را در حال تجدد دائم و وجود انسان را در حال نوشدن در لحظات مي داند و مي گويد:

غيب را ابري و آبي ديگرست آسمان و آفتابي ديگرست

نايد آن الا كه برخاصان پديد باقيان في ليس من خلق جديد

اين بيان مولانا ناظر بر آيه شريفه «كل يوم هو في شأن» است؛ يا آنجا كه مي فرمايد: «أفعيينا بالخلق الاول؟ بل هم في لبس من خلق جديد.»

انديشه سهراب درباره فرجام انديشي رنج و نسخه اي كه براي رهايي از رنج مي پيچد، بسيار شبيه نسخه اي است كه حافظ پيچيده است؛ يعني ترك تعلقات و فناي آرزو كه يكي از چهار حقيقت جاوداني ( FourNobleInThis ) است كه سيدارتا ـ قبل از بودا ـ در جاده سرنات به سوي بنارس كشف مي كند:

من از مصاحبت آفتاب مي آيم

و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را

به من مي آموزند

فقط به من

و من مفسر گنجشك هاي دره گنگم

و گوشواره عرفان نشان تبت را

براي گوش بي آذين دختران بنارس

كنار جاده سرنات شرح داده ام

همان كلام سحرانگيزي كه حافظ دارد و خود را غلام آزادگان و رهاشدگان از بند آرزوها و تعلقات دست و پاگير مي داند و مي گويد:

غلام همت آنم كه زير چرخ كبود ز هرچه رنگ تعلق پذيرد آزاد است

به هر روي انديشه سيال و بي قرار سهراب در جايي آرام مي گيرد كه با عبارتي الزام آور به تكليفي مطاع، حكم مي كند

عبور بايد كرد

و هم نورد افق هاي دور بايد شد

و گاه در رگ يك حرف، خيمه بايد زد

همان سخن ابوسعيد در اسرارالتوحيد: «و شيخ ما گفت كه اين سخن ما را صيد كرد.» و به قول مولانا «صيد بودن، خوشتر از صيادي» اس

/ 1